شب سال نو در جبهه جلال اباد

عـمران سحر

شب سال نو در جبهه جلال اباد

شب سال نو است و یک خاطره ای دیگر در شب سال نو وطن در جنگ جلال اباد.
بعد از اینکه تورن جنرال غفور خان معاون لوی درستیز رفت به عوض او جنرال اصف دلاور لوی درستیز وزارت دفاع به محل قومانده جلال اباد امد. یک روز پیش از سال نو یک تعداد ملیشه ها از کدام جزو تام به جلال اباد امدند. البته محل قومانده زیر زمینی میدان هوایی جلال اباد بود. من در محل پیره داری قوماندانی استم که جنرال عمر معلم را دیدم که با کارتن های از مشروب به ملیشه ها مصروف است. منوکی منگل با دو یاورش هم در همین اثنا رسیدند و یک کارتن را یک بادی گارد و یا یاور منوکی منگل از اطاق عمر معلم که در اخرین اطاق دست راست بود کشید و با خود برد. بعد از چند ساعتی وقت پیره داری من تمام شد. اصف خان دلاور در داخل محل قومانده است با تعدادی زیادی از افسران عالیرتبه. جنگ با شدت هر چه بیشترش دوام دارد. در خط مدافعه ای میدان قوت های گارد به قوماندانی افسرو یا بریدجنرال رشید و باشهامتی که قد بلند و جوان بسیار با ادب بود محافظت میشد. ( یک تصویر من در تلویزیون ان وقت پخش شد که یک مرد عربی را با شناخت کارت و همه مدارکش گرفتار کردیم و در زیر زمینی میدان هوایی با خبرنگاران مصاحبه داشتیم ). چند روز پیش از قوت های کیمیا و گاز یکتعداد پرسونل امده بودند. پیشرفته ترین سلاح را که الو انداز برش میگفتن با خود اورده بودند. معاون اورا که یک دگرمن بود من در کابل می شناختم. روی تصادف او مامور این وظیفه با پرسونل خود شده بود.
به ادامه قصه ای از شب سال نو در جنگ جلال اباد.
*************
رفتم به دفتر یا اطاق عمر معلم- رسم و تعظیم عسکری به جا کردم . سویم دید و خنده کرد. من چیزی نگفتم و نخواستم که بگویم اما او دستی برد به یک صندوق و بوتلی بیرون اورد و با بسیار مهربانی گفت سرباز وطن !!!
با صدای بلند خواند : دا زمونز زیبا وطن ….دا زمونز لیلا وطن
این اهنگ و بیت را همیش که در محل قومانده میامد و میرفت میخواند. منرا خوشم میامد مرد سرمست ازاده و خوش حال و هوایی داشت. دگرمن صاحب کیمیا و گاز تازه امده بود جایی برایش داده بودند که در دهن یا جلو دخلوی میدان – وقتیکه دیدمش خیلی خرسند شد. خوشبخت بود که من از نزد عمرمعلم یک تحفه داشتم و این تحفه را با هم شریک به یاد کابل زیبا ساختیم.
امشب شب سال نو است. کابلیان در شب سال نو غذای مخصوص دارند معمولن سبزی با برنج و دیگر غذا ها اماده میکنند بخاطریکه سبزی نمایندگی از بهار دارد. بهار ما امشب در جبهه ای جلال اباد است نه از سبزی خبری است و نه از خنده های که میگن بخند که تا اخیر سال خندان باشی. جنگ انقدر شدد گرفته که از تصور بیرون است . قوای توپچی دشمن انقدر اتش را بالای محلات نظامی نگرفته که به مناطق مسکونی شهر همیشه بهار جلال اباد متوجه ساخته است. یا خدا این مردم رنج دیده چه گناهی مرتکب شده اند؟ کشته شدگان را به حظیره ها کی خواهد برد؟ زخمی ها با چیغ و فریاد را کی مداوا خواهد کرد؟ همه سیستم برهم خورده – کدام شفاخانه و کدام دوا و بستر؟ چقدر ما امکانات داریم با اقتصاد رنجور وشهر نیمه تخریب؟ ذهنم را این سوال ها مانند میکروب میخورد. ساعت های از نیمه شب گذشته بود که من در دهن اطاق محل قومانده استم که لوی درستیز اصف خان دلاور از محل قومانده بیرون شد مسلح با کلاشینکوف و چند شاجور- بسیار ناراحت و متاثر و غمگین. در اخیر دهلیز دست چپ جنرال باقی هم بیرون شد. از عمر معلم خبری نیست نمیدانم که درکدام وظیفه بود.از محل قومانده دیگر افسران هم به تعقیب لوی درستیز مسلح بیرون شدند. ساعاتی پیشتر مرمی های پیاده دشمن به تعمیر میدان هوایی که محل قومانده بود بر خورد میکرد. از بگو مگو ها دانستم که دشمن خط مدافعه میدان را شکسته است. من اصف خان دلاور را زیاد دوست داشتم او یک عیار به تمام معنی برایم بود. افسر ورزیده و بسیار خوش اخلاق بود. وقتیکه غفور خان رفت و به عوض او لوی درستیز اصف خان امد من از خوشی با خود بارها میخندیدم و خودرا با یک مرد همسنگر میدانستم. در دهلیز میدان افسران عالی رتبه و همه با هم پسپسکانی دارند. من دوری زدم و خودرا با اصف خان دلاور نزدیک ساختم و کسی در چنین حالت متوجه من نشده بود. لحظاتی گذشت که از زینه ها شخصی خاک و خاک پر- سلاح بدست به عجله پائین شد. من این افسر را می شناسم! اوه! رحمت الله رووفی است. در گوش لوی درستیز به بسیار اهستگی چیزی گفت
همه رفتند به اطاق محل قومانده و شب اهسته اهسته تاریکی خودرا به روشنایی صبح امید پیام میدهد. دیگر از انفجارات و جنگ خبری نیست صدای نفرین شده ای گلوله ها خاموش و خاموش تر شده میرود- سکوت مرگبار گلیم غم برافراشته است. من میدانم که بعد از جنگ شدید یک سکوت همیش در پی دارد. مرده هارا ببرید و زخمی هارا اگر امکان دارد تداوی در غیر به فهرست مردگان بنویسید. این خاصیت جنگ است در همه نقاط جهان.
نمیدانم ساعت هفت و یا شش صبح است که اصف خان دلاور از محل قومانده بیرون شد. امشب سال نو هیچکس نخوابیده- گلپی و نیشکر همیشه بهار جلال اباد در چشمان نیمه خواب الودم گزمه میزند که با دیدن اصف خان دلاور تکانی خوردم. رفت منزل بالای میدان و بعد دست روی خودرا شست. از تشناب بیرون امد من به عقبش روان استم روشنایی صبح و طلوع خورشید باز هم دمیده است. این مرد را چه شده است ؟ نکند دیوانه شده؟ راسا بطرف در خروجی میدان رفت من توان و جرات گفتن ندارم که بگویم جنرال کجا میری؟ در سر زینه میدان ایستاده شد و من در پهلویش استم. برو بچیم داخل من چند دقیقه همین جا استم. به سویم یک نگاه دوستانه کرد و گفت. یک خطوه دور شدم و گفتم: من صاحب با شما استم. در دل میگم که من هیچگاه یک مرد را رها نمیکنم ولو که به قیمت سرم تمام شود. خاموشی است صدای شنیده نمیشود پرندگان همه خاموش اند در مشام بوی باروت است در روی خط پرواز میدان پارچه های از اهن پاره های از هاوان – راکت و دیگر سلاح ها دیده میشه. امروز سال نو شده نه صدای گنجشکی و نه خبری از قناری. چشمانش بند در دور ها بسته شده بود نمیدانم با خود چه فکر میکرد؟ سیمای پریشان و افسرده داشت. ای جنرال کاش می توانستم ذهنت را بخوانم!به چه فکر میکنی ؟ باز با خود میگم که به چه باید فکر نکند. فامیل را در شب سال نو گذاشته و دقایقی از مرگ را تجربه کرد. دشمن در چند متریش قرار دارد او قومانده میدهد و جنگ را رهبری میکند. فکر میکنم به سربازان و افسران شهید شده می اندیشد به سوگواران جنگ فکر میکند- یا شاید فکر کند که نفرین بر جنگ که من و عزیزانم را قربانی کردی؟ چشمانش راه کشیده ومن باز از خطوه ای دور سیمای یک افسر و فرمانده جنگ را نظاره دارم . یا خدا مرا کمک کن که ذهن اورا بخوانم با خود میگم.در جنگ ها کشته شدن افسر و یا سرباز کار معمولی است. یا کشته شوی و یا باید کسی را بکشی – این قانون جنگ است. حرفی نمیزند و فقط جسمن اینجا است و روح و روانش شاید با بسیار جا ها پرسه زند. فردا چه خواهد شد؟ یکبار سر خودرا دور داد به سوی اسمان دید- اسمان قسمن صاف و نیمه ابر الود است دیشب با همه شدت جنگ- اسمان هم کمی گریست تا بر خون شهیدان وطن همنوا باشد.
اصف خان دلاور رفت استراحت کند که شبی از یاد ماندنی را پشت سر گذاشته بود. یک افسر از 52 مخابره امد و بمن گفت که شما برید. این افسر را می شناسم که از روز اول وقتیکه بطرف جلال اباد می امدیم همراه ما بود. منهم یک احترام نظامی کردم و به دل میگم که خدا خیرت دهد و من دست و پایم را از بی خوابی نمیشناسم. به بسترم افتیدم و رفتم ……یک وقتی بیدار شدم که بگو مگو است و سر و صدای بلند. بخیز او خواب برده ! چشم هایم کم کم می بیند وای خدا! کسی را می بینم ملبس با یونفرم نظامی و سویم میخندد. خدا خرابت کند مرا ترساندی. حفیظ الدین دگروال رئیس اوپراسیون قول اردوی نمبر یک. روحت شاد حفیظ الدین و بهشت برین نصیبت. من این شخص را منحیث برادر بسیار دوست داشتم چه شب ها و روز هارا باهم و دیگر دوستان سپری کردیم.حفیظ قوماندان پوهنزی پیاده حربی پوهنتون بود و بعدا تبدیل به قول اردوی نمبر یک به جلال اباد شده بود.بخی او لا لا ههههههههههههههههههههه میخندد او همیش مره لا لا صدا میکرد. در جایم نشستم و رسم و تعظیم نظامی کردم او خندید و مرا در اغوش گرفت. رفیقم بود چون با لباس نظامی بود حق رسم و تعظیم را داشت
دو نفر سرباز هم خشک و جمود با صحبت ما متوجه استند. از اینطرف و انطرف گپ زدیم و گفت من خبر شدم تو با غفور خان به جلال اباد امدی – چه کردی صاحب منصبت را؟ خنده میکنه و میگه. یک قطعی سگرت ال ام را از جیب کشید و برایم تعرف کرد. خندیدم و گفتم مانند گوشت بره این سگرت مزه داره. سگرت و گپ های ما تمام نشده بود که سر و صدا در دهلیز بلند شد. دفعتا از جا بلند شد و گفت که قوماندان صاحب پس میرود. من دوباره به بسترم افتادم و به اندیشه و افکار خود غرق شدم. دقایقی نگذشته بود که با خود گفتم من چند قطعی سگرت از شهر جلال اباد خریده بودم دستم را بردم به طرف چپ بسترم که یک طاقچه ای کوچک بود. سگرت را یافتم و در پائین قطعی سگرت یک کتاب هم بود تکان خوردم و نیمخیز شدم –این کتاب جالب را چند صفحه خوانده بودم – ورق های کتاب را دور زدم تا جائیکه خوانده بودم باز پس یافتم.(گرگ دریا نوشته جک لندن)
پیش از انکه در شهر جلال اباد برسیم یک شب در محل نزدیک به میدان هوایی جلال اباد ماندیم . فردا روز من به خاطر رفع ضرورت رفتم بیرون اطاق های نیمه مخروبه و چوبی نظرم را جلب کرد داخل شدم همه به خرابه مبدل شده بود کثافت و نجاثت راه را برای رفتن بسته بود فکر میکنم روزگاری از باقیمانده های قوای روس بوده باشد. دروازه ها و کلکین ها کشیده شده بودند و جا های که کولر و یا ایر کاندیشن نصب شده بود همه به یغما رفته بود. بسیار متاثر شدم که دزدان بیرونی در اینجا نیامده حتمن کار دزدان داخلی است.در گوشه ای متوجه انبار کاغذ های باهم ریخته شدم رفتم نزدیک – راپور اعاشه- تقسیم اوقات پیره داری – جمنظام – اصول نامه عسکری و ده ها کاغذ پاره را دیدم. سیخ تطهیر کلاشینکوف را کشیدم و انبار کاغذ پاره ها را جستجو کردم که دفعتن چشمم به بیک ناول خورد. گرگ دریا- اهسته دستم را بردم و از گوشه ای کتاب گرفتم و هم میترسیدم که در لابلای ان خزندگان مضر باشد. چندین بار تکانش دادم و اطرافم را متوجه شدم و با خود گفتم که در شهر جنگ و یک ناول زیبا ؟ این از امکانات به دور است. ایا این کتاب را با خود داشته باشم یا پس به همین ویرانه بسپارمش؟ نظری کردم به اطرافم که نه در است و نه دروازه و نه نشانی از کولر و ایرکاندیشن.دشمنان بیرونی اینجا نیامده اند پس حتمن کار دوستان داخلی است . میگن در جنگ گرفتن و تاراج اموال منقول و غیر منقول یکی از غنایم است. با خود میگم و اطرافم را متوجه میشم که کسی نیست که بگویید که ایا این دزدی نیست؟ میگم بسیاری ها بسیار چیز هارا به غنیمت بردند- ایا من یک کتاب را نمی توانم به غنیمت بگیرم؟ اولین غنیمتی بود که از دوران جنگ های که دیده بودم و گرفتم . خداوند مغفرتم کند. این کتاب در شبی در جلال اباد موقعیکه اصف خان دلاور رفت و به عوضش جنرال نبی عظیمی امد نزدیک شده بوده بود که مورد قهر محترم عظیمی صاحب مواجه شوم اما خدا رحم کرد…..
باز هم پیره استم- طبق معمول- چه کنم زندگی سربازی همینست. در جنگ دوم جهانی یکی از خبرنگاران از یک سرباز می پرسد.ایا خوش داری بجنگی؟غلتی میزند و میگه: ایا تو خوش داشتی اینجا بیایی؟ خبرنگار میگه نی. چرا این سوال را کردی؟میگه بخاطریکه کسی هم از من این سوال را نکرده بود.”
ناوقت های شب است در چوکی نشسته و کتاب گرگ دریا را میخوانم. صدای دروازه قرارگاه شنیده شد من هم مانند سرباز جنگ دوم جهانی غلتی زدم که جنرال نبی عظیمی را بالای سرم دیدم- از بس که وارخطا شدم کتاب از دستم افتاد به پهلوی چپ- استاده شدم و تعظیم عسکری کردم. رفت اهسته و اهسته قدم زده به طرف چپ دهلیز تا اخیر رفت و من از بسکه ترسیده بودم چشمم را به طرف او گرفتم و با پای چپ کتاب را کوشش میکردم که در زیر چوکی نمایم تا او نبیند.موفق شدم و کتاب بیچاره در زیر چوکی شد و خاطرم ارام.اما با خود میگم که حتمن دیده است و میگه احمق تو پیره استی یا کتاب میخوانی؟
من از قرارگاه لوی درستیز وزارت دفاع امده ام تمام افسران عالی رتبه را می شناسم. مسئولیت ما در وزارت دفاع تامین امنیت و محلات پیره داری ما در داخل وزارت و اطراف ان میباشد. سربازانیکه در دفاتر افسران عالیرتبه اند یا از کندک ما اند یا از ریاست اداری. خوی و خصلت انهارا به خوبی میدانم که کی و چگونه اوصاف دارد. من عظیمی صاحب را چندین بار موقعیکه در در دهن دروازه وزارت دفاع پیره بودم دیده بودم. میدانستم که شخصی است که با سرباز کار ندارد و بسیار حلیم و برده بار است. با خود میگم و خودرا تسلی میدهم.نزدیکم رسید و من مانند چنار خشک شده استاده بودم. دست پایم مانند خانه های گاهگلی کابل قدیم از شدت شمال میلرزد. سویم تا و بالا سیل کرد و گفت:بشین و اشاره ای کرد به چوکی. من از ترس و احترام نفسم را برده و کشیده گفتم: خیره صاحب
رفت اهسته و اهسته و دست هایش به کمر گرفته بود بطرف راست دهلیز میدان.پس دور زد و امد . مرد عظیم و بزرگ با نشانها به شانه های چپ و راستش و جسامت بزرگ.” یکی از روانشناسان بزرگ گفته بود که: شخصیت فزیکی بسیار تاثیر گذار است نسبت به دیگر مسایل.” نزدیکم رسید باز استاده شد و گفت بشین!باز اشاره به چوکی کرد. بچیم – من کمرم درد میکند وقتی که زیاد به چوکی بشینم درد زیاد می شود به همو خاطر چند دقیقه قدم میزنم.
انقدر جنگ با شدد ادامه دارد که قابل تصور نیست.در شهر جلال اباد خاکستر مرده باشیده اند جنبنده ای وجود ندارد. شهر مرده است نه اهنگی و نه سرودی نه صدای دوره گرد و نه پیامی از شهر همیشه بهار. گل نارنج به گل نارنجک مبدل شده. یک روز با تانکر اب که برای محل قومانده اب میاورد رفتم به شهر تا سگرت پیدا کنم- من شهر جلال اباد را بار ها و بارها دیده بودم انقدر که به جلال اباد سفر کرده بودم به هیچ شهر وطن سفر نکرده ام. با خود میگم که ایا این همان شهر دلخواه منست؟
کجا شد او مردم شاد و خندانت ؟ اسمان صاف و هوای شادمانت؟ چشمم به دکانی خورد که دروازه های پیشروی دکان را تخته بندی میکرد.” تخته بندی در کابل ما و بخصوص که من از چهاردهی کابل استم به اساس قصه های قدیم که میگفتن: در زمان که انگلیس ها به وطن تهاجم کردند چهار چته و چنداول و باغ علیمردان- کوچه رضا خانه – پائین چوک- کوچه انداربی و قصاب کوچه و کوچه مراد خوانی محلات پر ازدحام بودند و همیش داد ستد در همین جا ها صورت میگرفت. انگلیس ها شهر را به خاطر انتقام گیری به اتش کشیدند. خانم لاردبرنس در خاطرات خود خوب بیان کرده است. کتابی است که به فارسی ترجمه شده است.
انقدر گشنه و تشنه هستم که خدا میداند. خودرا میکشم به پیش و پیشرویم یک قروانه عسکری را می بینم با خود میگم که ببین خدا چقدر مرا دوست دارد. با نوک کلاشینکوف قروانه مسی را بلند میکنم دستم را بردم برنج را لمس کنم. یخ زده و خدا میداند که از کدام زمان است. توته ای کندم و خوردم – لذت داشت. در ان زمان به من بزرگترین غذا بود. از کدام سرباز نامراد مانده و کدام افسر منتظر ان بوده با خود میگم فرقی ندارد اما حالا برایم زندگی داد.انفجار ها زیاد است من در تنگی ابریشم هستم می جنگیم تا راه را برای کاروان به صوب جلال اباد باز کنیم.پرنده ای در دست چپم که دریای بطرف شهر میرود مانند کوله باری غلتیده از هوا به دریا رفت. تف بر جنگ و نفرین بر جنگ که جزای این مظلومین چیست؟ میگن اینجا منطقه جگدلک است. انور جگدلک قوماندان ان محل است. چند روز قبل کاروانهای ملکی را استاده به زنانها تجاوز و مسافرین را فتل عام کرده اند.” جگدلک منطقه ای است بطرف دست راست تنگی ابریشم. یک کمی باریکی از دور نمایان است که نشان میدهد در عقب محله ای وجود دارد بنام جگدلک. جگدلک در جنگ افغان و انگلیس نقشی داشته است داکتر برایدن را از همین دره اجازه دادند که زنده برود. در شروع دره میگن شاه شجاع در منطقه سیاه سنگ از طرف مردم کشته شد. با خود میگم که این راه چه تاریخی را پشت سر گذاشته. شروع قرن نزده و اوایل قرن بیست باز تکرار می شود.من از همین خاکم و به همین وطن مربوط چرا جگدلک با من می جنگد؟ نی او ان رادمردان جنگ افغان و انگلیس نیست. اینها صرف جامه بدل کرده اند مرا به پروردگار عالمیان سوگند که دشمن به لباس دیگری شده. شاعر صوفی گفته بود:
دیو الحاد سیه کار به نیرنگ دغا
به لباس دیگری در محل ما شده است
روح صوفی و شاعر نکته سنج استاد بیرنگ گرامی شاد باد که این بیت او چقدرمفهوم عالی به چنین شرایط دارد. هر که ریش گذاشت اهل طریقت نیست در هر مسجد و منبر اهل خرد نیست. با خود میگم تو دیوانه شدی و یا شاید کفر بگویی؟
او بچه ! چه گپ است ؟ فکرت را بگیر که چه میکنی. لوده یک شاجور را ضربه کرد بیدون انکه بداند به کجا؟ رنگش مانند کتان سفید پریده و دستانش میلرزد. میگم کجا را هدف گرفتی؟ گپ نمی زند مانند سرما خوردگی از طب شدید میلرزد. اهسته برش گفتم از نزدیک من دور شو که مرا می کشی تمام مرمی هایت به سنگ بزرگ که در مقابل ما است میخورد و توته و پرچه سنگ طرف ما میاید. او مقصر نیست اولین باری است که با دشمن رو برو شده. من روز اولیکه در جنگ با دشمن رو برو شدم شاید حالت بدتر از این داشته بوده باشم. هیچ یادم نمیرود در بیست و چهار کیلومتری پاکستان قرار داشتیم دشمن با تمام امکانات کوشش داشت تا پوسته های مارا تصاحب کند. جنگ شدت داشت و من مانند همین سرباز میلرزیدم. مرمی های دشمن مانند بمبیرک از اطرافم میگذشت. افسر نازنینم نزدم خودرا رساند و گفت دشمن دور است تو کمر بند شیر خدا را بسته کردی نترس. رئیس ارکان کندکم بود روحت شاد و بهشت برین نصیبت.و قتیکه رئیس ارکانم و ان مرد شهید شد انقدر گریستم که خدا میداند. از ولایت کنر بود و بسیار انسان با خرد و قابل احترام. دریک جنگ پیشرویم شهید شد مگر بخداوند بزرگ سوگند که جسدش را بر دوشم تا جای محفوظ کشیدم.
عکس از تخریب میدان هوایی جلال آباد در همان جنگ تاریخی…
در پهلویم مانند جوک خودرا چسپانده دلم هم برایش غم میخورد و هم عصبی میشم. این سرباز مرا بار ها اذیت کرده پسر بچه قصاب است و از بسکه چربی گوشت را خورده فشار خون بالا دارد. در موقع پیره که نفر بعدی من میباشد به سادگی به پیره نمی اید. از خواب بیدارش میکنم که بخی پیره استی! میگه خو- باز خوابش میبرد. حتی وقت های شده که برش گفتم بخدا سوگند که از جایت بیرون می اندازمت. اما اخلاقم اجازه نمیدهد که چنین کاری کنم. بازهم در این جنگ این به من خودرا چسپانده. ببین قصاب بچه دشمن دور است دیگر شاجور را ضربه نکو! تمام قوت دشمن در قدرت توپچی و سلاح ثقیل از دور است اگر نزدیک می بودند با سلاح پیاده استفاده میکردند. خاطر جمع باش که دشمن با انداخت توپچی و سلاح ثقیله نمایندگی از ان دارد که بسیار دور است. من این تجربه را از جنگ های که نزدیک سرحد پاکستان با گروه حقانی و مولوی خالص داشتیم به حافظه دارم. بارها به کوه ها بلند میرفتیم و موضع های دشمن را تسخیر میکردیم. در جنگ های کوهی تجربه ای وافر گرفته بودم.این جنگ تنگی ابریشم به من بسیار ساده معلوم می شد. یک ماشیندار ثقیل را در کمر کوه به اصطلاح مردم ما شخی کوه پنهان کرده بودند صرف که روی سرک تنگی ابریشم را هدف قرار دهند. دیگر قوت های توپچی از دره های دور انداخت های نا مرتب داشتند که گاهی به سرک و گاهی به دریا و گاهی به دامنه های کوه ها میخورد. هر کس که به اصول نظامی بلد باشه میدانه که چرا دشمن انداخت مشخص ندارد. بخاطریکه هدف را دیده نمیتواند و از ترس تعرض پراگنده انداخت میکند.
موریس میترلنگ فیلسفوف
بیلجیمی چه میگه: از چیزیکه باید هراس داشت زندگی است. چرا باید از مرگ ترسید؟ مرگی که از ان گریز نیست. باید شجاعانه تا پای رسیدن به ان به خاطر بقا و شرماندن زندگی رزمید. این مرگ از من و تو است و هزاران دیگر را برده- پس چرا هراسید؟
اینه مه هم دیوانه شدم در این جنگ و زد خورد فلسفه موریس مترلینگ بیادم می اید. زخمی بیچاره را از بالا پائین میکنند دستش را کسی مانند خمچه چوپ کش دارد از درد و زخم زیاد صدای کشیده نمی تواند. او ظالم خدا ناترس او انسان است کمی رحم داشته باش- به دلم میگم و به کسانی کی زخمی را کش دارند. وطندار ! امی زخمی را بر دوش یا شانه بگیرید بسیار راحت به شما و زخمی می باشد. بچه سرک قیر تو صدایت را نکش در پشت همان سنگ پنهان باش- یکی ان برایم میگه. عجب دنیایی داریم!
کسی نصیحت را هم قبول نداره خوب دل تان به مه چه.
جنگ فروکش میکند و من و دو سرباز دیگر که یکی ان مانند جوک خودرا را به پهلویم چسپانده بود از دره تنگی ابریشم پائین میشیم. یک چیز را سوگند میخورم که این جنگ تنگی ابریشم برایم مثل کمین های ساده ای بود که در ارگون میگرفتیم. من خود نمایی نمیکنم اما این جنگی نبود حتی من مرمی فیر نکردم. چه بی جهت مرمی فیر کنی؟( یک وقتی در ارگون جنگ شدت داشت دشمن از چهار طرف حمله اور شده بود ما و موضع های خودرا بعد از جنگ تن به تن اهسته و اهسته نظر به لزوم دید افسران تخلیه میکردیم که جنرال صبور دفعتا حاضر شد و گفت که کسی دور خوره نمیتواند. تصادفی بالای موضع من و چند افسر و سرباز دیگر پیدا شد.صدای کرد که او بی وجدان موضع را رها نکن. جنرال صبور تکیه کلام بی وجدان داشت. یک رقم جنگ شدت دارد که خدا میداند در چند متری با دشمن می جنگیم. من و چند سرباز و افسر به تعرض شروع کردیم. یک جر بسیار کلان در پیشروی ما است و دشمن در داخل ان جابجا شده است. از دور یک قلعه ای بزرگ معلوم می شود و از برج ان روشنی انداخت دشمن به نظرم میخورد. مرمی های ان در دور و برم میخورد و میگم این بچ این بچ ……….ما برتری پیدا کردیم و خودرا به همان جر بزرگ که بود انداختم. یک مرده – خون از تمام وجودش می رود و یک ار پی جی را در زیر بغل گرفته. یک لغت زدمش دیدم که مرده نمیدانم که کدام مرمی افسر یا سرباز عزیزم اورا به جهنم فرستاده است. ریشش با خون وجود کثیفش سرخ شده بود ار پی جی را کش کردم و گرفتم. انقدر خوش و خوشحال شدم که خدا میداند. از جر برامدم و ار پی جی را مانند سمبول موفقیت با یک دست کلاشینکوف و با دست دیگر بلند کردم و چیغ زدم: جنرال صبور این حالت هیجانی مرا که دید هم میخندید و هم دشنام داد که او بی وجدان موضع را رها نکن امنیت بگیر).
از دره های رنج و کشتن و زخمی امدیم به طرف پائین. من سر قطار شدم و دوی دیگر دنباله روم. با خود میگم که من و پنج سرباز و میرویس افسر و جنرال غفور از منطقه سروبی که محل فرقه شصت بود و چند روز ماندیم در ماشین محاربوی تا تنگی ابریشم امدیم اما چطو شد که ما ماندیم و غفور خان و میرویس و سه سرباز از ما گم شدند؟ هرچه چرت میزنم فکرم کار نمیکند. در فرقه شصت که در سروبی موقعیت داشت قوماندان ان یک برید جنرال بود . غفور خان اورا چندان خوش نداشت هر چند که غفور خان معاون لوی درستیز وزارت دفاع بود.اما کمی کج فکری به نظر من داشت. انسان خوب و افسر ورزیده بود مگر زیاد مشروب و سگرت را ترجیح میداد.
تورنجنرال بود قد کوتاه و صورت سرخه داشت گاهی احساساتی میشد که به اندام و جسامتش موافق نمی بود. یگانه چیزیکه در سفر فکر میکرد موضوع تشناب بود. زیرا همیشه به ان احتیاج داشت. همه انسانها ضرورت دارند مگر به سیستم و موقع ان. او بیچاره زیاد در مشروب اصراف میکرد و سیستم بدنی ان ضرورت زیاد به تشناب داشت. از دره های کوه ها بالا رفتیم در تاریکی دست چپم اب بی کران به نظرم میخورد.اولین باری است که این اب و دره زیبا را می بینم . مانند وحشی ها و یا گشنه گان که هرگز غذا ندیده باشند و دفعتن به یک میز غذای مکمل مواجه شوند حیرت زده شدم. پائین شوید میرویس افسر می گوید. شب همینجا استیم. فکر میکنم در شاخ دنیا استم اطرافم چیزی معلوم نمی شود بجز اب که در نیمه تاریکی شب هنگام رویای میدهد بیک شاعر و عاشق نثر و نظم زندگی.
پرتله را انداختم و به سخره ای نشستنم در شخ سنگ بزرگ- به پائین ها دیدم و به افق شام و اسمان بیکران. کاش می توانستم تصویری بگیرم از احساسات و عطوفت باطنی ام . من کی ام؟ چرا اینجا ام؟ چرا سرنوشت مرا اینجا کشاند؟ گاهی هم تصورش را نداشتم که دست تقدیر مرا اینجا می کشاند. ای زندگی تو چه نیرنگی با ما داری؟ اینجا محل تفریحگاه سلطان بود. المتوکل ظاهر شاه.
حس کنجکاوی ام مرا وا میدارد تا بیشتر ببینم و بدانم. سخره های کوه را حفر کرده بودند تا برای عیش و عشرت راهی پیدا کنند. شاهان ………. چه شاهانی که برای بر پایی قدرت و تسلط از هیچ نیرویی برای بقا استفاده نکردند. در پائین سرکی است که به ماهی پر و تنگی ابریشم ختم می شود.من این راه هارا خوب میدانم بار ها امده ام با مردمانی محل صحبت داشته ام خیلی مهربان و مهمان نواز اند. اما اینبار زمان فرق دارد – ان وقت های نیست که نیمه شب ها روز جمعه از جلال اباد عزیزم به صوب کابل زیبایم می امدم. یکی از دوستانم به شوخی همیش میگفت : ایا میدانید که مردم جلال اباد دهن کج دارند؟ ما میگفتیم که نی.
میگفت: بخاطریکه نیشکر زیاد میخورند. شوخی میکردیم و با دوستان ننگرهاری خود می خندیدیم. اما امروز این خنده ها به مرمی بدل شده – همان دوستانم در جبهه ای مقابل اند. ایا ما می توانیم همان صمیمیت قبلی را پیدا کنیم؟ همان شوخی و مذاح های بی الایش را؟
ارامش کامل است صرف صدای بقه ها چیزی شنیده نمیشود.شهرم و شهر تو در سکوت است سکوتی که پیامی از کشتن تو و من دارد. دلم میلرزد- خدا نکند که میله کلاشینکوف را بروی تو بگیرم.با خود میگم و به اب بیکران سروبی می بینم به کوه و دره های سروبی نگاه میکنم.من نمیخواهم که هموطنم را بکشم. ایا هموطن عزیز تو میخواهی مرا بکشی؟
میگن با خدا دادگان ستیزه مکن که خدا دادگان را خدا داده است. من کجا و این قصر المتوکل کجا؟ از زینه ها پائین میشم و داخل قصر جهانگهشا میشم- یک حوض نیمه بزرگ در عمق کوه ها حفر شده در مقابل یک بار سنگی که بی نهایت زیبا تزئین شده است فواره های اب و چوکی های سنگی که با دیدن ان فکر کردم من در سروبی نیستم. این چطور امکان دارد؟ خدا از تو گرفت و به ما دادو حال دوران منست. کلاشینکوف را به بالای میز بار گذاشتم الماری های بار همه خالی اند از کدام بوتل خبری نیست شاید پیش از امدن ما کسانی دیگر برده اند. حوض اب دارد دستم را زدم به اب و جرعه ای در نیمه شب هنگام نوشیدم. کناره ای حوض نشستم و به فکر رفتم با خود تصور کردم و تمام وقایع را در نظرم مجسم ساختم. پری رویان شاه با عظمت و اقتدار..باده ها و ساقی…..مه رویان ….چه یک اهنگ زیبای استاد رحیم بخش به ذهنم امد که میخواند: اگر شراب دهد پیر میفروش مرا
در این بهار نبینی دیگر بهوش مرا
همان منم که مست شوم فتم به میکده ها
سحر برند و خراباتیان به دوش مرا
چه خوش ترانه سر کرده ام درین گلشن
خداکند که نسازد فلک خموش مرا
تو ای حریف مه پندار آنقدر خامم
که به هفت دیگ خود افلاک داده جوش مرا
http://www.youtube.com/watch?v=-6kTdeLaISI
مگر یک گپ مرا ازار میدهد. ( شاگرد دوران مکتب ابتدائیه هستم دوستان هم دوره ام پسران دهقان های اند که در زمین ها کار میکنند. ما با هم مکتب میریم و بعد از ختم از لابلای کوچه ها و زمین های کشتزار به خانه های خود بر می گردیم. زمین های زراعتی که پدر هم صنفی ام بالای ان کار میکند همه روزه از ان راه می گذریم. چنار های بلند و سفید قامت – کرد های از گندنه – نعنا – ملی سرخک – نوش پیاز – بادنجان رومی و ده ها سبزیجات دیگر. ارد بزرگی که در یک کناره ای ان چند درخت قوی توت و شفتالو است و همه روزه بخاطر ابیاری زمین ها دو راس اسپ و یا خر را به ریسمانی بسته و دسته ای ارد را می چرخاند و دوله ها از داخل ارد اب پر شده و به راه روی که جور کرده اند میریزد. در کناره ارد در زیر سایه های درخت توت و شفتالو ساحه ای جور کرده اند که هموار و بالای ان بوریا را پهن نموده اند. موقع نماز و یا خوردن غذای چاشت همه دهقانان باهم می نیشیند . از دور و نزدیک بعضی بزرگان و مو سفیدان هم به مجلس انها اشتراک میکنند و با هم صحبت میکنند. یکی از انها بنام تحویلدار صاحب است ریش دراز دارد و همیش در همین سایه زیر درخت توت و شفتالو به روی بوریا می نیشیند و قصه از پیامبر ها و معجزه ها میکند.
یک روز تابستانی که با هوای نسیم روح انگیز تابستان که از دوران طفولیت تا حال عاشق ان تابستان های وطن ام با دیدن درختان سبز – کشتزار های سبزکه نوید از صمیمت و احترام و عرق ریزی مردان غیور میدهد و اسمان پاک و روشن مانند دل یک انسان صادق و با وفا با همصنفی هایم به مجلس انها میرسیم. همه دور هم در همین محل جمع اند و تحویلدار صاحب طبق معمول صحبت از پیامبر ها و معجزه ها دارد. با رسیدن ما که من و دو پسر بچه ای دهقانان بودند پدریکی انها با دیدن ما میگه:
رسول جان! به بچه ها کمی دوغ بدهید. رسول جان مرد قوی هیکل و سیاه چهره است که وارسی از مواشی دهقان ها میکند. خیلی قلب مهربان دارد چهره اش زشت است اما چقدر انسان مهربان است که خدا میداند.( یکی از رئیس جمهوری های امریکا گفته بود که من از کسانی متنفر ام که قلب شان سیاه است نه رنگ شان) طفل و فرزند ندارد و قسمیکه پدر همصنفی ام بار ها گفته بود عاشق دختری بود که پدر دختر بسیار پول طلب داشت. مگر رسول جان غریب کار بود هر چند که او دختر هم به رسول جان علاقمند بود مگر شرایط اقتصادی رسول جان و نداشتن پول کافی برای تادیه به پدر دختر زندگی اورا به یک تنهایی مطلق کشانده بود. خوب زندگی او نسبت نداشتن پول برهم خورده بود و حال صرف منتظر گذشت زمان بود تا چه وقت حضرت محترم عزرائیل کلبه ای او رنجدیده را دق الباب میکند.
برایمان دوغ دادند و پدر همان همصنفی ام رو به سوی تحویلدار صاحب کرد و گفت: ببخشی تحویلدار صاحب که گپ شمارا قطع کردم. تحویلدار صاحبب دستی به ریش دراز و نازکش کشید و به چهار طرف خوب نگاه کرد و گفت: خیلی اب خیزی شده بود دریای کابل از طوفان و سیل بلند شده بود مردم باغ علیمردان – کوچه اندارابی – مراد خانی و نمیدانم که دگه کجا ها همه خانه و جایداد های خودرا رها کرده بودند.شهر در ماتم شده بود در مساجد به خاطر جلوگیری سیلاب نماز و دعا میکردند.خیرات ها شد مگر اب دریای کابل هر ساعت بلندتر شده میرفت. من به درخت بزرگ توت تکیه داده ام و هوش و حواسم متوجه گفته های تحویلدار صاحب است. گیلاس دوغ هیچ خوشم نیامد می ترسیدم و ناراحت شده بودم. همه بزرگان و ریش سفیدان که در ان محل بودند سر های خودرا به نشانه ای تصدیق و تائید شور میدادند. تحویلدار روی خودرا به طرف ریش سفیدان گشتاند و گفت:
پادشاه سایه خدا است!!!
محمدظاهرشاه! باز به گفتنن سایه ای خدا و ظاهر شاه تحویلدار صاحب دست هارا به سوی اسمان برد و از سایه خدا معذرت خواست. تحویلدار صاحب گفت: المتوکل محمدظاهر شاه از خانه(قصر) بیرون امد و در لب دریای که به مراد خانی وصل بود انگشت مبارک خودرا زد. بعد از چند ساعت اب خیزی نشست و مردم کابل از ترس و وحشت سیلاب خلاص شدند. 
در سروبی در قصر المتوکل استم و کناره ای فواره ان المتوکل که سایه خدا است با پری رویان و ماه جبین ها نشسته ام و کلاشینکوف را بالای میز و یا بار ان سایه ای خدا مانده ام. با خود میگم ای پیره مرد تحویلدار صاحب و ای ریش سفیدان با دیانت و با ایمان! کاش من میتوانستم و زمان ایجاب انرا میکرد که شمارا به این خانه ای المتوکل میاوردم و با چشمان خود می دیدید که این سایه های خدا با بندگان خدا چه کار ها کرده اند. با هزاران دریغ و درد که من و کسانی نمی توانیم که چرخ گردون را بر گردانیم تا شما عزیزان را از قبورتان کشیده و برایتان نشان بدهیم که چگونه ما و شما سالها فریب ان چند نفر مفت خور را خوردیم