محمدنبی عظیمی
بخش چهارم
رجال سیاسی در” کوچهء ما ” :
جناب حسین فخری ، نویسنده و منتقد ادبیات داستانی درکشور، دررابطه با شخصیت های سیاسی و حادثه های تاریخی در کتاب ” کوچهء ما ” چنین می نویسد:
” .. نویسنده از بخش های 100 تا 158 و .. کوشیده که نظرمساعد یا همدردی یا نفرت خواننده را نسبت به دوره یی از تاریخ یا شخصیت های عمده داستان خود جلب کند؛ اما نتوانسته اورا چنان بیاراید ودرچنان حوادثی شرکت دهد که عکس العمل او طبیعی بنماید. درتوجیه وقوع هر حادثه یی علل و جهات کافی موجود باشد وهر حادثه در شرایط واوضاعی که اتفاق می افتد ، طبیعی جلوه کند. فقط یک مشت حوادث تاریخی به دلخواه نویسنده دستچین شده وبه زور برتنه داستان تحمیل شده است. اکثریت حوادث اصلی وفرعی این بخش ها با یکدیگر وابسته گی ندارند. با هم ترکیب نشده اند وبا حادثه ماقبل ومابعد خود ربطی نداشته ولازم وزاید از هم تشخیص داده نشده ، فقط آن چه اهمیت دارد سیر وبازتاب حوادث خرد وبزرگ تاریخی است وحب وبغض نویسنده دربرابرکرکترهای عمده داستانی ورجال سیاسی ومرحله خاصی ازتاریخ اخیرکشور.”
آری! به نظرمن نیز چنین می رسد که همین دادگری های آگنده از حــّب وبغض سیاسی دربارهء وقایع تاریخی وشخصیت های سیاسیی که درداستان نقش داشته اند باعث شده است که درهء ژرفی میان نویسنده وخواننده یی که برمسایل ورویداد های آن برهه هایی تاریخ آگاهی داشته ویا خود ازجملهء بازیگران آن صحنه ها بوده اند، به وجود آید. درجلد اول “کوچهء ما ” از محمودی فقید گرفته تا طالب کندهاری وغبار و سردار محمد هاشم صدراعظم و برادرش شاه محمود خان سپه سالار ملقب به پدر دموکراسی و ظاهر شاه و سردار محمد داووود بانی نظام جمهوری در افغانستان ودیگران به حیث رجال سیاسی با نقش های تاریخی شان یاد آوری شده است. اما دراین بررسی ها هیچ سخن تازه یی که به درد تاریخ بخورد وپژوهشگران وجوانان را به کار آید به چشم نمی خورد. آن چه گفته می شود، حاصل رنج نویسنده گان وپژوهشگرانی است که سال ها دود چراغ خورده اند و خامه رنجه کرده اند. اگر حرف هایی هم دردهن این رجال گذاشته شده، یا نقل قول دست کاری شده یی است ازاین کتاب وآن کتاب ویا از شخصیت هایی همچون ضیاء خان مجید قوماندان گارد ویاور رئیس جمهور — که به خاطر تکرار آن سخنان در این جا وآن جا ازارزش تاریخی اندکی برخورداراند- به چشم می خورد. زیرادراین سخنان یا ابری از پرداخت های ادبی سایه افگنده وعین سخنانی نیست که ممکن است سردارمحمدداوود یا زنده یاد محمودی ویا مثلا مرحوم فیض محمد خان وزیر داخله نخستین جمهوری افغانستان بر زبان آورده باشند ویا چنان آگنده از تناقض اند که خواننده را به گمراهی وبیراهه می کشانند .طور مثال نویسنده کوچه ما در صفحه 584 در مورد مشاجرهء لفظیی که بین وحید عبدالله وزیر خارجه و فیض محمد وزیر داخله وقت رخ داده باشد، چنین می نویسد :
” .. فیض محمد وزیر بی ترس داخله که به داشتن تمایلات چپی معروف بود بر وحید عبدالله می غرد : گپت را برابر دهنت بزن . تو کی هستی که شطحیات باد می کنی؟ مگر دهان رهبر تو هستی ؟ ” وحید عبدالله با بی پروایی جواب می دهد : بلی دستت خلاص ! “
حالا اگر این دو تن از جملهء رجال سیاسی نمی بودند ومانند محسن آغا وآکه موسای یهودی از جمله قهرمانان داستان می بودند ، شاید این گفتار آگنده با لفظ قلم فیض محمد خان مرحوم قابل پدیرش می بود؛ ولی از آن جایی که ما زنده یاد فیض محمد را می شناسیم ومی دانیم که زبان مادری وی پشتو بود و به زبان فارسی تسلط فراوانی نداشت، چگونه واژهء ” شطحیات ” را که حتی همین حالا هم بسیاری ها معنایش را نمی دانند دراین دیالوگ به کار برده باشد؟ درست است که وی دلیر مرد بی همتایی بود؛ ولی هرگز با کسی به درشتی وزشتی سخن نمی گفت ، چه رسد با یک وزیر کابینه. وانگهی وحید عبدالله مرحوم نیز شخص مؤدبی بود وبا وصف اختلاف نظرهایی که بعدها بین اعضای کابینه جمهوری بروز کرد، برخورد وی با افسران و شخصیت هایی که در کودتا اشتراک داشتند ، بسیار صمیمانه بود. نکته ء دیگر که این سخنان را بی اعتبار ساخته واز ارزش تاریخی شان می کاهد، این است که راوی داستان در بسی حالات سخنان این شخصیت ها را دست کاری کرده و مطابق ذوق وسلیقه وشیوه نوشتاری خود تعییر داده است، مثلاً من چطور باور کنم که آن چه با گفته های من شده است، با گفته های دیگران هم نشده باشد. مثلاً درصفحه ء 589 دررابطه به پیوستن من به حزب د.خ.ا. افغانستان چنین می نویسد :
” همین طور نبی عظیمی که درشب قیام ، وزیر دفاع را خلع سلاح کرده بود و اولین حامل مژدهء پیروزی به سردار بود، آورده است که : ” مانند دیگر رفقایم از نظر افتادم ودرفرقه هفت ریشخور ، تقریباً هیچ کاره شدم. روزی عبدالوکیل عضو برجستهء حزب دموکراتیک خلق به ملاقاتم آمد وبه نماینده گی از سازمانش به من پیشنهاد عضویت داد. چون راندهء تحقیر شدهء درگاه رهبر بودم ، به آن حزب پیوستم. “
واین درحالی است که من در آن موقع درفرقه هفت ریشخور ایفای وظیفه نمی کردم ویگانه علت پیوستن من ورفقایم به حزب دموکراتیک خلق افغانستان عقده های شخصی ما نبود. ما توسط ذبیح الله زیارمل به حزب جذب شدیم نه توسط عبدالوکیل. این جریان درصفحه 120 چاپ دوم اردو وسیاست چنین بازتاب یافته است :
” .. بالاخره من همراه با آصف الم وستارخان بعد از روزهای طولانی دودلی وتردید ، درحالی که سرخورده گی ها وعقده های شخصی ما، نسبت به دست اندرکاران رژیم بالای ما غالب گردیده بودوپیوستن دریک سازمان سیاسی مترقی را یگانه راه ترقی وتعالی کشور می پنداشتیم به گروه پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان پیوستیم وشروع کردیم به جلب وجذب سایر همکاران ورفقای نزدیک خود به حزب دموکراتیک خلق افغانستان .”
بدیهی است که اگرنویسنده جریان پیوستن من را به حزب در بین گیمه نمی آورد ، معلوم بود که آن چه آورده است، خلاصه یی بوده است ازآن جریان ؛ ولی او آن گفته ها را دربین گیمه گرفته که معنای آن نقل قول دقیق و معتبر است از سخنان یک شخص.
به همین ترتیب آیا می توان آن ماجرا ودیالوگی را که بعد از دعوت درخانه عبدالرزاق ضیایی یکی از دوستان شخصی سردار محمد داوود گویا بین دونفر از سرکرده های بخش پرچم حزب دموکراتیک خلق صورت گرفته باشد ، باور کرد؟ نویسنده ” کوچه ما ” درصص 523، 524، 525 و 526جلد اول آورده است که عبدالرزاق ضیایی به منظور جلب همکاری و معلوم ساختن نظریات سرکرده های ( نویسنده به عوض واژه “سران” به منظور اهانت وتحقیر هرچه بیشتررهبران حزب از واژه “سرکرده” که معمولاً برای باندهای دزدان وقاچاقبران به کار برده می شود ، استفاده کرده است . ) جناح پرچم حزب توسط امین به دوتن ازآنان پیغام می دهد که امشب مشتاق دیدار شان است واز سردار داوود برای شان پیامی دارد . خلاصه آن دو را امین درتاریکی شام به منزل وی می برد و ضیایی بعد ازاستقبال گرم از آن ها می گوید که داوود خان امیدوار است تا جریان پرچم از چپ نمایی بیشتر پرهیز کند و از نوشتن مطالبی چون ” درود به لنین ! ” اجتناب نماید. پس ازاین حرف ها درکنار سفره می نشینند ، می خورند ومی آشامند . سرها گرم می شود وصفا وصمیمیت بین شان برقرار می گردد. دراین میان ضیایی شروع می کند به دادن پند واندرزبه این دو سرکرده . به هر حال شب پخته می شود ویکی از مهمان ها که علاقهء مفرط به گوشت ومشروب دارد ، با ولع تمام لقمه می زند وپیاپی مشروب می نوشد. چون ضیایی این وضع را می بیند آهسته به امین می گوید : ” رفیق ما مثل فیل می نوشد . خدا پرده کند !” دوست دریا نوش متوجه می شود وبا انگلیسی مغلوط وشکسته به ضیایی می گوید : ” گرسنه های تاریخی مثل من می خورند ومی نوشند و این کار هیچ عیب ندارد.”
بالآخره آنان خداحافظی می کنند ودرآخرین لحظه کسی که مشروب زیاد نوشیده است درگوش ضیایی می گوید به سردار بگو ” چرا مرا نمی بینی ؟ این هردو پاپت یا گدی هستند . ” ضیایی خشمگین می شود وبه امین و همراهانش می گوید واقعاً جای شرم است ، اکنون که هیچ کاره هستید همدگر را تخریب می کنید چه رسد به روزی که مملکت به دست شما بیفتد. سپس دروازه را باشدت بسته می کند وآن سه نفررا بهت زده برجای می گذارد.
این عکس العمل اهانت بار میزبان، نشهء مهمان دریا نوش وپرخور را می پراند و با دستپاچه گی به رفیقش می گوید : ” به رفاقت ما سوگند که دروغ می گوید. او ایجنت است، ایجنت امپریالیسم! ” دومی به زبان پشتو می گویدش : ” گــّه نخورخاین ! همه چیز معلوم شد. “
اما این دو کی ها هستند ؟ اگرچه نویسنده دراین جا نامی از آن دو نگرفته است ولی درصفحات بعدی مثلاً ص 89 جلد دوم به وضاحت می نویسد که یکی از آنان زنده یاد ببرک کارمل بوده است: “اما بعد ازافتضاح رهبر درخانه رزاق ضیایی ، بار نخست این اعتماد چشم وگوش بسته خدشه دارشد واز ضیایی شنید که مرشد شان اورادرحقیقت یک گدی یا بازیچه می بیند وازسردار می خواهد که ارتباطش را مستقیماً با شخص خودش قایم کند تا به اصطلاح با هیچکاره ها . ” حالا شناختن شخص دیگر مشکل نیست؛ زیرا که هم سرکرده بوده است وهم به زبان پشتو صحبت می کرده وهم سخت مورد احترام سردار داوود بوده است . پس چه کسی می تواند باشد به جز استاد خیبر فقید؟
حالا انصاف برشماست ، آخر ببینید، این ببرک کارمل پسر ارشد یک جنرال مقتدر وپاک نفس اردوی آن وقت افغانستان است که می گوید : ” گرسنه های تاریخی مثل من می خورند ومی نوشند…” مگرزنده یاد ببرک کارمل در خانوادهء فقیری زنده گی می کرد که گوشت را برای بار اول دیده باشد ؟ یا مشروب را؟ آیا پدرش دست کم توان خریدن یک کیلو گوشت را هم نداشت که پسرش در پشت میز ضیایی صاحب ! با چنان ولع گوشت بخورد وباعث آبرو ریزی میزبان به نزد بانوی منزل گردد؟
وانگهی ” ما ” که استاد خیبر را می شناختیم وازبس که انسان وارسته ، آزاده و ومهذبی بود وی را ” مرد مقدس ” می گفتیم ، چگونه می تواند با چنان کلمات زشت وناشایستی دوست خود را مورد سرزنش قرار دهد؟ جملاتی که حتی یک فحاش بازاری نیز به ندرت به کار می برد. پس چه چیز باعث شده است که نویسندهء “کوچه ما” این واژهء مردار را به دهن شخصی می گذارد که برای نخستین بار خودش وی را استاد خطاب می کند ؟
***
درجلد دوم که نویسنده ماجرای داستانی راتقریباً فراموش کرده و گزارشگر ماجراهای پراگنده وبرخی حوادث تاریخی می گردد، دربارهء رجال وشخصیت های سیاسیی مانند نورمحمد تره کی ، حفیظ الله امین، عزیز اگسا ، استاد زهما ، زنده یاد ببرک کارمل، استاد خیبر، دوکتور نجیب الله ، رهبران برخی از تنظیم های جهادی ودیگران به چهره نگاری می پردازد واعمال خوب وبد شان را ازپرویزن انتقاد گذشتانده به دادگری می نشیند.
واما نویسنده “کوچه ما” درباره سایر بازیگران حوادث تاریخی کشور،هرچه نوشته وهر دادگریی که کرده موضوع مورد بحث این نبشته نیست؛ زیرا پرداختن به آن ها مثنوی هفتاد من کاغذ مانند ” کوچهء ما ” می شود که از توان وصلاحیت این ناتوان خارج است ؛ اما من می خواهم دربارهء آن ادعا هایی مکث کنم که جناب کاندید اکادمیسین اکرم عثمان برای چندمین بار در این کتاب مطرح نموده و قتل بی رحمانهء استاد فرزانهء حزب ما را به دوش زنده یاد ببرک کارمل انداخته است. راوی داستان در صص 651-652 چنین می نویسد:
<< بلآخره قربانی را به خاک می سپارند وسخنرانی ها شروع می شود. یکی از سرکرده ها می گوید : ” ما به خون تو سوگند یاد می کنیم که انتقامت را بگیریم. توطلسم سکوت پنج ساله راشکستی ” یکی از شیفتگان آن قربانی که به مقتول بسیار نزدیک بود واز راه حدسیات قریب به یقین ، سر نخ های توطئه به دستش افتاده بود، با آرنج رفیق همرازش را که پهلویش ایستاده بود تنگه می زند ومی گوید: ” چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد! ” ورفیقش می گوید : ” به چنین سرکرده هایی باید افتخار کنیم. دلسوزی از این بیشتر نمی شود که آدم برکشتهء دست خویش چنین زار بزند واشک بریزد ! ” اولی می گوید: ” صد آفرین ، به راستی که این ها همه ، اشک تمساح می ریزند. آهسته حرف بزن ، ورنه چون خیبر ، سر ما هم زیر بال ما خواهد شد . >>
ببینید که این حرف های میان تهی را چه کسی می نویسد؟ همان کسی که پیش از نوشتن ” کوچهء ما ” آدم کمی نبود وازیک عالم حیثیت، وجاهت علمی ، ادبی وسیاسی درنزد هزاران هزار روشنفکر و اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان برخوردار بود. همان فرزانهء دیروزی که ادعا دارد با جرأت وجسارت خاصی در یک فضای بسته و مختنق “دراکولا وهمزادش ” را نوشت و نزدیک بود که به خاطر نوشتن آن جانش را ازدست بدهد. آری همین شخص است که بدون داشتن هیچ سند ومدرکی از روی حدسیات قریب به یقین ! رهبر ارجمند حزب را که به گفتهء ” بینا ” یکی از خواننده گان سایت کابل پرس:” ببرک کارمل حتی جولاگکی را که دراپارتمانش تار تنیده بود،ازبین نبرد، بل درکاغذی نهاده ودر بیرون خانه اش رها کرد ” ، با کمترین احساس مسؤولیت وداشتن یک وجدان بیدار، قاتل استاد خیبر بزرگوار می پندارد. وانگهی مگر اختلاف بین این دویار شبان وروزان زندان آن قدر ژرف بود که تنها وتنها یکی باید دیگری را ازبین می برد ؟ از سوی دیگرچه خطری می توانست درموجودیت زنده یاد استاد خیبر متوجه رهبر حزب باشد که صرف با ازبین بردن وی می توانست رفع گردد؟ درست است که سلیمان لایق وغوربندی و چندتن دیگر به خاطر آن که استاد عضو بیوروی سیاسی حزب نشده بود، همیشه باسخنان تحریک آمیزشان آتش نفاق وشقاق رادربین رهبری حزب – بنابر هر منظوری که داشتند- دامن می زدند و درحلقهء خود وی را سزاوار رهبری حزب می پنداشتند وتبیلغ می کردند؛ ولی این کوشش های مذبوجانه را هیچ کسی جدی نمی گرفت؛زیرا وجاهت سیاسی ببرک کارمل وتوانایی های اودرسازماندهی واستدلال و سخنرانی های پرشور و دلیری وشهامت وی را در مبارزه رویا روی با دست اندرکاران نظام شاهی کسی نمی توانست نادیده بگیرد. واز سوی دیگر این برجسته گی های معنوی و ذاتی امتیازاتی بودند که به کس دیگری مجال نمی داد تا این شانس را پیدا کند که دربرابر وی ایستاده شود وبه رقابت بپردازد. پس آیا زنده یاد ببرک کارمل می توانست استاد شهید را رقیب خود بپندارد وبرای از بین بردنش اهتمام ورزد؟
اما بیایید ببینیم که آیا واقعاً این اختلافات آن قدر عمیق واین رقابت ها آن قدر شدید بود که یکی تشنهء خون دیگری گردد ؟ اکادیمسین دستگیر پنجشیری یکی از مؤسسین بنام” جمعیت دموکراتیک خلق/ 11جدی1343خ ” در صص58،59 کتاب مستطابش ” ظهور وزوال حزب دموکراتیک خلق افغانستان ” دراین مورد چنین می نویسد :
“… دراین روزها دربارهء اختلاف شدید ببرک کارمل وخیبر ودید وبازدیدهای خیبر ولایق با داکتر حسن شرق ونورمحمد تره کی نیز افواهات وسخنانی شنیده می شد…[ خیبر ] درآخرین روزهای زنده گی پرچم ، طرفدار تشکیل جبهه متحد وهمکاری با حزب ” انقلاب ملی ” وجتی طرفدار انحلال فرکسیون پرچم بود و به گفتهء بارق شفیعی وسلیمان لایق درهمان روزها پیام تهدید آمیز کارمل به وسیلهء نور احمد نور نیز به خیبر ابلاغ گردیده بود تا ازمشی انحال طلبانه خود صرف نظر کند.”
پس می بینیم که زنده یاد ببرک کارمل برای سلامت ومصالح سازمانی که رهبری آن را به عهده داشت و برای برپایی و ایجاد آن رنج ها ومرارت های فراوانی را متحمل شده بود ، انگار به پیام تهدید آمیزی مبادرت می کند. اماآیا این ادعا دقیق است ؟ واگر واقعاً بنا به اظهارت بارق ولایق چنین پیامی به استاد هم فرستاده شده باشد، محتوای این پیام چه می تواست باشد ؟ استیضاح دریکی از جلسات بیوروی سیاسی یاکمیتهء مرکزی حزب ؟ تنزیل مقام حزبی؟ اخراج از عضویت کمیته مرکزی ؟ یا مثلاً ترور ونابود ساختن فزیکی آن استاد فرزانه که فقط زادهء تصور ووهم وخیال جنون آسای افسانه پردازان و اتهام زنان می تواند بود وبس.
اتفاقاً همین دیشب تاریخ 14 نوامبر 2010 ضمن صحبتی که با جناب نوراحمد نور داشتم از محتوای آن پیام پرسیدم که سخت شگفت زده شد و فرمود که آن دو رهبر برای صحبت کردن رویاروی هرگز نه مشکلی داشتند ونه به پیغامبری احتیاج ؛ زیرا فضای روابط بین ایشان تا آخرین روز زنده گی استاد خیبر هرگز اینقدر تیره نشده بود که نتوانند ویا نخواهند به صورت مستقیم ورویاروی با هم صحبت کنند. جناب نوراحمد نور درپاسخ یک پرسش دیگر گفت که عدم ارتقای میر اکبر خیبر به عضویت بیوروی سیاسی حزب، مخالفت ببرک کارمل نی ، بل مخالفت رهبر حزب درآن وقت وزمان بود که با تائید اکثریت رفقای حاضر درجلسه صورت گرفته بود. همچنان من از جناب نوراحمد نور پرسیدم که آیا استاد خیبر تا این حد می توانست – حتی – پس از نوشیدن مشروب از خود بیگانه شود که ببرک کارمل ویا کس دیکری را با چنان الفاظ رکیک و مستهجن وباآن لهجه و تحکم دشنام بدهد؟ که البته پاسخ منفی داد و با تأکید گفت که نه استاد خیبر درآن سطحی بود که چنین سخنانی بر زبان آورد ونه ببرک کارمل با آن مناعت طبع وغور ذاتیی که داشت به کسی چنین احازه یی می داد.
جناب دستگیر پنجشیری برخلاف آن چه راوی داستان ” کوچهء ما ” دربارهءجریان قتل نوشته است، درص 62 ظهور وزوال می نویسد :
” …. 9 بجهء همین شب میر اکبر خیبر هنگامی که قدوس غوربندی را تا وزیر اکبر خان همراهی می کرد وبه سوی مکرویان اول وبه منزل خود بر می گشت، درمکروریان دوم ومقابل مطبعهء دولتی سینه اش هدف گلولهء دشمنان قرار گرفت ..”
جناب سلطان علی کشتمند صدراعظم پیشین وعضو بیوروی سیاسی حزب د. خ. ا. درص 325 و326 ج2 کتابش ” یاداشت های سیاسی ورویداد های تاریخی ” درباره این حادثه دردناک می نویسد:
” تاریخ 17 اپریل 1978 خیبر به پیشنهاد وهمراهی یک تن ازاعضای کمیته مرکزی ( عبدالقدوس غوربندی) از منزل خویش به عزم قدم زدن برون برآمد. معلوم نیست که چرا وی از مکروریان تا شیرپور ( منزل غوربندی ) رفت وهنگام بازگشت درچند صد متری رخداد از جانب نامبرده تنها گذاشته شد… دررابطه به شهادت خیبر حدسیات گوناگون به وجود آمد؛ ولی کارمل اظهار داشت که گمان غالب مبنی برانجام توطئه ازجانب حفیظ الله امین برده می شد. زیرا او از دیر باز باخیبر به تندی خصومت می ورزید واورا که انسانی با استعداد ، محبوب نزد تعداد زیاداعضای حزب، از لحاظ ملیت پشتون ودرمیان نظامیان از شهرت خوب برخوردار بود، رقیب سرسخت خویش می پنداشت. بعد ها معلوم شد که عبدالقدوس غوربندی با حفیظالله امین روابط معین وزد وبند داشته است .”
واما تفاوت دیدگاه های استاد زنده یاد و ببرک کارمل فقید آن گونه که در دانش نامهء آریانا می خوانیم عبارت ازاین بوده است که خیبر براندیشه های ملی گرایانه تاکید داشته واستدلال می کرده است که حزب باید ابتدا بادنبال کردن منافع ملی سعی درتقویت پایگاه اجتماعی خود کند وبعد با این پشتوانه درعرصه بین المللی تبارز کند. ولی کارمل براین عقیده بود که مشغول ماندن به مسایل داخلی نتیجه یی جزانزوای سیاسی حزب ندارد وحزب راهی ندارد مگر این که با نزدیک شدن به قدرت های بزرگ از فرصت های بین المللی استفاده کند. البته آن طوری که کارشناسان می گویند ، حب وبغض ها وتکروی ها و خود خواهی های شخصی هرکدام ازرهبران ح. د. خ. ا. را نیز نباید از نظردور داشت ؛ ولی به هر حال ببرک کارمل به سوی رابطه نزدیکتربا رهبران شوروی ونزدیکی خیبر با محمد داوود رییس جمهور ملی گرای افغانستان نشان عملی تفاوت دیدگاه های آن ها می تواند بود.
برگردیم وازجناب کاندید اکادیمسین بپرسیم که آیا ببرک کارمل آن طور یک رهبر سیاسی خام ، بی تجربه وناپخته یی بود که شخصیت مشهوری مانند استاد میر اکبر خیبر را به مرگ تهدید کند و پس از چند روزی نیت خویش را عملی سازد؟
***
واما آخرین انکشافات درمورد قتل بی رحمانه استاد خیبر :
وحید مژده یکی از اعضای پیشین حزب اسلامی حکمیتار که نویسنده وپژوهشگر مسایل سیاسی است دوسال پیش نوشته یی به نام ” قتلی که کودتایی در پی داشت، / 26/می/2007″ درابطه به قتل استاد خیبر شهید افشا گری های جالبی دارد که قسمت هایی از آن را دراین جا نقل می کنم :
” درسال 1359ه.ش حکمتیار سفری به تهران داشت. درآن زمان درمطلبی که درنشریه راه حق ارگان نشراتی حزب اسلامی افغانستان درتهران به نشررسیده بود ، اشاره شده بود که خیبر به دست جناح خلق به قتل رسیده است. حکمتیار درصحبتی که صاحب این قلم حضور داشت گفت که این سخن درست نیست وخیبر به دست برادران محاهدخود مابه قتل رسیده است. نه او بیشترازاین درمورد توضیحات داد ونه کسی خواستار وضاحت بیشتر شد. این سخن حکمتیار برای من جالب بود ووقتی به پاکستان رفتم، تلاش نمودم تا یکی از اعضای حلقه یی را که درآن زمان درکابل علیه داوود خان فعال بود، بیابم و در مورد معلومات بیشتر به دست آورم، سرانجام این امکان میسر شد.”
درسطوربعدی می نویسد که سرانجام مسؤول دستگاه اطلاعات حزب اسلامی به پاس دوستیی که با وی داشت حاضر شد که این اطلاعات را دراختیار من قرار دهد.دوست آقای مژده می گوید که گروپی برای کشتن سران حزب تعیین شده بود که درترکیب آن خودش و دو جوان دیگر به نام های عبدالصمد کوچک وداکتر لطیف عضویت داشتند . آقای مژده می نویسد که برای کشتن ببرک کارمل لطیف که دانشجوی طب بود هر روز با صمد درجلو بلاک زنده یاد ببرک کارمل درحالی که کتابی دردست داشتند می نشستند و اپارتمانش را زیر نظرداشتند تا این که هنگام شام یکی از روزهای ماه اگست مرد وزنی ازآن اپارتمان خارج می شوند که مرد مذکور ازعقب ازلحاظ انداز واندام شباهت کامل به ببرک کارمل داشت وبه همین سبب لطیف وصمد تا برگشت آن دو صبر می کنند و هنگامی که دیر وقت شب باز می گردند توسط لطیف بالای مرد فیر صورت می گیرد و نامبرده که کسی به جز انعام الحق گران( پیلوت آریانا ) نیست به قتل می رسد.
وحید مژده ادامه می دهد:
” چند ماه بعددرماه مارچ 1978 بود که صمد ولطیف بار دیگر درمنطقهء مکروریان کابل ظاهرشدند.این بار هدف میراکبر خیبر بود. آن ها طبق عادت درتاریکی شب حمله ورمی شدند واین فرصتبعد از غروب آفتاب دریکی از روز های ماه اپریل میسر شد.
میراکبردرنزدیکی مطبعه دولتی مورد اصابت گلوله قرار گرفت واز پا درآمد ولطیف وصمد بار دیگر به وسیله همان بایسکل از منطقه فرار کردند. کسانی شهادت دادند که پس از شنیدن صدای گلوله ، جیپی رادیدند که به سرعت از آنجا دور شد. هرچند این مسأله تصائفی بیش نبود، اما جریان قتل را پیچیده جلوه داد. ح.د.خ. دولت را دراین قتل مقصردانست وتشییع جنازه خیبر به تظاهرات ضد دولتی مبدل شد. … داکتر لطیف اندکی پس ازکودتای کمونیستی از پوهنتون کابل دستگیر وسپس مانند هزاران زندانی دیگر درسال 1357 به شهادت رسید، بدون این که دستگیر کننده گانش وی را به عنوان قاتل خیبر شناخته باشند. ..اما صمدکوچک که بعداً به عبدالصمد مجاهد مشهور شد، بعد از کودتای کمونیستی درجهاد مسلحانه شرکت کرد وسرانجام درحمله بالای قلعهء ملیشه های خلقی درولایت غزنی ، هنگامی که می خواست یک بمب دستی را ازروی دیوار[ پشت دیوار] به داخل قلعه پرتاب نماید ، کارش مانند کشتن خیبر نتیجهء معکوس به بار آورد. همان گونه که وی با کشتن خیبر به جای تعویق موجب تسریع کودتا شد. این بار نیز بمب پس از اصابت بالای دیوار به روی خودش افتاد و جا به جا جان سپرد. “
ادامه دارد