انگاره ای بر یک غروب نابهنگام
تازه کابل نشین شده بودیم.هوا ،هوای دیگر بود. در رده های زیرین کوه، بهاران را با شگوفه هایش به استقبال نشستیم.شامگاهان نخستین شب درِِ خانه مان زده شد.
گفت: من، “نثار ” ام…خوش آمدید!
سفرهء ما با نان ونمک همسایه گُسترده شد.
ازان دانستم که شهری ها هنوز هم پای بندرابطه ها و ارزش هایند.
بدینگونه،در انبوهی صمیمیت ها، در میان همسایگان؛ سالیان آزگار، همچو خانواده ای با جرس کاروانِ از ره رسیده ،آنچه زندگی می نامیدیم ،همرکاب گشتیم.
سید امان الدین “نثار” و همسرش، ثریا جان مردم اندیشه وفرهنگ بودند.
وقتی ما، دران روزگار، در بدیوار میزیستیم، “نثار “دو دختر و دو پسرداشت.
پسر ارشدش صلاح الدین بود ولی در کوی و برزن صلاحش می نامیدیم.
آن پسر با ناز و نعمت سبز میشد.آرام، متین ،در دنیای کودکانه ،همانند هم سالان به مکتب شد. غرق در دنیای بچگانه، بی خبر از رنج و تعب روزگار؛ شادمانه می خندید، شوخی میکرد و با همسالان بازی های کودکانه داشت. صلاح چند سال و اندی از من کوچکتر بود. ولی بزودی با برادرم که هم سن و سالش بود ، دوستان گرمابه و گلستان گشتند.
دنیا چنین خوش، دیر به کام ما نماند !
بلای آسمانی بر مردم نازل آمد.جلادوقهاری ،بر مسند ،اندر نشستند.دیگر آن شادی وآرامش از محله ها، از پهنای آن سرزمین فلک زده، رخت بر بسته بود.انسانها شب ها را با دلهره تا بامداد ، بدرقه میکردند. مردمان از سایه ی خویش درهراس شدند.چشم براه بودند که چه زمانی خفاشان شب پرست ،دمار از روزگارشان بر کشد.
شنیدستم که چهار خانه پایین تر هندویی را بردند.گفتند: اخوانی بود.با گلبدین همسویی داشت.آن هندو بچه دیگر برنگشت. هنوز سه چهار برج از «رستاخیز کبیر!» ،حکومتداری نو دو: «نابغه و قوماندان دلیر» سپری نگشته بود که گفتند ،قیوم بارکزی را بردند. تا بخود آییم، نثار را بردند.مگر چه بخت بلند که پس از چندی، معجزه آسا رها شدند.
من تازه دل در گرو گروه مخفی سازمان نو بافته ی” پرچم” داده بودم . مخاطره ی مرگ بجان خریدم .در تشکل سازمان، از نو نیت کردم.
صلاح الدین نو جوانی بیش نبود. او با دلیری با من پیوست . هفته وار یکی دو بار میدیدیم . تبادل اطلاعات میکردیم. جلب و جذب میکردیم.روز های پر مخاطره و وسواس ،به سختی میگذشت.
خبر آمد که “پیکر” ،کاکای صلاح را هم بردند.در اراده و روحیه ی صلاح الدین نثار جیحون هیچگاهی نشانه ی ترس و نومیدی ندیدم.پیوسته خندان و با احتیاط، بمن از کارش، گزارش میداد. تو گویی او چنین متین، آرام و بی پیرایه زاده شده.
روزگذشت. ماه رفت، سال زوال شد.
برادر کهترش بار ها بمن، میگفت : “آماده ی مبارزه است. “همان پرویز را میگویم که با روحیه بالاتر از سابقه دار های حزب، پیوسته داوطلب عضویت در سازمان مخفی بود. ولی من ازو هراس داشتم. پسر بچه یی که نهال نو جوانی اش ،نشگفته بود، درکجای آن سازمان مخفی که شبکه هایش پیوسته از درون ، به کام نهنگِ” اگسا “فرومی رفت ، میبایست تنظیم شود؟ همه ی مان زیر شمشیر دژخیمان نفس قید کرده بودیم، این پسر بچه ،هنوز جوان نشده بود.
چنین بود روان باشندگان این خانوار.
…شبِ غمین ودلهره داشتم. هوا سرد بودو تاریک.آسمان اشک غم بر کرانه ها ،در پاغنده های سپید دانه ی برف بر سر و روی کوچه،ریخته بود.شهربمانند پیش درماتم نشسته بود.”شهر اشباح ” .امید رفته بود، در فراسوی غصه ها.کرگس ها چسپیده بودند با چنگ و دندان برنعش زخمی و خون آلودِ نفس گم کردگان. فروغِ امید های مان کمرنگ تر می شد. در سراب امید به زندگی، حیران و سرگشته بودیم.شب ،لحظه به لحظه در عمق وحشت فرو میرفت. بر کرانه های آسمان و در دل زمین جرس مخاطره نای میکرد.در آسمان،هوا پیما های غول پیکر ،از چندی بدینسو زوزه می کشیدند.همه در کهالتِ ناشی از یک خفقان عامه، پریشان بودند. هنوز شب به نیمه نرسیده بود. زنگ تیلفون به صدا،آمد. پشت خط صلاح بود.
“چه شده صلاح جان؟ “
گفت : مبارک باد بر تو ای رفیق!
– چه؟
” دیگر آن پیام آوران مرگ و بربادی همانجایی رفتند که بر مردم گسترده بودند. “
-که؟
گفت: آنکه عزیزش میداری، پیام دارد. همین الان. از نابودی خفاشان و پایان شب سیه پیوسته مژده گر است.
گفتم :صلاح جان گوشی بگذار. بر حذر باش.
گفت :گوش بر موجها بگذار…
چنین بود که نخستین پیام آور یک دگرگونی، یک پایان شب ظلمانی ،ازو شنیدم. فردایش بی مهابا درآغوشش کشیدم .
تا آندم که رخ بر نقاب جاودانگی کشید، همان گونه بود. استوار ، مصمم، دوست ورفیق.
دریغا ! نشد تا باری آن خاطره ها،با دیدار یار، زنده میشد،جان میگرفت.
یادت پیوسته با ما خواهد. تا آندم که به تو پیوندیم.
یادی از شش جدی و …
نوشتهء احمدشاه راستا
در سینه غمی دارم با نای هم آوازم
در دل المی دارم صد سینه سخن سازم
——————————
از درد چو جیحونم…
…بادرد تو انبازم
——————