قطره اشگی در نبودِ زنده یاد استاد محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی
خامــوش ولــــی پــــــر ز صـــــدا عاقلِ بیرنگ
عاصـــی و پــــر از چون و چــــرا عاقلِ بیرنگ
در مدرســــــه ی عشـــق حٌـــــلاجِ دگـــری بود
اناالحـــقِ پـــــر شـــور و نـــــــوا عاقلِ بیرنگ
خیــامِ حکیــــــم خامـــه زده دفتـــــرِ شعــــرش
هـــــر “نالــــــه” او پـــــر ز صفـا عاقلِ بیرنگ
از رنـــــــدی حافـــظ شــــــــده پیمـــانه لبــالب
گویـی ز سبـــــا تا بــــه صبــــــــا عاقلِ بیرنگ
دیـــــــوانِ کبیـــر را به دِر شمـــــس بیـــــاورد
با زمــزمه ی لطـــــف و صفـــــــا عاقلِ بیرنگ
سعـــدی شده حیــــــــرت زده از نبـضِ کلامش
آنگــــــه کــــه ســـرود شعرِ خـدا عاقلِ بیرنگ
مفتون شـــده است طاهـر عریـان به چنین سوز
تا “نالــه” کشیـد نقـــشِ بجــــــــــا عاقلِ بیرنگ
تف کــــرد به این زنــــدگی و ذلــــــــتِ غربت
دستـــــــی نگشـــود بهــــــــرِ دعـا عاقلِ بیرنگ
کــــوه خـــم شــــد از دامــــــــنِ او لاله بروئید
وقتی ز زمیـــن رفــــت سمــــــــا عاقلِ بیرنگ
عیبـی نبـــود گـــر همــــــه دنیـــــــا بشود تنگ
قـــــد کــــــرده بلنــــــد تـا ثریــــا عاقلِ بیرنگ
او نیست، ولی است کنارِ نفـسِ ما
در ذهـنِ مـن و ما و شمـا عاقلِ بیرنگ
در یک، یکِ هـر واژه ی “سنگـر” شده پیدا
سر می کشـد هر لحظـه جدا عاقلِ بیرنگ
ــــــــــــــــــــــــــ
زمانی ” خاطره ی یک شب، بهانه یی برای آشنایی با بیرنگ کوهدامنی”( چاپ شده در شماره 31 ، سال سوم بهمن (دلو) 1381 خورشیدی مطابق فبروری 2002 ترسایی) را نوشتم و برایش فرستادم؛ تلفن کرد وبا محبت گفت: ” آقای سنگر نور عزیز! تو باید کوهدامنی شناس شوی…” ؛اما برای من این پیراهن بزرگتر از قامت ذهنم بود، چون او “کوه ی از ادب” و” دامنِی از شعر بود” و من تازه آموز آن دبستان ….
زنده نام بیرنگ کوهدامنی برای من بالاتر از یک شاعر و پژوهشگر ادبیات ارزش داشت. زیرا او رفیق” گرمابه و گلستانم” بود، استادم بود و اولین مشوق من در عرصه شعر و ادب…. وقتی نخستین بار جرأت کردم تا چیزکی بنام “طرح ادبی” بنویسم و با کمال حیا و حُرمت و یکجا با دلهره که مباد ناراحت شده و بگوید به این عرصه ی بزرگ، جسارت مکُن و مشغول همان نوشته های تاریخی ــ سیاسی خودت باش… برعکس انتظارم، دیدم که حیرت زده به من نگاه می کند…. پرسیدم: استاد چرند نوشتم؟ گفت نه؛ ولی تو با چه حقی این استعداد را از مردم پنهان نگه داشتی؟ خندیدم، ناراحت شد و با جدیت گفت: شوخی نمی کنم تو استعداد خوبی داری و باید بنویسی و بدین ترتیب من اطاعت کردم و نوشتن و سرودن شعر را پیگرانه ادامه دادم.
استاد بیرنگ کوهدامنی برای من بهترین الگو (نماد) در سرایش شعر بود؛ چون او را یگانه شاعری یافتم که در بیان یافته های فلسفی اش هرگز مصلحت گرا نبود و بی هراس می نوشت و از تهدید های متعصبین هم باکی نداشت:
به تنــگ آمد دلــم از ظلمتِ شب
خدایا! سرنگون کن ماه و کوکب
یکایـک اخترانـــت نکبـــــت آرد
عجب گردونه گردانی تو یارب؟!
چســان فریــــادِ آدم ها بـــــرآرم
زبانم بسته کـــردی مهُـــر بر لب
اگر تـــــو مهربانی بنــــدگانـــت
بترسانی چــرا از مار و عقرب؟
بیــندازی تو خیـــــلِ کرگسان را
به جانِ بـــره با منقــار و مخلب
کلیمِ تــــو نگفتـــــت رنجِ انسان؟
به هنگامی که زد همراهء تو گپ
جهالت اینــــقدر شایـــــع نمی شد
رسول تو اگـــر میرفت مکتــــب
محتوای چامه ها و چکامه های اوبیانگر درد ها و آلام ملتش و انسان سرگردان زمین بود که بی ترس و شیوا در واژه ها می ریخت و پیوندش را با انسانیت صدا میزد:
سـوی کدام؟ کعبه کشم کاروانِ خود
شهــرِ کــدام قبله، بدانــم از آنِ خود
احـوالِ زندگانِ زمین برده یی ز یاد
هان ای خدا! فرود بیا ز آسمانِ خود
بیرنگ کوهدامنی با تاریخ نفس کشید و صدای اعتراضش را در مقابل هیولای باند های جهادی غارتگر رساتر و بلند تر از دیگران فریاد زد:
ظلمت زنـــد به شانـــــه ما تازیانــه ها
از آسمـــان گلولــــه بریــــزد شبانه ها
هر صبح خون تازه چکد روی جاده ها
هر شب عجوز مــرگ بخواند فسانه ها
هر لحظه، انفجـــار دهــــن واکند دریغ
هر سو، ز اضطراب اثر ها، نشانه ها
چشمِ فلک ندیـــده چنین روزگارِ تلــــخ
در طول ســــده ها و عریضِ زمانه ها
آماجــــگاه، آن همــــه، آغـــوشِ بیگناه
تیری که می جهد همه شب از کمانه ها
سر ها ببــــاد رفته از این چندگانـــه ها
روانشاد بیرنگ کوهدامنی همدستان داخلی نیرو های اشغالگر کشورش را چنین به باد تمسخر می گیرد و اوضاع میهن دوست داشتنی اش را با واژه های زیبا نقاشی می کند:
این میهـــن من باشــد؟ یا مـــــــرزِ خموشان است
کز ماتــــمِ آن دریــــــــا، این گونه خروشان است
آن کس که وطن می گفت،از خانه سخن می گفت
اُفتــــاده به مُلکِ غیــــر، از خانــــه بدوشان است
هر گوشه که پا مانی، جاسوس و سخن چین است
جای بی خطــــــر جویی؟بــــزمِ باده نوشان است
بــــاز است دُکانِ دیـــــن، میخانــــــــــه بود بسته
دورِ می فروشــــان رفت، وقتِ دین فروشان است
آنکس که سخـــــن می گفت، از وسعـــــتِ آزادی
بنگــــــر که خودش اکنون،از حلقه بگوشان است
از سایه خـــــود ترســــند، دیــــــــوار امان جویند
شـــیرانِ خـــــدا رفتنـــــد، دوره دورِ موشان است
زنده یاد بیرنگ کوهدامنی در سال 1330 خورشیدی در دره ی سر سبز، زیبا و پربار شکردره، دیده به جهان گشود. وی آموزشهای پیش از دانشگاهی را در زادگاهش، بلخ و کابل به پایان رسانید و به کار دیوانی پرداخت و نخستین ماموریت اش را از بخش فلکلور و ادب ریاست کلتور وقت آغازنمود؛ سپس به کتابخانه عامه ی کابل تغیير وظیفه داد و در سال 1349 خورشیدی عهده دار کتابخانه وزارت پلان شد.
کوهدامنی در سال 1352 خ ، با استفاده از یک بورس تحصیلی دولتی در رشته زبان و ادبیات پارسی به ایران رفت و در سال 1356 خ، گواهینامه (لیسانس) گرفت و برای ادامه ی تحصیل نام نوشت که نسبت دگرگونی های سیاسی و تعطیل شدن دانشگاه تهران، در پایان سال 1357 خ دوباره به کابل برگشت و در بخش نشرات و کتابخانه احصائیه مرکزی بکار گماریده شد و در سال 1360 در کادر علمی دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل سمت استادی یافت.
محمد عاقل بیرنگ گوهدامنی به سال 1364خ، برای ویراستاری کتاب های دانشگاه کابل که در انتشارات پروگرس مسکو چاپ می شد؛ عازم آن سرزمین گرديد و دو سال بعد بنابر دعوت فرهنگستان علوم تاجیکستان و اتحادیه نویسندگان آن جمهوریت، به دوشنبه رفت.
بیرنگ کوهدامنی از سال 1989 تا 1995 ترسایی در تاجیکستان ماند و نشریه “پیوند” را به خط پارسی، در آنجا پایه گذاری کرد و مدیریت آن را پذیرفت.
کوهدامنی در اپریل 1995 با خانواده اش به لندن پناهنده شد و تا زمان خود شهیدی اش در شب سیاه 20 قوس (آذر) 1386 برابر به 11 دسمبر 2007 ترسایی، همانجا ماند.
آخرین سال های زندگی او در درد و عذاب های جانگداز گذشت و همسر و بچه هایش نه تنها او را یاری نکردند؛ بل تقاضای های مکررش برای گرفتن سرپناه جداگانه هم بی نتیجه ماند. او دچار بیماری های شدید روانی و جسمی شد و مدتی را در تیمارستان گذشتاند که برایش انگیره یی شد تا “دیوانه ها و دیوان ها” را بنویسد؛ اما روزگار روانش را درهم کوبیده و مجبورش کرد تا خود حلقه دار به گردن آویزد و خود را حلق آویز کند.
زنده یاد بیرنگ کوهدامنی که زندگی خصوصی اش واقعاً بیرنگ بود، از نوجوانی به سرایش شعر پرداخته و کار های پژوهشی پرشماری انجام داده و مقالات زیادی نوشته و در نشرات افغانستان، تاجیکستان، ایران…به زیور چاپ آراسته، که نام بخشی از آنها را می توان چنین برشمرد:
ــ سلام بر شقایق (مجموعه شعر) کابل
ــ در اشراقِ واژه ها (نقد و بررسی) کابل
ــ طلوعِ سبزِ شگُفتن(مجموعه شعر) تاجیکستان
ــ فرهنگ آدم های شاهنامه (پژوهش) تاجیکستان
ـــ ترکمنستانی را که من دیدم( سفرنامه) مسکو
ـــ به سوی خورشید (گزینه شعر امریکای لاتین) کابل
ـــ سرود صبحگاهی (گزینه داستان کوتاه امریکا لاتین) کابل
ـــ از میان ریگ ها و الماس ها( گزینه شعر های احسان طبری) کابل
ـــ تلخ ترین فصلِ خدا( گزینه شعر) لندن
ـــ من ناله می نویسم ( گزینه شعر) لندن
و دیوانه ها و دیوان ها که در ذهنش پر پر ماندند و با او یکجا رفتند….
بیرنگ کوهدامنی اشعار پر شماری دارد که بایست توسط ناشران و علاقه مندان آثارش چاپ گردد؛ چون خود ایشان باور داشتند:
“کار شاعر شعر گفتن است نه چاپ کردن و تحمیل کردن به دیگران….
در حالی که یاد آن عزیز سفر کرده را گرامی می دارم، این نبشته را با دو پارچه از سروده های ماندگارش به پایان می رسانم:
یک شاخه و یک ریشه
از یـــــادِ خـــــــــدا رفتـــــــه، نامِ من و نامِ تو
از دهــــــــر نشد حاصـــــــل، کام من و کامِ تو
گــــــــردونِ گـــــــــدازنده، بگــــذار که تا سازد
در کـــــورهء خــــود پُختــــه، خامِ من و خامِ تو
یک شاخه و یک ریشه، یک اصل و نسب داریم
دور انـــــد چـــــرا از هــــــم، بامِ من و بامِ تو؟
بیگانـــــه چـــــــرا گشتیـــــم، مائیــــــم بنی آدم
از بطــــنِ حــــــوا باشـــــــد، مامِ من و مامِ تو
ما هر دو اسیرانیــــــــم، پا بستـــــه و پَر بستـه
تا بـــــــــاز کی بیـگشایــــــــد، دامِ من و دامِ تو
همـــگام اگــــــر گــــردیم،شاید که شــود روزی
این توســــنِ روز و شـــــــب، رامِ من و رامِ تو
تا سر نکشیم هر دو، یکجا يه ســــــرودِ صبح
فرجـــــــام نمی یابــــــــد، شــــــامِ من و شامِ تو
برخیز که ره پویـــــیم، سوی شفــــــقِ گلـــگون
تا پُر شود از خورشــــــید، جــــــــامِ من جامِ تو
* * * *
شب ساکت است پیک سواران ما چه شد ـ پیغام کـس نیـامد، یـاران مـا چـه شـــد
ای آسـمان تیره و ای ابر سـوگوار ـ خورشـید پر طلیعه و باران ما چه شـد
باریده گیرد ماتم پاییز روی شـهر ـ سـبزینه برگ های چناران ما چه شـد
مردان دیوبند خراسـان کجا شـدند ـ یاران سـربداران ، عیاران ما چه شـد
دسـت زمانه برگ اوسـتا به باد داد ـ از آن کـتیبه، نقـش نگاران ما چـه شـد
آزرده ام ز شـیون مرموز جغد ها ـ رنگین سـرود گرم هزاران ما چه شـد
دیوار و بام میکـده فریاد می کشـد ـ دُردی کشـان و باده کساران ما چه شـد