بعدازظهر همان روز به همراهی برادر همراه حاجی شمسالدین باحث به دیدن مولوی صاحب فضل هادی شنواری رفتیم ایشان هم وقتی نام پدرم را شنید برمن احترام گذاشت و از مرحوم پدرم به نیکی یادکرد و ماهم علت آمدن خودمان را برایش بازگو کردیم گفتیم که میخواهیم با برادران مجاهدمان جناب استاد برهانالدین ربانی و جناب انجنیر محمد اسحاق و انجنیر احمدشاه مسعود ملاقات کنیم ایشان با گفتن کلمه خوب است بسنده شد و در مسایل سیاسی هیچچیزی نگفت، تنها با گفتن این جمله که، خدا کند که از اقامت در مدرسه ما زیاد خسته نشوید، برای انجام کاری از اتاق خارج شد و ماهم به نزد مهماندار ما ن جناب مولوی شاه آغا برگشتیم.
نزدیک عصر شد و ما به همراهی مهماندارمان به بیرون مدرسه رفتیم، دشت بدون آب و علف از درخت و سبزی و زراعت خبری نبود قلعههای بلندبالای دژ مانند که معلوم نبود در داخل آنها چیست و چه میگذرد، ذهن و فکر ما را به خود جذب مینمود تقریباً یقین داشتیم که برادران مجاهد ما در همین قلعهها که در منطقه آ زاد و خارج از کنترول دولت پاکستان و افغانستان قرار دارد، زندگی میکنند. من با خود میگفتم برادران ما عجیب جایی را انتخاب کردند هرکدام این قلعهها یک سنگر و دژ تسخیرناپذیری است که مجاهدین به مدتهای طولانی میتوانند در آنها مقاومت کنند. باورمان نمیشد که برادران بزرگ آنهم در مقام شخصیتِ مانند مهندس گلبدین حکمتیار که در آن زمان برای ما مقامی بعد از خلفای اسلام را داشت و حتی بعضی از مایان ایشان را بهتر از خلیفه سوم اسلام حضرت عثمان میدانستیم، با دولت ذوالفقار علی بوتو (پی پیلی) کمونیست در پاکستان همکاری کند و تحت فرماندهی استخبارات وی بنام آی اس آی برخلاف داوود خان رئیسجمهور مملکت ما اسلحه بردارد، بدان لحاظ با دیدن منطقه آزاد دره آدم خیل خوشحال شدیم که بحمدالله برادران مجاهد برای زندگی و تداوم مبارزه در جای خوب و مناسب مستقر شدهاند!
روز اول اقامت ما در مدرسه دره آدم خیل مشهور به مدرسه مولوی شنواری بهخوبی گذشت فردای روز دو نفر از مجاهدین که صورتهای شان با دستمال پوشیده و پنهان بود عینکهای دودی بر چشم داشتند بدیدن ما آمدند و از وضعیت کابل سؤال کردند و ما هم به سؤالات شان پاسخ گفتیم ضمناً یادآوری کردیم که میخواهیم استاد برهانالدین ربانی و یا برادران انجنیر صاحب اسحاق و یا هم احمدشاه مسعود را ملاقات کنیم ایشان به شکل مرموزی سر تکان دادند و رفتند، بعدازظهر بازهم دو تن دیگر با همان شکل و قیافه و صورت بسته وارد شدند و صحبتهای تکراری انجام شد و بعد از نیم ساعتی رفتند فردای روز بازهم تکرار از روز قبلی. روز سوم بود و ما در حیرت بودیم که چرا نمیتوانیم برادران خود را ملاقات کنیم و یا حداقل خبری ازایشان دریافت نماییم، مرحوم مولوی فضل هادی شنواری بنده را صدا زد و من به اتاق ایشان رفتم، از من پرسید اینهایی که به دید ن شما میآیند چه میگویند گفتم یک سلسله سؤالات تکراری را میپرسند وقتی ما نام استاد ربانی و انجنیر اسحاق را میگیریم ساکت میشوند و میروند، جناب مولوی فضل هادی شنواری آه سردِ کشید و گفت شما مثلی که از جریانات بهدرستی خبردار نیستید، اینجا بین استاد ربانی و انجنیر گلبدین حکمتیار اختلاف است اگر خودت اینجا یک سال هم باشی و بگویی که استاد ربانی را میخواهند ملاقات میکنید هرگز موفق نخواهید شد، البته تا جایی که من میدانم استاد ربانی در پاکستان نیست ولی بقیه برادران هستند ولی اگر بخواهید حکمتیار را ببینید بهآسانی میتوانید وی را ملاقات کنید، پرسید، وی را میشناسید گفتم بلی خیلی خوب میشناسم با وی معرفت دارم گفت مسئله این است که برایت گفتم حالا تصمیم خود را بگیر ولی من هم آدرس و جای انجنیر اسحاق و احمدشاه مسعود را نمیدانم که برایت بدهم.
گفتم حالا ممکن است در مورد مسائل اختلافی برای ما مقداری بیشتر بگوئید، جناب مولوی شنواری گفتند:
وقتی اینها به پاکستان آمدند گلبدین حکمتیار خواهان مبارزه مسلحانه علیه داود خان در افغانستان شد و مقامات پاکستانی هم از وی حمایت میکردند و اکنون هم حمایت میکنند ولی استاد برهانالدین ربانی با تعداد دیگر از برادران ازجمله مولوی صاحب محمد یونس خالص و بنده (منظورش شخص خودش بود) برخلاف این نظر بودیم و شروع جنگ را در کشور لازم نمیدانستیم برخلاف برای حل مشکل راههای دیگر را توصیه میکردیم که حکمتیار بهشدت مخالفت میکرد و حتی در مواردی مخالفین خود را به کشتن و بستن هم تهدید نمود ازجمله همین شش ماه قبل افرادش پشت دیوار خانه ما بمبگذاری میکردند که توسط مردمان محلی گرفتار شدند و پلان شان خنثی شد نتوانست که برای ما صدمه جانی برساند، اوضاع یک مقدار خطرناک است هرکسی را که دستگیر میکند بعداً به اتهام جاسوسی به دولت کابل زندانی و شکنجه میکنند … با شنیدن سخنان مولوی شنواری به حیرت افتادیم ولی مصمم شدیم که باید حکمتیار را ملاقات کنیم تا وارد اصل ماجرا شویم هرچه آمد بادا باد! به اتاق مهماندارمان برگشتیم وقت زیادی نگذشته بود که بازهم دو نفر از مردمان رو پوشیده با عینکهای دودی وارد اتاق شدند و با ما احوالپرسی کردند ماهم با ایشان گرم گرفتیم و گلایه کردیم که سه روزاست که ما خواهان دیدار با برادران مجاهد انجینر گلبدین حکمتیار و یا استاد ربانی هستیم ولی موفق نمیشویم یکی از آنها گفت میخواهند انجنیر صاحب را ببینید گفتم چرا نه اگر او را نبینیم کی را خواهیم دید! گفتم او را از نزدیک میشناسم او را در زمان زندانی بودن شان در اطفائیه کابل (به جرم کشتن سیدال شعلهای) ملاقات کردم دیدم خیلی خوشحال شد و گفت صبر کنید ما عصر امروز میآییم و شمارا با خود میبریم و امشب شما با برادر حکمتیار ملاقات میکنید، برادران رفتند و ما منتظر ماندیم عصر شد و برادران دوباره تشریف آوردند گفتند برویم و ماهم ما با مهماندارمان جناب مولوی شاه خداحافظی کردیم و راهی دیدار برادر رهبر انجنیر حکمتیار شدیم، البته با جناب مولوی فضل هادی شنواری نتوانستیم خداحافظی کنیم زیرا ایشان در مدرسه تشریف نداشتند. سوار به موتر سرویس شدیم همان سرویسهایی که دیدنش هم برای مان خسته کن شده بود. به پشاور رسیدیم شام بود و تاریکی همهجا را فراگرفته بود نمیفهمیدیم که به کجا میرویم با استفاده از سواری وسیله نقلیه بنام ریکشا وارد منطقه شدیم که بعداً فهمیدیم محله فقیرآباد پشاور است ما را به خانه بردند و گفتند اینجا باشید که بعداً شمارا بهجای دیگری میبریم در اتاقی که تنها دو چارپایی و یک میز کوچک وجود داشت وارد شدیم نماز مغرب را ادا کردیم و د ر انتظار دیدار لحظهشماری میکردیم، متوجه شدیم که پیرهزنی سفره را با مقداری از دال بهعنوان غذای شب برای مان آورد و با زبان پشتو بر ما خوشآمد گفت و گفت بنشینید و غذا بخورید در خانه ما همین نان و دال پیدا میشود من که در طول روز بر اثر صحبتهای مولوی فضل هادی شنواری ناراحت و پریشان بودم همانکه ظاهر کاسه دال را د یدم اشتهایم کاملاً سقوط کرد فکر کردم که نهایت بیمزه است وقتی دال با آب و روغن تنها پخته شود و حالت شوربا را داشته باشد معلوم است که چه مزه و لذتی دارد پیرهزن بیچاره تعارف کرد و من گفتم که سیر هستم اشتها ندارم نمیخورم، گفت کمی بخورید گفتم اصلاً نمیخورم سفره را جمع کن متوجه شدم که پیرهزن بیچاره درحالیکه سفره را جمع میکرد اشک از چشمانش جاری شد و با زبان خودش میگفت خداوند ما را مهاجر کرد، بیوطن شدیم، بیچاره شدیم حالا مهمان هم از خوردن نان ما عار میکند و از سفره غریبی ما لقمه نمیخورد و من هم چنان لجاجت میکردم ولی برادرمان جناب شمسالدین باحث نگاهی بر من کرد گفت خداوند بر ما غضب میکند این پیرهزن بیچاره آنچه در خانه خود داشت برای ما آورد و تو کبر میکنی، اشک این زن ما را در عذاب گرفتار میکند، شمسالدین باحث سفره را از دست پیرهزن بگرفت و گفت بگذار ما میخوریم و از من هم خواست که با وی همراهی کنم و غذا بخورم این بار به توصیه برادر گوش دادم و مقداری از آن دال بیمزه تناول کردم، ولی بیش از چهل سال است که من هنوز، از اشک چشمان آن پیرهزن بیچاره و مهربان رنج میبرم و از کردهام سخت پشیمانم. از خدای رحمان استدعا میکنم که مرا بیامرزد.
غذا تمام شده بود که یکی از برادران وارد اتاق شد و از ما خواست که به رأی شرف یابی حضور برادر انقلابی جناب انجنیر صاحب حکمتیار به خانه دیگری برویم فکر میکردیم شاید ایشان از جایی که ما هستیم دور باشد متوجه شدیم که تنها یک کوچه در بین است و ما را به خانه دیگر هدایت کردند، وقتی وارد شدیم اتاق نسبتاً بزرگی بود، جناب برادر حکمتیار با جمعی از برادران که شاید تعدادشان به ده نفر میرسید نشسته بودند با ورود ما حکمتیار از جا برخاست و ما را در آغوش گرفت بسیار گرم و صمیمی با ما برخورد کرد در حدی که مایه تعجب حاضرین مجلس گردید بعداً بنده را به سائر برادران معرفی کرد، من که همیش از خیرات سر پدر احترام شدم و از خود کسی نبودم ایشان، بازهم از پدرم بهعنوان عالم مجاهد و مبارز و ظلمستیز یاد نمود و گفت که تنها عالم دینی در کشور ما بود که علیه بیدادگری داود خان در زمان صدارتش سخن گفت و هفت سال محرومیت و فشار و تحت نظر بودن را تحمل نمود، برادر انقلابی جناب حکمتیار با این سخنان حضور ما را در جمع یاران خودش خیرمقدم گفت، البته برخورد گرم برادر حکمتیار با من، اندکی از عصبانیت و ناآرامیام کاست چون احساس کردم که بالاخره من هم کسی هستم وقتی یک رهبر انقلابی در جمعی از انقلابیون از آدم تعریف کند آن شیطان و من درونی انسان یک مقدار ارضا میشود، باد میکند و خوشحال میشود که بلی ماهم کسی هستیم و من هم تا جایی بادکرده بودم، از حال و احوال کابل سؤال نمود و ما هم چنان دروغ و راست رویهم میبافتیم از ظلم و بیداد داود خان و متحدان کمونیست وی سخن میگفتیم.
برای شستن دستهای مان آفتابه و لگن آوردند و سفره غذا را پهن کردند، این بار بجای دال، شوربای گوشت گاومیش را روی سفره گذاشتند من با برادر حکمتیار در یک کاسه شوربا خوردیم و ایشان بهپاس مهمانی و اظهار محبت مقداری گوشت و شلغم بیشتر برایم تعارف میکرد و من هم بدون تعارف نوش جان میکردم.
به یاد دارم که اولین سؤالم را با موضوع اختلاف بین اعضای رهبری نهضت اسلامی افغانستان شروع کردم و پرسیدم که د ر داخل افغانستان زمزمههایی از اختلاف بین شما و جناب استاد برهانالدین ربانی شنیده میشود که برای اکثر جوانان مسلمان مایه تشویش گردیده است، جناب حکمتیار با اندکی مکث و سطحی جلوه دادن سؤال من گفت نه مسئله اختلاف ما با استاد ربانی زیاد جدی نیست برای اینکه راه ما بهکلی روشن و واضح است، استاد ربانی انسان فهمیده و خوبی است ولی در پهلوی فهمیدهگی و خوبی که دارد انسان ضعیفالنفس و ترسو و مرتجع است، انسان ترسو از جهاد خوشش نمیآید وی خواهان مبارزه فرهنگی و مخالف جهاد مسلحانه در افغانستان است و این برای ما و شما بهخوبی واضح و آشکاراست که فرصت برای ما بسیار تنگ است ما دیگر فرصت مبارز ه فرهنگی در مملکت را نداریم، تنها راهی که پیش روی ما باقیمانده است همان سلاح و تفنگ است وگرنه فرصت آنهم از دست میرود. این گفته تا اینجا برای ما از زبان شخص اول حرکت و نهضت اسلامی بنام حکمتیار تعجبآور و باور نه کردنی بود همه در سکوت فرو رفتیم دیگران که با سخنان برادر آشنا بودند ولی برای ما تکاندهنده و غیرقابل قبول بود، بناً ماهم چیزی برای گفتن نداشتیم جز آنکه موضوع صحبت را تغیر میدادیم.
از جناب انجنیر صاحب محمد اسحاق سؤال کردیم که چه حال دارند و کجا میباشند جناب حکمتیار با حالت غمگین و متأثر از وضعیت انجنیر اسحاق فرمودند، شرکت و انجام جهاد در راه خداوند امری دشوار و سنگین است و از همین خاطر پاداش و ثوابش را خداوند قادر به غیر حساب اعلام نموده است ولی بعضی انسانها وقتی وارد معرکه جهاد میشوند تحمل مشقت و تکلیف برایشان دشوار و سخت تمام میشود جناب انجنیر صاحب اسحاق بعد از برگشت از جهاد مسلحانه از پنجشیر به افسردگی و تکلیف روانی مبتلا شدند و سلامت خود را از دست دادند و اکنون در یکی از بیمارستانهای لاهور بستری و تحت معالجه و مداوا قرار دارند وقتی برادر حکمتیار فرمودند لاهور بلافاصله گفتم ایکاش قبلاً از مریضیشان خبردارمیشدم و در سفر لاهور از ایشان خبر میگرفتم، برادر حکمتیار فرمودند خبر گیرائی شما از ایشان فایده نداشت زیرا او عقلش را ازدستداده است او شمارا نمیشناسد وقتی او شمارا نشناسد دیدار شما با او چه فایده دارد، من که علاقه شدیدی به دیدن جناب انجنیر صاحب اسحاق داشتم با شنیدن سخنان حکمتیار بسیار ناراحت شدم نزدیک بود که برایش گریه کنم ولی بر خودم فشار آوردم، و غصهام را در گلویم خفه کردم حکمتیار هم متوجه شد که شنیدن این اخبار وضعیت من را دگرگون و خراب کرد خواست مجلس را پایان دهد و از مسئول حویلی و صاحبخانه خواست که ما را ساعت 9 صبح به دفتر مرکزی ایشان منتقل نماید.
آن شب بدترین شبی در تمام زندگیام بود شبی که ایمانم را به نهضت اسلامی و فرجام نیک آن از دست دادم باور نمیکردم اوضاع رهبران این نهضت بهجایی برسد که یکی دیگری را ضعیفالنفس مرتجع و ترسو معرفی کنند ولی بدتر از آن باور نمیکردم که جناب برادر حکمتیار در رابط با انجنیر صاحب اسحاق برایم دروغی شاخدار بگوید که وی دیوانه است مریض است بستری است و عقلش را ازدستداده است و من آن شب قبول کرده بودم که بهراستی وی مریض است و در بیمارستان در لاهور بستری میباشد! و صدها سؤال دیگر ذهنم را مشغول کرده بود من صفا و راستی جوانان مسلمانان و بیخبر در داخل افغانستان را میدیدم که با چه نگاهی مقدسمآبانه به رهبران خود در پشاور نگاه میکردند، به یادم میآمد که جوانان دلبسته به این نهضت چه آرمانهایی مقدسی را بر سر میپروراندند و برای مبارزه به خاطر تشکیل و استقرار حکومت اسلامی با شعار دلنشین و زیبای عدالت اجتماعی در جامعه، و برچیدن ظلم گرسنگی فقر بیسوادی تبعیض حاضر بودند جانهای شیرین خود را فدا کنند ولی برعکس اوضاعواحوال پشاور و سخنان کوبنده و خصمانه حکمتیار بنده را در پرتگاه بس خطرناکی قرار داد که جز سقوط راهی برایش سراغ نمیشد و من در آن شب از بلندی به بلندای آسمان به ته دره تنگ و تاریک سقوط کردم و چهل سال تمام با این بی سرنوشتی دستوپا زدم. وقتی در زمان حکومت مجاهدین (برهانالدین ربانی) کابل موشکباران میگردید و مردم کابل با تعجب از هم میپرسیدند مگر اینها همه مجاهدین و برادر هم نبودند و نیستند من با خود میگفتم دقیقاً ریشههای دشمنی و انگیزه شلیک این موشکها را من بیش از بیست سال قبل، در همان شب ملاقات با حکمتیار که برای من شب بیایمانی به نهضت اسلامی بود، پیشبین بودم موشکهایی که وقار و عزت جهاد مردم ما را برباد داد و ملت امیدوار ما را ناامید کرد.
صبح آنروز با خستگی و کوفتگی بیشازحد از خواب بلند شدم نماز صبح را ادا کردیم و طبق معمول سفره صبحانه و یا همان چای صبح پهن گردید با بیمزهگی و بیاشتهائی لیوانی شیرچای پاکستانی نوشیدیم و راهی دفتر مرکزی حزب اسلامیشدیم، دفتر مرکزی از جایی که شب را سپری کرده بودیم فاصله زیادی نداشت ولی برای کسانی که با شهر و کوچه و پسکوچههای پشاور آشنایی نداشته بود مشکل بود بفهمد که در کجا بود و به کجا میرود، دفتر جدید، خانه نسبتاً بزرگ و مجللی بود ولی تعداد باشندهگان در آن بسیار اندک بودند در منزل اولی، ما را به اتاقی که حیثیت مهمانخانه را داشت بردند، از چوکی و میز خبری نبود روی فرش ساده نشستیم دیری نگذشت که جناب حکمتیار تشریف آوردند و با اظهار محبت در کنار من نشست و از شبی که گذشت سؤال نمود گفتم خوب بود فرمودند محیط جدید برای هر انسانی مشکلات خودش را دارد ولی بعداً شما عادت میکنید و مشکلات شما کمتر خواهد بود ولی کوشش کنید که با زبان پشتو صحبت کنید تا خوبتر با محیط و مردمانش آشنا شوید.
بعداً گفت حالا بیاییم راجع به اصل موضوع صحبت کنیم من برمیگردم به همان صحبتهای اولی خود در شبی که گذشت راجع به وضعیت مملکت: داوود خان انسان مستبد و بیرحمی است، کمونیستها دور اورا گرفتند بهخوبی توانستند اورا اغوا کنند و خواستههای خودشان را بر او بقبولانند نمونه ش همان شهادت انجنیر حبیب الرحمن شهید است مگر شهید حبیب الرحمن بهجز مسلمانی چه جرمی داشت که وی را دستگیر و به شهادت رساندند وی آنقدر بیگناه بود که رژیم داوود خان حتی نتوانست اورا محاکمه کند حتماً به یاد دارید شبی که حکم اعدام وی را از رادیو کابل اعلام کردند، به جرم توطئه و دهشت افگنی اورا به اعدام محکوم نمودند در حالیکه این ادعا کاملاً گنگ و نامفهوم است اعدام شهید انجنیر حبیبالرحمان بهخوبی این پیام را میرساند که با استقرار حکومت داوود خان مسلمانان در آینده این سرزمین در امان نخواهند ماند و بهناچار ما باید بر اساس علاج واقعه قبل از وقوع او را نگذاریم که بیشتر از این علیه مسلمانان اقدام کند، اگر ما دنبال مبارزه فرهنگی و یاهم سازش با او برآییم او جرئت میگیرد و تعداد بیشتر از برادران ما را که در زندان هستند به شهادت میرساند، و آنگاه پشیمانی سودی ندارد، بعداً در رابط با آمدن من به پشاور گفت این فرصت بسیار خوب است که آمدید چه زود و یا دیر راهی بهجز هجرت و شرکت در جهاد علیه نظام داود خان وجود ندارد ولی میدانم که خودت صاحب خانواده و زن و فرزند استی مسئولیت یک خانواده به عهده تو است به نظر من اول باید تکلیف آنها روشن شود اگر بخواهید من میتوانم مدت یک دوهفته همه اعضای خانوادهات را بهآسانی به پشاور منتقل کنم و در اینجا بهمانند سائر برادران زندگی کنید و یا هم به گوشه از کابل منتقل شوند و من مشکلات شان را از همین جا رفع خواهم ساخت ولی مشوره من این است که اگر آنان را به پشاور منتقل نمائی برای همیش خیالت راحت میشود، من برایت فرصت میدهم چند روزی با خودت فکر کن و بعدا نتیجه را برایم بگو تا اقدام لازم صورت بگیرد.
… بعداً جناب حکمتیار به دفتر خاص خودشان که در منزل فوقانی بود تشریف بردند و ما در همان مهمان خانه هم چنان ماندیم، مطابق به دستورنامه مهمانخانه، برای مهمانان جدید یک دست لباس سیاه رنگ شبیه لباسهای ملیشایی پاکستان میداد که برای ما هم تقدیم کردند و من از اینکه لباس ملیشایی پاکستانی را برتن میکردم سخت نفرت داشتم برای مسئول مهمانخانه گفتم لباسها را بردارد و من هرگز چنین لباسی بر تن نخواهم کرد بیچاره خودش که چنان لباسی بر تن داشت گفت من خودم از همین لباسها استفاده میکنم اگر این لباس را خوش را نداری ما مطابق قانون دفتر مبلغ شصت کلدار برایتان پرداخت میکنیم که با پرداخت مبلغ اضافی از جانب خود میتوانید لباس دلخواه خودتان را تهیه کنید، گفتم چرا مبلغ اضافی را ما پرداخت کنیم گفت بخاطری که میخواهید لباس غیرمعمول و دلخواه داشته باشید، گفتم من لباس غیرمعمول نمیخواهم لباسی میخواهم که جناب حکمتیار صاحب برتن دارد گفت ایشان امیر و رهبر حزب است ایشان باید لباس خوبتری برتن داشته باشد، گفتم ببین مشکل ما از همین جا شروع میشود میگویید ایشان امیراست مگر ما با شعار حکومت اسلامی و خلافت و عدالت عمر دومین خلیفه بزرگ اسلام به میدان نیامدیم مگر جناب خلیفه لباسش با بقیه مسلمین فرق میکرد آیا وی صاحب امتیازی بیشتر نسبت به بقیه مسلمین بود آیا وی برای اینکه خلیفه است امیر است از لباس بهتر و غذای خوبتر استفاده میکرد، مهماندار بیچاره عاجزانه گفت والله برادر من به این موضوعات کاری ندارم من وظیفهام را انجام میدهم نهایتاً اگر اسرار میکنید یک ورق عریضه و درخواست عنوانی مقام رهبری بنویسد تا بهصورت فوق العاده برای شما یک دست لباس مطابق علاقه شما تهیه شود آخرین راه به نظر من این است، من گفتم نمیخواهم بهصورت فوق العاده لباسی متفاوت از دیگران داشته باشم میخواهم بگویم من باید لباسی بر تن داشته باشم که جناب حکمتیار صاحب بر تن دارد و خودت هم چنان تو هم باید لباسی داشته باشی که جناب رهبر آن را بر تن میکنند، بیچاره سکوت کرد و لباسهای ملیشایی را کنار اتاق گذاشت و دنبال کار خودش رفت در طول همان روز خبر اعتراض بنده را در رابط با لباس، به حکمتیار رسانیدند، زیرا فردا ساعت 9 صبح وقتی حکمتیار وارد شد بازهم برای مدتی در مهمانخانه کنار من نشست و احوالپرسی نمود از موضوع لباسها سؤال کرد و زیرکانه خندید و دست روی شانه من گذاشت و گفت این برادرمان بسیار انقلابی و نازدانه است و ما برایش همان لباسی را که دوست دارد تهیه میکنیم، بعداً پرسید که آیا در مورد سرنوشت و انتقال خانوادهام تصمیم گرفتهام و یا خیر من گفتم هنوز به فیصله نهائی نرسیدم.
بنابر دستور حکمتیار مسئول مهمان خانه هم برای تهیه لباس از پارچه تترون که در آن وقت مرسوم بود راهی بازار شد، روز دوم اقامت ما بازهم در عالم حیرت و پریشانی گذشت منتها ما هم به بازار رفتیم و بازار معروف قصه خانی پشاور را از نزدیک مشاهده کردیم مقداری مواد مورد نیاز خود را از صابون و شامپو و غیره از پول شخصی خود خریداری کردیم و به اتاق مان برگشتیم من بااینکه میدانستم همه روزه جناب حکمتیار صاحب وارد اتاق ما میشود بازهم موادی را که از بازار پشاور خریداری کرده بودم کنار پنجره جائیکه احتمال دیدن آنها توسط برادر حکمتیار زیاد میرفت گذاشتم، نزدیک عصر بود که حکمتیار دوباره وارد اتاق ما شد و کنار من نشست و احوالپرسی نمود و از رفتن ما به بازار پشاور سؤال کرد تأکید داشت که پلیس پشاور نباید بفهمد که ما به تازهگی از کابل وارد شدیم زیرا اذیت میکند و مدتی زندانی میسازد چشمش به بوتل شامپو و صابون و خمیر دندان افتاد گفت اینها از کیست گفتم اینها را من خریدم بازهم خنده کرد گفت وقتی بخیر در سنگر جهاد رفتی میفهمی که به این مواد ضرورت نداری ولی حالا استفاده کن من میخواستم برایش بفهمانم که خودش بهعنوان رهبر این حرکت با عطش جهاد مسلحانه چطور از همه امکانات زندگی استفاده میکند و بهترین لباس و کوت برتن میکند ولی برای دیگران لباسهای ارزان قیمت و بخصوص لباس ننگین ملیشایی پاکستان را اهدا میکند، شاید هم آن لباسها را بهصورت آماده و رایگان از مرکز نظامی ملیشایی به دست میآوردند.
روز سوم اقامت ما هم پایان یافت، بعد از نماز مغرب غذای شب را صرف کردیم، بعد از صرف غذا هرکس به نحوی خودش را مصروف نگه میداشت یکی کتاب میخواند و دیگری هم رادیو گوش میداد و دیگری قرآن تلاوت میکرد ولی این شب دو سه نفر مهمانان بیشتری در اتاق حضور داشتند بعد از معرفی با ایشان متوجه شدیم که یکی از آنان جناب مولوی نصرالله منصور بود که آن وقت ایشان هم در حزب اسلامی کار میکردند، با اظهار شفقت و مهربانی کنارم نشست و باز هم از اوضاع سیاسی کشور سؤال نمود آنچه که در روزهای اخیر برایم خسته کن شده بود زیرا از ابتدا ورودمان به پاکستان شاید بیش از دهها بار به سؤالات مشابه پاسخ گفته بودم ولی این بار جناب مولوی نصرالله منصور هدفی دیگر داشت برای وی گفته شده بود که من حالت نارام و آشفته دارم و به گمان آنها شاید نیاز به موعظه داشتم تا با یاد آخرت و امید جنت و حوریان بهشتی حالت من تغیر کند، مرحومی همینکه سخنانی در باب ثواب و فضیلت هجرت و جهاد گفت حوصلهام تنگ شد و با عصبانیت و جدیت برایش گفتم خاموش باش من این حرفها را بهتر از تو میدانم، درد من جای دیگری است و تو آمدی برایم روضه میخوانی، من تواضع و اخلاق نیکوی آن مرد مؤمن را در همانجا دریافتم با لبان پر از تبسم سکوت اختیار کرد و گفت خداوند انشا الله همه مشکلات را حل میکند و بهزودی تعارف به نوشیدن چای نمود و توته از گٌر همان شیرینی معمول پشاوری را برایم تعارف کرد و بعدا هم به بهانه ادای نماز از اتاق خارج شد و من بعد از چندین سال اورا دوباره در پشاور دیدم ولی از برخورد من در آن شب هیچ چیزی بخاطر نداشت، خدایش اورا رحمت کند… او هم برای اتش بس و صلح بین دولت ربانی و حکمتیار هنگام برگشت از چهارآسیاب مقر انجنیر حکمتیار بهجانب کابل سوار ماشین بود که قربانی انفجاری شد که قبلاً برایش طراحی شده بود و مظلومانه به شهادت رسید.
بازهم شب زمستانی و طولانی به پایان رسید بانگ اذان از منارههای مساجد پشاور کمتر زنده جانی را میگذاشت که در خواب بماند ماهم از خواب بلند شدیم و بعد از وضو برای ادای نماز فجر خود را آماده کردیم. نماز صبح را خواندیم و بازهم طبق معمول چای صبح آماده شد و ماهم نوش جان کردیم من برای کاری از اتاق بیرون رفتم دیدم در طبقه دوم وسط دهلیز جناب قاضی محمد امین وقاد که در آنوقت معاون حکمتیار بود روی صندلی نشسته و ریش مبارک خود را شانه میزند، او عادت داشت که همه روزه خیلی زود به دفتر میآمد معمولاً در دهلیز روی صندلی مینشست ریش خود را شانه مکشید و بعدش با روغن شرشم چرب مینمود و بادستان خود مالش میداد و بار بار خود را درآیینه نگاه میکرد و بازهم شانه میزد شاید شانه کاری و روغن کاری ریش مبارک ایشان یک ساعت به طول میکشید ولی در پایان مشاهده میشد که چهره نورانی جناب قاضی صاحب با ریش سیاه برَاق بهمانند مهتاب شب چهارده میدرخشد در حدی که بعضیها میگفتند که ملائکی آسمان در تارهای ریش مبارک ایشان پائین و بالا میروند و بسیاری مردم چنین چهرهها را به داشتن نور الهی تعبیر میکردند که نام خدا فلان آدم عجیب ریش زیبا و چهره نورانی دارد و متاسفانه مردم بیچاره ما سالیان سال قربانی مکارهگی و فریب این ریشبلندها را خوردند!
قاضی صاحب مصروف شانه زنی بود که چشمش به من افتاد صدا زد عتیق چطور استی گفتم سلام علیک قاضی صاحب، خدا را شکر. گفت وطندارت را دیدی گفتم کدام وطندارم؟ گفت انجنیر اسحاق را گفتم نه خیر تا حال ندیدم گفت میخوانی ببینی گفتم بلی! مسئول مهمانخانه ر ا صدا زد گفت برو انجنیر اسحق را با خود بیاور من بیچاره که باور کرده بودم که انجنیر اسحاق در لاهور در بیمارستان بستری است، با شنیدن سخنان قاضی محمد امین وقاد در حیرت فرورفتم با خود میگفتم مگر ممکن است برادر حکمتیار در رابط با انجنیر اسحاق برایم چنین دروغی گفته باشد، میگفتم این که قاضی صاحب کسی را خواست بیاورند نکند انجنیر اسحاق دیگری باشد، با خودم درگیر بودم و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مسئول مهمانخانه رسید و بعداً انجینر صاحب اسحاق سوار بر بایسکل کهنه از درب وارد شد و جلو چشمانم ایستاد به احترامش از جا بلند شدم همدیگر را در آغوش گرفتیم و رودرروی هم نشستیم او عادت دارد که قبل از همه چیز یک تبسمی پرمعنا میکند بعداً گفت بنده خدا کجا هستی خبر شدم آمدی ولی نمیفهمیدم کجا استی به هر صورت بگو چرا آمدی جریان را برایش بازگو کردم گفت خیر باشد انشا الله زیاد مهم نیست میتوانید برگردید، بعداً گفت جناب خان را دیدی گفتم کدام خان گفت برادر حکمتیار را گفتم بلی دیدم، گفت برایت چه گفت گفتم در مورد مبارزه مسلحانه تأکید نمود و قسمت از گفتههای حکمتیار را برایش بازگو کردم وقتی حرفهایم را میشنید میخندید و سرش را میجنبانید بعداً پرسید که در مورد خودت چه گفت؟ گفتم از من خواست که اول در مورد خانواده و فامیلم تصمیم بگیرم بعداً برایم میگوید که چهکاری انجام دهم، گفت در مورد من چه گفت، حتماً گفت دیوانه شده و در بیمارستان بستری است بعداً خندید و گفت عجیب انسانهای بیشرم هستند ده بار نزدم مردم مرا دیوانه گفتند یک روز بعد خدا رسوای شان کرده ولی هنوز شرم نمی کنند.
جناب انجنیر اسحاق بمانند استادی که شاگردی را به درس فراخواند گفت، وطن دار خوب گوش کن شاید دیگر من را نبینی با ورود ما به پاکستان و راه انداختن جنگ مسلحانه در پنجشیر و لغمان و بدخشان دیگر از نهضت اسلامی خبری نیست نهضت اسلامی افغانستان حالا بهعنوان سازمان ملیشایی پاکستان علیه افغانستان عمل میکند این خان صاحب (منظورش حکمتیار) قبل از عملیات مسلحانه برای همه ما دروغ گفت وی از قیام اردوی افغانستان علیه داوود خان بهصورت بسیار جدی و مؤفقانه صحبت میکرد و مارا برای کنترول ولسوالی ها و ولایات به داخل افغانستان فرستاد ما مطابق برنامه با موفقیت عمل کردیم بدون کشتار و تلفات، مراکزی را که باید آزاد میکردیم، آزاد نمودیم و تحت کنترول خود داشتیم و منتظر قیام نظامیان اردو در مرکز کابل بودیم که سرنگونی داوود خان از کابل اعلام میشد که نشد، نیروهای دولتی با تحریک مردم و تبلیغات کمونیستها مناطق آزاد شده را دوباره پس گرفتند و در نتیجه تعداد زیاد از اعضای بلندمرتبه نهضت به دست نیروهای دولتی و مردم محل کشته شدند، تعدادی هم به اسارت افتیدند. وقتی ما با هزاران مصیبت و دردسر، به پشاور زنده برگشتیم از جناب خان سؤال کردیم که چرا این چنین شد و علت عدم قیام اردو را در داخل کابل باید تشریح مینمود بدون آنکه جواب قانع کننده برای ما بگوید، گفت خداوند برای شما در مشارکت این جهاد اجر و ثواب بزرگی داده است ولی شیطان میخواهد با طرح چنین سوالاتی آن ثواب بزرگ را از شما بگیرد جناب انجنیر اسحق ادامه داد که من در پایان مجلس برایش گفتم خان صاحب تو از وظیفه و مسئولیت خودت جواب بگو و کار ثواب اجر خداوند را برای او بگذار خداوند نیازی به وکالت شما ندارد، و او جوابی برای گفتن نداشت چون اصلاً برنامه قیام اردو در کابل دروغ بود و برادر خان میخواست که با انجام عملیات توسط مایان در مراکز ولایات افغانستان به پاکستانیها نشان دهد که توان انجام عملیات ضد داوود خان را در چندین ولایت افغانستان دارد.
جناب انجنیر اسحاق با جدیت تام بدون ترس و هراس گفت: همه چیز ما تحت کنترول آی اس آی است استاد ربانی را فشار دادند به خانهاش حمله کردند از ورود او به دفتر شورا جلوگیری کردند اورا فحش و ناسزا گفتند و او مجبور شد که از پاکستان خارج شود و ما هم به شکل زندانی و اسیر در پشاور زندگی میکنیم، ما میخواستیم پیام خودمان را به مردم به دانشجویان محصلین دانشگاه و اساتید و علمای دینی در افغانستان بخصوص در کابل برسانیم ولی کنترول خان و همکاری تنگاتنگ پلیس مخفی آی آس آی با وی عرصه را چنان تنگ ساخته است که فریاد ما صدای ما از شهر پشاور به بیرون نمیرود و اگر هم بیرون از شهر پشاور برود در سرحد تورخم در گلو خفه میشود و از همین خاطراست که برادران ما در داخل، بهصورت واضح و روشن از وضعیت موجود در پشاور خبردار نیستند. وی برایم گفت خوب فکر کن اگر میتوانی به افغانستان برگرد. اگر اینجا بمانید به اسارت خان درمیآیید بخصوص که اگر خانوادهات را منتقل کنید که در آنصورت کاملاً اسیر میشنید اینجا کار و زندگی نیست راهی برای زندگی وجود ندارد شرایط دشوار زندگی تو را مجبور میکند که با خان همکاری کنی آنهم برای پلیس پاکستان، نه بهتر است برگردی زندان کابل بهتر از اینجاست حتی اگر نمیخواهید برگردید به هیچ صورت خانوادهات را به پشاور منتقل نکن بگذار در همان افغانستان گدائی کنند بهتر است از اینکه اینجا در اختیار خان باشند ولی اگر میتوانید برگردید به مسئولیت من برگرد، برو در دانشگاه کابل کسانی را که میشناسید برایشان بگو که نهضت اسلامی افغانستان در پشاور بهعنوان ملیشای نظامی و استخباراتی پاکستان تبدیل شده است دیگر منتظر فرمان و دستور از اینجا نباشند، تصامیم را با درنظرداشت اوضاع مملکت خودشان بهتر میتوانند اتخاذ کنند، بعد از جایش برخاست گفت من میروم و تو را با خود نمیبرم چون همه چیز ما زیر نظر قرار دارد که بعداً برایت مشکلات بیشتر پیدا میشود، من رفتم خدا حافظ.
جناب انجنیر صاحب اسحاق بیپرده و بیباک برایم اوضاع را تشریح کرد درحالی که تمامی کسانی که در مهمانخانه حضور داشتند و از طرفداران حکمتیار بودند به شمول جناب قاضی محمد امین وقاد به وضاحت سخنان او را میشنیدند و زبان باز نمیکردند، گرچه من قبلاً بر صداقت و راستی جناب انجنیر اسحق باور کامل داشتم ولی تندگویی و صراحت لهجه ایشان که مسائل را بیباکانه و با صدای بلند در دفتر حزب حکمتیار مطرح مینمود باورم را به صفا و راستی ایشان راسختر نمود زیرا امکان نداشت که در صورت خلاف کسانی که در دفتر حضور داشتند و از طرفداران حکمتیار محسوب میشدند و سخنان وی را میشنیدند سکوت اختیار کنند، وقتی انجیر اسحق رفت دوباره جناب قاضی محمد امین وقاد که هنوز در طبقه دوم دفتر با ریش مبارک شان مصروف بودند، صدایم زد و گفت عتیق وطندارت را دیدی گفتم بلی دیدم گفت برایت قصههای جالب گفت؟ گفتم خداوند شما را خیر دهد که او را طلب کردید. متوجه شدم که جناب قاضی محمد امین وقاد هم از وضعیت موجود و خودسریهای برادر حکمتیار راضی نیستند یقین کردم که او قصداً انجینر اسحاق را خواسته تا وضعیت را برای من تشریح کند تا اگر شود این صدا به کابل انتقال یابد.
با یایان این ملاقات ناباوری و بیایمانی من حقیر، به نهضت اسلامی افغانستان به اکمال رسید و من بیچاره بعد از آن که نزدیک به 40 سال میشود در بیایمانی و سردرگمی کامل بسر میبرم، نتوانستم به گروهای چپی بپیوندم چون مشکل اعتقادی داشتم دین ستیزی احزاب و گروهای چپی در افغانستان عامل اصلی انزجار و نفرت جوانان خداباور، به آنان بود، اگر ببرک کارمل بجای دین ستیزی و مقابله با اعتقادات مردم حزبی را تاسیس مینمود که با دین و فرهنگ مردم افغانستان هم خوانی و سنخیت میداشت یقینا ما امروز بجای افغانستان ویران ذلیل گدا و بیآبرو در سطح جهان، افغانستان آباد، باعزت و باوقار میداشتیم. و به سرنوشت دردناک امروز گرفتار نمیگردیدیم و من امیدوارم که آن همه تجارب تلخ و دردناک سرمشق و عبرتی باشد برای همه نیروهای جوان و بالنده که میخواهند برای مردم افغانستان در آینده کاری انجام دهند.
ساعت 9 صبح بود هنوز جناب حکمتیار به دفتر نیامده بود، سخنان انجینر اسحق اتشی را در وجودم شعله ور نمود که نمیتوانستم آرام بگیرم، تصمیم را گرفتم، گفتم تا دیر نشده است و برنامه خفه کردن صدایم در تورخم طرح ریزی نشده است باید از مرز عبور کنم، برادر همراهم جناب حاجی شمسالدین باحث که از همان اول انسان هوشیار و سیاستمداری بو د فهمید که اگر من پایم به کابل برسد آرام نمینشینم و همه مشاهدات خودم را بازگو میکنم وی برای پرهیز از مشارکت در جنجالهای داخلی با من مصلحت خودش را چنان دید که مدتی بیشتر در پشاور بماند و با من در همان پشاور خداحافظی کند.
منی که باایمان آمده بودم با قلبی شکسته حیران و خالی از ایمان، در عالم از حیرت و سردرگمی به تنهائی راهی تورخم شدم، نزدیک ظهر بود که بهآسانی از مرز تورخم عبور کردم و بعد از رسیدن به جلالآباد راهی کابل شدم شب را در کابل ماندم و صبح اول وقت راهی پلخمری که خانه و کارم در آنجا بود گردیدم.