محترم محمود حبیبی خاطره تقرر مجدد به ولایت کابل جلد سوم، خاطرات، دیدارها و ملاقات با مرحوم ببرک کارمل

استاد محمود حبیبی ژورنالیست سابقه دار و استاد این مسلک شریف به همه آنچه در کشور میگذشت وقوف کامل داشت و بحیث یک جامعه شناس و کسیکه با تاریخ افغانستان، منطقه و جهان و با عمق و پهنای سیاست آشنایی داشت ومسایل را بدون هرنوع حُب و بغض به تحلیل نموده است؛ که نمونۀ از آن کتاب «مکاتیب افغانی» شریک ساخته میشود.

خاطره تقرر مجدد به ولایت کابل:

در صفحات (۲۵ و ۲۹) جلد سوم، مؤلف خاطرات، دیدارها و ملاقات با مرحوم ببرک کارمل را بعد از ششم جدی (۱۳۵۸) درج نموده است که با هم می‌خوانیم: «…فیصله بران بود که شما قندهار بروید و آن ولایت را چون احمد شاه درانی اداره و آباد کنید اما حادثه عزل شما از ولایت کابل و خواست مردم کابل را که من وکیل آنها بودم نمی‌توان از یاد برد. نمرات تلفون‌های رسمی و شخصی ام نزد شما می‌باشد تا اگر مشکل روی دهد مرا از یاد نبرید!… دیگران را با شما چندان سروکار نخواهد بود…»

***

«… رئیس شورای انقلابی تکیه بر پشتی کوچ نموده و از ایام گذشته در رادیو کابل یاد کرد و دفعتاً اظهار داشت: «نمی‌دانم بینوا صاحب چرا اینقدر اصرار داشت تا به حیث سفیر به خارج برود؛ من که همکار و نیز همقطارش در ولسی جرگه بودم نمی‌توانستم از قبول درخواستش امتناع ورزم، لذا به سفارت لیبیا تعیین گردید… اما این حقوقی صاحب که به من از رویه زندانبانان در محبس پلچرخی شکایت داشت و گویا قبرغه‌هایش کسر برداشته بود، همچنان صمد حامد، هردو شان با ابرام از رفتن بخارج غرض تداوی عرایض داشتند که قبول کردم … وعده سپردند که هرچه زودتر بوطن برمی‌گردند…».

احساس کردم که آرزو دارد افراد غیرحزبی را بیشتر در دستگاه دولت جا دهد اما گویا با این مرامش چندان موافقتی در درون حلقه‌های حزبی موجود نبود.»

***

خاطره رهایی زندانیان سیاسی:

مؤلف در صفحه (۳۰) جلد سوم کتاب خویش می‌نویسد: «… یوم (۱۷) جدی (۱۳۵۸) ببرک کارمل بازهم مرا به همان قصر تاریخی طلبید و گفت فردا بعد از ظهر با رفیق تهذیب به زندان پلچرخی لطفاً رفته و درش را بگشایید تا جمیع اسرای موجود آزاد شده و احدی از زندانیان سیاسی در آنجا باقی نماند…» 

«…درب فلزی در اثر قوت و فشار آن‌سو به‌تدریج از هم باز شد و من پشت یکی از پله‌های آن قریب گیر ماندم، سیلی از زندانیان که برخی از آنان را علی‌الرغم سبیل و محاسن بلند و شیر و برنج بشمول اعضای فامیل پادشاه شناختم، به بیرون سرازیر شدند … صحنه‌های رقت‌باری را شاهد بودم.

مادران، زنان و اطفال و اقارب جلو درب بزرگ از فرزندان، شوهران و پدران خویش استقبال نموده با گریه و نوحه‌های جانگداز گاهی هم فریادهای خوشی آنها را تنگ به آغوش می‌کشیدند.»