“سپیده” های “پگاهی”
ن.سنگر
در رویشگاه شعر امروز پارسی،بانو”پگاهی”نامیست آشنا!
***
تقویم را چرخ میزنم تا پیشینه ی شاعری را از برگ های آن سوا نمایم که هم شاعر است و هم انسان. هم بانو است و هم نماد آزادگی”حوا”. هم درد است و هم شریک درد های مظلومیت انسان.
هم شعر است و هم صدای وجدان عصر ما…
دهه هشتاد خورشیدی، تداوم پیروزمند روند بیداری “شرق” بود در مقابل غروب مرگبار خورشید ﺳﺪه های انقراض و ناامیدی که بقایش را در ریشه های دیرپای استبداد این جغرافیای خون و وحشت به تجربه نشسته و از شکستن شیشه جادویی هدیه آسمانیش زمین و زمان را به چالش کشانده بود.
سر زمین خورشید (خراسان)، بعد از قرن ها…به پیشواز بهار دامن گشوده بود تا عطر های گل آفتاب گردان را هدیه بگیرد و به سخت جانی زمستان بخندد…دختران “حوا” مستانه از پرده های تحجز بیرون می آمدند و برای گلی های که رسته بود ترانه میخواندند.
یکی از شمار اولین ها، بانوی بود که شعر و ادب امروز زبان پارسی او را در تقویمش به اسم” انجیلا پگاهی” ثبت دفتر روزکار کرد. بانو “پگاهی” زبان و شعر پارسی را برای پیوندش با یک حوزه بزرگ فرهنگی برگزید، گر چه بلورستان (نورستان، که به اشتباه کافرستان اش نامیده بودند) زادگاه اوست. اگر با اصالت از تنگنای آن نمیگذشت، جایگاهش در آنجایی که امروز است، هرگز نمی بود. درست معکوس انسان های که حریم های بزرگ گذشته شانرا کوچک ساختند و در قریه های گمنام و به نام، شخصیت های شانرا زندانی نمودند.
بانو”پگاهی” با شکستن دیوار های تعصب ؛ جغرافیا نوردی شد افتحار آفرین و شاعری شد هر دل عزیز! از نخستین واژه های که در قالب شعر ریخت، شخصیت اش را ، جایگاه و پایگاه ادبی اش را رقم زد و نخستین سروده اش، طلوع خورشیدی شد در آسمان ادبیات پارسی که تا امروز ماندگار ماند:
تــو ای جوان تو ای جوان ، تـــو ای امیــــــد پر تـوان درین مــــکان درین زمان تو ره گشای کهــکـشان …
این نظم دلنشین، درفش داران(درفش جوانان)، را چرچشی شد بسوی روشنایی و آینده یی که پیروان اندیشه اش جوقه، جوقه الهام گیرند و سر بگذراند در راه سبز فردا ها…
بانو “پگاهی” با زمان خودش زیست، قد بلند کرد و “سپیده ها”ی دگری آفرید و جاویدانه ساخت. که وسعت ذهنش را از تنگنای “ایزم” ها بیرون نموده و به انسانِ جهان شمول تبدیل نمود. ولی ایکاش پروسه زمان را همخوانی با خواست ها، می بود.
“بانو پگاهی” باز هم از شعر دور ماند و در انزوای مادر بودن خودش، شعر را کنار گذاشت…اما نه احساس شاعرانه را… چون دیری نگذشت که او دوباره گام به گام با درد های مردمش، قد بلند کرد و در اوج خونتای فاشیستی” طالبان” سرودن را آغازید:
شاخِ بشکسته زتـــوفان زمان آمـــــده ایم
زخطای دگـــــــــران دل نگران آمـــده ایم
ز وطــن دور درین بیـــــشه ی تنهایی ها
چه غریبانه در این ســــوی جهان آمده ایم
با رخ زرد ، ســــر افکنــده ی دنیا شده ایم
تا به فرزنـــدیی این دوزخـــــــیان آمده ایم
سوختاندند، شکـستنند ،برفتـــند چـــنان
ســــــــری آویخـــــته بر دار زمان آمـده ایم
خاکِ غم بر سر همبستگی ویکـدلی شد
پــــشت تا کرده به ایمان و گمان آمده ایم
همدلی نیــــست که از دل بدر آریم غمی …
آری! بانو پگاهی” درخشش خورشید را به پیشواز رفت و همه لحظه هایش را با واژه ها نقاشی کرد:
گاه ، می آیم اینجا،
به هوای طربِ جنگلِ سبز…
شانه در شانهء رویا،
چشم در چشم درختان…
سفری تازه ی تا مرز خیالات کنم
وقتی میآیم،
با سرفهء ایمانِ درخت،
چشمِ خاکستریٍی هرچه غم است،
شاید… هم می تَرکد،
که سبک چون دلِ هر برگ درخت،..
بازِ احساس پَرش میگشاید…
آه ایمان! که سر چشمهء آیینِ تنِ باغچه یی؛
من همینجا،
آری زیر هر بوته ی شوریده و شاد،
لای پاکیزگییِ شبنم و برگ،
من همین جا، آری،
نفسِ گرمِ ترا می یابم
*****
زندگینامه کوتاه ولی پربارش، چنین رقم خورده است:
انجیلا پگاهی در سال ۱٣۴٣ خورشیدی در یک خانوادهی روشتفکر در شهر کابل زاده شد.. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبیرستان آریانا در سال ۱٣٦٠ خورشیدی به پایان رساند و سپس وارد انستیتوت پولیتخنیک کابل گردید.
بانو پگاهی تجربه های ادبی اش را در کورس های متعدد اتحادیه هنرمندان و نویسندگان و بویژه بخش جوانان آن بارور ساخت و روزنه های جدیدی را بسوی آینده پر درخشش، گشود.
پگاهی، از سال ۱٣٦٠ مشغول همکاری با مطبوعات افغانستان شده در سال ۱٣٦۱بهعنوان خبرنگار جریده درفش جوانان “ارگان نشراتی سازمان دموکراتیک جوانان افغانستان” و بین سالهای ۱٣٦٢- ۱٣٦۵ کارمند شهرداری کابل و عضو هیاًت تحریر جریده «پامیر»، ارگان نشراتی کمیته شهری کابل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و شهر داری کابل گردید.
زندگی بانو “پگاهی”مانند ملیون ها شهروندش قربانی حوادث پر شماری گردید که دشمنان میهن اش آن را از قبل رقم زده بودند. او پروانه مهاجر شد اما رسیدن و پیوستن و فدا شدن را در پای شمع آرزوها یش (مادر وطن) هرگز از یاد نبرد:
درین محیــــط که لبخنــد زنـــــدگی گُم شد
هُبـــوط غم ، قفس ِ سینه های ِ مردم شد
دریـــن محیـط که هـــــرسوش جنــگل ِ تازه
جــــوان ناشده ،آتـــش گرفت و هیـزم شد
و عاشقانـــــه گیـی کشتدانـــه های زمین
بخـــاک ماند ، اسیرانـــه بغض گنـــدم شد
پریــد خیل ِ پرستو، نمانــــد بــاغ و بهـــار
چه خـاک برسر ِ گل های ِ نو تبسم شد؟
بریــــد شــاخ طــــراوت تبر زهــرچـه درخت
تهُی ز چهچــــــه درختــــان ِ پـُر ترنــم شد
هجــوم ِ واهمـــــه بارانـــــــد ابر ِدل تنگی
و شــــام ِ آمده انـــدوه را تـــــداوم شد
کو دست؟کو دل ؟ کآراید عاشقانه بشوق
سرای را که پُر از مـــار ها و گـــژدم شد ….
بانو “پگاهی” در امتدادِ رشدِ آگاهی، شخصیت و ذهنیتش … همدردِ انسان های دردمند زمین گردید و اندوه خلق فلسطین را هنرمندانه فریاد کرد:
کو ؟ آن عدالتــــــــش ، خدا خواب رفتــــه است ؟
اینـــــــجا بخاک و خون ، فلسطین خفتــــه است
زخمیـــــــــست غزه مثل ِ تنِ شـــــــــهریان خود
جاریست خون ِعاشقی این شهر شسته است
هرســــــو زمینِ سوخته ، ویرانه هــــــــای ِ بمب
هرسو مصــــــــیبت ، هر درِ ِ امــــید بسته است…
خون اســــــــت خون هر ســـو تن ِ پاره کودکی
درد است هر سو ناله، صدای ِ که خســته است
ســــــرخ ِ مقاومـــت ، شهید جـــان سپرده ، لیک
امید بردوچشم شهیـــــــدش نخــفته است…
بانو “پگاهی” شعر را در قالب های گوناگون آن به تجربه گرفته و از هر کدام موفقانه توشه برداشته است:
نگاه می کنم … ادارک این نگاهم را به اندازه ی تو، ژاکتی از واژه ها می بافم
و یادر این چارانه :
با حیله و مکری ملتـــــی چــور شده
بر هجرتی هم ، گروهی مجبور شده
با خنجرِ تیزِ کین و بـــــدخواهــــی ها
زخـــمِ دلِ رفته رفته… ناســور شده ….
گزافه نبود این که “نیچه” به “هوست هوف” نوشت: “…و طرفه مردمی اند این شاعران که اگر قلم در دست گیرند، لوح مکنونات خود را به هر سویی که خواهند، می افگنند.
” بانو “پگاهی” بدون تردید یکی از پیشتاز ترین و پُرکار ترین شاعران زمان ماست که شعرش با تاریخ نفس می کشد.