احسان « واصل »
نبی «عظیمی »
درود هاي صميمانه ام نثار دوستان ! امشب ياد وارهء رفيق احسان واصل منشي پيشين کميته ولايتي بغلان حزب وطن ( ح د خ ا ) را به نشر مي رسانم. نياز به ګفتن نيست که رفيق احسان واصل يکي ازکادرهاي برجسته ، قابل احترام ، نستوه و فرزانه حزب ما هستند که سال ها براي تحقق يافتن آرمان هاي والاي مردم خويش قلم وقدم زده ومبارزه کرده اند. همان طوري که دربرگه 138 ياد آور شده بودم ، من ورفيق واصل درآن روز هاي دشوار براي گفتگو با جناب سيد منصور نادري به دره کيان سفر کرديم و ازوي تقاضا نموديم تا درمورد باز شدن راه کابل ــ حيرتان با دولت خويش همکاري نمايد. آن چه را در زيرمي خوانيد بخشي از خاطرات گرانبهاي جناب واصل گرانمايه است که بنا بر خواهش من به نبشت آورده اند.
احسان واصل:
رفيق گرامي جنرال صاحب عظيمي !
تاجاييکه از آن سفر بخاطردارم خدمت شما تقديم ميکنم ، اگر مطلبي بدرد بخوري داشته باشد برايم افتخار است که کمک ولوکوچک در اثر باارزش ( روزهاي دشوار) شما داشته باشم .
ماه دلو 1370 بنابرمريضي قلبي به شهردوشنبه ( تاجکستان ) بودم ، وضع در کشور روز بروز خرابتر ميشد. با رفت وآمد هاي جنرال حسام الدين معاون فرقه 80 نزد سيد منصورنادري در شهر دوشنبه وحکايت هاي آنها ازشهر مزار وحيرتان، تداوي رابه آخرنرسانيده بتاريخ 8 مارچ 1992(17 يا 18 حوت 1370 ) يکجا با محترم سيد منصور نادري به حيرتان بازگشتيم . دردفتر جنرال مومن (آنوقت قوماندان لواي 70 )، مسؤولين گزارش از وضع دادند ومعلوم شد که جنرال دوستم ، جنرال هلال ق. هيليکوپتر ها وديگران در شبرغان ومزار ، جنرال حسام الدين معاون فرقه 80 پياده در دوراهي مزار ــ حيرتان وجنرال مومن در شهرک حيرتان مکمل سنگر بندي نموده اند و بخصوص ازنصب دافع هوا سخن گفتند واستدلال اين بود که اسراييل ، رهبر حماس را درحين سفرش توسط موتربه راکت بست ، دراين مورد بخصوص توجه سيد منصورنادري راجلب ميکردند .
در پلخمري تلگرامي عنواني رېيس جمهورازوضع دادم وباردگر تقاضا کردم ، تااگر ممکن باشد خودش (دکتورنجيب الله) ويامحمود بريالي با سيدمنصور نادري ازنزديک مذاکره نماييد واگر بتوانيد سفري به ولايت بغلان نماييد، خيلي از پرابلم ها حل خواهد شد. درسفري که يکجا با مرحوم جنرال فضل الحق در ماه حمل 1371بکابل جهت گزارش به بيروي سياسي به رهبري سليمان لايق داشتم ، رفيق بريالي ازتلگرام يادکرد که گرفته ولي نسبت مسايل امنيتي نتوانست سفر نمايد .
قابل يادآوري ميدانم که بارها ازمحترم نادري شنيده بودم که : صد تا ازاين رهبران (مقصدش رهبران جهادي بود) را به يک تار موي نجيب نميدهم . ولي صحبت رييس جمهوردرکابل وحوادث وتحريکات جنرال اڅک ومنوکي منگل دربلخ وبغلان ومداخلات فاميلي خودشان ، دراواخرنظر اورا تغير داده بود .
تاريخ دقيق آمدن شما به يادم نيست ولي در دههٔ اخيرماه حوت وشبهاي سال نو بود که به پلخمري تشريف آورديد، دردفتر رېيس امنيت براي شما ازوضع مفصل گزارش داديم. تمام تشويش شما وگزارشات ما درمورد بند شدن راه وبخصوص سالنگها بود ؛ ولي چون سيد منصور نادري در کيان بود، تصميم گرفتيد که اورا بايد ملاقات نماييد . باايشان از طريق جنرال سيد جعفر والي ولايت تماس گرفته شد ولي گفتند که پلخمري نمي آيند، هرچه شما تصميم ميگيريد . تصميم شما براين شد تا به کيان برويد ومن که درآن زمان منشي کميته ولايتي حزب درولايت بغلان بودم ، با شما دراين سفر همراه شدم . آن روز اواخر ماه حوت يک روز آفتابي وگرم و ماه رمضان بود . وقتي به کيان رسيديم مارا به منزل دوم مهمانخانه رهنمايي کردند که چند لحظه بعد سيد منصور نادري هم به ما ملحق شد . خوب به ياد دارم اولين حرفش پس از يک سلام وعليک اين بود که جنرال صاحب دير[ ناوقت] کرديد ، عظيمي صاحب بسيار دير شد. واين جمله را دو ــ سه بار تکرارکرد. محترم نادري وضع نابسامان شمال و بخصوص ولايت بلخ ومقرري هاي آن ولايت را توضيح کردوازصحبت رييس جمهور درکابل عليه مذهب اسماعليه خيلي نارام بود . براساس پيشنهاد شما مبني برباز بودن راه حيرتان ــ کابل بخصوص سالنگ واکمالات شهر کابل صحبت هايي صورت گرفت که ايجاب يک جلسه شوراي نظامي ولايت در موجوديت شخص سيد منصور نادري را ميکرد.
محترم نادري پذيرفت که به بغلان برود وهدايات لازم را به منسوبين فرقه 80 درولايات بغلان ، سمنگان وبلخ بخاطر بازبودن راه کابل ــ حيرتان به ويژه براي جنرال حسام الدين بدهد ولي تاکيد کرد که جنرال صاحب شما در هليکوپتر برويد ، من در موتر خود بغلان مييايم ويک نوع بي اعتمادي خود را تلويحاً ابراز داشت .
*************************************
بعد ازآن به رياست امنيت رفتيم که شما شفري دريافت نموديد تا به اصطلاح ايراني ها اگر آب هم دستت است ، بگذارو به ولايت بلخ روانه شو . همان بود که چند عراده زره پوش وموتر جيپ آماده شد ، هوا تاريک شده بود که خدا حافظي نموديم .
رفيق جنرال مطالب پراگنده ايکه دراين سن وسال بيادم مانده بود تقديم شما. با درود هاي فراوان احسان واصل 17نوامبر2014
همان طوري که رفيق واصل عزيز نوشتند، پس از بازگشت از کيان به پلخمري و باز کردن شفر مبني بر برگشتم به مزارشريف، با داکتر نجيب تماس گرفتم و خواستم به وي به صورت فشرده از آن چه دربغلان وپلخمري مي گذشت ، گزارش بدهم؛ مگروي حرف هايم را قطع کرد و گفت من از تمام جريان هايي که درآن جا مي گذرد ، خبر دارم. وظيفه خودت اين است که فوراْ به مزار بروي و رفقا منوکي و اڅک و تاج محمد وديگراني را که درگروپ اوپراتيفي وي شامل بودند در اولين طياره همين امشب به کابل فرستاده و گروپ اوپراتيفي شمال را سرپرستي نمايي.
هنگام بازگشت به مزارشريف به گفته هاي رييس جمهور مي انديشم و شگفت زده مي شوم که چگونه وي يک ساعت پيش به منوکي و اڅک امر بمباران مواضع قطعات و جزوتام هاي جنرال دوستم و جنرال مومن را مي دهد و حتي از آن ها مي خواهد از پرتاب موشک هاي آر- 300 نيز بر سنگر ها و مواضع شان خود داري نکنند؛ اما حالا پس از يک ساعت در افکار او يک تغيير 180 درجه يي رخ مي دهد و مي گويد اجازه داده ام تا فردا قطعات عملياتي دوستم وارد مزار شوند و مطابق پلان خودت درحصه باز نمودن شاهراه کابل – حيرتان و آزاد سازي ولسوالي دولت آباد و ولايت سمنگان اقدام نمايند. البته من دليل آن «کينه بزرگ » و اين «اعتماد کبير» او را نسبت به اين جنرالان نمي دانم؛ فقط تصور مي کنم که دراين بازي اوپراتيفي وي فريب خورده است. زيرا آن ها بدون هيچ مقاومتي وارد شهر مي شوند، شهررا تسخير مي کنند، قوت ها واسلحه سنگين و سبک و دستگاه هاي پرتاب موشک و وسايط و وسايل نظامي ارتش را تصرف مي کنند، ميدان هاي هوايي و طياره ها و هليکوپترها را به غنيمت مي گيرند و خير وخلاص ! وانگهي شرط اساسي جنرال دوستم اين است تا به عوض اڅک قوماندان عمومي گروپ اوبراتيفي شود، نه چيز ديگر.
با خود مي گويم همين که به مزار شريف برسم حتماْ با رييس جمهور حرف خواهم زد و خواهم گفت: حالا که چنين تصميم گرفته ايد ، بهتر است مسؤوليت امنيت سرتاسري صفحات شمال را به جنرال دوستم بسپاريد تا دست کم اسلحه ووسايط قواي مسلح افغانستان به دست مجاهدين نيفتد.
درميدان هوايي ملکي منوکي منگل وگروپ اوپراتيفي به قول جنرال انصاري 85 نفري اش را مي يابم که با بيقراري منتظرطياره هايي اند که 250 تن سرباز را از کابل به مزار انتقال مي دهند، براي امنيت جنرال اڅک و منوکي منگل . اما آن ها که حالا رفتني هستند، ديگر اين سربازان را که يگانه ريزرف گانيزيون کابل هستند ، براي چه به مزار ديسانت مي کنند؟ سرانجام طياره ها نشست مي کنند ، سربازان پياده مي شوند. درراس اين سربازان جنرال معين قوماندان لواي 3 گارد، جنرال دريا زرمتي معاون قوت هاي دفاع از انقلاب و جنرال عبدالرحيم قوماندان فرقه 5 څارندوي قرار دارند. با آمدن طياره ها گل از گل منوکي مي شگفد، با شتاب به طياره بالا مي شود و حتي فراموش مي کند با من خدا حافظي کند. اما اڅک براي خداحافظي به نزدم مي آيد وبا مزاح مي گويد رفيق عظيمي طالع نداشتيم ، داکتر صاحب نگذاشت کاررا يک سره کنيم ورنه من و منوکي صاحب، لباس سترجنرالي براي خود تيار کرده بوديم.
جنرال اڅک را از دير باز بدينسو مي شناسم. پيش از آن که قوماندان عمومي گروپ اوپراتيفي شمال شود، رييس ارکان فرقه 9 در کنر ها بود. افسر شجاعي است ؛ ولي گزافه گو ومغرور و سرکش وسخت گير. پيش ازپلينوم هژده يکي ازسينه چاکان زنده ياد ببرک کارمل بود وبه ارتباط همين نام درخشيد و تا رتبه جنرالي رسيد. اما بعد از پلينوم 180 درجه تغيير کرد ويکي از هواخواهان داکتر نجيب الله شد. يادم نمي رود که روز گاري- چند روز پيش از تدويرپلينوم هژده- هردوي ما در شفاخانه چهار صد بستر اردو بستري بوديم. درهمان روز ها در حلقه هاي حزبي شايعاتي و جود داشت که ببرک کارمل به زودي بر مي گردد و زمام امور حزبي ودولتي را از سر مي گيرد. آن روز اڅک از خوشي اشک مي ريخت. اما دوسه روز بعد که صحنه تغيير خورد، اتفاقا ياورم حرف هاي وي را با يکي از نظاميان طرفدار داکتر نجيب دردهليز شفاخانه ، مي شنود وبرايم بازگو مي کند ، شگفتي زده مي شوم و از خود مي پرسم ، مگر آدم مي تواند تا اين حد در ظرف کمتر از يک هفته تغيير کند. اما اين اڅک را نمي خواهم از خود برنجانم و خواب هايش راآشفته سازم. بگذاردرروياي سترجنرال شدن ومارشال شدن دست کم تا رسيدن به کابل خوش باشد. اما اگررييس جمهور ناگهان به خود بيايد وصداي وجدانش را بشنود وبفهمد که تو و منوکي واين تيم 85 نفري تان چه گل هايي را به آب داده ايد ، اگر تو ومنوکي را به خاطر هم تباري محاکمه نکند، دست کم گرفتن دو رتبه نظامي کمترين جزايي خواهد بود که در انتظار تان است. اما درآن هنگام کسي نه به وي و نه به منوکي نگفت که بالاي چشمت ابروست. ولي پس از يک ماه مجاهدين وي را از منزلش دستگير کرده وزنداني ساخته بودند وشنيدم که باوي برخورد زشتي صورت گرفته بود که البته سخت متأثر شدم . راستش او افسرناداري بود و مردم درغيابش مي گفتند که دستان پاکي داشته است. بعد ها اين را هم شنيدم که مدت ها در پنجشير بود و احمد شاه مسعود با وي پيشأمد خوبي کرده بود.
بعد از رفتن منوکي و جا به جايي سربازاني که از کابل آمده بودند ، بنابر مشوره دگروال توريالي معاون امنيت دولتي بلخ ، به دفترتاج محمد رفته و آن جا را به صفت قرارگاه و محل بود وباشم انتخاب مي کنم. روز ديگر جناب سيد اکرام پيگير از شبرغان مي آيد و هردو باهم ذريعه هليکوپتر به حيرتان پرواز مي کنيم تا با جنرال مومن ملاقات کرده و ازانکشاف وضع وي را خبر ساخته و تشويق کنيم تا دست از لجبازي بردارد . به سنگر بازي و قلاع بندي خاتمه بخشيده وبه عنوان استقبال از تصميم رييس جمهورمبني برخواستن حريفانش به مرکز، راه کابل – حيرتان را باز کند. اما همين که درميدانچه هليکوپترهاي حيرتان فرود مي آييم، هليکوپتر ما محاصره مي شود وسربازان اجازه نمي دهند تا از هليکوپتر بيرون شويم. ساعتي مي گذرد تا به مومن گزارش مي دهند و ساعتي هم سپري مي شود تا اين تازه به دوران رسيده براي مان اجازه خروج از هليکوپتروملاقات با خودش رابدهد. به هرصورت وي رادرپناهگاه زيرزميني که محل قومانده اش است با لباس کوماندويي وغرق در اسلحه مي يابيم. مومن را از هنگامي که درفراه خدمت مي کرد، مي شناسم. درآن هنگام يک آدم لاغر و نحيف و بد لباسي بود که کسي تحويلش نمي گرفت. هرکاري که دروزارت دفاع مي داشت مستقيماْ به نزد من مي آمد. کارش که اجرا مي شد، شاگرز نمي کرد، عقب عقب مي رفت تا به دروازه خروجي مي رسيد و بعد خارج مي شد، درست مانند جنرال مرجان رييس ارکان معاونيت تخنيکي وزارت دفاع . در آن هنگام مومن افسر بسيار معمولي وساده يي معلوم مي شد؛ ولي حالا من با يک مومن « نو » مواجه شده بودم. مومني که کلاه نظامي بر سر نداشت و با غرور وکراهت دستش رابراي فشردن به سوي پيگير دراز کرده بود. در محل قومانده جنرال حسام الدين حقبين نيز حضور داشت. حسام الدين به اصطلاح ما نظامي ها تيارسي ايستاده بود و از رفتارش معلوم بود که هنوز هم انضباط و دسپلين عسکري را فراموش نکرده و آمر ومافوق خويش را مي شناسد.
دوستان عزيز چون جريان صحبت هاي من و سيد اکرام پيگيربا جنرال مومن مرحوم را در صص 519 و520 کتاب اردو وسياست آورده ام، تکرار آن رادراين جا زايد مي دانم. دراين جا فقط همين قدر بايد گفت که بحث با اين مومن « نو» بي فايده بود. همين قدر که ما را زنداني نساخته بود، خانه پدرش آباد. به پيگيراشاره مي کنم که برخيزد و زحمت کم کنيم.آري او آدم ديگري شده بود. جام ظريف ظرفيتش با پيوستن به احمد شاه مسعود لبريز شده بود و حالا براي ترکانيدن عقده هاي متراکم ذهن بيمارش فرصت هاي طلايي بيشماري دراختيارداشت.
ادامه دارد
صص 519 و520 کتاب اردو وسياست:
[ پيگيرگفت: «طوريکه اطلاع داريد مرکز انعطاف زيادي درقبال حوادث شمال از خودنشان داده است. موضيعگيري داکترنجيب با رفتن اشخاصيکه مانع آشتي و مذاکرۀ شما با دولت بودند. تعغيرخورده است. من و رفيق عظيمي خواستيم که شما را ازين اقدام نيکوي دولت مستحضرسازيم اين امر به پروسۀ صلح ملل متحد کمک ميکند. توقع ما اينست که شما هردو اين مسئله رادرک کنيد و از موضيعگيري تحريک آميز خويش دست بر داريد. جنرال دوستم حاضر است که با دولت صلح کند. مردم کابل از شما توقع دارند که راه رسيدن مواد اوليه و ضروري شانرا باز کنيد.» جنرال مومن مانند يک فاتح و سردار مشهوري با تبختر و کبريايي خاصي شروع به صحبت کرد او که مانند پادشاهان عوض ضمير “من” ضمير ” ما ” را که نمايانگر بزرگ شمردن خويش بود استعمال مي نمود چنين گفت:
« ما حرفهاي شما را شنيديم، ما از عظيمي صاحب مي پرسيم که هنگاميکه تصوير هاي رهبر بزرگ حزب د.خ.ا. ” ببرک کارمل عزيز مارا” در تلويزيون کابل به شکل تمسخر آميز نشان ميدادند، کجا بوديد؟ وقتيکه رفقاي ما زنداني شدند چراعکس العمل نشان نداديد، و همين اکنون رفيق علومي بزرگ چرا در خانه اش نشسته است و چرا دها نفر جنرال و قوماندانان و رفقاي وطندوست ما از وظايف سبکدوش شده و يا مجبور به ترک نمودن کشور گرديده اند. شما عظيمي صاحب بسيار دير تشريف آورده ايد شما از يکنفر فاشيست و يک نفر پشتون متعصب که ميخواهد سلطۀ فاشيزم پشتونها را بالاي اقليت هاي غير پشتون بقبولاند، دفاع ميکنيد. رسول بيخدا، تاج محمد، جمعه اڅک، منوکي منگل، عمرمعلم، خندان، باقي و غيره کي ها اند؟ همۀ آنها پشتونها و فاشيست ها اند. آنها ميخواهند مردم شمال چشم و گوش بسته از آنها اطاعت کنند. آنها ما را ياغي و باغي خوانده اند. تهمت تجزيه طلبي و استقلال طلبي به ما بسته اند. رهبر بزرگ ما، جنرال دوستم، هزاران نفرخويش را براي نجيب قرباني کرد. آغا صاحب او را مانند برادرخود دوست داشت من ( مومن) چه کار هاي بزرگي که به خاطرامنيت، ترتيب و تنظيم ديپو ها و نيرو هاي موجود حيرتان اجرا نکردم، از قوم خويش فرقه ساختم و حيرتان را به يک شهر مصئون و پر جمعيت تبديل کردم. اما او قدر ما را نفهميد. چه حرف هاي رکيک و زشتي که به آدرس ما حواله نکرد. اين حرف ها و اين اعمال هرگز از خاطر ما نميرود. به احترام چند صباحي که خودت باما بودي و رفيق حزبي ما، اکنون برايت احترام کرديم ولي بايد بفهميد که ماهيچوقت تسليم نجيب و فاشيزم پشتونها نميشويم.»
او شخص عقده مند و تازه بدوران رسيدۀ بود که گاهي خود را بدامن ببرک کارمل و زماني به دامن جنرال دوستم مي چسپانيد. من برايش گفتم، اگر منظور تو اينست که من در خدمت نجيب هستم در اشتباهي، من در خدمت مردم خويش هستم و به همين خاطر به نزد تو آمده ام تا در بارۀ مشکلات آنها با تو صحبت کنم. نجيب يک فرد است. امروز هست و فردا نيست و لي مردم ماندگار هستند.
بحث با مومن که به شدت تحريک شده بود بي فايده بود. پيگير با اشارۀ، همين مطلب را بمن القاء کرد. عامل اينهمه شور و هيجان هر کسي که بود شخص قدرتمندي بحساب ميرفت، زيرا که مومن فقط از موضع زور سخن ميگفت. در حاليکه شخص وي آنقدر قدرت نداشت که با نجيب مصاف دهد، او هيچگونه دستاوردي نداشت، در شهرکي نشسته بود، خود را قلعه بند ساخته بود و ادعاي پادشاهي و سلطاني داشت. بعد هامعلوم شد که آن شخص احمد شاه مسعود بوده است.
هنگام خدا حافظي، باهمان سردي و کراهت قبلي از ما جداشد. نتيجه گيري من و پيگير آن بود که نامبرده عامل ومحرک اساسي تمام تحريکات و حوادث شمال است و نميخواهد جنرال دوستم بامرکز آشتي کند. ارواح خبيثه يي او را احاطه کرده بودند و بر عقل و خرد وي حکمفرمائي داشتند... ]