حتما خواندن این عنوان، برای کسانی از میان شما کلمات «قلعۀ کرنیل»، «سرای موتی»،«بالاحصار» و چیز های دیگری ازین دست را تداعی خواهد کرد. چنین نیست. زندان های من بسیار «لایت» تر ازین ها بودند، تا جایی که امروز هیچ اثری ازانها در کتاب های تاریخ معاصر به جا نمانده است. این صفحه قصه خانه است. قصه خانۀ کسانی که قصه ها را با طنز، با وارسته گی از عواقب خوب و خراب و بی شوق استفادۀ ابزاری می خوانند و هنوز نه خوانده، فراموش می کنند. با خود گفتم شاید دقیقا همین جا جای قصۀ زندان های من باشد. من بالای ضعف حافظۀ تان حساب می کنم.
ناگزیرم کوتاه بنویسم. خلاصه می کنم. تا آن جایی که می توانم. اما برای سه چار بخش خود را آماده کنید.
زندان اول :
نمی دانم کدام سال بود؟ ظاهرشاه پادشاه بود. موسی شفیق صدراعظم بود. من تازه به صنف ده رفته بودم. حزبی که دو سال پیش به رهبری احسان واصل در اولین جلسۀ حوزه اش شرکت کرده بودم و «کنفرانسی» برای پنج عضو این حوزه در توضیح «طبقات و مبارزۀ طبقاتی» داده بودم، گفته بود که با رفتن حفیظِ بنیادگزار، من مسؤول مکتب استم. در کارتۀ پروان، درخانۀ وحید مردانِ همیشه جوانمرد، ربیع برایم ابلاغ کرده بود که عضو «کمیتۀ کار» شده ام و برایم تبریک گفته بود. بی آن که من بدانم که این عضو کمیتۀ کار از جنرال بالاست یا پایان؟
از جوانی قصه می کردند به نام عطاوالله که ستاره یی درخشان بوده است، اما یک تصادم موتر، امید بزرگی را که حزب به آیندۀ او بسته بود، با خاک یکسان کرده است.
عطاوالله یک ماه می شد که پس از چند سال جدایی، دوباره به حیث سامع در صنف های بالاتر از ما پذیرفته شده بود.
روزی در تفریح نزدم آمد با یک قوده شبنامه. شاید در پیشانی شبنامه نوشته بود: «هویدا به خانه ات برگرد!». گفت رفقا این را فرستاده اند که پخش کنی. شاید گفتم وعدۀ ما به ساعت دو، تا آن وقت تو به صنفت برو و با من دیگر تماس نگیر. مدیر بر تو رحم نخواهد کرد. حساب من جداست. یا شاید او این ها را گفت.نمی دانم.
شبنامه ها را گرفتم و در ختم تفریح، بی یکی در دستم، به صنف بازگشتم. ساعت پنجم بود که جان آغای چپراسی تق تق کرد و گفت : «مدیر صاحب فهیم را کار دارد».
تحقیق تا پانزده کم دو دوام کرد و به این ختم شد:
ـ فردا (که روز مظاهره بود) به مکتب نیا
ـ من شاگرد این مکتب استم، چطور می شود از من خواست که به مکتب نیایم ؟
ـ ازین لحظه تو دیگر شاگرد این مکتب نیستی. فردا حق داخل شدن در مکتب را نداری.
ـ خو صاحب
ساعت دو به وعده جای در پُل باغ عمومی رسیدم. عطاوالله با یک «لاسپیکر» در دستش انتظارم را می کشید. پرسیدم این چیست؟ گفت وظیفه داریم که مردم را برای آمدن به میتینگ فردا دعوت کنیم. یکی دوبار با صدای گرم و معتقد خود رهگذران را به بلند کردن صدای اعتراض شان فراخواند. من همان کردم. پرانچه شدم و او دیگر لازم نبود که ازین بیش تر خطر را قبول کند. ادامه دادیم شاید یک ساعت یا بیش تر یا تا شیشتن صدایم یا تا آمدن یک لاسپیکر دیگر که در جایی خلوت تر جابجا شده بود و فراوانی شنونده گان ما آهسته آهسته به ما نزدیک ترش می ساخت. دو لاسپیکر در یک اقلیم نمی گنجد. مذاکره کردیم و جای خود را که عطاوالله با دقت و مهارت در زیر ساختمان عایشۀ درانی انتخاب کرده بود، به تیم رفقا واگذاشتیم. با خنده به آن ها مشوره دادیم که کلمۀ «دعوت» را فراموش نکنند. ما از تجربه!! دریافته بودیم که این کلمه تأثیری جادویی داشت : دعوت؟ کی؟ در کجا؟ چی در مینو است؟ تا رهگذر سیت مکمل سؤال ها را با خود مطرح می ساخت و پیش ازان که ناامید شود، ما کلمات اعتراض و اوفروش و مقاومت و میتینگ وحدت را جابجا کرده بودیم.
عطاوالله گفت حتما باید به دفتر پرچم بروی و موضوع اخراجت را از مکتب اطلاع بدهی.
در حویلی گلزار مارکیت سه چار جوان نشسته بودند و نشان نمی دادند که در حقیقت کمربند اول امنیتی هستند. البته امروز می گویم جوان. دران هنگام، به چشم من، آنها مردانی پخته سال بودند. سلام دادم. سلام دادند. عرض حال کردم. یکی شان که لاغرتر از دیگران و اوقی تر از دیگران می نمود، گفت برو بالا. (شک دارم که این لاغری، ماما محشور نبوده باشد. شاید تقدیر من که سایۀ او را همیشه در بالای سرم داشته باشم، از همان سال ها رقم خورده بوده است). اولین بار بود که ازین فاصلۀ نزدیک، هنگامی که موضوع بحث شخص شخیص خودم باشم، با ببرک کارمل می دیدم و از نگاه نافذ و امنیت بخش او سرشار می شدم. پرسید: فردا به مکتب می روی یا نمی روی؟ گفتم می روم. تجویز کرد که بازگردم به مکتب و از مدیر بخواهم که اخراجم را تحریری اعلام کند. او با من طوری حرف زد که با یک مرد بالغ حرف میزنند. نه از من تعریفی کرد، نه از جوانی ام در تشویش شد. مثلی که بگوید جوانک به دنیای مخوف بزرگان خوش آمدی. می خواهی بیایی؟ بیا. باپاهای خود.
سخنان داکتر رفیق اناهیتا مادرانه تر بود. با تشویش همراه. جوانیِ شکنند من دران مضمر. کمتر خوشم آمد. رفیق نور چیزی نگفت. یا گفت اما من به یاد ندارم.
مدیر مکتب گفت تو فکر می کنی از من هشیار تر استی؟ شفاهی اخراج استی.
شام غزیبان به خانه رسیدم. مادرم گفت رنگت پریده چی گپ است؟ گفتم از دیروز چاشت تا حالا سگ دوی کرده ام و هیچ چیزی نخورده ام. رفت و آنچه را می توانست بیاورد آورد.
هشت شام، بریالی به اتاق پدرم رفت وگفت تمام بام ها و دیوار های ما را پلیس گرفته و خانه را محاصره کرده است. پدرم به دروازۀ حویلی رفت و فهمید که آن ها برای بردن من آمده اند. به اتاقم آمد و پرسید چی کردی؟ شرح دادم. آرام شد. حتما با خود گفت که این مشکلی نیست که او نتواند آسانش بسازد.
برای رفتن آماده شدم. پدرم گفت تشویش نکن. مادرم گریست. من؟ من در عرش معلی بودم. این همه پلیس و موتر و موتر سیکل برای من؟ من تازه متولد می شدم.
ساعت ده. قوماندان سمت هدایت می گیرد که حق فرستادن من به توقیف خانه یا نگهداری من در پوسته را ندارد (دست پدرم؟ حتما). تصمیم می گیرد که مرا به مکتب بازگرداند و درانجا زندانی کند.
ساعت دوازده. مدیر که ناگهانی به مکتب خواسته شده است، سر از پا نمی شناسد. من با دیدن قیافۀ بربادرفتۀ او کیف میکنم و ازین موقف زندانی بی زندان خود حظ می برم.
مدیر مرا در کناری نشاند و با تیلفون احمدشاه را که در گوشه یی از مکتب یک اتاق داشت و شب ها از دور از امنیت مرکز فرهنگی محافظت می کرد، به دفترش احضار کرد. ازش پرسید که آیا می تواند امشب مرا در مرکز فرهنگی نگهداری کند؟ جواب شنید که «هان صاحب. به شرطی که فرار نکند». و خندید. مداخله کردم. گفتم کجا فرار کنم؟ و آهسته گفتمش که قبول کند، تا فردا شطرنج می کنیم. مامور سمت هر سه دقیقه بعد یک بار می گفت «خو مدیر صاحب، خی ما رفتیم». مدیر می گفت صبر کنند. او می دانست که این تصمیم را نمی تواند بدون موافقت مدیر فرانسوی بگیرد. زنگ زد. مدیر فرانسوی گفت این جا مکتب است. زندان نیست. قطعا.
صبح شد. مدیر که مردی شیک پوش بود، سه تکمۀ پیرهن یخن قاق فرانسوی خود را باز کرده بود، نکتایی را تا سر ناف پایین آورده بود. ریشش برابر شش روز رسیده بود. من و احمدشاه پهلو به پهلو نشسته بودیم و در حضور مدیر با هم دیگر هیچ چیزی نگفتیم. یکی از خویشاوندان مدیر به اطلاعش رساند که در دارالامان زندانی به نام دارالتأدیب وجود دارد که صغیر های مجرم را درانجا نگهداری می کنند. اجازه خواست. چک کرد که جا است و موترسیکل ها را دوباره حاضر کرد. احمدشاه برخاست که برود بخوابد. زیرزبانی شکایت می کرد که بیهوده یک روز درس را باید قضا کند. دران صبح چه کسی می توانست حدس بزند که او به زودی، چند سال بعد، با تخلص مسعود، به یکی از پر ماجرا ترین چهره های سیاسی وطن ما مبدل خواهد شد و رد پایی ماندگار خواهد داشت.
از سرگردانی نجات یافتم و زندانی شدم.
مدیر زندان، قوماندان امنیتی، دو سرباز، دو سکرتر. این بود قوت لایموت زندان ما. سه خوابگاه ده نفری، دو خوابگاه یک نفری، هفده هژده زندانی از شش تا دوازده ساله برعلاوۀ من که پیر ترین شان بودم.
این مدیر نیز شیک پوش بود. خاندانی معلوم می شد. فضا را زود خودمانی می ساخت. گفت اولین بار است که کسی مثل مرا به زندانش می آورند. توصیه کرد که از سایر رندانی ها فاصله بگیرم که مبادا زیر تأثیر شان بروم.
زندانی های هم بند و هم زنجیرم آمدند که ببینند «این کیست، کجاییست، چرا خورده شراب؟» حال گفتم. از آب هلمند قصه کردم. از زمین تشنه. از لیلام آب.
یکی شان نه بُرد، نه آورد، گفت : «معلم صاحب (هنوز پروفیسر گفتن رایج نشده بود)، مه به خدا اگه از خاطر گوشت خوده بندی کنم، تو ره ببی که از خاطر او بندی شدی!» پرسیدم پس تو چرا بندی شدی؟ گفت «ببویمه کشتم». گفتم چرا لامذهب؟ گفت «زنا می کرد». گفتم تو دیدیش؟ گفت «نی کاکایم گفت». گفتم چطو کشتی؟ گفت خفکش کدم.
مرا هفتۀ دوبار برای تحقیق با موتر جیپ به مکرویان می بردند. درانجا بود که با کلمات امنیت ملی، نظم عامه، خیانت ملی و چندتای دیگر آشنا شدم.
مدیر بر تماس هایم با هم زنجیرانم قیود وضع کرد. سرباز رُخ پیره را از بیرون دروازۀ کوچه به طرف داخل دور داد و اگر مرا هنگام حرف زدن با آن ها با پشتاره دستگیر می کرد، به مدیر راپور می داد. مدیر در آخر می گفت «حرف زدن ممنوع زیرا تو بالای آن ها تأثیر منفی می گذاری». دنیای سرچپه. بعد از ساعت چار دیگر، مدیر و هیأت رهبری به خانه های خود می رفتند. پیره دار رخ پیره را به طرف بیرون دور می داد و ما پسپسک را شروع می کردیم.
یک هفته بعد عطاوالله به دیدنم آمد. سلام بزرگان را آورده بود و امید به این را که به زودی آزاد خواهم شد.
قومندان امنیتی گفت امشب بیرون می رویم. به ساعت هشت، با جیپ خود مخفیانه مرا به خانۀ ما برد و بازگشتاند. خاطر مادرم آرام شد.
سارنوال می گوید با تو چی کنیم؟ مدیر شهادت می دهد که تو انسان با تهذیب و لایق استی. حکومت می گوید که تو خطرناک استی. به گپ کی باور کنیم؟ می گویم به گپ حکومت. گپ مدیر غلط است. از دستان شوروی می گوید. می پرسد که قیمت آب فی متر مکعب چند است؟ می گویم فکر نمی کنم که به متر مکعب باشد. میگوید خی به چی است؟ می گویم هنوز ما در مکتب این ها را نخوانده ایم. می گوید که خی اگر نخوانده اید، چرا مظاهره می کنی؟ میگویم نکرده ام زیرا در روز مظاهره در زندان بودم. می گوید شبنامه هم پخش نکرده یی؟ می گویم چرا کرده ام. می پرسد چه کسی این شبنامه را برایت داد؟ می گویم ببرک کارمل. و روز از نو، روزی از نو.
پنج هفته گذشته است. موسی شفیق در سفر خارج است. باید صبر کنیم که بازگردد.
او بازگشت و امر رهایی مرا بعد از «قناعت دادن» به اعلیحضرت شان امضا کرد. باورم نمی آید که من زندانی اعلیحضرت شان باشم و نه از مدیر مکتب.
هفتۀ ششم است. جیپ در مقابل هوتل کابل ایستاد و گفت پدرت در داخل منتظرت است. عظیم کرنیل، از بزرگان بی بی مهرو در کنار پدرم ایستاده است و رو به من می گوید: «بیشک سوسیال دموکرات!»
هفتۀ هفتم است. داکتر قاسم مرا در خانه یی با چند همراه دیگر خواسته است که ابلاغ کند که عضو ناحیه شده ام.
گفتم :«ازین قصۀ زندان دوم همه گی خوش نخواهد شد».
گفت : «آن وقت تو خوش نشدی، بگذار حالا آن ها خوش نشوند».
درست به یادم نیست که کدام سال است؟ شانزده ساله گی خوابی بیش نیست و بیداری سر به سی میزند (در تقسیم وظایف داخلی صفحۀ خاطرات، وظیفۀ دقیق ساختن تاریخ ها به عهدۀ وفای گرامی محول شده است. ایشان این مهم را دریغ نخواهند کرد).
چالشی بی سابقه در راه است: اولین انتخابات در حزب 25 سالۀ ما برای کنفرانس سرتاسری. بی نظیر. تکرار نشدنی. تا امروز.
سازمان دهنده گان می خواهند که این گشایش بی دردسر باشد. دموکراسی بیاید، آب از آب تکان نخورَد. انتخاب شده ها صحه بگذارند.فقط.
هنوز نمی دانند که آب است دیگر و ناگزیز تکان می خورد. بخصوص که جپله مدتی است که آغاز شده است. هنوز نمی دانند که دموکراسی آسان ترین شیوۀ زنده گی نیست. توانفرسا ترین است. مثل ران مرغِ پُختۀ سرد در دستان تان نیست. مثل ماهی زنده در دستان تان است… به زودی دانستند.
می گوید : «انتخابات آزاد و دموکراتیک خوب است یا کیش شخصیت؟» و در هیأت دلاوری که سلسلۀ هخامنشیان را از تخت به زیر آورده باشد، با ایمان به درایت رئیس نو، سر به بالین می گذارد. میگوید : «قوای دوست میرود. بخواهند نخواهند می رود. این آزرده خاطر ها عقبگرا اند. جمعی مریض. مریض و منزوی»..
سازمان ندهنده گان وقت بیشتر برای دیدن جپله دارند. می خواهند این گشایش نمایش باشد. نمایش نامشروعیت سازمان دهنده گان. می دانند که می توانند.
می گوید :«هر که را بخواهیم، می توانیم رد کنیم». و شاهرگ نیرومندش مثل گل می شکفد. میگوید : «ببین ناحیۀ هفت، ولایت کابل، بلخ، ننگرهار. واقعا هرجا بخواهیم. هر که را بخواهیم. واقعا» و لبخندی عصیانگر برلبانش می نشیند. که می بیند جمع وفاداران بی شمارند. جمع آنانی که به« بزرگ» خود احترام دارند، به «پدر» خود احترام دارند و هر که را بخواهند، میتوانند رد کنند.
پرخاش می کند که«من؟ من حزب را ضعیف می سازم؟ نمی بینی که آن ها لیلام حزب را شروع کرده اند؟ من ضعیف نمی سازم. اگر رد نشوند، آنها برنامه دارند که حزب را بفروشند». می گوید : «خطر آمدن گلبدین با من زیاد نمیشود. همین حالا هم ما استیم که جنگ با گلبدین را در سنگر ها به پیش می بریم. آن ها معامله با گلبدین را پیش می برند. تحلیل فرانسوی مآبت را در جیبت کن».
صبح بود که محمد آقای تگابی، کادر برازندۀ حزب، همخانۀ چندساله ام، از خواب بیدارم کرد. پدرم در «سالون» نشسته است. می پرسد چه شد که سبکدوش شدی؟ می خواهد بداند که امنیتم در خطر است یا نه؟ کلیدی را به سویم پرتاب می کند و می گوید «بهتر است که پیاده نباشی». از مستمری ام میگوید و ازین که تا او زنده است، سایه اش هم بالای سرم است.
به دیدن محمود بریالی می روم. سرور و مولایم.
سبکدوش شده است. هزارودوصدوپنجاه افغانی دارد. نمی دانیم این مبلغ را بر چند سال و چند روز تقسیم کنیم تا مصرف فی روز برنامه ریزی شود. میگویم: «بهتر است که پیاده نباشی».
زرغونه خانم عجب با ترق و تورق شهر کابل آشناست. با او زادگاهم را کشف می کنم. بهتر از هرکسی می داند که پیاز خوب و ارزان در کدام سرای، در کدام پس کوچۀ شهر ما پیدا می شود. ازو می آموزم که پیاز سفید برای قورمه، پیاز سرخ برای سلاته و پیاز زرد برای شوروا مناسب ترند. می گوید بیا با «بری جان» برویم عاشقان و عارفان را نشان تان بدهم. قبری که نیاز اسکان همسایه ها و مجاوران خفکش کرده است. نه عاشقی پیداست. نه عارفی قابل تشخیص.
می گوید برویم جابل انصار. برویم چلستون. قبر عبدالرحمان خان. نادرشاه.
زمانی که به ساعت پنج صبح، زنگ زد، نمی دانست که انتظارش را دارم. گفت : «رفیق یعقوبی شما را کار دارد». بکسی را که شب پیش آماده کرده بودم، گرفتم. کلید خانه را به محبوب کوشانی دادم که از کلکین رفتن «بیادرخواند» خود را تماشا می کرد. گفت تا زنده است، سایه اش هم بالای سرم است.
در موتر والگا نشستیم. مهماندار پهلویم نشست و کله شنیکوف را بر زانوان خود جابجا کرد. گفتم :«هوا کم کم سرد می شود». سویم نگاهی کرد و حتی تبسمی را که می توانست جای ابراز نظر را بگیرد، دریغ کرد.
اینک مجید زاده. منتظر آمدن موتر ماست. سوار میشود و در کنارم می نشیند. چهار نفر می شویم، پهلو به پهلو. با یکی دیگر که کله شنیکوف را بر زانوان خود جابجا می کند. اگر دوتای سیت پیش روی را حساب نکنیم. میگویم «هوا کم کم سرد می شود». مجیدزاده می گوید :«خزان است دگه». چشمانی که پیش تر نتوانستم دران نفوذ کنم،یا بهتر بگویم زبانی که پیش تر کلمه یی نگفت، به صدا می آید: «لطفا گپ نزنید. هدایت است !». میگویم ببخشید طوری گفتید«رفیق یعقوبی کارتان دارد» که فکر کردم می خواهند ناشتای صبح را با من صرف کنند. نمی دانستم که توقیف استم. زانوانش بی جا و به جا شدند. گفت : «باز برِ خودش بگویین».
با عسکری که مرا از دارالتأدیب به سارنوالی می بُرد، در همۀ راه حرف می زدم. این یکی اما، عسکر نیست. ردِ پای آموزش حرفه یی از وجناتش پیداست. کادر پروفشنل سیستم ماست. فهمیدم که او مزاق نمی کند.
نزدیک پل مکرویان باید والگای شیک خود را ترک کنیم و به «دبه» پاگذاریم. داود کاویان، خالد حافظ، اسد رهیاب، از ما سحرخیز تر بوده اند. دبه برای چارنفر جادارد. تایری بزرگ در وسط گذاشته اند. کاویان پاهایش را به دو طرف تایر باز میکند و ازان برای من کرسی میسازد. در آغوش خود یا کمی پایان تر. در چقری تایر فرو می روم.
دبه در حرکت است. ما در تاریکی.
نمی دانم به کجا میبرند مان. دبه می ایستد. یک ساعت، چیزی بیش یا چیزی کم. باز به راه می افتد. باز می ایستد. نیم ساعت یا چیزی بیش یا چیزی کم. باز به راه می افتد.
کاویان می گوید:«خیر است فهیم، حالی خو همو کلی ته بتی». میگویم حال چه به دردت می خورد؟ میگوید :«خیر است دلم جم می باشه».
ازبیرون صدایی می گوید :«تقصیر من نیست. آن ها هم جای ندارند». باور نمی کنم که در تقدیر من نوشته باشند که هرباری که زندانی می شوم، در جستجوی زندانم سرگردان باشم. می گویند در شش جای بود، حالا نیست. در هفت جای است اما چند دقیقه بعد…خاطرم جمع شد. این دبه اقامتگاه دایمی ما نیست. رفقا برای ما زندان می پالند. رفیق هرجا باشد رفیق است.
هدایت می رسد که پایین شویم. می بینم که یک دبه نیست، چند دبه است. برعلاوۀ خوشبختانی که تا این ساعت در والگا ها نشسته اند. امتیاز حسن، انجنیرنعمت، سپنتگر، معصوم سرباز، کاوون، شوریده، صادقی و دیگران.
در هر اتاق یک توشک انداخته اند و تقسیم مان می کنند. ظاهرا این زندان دایمی نیست. باید تا رسیدن به آن مفام انتظار بکشیم. نمی دانم چرا شوق عجیبی دارم که هرچه زود تر ازین جا برویم و به آن جایی که نمی دانم کجاست برسیم.
محمود بریالی از خانۀ خود پایین شده و در مقابل زینۀ ورودی می گوید یا بیایند به زور ببرندش، یا حکم دستگیری به امضای یک مقام قضایی را نشانش بدهند.
ای تنِ غافل ! پس ما که سرگردان استیم، علتش این است که تعداد ما پوره نیست.
رئیس جمهور به سارنوال اختصاصی انقلابی امر می کنند که امر دستگیری را امضا کند. کاری آسان، زیرا دستگیر شونده گان، منهای یک منفی باف، تیار و آماده دستگیر شده اند. کمی پیش از امر یا کمی بعد از امر، فرقی ندارد. شما می گویید دارد؟
برای من ندارد. زیرا در زندان اولم نیز امر دستگیری وجود نداشت. من آنگاه نیز از کاه کوه نساختم. عسکر ها سرسرِخود آمده بودند اما با من قصه می کردند. برای من این اهمیت دارد که دستگیر کننده گان در راهِ زندان با دستگیر شونده، ببخشید، بادستگیر شده قصه کنند. امر هست یا امر نیست هیچ معنی ندارد.
قاسم آسمایی، سارنوالِ مذکور، گفت برای دستگیری جمعیتی با این کمیت، به عناصر جرمی ضرورت دارد که در دسترسش نیست. پس نمی تواند امر توقیف بدهد.
هنوز عرق سرگردانی در دبه خشک نشده است که باید به دبه بازگردیم. مانند شاگردان با انضباط، حتی لازم نیست بگویند در کدام دبه برویم. هرکدام دبۀ خود را می شناسد و خود را به آن ها میرساند. با نظم عالی.
دروازه را باز می کنند اما حق پایان شدن را تا تکمیلی دورِ تسلیم نداریم. جوانی زردمبوک و قاق به نام عزیز که باید معاون فوماندان باشد، یک یک ما را تسلیم می گیرد. بلاک های بلند، در زاویۀ 145 درجه با کوه آسمایی : فهمیدم. پلچرخی ! این جا را برای ما در نظر گرفته بودند که اگر بهانه تراشی های محمود بریالی و بی صلاحیتی قاسم آسمایی نمی بود، صبح به این جا می رسیدیم و از تکلیف شارگشت در دبه در امان میماندیم.
باید به ترتیب از موتر ها پا به زمین بگذاریم. محمود بریالی. را می بینم. نمی دانم که به زور آورده اندش یا توقیف خط نشانش داده اند.
این عینکی کیست؟ نمی شناسم. گفتند این قاسم آسمایی، سارنوال اختصاصی انقلابی است که به جرم عدم امضای امر دستگیری ما از کار برکنار شده است. جانشینش ظاهرا آن عناصر جرمی را ناگهانی به دست آورده که او نداشته است. جانشینش در عین حال دلایل جرمی کافی در مورد خود او نیز به دست آورده است و امر دستگیری خودش را هم صادر فرموده است. دستگیر نکرد، دستگیر شد.
در قطار می ایستیم و انتظار قین و فانه را داریم. قوماندان عصبی می نماید. رنگش پریده است. خدایا خیر !
قوماندان رو به هوا می کند نه رو به زندانیان و با صدای رسا میگوید : «رفیق گرامی بریالی، برای اجرای اوامر تان آماده استیم. امر کنید چی کنیم؟»
پروردگارا ! این زندان های پر عجایب، این زندانبانان پر عجایب،
شاید تقدیر من چنین است.
فضا سنگین است، لحظه خطیر.
قمندان آهسته ـ اما نه آنقدر آهسته که چندتای ما نشنوند ـ به محمود بریالی میگوید که حاضر است از همینجا او را با همزنجیرانش فرار بدهد و به هرجایی که بخواهند برساند. بریالی پاسخ می دهد : «رفیق عریف (تا آنوقت گرامی گفتن هنوز رایج نشده بود) ما می دانیم که زندانی کی هستیم. خواهش می کنم امر دستگیری ما را اجرا کنید و با ما همان رفتاری را کنید که با سایر زندانی ها دارید». قمندان می گوید «هر طوری که شما بخواهید» و دفعتا می پرسد «چگونه تقسیمات تان کنیم؟ عمومی یا انفرادی؟» و پاسخ می شنود «همانطوری که هدایت است». خداخدا می کنم که هدایت عمومی باشد. من از تنهایی نفرت دارم. این که یکجا باشیم و در کنار هم پیر شویم، چه بدی دارد؟
تازه متوجه می شوم که غیر از کفتان ما که مصروف مذاکره! است، سایرین با وسواس عجیبی در قطار ایستاده اند و یک پا از پاهای شان پیشتر یا پستر از پای دیگرشان نیست. در طی این پنج ده دقیقه، می شد یکی پا پیش بگذارد و با خود بگوید حالا که این زندان نیست یک رشخندی است، بگذار شخی پاهایم را بگیرم. نه خیر، اگر از نوک پای راست نفر اول تا نوک پای چپ نفر آخر یک خط رسم می کردید، هیچ شکستی دران نمی افتاد. دسپلین ما عالی بود.
ــ هدایت انفرادی است صیب.
ــ باشد، پس ما را در انفرادی ببرید.
الهی گنگه می دیدمت رفیق! آیا در اقلیم ما حتا در زندان هم بُز از پای خود و گوسفند از پای خود نیست؟ من اگر تنها به اینجا گذرم می افتاد و این جماعت با دسپلین مثل خار به تنه ام چسپیده نمی بود و این کفتان به نمایندگی از من برایم تعیین تکلیف نمی کرد، از آزادی بیان قانونی ام استفاده می کردم و می گفتم عمومی. خاصه که این قمندان عریف پسر خاله ام است.
دهلیزی دراز کام می گشاید و ما که از الله صبح تا حالا سرنوشت مشترک داشته ایم، باهم اُنس گرفته ایم و اینک باید پذیرای داغ جدایی شویم.
یک منزل زندان را به ما واگذاشته اند. در طرف چپم اسد رهیاب است. در طرف راستم داوود کاویان. شب فرا میرسد. کاویان تق می کند. فرض میکنم که یعنی چطوری؟ من تق میکنم یعنی خوبم. روح آفرینش آدمی مرزی نمی شناسد. دیوار باشد، دیوار نباشد، روزی که جدای مان کردند، از راه همین تق و تق می توانستیم با هم بحث فلسفی کنیم.
دیوارها پُر از نوشته اند. کسی از من خواسته است به مادرش که در قریه ای زندگی میکند بگویم که او اینجاست. کسی نوشته است به زنش چیزی بگویم. قلم ندارم، کاغذ ندارم که نشانی ها را یادداشت کنم. به خاطر می سپارم. تغییر جبهه داده ام. خودم را بیشتر نزدیکتر با این ناشناسی میدانم که میخواهد به زنش پیامش را برسانم تا با کفتانی که مرا در زندان انفرادی انداخته است. مثل حزبی جدید که آغوشش را باز می کند، وسوسۀ اشتباه های املایی اینهایی می شوم که پیش از من این شوروای مزخرف را خورده اند.
نمی دانم او چرا فرض می کند که من پیش ازو آزاد خواهم شد و پیامش را خواهم رسانید. قاشق را می گیرم. می نویسم : ما نمانیم خط بماند یادگار.
هموند می شوم. این دومین حزبم است. هموند دیوار می شوم.
شوروای گوشت گاو را سر می کشم. گوشتش را میگذارم کنار. هنوز آنقدر قدیمی نشده ام که این گوشت ریشه دار و رابری را هم از فضایل طبیعت تلقی کنم که در باز میشود و محمدالله افسر نوکریوال می گوید رفقا در یک اتاق جمع اند، میگویند شما هم بیایید.
هنوز جمله اش به پایان نرسیده است که پایم به دهلیز می رسد. می گویم این اتاق کاویان است؟ میگوید هان. در را باز می کنم. می پرم بالای کمودش. میگویم ببخش دگرمن صیب. من نمی توانم در اتاقی بخوابم که همانجا قضای حاجت می کنم. چندبار دیگر نیز به اتاق کاویان رفتم اما تا امروز برایش نگفته ام.
باهم بغل کشی میکنیم. فضا فضای کنار دریای مدیترانه است. اما همان عینکی، همان سارنوال اختصاصی انقلابی، همان قاسم آسمایی که پیشتر دیده بودم، برایم جالب تر از هر کس دیگری است. تابالی برای تان نگفته ام اما میخواهم بدانید که با ظاهری گدود، وقتی بخواهم، انسانی میتودیک می شوم. ازش پرسیدم چگونه میتوان خوب تحقیق داد؟ او در هایی را به رویم گشود که تا امروز گشوده باقی مانده اند. از قمندان خواستم یک جلد قانون جزا را برایم بیاورد. من حفظ می کردم. آسمایی برایم تفسیر می کرد.
نمی دانم چند نفر دیگر ازما این قانون جزا را خواندند. من اما آن را ازبر کردم. امروز هم می توانم برای تان ازبر بخوانمش.
یک هفته گذشته است. کسی نیست که بیاید امتحان بگیرد.
کسی در فکر کبوترها نیست.
تحقیقی نیست.
شاید هرگز تحقیقی در میان نباشد.
روز چهارم، هنگام افتوی (نیم ساعتی که ما برده می شدیم در بین یک چهاردیواری بی سقف تا به آفتاب سلام بدهیم) محمود بریالی مرا گوشه می کند و می گوید فلان و فلان علامت های جدی ضعف نشان می دهند. با آنها گپ بزن. باتو نزدیکند.
به اتاق شان می روم. میگویم ببین یار، زندگی صدبار از یک آدم امتحان نمی گیرد. یکبار می گیرد. ما شاید اعدام شویم. از دست نجیب الله هرچیزی حتا غیرمنتظره ترین چیزها میتواند متصور باشد. شاید همین فردا آزاد شویم.
بیا امتحان خوب بده اگر می توانی.
یکیش با من موافق است و همه چیز را ازسر آغاز می کند.
یکیش سرش را بر شانه ام میگذارد و می گرید.
ازین دومی بیشتر خوشم می آید.
حساس تر است و آدم های حساس آدم های خوبی اند.
روزها می آیند و می روند.
روزها نفرتبار تر از شبها اند. یکی از رفقا که با این چیزها آشناست، می گوید باید احتیاط کنیم. مبادا حکومت خبر شود که ما درینجا زندانی نیستیم بلکه در هوتل بیبی حاجی روز خود را شب می کنبم. می گوید رفقا (و علامات هوشیاری و پروفشنالیزم انکارناپذیر در چهره اش هویداست) در روزها بیش از صد کارمند اینجا رفت و آمد میکنند. شاید یکی شان برود و قصه کند که…
پس قیود افراز می شود. ما در روز کوته قلفی می شویم، شب آزاد. زیرا شب قمندان یا عزیز را، یا محمدالله یا موسا را نوکریوال می سازد. از موسا چندان خوشم نمی آید. یک قسم جدی نیست.
به یکی از میان ما در منزل بالا جا داده اند. نامش خالد حافظ است. در یک مکتب درس خوانده ایم. در یک طیاره رهسپار دیار شده ایم. لعنت به درس و تعلیم، انقلاب مهمتر است پس یکجا رفتیم تا به انقلاب یاری رسانیم. جمیع حضار حیرانند که این خالد حافظ را چرا اینجا آورده اند؟ هیچکسی نمی پرسد که فهیم و سپنتگر و معصوم و نبی را چرا اینجا آورده اند؟ همۀ ما کمابیش میدانیم که روزی شاید حرف نامناسبی از حلقوم گدود ما خارج شده باشد و ازینرو خود را ملامت می دانیم. اما این خالد حافظ حتا بی احتیاطی هم نکرده است، حتا علامت آشنایی با جمعی را نشان نداده است. همان رفیقی که با این چیزها آشناست، میگوید : احتیاط. مبادا این مبادا آن.
برای خالد حافظ درست در بالای سرم جا داده اند. صدا میکند : «فهیم! فهیم! تو ایجه ستی؟ صدای بیتت را شنیدم. جواب بتی»
پاسخ میدهم. خالد یارم است. چگونه می توانم پاسخ ندهم؟
می گوید : «او بچۀ سگ (شاید خر گفته باشد اما درست به یادم نیست) من هر شب صدای تان را می شنوم که می خندید و عیش می کنید. مرا چرا درینجا کوته قلفی کرده اید؟»
نمی دانم چه پاسخ بدهم. شوخی می کنم و لحظه ای فرامیرسد که می گویم : «خالد بچیم، اینجا بیش از بیست نفر به خاطر کدام توطئه دستگیر شده اند، شاید تو کدام سازمان مخفی داری. بیا اعتراف کن که این مردم به آغوش خانواده های خود بروند.»
خالد ازین لحظه به بعد دیگر با من گپ نزد.
شرمنده اش ام. خدایا شرمندۀ تو هم ام. نباید چنین می گفتم. در چنین جایی و این چنین شوخی بی پدر؟
خالد را باربار بعد ازین زندان دیدم. هرگز نگفت مرا بخشیده است. اگر من هم به جای او می بودم نمی بخشیدم. او تازه داماد شده بود، در حلقه ای نزدیک به خانوادۀ بریالی و مثل همۀ تازه داماد ها برای تبریکی سال نو یا عید قربان پیش زرغونه بریالی رفته بود و نامش در لیستی از لیست های خاد داخل شده بود.
اینک چرا او اینجا بود.
++++++++++
جوانی داخل اتاقم می شود. کسانی که ازانسو داخل می شوند، به اجازه ضرورت ندارند. به پا می ایستم. این آخرین باریست که به پا می ایستم. این نخستین آشنایی ام با قاعدۀ بازی است. تا امروز پشیمانم که چرا در برابرش به پا ایستادم. نه سلامی، نه بفرماییدی، هیچ. این نیز از شمار کادر های پروفشنلی است که یا در مدرسه های تاشکند یا مسکو تربیه شده اند و اینک قرار است امور مربوط به زندانی ها را سر و صورت بدهند.
می گوید «بیا که محضر است».
میگوید همه چیز مربوط به این می شود که من آیا میتوانم محضر را قناعت بدهم که بیگناهم یا نمی توانم. میگوید اگر نتوانم شاید دوران نظارتم سالها طول بکشد. درانروز نمی دانستم که سالها در اختیار هیچکسی نیست. که سالها در اختیار او نیز نیست. امروز خوشحالم که او نتوانست کارش به سالها بکشد. شاید کشید و من نمی دانم. شاید او هنوز هم هموند! همان دستگاه باشد. شاید اینجا باشد و در همین برگۀ خاطره ها خوانندۀ این هذیان های من باشد.
اگر اینجا باشد و خوانندۀ این هذیان ها باشد، میخواهم بداند و بخواند که من از هرچه کادر پروفشنل امنیتی و تحقیقی و قضایی است نفرت دارم. ترجیح می دهم آدم های لور و پور و قومی و لچک و فاسد درین کار دخیل باشند. زیرا آنها هنگام اولین تماس سلام می دهند.
+++++++++++
تمام شب را به این فکر کرده ام که محضر یعنی چه؟
در کتاب قانون جزا جستجو می کنم که اگر شود رد پایی بیابم، نمی شود. قاضی پیدا می شود. محقق پیدا می شود. سارنوال پیدا می شود اما هرچه جانکنی می کُنم، محضر پیدا نمیشود. آسمایی می گوید عبارتست از…
به اتاقی داخل می شوم. دورادور اتاق را با کوچ فرش کرده اند. یک چوکی بینوا هم در کنار در ورودی گذاشته اند. لازم به رهنمایی نیست. میدانم که جایم اینجاست. فاروق یعقوبی رئیس خاد، شرف الدین شرف لوی سارنوال، فخری سارنوال اختصاصی انقلابی، غنی رئیس تحقیق خاد … نشسته اند و خرام مرا هنگام نشستن تماشا می کنند. ازین میان فخری همان کادر معجزه گری است که در روز توقیفم ناگهان اسناد جرمی را در طی یک ثانیه پیدا کرده است و اینک بر سبیل پاداش برای این جانفشانی رئیس شده است. می گویند غنی رئیس تحقیق شبانه مخفیانه به دیدار محمود بریالی می آید و «از خود» است. همانشب، همزنجیرانم گفتند هنگامی که آنها برین کرسی می نشستند، یارمحمد معاون خاد نیز در یکی از کوچها نشسته بود. طبیعی است که هنگام نشستن من برین کرسی او محضر را ترک کرده باشد زیرا باهم خیشایی داریم و انصاف داشته باشید، او نمی تواند از خیشای خود تحقیق کند. در تاریخ افغانستان طالبان یگانه دولتی بود که با مردم کابل و سایر جاها هیچگونه پیوند خیشایی نداشت. این خیشا نبودن بزرگترین نقطۀ نیرنگی شان بود. کابل را در دو روز می توانید تسخیر کنید و سالها حفظ کنید اگر خیشای کابلی ها باشید.
یعقوبی با لبخندی که نیمش راست و نیمش کج بود، می گوید : «رفیق فهیم، چی گپهاس؟ شما ایجه چی میکنین؟»
با همان لبخندی که نمیدانم چند فیصدش کج و چند فیصدش راست است، میگویم «شما بگویید. من اینجا چی میکنم»؟
با یعقوبی چندین جلسۀ کاری داشته ام. کشف کرده ام که در بین ما یک چیز مشترک و مزخرف وجود دارد و آن عبارت از لبخند ما در هنگامی است که لبخند هیچ به کار نیست. دهان ما برای چیز هایی پخ می شود که اصلا مناسب آدم های سنگینی مثل ما نیست.
میگوید شما اطلاع دارید یا ندارید که عده یی فرکسیون ایجاد کرده اند و امنیت ملی و تمامیت ارضی ما را با خطر مواجه می سازند؟
میگویم رفیق یعقوبی (زیرا اگر حافظۀ تان ضعیف نشده باشد، به یاد دارید که او در اولین جمله اش مرا «رفیق» فهیم خطاب کرده بود) آیا شما میخواهید بگویید که من اینک بیست روز است که در زندانم تا شما بدانید که من «اطلاع» دارم یا ندارم که فرکسیونی هست یا نیست؟ اگر می خواهید به اطلاعات من دست بیابید، لطفا امر کنید مرا رها کنند و بیایید به خانه ام تا برای تان قصه کنم چه اطلاعی دارم یا ندارم.
لبخند می زند. اینبار لبخندی که مثل لبخند های بیشائبۀ دیگرش نیست اما مثل لبخندهای رشخند منست که تا امروز هرچه کوشش می کنم نمیتوانم خودم را از شرشان خلاص کنم.
دیگران هیچ چیزی نمی گویند. یکی ازانها ـ تازه خان ویال ـ که به نمایندگی از دفتر رئیس جمهور اینجا آمده است و به نمی دانم کدام «حزب چپ دموکراتیک» مذاکره کننده با خاد متعلق است و اینک رده های دستگاه امنیتی را بالا رفته ومستنطق آدم بیچاره ای مثل من شده است، با لهجه ای معجونی می گوید : «محترم ادا، از دو حالت خارج نیست. یا» نمی گذارم یای دوم را بگوید. میگویم آقای محترم، یعقوبی صاحب می تواند به خود اجازه بدهد که با من گپ های تقریری بزند زیرا ما با هم آشناییم. شما اگر سوالی از من دارید، لطفا تحریری بنویسید تا تحریری جواب بدهم.
می گوید : «من فقط میخواهم شما بدانید که این پروسه طولانی»
می گویم بنویسید. ما باید روزی اگر شما مایل باشید، پیش قاضی برویم. چقدر بیهوده است که قاضی نداند شما امروز با من چی گفتید و من با شما چی گفتم؟
دعای خیر میکنیم. یعقوبی میگوید این جلسۀ ! حسن نیست ناکام شد و اینک او دیگر مسوولیتی ندارد.
در ضمن، همین روز دلم برای کلمۀ «پروسه» سوخت که تا کجاها راه پیموده است و چقدر نابکارانه هرطرف قلاچ می شود.
++++++++++++++
صبحگاهان بدون تق تق به اتاقی که من خوابیده ام می آید. نه سلامی، نه کلامی. استعلام را پیش رویم می گذارد و میگوید : «جواب بتی. نوشتنه یاد داری؟» هنوز درست بیدار نشده ام اما چیزی که شاید در طبیعتم حک شده است میکشاندم که با او نیز از جستجوی راه آشنایی شروع کنم. میگویم «عجب شب خرابی را تیر کردم. خواب بدی می دیدم». می گوید «نوشته کو مه چند دقه باد میایم».
شاید در چند ماه زندان بیش از بیست تن اینچنینی را دیدم که گویی در یک قالب ریخته شده اند. لهجه ندارند. یعنی لهجۀ کابلی دارند. همۀ شان لاغر و جوان اند. هیچکدام شان سلام نمی دهد. سلام ندادن بی تربیگی است. میخواهم اگر یکی ازین بیست تا امروز خوانندۀ این قصۀ من باشد بداند که مستنطق پروفشنل شدن حرفۀ وحشتناکی است. مستنطق فاسد و قومی و عیاش مثل کوهی است که بالای خود راه دارد. این مستطق های حرفه یی را نمیدانم درکجا به ثمر رسانیده اند که بر سر شان هیچ راهی نیست تا رخنه کنم.
ــ « اسناد موثق در دست است که شما به تاریخ الیوم…در میدان هوایی و مقابل ارگ مظاهره کردید وحزب و دولت را…خطاب کردید. بگویید ازین کار چه منظوری داشتید؟»
ــ «محترما ! اینجانب در تاریخ الیومی! که شما ذکر می فرمایید برای شرکت در شصتمین سالگرد تولد صدام حسین عازم بغداد شده بودم و به تاریخ الیوم … به کشور مواصلت کردم. ازان روز تا امروز اطلاع ندارم که مظاهره ای صورت گرفته باشد تا من بروم دران شرکت کنم یا نکنم. پاسپورت دپلوماتیک اینجانب در وزارت خارجه است لطفا به آن مراجعه فرمایید تا سؤتفاهم حل شود و من به خانه ام بروم».
به منزل اول رهنمایی می شوم. اتاقی تاریک. مردی ایستاده با عینک های تیروبیر. حاضر هستم قسم بخورم که این مقیم پیکار، رئیس هفت خاد است. او را تا اینجا هرگز ندیده ام اما عینک ها گاهی خائن میشوند و افشاگر.
رویش به سوی پنجره ای است که هیچ نوری ازان به داخل نمی آید. من از پشت سرش داخل این اتاق می شوم. روبرنمیگرداند و میگوید : «خو خی تو عضو فرکسیون اناهیتا نیستی ؟»
می پرسم تو کیستی؟
با من از کدام مقام گپ میزنی؟
میگویم «اگر عضو هیات تحقیق هستی، به چه عنوان استی؟ خود را معرفی کن.
میگوید «تو تابالی عقلت سرت نامده. بعد ازین با مه طرف هستی. یا اعتراف میکنی یا در همین زندان پوده میسازمت»
میگویم این راه دوم راه بدی نیست.
میگوید برو باز خا دیدیم.
ــ « شما در جلسۀ حزبی مورخ … به دوکتور نجیب الله دشنام داده اید. مطابق قانون…این کار جرم تلقی می شود. بگویید منظورتان ازین دشنام چه بود؟»
ــ محترما ! اینجانب به تاریخ … یعنی چهار سال پیش از امروز از حزب دموکراتیک خلق افغانستان اخراج شده ام و دوکتور نجیب الله رئیس جمهور افغانستان درین جلسه حضور داشتند و این جلسه و اخراج مرا ارزیابی میکردند. بدین اساس، من در طی این چهارسال اصلا امکان شرکت در جلسۀ حزبی را نداشته ام و شرکت نکرده ام. پیش ازین چهارسال، دوکتور نجیب الله رئیس جمهور نبودند که من خدای ناخواسته ایشان را دشنام بدهم. برعلاوه اگر لطف کنید و در اشارۀ تان به آن مادۀ قانون جزا تجدید نظر فرمایید زیرا دران ماده «بی حرمتی » در مورد رئیس دولت در «ملأ عام» جرم تلقی شده است. جلسۀ حزبی ملأ عام نیست. و به هرحال، ملأ عام باشد یا نباشد، بی حرمتی به هیچ کسی عادت من نیست.
….
ــ آیا شما از دل و جان به قانون اساسی و رئیس جمهور نجیب الله و تصمیم لویه جرگه مبنی بر انتخاب ایشان وفادار هستید؟
ــ محترما !
این هفتادو دومین سوالی است که به من راجع می سازید. در پاسخ به سوال دوازدهم و بیست و سوم و…شما ثابت کردم که به تفتیش عقاید و اتهامات اختراعی دست می زنید. اینک درین سوال دیده می شود که کاملا بی موازنه شده اید. شما را با جان و دل من چه کار است؟ شما چندنفر هستید که عقل های تانرا یکجا میکنید تا در آخر چنین سوالی از یک زندانی غیرمتهم کنید؟
دل و جان من در گرو دختر همسایۀ ماست. من نه عاشق رئیس جمهورم، نه از لویه جرگه و نه از قانون اساسی.
قانون اساسی را مراعات میکنم اما اگر خواهان تغییر آن باشم، مبارزه می کنم تا یک لویه جرگۀ دیگر بیاید و آن را تغییر بدهد. رئیس جمهور را این لویه جرگه تعیین کرده است، لویه جرگه های دیگر رئیس جمهورهای دیگر را تعیین خواهند کرد. اینها را به حیث یک واقعیت می پذیرم. اما دل و جانم را در امور دیگری مصروف می سازم.
++++++++++++++
عزیز، معاون قمندان روزی نیست که یکی دو ساعت پیشم نیاید. می گوید باش اندیوال که ساتته تیر کنیم. از هر چیز دنیا قصه می کنیم. می گوید «جلسۀ بیروی سیاسی شده. وکیل وزیر خارجه به نجیب گفته اینها ره گرفتار نکو و اگه میکنی باز هوش کو ایلای شان نتی». می گوید «سلیمان لایق با وکیل جنگ کده و به نجیب گفته دو سال پیش باید اینها ره بندی میکدی. همی حالاهم سر وخت است باوجود فرصت های از دست رفته». میگوید «نجیب خبر شده که شما شبها با هم یکجای میشین. از خاطر امر رفیق غنی است که درین چند روز شبها با هم نمی بینید».
ــ متهم فهیم ولد عبدالاحمد، نظرتان را در مورد مکانیزم مصالحۀ ملی نوشته کنید.
نظرم را می خواهند این آقایان. باورم نمی شود که در زندان باشم و چنین سوالی از من کنند. این حکومت بیشتر ازان که خودسر باشد، حکومتی احمق است. جوان لاغر بیست و چند ساله ای که این استعلام را آورده است می گوید این آخرین سوال ازین سلسله است و فردا محضر دایر می شود. میگویم شدیدا سردرد هستم و امروز نمی توانم جواب بدهم. بگذار فردا در محضر شفاهی پاسخ می دهم و اگر امر کردند، تحریرش هم خواهم کرد. اصرار دارد. میگویم مریض هستم و لحاف را بر سرم کش می کنم. البته دربین خود ما باشد، من اصلا درانروز سردردی نداشتم.
+++++++++++++++++
این سالون بزرگتر است. به شکل سالون های اجرای عدالت در فلم های هندی دیکور شده است اما در ساحه ای بسیار کوچکتر. حدس می زنم که عادتا به جای بردن متهم پیش قاضی اختصاصی، قاضی اختصاصی اینجا می آید و حکم را اینجا صادر می کند. اما در فلم های هندی، درپشت آن کتاره، مادر بچه و بابۀ دختر و معشوقۀ بدماش و پوپک لال می نشینند. درینجا چوکی ها همان چوکی ها اند، کتاره همان کتاره ست اما بر چوکی ها بیست تا جوان لاغر بیست و چند ساله نشسته اند تا برای تحقیق مستقلانه از متهمان قرن آینده پرانچه شوند.
درین خیالات استم که ناگهان متوجه می شوم که بر همان چوکی بینوای دهن دروازه نشسته ام. جایم را در حال هیپنوز درست انتخاب کرده ام. طرف چپم مقیم پیکار در میدان قدم می زند، در طرف راستم شرف الدین شرف، لوی سارنوال نشسته است. باز حیران می مانم که مرا سارنوال اختصاصی انقلابی زندانی ساخته است و اینک لوی سارنوال غیرانقلابی ازم تحقیق می گیرد. آیا کیسم غیر سیاسی شده است؟ اگر شده است، پس این رئیس هفت خاد چرا اینجا در نقش بچۀ فلم است؟
لوی سارنوال سلام می دهد و جویای احوالم می شود. تنها او.
مقیم پیکار با خشونتی پنهان نشدنی که از چشمانش هویداست می گوید: «چرا به سوال ها جواب نمیتی؟» (حالا مرا به کفر نگیرید. دقیقش اینست که خشونت تنها از یک چشمش هویدا بود. چشم دیگرش پشت عینک دودی پنهان بود و من امروز نمی توانم به ثبوت باشم که خشن بود. شاید نبوده باشد. شاید اصلا در خانه نامش فاطمه باشد).
رو به لوی سارنوال می پرسم لطفا برای من به حیث متهم بگویید این جناب کیست و چرا اینجاست و با من حرف می زند؟
لوی سارنوال می گوید ایشان رفیق مقیم پیکار، رئیس ریاست هفت وزارت امنیت دولتی اند.
میپرسم : من چه نسبتی به این ریاست هفت دارم؟
لوی سارنوال به آرامش دعوت می کند.
میگویم داده ام. به هفتادو دو سوال پاسخ داده ام (حتما یک کلانکار در بین تان پیدا می شود که بگوید این رقم هفتادودو دقیق نیست. بسیار شبیه «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه..» است. شاید، اما لطف کنید واینقدر هم بیهوده فی نگیرید).
استعلام را پیش میکند می گوید «اینه به این جواب دادی؟»
می پرسم سوال چی بود؟
با صدای بلند می خواند : « متهم فهیم ولد عبدالاحمد، نظرتان را در مورد مکانیزم مصالحۀ ملی نوشته کنید.»
می گویم ببین. تو شاید مرا انسان با سوادی فکر کنی. اشتباه می کنی زیرا من دارای یک سواد متوسط هستم و معنای کلمۀ «مکانیزم» را نمی دانم. ترسیدم که مبادا نه بخاطر کدام جرم بلکه به خاطر این نادانی ام سرم به دار برود. آیا میتانی برای این جوانان مسوول تحقیقات ایندۀ کشور ما بگویی مکانیزم یعنی چی؟
می گوید : «متهم توستی نه مه. تو حق سواله نداری»
میگویم حقیقت اینست که تو نمیدانی. تو حالا که ایشان گفتند مقیم پیکارهستی پس داکتر طب هستی. میتانی بگویی وقتی از مکانیزم های بدن انسان در طبابت گپ می زنیم، منظورما چیست و چرا این کلمۀ مکانیزم در طبابت یک کلمۀ نامناسب و بیگانه است؟
میگوید من سوال میکنم. تو حق سوال را نداری.
می گوید : «قانون اساسی ره خاندی؟»
میگویم «بلی خوانده ام»
می گوید پس بگیر و بخوان (اقرا باسم ربکم!، اشرف غنی ازکوه پایان شده است که اینرا می گوید، اما در دشت هم رفقایش تیروبیر می شوند)
میگویم «شاید روزی گذر یک قاضی به این گپ های ما شود و تو تنها کسی نباشی که حکم اعدامم را هم اصدار و هم نافذ کنی. آرزو دارم این قاضی بداند که تو ازمن سوال هایی پرسیدی که خودت هم معنایش را نمی فهمیدی و هیچ متهمی غیر از من در سراسرجهان با آن مواجه نشده است » و شروع می کنم به خواندن.
«حزب دموکراتیک خلق افغانستان حامی و سازماندهندۀ مشی مصالحۀ ملی است و با کارگران و دهقانان…» دفعتا میگوید : «ستاپ! حالی فهمیدی که چرا اینطور ازت سوال میشه؟»
میگویم نی نفهمیدم.
میگوید «در قانون اساسی نوشته شده که مخالفت با حزب مخالفت با مصالحۀ ملی و مخالفت با قانون اساسی است».
می گویم « نی ، اینطور نوشته نشده. اولا اینجایی که این چیز نوشته شده است، مقدمۀ قانون اساسی است. این مقدمه باید در قانون ها و احکام تطبیقی بعدی الزام آور شود که حالا نیست.
دوما این مقدمه یک مقدمۀ بسیار بی معناست. این مقدمه قانون اساسی را تک حزبی میسازد در حالی که رئیس جمهور شب و روز از پلورالیزم گپ می زند.
این تفسیر تفسیر توست و من مکلف به پاسخ نیستم»
میگوید پس اعتراف کن!
میگویم به چی اعتراف کنم؟
میگوید به این که تو مخالف مشی مصالحۀ ملی هستی.
میگویم نیستم. میگویم این سوال را همینطور در استعلام ها مطرح کن، من خواهم نوشت که نیستم.
شرف الدین شرف به یقین ناراحت است. میخواهد این «محضر» هرچه زودتر به پایان برسد و او هیچ چیزی نگفته باشد.
پیکار می گوید : ….طولانی خواهد شد و تو درین زندان پیر خواهی شد.
میگویم : …بنویس، هیچکسی مالک زمان نیست.
+++++++++++++
زمان اما هرچند مالکی ندارد و پیکار هرچند زمان را اداره نمی کند، تقویم را اما اداره می کند.
روزها میگذرند و استعلامی نمی آید.
عزیز میگوید «امر رسیده که چند تن از رفیقا ره کدام جای دگه ببرند»
با خود میگویم فهیم بچیم رفتی که رفتی.
اینبار در موتر والگا نشسته ام : در ریاست هفت یا همان «خاد ششدرک» معروف از موتر پایان می شوم.
همه چیز آشناست. چندماه پیش، در روزی که رفقا برایم زندان می پالیدند، چند ساعت را اینجا سپری کرده بودم.
این زندان ریاست هفت ساختمان عجیبی است.
فرض کنید روزی تصمیم بگیرید همین اپارتمان یا خانه ای را که دران زندگی می کنید، زندان بسازید. پس اول چتِ خانه را بلند میکنید تا دست مجرم ها به چراغ نرسد و خودکشی نکنند، آنگاه سالون تان را از درازی دو شق می کنید، طرف راست را تقسیم 6 میکنید، طرف چپ را هم تقسیم 6. این می شود دوازده سلول به شیوۀ همین تشناب های مردانه و زنانه که بالای شاهراه های اروپا و امریکا می بینید. عرض هر سلول برابر با عرض دروازۀ ورودی، طول هر سلول برابر با دو متر. خانۀ تان در دو طرف دیوار دارد و در دوطرف کلکین. پس ده سلول بی پنجره دارید و دو سلول با پنجره های بسیار بزرگ. (دو کلکین کم آوردیم؟ این دو کلکین در طرف نوکریوالان قرار دارد تا حداقل آنها در هرروز چند بوغه اکسیجن بگیرند). کفشکن خانۀ تان را می سازید نظارتگاه نوکریوال برای رفتار زندانیان. سطح آشپزخانۀ تان را سوراخ می کنید و ازین لحظه می شود کناراب برای 24 زندانی جمع تفتیش و عسکر و مشاور. ببخشید فراموش کردم که ازانجایی که شما سالون بزرگی داشته اید، پس نه دو شق بلکه چار شق کرده ایدش تا جا برای چند مسلمان دیگر هم تدارک کنید. دستشوی لازم نیست زیرا زندانی ها می توانند از یک تاس و همین سوراخ مذکور مستفید شوند.
نمی دانم کدام مامدزایی یا پوپلزیی این خانه را برای آن ساخته بوده که فرزندان دلبندش در سالون آن بدوند و بزرگ شوند. اینک اما زندانیانی دران می خوابند که فرزند دلبند هیچکسی نیستند و هرروز کوچکتر می شوند.
++++++++++++++
سربازی که مرا تحویل می گیرد، نه می برد، نه می آورد، میگوید « سلامالیکم، اینه اتاق تان». جار دی شم ای ازبک بچه، تو تا حال نمیدانی که با این سلام دادنت در چه ماجرایی داخل میشوی. از همین حالا برایت تشویش دارم.
اینچنین سرباز شیک و بیتلی در عمرم ندیده بودم. در برابر بوت های عسکری اش ریش تان را می توانستید بتراشید (البته آنهایی از میان شما که ریش دارند). شاید هفده یا هژده ساله باشد. می پرسم نامش چیست؟ می خواهد ببخشمش که حق ندارد نام خود را بگوید. حالا میدانم که نامش احمد است. ازبک نیست، قزلباش است. یک هفته بعد از رهایی ام به دیدارم آمد. گفت چرا نمیتوانسته ازین پیشتر برود. گفت چگونه خودش که ما را نظارت می کرد، زیر نطارت دیگران بود. گفت به هر حال، او در جریان تمام چیز هایی بوده که بین من و عبدالله رُخ می داد و او آنرا تا آخر افشا نکرد (چطور دلک تان جغو می زند که بدانید این عبدالله کیست؟ عبدالله بچۀ فلم ماست و با اجازۀ تان بعدا داخل صحنه خواهد شد. او لقمۀ آخرم است. مزه دارترین).
میخواهم بدانم تنها من اینجایم یا کسان دیگری نیز؟
می پرسم «اینجا چند اتاق دارد؟» میگوید ببخشید من اجازه ندارم به این سوال ها جواب بگویم.
صدای پا می آید. برای تان نگفته ام که زندانی کوته قلفی تنها یک حس دارد. نه باصره، نه لامسه… فقط یکی، حس سامعه. صدای پای تان در دهلیز برای او مثل نشان انگشت تان است. یک پا را کج بگذارید، او میداند که مست هستید. کُری پای تان را بر زمین بگذارید، او میداند که شما افغان هستید یا شوروی.
افغانند اینان. مست نیستند. با سکوت داخل سلول ها می شوند و من حساب می کنم برای چندنفر گفته شد «این اتاق تان است».
میخواهم بدانم اینان کیها اند؟ می خواهم با شناخت ناقلین ضرب و تقسیم کنم که آیا برای اعدام اینجا آورده شده ام یا برای رهایی؟
آغاز می کنم به سبک فخرالدین آغا :
بنمای رخ که باغ و گلستانم ارزوست
…………
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و ناز و تندی دربانم آرزوست
……….
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
……..
زین خلق پُرشکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعرۀ مستانم آرزوست
……
صدایی می آید. میگوید بخوان، زنگ دلم برامد.
انجنیر نعمت است.
ضرب و تقسیم می کنم. این یکی مباح الدم است، رفتی که رفتی.
یکی دیگر می گوید : بان که خو کنیم. شعرها ره هم غلط میخوانی.
داوود کاویان است.
حتا بدوی ترین و بی تعادل ترین رئیس جمهور دنیا، داوود کاویان را اعدام نمی کند. ماندی که ماندی.
صدای صدیق کاوون را می شنوم. تشناب طلب شده است.
صدای محمود بریالی را نیز به همین دلیل.
صدای یاسین صادقی را که نه تنها من بلکه حتا احمد باید متعجب شده باشد که این شخص چقدر با تربیه و حلیم است. آنقدر پخش گپ می زند که گویی پری از بال قو بر زمین فرود می آید. آهسته آهسته تخمین میزنم کیها اینجا اند، می دانم کسانی در پلچرخی مانده اند و کسانی اینجا اند. الگوریتم هایم همه جام مانده اند. هیچ مخرج مشترکی نمی یابم که بگوید اعدام می شوم یا نمی شوم؟ شاید آنهایی که در پلچرخی مانده اند اعدام شوند و من نشوم، کی میداند؟ به این احتمال تا امروز فکر نکرده بودم.
++++++++++
تق تق میکنم که میخواهم بروم تشناب.
عجایب صورتی. برابر یک موسیچه. هفده هژده ساله. بیتلی نیست. مثل همۀ سربازان عادی.
میگوید : بفرمایید. دنبال من بیایید.
شک میکنم که اینجا در زندانم یا در افغان هوایی شرکت و این سرباز است یا ستیوردس؟
بیا عزیز، سلام دادی؟ در غم ماندی.
در تمام راه قصه میکنیم. ازهرچه بخواهم. او پاسخ میدهد و در آخر میگوید عاشق شعر های مولاناست و پدرش نیز از اخلاصمندان مولاناست و شعر خوانی امروز صبح من بسیار خوشش آمده است. رفتی، بربادشدی عبدالله.
زیرا این قاقچلی عبدالله نام دارد. نمیداند که شعردوستی درین روزگار کار خطرناکی است. میخواهم غسل کنم هرچند براساس شریعت دلیلی برای غسل وجود ندارد. ازش میخواهم با تاس بر پشتم آب بیاندازد. میگوید «به چشم». طعمۀ اغیار شدی عبدالله.
چند روز می گذرد. هرباری که میخواهم تشناب بروم، قرعۀ فالم به نام نامی احمد زده می شود. با ادب اما نه بیشتر از باادب.
اینک کم کمک داخل آن پدیده ای می شوم که دانشمندان زندانشناس به آن «سیندروم لغزش» می گویند. لغزش بین خواب و بیداری. نمیدانم چند ساعت خوابیده ام، نمیدانم چندساعت بیدار بوده ام. نمی دانم روز است یا شب.
درینجا میخواهم خاطرنشان سازم که بین کلکین و خواب رابطه ای وجود دارد که اگر شما زندانی کوته قلفی در سلول بی کلکین نشده باشید، هرگز به اهمیت آن پی نخواهید برد. زمانی که کلکین نداشته باشید، ازدحام رفت و آمد در دهلیزها شما را رهنمایی میکنند که اینک روز است، اینک شب شد. اما احمد و عبدالله شاید از روی ادب بود که بسیار آهسته راه می رفتند. نتیجۀ جانبی ادب آنها اینست که من نمی دانم شب است یا روز، نمیدانم چندساعت خوابیده ام؟ بر سقف چراغی نصب شده است که شب و روز درخشان است. خدا گردنم را نگیرد، نه کمتر از 120 وات. نمی شود آیا که این چراغ بی پدر را در شب خاموش کنند و برقش را درین عالم بی برقی، در بین یتیم ها و بیوه های وزیراکبرخان تقسیم بفرمایند؟ (خواهید گفت این برق دیزلی بود و تقسیم نمی شد. خوب. اطاعت. همی شما صحیح می گویید).
در چنین حالتی، شما بعد از چند دعوا با خود و شش و هفت گفتن با خود، داخل یک مرحلۀ «بین دو» می شوید. یعنی وقتی که خوابید، بیدارید، وقتی که بیدارید، خوابید. من امروز که سی سال ازین ماجرا می گذرد، علامات خواب در بیداری را حفظ کرده ام. صبح زود برمیخیزم و بلند شدن آفتاب را تماشا می کنم تا اطمینان حاصل کنم که روز شده است و می روم دوباره می خوابم.
++++++++++++
احمد می گوید «هدایت است که شما دیگر شعر نخوانید». نمی توانم. میپرسم نگفته اند که اگر شعر خواندم، جزایم چیست. میگوید «هدایت است که این کلکین بالای دروازه ره بسته کنم». میگویم باشد، بسته کنید.
دود سگرت خفکم می کند. این پنجرۀ بالای دروازه یگانه خروجگاه دود است. هوای آلودۀ دهلیز بهتر از بی هوایی است. ازین پنجره است که من صدای پای عابران را می شنوم و تشخیص می دهم که اینک کی کناراب طلب شده است؟ و این اطلاع اهمیت ستراتیژیک دارد.
من این ضرورت های حیاتی را درست محاسبه نکرده بودم که با کاکگی به احمد گفتم : «باشد، بسته کنید».
تق تق می کنم. می آید. می گویم ببخش من اشتباه کردم و پشیمانم. لطفا این پنجره را باز کنید. تعهد می سپارم که دیگر شعر نخواهم خواند..
عبدالله نامه ای از یارِ یارانم می آورَد. نوشته است که عبدالله جوان نازنینی است. یک اَم، میوه ای که بیشتر از همۀ میوه ها دوست دارم فرستاده است و نوشته است «بخور که باز نگویی نخوردم».
امشب رفت و آمد بیشمار است و بخصوص از کسانی که در گوش من نشان انگشت ندارند. عبدالله می آید و می گوید یک زندانی نو آورده اند و به گمانم از دوستان شماست. می پرسم نامش چیست؟ میگوید نصیر به گمانم. میگویم تخلص دارد؟ می گوید سیام یا سهام.
میگویم عبدالله جان مرا کناراب ببر. میخندد. می گوید همو ره دستشوی یا تشناب بگویین.
نصیر سهام دوستی است که چندماه پیش با دخترانش به خانۀ اکبر کرگر آمده بود، من نیز با دخترم شیوا آنجا رفته بودیم. دختر نصیر شیوا را تیله کرده بود و درین واقعه دست دخترکم شکسته بود.
از دروازه عبور می کنم. می گویم «رفیق سرباز! یک نفر است که دخترش دست دخترمه شکستانده. اگر خودش است و کس دیگری نیست، یک تق کنه که مه بفامم». نه تقی نه پقی. عبدالله میگوید بیایید برویم تشناب. میگویم «او رفیق سرباز، تو نمیتانی بفامی. اگر خودش است و همویی است که دخترش دست دخترمه شکستانده، مهم اس که مه بفامم. یک تق کنه خلاص». نه تقی است نه پقی. عبدالله میگوید : لطفا. شاید اعصاب تان آرام نیست. بیایید بروید تشناب.
باز میگردم. باز صدا میزنم. نتیجه می گیرم که این آن نصیر نیست. عبدالله میرود و در جریان گپ تخلصش را می پرسد. می گوید سهام.
میگویم عبدالله تو باید مرا امشب به سلول او ببری. رنگش سفید می پرد. میگویم نترس عبدالله جان اگر من به آن دنیا رفتنی نشدم تو هم نمیشوی. اگر رفتیم باهم می رویم. میگوید خی باشین. من باید اوضاع را ببینم.
گفتم سلام رفیق نصیر. بغل کشی کردیم. هرانچه را قاسم آسمایی برایم درس داده بود گفتم. از جرم، از جنایت، از ثبوت، از شروع، از ارتکاب. از همه چیز گفتم. عبدالله نزدیک بود در دهلیز زوف کند. بازگشتم به سلولم.
ــ آیا شما خواستار دوباره عودت ببرک کارمل هستید؟
خسته شده ام ازین سوال ها. «این تفتیش عقاید است» را چندبار گفته ام و از تکرار خوشم نمی آید. فورم ادبی برای من بسیار اهمیت دارد.
ــ محترما ! اگر یک نظر خواهی سراسری صورت بگیرد، نظرم را خواهم گفت. مثلا من باید بدانم او چرا میخواهد دوباره! عودت کند؟ عجالتا نظری ندارم.
ــ چرا به ایجاد سازمان خرابکارانه متوسل شده اید؟ منظور تان را تشریح کنید.
ــ محترما ! عضویت هیچ سازمان خرابکار و غیرخرابکار را ندارم. اطمینان می دهم.
++++++++++
باالاخره راه بر بالای دروازه و دیدار با همسایۀ روبرویم را پیدا می کنم. سپنتگر است. سرسفید شده. نتیجه می گیرم که پیش از آمدن به اینجا سرسفید بوده اما من نمی دانستم.
روز ها می آیند و می روند. دیگر از استعلام خبری نیست. شاید قناعت شان فراهم شده باشد.
عبدالله میگوید اگر میخواهید چکر بروید، وقتش است. می توانم به یکی دو اتاق سربزنم. میگویم نی عبدالله جان، لازم نیست بیهوده خطر را قبول کنیم.
عبدالله با آرامش می گوید «یک کسی را به نام حیدر عدل آورده اند. مقیم از صبح تا حالا اینجا بود. دو استعلام دو ورقی را ازش گرفتم و حالی ازمه خواسته چهار ورق دیگر برایش بیاورم. »
به یاد گفته های قاسم آسمایی می افتم. «همین که در برابر سوالی دیدی که پاسخت از سه جمله زیادتر شده بدان که اشتباه کرده ای».
بر کاغذ تشناب می نویسم و به دست عبدالله می دهم که برای بریالی ببرد. بریالی سوی عبدالله با شک می بیند. شفاهی میگوید بلی می شناسم، با امتیاز(حسن) گپ بزن. برای امتیازحسن می نویسم، میگوید من هیچکسی را نمی شناسم. او نیز بر عبدالله اعتماد نکرده. رو به عبدالله میکنم و می گویم «حالا وقتش است. حالا باید خطر را بپذیریم.»
از جا برمی خیزد. می گویم من فهیم ادا هستم. می گوید در غیاب آشناییم. در آغوشم می گیرمش. شش هفت سالی باید از من جوان تر باشد. شروع می کنم به برشمردن همان شیوه های تحقیق و ثبوت و اقرار و…تاکید می کنم بر کوتاه نویسی.
میگوید «دیر شده. من اینها را نمی دانستم و دو جواب طولانی داده ام. درانها چیزهایی گفته ام. » میگویم مهم نیست، انکار کن. بگو اینها را به زور سرت نوشته اند. این دو ورقی را که نوشته یی، برابر با یک دانه ماش ریزه ریزه کن و بگو استفراق کرده ای و ازیشان کاغذ جدید بخواه. آنگاه در برابر هر سوال یک سطر پاسخ.
می گویم حاضری این کار را کنی؟ میگوید حاضرم. می گویم می دانی که سخت است و آنها عصبی می شوند؟ میگوید می دانم و وعده می دهم.
از زندان بیرون شده بودم که عبدالله گفت حیدر عدل را دو شب روی برف ایستاده کرده بودند و او لب نگشوده بود.
++++++++++++
هوا سرد است. از دیروز اتاقم را تغییر داده اند. کلکین دارم. از راه کلکین به کلکین با بریالی می توانم گپ بزنم. راهی جز این ندارم که شب و روز را زیر کمپل باشم تا کمی گرم شوم. در باز می شود. نگاه نمی کنم. می شنوم «رفیق فهیم من به ملاقات تان آمده ام. بیایید یک دست بدهیم.» برمیخیزم. مقیم پیکار است. می گوید مبادا فکر کنم که او شخصا با ما دشمنی دارد. می گوید او صرف مجری اوامر بوده. میگویم اوامر حالا به چه منوال است؟ میگوید من در تلاشم که امر آزادی تان را بگیرم. ناگهان صدایی از بیرون می آید : فهیم، کجاستی فهیم؟ خوت بورده؟
مقیم سوی پنجره می رود. می گویم رفیق بریالی است. تازه پنجره دار شده ایم و گاهی ازین راه راز دل می گوییم. خداحافظی می کند و می گوید راز دلِ خوش.
ساعتی باید گذشته باشد. ناگهان صدای چیغ یک نوجوان و آنگاه از نوجوانی دیگر بالا می شود. لت و کوب می شوند اما نمی شنوم که چه چیزی ازانان خواسته می شود. دو سه ساعت بعد به جای دیگری برده می شوند. فردایش عبدالله می گوید «بیادر کلان شان یک مشاور شوروی ره کشته و اینها میخواستند به وسیلۀ برادران کوچکش پیدایش کنند».
+++++++++++
مقیم پیکارمیگوید : اینه وعده به جا.
باید سر جنازۀ مادرکلانم بروم.
فرید مزدک موتر فرستاده. می رویم قبرستان.
می خواهم زود به دیدار همزنجیرانم بروم.
تنها کاویان، امتیازحسن و خالد حافظ آزاد شده اند.
سایرین از ریاست هفت به پلچرخی بازگشتانده شدند و یکماه دیگر آنجا ماندند.
در همین رابطه
یادی از آن نیمه شب زندان و نخستین دیدار وگفتگو با زنده یاد رفیق محمود بریالی
شب ۲۶ ماه میزان ۱۳۶۷بود ونخستین شب زندان واتاق تنهایی شماره بیست و چهار منزل دوم بلاک اول. نخستین لحظات دستگیری، اولین شب وروز، اولین هفته، اولین ماه زندان، دشواری های خاص و استثنایی خودرا دارد وآنهم فراموش ناشدنی ودر حافظه چنان حک میگردد که زدودنش دشوار است و ناممکن. با سپری کردن این “اولین های دشوار و کندگذر”، بنابر خصلت انسانی توافق و سازش با محیط، شخص با ماحول وشرایط تازه ،می سوزد ومیسازد و تا اندازه تسکین گردیده وما بعد آنرا با همه دشواری هایش تحمل میکند.
در نیمه شب با فکر پریشان، باردیگر جریان رویدادهای آنروز را از نخستین تلفون صبحگاهی محترم یعقوبی، رفتن به ریاست هفت و دیدن تلاشهای … یارمحمد معاون اول وزارت امنیت دولتی ومقیم پیکار رییس اداره هفت وتیمش و هدایات آنان در مورد دستگیری رفیق محمود بریالی و جمع دیگر، تلفونهای بعدی جناب رییس جمهور و دستور اکید آن مبنی بر دادن امر دستگیری وموافقه تلاشی منازل آنان وسرپیچی وتمرد من از آن هدایت خلاف قانون وسرانجام دستگیری وانتقال یافتن به ریاست هفت وسپس به همین اطاق، مرور میکردم.
نزدیک ساعت دوازده شب، بر خلاف روز که چندبار دروازه فلزی اطاق با صدای ناهنجار باز وبسته شده بود، این بار دروازه سلول با بسیار آهستگی باز ورفیق رزاق عریف داخل شد وگفت بخیالم خواب درک ندارد؛ گفتم بعد از سالها وقت زیادی برای خوابیدن خواهم داشت؛ چه گپ هاست؟ وچه هدایاتی برایت رسیده است؟ رفیق عریف با خنده مختص به خود گفت: دستور اکید در مورد تجرید همه شما وجلوگیری از تماس بین تان وادامه داد: “تیم مصالحه”همه گپ های وطن را حل وفصل کرده وبا اشرار مصالحه و معامله میکنند و ما را نگهبان رفقا ساخته است.!؟ سپس گفت رفیق بریالی میخواهد با خودت صحبت کند، موافق هستی؟ گفتم چرا نه.
بعد از چند لحظه رفیق بریالی داخل اطاق شد وبعد از بغل کشی و روبوسی باعتاب پرسید: رفیق قاسم چرا چنین کار کردی وخودرا به این مصیبت دچار؟ گفتم کدام کار و کدام مصیبت؟ گفت خود داری از دادن امر دستگیری و زندانی شدن. گفتم مرگ با یاران جشن است.
بار نخست بود که رفیق بریالی را از نزدیک میدیدم. بعد از احوال پرسی، از جزیات آن روز پرسید. جریان را از آغاز تا انجام، از گفتگوی تلفونی ام با رفقا یعقوبی ونجیب تا لحظه دستگیری برایش حکایه کردم وگفتم در دوسیه مرتبه اپراتیفی برعلیه شما ودیگر رفقا هیچ نوع سند ومدرک مادی که دلالت بر نقض قانون نماید وموجبه شود برای تحریک دوسیه جزایی، موجود نبود و و تنها چند ورق شامل گذارش اجنت ها و آنهم پراگنده و چند ورق حاوی گفتگوی شما با چند رفیق که به شکل اپراتیفی ثبت شده بود و محتوی چند صحبت تلفونی دیگر بیرون نویس شده بر روی صفحه کاغذ که از لحاظ قانون نمی توان آنرا علنی ساخت و به حیث مدرک بر علیه شما بکار برد، در دوسیه گذاشته شده بود.
تمام این دلایل را برای رفیق یعقوبی و سپس برای رفیق نجیب به تفصیل گفتم وعلاوه کردم که با این دلایل ومدارک نمیتوان کسی را به مسئولیت جزایی کشانید و سرانجام بعد ازمدتی دوسیه ختم میگردد و آزردگی بین رفقا باقی میماند. دستور اخیر رفیق نجیب این بود که باید بر اساس ضرورت، اینها زندانی شوند و دیگران تنبیه… . همچنان به ملاحظه دوسیه، تصمیم بعدی دستگیری رفیق اناهیتا راتبزاد و چند عضو سازمان دموکراتیک زنان بود که تحمل آن ناممکن واگر امر دستگیری شما هم به قلم من رقم می یافت، هرگز به چنان کاری مبادرت نمی کردم؛ لذا بعد از جدال درونی با خود، بهتر دانستم تا در قدم اول مخالفت کنم وهمه پیامدهایش را آگاهانه پذیرفته ام وبه گفته محترم رییس جمهور، نشستن در پهلوی شما را ترجیح دادم.
تا دمدم صبح در مورد وضع نابسامان وطن، جنگ و تلاش دست های مرموز برای تششت بیشتر حزب و قوای مسلح، به تفصیل صحبت کرد. بعد از آن در زندان وبیرون از آن ودر دوران مهاجرت بارها وبارها دید و وادیدهای صورت گرفت وبحث های دوبدو ادامه یافت واز فیض صحبتش زیاد آموختم ورفاقت زندان مستحکمتر شد؛ اما یاد وخاطره آن نیمه شب هرگز فراموش نخواهد شد. یادش گرامی وآرمانهایش برآورده باد.
قاسم آسمایی
رفیق قاسم آسمایی کتاب دُن آرام در چهار جلد و “یادواره از روزهای دشوار”
رفیق قاسم آسمایی
«دُن آرام»، گرمابخش “کوته قفلی” زمستان سرد
زمستان سال 1368 با زمستان های ماقبل آن تفاوتهای داشت؛ این تفاوت ها هم جنبۀ عام داشت و هم تفاوت خاص برای من.
آن زمستان سردتر از زمستان های قبلی بود، برف کمتر بود و خشکه خنک بیشتر. برعلاوه هنگامۀ خروج قوای شوروی در همه سطوح جامعه و دولت احساس سردی ها را بیشتر میکرد. تیل و گندم کمتر از حیرتان میرسید، زیرا هم مقدار آنرا کمتر ساخته بودند و هم حملات دزدان سرگردنه “جهادی” بر قطارهای اکمالاتی بیشتر شده بود. ویرانگران دیگری مدعی آزادی وطن نیز پیهم بر خطوط انتقال لین برق از سمت شرق کابل حمله میکردند و پایه ها را منفجر تا خدمتی کرده باشند برای خشنودی ولی نعمت خویش جنرال سیاه روی و سیاه فطرت پاکستانی.
تک و تنها بودن، احساس سردی را در کوته قفلی بلاک اول زندان پلچرخی بیشتر میساخت و فکر را متشتت و پراگنده. کوتاهی روزها و درازی شبها آنهم با یگانتا شمع، عامل دیگری بود تا گذشت زمان نیز طولانی تر بنظر آید. نق و فق قوماندان تازۀ زندان و وضع قیود جدید بر زندانیان بلاک اول و محروم بودن از دسترسی به قلم و کتاب، فضای زندان را تلختر از قبل ساخته بود.
در چنین وضعی خفقان آور و سرد، رفیق نور روشنگر یکی از کارمندان با شهامت زندان با آوردن چهار جلد کتاب «دُن آرام»، فضای زندان را تا اندازۀ قابل تحمل ساخت. کتاب ها مربوط رفیق عزیزم نصیر سهام بود که چند اطاق آنطرفتر نیز مانند سایرین در بی سرنوشتی بسر میبرد.
جلد اول کتاب دن آرام، به بخش های بیست ـ سی ورقه تقسیم شد و سپس با جلدهای متباقی نیز چنین معامله گردید. این بخش های جداگانه از اطاق اول تا اطاق اخیر منزل دوم دست بدست می شد و سپس به اطاقهای منزل سوم میرسید و همان کارمندان و سربازان محافظ بی ترسی بودند که بصورت منظم و مسلسل بخش های کتاب را بنوبت از یک اطاق به اطاق دیگر منتقل میکردند. یاد همۀ آن جوانمردهای دلیر بخیر!
زمانی اتفاق می افتاد که بنابر عواملی، یک رفیق نمیتوانست بخش رسیده را بموقع بخواند و ختم کند و یا هم سربازی بنابر دلایل امنیتی نمیتوانست، پارۀ کتاب را به اطاق دیگر برساند. در چنین حالتی بود که بایست همان پارۀ دست داشته را باربار خواند، تا هم غم غلط گردد و هم ذهن مصروف. به برکت چنان شیوۀ خواندن، بعضی از بخش های کتاب تا هنوز چنان به حافظه باقیمانده است که گویی آنرا همین چندی قبل خوانده ام. وضع سایر رفقای زندانی نیز چنین بود.
دیدگاه ها
محترم اداصاحب، خاطره تان که صادقانه نگارش يافته است، ياد آور صد ها خاطره وداستانی است که با نسج يابی نهضت دموکراتيک کشور پيوندعميق وهمه جانبه دارد، همه ما سرگذشت مشابه ای داشتيم وهمان سرنوشت بهم آميخته راه آينده ما را روشن ساخته است.
ازنامها وشخصيتهای سياسی ومحترمی که ياد نموديد با بيشترين شان کارمشترک داشتم و در کنار صحنه هايی که به نگارش در آورده، حضور داشته ام، روزی که شما را ازمکتب رفتن بازداشتند ونخستين غسل آنقلابی تانرا در دارلتاديب سپری نموديد ودرآنجا نيز ازتبليغ آرمانها به رغم نظارت وکنترول اجتناب نکرديد، من درهمان حال با جمع ازرفقا درترتيب وتنظيم شعار ها، تقسيم وظايف فردای مظاهره وکارهای تدارکاتی آن مصروف بودم .
نخستين سفر اميرعباس هويدا به افغانستان در زمان حکومت نوراحمد اعتمادی درسال 1967 برابر به1347 بود، که با مذاکرات بی نتيجه پايان يافت، دومين سفر هويدا در زمان حکومت موسی شفيق درسال 1972 برابر 1351 بود که در رابطه به آب رود هلمند معاهده ای را به امضا رسانيدند ، امانسبت ضعف جانب افغانی پيامد آن به نفع ايران تمام شد،درهمين موقع بود که حزب دموکراتيک خلق افغانستان دست به اعتراضات وتظاهرات زد که شما ادای گرامی از آن ياد نموديد.
برای مزيد معلومات عزيزان: بر اساس سروی های مختلف ذخاير آبی افغانستان سالانه بالغ بر 57 مليارد ( بليون) مترمکعب میرسد که ازجمله کمتر از 25 تا 30 فيصد آن به مصرف زراغت افغانستان میرسد ومتباقی 75 فيصد آن بدون استفاده به خارج سرازير ميشود.
آب هلمند ميتوانست دشتهای وسيع ولايتهای غربی افغانستان راسيرآب کند، اما سياست نيرنگ وخدعه ايران وساده گی زمامداران افغانستان ازساليان متمادی بدينسو مانع آن شد و آب هلمند به معضله بزرگ منطقه مبدل شده وهنوزهم ادامه دارد.
ظاهر شاه پادشاهی بود که از اول تا آخر سلطنت خود، فقط یک شوق باطنی داشت و آن این که از شرِ این سلطنت خود را رها سازد. او در آغاز، با زنده گی و طبیعت فرانسه خو گرفته بود و تا آخر یک شوق باطنی داشت و آن این که به این مام وطن بازگردد. «منافع خانواده» که از طریق عم های قدرت دوستش افاده می شد، وادارش کرد که به چبزی به نام پادشاهی تن دهد. سلطنت او مثل خاطرۀ من یک مزاق واقعی بود که او آن را گذرا می خواست. سلطنتی متکی بر توافق چند قبیله سالار و چند ملک و نایب.
اولین چالشی که بر سر راهش ظاهر شد، داود خان نبود. موسی شفیق بود که به حیث هشیار ترین محصول این سیستم، برنامۀ واقعی ایجاد پایۀ اجتماعی برای سلطنت را طرح ریزی کرد. موسی شفیق مطرح کرد که از ترکیب شورای ملی می توان با نفوذ ترین حزب سیاسی مدافع سلطنت را در برابر مذهبیون و چپ ها ایجاد کرد. من در زمانی زندانی شدم که هنوز سیستم مطلوب موسی شفیق غلبه نداشت و هنوز شاه به شیوۀ سنتی در بارۀ هر برگی تصمیم میگرفت که بر درختی تکان می خورد.
بايد صادقانه بگويم كه،
فهيم ادا در بين همه اى زندانى ها خاص بود. جسور بود ،دلسوز بود، مهربان بود و عضو ارتباط همه بود با اين كار هايش در حقيقت فدايى بود. هر لحظه ميتوانستند تحت فشار قرار دهندش. ولى از هيچ چيز ترس نداشت. صبح در خدمتت بود، ديگر در خدمتت بود و نصف شب هم اگر ضرورت ميشد باز هم به هر قيمتى كه بود خود را به كمك ات ميرساند.
زنده و سلامت باشى يار قديم.
در مورد زندانی شده گان فقط در مورد رفیق عدل پرسان کردم چرا ؟ پاسخم را گرفتم .
من با رفیق آسمای هیچګونه معرفت نداشتم ، این قصه را که میشنوم فکرمیکنم رفیق آسمایی یک شخص چهار شانه با قد بلند وبروتهای دبل وجسمن بسیار قوی آدم است اما بعد ازرهای شان در منزل رفیق معصوم سربازبرای نخستین بار میبینمش که جسمن بسیارکوچک ولاغر اندام وانسان نهایت صمیمی ودوست داشتنی بامغز پُراست بعداز آن وتا اکنون یکی از بهترین رفقایم است
اسحاق زی عزیز من خاطره رفیق آسمایی عزیز را خوانده بودم که اگر اجازه خودت باشد کاپی نوشته خودشان را هم در پای نوشته خودت بگدارم.
یادی از آن نیمه شب زندان و نخستین دیدار وگفتگو با زنده یاد رفیق محمود بریالی
شب ۲۶ ماه میزان ۱۳۶۷بود ونخستین شب زندان واتاق تنهایی شماره بیست و چهار منزل دوم بلاک اول. نخستین لحظات دستگیری، اولین شب وروز، اولین هفته، اولین ماه زندان، دشواری های خاص و استثنایی خودرا دارد وآنهم فراموش ناشدنی ودر حافظه چنان حک میگردد که زدودنش دشوار است و ناممکن. با سپری کردن این “اولین های دشوار و کندگذر”، بنابر خصلت انسانی توافق و سازش با محیط، شخص با ماحول وشرایط تازه ،می سوزد ومیسازد و تا اندازه تسکین گردیده وما بعد آنرا با همه دشواری هایش تحمل میکند.
در نیمه شب با فکر پریشان، باردیگر جریان رویدادهای آنروز را از نخستین تلفون صبحگاهی محترم یعقوبی، رفتن به ریاست هفت و دیدن تلاشهای … یارمحمد معاون اول وزارت امنیت دولتی ومقیم پیکار رییس اداره هفت وتیمش و هدایات آنان در مورد دستگیری رفیق محمود بریالی و جمع دیگر، تلفونهای بعدی جناب رییس جمهور و دستور اکید آن مبنی بر دادن امر دستگیری وموافقه تلاشی منازل آنان وسرپیچی وتمرد من از آن هدایت خلاف قانون وسرانجام دستگیری وانتقال یافتن به ریاست هفت وسپس به همین اطاق، مرور میکردم.
نزدیک ساعت دوازده شب، بر خلاف روز که چندبار دروازه فلزی اطاق با صدای ناهنجار باز وبسته شده بود، این بار دروازه سلول با بسیار آهستگی باز ورفیق رزاق عریف داخل شد وگفت بخیالم خواب درک ندارد؛ گفتم بعد از سالها وقت زیادی برای خوابیدن خواهم داشت؛ چه گپ هاست؟ وچه هدایاتی برایت رسیده است؟ رفیق عریف با خنده مختص به خود گفت: دستور اکید در مورد تجرید همه شما وجلوگیری از تماس بین تان وادامه داد: “تیم مصالحه”همه گپ های وطن را حل وفصل کرده وبا اشرار مصالحه و معامله میکنند و ما را نگهبان رفقا ساخته است.!؟ سپس گفت رفیق بریالی میخواهد با خودت صحبت کند، موافق هستی؟ گفتم چرا نه.
بعد از چند لحظه رفیق بریالی داخل اطاق شد وبعد از بغل کشی و روبوسی باعتاب پرسید: رفیق قاسم چرا چنین کار کردی وخودرا به این مصیبت دچار؟ گفتم کدام کار و کدام مصیبت؟ گفت خود داری از دادن امر دستگیری و زندانی شدن. گفتم مرگ با یاران جشن است.
بار نخست بود که رفیق بریالی را از نزدیک میدیدم. بعد از احوال پرسی، از جزیات آن روز پرسید. جریان را از آغاز تا انجام، از گفتگوی تلفونی ام با رفقا یعقوبی ونجیب تا لحظه دستگیری برایش حکایه کردم وگفتم در دوسیه مرتبه اپراتیفی برعلیه شما ودیگر رفقا هیچ نوع سند ومدرک مادی که دلالت بر نقض قانون نماید وموجبه شود برای تحریک دوسیه جزایی، موجود نبود و و تنها چند ورق شامل گذارش اجنت ها و آنهم پراگنده و چند ورق حاوی گفتگوی شما با چند رفیق که به شکل اپراتیفی ثبت شده بود و محتوی چند صحبت تلفونی دیگر بیرون نویس شده بر روی صفحه کاغذ که از لحاظ قانون نمی توان آنرا علنی ساخت و به حیث مدرک بر علیه شما بکار برد، در دوسیه گذاشته شده بود.
تمام این دلایل را برای رفیق یعقوبی و سپس برای رفیق نجیب به تفصیل گفتم وعلاوه کردم که با این دلایل ومدارک نمیتوان کسی را به مسئولیت جزایی کشانید و سرانجام بعد ازمدتی دوسیه ختم میگردد و آزردگی بین رفقا باقی میماند. دستور اخیر رفیق نجیب این بود که باید بر اساس ضرورت، اینها زندانی شوند و دیگران تنبیه… . همچنان به ملاحظه دوسیه، تصمیم بعدی دستگیری رفیق اناهیتا راتبزاد و چند عضو سازمان دموکراتیک زنان بود که تحمل آن ناممکن واگر امر دستگیری شما هم به قلم من رقم می یافت، هرگز به چنان کاری مبادرت نمی کردم؛ لذا بعد از جدال درونی با خود، بهتر دانستم تا در قدم اول مخالفت کنم وهمه پیامدهایش را آگاهانه پذیرفته ام وبه گفته محترم رییس جمهور، نشستن در پهلوی شما را ترجیح دادم.
تا دمدم صبح در مورد وضع نابسامان وطن، جنگ و تلاش دست های مرموز برای تششت بیشتر حزب و قوای مسلح، به تفصیل صحبت کرد. بعد از آن در زندان وبیرون از آن ودر دوران مهاجرت بارها وبارها دید و وادیدهای صورت گرفت وبحث های دوبدو ادامه یافت واز فیض صحبتش زیاد آموختم ورفاقت زندان مستحکمتر شد؛ اما یاد وخاطره آن نیمه شب هرگز فراموش نخواهد شد. یادش گرامی وآرمانهایش برآورده باد. قاسم « آسمایی »
سياست غلط و طبعاً قدرت.
بزرگترين تبهكارى و دروغ زنده ياد نجيب الله و تيمش اين بود كه:
از يكسو؛
نعره آشتى ملى( همان كامپرومايز ها)، دموكراتيزاسيه ى وارداتى ماسكو،
ابناولنيه( نو سازى)، علنيت و بلاخره گلاسنوست و شفافيت سر ميداد و از جانبى اصولى ترين نيرو را ( در همان شرايط حاكميت حزبى) يا در زندان انداخت، يا صدا و سيماى شان را خاموش يا از كار و فعاليت سياسى آنها را بر طرف كرد.
به جاى آن ، نجس ترين بأنديت هاى جنايتكار باند امين را كه خون خلق بر كف داشتند و دارند از زندان رها ساخت و دل به مجاهدين، مخالفين و كسانى كه بيرحمانه سركوبشان كرده بود ، بست.
اين بچگانه ترين روش در سياست و هرگونه پاليسى آنروزگار بود كه نتيجه اش بادرد و تاسف تمام،همان حلق آويز ذلت بار فقيد نجيب اله شد.
من به به حساب فهيم ادا نه ، بلكه در يك معامله ى كاملاً شخصى دو بار براى يك شب زندانى عمال رژيم نجيب الله بودم.
توفيق مى خواهم كه روزى بنويسم.
اما،
از فرهنگ فهيم خان ادا خوشم مى آيد.
مانند من چر چرى نيست.
فقط مينويسد و بيطرفانه مينويسد و با فرهنگ مدرن.
بيصبرانه منتظريم.
با تاييد حرف شما بايد اضافه نمايم كه،
بعد از ازادى من از زندان و مسافرت من در مسكو ، زمانيكه رفيق كارمل فقيد را در همان خانه مخصوص كه شما ياد نموديد ملاقات نمودم، برايم گفتند كه،
يكى از اعضاى رهبرى حزب كمونيست شوروى وقت حدود يك ماه قبل از زندانى شدن شما رفقا با من ملاقات نمود و گفت: داكتر نجيب بالاى ما فشار اورده است تا ما توافق نمايم كه يكتعداد از اعضاى حزب بشمول برادر تان محمود بريالى بايد زندانى شوند.
رفيق كارمل در ادامه گفتند، اين ادم از من تقاضا نمود تا با محمود بريالى تماس بگيرم و از او بخواهم تا مناسباتش را با نجيب خوب بسازد تا نجيب از تصميم اش منصرف گردد.
همان شد كه يك ماه بعد رفقا زندانى شدند.
يعنى داكترنجيب كار خودش را كرد و موافقت روس ها را هم بدست اورد.
بايد بگويم كه ، اختلاف در تمام گروه ها ، احزاب ، سازمانها و حتا أفراد يك امر طبيعيست.
بدون تفاوت نظر و اختلاف رشد يك پروسه يا حزب سياسى يا روند اجتماعى ناممكن است. ولى مهم اينست كه اين اختلاف ها به خشونت، خودخواهى، تباهى و بربادى يك جريان سياسى و يا يك كشور نيانجامد.
من هرگز طرفدار مقايسه امين با ببرك كارمل به اين سادگى نيستم.
امين شخص مشكوك، لومپن ، بيسواد، ماجراجو ، قومپرست و خود پرست ، كوته نگر و در نهايت يك گرگ صفتى مانند هتلر بود.
ببرك كارمل يك پيشينه ى دراز و فرهنگ مبارزه داشت. انسان عاطفى، طرفدار أصول ، طرفدار عدم خشونت و مبارزه ى آرام و صلح آميز و منطق بود.
امين به دستور خود از نخستين روز حاكميت بيرحمانه كشت بدون كوچكترين دليل.
كارمل در چنبره ى يك شرايط ويژه جنگ داخلى و تشديد رقابت دو سيستم گير آمد.
كشتار زمان كارمل، بيشترينه در نتيجه جنگ رو در رو دونيرو بود و كشتار امين بدستور شخصى و سوختاندن تَر و خشك.
اگر ما بيطرفانه و بدون غرض و مرض وضع را در دو حاكميت ارزيابى كنيم ، چنين نتيجه ميگيريم كه امين مستقيم و غير مستقيم در خدمت ارتجاع، سيا و آى اس آى قرار داشت و ببرك كارمل با صداقت در خدمت پياده نمودن الگوى جامعه شورا ها.
خری را کشد از طویله– به یک دم سیاست مداری کند
ادا صاحب گرامی! ولی در مورد گروه های مسلح مخالف و ماویست های تروریست از دید شما دولت باید چه کاری میکرد؟
کو عقلی که متن شما را با هوش و حافظه بخواند و این تفاوت ها را درک کند.
تعجب مه همیشه برای گروهی بوده که تا قبل از پلینوم 18 با “مخالفین پلینوم ” رفیقانه در یک صف روان بودن. چطور ممکن است که با یک حرکت در یک زمان کوتاه چنین دشمن همان رفقای قبل از پلینوم شدن؟؟ آنهم چی دشمنی!
ادای گرامی سلامت باشید، ممنون که با صداقت خاطره ی ناخوشآیند زندگی تان را با ما شریک میسازید. منتظر بخش های دیگرش🍂
ازبغلان به مزار آمده بودم . شب درمنزل انجنیر شریف که منشی کمیته ولایتی ولایت بلخ بود، نشسته بودیم واطلاعات همینگونه را باهم گفتگو وتبادله میکردیم که زنگ تلیفون آمد. از قدیم وندیم سه هم صنف و سه هم مکتبی( انجنیرشریف، مقیم ومحترم آصف خرمی) باهم یکجا می نشستند ویکجا در مظاهره بودند .). آنطرف تلیفون مقیم واحد العین بود که تازه از کابل آمده بود ودرارگان امنیت دولتی اقامت کرده بود. شریف برایش پیشنهاد داد که بیا همینجا من و واصل تنها هستیم . آمد، چون حرف ، حرف های رفقای زندانی بود ، پس از نوشیدن پیالهٔ با تکبر برای شریف گفت : بچیم: خودم از همین های که شماها رفیق میگویین تحقیق کدم . شریف برایش گفت: گه خوردی بر پدرت … کدی . شب بهم خورد.
خبرشدم که دوست دیگر خود را هم براساس قوم و قوم پرستی در لندن نا راحت ساخته است.
اینجا ها مطالبی را خبر شدم که این مقیم باید پیرو ( بیریای شوروی) بوده باشد .
ولی تعداد انهایکه کم هم نبود و بیخبربودند از همه پروژه ی که پشت پرده ماما و خواهرزاده چندین سال بالایش کار کرده بود.فقط بصفت یک حزبی یک سوالی در جلسه های به اصطلاح نظرخواهی کرده بودند باوجود سپری کردن سالها درخط اول نبرد بخاطر همان یک سوال به سفر های بی برگشت فرستاده شدند.
اینجا دیدگاه بعضی عزیزان بیخبر که خیر با خبرانی را میخوانم که آن همه حادثه را طوری فکر میکنند ویا وانمود میکنند که فقط برای تبدیلی مقام و شخصیت زنده یاد رفیق کارمل بود.
امیدوارم که رفیق ادای عزیز ما چند سطری در اینمورد هم بنویسند که هرگز چنین نبود عمق ان حادثه را در ختم حاکمیت دولتی و حضور مستقیم 18 ساله امریکاوشرکایش خوب میتوان دید و دانست که…
روز سرد و بارانی بود، جمعی کثیری باید برای بدرقه رهبر از میدان هوایی تا ارگ مارش کنان ونعره زنان مهمانشانرا پزیرایی میکردند. این جمعیت سر به کف وبیباک نمیدانم با چه قوتی در آهنین ارگ را از وسط دو شق کردند وشاید برای اولین بار قدم به ارگ شاهی گذاشتند، ابهت ارگ یا خون های گرم انقلابی باعث شد که به یکباره گی همه فریادزنان شروع به دوش کنند ، در این هیاهو وگیرودار ، لنگه کفش که زیبا بود وشیک از پایم بیرون جهید ، هجوم آدمها مجالم نداد تا پایم را به بوتم برسانم ، یک پا ویک بوت ولی با قدمهای استوار نزدیک و نزدیکتر به قصر میشدیم از میله های بلندی باید میگذشتیم مردان انقلابی دستهایشانرا برای کمک به ما رفیقانه دراز میکردن وبا یک جهش خود را انطرف میله ها میافتیم . میگفتند صدایتانرا بلند وبلند تر کنید تا کرملین اهمیت این هیجان وسر سپرده گی تانرا بداند وبشنود، تا بداند رهبر بیمار نیست ، به رهبر نباید جفا شود ، رهبر قوت وسلامتش را از دیروز بیشتر دارد.
شاعری بود ”مواج” کاغذ پاره بدستش بسویم دراز کرد ، اسمم را نمیدانست ، رفیق بخوانید! این شعر را باصدای رسا بخوانید! رفیق بخوان ! ومن چرا بالای تانک داخل ارگ ایستادم نمیدانم و با تمام قوتی که در گلو داشتم خواندم
کارملم عشق جاودان منی
کارملم بحرم وتوفان منی
هر کدام به نوبت چیزی میگفتند ودیگران با هورا وکف زدنها همراهی میکردند
از پشت شیشه های ارگ ادمهای دریشی پوش ونکتایی پوش مارا نظاره میکردند. ، بخاطر ندارم چند ساعت گذشت تا اینکه دستور داده شد همه به خانه هایشان برگردند، با لباس های مرطوب وپر گِل ولای وسرهای به گردن اویزان خسته وافسرده برای مبارزه فردا ودساتیر بعدی به صوب منازل خویش روان شدیم ، آنشب سه ظاهره را دستگیر کرده بودند ولی ظاهره ایکه لنگه کفشش هرگز پیدا نشد به خانه اش از خستگی وسرما به خواب عمیق فرو رفته بود ، آخر دخترک خیلی جوان وخام بود برای مبارزه درون حذبی