برای صد ساله گی«آزادی»
گل مهاجر
خصم تو چه بسیار و چه ماهر شده امروز
در هر خم و هر کوچه مجاور شده امروز
با کینه ی خوابیده چنان خو بگرفتی
کزفتنه به آزار تو قادر شده امروز
صد زخم زمان در بدنت بود و نهان بود
امروز وطن درد تو ظاهر شده امروز
پژمرد و به خون خفت و تبه گشت جوانی
پیران،چمن آرای مقابر شده امروز
گلزار تو در پنجه ی زاغ و زغن افتاد
گل نیز ازین باغ مهاجر شده امروز
دل در گرو گلشن و رنگینی ی باغت
آواره ی صد دفتر خاطر شده امروز
باعطر تن وبستر گلرنگ «پتونی»
ایمان نبرد،این دل کافر شده امروز
نی در دل ویران تو«مرسل»،نه «جریبن»
سازنده ی دوران تو قاصر شده امروز
آنکس که پرستاری گلشن هنرش بود
خود خار مغیلان مناظر شده امروز
آن لاله ی خندان که چراغ دمنت بود
از عشق گل روی تو منکر شده امروز
سردار فداکاری و پیغامبر امید
تواب و شکم پرور و جابر شده امروز
سوگند کهن بر لب و در معرکه اما
هم کاسه ی شیطان معاصر شده امروز
تندی مکن ای دل که دلاور شده توفان
سنگر شکنی مذهب فاخر شده امروز
از همدم آزاده درین دم خبری نیست
نوکر صفتی،کم نه که ،وافر شده امروز
هر جاهل و روبه صفت جنگل تاریخ
آگاه و سخن ران و مشاور شده امروز
با جیب پر از حجت و با کله ی خالی
هر دلقک و دیوانه مفکر شده امروز
روباه نمک خورده ی درگاه گذشته
دی لقمه به حلوا زده،شاکر شده امروز
آن اردک رهگم شده در دامگه ی شک
شاهین شتابنده ی قاهرشده امروز
اقلیم وفا تیره شدوباد هوا گشت
همسنگر وارسته چه نادر شده امروز
در باد حوادث چه کند شاخه ی نو رس
گر خار دل و دیده ی شاعر شده امروز
آن بیشه که جولانگه ی اندیشه ی من بود
با خار تن خویش معاشر شده امروز
یاران همه رفتندو گلستان همه پژمرد
فکر از سر ما نیز مسافر شده امروز
پژوهان گردانی
۳/۹/۲.۱۹
رفیق قاسم آسمایی
رفیق عنایت پژوهان گردانی سرودۀ دارد به یاد رفقای شهید قندهار:
***
به خاطر چند رفیق شهید
طلوع شگوفه های رسا
ز غصه ها ی دلم ، موج موج ترانه برخیزد
زمانه بند گسل، عشق جاودانه بر خیزد
میا ن را ه جوا نمرد و آرزو ی جوا ن
یکی چراغدلی، از سکو ی خانه برخیزد
یکی به پای هوس خور بوم نکبتبار
دو صد ترا نه بمیراند و شبانه برخیزد
بجا ن بیخودی و مستی سپیده دمان
صدا ی لا شخور پیر، وحشيا نه بر خیزد
کجا ست لاله دلی کز سر عذاب نبیند
غمی که از کفن سبز این کرانه بر خیزد
به همر ها ن طلوع شگوفه ها، در فردا
بخفت اگر قيا فه، روان از میانه برخیزد
21 جوزا ی 1360 کند هار
رفیق نور سنگر
عنایت پژوهان گردانی، شاعری که باد را بوسید
ادبیات شناسان و منتقدان ادبیات در مورد شعر دیدگاه های رنگارنگ دارند که پر رنگ ترین
آنان دو گروه اند:
1 ــ آنانی که شعر را کلام هنری دانسته و برای آن چهارچوب مشخص
میثاقی را معیار سنجیده و هر آنچه، به باور خود شان برون از قرار داد های ذهنی باشد و مرز تخیل و رؤیا های شاعر را در هم نوردیده و تابو شکنی کند و به مسایل عام (زندگی واقعی انسان ها)،بپردازد…” شعر” نه ؛ بل ” شعار”ش میدانند….
2 ــ گروه دومی، نه تنها شعر؛ بلکه هر پدیده هنری ديگر را در پیوند با اصالت “انسان” بمثابه یک پدیده اجتماعی تشخیص داده و اگر در یک اثر هنری جایگاه “انسان” و چگونگی زیست و یا چگونه زیستن اش را به فراموشی سپرده و در دنیای تخیلات و باور های واهی قلم و قدم گذاشته شده باشد؛ آن را، خارج از دیالکتیک فلسفی و پراتیک اجتماعی دانسته ، فاقد ارزش هنری واقعی میدانند.
برای گروه اول بهترین نماد ، مولاناست و برای گروه دوم فردوسی؛ گروه اول مولانا را نماد “عشق” دانسته و او را انسانی می شناسند که پله، پله تا ملاقات خدا رفته است؛
واما ، دکتر احسان طبری بدين باور است : « عرفان مولوی قُله ی عرفان ايرانيست [ ايران کهن که شامل يک حوزه ی بزرگ فرهنگی و تمدنی می شد و مرزهای آن خراسان ـ فارس و مناطق ماوراء النهر را دربر می گرفت ] و بيشتر جهات مثبت عرفان را منعکس می کند . وحدت وجود و عشق به همه ی ظواهر عالم بمثابه مظاهر خداوند، خوار شمردن جهان و جسم، ترديد در مذاهب و کشش بجانب نفی آن همراه با دشمنی شديد با فلسفه و تعقل و تبليغ کرامات و مقامات عرفاء و سعی در آشتی دادن شريعت و طريقت از مختصات اين عرفان است….
مولوی پانته ئيسم را در غزل زيبای زيرين وصف می کند:
ای قوم بحج رفته! کجاييد؟ کجاييد ـ
معشوق در اين جاست ، بياييد! بيائيد!
معشوق تو همسايه ی ديوار بديوار ـ
در باديه سرگشته شما در چه هوائيد
گر صورت بی صورت معشوق ببينيد ـ
هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمائيد
دراين شعر مولوی نه فقط وحدت وجود را تبليغ می کند ؛ بلکه براساس اين نظر اعتبار اجراء مراسم مذهبی را نيز سست می سازد. اين لاقيدی نسبت به ظواهر شرع روح تسامح و آزاد انديشی را که در ظلمات قرون وسطی غريب ، خطرانگيز و عميقاً انسانی بود در برجسته ترين نمايندگان عرفان ما پديد آورده است و همين خود منشاء جذابيت آثار عطار، مولوی و حافظ شيرازی است . مولوی می گويد:
مذهب عاشق ز مذهب ها جداست ـ
عاشقان را مذهب و ملت خداست
سخت گيری و تعصب خامی است ـ
تا جنينی کار خون آشامی است …. »
( برخی بررسیها دربارۀ جهان بينی ها و جنبشهای اجتماعی در ايران ـ مؤلف دکتر احسان طبری ـ صفحه 295 )
و گروه دوم فردوسی را شاعر متعهد و رسالتنمند می شناسند که با شهنامه بزرگ اش هویت تاریخی ـ فرهنگی یک جغرافیا را به تصویر کشیده است:
پی افگندم از نظم کاخ بلند ـ
که از باد و باران نيابد گزند
فردوسی در اين شاهکار ادبی علاوه بر تدوين تاريخ نياکان مان و مبارزه بر ضد استيلا گری های فرهنگی آن روزگار؛ انديشه های فلسفی ، اخلاقی ، علمی و ميهن دوستی را به نحو شايسته ی آن بازگو نموده است.
وی سربازانی را که بدفاع از وطن که سر می دهند ، ولی سنگر نمی دهند، سخت می ستايد و در برابر دشمنان ميهن، کينه و نفرت پی پايان دارد. او از جنگ و خونريزی بيزار بوده ، ظلم و ستم را نکوهش می کند و عدالت ، جوانمردی و وطن دوستی را بالاتر از همه چيز می داند . چنانچه در اين باره می گويد:
چو کشور نباشد تن من مباد ـ
بدين بوم و بر زنده يکتن مباد
ز بهر بر و بوم ، فرزند خويش ـ
زن و کودک خود و پيوند خويش
همه سر به سر تن به کشتن دهم ـ
از آن به ، که کشور به دشمن دهم
پیشگفتار بالا را برای آن نوشتم تا ریشه ی تاریخی دیدگاه ها را در یک نمونه ی زنده ، پیش زمینه سازم برای آنانی که به سلیقه های گوناگون باور داشته و هر کدام ارزشمندی و اصالت ” شعر” را نزد خود شان تعریفی و ارزيابی ويژه ای دارند!
واما به باور نگارنده، از آن جايی که شعر بصفت بخش آفرينشی ادبيات و هنر، احساسات درونی و عاطفی انسان را در رابطه با حوادث ، پديده ها و رويدادهای اجتماعی و در برخورد با حقايق و فاکتهای محيط پيرامون به گونه ی يک پديده ی هدفمند به جامعه تقديم و ارائه می دارد و سراسر تناقضات اجتماعی و سيمای جامعه را بازتاب می دهد ؛ از اين رو شاعر بمثابه ی ايجادگر يا آفريننده ی اثر هنری، سروده اش را به دادگاه جامعه می فرستد؛ در اين صورت، وی به علت تأثير پذيری اجتماعی تربيتی اثر خود ، دربرابر جامعه مسؤول است. رویداد های دهه های اخیر سرزمین مان این بینش را تقویت بخشید و مخالفین رژیم حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان، همه شاعر ها و نویسنده های را که در آن سال ها در میهن و در کنار مردم شان ماندند، بشمول آنانی که هیچ پیوندی با آن حزب نداشتند؛ تکفیر کرده و نوکران آن رژیم دانسته و به باور خود شان در جمله شاعر ها و نویسنده ها نپذیرفتند (البته در فرصت دگر به آن خواهم پرداخت). یکی از برجسته ترین شاعران آن روزگار “عنایت الله پژوهان گردانی” است که با همه بد اندیشی های مخالفین شعرش جایگاه بلندی در شعر معاصر افغانستان دارد.
از داغِ لاله دور شو ای واژه ی دروغ!
سحر در چشمِ همسنگر،
طلوعِ خون و آتش را،
رفیقم!
ای امیدِ لاله ی پرپر:
کنارِ پرچمِ خونِ جوانت،
عاشقی، گلدسته های ارغوان در کف،
غمی را با لبِ پُر حنده میزاید! …
اگر نسلِ امیدِ داغ میروید،
اگر دستِ جوان از گوشه ی هر باغ میروید،
به رقصِ ارغوان در خون، و خونِ ارغوان در دشت…
ای یاران!
دلِ گیتی چه خواهد گفت؟
اگر داغِ دلِ لاله برای گرمی بازار دلالان ،
اشک و خون میچرخد،
ز بطنِ دشت ها،
دگر چه خواهد رست؟
عروسِ خوشه های ابر،
با دستانِ نامحرم چه خواهد کرد؟ …
چه پاسخی خواهد بود، خلوت گزینان حقیقت گریز را از این شیوایی بیان که گرُدانی سرود اش کرده است؟ “شعار” اگر محتوای “شعری” به چنین زیبایی دارد. پس بگذار هر “شعر”ی “شعار” باشد. عنایت پژوهان گردانی به ژرفنای این گفته ی رومن رولان فرانسوی بیشتر از هر کس دیگر، باور داشت که باری نوشته بود:
“اگر هنر و حقیقت نمی توانند با هم زندگی کنند، بگذار هنر بمیرد!”
گردانی “شعر” را نه برای هنر ؛ بل آن را برای بیان “حقیقت” با زبانِ هنر انتخاب کرد و شاعرانه هنرمند “حقیقت” شد:
به رنــــگ خـــونِ عزیـــزانِ آرامیــــده سلام
به آبــــروی کمـــــر هـــای تا خمیـده سلام
به نــــوکِ نیــــزه ی مـــــــردانِ راه ی آزادی
به عقــلِ پُخته ی یـــارانِ برگــــــزیده سلام
سرودِ سرخِ تو ای میهن از صفا سر گشت
به جــانِ پـــــــاکِ تو از جانِ داغدیده سلام
در رشدگاه نو جوانی با نام این شاعر رسالتمند و عاشق انسان و میهن آشنا شدم، اما نه بمثابه یک شاعر؛ بلکه بحيث یک چهره انقلابی و مبارز نستوه! در آن روزگاری که خونتای طراز فاشیستی امین در کشور بیداد می کرد؛ و من تازه از باستیل وحشت نجات یافته و به پناهگاه های دورانی آواره بودم؛ برای بار نخست او را در خانه یکی از مسؤولین دیدم که با جمع دیگر او هم زندگی را مخفیانه آن جا می گذشتاند.
باور داشتم که موقعیت من چنان نبود که ایشان توجه یی به من داشته باشند؛ اما می دانستم که با نام من و مقاومتم در برابر دژخیمان آگاهی دارند؛ یا بعباره دگر آنقدر هم برایش بیگانه نبودم. چون من خُرد سال ترین زندان گذشتانده ی بودم که رژیم با همه وحشی گری هایش موفق نشده بود از من چیزی بدست آرد که زندگی رفقایم را به قربانگاه بکشاند.
امین و باند خونخوارش به گودال تاریخی فرستاده شد و “گردانی” به یکی از مطرح ترین چهره های سیاسی شهر کابل تبدیل گرديد.
” فاسینه بنگورای” رییس اتحادیه کشور های آسیا ــ آفریقا و آمریکای لاتین به کابل آمد و من با چهره ی ادبی عنایت پژوهان گردانی آشنا شدم. گردانی دبیر ناحیه پنجم حزبی شهر کابل بود و اولین گردهمایی بعد از شش جدی 1358 خورشیدی را با سر دادن این سروده ی زیبا و هیجان برانگیزش ،گردانندگی کرد:
خیالِ خام و پوچّ خود بگورستان خواهد بُرد
هر آنکــــه در پی آزار ما طفــــلانه برخیزد
آن جا بود که متوجه شدم ایشان نه تنها یک مبارز آگاه، بل یک شاعر متعهد و رسالت مند هم استند. روز ها می گذشت و درخت پُر بار شاعرانگی های او بارور تر می شد و نشرات حزبی و دولتی هم در نشر شعر هایش هرگز کوتاهی نمی کردند و پی هم مجموعه های شعری او چاپ و دست بدست می گشت. او “باد” را بوسید و “باد” بوسه اش را به هر دلی هدیه داد:
من باد را بوسیدم وقتی که باد از پسِ پنجره حیران بود وقتی که دل ز بادِ حوصله، هراسان بود من باد را بوسیدم نگاهم گُلابی سپید سیب را با دو سه بوسه می دزدید سیب از عقبِ پنجره ی بریشم و آتش عرق و شرم و شراب و شباب جاری کرد …
در باره زنگی نامه او چه می توان نوشت جُز چند پاراگراف متداول:
عنایت پژوهان گردانی در سال 1333 خورشیدی در دهکده ی ظهرابی شهر ایبک، مرکز استان سمنگان، دیده به گیتی گشود. آموزش های ابتدایی و میانه را در زادگاهش بسر رسانید و در رشته تکنولوژی شیمی(کیمیاوی) انستیتوت پولیتحنیک کابل گواهینامه ماستری گرفت. از اواخر سال 1358 خورشیدی سرودن شعر را آغازید و در نشر و چاپ آنها همت گمارید که سه مجموعه شعری : کودک می رزمد (1362 خ) با خلوت ارغوان ها(1364خ) من باد را بوسیدم(1365خ) نامش را با تاریخ ادبیات معاصر افغانستان پیوند زد و در رسانه های گروهی داخلی و خارجی شهره گشت.
گردانی مدت های دراز مدیر مسؤول جریده پامیر(ارگان نشراتی کمیته حزبی و شهرداری کابل) بود و تا انتقال قدرت به تفنگداران جهادی در پهلوی پیشبرد مقام استادی در رشته تخصصی اش در انستیتوت پولی تخییک؛ با آن وجیبه هم ادامه داد.
گردانی بعد از تسلط قطاع الطریقان جهادی به کابل، مانند هزاران هم میهن و هم رزم دیگرش آواره شد و تا اکنون در شهر هامبورگ المان روز و شب می گذراند.
گردانی مدت هاست خاموش است و چیزی نمی سراید و نمی نویسد؛ اما این خاموشی از شهرت و محبوبیت او نکاسته. او تا هنوز به میهن و آرمان هایش می اندیشد؛ در همه نشست ها و گردهمایی ها شرکت می کند؛ اما انگار حوصله گفتن و سرودن ندارد و یا بگفته خودش دگر برای شعرش خواننده و شنونده سراغ نمی بیند. در حالی که بازگشت این دوست بزرگوارم را به دنیای شعر و ادب و سیاست بی صبرانه در انتظارم؛ این نبشته را با دو سروده اش به پایان می رسانم:
خانه شد از خود خجل، خواجه و دربان کجاست؟
قبله ی ننگ است این، شیخِ سخندان کجاست؟
فتــــحِ مقــــــــرر رسید، قــــــــومِ مظفــــــر رسيد
آنچــه به کشور رسید، گفتنش آسان کجاست؟
هرچه در این ماجـــراست، خامه به نامِ خداست
آنکه کند بـــازخواست، خامه ی انسان کجاست؟
در گـــروه ی عقـــل و دین، وسوســه دارد کمین
گر ره ی تقواست این، شیوه ی شیطان کجاست؟
ای دلِ غُربــــت نشیــــن، شيفته ی فـَــر و دین
دوزخِ معناست این، خانــــــــه ی پاکان کجاست؟
دیده پُر از آتش است، خـوابِ حریفان خوش است
آنکه درین کشمکش، میـــــگذرد آسان کجاست؟
عقــــــــلِ بــــد آغــــــــــاز را، انجمـــــــــــنِ راز را
بـــــاده ی دم ســـاز را، خلوتِ مستان کجاست؟
سینه حصــارِ غم است، جان ز تبـــــارِ غم است
عقــل بکامِ غـــم است، پــــای گریزان کجاست؟
غـــــم چو به من میـرسد،مــــوجِ سخن میرســد
یارِ سخن ســـازِ من، مجلسِ یــــــاران کجاست؟
سینه و سنگر یکیست، شـورش و لشکر یکیست
ناله اثــــر بخش نیست، نعره فـروشان کجاست؟
قافله ی اشکِ من، سلسلــــه ی رشــکِ تُست
خشمِ سترون بگــــو، مدفــــنِ عصیان کجاست؟
دو رویی
در قمار دو رویی،
کیسه ام تُهی شد.
تو به ثروتِ از دست رفته گریستی
ولی من؛
حماقت های گذشته را گریه کردم