سه نسل در کنار هم

دکتر اسد محسن زاده

سه نسل در کنار هم
 

پایان حمل سال ۱۳۶۲ خورشیدی بود که برای رایزنی ، یاری به کمیته ولایتی س د ج ا و گسترش پهنه اثرمندی آن در میان جوانان به ملک سنایی رفتم. درگذشته ها با شور و شوق زیادی به این سرزمین پرغرور و ویرانه های به یادمانده از پیشینه بزرگ و بی مانند فرهنگی سفرکرده بودم.
ازجمله وقتی در سال ۱۹۷۵ ترسایی برای تعطیلات و دیدن خانواده از المان آمده بودم به همراهی پدرم و اعضای خانواده مان به آن دیار سفر ؛ شبی را در آن والا گذشتانده و درادامه به قندهار و هلمند رفتیم. 
به حکیم فرزانه غزنه ، حضرت سنایی بخاطر بزرگی و بیمانندی اش ، به هجویری صاحب کشف المحجوب، سجاوندی غزنوی ، سید حسن غزنوی ،ابوالفتح بستی ، ابوریحان بیرونی ، طیب غزنوی و صد ها پژوهشگر، نویسنده ، شاعر ، هنرمند ، مهندس، صنعتگر… کارگر، کشاورز و لایه های زحمتکش غزنه و دیگر شهرهای وطن و منطقه ما که در زنده ساختن و رشد فرهنگ و هویت تاریخ ـ ملی ما درپناه جانبداری فرمانروایان نظام استبداد و ستم شاهی غزنه ، محمود ، مسعود ، مودود ، فرخزاد، ابراهیم ، بهرامشاه و… در بیش از دو صد سال غزنه را به قندیل پردرخشش و « عروس شهرها » تبدیل کردند؛ پیوسته می اندیشیدم و به تلاش و کرده های نیکوی شان ارج بی پایان قایل بودم.
به ویرانه های کهن دژغزنه منحیث یادگاری ازدوره های شاهنشاهی و فرمانروایی غزنه و مقاومت وایستاده گی در برابر تجاوز و اسارت ، به مناره های سربه فلک کشیده غزنه منحیث یادمانده های از ایستاده گی فرهنگی و تاریخی در برابر ویرانی و استبداد بی مانند عرب ؛ به میدان فراخ دامن و سرسبز شاه ویهار یا تپه سردارکه درهنگام سفر و جشن درزیر سم ستوران و پیلان محمودی زمین آن میلرزید و …پیوسته می اندیشیدم. راستش هم در روزگار بی باوری وعقب مانی بزرگ از کاروان تمدن انسانی ، روزگارتلاش وجهاد بد اندیشان بخاطربرده سازی انسان و نابودی داشته های فرهنگی و ملی ؛ پناه به گذشته پربار و دستاورد های سترگ مردم باعث افرینش غرور و برخورد نوستالژیک در برابر این گذشته و درخشان میشد. 
وقتی دراگست سال ۲۰۰۹ ترسایی به دمشق پایتخت اموی ها این گنجینه بی مانند فرهنگی شرق میانه سفر کرده و از مسجد نامدار اموی ها دیدن کردم ، به یاد این گفتاورد درکتاب «هنر سامانی و هنرغزنوی » به نویسنده گی اتینگهاوزن، شراتو، بمباچی در باره مسجد عروس فلک درغزنه افتادم :« …ای آنکه مسجد دمشق را دیده ای و بدان شیفته شده و دعوی کرده که مثل آن بنیادی ممکن نگردد و جنس آن عمارتی صورت نبندد ، بیا و مسجد غزنه مشاهدت کن تا بطلان دعوی خود بینی.» 
آنانیکه در دمشق مسجد اموی ها را به چشم سر دیده و یا درباره آن چیزهای خوانده اند نیکو عظمت و بزرگی آنرا میدانند واینکه «عروس فلک » غزنه برتر و زیباتر از آن بود؛ میتوان از روی آن بزرگی و بیمانندی غزنه را درک کرد.
این کوتاه را به نشانه ارج بی پایانم به گذشته و داشته های فرهنگی و پیشنیه تاریخی کشورم به ویژه به غزنه و غزنوی ها نوشتم.
***
با رسیدنم به غزنه به کمیته ولایتی و مقام ولایت سرزدم که با محبت زیاد مسوولین این ارگان ها همراه بود. والی ولایت رفیق مهری که با هم ازپیشترها میشناختیم با مهربیشترازمن پذیرایی و گفت که حق ندارم جای دیگری بود وباش داشته باشم. برای همین هم تا وقتی درغزنه بودم با وی دراقامتگاه اش مهمانش ماندم. درروزهای پس تر با رفقای س د ج ا ، کمیته ولایتی حزب ، مسوولین چند سازمان اجتماعی ولایت دید و وادید داشته و گفت و گو های سودمندی را انجام دادم.ازچند مکتب پسرانه و دخترانه شهردیدن کرده و به چند جای تاریخی وفرهنگی غزنه سرزده از جمله به آرامگاه حکیم فرزانه غزنه رفتم و ادا احترام کردم.
***
سه ـ چهار روزی از سفرم به غزنی نگذشته بود که والی و معاون منشی کمیته ولایتی رفیق شفق از من دعوت به همراهی شان در سفری به ولسوالی ناوه غزنی را نمودند. با رفیق میرعبدالله منشی کمیته ولایتی سازمان در باره س د ج ا و اعضای ان در ولسوالی ناوه پرسیدم ، وی اطلاعات دست داشته را با من شریک ساخت و گفتم من به ولسوالی ناوه میروم و اگر بتوانم کاری برای سازمان انجام میدهم. فردای آن روز توسط دو چرخ بال هلیکوپتر روانه ولسوالی ناوه شده و درقرارگاه یک قطعه نظامی در نزدیک های آب ایستاده غزنه اگر غلط نکرده باشم در منطقه ملک دین هلیکوپتر ما در میدانی فرود آمد و قوماندان قطعه با رسم و تعظیم عسکری از مقام ولایت و هیات همراه وی پذیرایی و ما را شادباش و خوش آمدید گفت. والی با مسوولین قطعه در جبارکلا صحبت و دیدار داشت و از کارکرد های آنها و وضع امنیتی منطقه و شرایط زیستی مردم و منسوبین قطعه گزارش گرفت و ما هم این گفت و شنود را همراهی کردیم. چون شام روز بود باهم نان شب را خورده و ما را به اطاق هایی برای استراحت رهنمایی کردند. شب گذشت و صبح زود از خواب بلند شده وهمه بسوی جوی گل آلودی که درنزدیک های قرارگاه که زمانی شهرکی با چند دوکان و باشنده بود روکردیم ، کسی برای نماز وضوح میگرفت و دیگری برای روزآماده می شد، یکی ریشش را میتراشید و آن دیگری دندان هایش را برس میکرد. رود با سخاوت ناپاکی انسانها را با خود میگرفت و راهش را به پیش ادامه میداد و انسانها از روزدیگری و امید دیگری پذیرایی میکردند.
صبح تازه و مرواریدگون پیغام روز تازه و نوید تازه ای را میداد. ازدورها آب ایستاده غزنی با بزرگی و هزاران سوزن الماس گونش نمایان بود که هنوزهم پرنده گانی به آن آمد و شد داشتند. دراین وقت جوانی خود را به من رسانیده اول سلام کردم و پس پرزه خطی را بدستم داد. میخواستم آنرا بخوانم ، گفت لازم نیست درآن فقط یک شماره ای تیلفون و نام من نوشته میباشد. او گفت من ازخانواده مقصودی میباشم که حتماً با نام ما از طریق رادیو و تلویزون آشنایی دارید. من خود صاحب منصب برحال دریکی از قطعات نظامی درپکتیا هستم. یکماه پیش با استفاده از رخصتی ها برای دیدارازخانواده ام به کابل آمده بودم. صبح زود به حمام رفتم. وقتی ازحمام برون شدم سربازان تلاشی ازمن سند ، تذکره و یا ترخیص خواستند. من از سرغفلت هیچ یک از این ها را باخود نداشتم . مرا به قطعه خود برده و پسانتر ها مرا به غزنی آورده و منحیث سرباز چهره کردند. از شما خواهش میکنم که وقتی به کابل رسیدید یکبار به این شماره تیلفون زنگ بزنید و بگوید که من زنده هستم و سرگذشت مرا برایشان بازگو کنید. او زیاد اسرارکرد و من هم برایش قول دادم که با رفتن به کابل این کار را در حق وی میکنم. با خود در باره سرنوشت او و کسانی دیگراندیشیدم و یادم آمد که من هم یکشب را درکندک جلب و احضار شهر کابل گذشتانده بودم و پیش از اینکه مرا به ولایت نیمروزبفرستند همکاران سازمان به دادم رسیدند. برجنگ وجنگ افروزانی که کشور را بخاطر اندیشه های ناشاد و گرایش های پلید شان به بزنگاه هولناک تبدیل ؛ و بخاطر آرزوهای ناشریف و خواست های ضد انسانی شان این همه جوانان و نیروی کارانسانی را ازمیدان آموزش وپیکار در راه رشد وشگوفایی اقتصادی ـ اجتماعی بدور ساخته بودند ، نفرین فرستاده ؛ برای چای خوردن و برنامه روز به قرارگاه قوماندنی برگشتیم.درهمین روز مسوولین سیاسی قطعه محفلی ترتیب داده واز والی، معاون منشی و من خواستند تا برای سربازان و افسران قطعه در باره وضع کشور و بلند بردن روحیه رزمنده گی آنها چیزهایی بگویم. دو نفر اولی حرف هایشان را گفتیند و نوبت به من رسید . این جوانانی که درکوره زنده گی چون پولاد آبدیده شده و هرروز بیشتر از ما مرگ و زنده گی را تجربه میکردند، نیازی به گفته های ما و تشویق به مبارزه و مقاومت ندارند . آنهاییکه اینجا مانده اند اگاهانه اینجا را برگزیده اند و الی یکی دو سه کوه و کمر دورتر به فاصله ۶۰ ـ ۷۰ کیلومتری پاکستان قرارداشت و چند سربازی که نخواستند با این گردان همراه شوند با آخرین تخته پاره کشتی از دست رفته ازهمین قطعه فرار و به آنسوی دیورند پناه بردند. 
من هم چند جمله ای در باره شهامت و پیکار جوانان در دفاع از ناموس وطن و مردم گفتم ، با آنکه نسبت به مریضی در وقت سخن رانی صدایم رو به خاموشی میرفت با آخرین نیرو وبا فشار زیادی از حنجره ام صدا در آوردم. با آنکه درد شدید گلویم را فشار میداد ، مثل اینکه در این چند سخن ام پای مردی ونا مردی در میان باشد وآنهم در برابراین سربازان و مدافعان وطن، گفته هایم را با آنها درمیان گذاشتم وپس ازختم صحبت خود را بدور کشده آب خواستم. وقتی به کابل برگشتم به یاری رفیق غیاثی برای چند هفته ای به بیمارستان ۴۰۰ بستر رفته وخود را تداوی نمودم. 
***
روز دوم بود وباش مان به همراهی یکی دو جوان که ازسوی کمیته ولسوالی آمده بودند به سواری جیپ با گذشت از کناردرختان تناوری که برخاک افتاده بودند ، تپه های خاکی ، سنگلاخ های وحشت انگیز و کاج های خشکیده ، از راه ناهمواری که بعد ازفاصله های زیادی سرو کله دهی با درختان و خانه های گلی پیدا میشد و کودکانی ازین خانه های ساکت و تاریک سر میکشیدند بعداً هیچ چیز و فقط همین گرد و خاک و زمین بی پهنه خدا ! بالاخره به منطقه ای رسیدیم که سبز بود و جویبارش روان و رودش پل داشت وبربلند شاخه های سپیدارش پرنده گانی نغمه خوانی میکردند. با ورزش باد صدای شرشر برگهای آن گوش را نوازش میداد و از خانه های گلی آن صدای کودکان و زنده گی پیدا بود. 
داخل تعمیرسازمان درسورکلی شدیم . با منشی سازمان که عبدالله نام داشت و دوسه جوان دیگرازمسوولین آن آشنا شده و باهم سرصحبت را باز نموده آنها از شرایط کار و پیکارخود و من در باره وضع سازمان و کشورصحبت نمودم.جوانی از اعضای سازمان برایما چای آماده کرد و منشی به کسانی وظیفه داد تا اعضای سازمان را جمع نمایند. در این فاصله وی درباره شرایط آموزشی و کاری جوانان که عمدتاً مصروف کشاورزی و دفاع از منطقه خود بودند صحبت نمود و خوشحال بود که کسی از مرکزبدیدارشان آمده و از روز و روزگار شان در این دور افتاده ها میپرسد. جوانان یکی پی دیگر داخل اطاق بزرگ سازمان شدند. چونان که منشی سازمان گفت ، این تعمیر را خود جوانان با راه اندازی کارحشر منحیث سنت ارجمند و انسانی جامعه ما که در این دوره دوباره جان گرفته و رشد کرده بود بدست خود آباد ؛ و از آن برای گردهمایی ها ، فعالیت های امنیتی و آموزشی شان استفاده میکردند. ضمن اینکه به گفت وگو با این رفقا مصروف بودم از زیر چشم اعضای سازمان را که یکی پی دیگر می آمدند حساب میکردم. ده ، بیست ، سی …. وهنوز هم آمد آمد ادامه داشت. در این جمع جوانان ۱۵ـ ۱۶ ساله تا ۴۰ ـ ۵۰ ساله و بزرگترازآنها با ریش سفید و دندان های ریخته نیز حضور داشتند. آنهاییکه برایشان جای بود نشستند و دیگران ایستاده ماندند. پسانتر دروازه دفتر را بستند و منشی اجازه شروع کردن جلسه را خواست.از او پرسیدم که آیا اینها اعضای س د ج ا هستند و یا رفقای حزب را نیز به جلسه دعوت کرده است.او گفت که این ها فقط عضو سازمان جوانان هستند.رفیق عبدالله مرا به اعضای سازمان معرفی کرد.با آنها صحبت کرده درود ها ، آرزو های نیک و قدردانی هیات رهبری سازمان را برایشان رسانیده و از شهامت و پایداری آنها در دفاع از وطن و منطقه شان ستایش و در تلاش هایشان برای آموزش و کارتشویق کردم. این ها خود برای زنده گی باشهامت و دلیری میرزمیدند. گزافه بود که به اینهای که آتش امید به بهروزی و صلح جرقه میزد پر حرفی نمایم.
پسانتر منشی سازمان ازکارکرد های سازمان خود و سهم گسترده « جوانان » در تلاش های امنیتی ـ سیاسی و اقتصادی یاد نموده با افتخارگفت که درسازمان اولیه ما بیش از ۱۱۰ تن جوان عضویت دارند. او از دو خانواده ای که پدر ، پسر و نواه هرسه در کنارهم عضویت س د ج ا را داشتند با افتخار یاد کرده و نام آنها را بلند خواند.این شش « جوان » از جا بلند شدند و دیگران برایشان کف زدند. جوانان و مسوول سازمان از نیازهایش یاد کردند و من چیز چیزهایی را در کتابچه یاداشتم نوشتم. وعده دادم که پس از رایزنی با والی ، معاون منشی کمیته ولایتی و قوماندن قطعه فردا برایشان در مورد گزارش خواهم داد .و آن بخشی را که به سازمان ارتباط دارد با مسوولین کمیته ولایتی و مرکز در میان میگذارم. این خواست ها شامل کمک های مادی از نوع کالا های امدادی و مسایل مربوط به کتاب درسی ، آموزگار و تربیت وغیره بود. با جوانان خدا حافظی نموده ، انها به طرف کار و بارشان رفتند ومنشی سازمان مرا تا جبارکلا همراهی کرد. در راه با او در مورد اساسنامه سازمان و تعین سن برای عضویت در سازمان صحبت کرده گفتم ، ایا امکان آن وجود دارد که بخشی از این جوانانی که بالاتر از ۲۵ سال دارند را به حزب معرفی کنیم. اوقول داد که وقت برگشت با کسانی که سن شان کلان است دراین مورد صحبت نموده و فردا سرصبح از تصمیم شان مرا با خبر میسازد. گفتم چون معاون منشی کمیته ولایتی نیز اینجاست میتوانم مساله معرفی آنها به حزب را در مشورت با او حل نماییم. 
مرا در مسجد ده باکول که مردم محل ما را به نان شب دعوت نموده بودند رسانید. خود از اینکه مسوولیت امنیتی در پیش رو داشت نتوانست با ما بماند با جیپ روسی دوباره به قرارگاه شان دردفتر سازمان اولیه ده برگشتند. 
شام شوربای مزه دار با نان تنوری و شړومبی ( دوغ ) را یکجا با مردم منطقه خورده و پسانتر ازکرده های آنروز با والی ، معاون منشی و قوماندان قطعه حکایت کردم. من ازاین جوانان با شهامت ، داستان هایی ازرزمنده گی و پایمردی ها ، خواست هایشان و موجودیت این همه « جوان » در سازمان یاد کردم. والی و معاون منشی دو سه خواست جوانان را پذیرفتی و قابل اجرا دانستند. از رفیق شفق پرسیدم که وضع سازمان حزبی اش در ولسوالی چطور است او از مشکلات امنیتی وغیره مسایل یاد کرد. برایش گفتم که اگر اعضای مسن سازمان بخواهند فردا میتوانم ۲۰ ـ ۳۰ عضو تازه را به حزب معرفی کنیم. شفق با شنیدن این پیشنهاد ازخوشحالی درلباس نمی گنجید. پس از خوردن نان و بجا آوردن نمازخفتن و سپاس و شکران از مردم محل به سواری موتر به خوابگاه مان در قوماندانی قطعه رفتیم. 
شب از تنگه های سحرعبور کرد و ما دسته دسته به رود گل آلود پناه بردیم تا برسرو صورت مان آبی بپاشیم و رسیدن صبح و روز تازه ای را به امید بنشینیم. در دور دست ها از آب ایستاده مرغانی پرمیکشیدند و گروهی به آن پناه میبرند. تازه مصروف نوشیدن چای صبح بودیم که سر وکله منشی سازمان به همراهی دو سه جوان دیگر پیدا شد. آنها در کنار من به دور دستر خوان زانو زدند. منشی با لبخندی برلب گفت که شب با اعضای سازمان صحبت کرده و حدود ۲۸ تن حاضر شدند تا داوطلبانه و به رضای خود عضو حزب شوند. وی گفت که شرایط عضویت درحزب را برایشان گفته است. من و معاون کمیته ولایتی زود تر از دیگران سفره را ترک گفته به همراهی این جوانان بار دیگر روانه ده شدیم. در دفتر سازمان رفیق شفق با این ۲۸ تن صحبت و درباره اماج های حزب و اصول ساختاری آن معلومات داد و در پایان درخواستنامه های عضویت به حزب را جمع آوری کرد. چون پس ازچاشت به همراهی هیات به مهمانی و دیدار مردم قریه دلدارمیرفتیم با خدا حافظی از مسوولین سازمان قرارگذاشتیم که شام با هم اسناد مربوط به عضویت حزب را تکمیل مینماییم. 
پس از چاشت به قریه دلدار رفتیم و با بزرگان منطقه دیدار و تبادل نظر نمودیم. آنها مشکلات شانرا با مسوولین ولایت درمیان گذاشته و ازآنها در مورد های مختلف تقاضای کمک و یاری کردند. پسانترما را به میدانی بزرگی در بیرون از یک قلعه کهنه رهنمایی کردند. درمیدانی جمع بزرگی از مردمان ده گردهم آمده بودند. دو دهل نواز و یک سرنی چی در میانه میدان و دیگران بدور آنها دایره ای ساختند. نزدیک به ۱۵۰ نفر از پیر و جوان در این دایره جا گرفتند. اتن شروع شد. نخستین باری بود که « اتن مردمی » را می دیدم. 
دایره با نظم باور نکردنی حرکت میکرد و آرام آرام با هنموایی و همسانی دور میزد. این ها « بر زمین همچون چرخ گردان شدند». من که در شهر کابل و به مناسبت های جشن استقلال اتن جوانان پکتیا و انسوی مرز را دیده بودم فکر میکردم که این اتن هم پس ازچند چرخ و چک زدن و کاکل شورانیدن به پایان میرسد. عقربه ساعت یک دور زد و راه دور دومی را در پیش گرفت و اتن چی ها آرام واستوار و خسته گی ناپذیر به چرخ شان ادامه داده به ضرب دهل گاهی سر و زمانی دست را به طورمنظم شورمیدادند. با سرعت گرفتن حرکت ها سرها لج ، لنگی و کلاه ها بدور شده بودند. دراین میان کسانی موهای چغد و درازشانرا چرب و بر سر کسانی نور خورشید به سوی آسمان دوباره بر میگشت. وقتی عقربه ساعت دور دومش را زد، آتن مست تر و هیجانی تر شد و این جمع بدون آنکه با هم پیاله زده باشند از سروجد بیخود و چونان مست بودند که زمین را از آسمان نمی شناختند.برخلاف آن های که فرزانه غزنه « سیاه رویان دین » میخواند شان ؛ این مردم بالاثر رقص و آتن سرشار از روح بی پایان زنده گی بودند. روح شاد زنده گی و توان درآنها مانند همین دشت های دور و بر مان بیکران و بی پهنه بود. با دوام هرچه بیشتر این اتن، کارگاه فکربه یاد افسانه های کهن می افتاد که مردمانی با نوشیدن آب حیات به نیرو و توان لایزالی دست مییافتند. 
مات و ابهت زده این نمایش بی مانند ، بیخودی جمعی و حالت ترانس را لذت بردم. در این روز جمعیت چرخ زنان محشری برپا کرده بودند که از سر وجد مو بر بدن راست میشد. با رگ جان اصالت و پوینده گی رقص ملی را احساس کرده با دیدن این توفانی از شور و اشتیاق ، « ایمیلیا » ، «کودکس » و « سکینس » اتن چی های نامور یونان کهن که درنوشته های یونانی از آنها به گونه بی مانندی ستایش شده است، را فراموش کردم. 
پس ازگذشت دوـ سه ساعت اتن به همان نظمی که شروع شده بود به پایان رسید. دراین لحظه ها چونان آرزو میکردم تا این اتن هرگز پایان نیابد و مردم بدور از درد وغم همیش خود را چنین آزاد و سرمست بیابند.
در حالیکه در دل میگفتم : رقص تان همیش، چرخ تان دوران و سرخرویی وعمر دراز همیش تان باد؛ از سر ناگزیری با بزرگان قوم و مردم محل خدا حافظی نمودیم. دراین روز چیزی را دیدم که در گذشته آنرا چنین نمی شناختم و باردیگری آنرا به تجربه ننشستم. به همراهی دوستان همسفر به طرف قطعه نظامی آمدیم. چون فردا قراربرگشت به غزنه را گذاشته بودیم آنشب بایست کارهای باقیمانده را به سرمیرساندیم. شب تا ناوقت ها کارکردیم و پس از آن با جوانان سازمانی خدا حافظی نموده و برایشان آرزوی سرخرویی و پیروزی بیشتر نمودم.
صبح زود بازهم بسوی جوی گل آلود پناه آوردیم تا دست و روبشوییم. بازهمان صاحب منصب سربازشده خود را نزدیک ساخته و بر تقاضایش تاکید کرد.گفتم فراموشم نشده و به قول خود حتماًعمل مینمایم. باهم خدا حافظی کردیم برایش در سرباز بودنش حوصله وبردباری طلب کردم. 
***
همان روز با چرخبالها باز از فراز آب ایستاده غرنی که بر بیش از سیزده هزارهکتار دامن گسترده و کریستال های نمکی وی در زیر درخشش نور خورشید به ستاره گان تابانی تبدیل شده بودند ، گذشتیم و از زیبایی آن دراین بیابان خشک و توفانی لذت بردم و از همان بالا ها بال پرواز پرنده گان را به تماشا نشستیم. با گذشتن از بیابان و شنزار، آب و سنگ ، سبزه و دریا ساعتی پس تربه غزنه رسیدیم. چند روز دیگر را درملک سنایی گذشتاندم. و پس از ختم کار با دو پیلوت جوان، به مانند شاخ شمشاد که از«خمارچی » های محمودی شراب جوانی دزدیده بودند، سوارهلیکوپترشده و راه غزنه ـ کابل را شاهد پرواز و مستی این عقاب های پرغرور و بی باک شدم که گاهی هلیکوپترشانرا چون بازیچه کودکان در فاصله چند متری از زمین فرمان میدادند و زمانی چون عقاب بلند پرواز به اوج رو میکردند.اینها راه را چون کف دست شان می شناختند و جاهای خطر و حضر را نیک میدانستند و از آن قصه های را بازگو کردند. درعالم ناآشنایی با این جوانان، رنج سفر و دوری ازعزیزانی که دراین چند روز باهم سخت خوگرفته بودیم کوتاه شد. درمیدان هوایی باهم خدا حافظی کرده و پس ازآن روز ازهمدیگرچیزی نشنیدیم. 
***
جویبار زنده گی درمسیرپرشتاب وخم و پیچ خود ادامه داشت، و ما هم دراین جهان بی پهنه سرخوش انجام کاری بودیم. 
به باور « جبران خلیل جبران » کسانی از ما زمان را در اندیشه خود به فصل ها اندازه میگیرند و دیروز را همین خاطره های امروز و فردا را رویای امروز میدانند ، من هم همین فصل دیروز که خاطره امروزی ام شده است را به گونه ایکه دیدم بازگو کردم.
میزان ۱۳۹۳