رفیق نور سنگر
قهرمانان خود را فراموش نکنیم!
“غلام محمد سنگر”؛ در سنگر مقاومت!
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان، نخستین هسته هایش را در اواخر سال 1354 خورشیدی در سازمان رفاه اجتماعی، گذاشت که بمرور زمان بارور شد و تا هنوز این باغ پر ثمر باقی مانده است.
شهاب الدین سرمند، خلیل وداد، محب بارش، یار محمد آراشید، غفار خوشحال، غلام محمد سنگر، حبیب مهش، ظاهر قدم علی…از پیشکسوتان این کاروان بودند، که بعدن هر کدام مسیر های جداگانه را پیمودند و سرنوشت های متفاوت را تجربه کردند.
شهاب الدین سرمند تا هنوز با ایمان خارائین به اندیشه هایش، در سنگر مبارزه باقی مانده، خلیل وداد به بزرگترین نویسنده و مترجم زبان روسی و پژوهشگر واقعیتگرای تاریخ معاصر افغانستان مبدل شده، زنده یاد محب بارش نامش را در ردیف بزرگان شعر و ادب پارسی ثبت کرد و از دنیا رفت، غفار خوشحال از سیاست کنار کشید، علام محمد سنگر حماسه مقاومت در برابر دژخیمان امین گردید، حبیب مهش یکی از کادر های محبوب و مشهور در بدخشان شد و از سرنوشت ظاهر قدم علی معلوماتی ندارم.
تا جایی، که من بخاطر دارم “رفیق داود مازیار” نخستین کادر رهبری سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان بود، که در همآهنگی و رهبری جوانان سازمان رفاه اجتماعی ، مسئولانه گام برداشت و در تربیت، پرورش و استقامت دادن مسیر مبارزات شان اثر گذار باقی ماند و تا امروز محبوب همه پیشکسوتان و رهروان بعدی آن مبارزات دادخواهانه باقی مانده است.
سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان با کار و پیکار خستگی ناپذیر رفقا : مازیار، سرمند، وداد، آراشید…بزودی به یک نیروی بزرگ و محسوس در سطح جامعه و بوِیژه داخل سازمان رفاه اجتماعی مبدل گردید و یک پایگاه پر قدرت و بزرگ را بوجود آورد، که سیر تکامل آن را در آینده نزدیک، بمثابه بخشی از تاریخ سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان خواهم نوشت.
اما در این نبشته روی سخنم به پایمردی و استقامت جوانی است، که با خون اش سرنوشت مقاومت را نوشت و درس بزرگ اراده و مبارزه گردید.و او غلام محمد سنگر برادر ، رفیق و سر مشق مبارزات بعدی ام است که فقط یک سال از من بزرگتر بود و در موقع کشته شدن، فقط 18 سال داشت!
اول اسد 1358 خورشیدی بود، حاکمیت خونین باند “امین”، میهن را به یک دوزخِ غیر قابل باور، تبدیل کرده بود ، تا آنجایی که سایه ها هم از خود میترسیدند، زندگی بعد از زندان و آن هم شزائطی که هر لحظه خطر گرفتاری و کشته شدن ممکن بود، نیروی مقاومت را در وجودم به چالش می کشید. در آن زمان دو مخفیگاه داشتم، منزل رفیق و دوست سازمانی ام “حسن یزدانی” در کارته سخی و منزل پسر خاله ام “شاه زمان”در قلعه شهاده، که بعد ها توسط باند های جهادی ترور شد.دلم برای دیدن خانواده و بویژه مادر دردمندم سخت میتپید و در آن روز سیاه تصمیم گرفتم تا همه زنجیر های احتیاط را بشکنم و به زیارت مادرم بروم.
منزل ما در پایین کوه افشار بین تعمیر واکسین سازی و مرستون کابل قرار داشت که اطراف آن زمین های زراعتی و جنگل بوده و کوچه و پسکوچه نداشت. نزدیک های عصر بود با رعایت احتیاط از مسیر “مرکز تولید واکسن” خودم را بخانه رسانیدم چون راه “مرستون” پر خطر بود و راهی دگری هم وجود نداشت…هنوز نفسی راست نکرده بودم که درب دروازه بشدت کوبیده شد و خبر بدی را نوید داد. مادرم خواهرانم عایشه سپاهی ( شوهرش حسن سپاهی در زندان بود) و عالیه سنگر(شوهرش کشته شده بود) ، غلام محمد سنگر برادرم که بشاش و سر زنده از امید های بزرگ به آینده بود، دروازه را باز کرد. همه سراسیمه شدند و مادرم میخواست همه را به آرامش دعوت کند.پشت در “رفیق شیرگل نورستانی” بود که از شدت ترس و عجله میلریزید و نمیتوانست درست حرف بزند…تنها توانست به من بگوید که (بگریز زود که میایند)، گفتمش آرام باش! چه گپ است؟
گفت همان دو نورستانی که از مکتب رحمان بابا اند و جاسوس دولت استند به عجله سوی سوچبورد مرستون میرفتند و تعقیب شان کردم، از آنجا بجایی زنگ زدند و خبر دادند که تو خانه تان آمده یی….زود بگریز!
خواستم اماده فرار شوم که مادرم جلو دروازه ایستاد و خواست مانع شود؛ به من گفت: تو دزد استی؟ آدم کشتی؟ چکار کردی که میگریزی؟ بگذار بیایند….
من که زندان را دیده و ماهیت حاکمیت “تره کی ـــ امین” را میدانستم، دست مادرم را گرفته و از کنار دروازه دورش کردم و فرار نمودم.
اما مادرم به برادرم “غلام محمد سنگر” اجازه نداد که فرار کند. دژخیمان رسیدند و او را با خود بردند.
اما سناریوی جالبی را برایش صحنه آرایی کردند:
در مرستون یک نلدوانی بود، که موسی نام داشت و از علاقمندان بسیار جدی “پرچمی ها” بود و مرا بیشتر از آنچه لایقم باشد، دوست داشت، برادر او در یکی از ولایات غربی کشور سرباز بود و بدیدن او به مرستون آمده بود، موسی نلدوان به همراهی پسر خورد سالی که ستار نام داشت و ما از ناز او را “شاهینک” می گفتیم، برای پذیرایی از برادرش بخانه ما آمده و مقداری زردآلو از درخت های خانه ما گرفته و بسمت محل کارش روان بود، که بدست دژخیمان افتاد.
موسی و ستار را بجرم دزدی زردآلو زندانی و شکنجه کردند و مجبور نمودند تا بگویند چند برگه شبنامه ضد دولتی را “غلام محمد سنگر”، به آنها داده است ولی آنان به این خواست شکنجه گران تن ندادند و موسی زیر شکنجه جان داد ولی ستار چون خیلی کوچک بود، بعد از مدتی آزاد شد.
زمان آزمایش بزرگ به “رفیق غلام محمد سنگر” رسیده بود و او چه باید می گقت؟ آدرس و شهرت همه پرچمی های که می شناسد؛ و برنامه کار های بعدی “پرچمی ها را”…
غلام محمد سنگر، خوب میدانست که هرگز از این جهنم بیرون نخواهد شد و قاتلان هزاران رفیق اش او را زنده نخواهد گذاشت. پس تصمیم گرفت تا شکنجه گرانش را آنقدر عصبانی بسازد تا زودتر هم آنها را و هم خودش را راحت سازند، هر قدر شکنجه اش میداند، به همان اندازه به رهبران رژیم (تره کی ــ امین)، فحش میداد تا اینکه بعد از سه روز شکنجه بتاریخ سوم اسد 1358 خورشیدی، چوبی را به گلویش گذاشتند و دو سرباز مزدور پا های شانرا به دو سمت آن فشار دادند تا رفیق “غلام محمد سنگر” را حماسه تاریخ مقاومت ساختنند.!