ظهير جمشيد
غریب غربت غرب
در مغاك خاره زاريأس،دركويرسوزان آرزو
نميدانم چه زمانى ذهنم ،آبستنِ سفر به دياران دگر شد يا آن به فرمانى بوداز دربارِ لايزالِ جبركه فرا خوانش ملتى ناآگاه از نا فرجام ،فرجامى!
همپا با سرگشتگانِ آسيمه،در خم و تاب كوچه هاى خيس و مه آلودِِِِِِِِِِِ هجرت ، گام برداشتم . من ،شگرف تر از سرگذشت گروهء آوارگانِِ رهء آبها، نشسته بر زورقِ فرو رفته در قهر دريا و رهگشتگان ِ گمگشته در ژرفناى جنگل ها،چيزى بيشتر نيازمودم،اما، بيباك از تهلكه به تهلكه اى پريدم ،در ورطه ها غوطه خوردم ،دست تقدير بود كه تاوان سر ندادم، خسارت جان نكشيدم ،به ساحل، پرت شدم . در مغاك خاره زار يأس و كوير سوزان آرزو ها فرو فتادم. افتادگى ها بدرقه و همراهم بود . سختى ها تن رنجور و سينهء كم نفسم ، خَست و گه بر درگهء ملال و “روان پريشى “در فتادم ،اما برخواستم كه استوار، فاصله ها را درنوردم تا بر آستان منزل منظور بوسه زنم و سر بر بالين اميد ، بياسايم. اين ،حكم داور حق بود كه بر همه يكسان صادر شده بود،و لى با گونه گونى هاى اندك به كرسى نشست .
زادگاه ام، آن جغرافياى خط كشى شده را ميگويم كه آدم هاش همچو ستوران دو سُم اندر دامانش زاده شدند، خوردند، خُسپيدند و جنگيدند تا آنگاه كه آتشِ” َشر ” لهيبش را بر پهناى بى سامان فرو گُسترد .همزمان، دهليز هاى فرارباچراغ سبز درچهار سوى استواى قربانگاه تعبيه شد . تردست هاى چابك يك يكى ازين كانال هاى نجات را برگزيدند و بر عقل و انتخاب خويش آفرين گفتند . بركسانى كه لنگيدند و لغزيدند و جا ماندند،غول بى هنر زمان خنده سر داد . صداى پُرهيبتش در كوچه ها پيچيد : كوتاهى ازخودتان است …يا كه كم توان از مادر، زاده ايد…اى ناتوانان ! بمانيد ، بسوزيد و بميريد! همين است تقديرى كه پرودگاردانا برشما روا داشته!
اندوختنِ مكنت و مال ؛ فراز رفتن بركاخ شكوه صرف از رهء آشوب مقدور است كه درسرشت انسان عجين شده ودردرازناى تاريخ، نظامى بنام « سرمايه» را سامان داده . براى رهايى ازين بليهء انسانى و آسمانى ،هر آيينه ، بار بار، پژواك فرياد از گلوها بر فرازِبلند سكوى تاريخ پيچيده و تادره ها وكوه پايه هاى همين سرزمين فلك زده طنين افگنده . گوائيم كه افلاطون ،آرمان شهر « مدينهء فاضله» ، انارشيست ها،اسطورهء اجتماعِ بى دولت ، سوسياليست ها،عدالت و ماركسيست ها ،جامعهءبى طبقه را باسليقه هاوشگرد هاى گونه گون با تناوب پى ريختند . اينها، هماره ، ناهنجارى ها انگاشته ميشود در برابر فرهنگ و سرشت آدمى و درناهمگونى بانظامِ تاريخ آوردهء« سرمايه دارى » .با آن همه ، پيامد هاى انسان گرايانه ،ازين دست تا درٍِ غربت زدهء زادگاه ام ره كشيده بود ،دريغاً! خدنگ جهل وجفاى واپسگرايانِِ تندخو ، در سينهء بى كينهء «آدم صفتان»تا دسته فرورفت و به خاكش فرو خواباند!
فرجام ، برگشت به همان روال متداول قرن ها شد كه دين بود و خون با چور و چَپَق . شايد به پندار «نيچه» ، قوم خوار و ذليل شايسته اش ذلت و حقارت بود . آدميت سرنگون شد. آشوب در رسيد . اكنون،هركه آب از دمِ شمشير خُورَد نوشش باد . با اين فراخوان، اينك ابرمردان ريشو و پكول پوشانِ تازه به دوران رسيده ، سوار بر توسن تيز پوىِ بادآورده، برنعش هاى خون آلود افتادگان ، تند و بيباك ميتازند تابا پيش گيرى از همگنان چابك سوار به قله هاى شامخ تر سرمايه وقدرت دست يازند . آنگاه با پاشنه هاى رنگين ازخونابه هاى گندِ همنوعان ميگذرند تا سجاده،رو به قبلهء غرب پهن كنند ودو ركعت نماز شكرانه درحق انگريزهاى اسلام دوست به جا آورند .شوربختا ! دير است ديگر كه هق هق گريهءكودكِ وامانده در صحراى محشر،وجدانى را به وجد آرد يا دلى را به شور . بازهم «نيچه» با سبيل هاى پهنش در برابر ديدگانم قامت مى افرازد وطعنه ميزند :اى ملت فرومايه و بى همه چيز! نگفته بودم كه حذر از راهء الهى …بس است بردرگاهء غيب جبين سايى ؟! برو به آن راهى كه رفتى ، بسوز … اين همه آتش وآفت مباركت باد!
از احساسات و عاطفه اگر بدر آييم ؛واقعيت اين است كه مدبرِ دوران ساز زمان،قصد دارد اين بيغولهء ويرانه را از كوره راه هاى درازتاريخ كه اروپايىان ازآن به سختى گذشتند،اما با همان وحشت و دهشت عبور داده وبه يكبارگى به آن سوى تاريخ پرتاب كند ، آنچه راشوروى ها بكار بستند «راه رشد غير سرمايه دارى »عنوان كردند . ولى دورنگى’ميان اين كردارهاچيست؟ هردو جهان در رقابت به منظور گسترش نفوذش شان شتاب داشت .با اين تفاوت كه آن يكى به منظور تمسك به،ترويج هوما نيستم،دايهء مهربان را ميماند و اين ديگرى در تگ وپوىِ رهگشايى به بازار تازه براى كالا هايش ،دشنه درسينه فرود ميبَرَدو خون مى ريزد . به يادم آمد بيان شيرين و شكستهء روستايى مرد ننگرهارى كه در هردو دور دوران زيسته بود: « صايب، روسا ( روس ها ) كه بودن، به ما نان وپيسه وكالاو خانه، ميدادن ، به ناموس مام كار نداشتن، اَو،ميگفتن ، مخصد چُپ باش گپ نزن . اَو اِى امريكانيا ( امريكايى ها) كه استن ،نانه ازت ميگيره پيسى ته چور ميكنه، سر ناموست تجاوز ميكنه بچيته ميكشه اَو ميگه ، حالى ناره كو چيغ بزن » .
اما فرهنگ : معضل من در بيگانگى فرهنگ ها نيست؛ در بيهودگى آنهاست.از كودكى آموزه هاى چپ بر افكار خانواده اثر گسترده بود . دل مشغولى هاى داشتيم در تفكيك سره از ناسره هاى فرهنگ ها . اكنون كه به بلوغ فكرى پا نهاده ام ، به هرچه فرهنگ در هر كجا ونا كجاى گردون دهر ناباورم. فرهنگ ها جزمى است و استدلال ناپذير. ميراثى است جا افتاده در اذهان ما از گذشتگان و رفتگان . محكى هم در فراسوى نيك وبد آن ناپيداست . دنبالهء اين معما را رهاميكنم ، برميگردم به زادگاه :هفت سالِ آزگار درآن سرزمين بلاكشيده كه وطنش ميناميدم،بختم را براى زيستن دايمى و با همى تحت قيادت « مجاهد» به سختى به آزمون بستم. اما نشد! فهمم غالب آمد كه در خطهء شيران ژيان، غريبِ غريبم و غربت زدهء بى كس . وطنم آنجا ست كه هرچه مى انديشم ،ميگويم . كسى فتوا نمى دهد وبه آتشم نميكشد.