جملات بالا، سرخط غمنامۀ بزرگی است درباره چگونگی حوادث داخل ارگ و پیرامون چگونگی کشته شدن محمدداود رئیس جمهور و خانوادۀ او در اثنای قیام هفتم ثور 1357 که توسط محمد داود ملکیار تفحص و نگاشته شده است.
از آنجای که در این نوشته مطالبی کاملاً تازه و در تضاد با مطالب قبلی نشر شده در قالب کتاب ها، نوشته و تحلیل ها پیرامون آن فاجعه المناک وجود دارد، غرض آگهی دوستان شریک می گردد.
متن از روی مطلب نشر شده در وبسایت آریانا افغانستان آنلاین گرفته شده است.
«فهرست
– مقدمه:
– پیرامون تأخیر سخنان مرحومه گلالی ملکیار داؤود
– متن صحبتها با خانم گلالی ملکیار داؤود
– گواهی سرپرستار شفاخانۀ جمهوریت
– صحبت با داؤود غازی (نواسۀ محمد داؤود خان)
– سخنان محترم فضل الرحمن تاجیار معاون گارد جمهوری
– نتیجه
رازی که در آغاز راز نبود
مقدمه:
حدود ۴۳ سال قبل که این جانب به کلیفرنیا مهاجرت کردم، وقایع داخل ارگ یا رویدادهای روزهای هفت و هشت ثور سال 1357 را بار نخست غیر مستقیم با روایت دیگری شنیدم. رویدادهایی که به مرگ محمد داؤود و بسیاری از اعضای خانواده اش انجامید.
این روایت حاکی از چشم دیدهای یک شاهد عینی معتبر و صادق، از جریان وقایع داخل ارگ، در روز و شب کودتای 7 ثور می باشد و این شاهد صادق و رنج دیده، محترمه گلالی ملکیار داؤود است.
به این ترتیب که چند هفته قبل از رسیدن ما به شهرک پالم سپرنیگ کلیفرنیا، محترمه گلالی داؤود، همسر عمر داؤود (پسر بزرگ داؤود خان)، چند هفته برای استراحت، در منزل یکی از اعضای خانوادۀ ما (محترم ظاهر شالیزی) در پالم سپرینگ گذشتانده و بعداً دوباره عازم ایالت مریلند شده بود.
محترم ظاهر شالیزی که جریان کشته شدن بعضی از اعضای خانواده و زخمی شدن تعداد دیگر را توسط میرویس پسرداؤود خان، از زبان گلالی ملکیار داؤود در جریان میزبانی از آن بانوی غمدیده شنیده بود، به این نویسنده و دیگر اعضای خانواده حکایت کرد.
برای من (داؤود ملکیار) در چند سال اول اقامت در امریکا، فرصتی دست نداد تا محترمه گلالی داؤود (دختر بزرگ مرحوم عبدالله ملکیار) را از نزدیک ببینم و از او مستقیماً چیزی بشنوم. اما در سالهای بعد، چند بار گلالی جان با پدر بزرگوار شان (جناب عبدالله ملکیار) به کلیفرنیا سفر نموده و در جریان سفر، به دیدن پدر مرحومم جنرال عبدالسلام ملکیار و دیگر اعضای خانواده به شهر سندیاگو آمده و برای من هم چندین بار فرصت میسر گردید تا آن عزیزان محترم و بزرگوار را از نزدیک ببینم. و هم با آمدن آن بزرگواران به منزل ما، فرصتهای خوبی برای شنیدن شرح آن وقایع دردناک، دست داد.
چنانچه در یکی ازین سفرها که گلالی جان به منزل ما آمده بود، در حالیکه چند نفر دور او نشسته بودیم، بدون کدام سوال، راجع به دخترهای جوانش که در ارگ شهید شده بودند، صحبت را آغاز کرد و جریان کشته شدن آن عزیزان را لحظه به لحظه حکایت کرد.
من هم در جریان آن صحبت، راجع به تصمیم و اقدام میرویس پسر داؤود خان که بالای یک تعداد اعضای خانواده فیر کرده بود، از او پرسیدم که آیا واقعیت دارد؟ او سر خود را تکان داده و صرف گفت که: “بلی حقیقت دارد.”
در آن شب بیشتر از آن، فرصت برای سوال کردن میسر نشد، تا اینکه گلالی جان در سال ۲۰۰۸ برای اشتراک در یک رویداد خانوادهگی، برای چند هفته به کلیفرنیا آمد و این بار فرصت بیشتر میسر شد تا آن بانوی غم دیده را چندین بار طور مفصل ببینم و به شرح مفصل وقایع ارگ و درد دلهای او گوش دهم.
بعد از شنیدن جریانات داخل ارگ و چگونگی کشته شدن اعضای خانوادهٔ داؤود خان، از زبان این بانوی محترم، تصمیم گرفتم که دفعۀ بعد باید آنرا ثبت نمایم، تا در آینده به نسبت مرور زمان و یا ضعف حافظه از اشتباه در نقل قول دقیق، جلو گیری نمایم.
به این نکته هم باید اشاره کرد که این وقایع قبل از آنکه راز و اسرار باشند، واقعیتهای علنی بوده که در حضور تقریباً پانزده تا بیست نفر رخ داده است، ولی تدریجاً بخاطر احترام به کشته شدهگان آنروز، شکل ناگفتنی را بخود گرفته و هر قدر زمان بیشتر گذشته، به همان اندازه گفتن آن مشکلتر گشته است. و نیز قابل یادآوریست که این نویسنده چندین سال قبل در مورد وقایع ارگ در جریان روزهای هفت و هشت ثور، یعنی از آغاز تا پایان کودتای ثور، ناگفتههایی را بدون ذکر نام شاهد عینی، مختصراً نوشته و منتشر نمودم که برای یک عده از مخلصین و طرفداران سرسخت داؤود خان قابل تحمل و قبول نبود، از اینرو کوشش به عمل آمد تا با دشنامها و اهانتها، از نشر بیشتر آن جلوگیری نمایند. از طرف دیگر شاهد عینی آنروز غم انگیز، یعنی بانو گلالی داؤود که تمام جریان آن روز را چندین بار حکایت کرده بود، نمیخواست با انتشار نامش، سبب آزردهگی اعضای خانواده گردد و یا مورد اهانت و سر زنش چند تن بیپروای سبکسر، قرار گیرد.
و با وجود آنکه من این صحبتها را برای حفظ امانتداری و دقت در نقل قول، ثبت نموده بودم، اما روی ملحوظات فوق و برای حفظ آرامش روحی آن بانوی شریف و غمدیده، دقیقاً پانزده سال از نشر مکمل آن صحبتها خودداری نمودم.
و حالا که از فوت محترمه گلالی داؤود نزدیک به یک سال میگذرد، و دوستانی چند، طور مکرر توصیه و استدلال نمودند که عمر انسان وفا و بقا ندارد و چشم به هم زدن از دنیا میرویم، لذا باید اظهارات این شاهد معتبر و غمدیده را، با هموطنان خود شریک سازم، تا گوشۀ از تاریخ پر تلاطم کشور ما در تاریکی باقی نماند.
متن صحبت ها با خانم گلالی ملکیار داؤود
آنچه را در ذیل می خوانید، متن یک مصاحبۀ معیاری نیست، بلکه صحبتهای خودمانی محترمه گلالی ملکیار داؤود می باشد که مفصلترین آن بتاریخ چهارم اگست سال ۲۰۰۸ با این جانب داؤود ملکیار انجام یافته است، که اینک برای مطالعۀ هموطنان تقدیم میگردد.
بعد از احوالپرسی و قصههای خانوادهگی، صحبت میرسد به موضوعات مربوط به زندگی این بانوی محترم در بین خانوادۀ سردار داؤود خان و به تعقیب آن، روز مرگبار هفت ثور.
• داؤود ملکیار
را جع به زنده گی تان در خانوادۀ سردار صاحب داؤود خان یک کمی بگوئید.
• گلالی ملکیار داؤود
وقتی با عمر عروسی کردم، در بین فامیل شان بسیار نازدانه بودم، صدراعظم صاحب مرا “گلی” می گفت و بسیار دوست داشت، از ازدواج ما بسیار خوشحال بود. در روز عروسی گفت که خدا عمر را توفیق بدهد که تو را خوش و راضی نگهدارد. صدراعظم صاحب، بابیم و پسران کاکای بابیم را هم بسیار دوست داشت.
یادم است یک روز با عمر (منزل) بالا نزد صدراعظم صاحب رفتیم، از من پرسید که عبدالسلام خان و عبدالجبار خان با خانم میوندوال چه نسبت دارند. برایش گفتم که برادران خانم میوندوال استند. برایم گفت که بسیار مردم نجیب و صادق استند، خصوصاً سلام خان را از نزدیک می شناسم.
در زمان دیموکراسی صدراعظم صاحب هر هفته اخبار مساوات را میخواست و میخواند و خوشش میآمد که میوندوال از حکومت و پادشاه انتقاد میکرد. من میدیدم که با علاقه می خواند.
• د. م
• شما سردار داؤود خان را در خانه به کدام لقب خطاب میکردید؟
• گلالی داؤود
من هرگز او را مستقیماً با نام و یا لقب خطاب نمیکردم، صرف “شما” میگفتم، اما در غیاب شان، بابه داؤود و یا صدراعظم صاحب می گفتم. بیبیجان، خانم داؤود خان، او را تا روز آخر (فرقه مشر) خطاب می کرد و عجیب بود که خانم وزیر صاحب خارجه، سردار نعیم خان را تا روز آخر “وزیر معارف” خطاب میکرد (با خنده).
• د. م :
دختران و پسران شان، پدر و مادر را چه خطاب میکردند؟
• گلالی داؤود
پسران و دختران همه پدر شانرا بابه می گفتند و مادرشان را بوبو صدا میزدند.
• د. م
مناسبات در خانه و بین اعضای فامیل چگونه بود؟
• گلالی داؤود
فوقالعاده احترامکارانه. من همه را هم دوست و هم احترام داشتم. شیما خانم ویس و هما خانم خالد یعنی زنهای ایورهایم، مرا بسیار دوست و هم احترام داشتند، هر دوی شان دخترهای بسیار خوب بودند.
• د. م
مناسبات عمر جان با پدرش ( سردار صاحب) چطور بود؟
• گلالی داؤود
بعد از کودتای سرطان با پدرش هم نظر نبود. بیشتر با سردارنعیم خان نزدیک بود. خصوصاً از روزی که الیاس مسکینیار نزد عمر آمد و قصۀ قلعۀ زمان خان را کرد. عمر رنگش تغییر کرد و از همان روز به بعد با رژیم و پدر مخالف شد. بعضی ها هم نقش خراب بازی میکردند. مثل اکبر جان رئیس دفتر همیشه خانۀ ما میآمد و عمر را در مقابل پدرش بد بین میساخت. تا اینکه یک روز من قهر شدم و به عمر گفتم که اکبر جان را بسیار راه نده. و یک روز هم به خود اکبر جان گفتم که کار خوب نمی کنید. او به من چیزی نگفت، اما در آخر روز خبر شدم که از من به عمر شکایت کرده بود. یک آدم مشکوک دیگر، عبدالاحد ناصر ضیا بود که در آستین سردار نعیم خان جای گرفته بود.
کسانی که از کار کشیده می شدند پیش عمر میآمدند و شکایت میکردند. حسن شرق وقتی سفیر مقرر شد، همرای خانم خود پیش عمر آمده و بسیار خلق تنگ بود و شکایت داشت که ما را از وطن دور کردند.
وزیر صاحب خارجه با عمر بسیار نزدیک بود. یک روز وزیر صاحب خارجه با بیبی جان خانم شان به خانۀ ما آمدند، درین وقت واصفی همرای عمر نشسته بود و صحبت میکردند. وزیر صاحب خارجه به عمر گفت که اگر ما ده نفر مانند واصفی می داشتیم، اوضاع مملکت چنین نمی بود. بعد از کودتای ثور، واصفی هم در زندان پلچرخی با ما زندانی بود، با ما جوانمردی کرد و به ما احوال فرستاد که از یک هزار تا صد هزار افغانی ضرورت باشد، دریغ نخواهم کرد.
وزیرصاحب خارجه (سردار نعیم خان) مثل عمر با قدیر نورستانی و عبدالاله و این نفرها خوب نبود، اما همرای واصفی و چند نفر دیگر مثل او بسیار نزدیک بود. یک دفعه پنج وزیر مانند عطایی، واصفی و وحید عبدالله و دو نفر دیگر آمدند پیش عمر و بعد از صحبت ها به ارگ رفتند که یکجایی استعفا بدهند، قرار شنیدگی صدراعظم صاحب با تمسخر به وحید عبدالله گفته بود که تو خو وزیر نیستی، چرا درین جمع آمدی؟
یک روز دیگر بیادم است که در خانۀ عایشه جان، عمۀ عمر رفته بودیم، هر سه برادر (عمر، خالد، ویس) با کاکای خود (سردار نعیم خان) بریج بازی می کردند. کاکا از برادر زاده هایش خواست تا نظر شانرا راجع به اوضاع مملکت بگویند.
عمر نظر خود را گفت که وضع مملکت خوب نیست و اوضاع خطرناک شده می رود. عمر می گفت که این نفر هائی که بصورت فوق العاده دو رتبه ترفیع گرفته اند، باید بعد از گرفتن رتبهها، کنار می رفتند. خلاصه نظر عمر منفی بود، خالد نه بسیار خوشبین بود و نه بسیار بد بین. اما ویس همرای پدرش (داؤود خان) همنظر بود و نزد صدراعظم صاحب هم کمی معتبر بود. ویس اوضاع را بسیار خوب میدید و همه چیز را آنروز مثبت تعریف کرد. ویس با قدیر نورستانی وزیر داخله و نفرهای مثل او، رفت و آمد داشت، یعنی با رژیم هم دست بود.
عمر آدم لایق و درس خوانده بود و از سویس ماستری گرفته بود. نمیخواهم تعریف عمر را بکنم بخاطر اینکه شوهرم بود، عمر راستی یک انسان راست و نترس بود. همانطوریکه مقابل پادشاه ایستاد، در مقابل پدر خود هم ایستاد. روابط عمر چند سال با صدراعظم صاحب خراب بود، تا اینکه در نوروز یعنی یک ماه قبل از کودتای ثور، در جلال آباد با صدراعظم صاحب آشتی و بغل کشی کرد.
• د. م
به اجازۀ تان برویم به روز هفت ثور، کجا بودید و چگونه اطلاع یافتید؟
• گلالی داؤود
آنروز صبح خبر شدم که خواهرم لیلا ملکیار مریض است و سردردی بسیار شدید دارد. ساعت ده بجۀ صبح، قبل از آنکه به دیدنش بروم، به دیدن بیبی جان (خانم صدراعظم صاحب) رفته و گفتم که لیلا مریض است و باید بروم. بیبی جان گفت که من هم با تو دیدن لیلا میروم، درین وقت شنکی جان، خواهر عمر هم آمد و گفت که شما را من میرسانم، دریور را نبردیم. تقریباً تا کمی پیش از ساعت دوازده، با لیلا خواهرم بودیم و بعد از آن به طرف خانه برگشتیم.
وقتی موتر ما برای رساندن من، حدود ساعت دوازده، نزدیک منزل ما رسید، دیدم که عمر با بالاپوش خواب در پیاده رو ایستاده و بسیار نفرها دورش جمع بودند. عمر به مجرد دیدن ما، مرا صدا زد که از موتر پائین نشو و همرای بوبویم به ارگ برو. من قبول نکرده و گفتم که من با تو میباشم و از موتر پائین شدم. شنکی جان و بیبی جان به طرف ارگ حرکت کردند.
عمر در حالیکه با عجله طرف منزل بالا می رفت که لباس تبدیل کند، گفت که متأسفانه از چیزی که میترسیدم، همان واقع شده. من هم رفتم تا چیزی بردارم و با عجله آماده شدیم و به یک موتر سرکاری که برای بردن ما آمده بود، سوار شده و به طرف مکتب اولادها روان شدیم. وقتی نزدیک مکتب رسیدیم، عبدالحی پولیس نزدیک آمد و گفت که موتر از ارگ آمد و اولادها را برد. عمر نمیخواست به ارگ برود، من هم شق کردم که اگر تو نمی روی، من هم نمیروم. عمر قبول کرد و ما هم به طرف ارگ روان شدیم.
وقتی به زینههای ارگ بالا می شدیم، عمر بسیار قهر بود و تکرار گفت که: (گلک! آنچه که باید نمی شد، شد). من به عمر گفتم که حالا قهر و آزردگی فایده ندارد. ما در جریان فیرها داخل ارگ شدیم، وقتی داخل شدیم، یک تعداد در پائین بودند، وقتی ما بالا رفتیم، صدراعظم صاحب در بالا پشت میز دفتر خود نشسته بود. عمر رفت و دست بابه را ماچ کرد.
در دفتر صدراعظم صاحب قبل از ما، وزیر صاحب خارجه (سردار نعیم خان)، اعضای خانواده به شمول پسران و دختران سردار صاحب آنجا بودند. از اشخاص غیر خانوادگی صرف قدیر، سید عبدالاله و اکبر جان رئیس دفتر آنجا بود. سید وحیدالله را هم مختصراً دیدم. عمر و خالد و ویس همه پائین و بالا می رفتند و اوضاع را به صدراعظم صاحب می گفتند. صدای فیرها از دور و نزدیک به گوش می رسید، بعداً صدای طیارات جت شنیده شد که بر یک قسمت ارگ فیر کرد و آنجا آتش گرفت. در ساعات اول امید بود چون جنگ بود و مقاومت بود.
• د.م
آیا داؤود خان با بیرون تماس تلیفونی داشت؟
• گلالی داؤود
بلی، تلیفونها در اوایل کار میکرد، تماس مخابره هم برقرار بود، اما پسانتر قطع شد. داؤود خان تا نزدیک شام در دفتر خود بود، اما قبل از شام با دیگران به منزل پائین رفتند، آنجا اتاق گفته نمیشد، صالون هم نبود بلکه یک هال بود. در آنجا صدراعظم صاحب به وزیرها و همکارهای خود گفت که: «فکر نمی کردم که این چیز واقع شود، من مسؤولیت این واقعه را به عهده میگیرم، شما هر کدام تان می توانید برای نجات خود تصمیم بگیرید و مکلفیت ندارید که این جا بمانید». بعد از این گفتار صدراعظم صاحب، چند نفر از وزیر ها تصمیم به فرار گرفتند، مثل سید وحیدالله و تیمور شاه جان رفتند و از ارگ برآمدند. صدراعظم صاحب رادیو را میشنوید و وقتی صدای وطنجار را از رادیو شنید، گفت: (ببینید، ای وطنجار هم همرای شان است)
• د. م
شنیده بودیم که داؤود خان می خواست از ارگ خارج شود، اما بالایش فیر شد، درست است؟
• گلالی داؤود
نی، صدراعظم صاحب هیچ قصد رفتن نکرد، اما در شروع شب سه موتر را آورده بودند که اگر کسی از ارگ خارج شود. عمر گفت من نمیروم، من گفتم که من هم نمیروم. سردار نعیم خان و زرلشت (دختر صدراعظم صاحب) قصد رفتن کردند، اما در پیش دروازه فیر شد و به پای (زیر زانوی) سردار نعیم خان خورد و هم انگشت پای زرلشت زخمی شد. دروازه را بسته کردند و دیگر کسی قصد رفتن نکرد.
عمر با من و اولادها تا نیم شب در منزل بالا ماندیم. همه چراغها را گل کرده بودند که از بیرون داخل را دیده نمی توانستند، اما از کلکینها در تاریکی شب فیرها می آمد. هیچکدام ما دست و پاچه نبودیم، تنها اکبر جان رئیس دفتر بسیار ترسیده بود و معنویات خود را باخته بود.
در منزل پائین جائیکه سردار نعیم خان بالای یک کوچ با پای زخمی نشسته بود، نزدیک آن یک دروازه قرار داشت، اکبر جان رئیس دفتر صرف یکبار دروازه را تیله کرد و گفت که دروازه قفل است، اما اگر هوشیاری میکرد و دو سه نفر باهم آنرا تیله میکردند حتمی باز میشد و از آنجا به هر طرف ارگ راه نجات پیدا می شد. اما نمیدانم چرا به فکر کس نرسید.
خالد نزدیکهای نیم شب به منزل بالا نزد ما آمد و گفت که دیگر امید رسیدن کمک از بیرون نیست و تمام اوضاع به نفع دشمن است. عمر گفت که باید تا آخرین مرمی بجنگیم. چون در بالا خطر اصابت بم های طیاره بیشتر بود، صدراعظم صاحب عمر را روان کرده بود که با اولادها از بالا به منزل پائین بیائید.
ما در حال پائین شدن بودیم و هنوز به هال پائین نرسیده بودیم که از بیرون کلکین، فیر ماشیندار شد و هر چهار نفر ما زخمی شدیم. عمر چون مرمی به قلبش خورده بود، در ظرف چند دقیقه فوت کرد، خودم چندین مرمی به پای، سرین و کمرم خوردم، دختر سیزده سالۀ ما (غزال) مرمی به شکمش خورده بود، هیله دختر پانزده سالۀ ما، زخمش کشنده نبود. هیله دخترم با دیدن دست پدرش با گریه صدا زد که سه انگشتش نیست. من او را در بغل گرفته و برایش گفتم که آرام باش دخترم، بابیت دیگر زنده نیست و تا فردا هیچکدام ما زنده نخواهیم بود.
بعد از نیم شب خالد داؤود نیز زخمی شد و در حالیکه بسیار درد میکشید، از ویس برادرش می خواست که بالای او فیر کند، اما ویس مقاومت میکرد. خالد زاری میکرد که “غیرت کن، فیر کن”، به این ترتیب خالد یک ساعت بعد فوت نمود. خالد راستی آدم بسیار خوب بود و هم بسیار بیغرض بود. ما خانمها، اولادها و کسانی که زخمی شده بودند، در اتاق درون یا اتاقیکه دروازۀ آن در هال موقعیت داشت، قرار داشتیم. جمعاً هفت نفر زخمی شده بود. (منظور از هفت نفر شاید، سردار نعیم خان، زرلشت، گلالی، هیله، غزال، خالد و داؤد غازی بوده باشد. نویسنده)
دختر سیزده ساله ام (غزال) که زخم شدید خورده بود، در اتاق ما، اما از من کمی دورتر و نزدیک به هما جان بیحال افتاده بود. تقریباً یک یا دو ساعت بعد از نیم شب، از هما خواستم که ببیند که غزال هنوز زنده است؟ هما گفت که خاله گک! غزال فوت شده و دست ها و پاهایش یخ شده است.
بعد تر خالد که سرش در بغل خانمش (هما جان) بود، همانطور جان داده بود، و سرعمر بالای زانوی من قرار داشت. نزدیکیهای صبح، که کمی روشنی شده بود، داؤود خان در حالیکه کلاه قره قل به سر داشت به اتاق ما داخل شده و نزدیک آمد و در حالیکه رنگش سفید معلوم می شد، به سر عمر خود را انداخته و پیشانی هردو پسرش (خالد و عمر) را ماچ کرد. بیبی جان زینب جان به صدراعظم صاحب گفت که ببین (گلی) تمامش پر از خون است، صدراعظم صاحب گفت که از حال همۀ تان خبر دارم، و لحظاتی بعد از اتاق خارج شد.
من در طول شب در حالیکه خون ریزی داشتم، سرم بالای شانۀ شیما (خانم ویس) بود. شیما گک هم غم اولادهای خود را میخورد که گاهی تشناب می خواستند و گاهی آب می خواستند و هم برای من مرتب آب میرساند که زخمی بودم و تشنه می شدم.
نظام جان غازی در اوایل صبح، برای لحظۀ کوتاه داخل اتاق شد، از او خواهش کردم که کمک کن و دامن دخترم (غزال) را کمی پائین کش کن، ولی حالت نظام جان طوری بود که در مقابل صدا و خواهش من، هیچگونه عکس العملی از او دیده نشد. بعدها شنیده شد که در ساعات آخر، مرمی به رویش اصابت کرده و کشته شده بود. در طول شب سردار نعیم خان با پای زخمی اش بالای یک کوچ یا دیوان نشسته بود، و صبح جسد او بالای همان کوچ قرار داشت. داؤود غازی نواسۀ داؤود خان نیز در زیر زانو زخم برداشته بود اما می توانست راه برود و در طول شب از یک اتاق به اتاق دیگر میرفت.
نزدیک صبح قدیر نورستانی زخمی شد، نالش و واخ واخ قدیر نورستانی بسیار بلند از هال شنیده می شد. صدای فیرها نزدیکتر شده میرفت. همه منتظر لحظات آخر بودیم. دشمن نزدیک شده میرفت، وقتی دشمن به دروازۀ عمارت رسید، ویس آمد به اتاق درون، اول بالای کسانی که پیش رویش و نزدیک دوازه بودند، فیر کرد یعنی اول بالای زن خود و بعد بالای دو پسر خورد سال خود فیر کرد.
(چگونگی اصابت مرمی و کشته شدن ویگل، طفلک دو و نیم ساله توسط فیر کلاشینکوف پدرش ویس داؤود، آنقدر رقت انگیز و دلخراش است که قلم از نوشتن آن عاجز ماند. نویسنده)
ویس بعد از آن، تفنگش را طرف من گرفت، من برایش گفتم که به رویم نزن، او به شکم من و دخترم هیله که هر دو در پهلوی شیما (خانم ویس) نشسته بودیم، فیر کرد و بعد تا که توانست از بین برد.
گلالی داؤود با گریه چنین ادامه میدهد: خاطره یی که مرا خراب خراب میکند این است که دخترم هیله در پهلوی هما جان و بی بی جان زهره جان ( خانم سردار نعیم خان) و سلطانه جان در پهلوی یک دیوار ایستاده بودند، جایی که ویس آنانرا مستقیماً دیده نمی توانست. من چند لحظه قبل از داخل شدن ویس به اتاق ما، هیله را گفتم بیا پهلوی من دراز بکش. هیله فوری آمد و پهلوی من نشست. اگر این کار را نمی کردم هیله حالا زنده می بود. هیله آنقدر دختر با گفت بود که وقتی ویس برای فیر کردن در پیش ما قرار گرفت، دخترم از ترس پاهایش را جمع و زانو هایش را پیش سینه اش سپر ساخت. من برایش گفتم:
دخترکم، پاهایت را دراز کن تا زودتر از این عذاب خلاص شویم، دخترک گپ شنو، درین حال هم به گپم گوش کرد و پاهایش را دراز کرد تا ویس به شکمش فیر کند.
(با شنیدن این قسمت گفتار گلالی داؤود، ما پنج یا شش نفریکه دورش نشسته بودیم، هیچکدام اشکهای مانرا کنترول نمی توانستیم. نویسنده)
• د. م
شما گفتید که ویس تا توانست فیر کرد و از بین برد، به نظر تان چند نفر را زد و چرا یک تعداد دیگر را نزد؟
• گلالی داؤود
زرلشت خواهر خود و چند نفر دیگر را هم زد. اما دلیلی که دیگران زنده ماندند این بود که ویس زیاد مهلت نیافت، چون درین وقت دشمن به داخل هال رسیده بود و در همین وقتی که دشمن بالای داؤود خان و دیگران فیر میکرد، ویس از پیش دروازه به کشتار در اتاق ما مصروف بود، شاید در این وقت بالای ویس هم از پشت فیر شده باشد و برای ویس مهلت نرسیده که همه را بزند و یا کس های را که پهلوی دیوار بود، بزند.
زهره جان، سلطانه جان، هما جان و چند نفر دیگر پهلوی دیوار بودند. چون ویس از پیش دروازه فیر میکرد و ما (شیما خانمش با اولاد ها و من و هیله دخترم) مقابل او قرار داشتیم، اول ما را زد، اما کسانیکه پهلوی دیوار بود، ویس آنها را از نزدیک دروازه مستقیماً دیده نمی توانست، به این خاطر بالای آنها فیر نکرد. بعداً دیدیم که جسد ویس هم در لخک دروازه افتاده بود.
(همان دروازۀ که از “هال” به اتاقی داخل می شد که در طول شب، خانم ها، اطفال و زخمی ها در آن قرار داشتند. نویسنده).
شنکی جان دختر صدراعظم صاحب (خانم زلمی جان غازی) توسط ویس زده نشد، چون او با فیر تفنگچه به کام خود (دهن خود)، خودش را کشت، او در حال نشسته میل تفنگچه را به دهن گذاشته و فیر کرد.
وقتی صبح عسکر ها داخل اتاق ما شدند و ما و دیگر زخمی ها را از اتاق می کشیدند، دیدیم که شنکی جان در همان نقطه در زمین نشسته و سرش به روی زانویش افتاده است. هم چنان وقتی به کمک عسکر ها به بیرون انتقال داده می شدیم، دیدم که داؤود خان در روی زمین همان هال افتاده بود و کلایش نیز در پهلویش دیده می شد و جسد سردار نعیم خان در بالای کوچ یا دیوانی قرار داشت که شب بالای آن نشسه بود.
• د. م
شما یکبار حکایت کردید که در نیمه های شب ویس نزد شما آمد و گفت که: “ما فیصله کردیم که خود را زنده به دشمن تسلیم نمی کنیم”، آیا از شما سوال کرد یا تائید شما را خواست و یا چطور؟
• گلالی داؤود
نی سوال نکرد، تنها همین قدر گفت و بس. و صبح هم که در اتاق درون آمد میخواست زن ها به دست دشمن نیفتند. و شاید بابۀ ویس برایش گفته باشد که نمان که کسی به دست دشمن بیفتد.
بعد از ختم فیر ها، عسکر ها داخل اتاق ما شدند، صدا زدند که کی زنده و کی زخمی است؟ چند دقیقه بعد وقتی ما را برای انتقال به شفاخانه سوار جیپ روسی کردند، هیله دخترم را در سیت پیش روی جای دادند و هنوز به شفاخانۀ جمهوریت نرسیده بودیم که سر دخترم به روی زانویش افتاد. دقایق بعد داکتر های شفاخانۀ جمهوریت، خبر مرگ دخترم را به من دادند و از آن پس خودم هم نفهمیدم که بالایم چه گذشت.
(یگانه جسدی که در بین اعضای کشته شدۀ خانوادۀ داؤود خان در مدفن دسته جمعی پلچرخی، در زمان ریاست جمهوری حامد کرزی، یافت نشد، جسد هیله داؤد، همین دخترک معصوم و مظلوم بود، که در راه شفاخانۀ جمهوریت فوت شده بود. نویسنده)
من جمعاً هفت مرمی خورده بودم و دو تای آن تا هنوز در بدنم است. داکتر هایی که در جراحی و تداوی ما بسیار کمک کردند، داکتر عزیز آرام که شف بود و داکتر بریالی (از طرف مادر از خانوادۀ چرخی بود) و هم داکتر سید قدیر. این داکتر ها و هم نرس ها واقعاً دلسوز و با وجدان بودند.
• د. م
به یاد دارم که حدود دو هفته بعد از کودتا، شما را طور تصادفی در اتاق شفاخانۀ جمهوریت دیدم، آیا بیاد دارید؟
جریان آن دیدار مختصر را درین جا ذیلاً نقل میکنم:
من (د. ملکیار) آنروز برای عیادت یکی از اقارب به شفاخانۀ جمهوریت رفته بودم. چون نمبر اتاق مریض خود را نمی دانستم، از یک منزل به منزل دیگر میرفتم. در یکی از دهلیزها چشم ام به یک سپاهی افتاد که در پهلوی دروازۀ یک اتاق، بالای چوکی نشسته بود. وقتی نزدیک دروازۀ آن اتاق رسیدم، کمی آهسته شده و به داخل اتاق نظر انداختم، فوری مریض را شناختم که محترمه گلالی ملکیار داؤود، خانم مرحوم عمر داؤود، و عروس سردار داؤود خان بود که در پهلوی چپرکت ایستاده و دستش را روی بطن زخمی اش گذاشته بود.
در حالیکه هیجان زده شده بودم، زیرا تا آن روز کسی در خانواده نمی دانست که او زنده است یا خیر، به عجله داخل اتاق شدم. او نیز فوری مرا شناخت و این خانم زجر دیده که دو هفته قبل دو دختر جوانش را در جلو چشمانش از دست داده بود، در حالیکه از دیدنم خوشحال شده بود، با مهربانی توأم با پریشانی به من گفت که: «جانم پیش نیا که برایت نقص نکند». نمیدانم چرا در آن لحظه ترس از سپاهی به فکرم نرسید، نزدیکش رفتم و با صدای بلند گفتم که همه میدانند که ما و شما یک فامیل استیم، پریشان نه شوید، فقط بگوئید به چه ضرورت دارید؟ ولی این خانم شریف و دلسوز با اصرار میگفت که: “زود ازین جا برو که گپ زدن همرای من برایت خطر دارد، فقط به فامیل بگو که من زنده هستم.”
وقتی از اتاق خارج شدم، آن سپاهی شریف که جریان صحبت ما را دید و شنید، از جایش بلند نشد و هیچ چیزی به من نگفت. شاید بلند صحبت کردن من به او این اطمینان را داد که قصد خلاف ندارم، اگر آهسته و مخفیانه صحبت میکردم شاید مشکوک می شد و دست مرا میگرفت.
دلیل اینکه در آن لحظه چرا از سپاهی نترسیدم، شاید آن بوده باشد که وحشت نظام خلقی و کمونیستی را هنوز درست درک نکرده بودیم و یا شاید رفت و آمد پنج سال متواتر ما، به محبس دهمزنگ برای دیدار هفته وار از پدر زندانی ما که بعد از زجر ها و شکنجه ها، مدت پنج سال را در زندان رژیم داؤود خان سپری کرد، ترس ما را از سپاهی از بین برده بود و یا اقلاً کم ساخته بود.
به هر حال، با تأثر آنروز از اتاق خارج شدم و دو هفته بعد تر که برای احوال گیری دو باره به آن اتاق رفتم، بستر خالی بود و آن خانم زخمی را که بقایای چندین مرمی هنوز در بدنش باقی بود، به زندان پل چرخی برده بودند.
از آن پس تا سه یا چهار سال دیگر، این خانم داغدیده را دیده نتوانستم، تا اینکه بار دیگر در کلیفرنیا به دیدنش رفتم و از آن سال ها تا الحال، ده ها بار پای صحبتش نشسته ام و قصه های غم انگیزش را شنیده ام. و بار آخری که با همسرم، به دیدار این خانم محترمه رسیدیم، تابستان سال 2017 بود که در اپارتمانش واقع ایالت مریلند، با وجود تکالیف عدیدۀ جسمی و روحی، با تبسم همیشه گی از ما استقبال کرد و با نشان دادن عکس های خانوادگی و عزیزان از دست رفته، ما را بار دیگر در خاطرات غم انگیزش شریک ساخت.
اما در این دیدار سال 2017 در مورد چگونگی کشته شدن داؤود خان، گپی که در صحبت های سابقش نگفته بود، از زبانش خارج شد. در صحبت های سابق، همان شکل رسمی و معروف را تکرار میکرد که کودتاچیان به دروازۀ عمارت رسیده و از داؤود خان خواسته بودند که تسلیم شود و داؤود خان قبول نکرده و بالای شان با تفنگچه فیر نموده بود. و بعد کودتاچیان با فیر های متقابل همه را از بین برده بودند.
اما این بار در حالیکه با همسرم نادیه جان و گلالی جان که من همیشه او را (خاله گلک) خطاب میکردم، مصروف دیدن البوم های خانواده گی بودیم، من کمرۀ آیفون خود را فعال کردم تا از البوم های دلچسپ و گفتار گلالی جان ویدیو بگیرم، و درین هنگام از او پرسیدم که داؤود خان چگونه کشته شد؟ گلالی جان بدون فکر کردن چنین جواب داد:
“وقتی خلقی ها در آمدند، به خیالم بابه داؤود خود را همرای تفنگچه کشت.”
(وقتی گلالی جان این جملات را می گفت، دست خود را به شقیقۀ خود برده و فیر کردن تفنگچه را به شقیقه، تمثیل کرد. نویسنده)
پایان صحبت ها با گلالی ملکیار داؤود.
با توجه به توضیحات قبلی و هم شرح مفصلی که درین جا آمده است، میدانیم که چگونگی کشته شدنها در ارگ، به اعضای خانواده و دیگر نزدیکان، از اول معلوم بوده است، یعنی: رازی که در آغاز راز نبود، تدریجاً و به مرور زمان شکل راز و اسرار را بخود گرفته است. »
برای مطالعه متن مکمل این نوشته روی تصویر بالا کلیک نماید.
دســتگير پنجشـيري (بنيادگـذار و عضــو بيوروي سـياسـي حـزب دمـوکراتيک خلق افغانسـتان/ وزيـر آمــوزش و پـرورش، ســرودپـرداز، نويســنده و پژوهشــگــر) در پيرامــون گفته هاي بالا ســخنان دگرگونه يي دارد:
در شـب گـرفتاري رهــبري جمعيت دمـوکراتيک خلـق افغانسـتان، سـليمان لايـق، بـارق شـفيعي، نـور احمــد نور و کــريم ميثاق مصـروف ثبت و تکثير کســت مـراســم تشــييع و تدفين اســتاد مير اکـبر خـيبر بودند. بعد از شــنيدن خـبر گـرفتاري اعضاي دفتر ســياســي از راديو افغانســتان، سـليمان لايق و بارق شــفيعي خــود را داوطلبانه به پليس تســليم کردند، ولــي کــريم ميثاق و نــور احمــد نور در منزل يک کارگــر حــزبي خــود را پنهان کرده بودند. بنا بـــر اين، روايت کــريم ميثاق در کتاب “افغانســتان در قـــرن بيســتم”) دقيق و کامـل نيســت.
ســــياه ســنگ: چشــمديد شــما چگونه اســت؟ امــام الــدين به کجا آمد و چــه گفت؟
پنجشــيري: امــام الــدين به راديو افغانســتان آمد و به نور محمــد تــره کي گـــزارش تقــــديم کـــرد. او گفت که از ســردار محمــد داوود چندين بار محـترمــانه تقاضا شــد تا با خــانواده خـــود در يک جـــاي امــن تشــريف ببرند، اما با وجــود خـواهشــهاي مکـــرر، او به پســرش فـــرمان داد که بر افســران، ســربازان و حتا بر اعضاي خــانواده خــود فير کند. در نتيجه آتش متقابل شــروع شــد.
همچنان، امـــام الــدين يادآور شــد که به ســردار داوود گفتم: قدرت ســــياســــي به حــزب دموکراتيک خلق افغانســتان انتقال کرده و شــما بايد تســليم شــويد. داوود گفت من به کمونيســتها تســليم نميشــوم. بعــد راســاً به ســر خــودم فير کرد. مــا هـــم زديم، ســتياي شــان کــديم.” جـنرال امــام الــدين دقيقاً همين اصطــلاح “ســتيا” را به کار برد. يادم اســت که گفت “ســتياي شــان کديم.”
ســياه ســنگ: “ســتيا…”؟ ســتيا چه معنا دارد؟ اين اصطلاح کجايي اســت؟
پنجشــيري: ســتيا يعني “محــو و نابود”. به خيالم که اين اصطلاح اردو يا هندي باشــد.
ســـياه ســنگ: پيش از آنکـه به گپهاي مهمـــتر پرداخته شــود، بايد اعتراف کنم که کلمــه “ســتيا” از زبان جنرال امام الدين، پرســش خـيلي ناشــايســتي را در ذهـنم زنده ميســازد: به خـــاطر همــان اصطلاح، ميخواهـــم بدانم که امــام الــدين از کــدام گوشـــه افغانســتان اســت.
پنجشــيري: او از لوگر اســت، از پشــتونهاي لوگر. شــايد همانجا، اســتعمال “ســتيا” در بين يک عده مردم رواج داشــته باشــد. خـــودم دقيق نمــيدانم.
ســياه ســنگ: امـــام الدين عضــو کدام جناح حــزب بود؟
پنجشــيري: او خلقي بود و از طريق سـازمــان نظامــي جناح خلق با حفيظ الله امين رابطه داشــت.
ســــياه ســنگ: به اســاس گفته هاي شــما، امــام الــدين نه کلاشــينکوف برداشــته و نه به ســوي محمــــد داوود و خــانواده اش آتش کشــوده اســت.
پنجشــيري: کامــلاً درســت اســت. امـــام الـــدين نميتوانســت کلاشــينکوف را بــردارد و فــير کـند. او خودش زخـمي شــده بود. عسـکرهـاي مســلحي که همراهش بودند، ديدند که داوود و پســرش فير ميکنند. اينها هم دســت به عمل متقابل زدند. به همين دليل اســت که امــام الــدين ميگويد: “مـا هــم زديم، ســتياي شــان کــديم.”
ســياه ســنگ: امــام الــدين و همــراهان تفنگدارش فــرمان آن کشــتار بيدريغ را از چــه کس يا کســاني گرفته بودند؟ رهبري حــزب در مـورد ســرنوشــت محمـد داوود و خــانواده اش چه ميگفت؟ شــما چه نظر داشــتيد؟
پنجشــيري: پس از انتقال نورمحمــد تـره کي، ببرک کارمــل، داکتر شــاه ولـي، مــن (دســتگير پنجشــيري)، ســليمان لايق، بارق شــفيعي، عبدالحکيم شــرعـــي جــوزجاني و حفيظ الله امين از بازداشــتگاه ولايت کابل به راديو افغانسـتان، تقســيم وظايف چنين صورت گرفت: تره کي، کارمل، لايق و مــن وظيفه تبليغ سـياســي را به عهــده گرفتيم و حفيظ الله امين، عبدالقـــادر هــراتي و محمـد اســلم وطنجار رهــبري نظامــي را به دوش گــــرفتند.
نور محمـد تره کي و ببرک کارمل در مــوضــوع چگـونگي برخورد با محمــــد داوود و خـاندانش نظرهــاي متفاوت داشــتند. تره کي به کشــتن و کارمــل به زنده نگهــداشــتن شـان اصـرار ميکرد.
مـــن به پاســخ نور محمــد تره کـي گفتم: “نبايد اصــول مبارزه اجتماعــي را خــوار شــمرد و نبايد با قيام بازي کــرد”. ســليمان لايق که از مــرگ دامــاد و رفيق بســيار نزديک خود، عميقاً غمگـين بود، درمــورد محمـد داوود گفت: “دا فـــرعـون ووژل شــي” (اين فـــرعـون کشــته شــود).
در اين برهــه حســاس و فيصله کن تاريخ، نور محمــــد تره کي به رهــبري نظامــي انقلاب (حفيظ الله امين، عبدالقادر و اســلم وطنجار) دســتور مشــخص زيرين را صــادر کــرد:
“هـــرگاه ســردار محمــد داوود و وابســتگانش از فـــرمان انقلاب گردنکشــي کنند، در مقـابل قيام کنندگان دســت به ســلاح ببرند و در برابر دســتور حــزب بيچون و چرا تســليم نشــوند، نيروهـــاي مســلح مــا حــق دارند که از آزادي و امنيت شـخصــي خود و از نظم انقلابي شــجاعــانه دفــاع کنند. هــرگاه آنها از مقاومت مســلحانه دســت بکشــند و ســلاح بر زمين بگــذارند، بايد به جــاي مصون انتقال يابند. در اينصورت، با آنان طبق قوانين مملکتي برخـورد محترمانه و افغاني خـواهد شــد.”
ســترجـنرال محمــد نبي عظــيمي در برگهــاي 141 و 142، کتاب “اردو و ســياســت در سـه دهــه اخــير افغانســتان“، چاپ سـوم، مـرکـز نشــراتي ميوند، پشــاور/ پاکســتان، 1999 مينگارد:
تانکها ديوار احاطه ولايت کابل را تخريب کرده، رهبران حزب دموکراتيک خلق افغانستان را رها نموده و بالاي تانکهاي خويش ارکاب مينمايند. در طول راه تانکي در يکي از چهارراهها توقف ميکند. حفيظ الله امين از دريچه تانک در حالي که دستانش با اولچک بسته شده است، سر خود را بيرون کرده و دستانش را براي ســربازان و افســران کودتاچي و رهگذران تکان ميدهد. اين ژست در آن لحظات حساس محبوبيت وي را در بين طــرفــداران خلـقي اش بالا ميبرد.
تانکها حرکت ميکنند و به سوي راديو افغانستان به راه مي افتند. رهبران بعد از ساعتي به طرف قرارگاه قواي هوايي و مدافعه هوايي حرکت ميکنند. در آنجا کميته مرکزي ح.د.خ.ا تشکيل جلسه ميدهد و حفيظ الله امين موظف ميگردد تا اعلاميه شوراي نظامي را که در آن خبر سقوط دولت محمد داوود خان به مـــردم اطلاع داده ميشود، ترتيب نمايد.
طبيعي است که نشر آن بالاي اعضاي ح.د.خ.ا در تمام اردو تاثير گوارا بر جاي ميگذارد و باعث ميگردد تا آنها قوماندانان خويش را در قطعات اطراف خلع سلاح و گرفتار نموده، قدرت را به دست گيرند. بعد از نشر اعلاميه افسران بخش پرچمي حزب کلاً فعال ميگردند و همراه با رفقاي خلقي خويش کار همآهنگ و مشترک را پيش ميبرند. ساعت يک بجه شب گارد جمهوري سقوط ميکند. جگرن صاحبجان و بعضي از افســـران نزديک به وي دستگير ميگردند.
امــر دســتگيري ســردار محمد داوود به لمري بريدمن امام الدين افســر قطعه کوماندو داده ميشود. امام الدين همراه با دگـرمــن گـل آقــا آمــر اپراســـيون گــارد به نزد داوود ميرود و به وي ميگويد: “نظــر به امر کميته مــرکـزي حــزب دموکراتيک خلق افغانســتان شــما ســلاح خود را به زمين گذاشـــته تســـليم شويد.”
داوود جواب ميدهد: “براي کمونيسـتها تســليم نميشــوم” و به ســرعت بالاي امـــام الدين آتش مينمايد. امام الدين از ناحيه بازو مجروح ميشـــود، ولي با وجود مجــروح شــدن، آتش جناحــي را توسـط کلاشــينکوف دســتداشته اش، بالاي محـمــد داوود و همــراهــانش باز مينمايد. زدوخورد شروع ميگردد و در نتيجه سردار محمد داوود، سردار محمد نعيم، عبدالاله، زينب داوود همســر محمد داوود و خــواهر محمد ظــاهر شــاه پســران و اعضاي خانواده محمد داوود که تعداد آنها جمعاً به هفــده نفر ميرســد، جابجا کشــته ميشــوند.
محمد داؤود و خانواده اش چگونه کشته شدند؟ شاهدی از داخل ارگ، پرده از اسرار مهمی برمیدارد
ســلطان عـلي کشـــتمند در برگهــاي 343 و 344، کتاب “يادداشــتهاي ســياســي ورويدادهــاي تاريخــي، خـاطــرات شـخصــي با بـرهــه هــايي از تاريخ ســياســي معاصــر افغانســتان“، انتشـــارات ژاکات، لندن/ انگلســتان، 2002، نوشته است:
“درهم شکستن آخرين مقاومتها: صبحگاهــان 28 اپريل [1978] در اثر مســـاعي مشترک تانکيستها و پيلوتها، آخــرين مقاومتهاي گارد جمهــوري درهم شکست، ولي محمــد داوود تا آنگاه مقاومت کرده بود. پس از آن گــروهي از قاصدان نزد وي به ارگ فرســـتاده شدند. هيات رهبري حزب [دموکراتيک خلق افغانستان] هنگامــي که در حدود ســاعتهاي هشت و نه صبح 28 اپريل [1978] بار ديگر به مرکز راديو افغانســتان تشــکيل جلســه دادند، مطلع شــدند که محمد داوود حاضر به تسليم [شــدن] نيست.
در باره اينکه با وي، همکاران و خانواده اش چگونه برخورد صورت گيرد، بحث داغي ميان اعضـــاي کميته مــرکــزي مــوجــود درگرفت. امين با نحو آتشين در باره انجام حمله مسلحانه بر وي و در صورت مقاومت از ميان برداشــتن فوري او و همکارانش سخــن ميگفت. عده يي از اعضاي کميته مرکزي حاضر در جلسه اين نظر را حمايت کردند، ولي ببرک کارمل به نحو قاطع با آن مخالفت نمود و اظهــار داشت که نبايد به هيچ صــورت به اين امــر مبادرت ورزيد. او گفت: “بگذار با حــوصله مندي و خونسردي اين مساله حل گردد و از همين اکنون نبايد به مردم و جهانيان چنين انتباه داده شود که انقلاب بيرحم است و ماوراي قانون عمل ميکند. بگذار دادگاه مردمي در باره آينده وي تصميم بگيرد.”
من به پشــتيباني جــدي از موضــع کارمل گفتم که به تاييد از حــرف رفيق کارمــل، مــن هـــم به اين عـقيده اســتم که نبايد از همين اکنون به خودســري راه داد و روســياهي تاريخـي را پذيرفت.
اين حرفها موجب خشم امين گرديد. وي درحالي که اظهار ميداشت: “ما با ســازشــکاري ســازگار نيســتيم”، از جــا برخـاســت و تحت بهانه تامين تمــاس با برخي از قــوماندانان قطعات، جلســه را ترک گفت و پس از ساعتي بازگشت.
بحث پبرامــون اين مســاله و مســايل ديگــر بدون مــوجــوديت امين و با موجــوديت او براي مــدتي ادامــه داشــت، تا اينکه يک تن از افســران کـه گفته ميشــد از زمــره خلقيهاي وفــادار ولــي نه هــواخــواه شــخص امين بود، با دست و بازوي راســت خــونين وارد اتاق گــرديد و مطــالبي به اين مفهــوم اظهــار داشت:
“مــن با عده يي از افســران و ســربازان داخــل گلخــانه ارگ شــدم و از نام شـــوراي نظــامــي به محمــد داوود ابلاغ کــردم که ســلاح بر زمين بگــذارد و تســليم شـــود، ولي او نپذيرفت و با ســلاح دســتداشــته خــود بر مــا فـير کــرد. يک تن از رفقــاي مــا کشــته شــد و طــوري که ميـبـيـنـيد، مــن جــراحت برداشـــتم. همــراهــان مــن طاقت نياوردند، او و هــمـه را که همــراه او بودند، تحــت آتش متقابل گــرفتند.”
آنچه که معلــوم اســت اينکه حفيظ الله امين بنا بر هــر انگيزه يي که در ذهــن وي تســلط داشــت، اعــم از اينکه ســياســي بود و يا شخصــي، ازهـمـان آغــاز تلاش ميورزيد تا محمــد داود را ازميان بردارد.
درباره انقلاب ۷ ثور ۱۳۵۷ افغانستان
چرا بازپخش این جزوه؟
بیشتر از چهار دهه از قیام نظامی هفتم ثور میگذرد، در مورد چگونگی اجرای این قیام، طی این مدت، مطالبی گوناگونی به نشر رسیده و از زوایای گوناگون با خوشبینی وبدبینی تحلیل گردیده وگاهی هم مطالبی پیرامون آن رقم یافته است که از اصل حقیقت کاملاً بدور بوده است.
راه پرچم برای تحقیق وتدقیق بیشتر چگونگی تصمیم در مورد قیام، نحو اجرا، اشتراک کنندگان و رهبری عملی قیام، جزوه حاضر را که سه هفته بعد از هفتم ثور 1357 به تیراژ وسیع پخش گردیده و سپس در مطبوعات آن وقت نیز تکثیر گردیده بود؛ باردیگر در دنیای انترنیت همگانی میسازد.
محتوای اصلی جزوه این است که تصمیم قیام شخصاً توسط حفیظ الله امین و بدون موافقه وآگاهی رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان گرفته شده وتوسط حلقۀ مشخص از نظامیان عملی گردیده و حزب را در مقابل عمل انجام شده قرار داده است.
بازپخش این جزوه امکان آنرا فراهم میسازد تا محققین و پژوهندگان حوادث وووقایع تاریخی کشور، مستند به سند اصلی در مورد به داوری بیطرفانه بپردازند. راه پرچم
محمد داؤود و خانواده اش چگونه کشته شدند؟ شاهدی از داخل ارگ، پرده از اسرار مهمی برمیدارد
جملات بالا، سرخط غمنامۀ بزرگی است درباره چگونگی حوادث داخل ارگ و پیرامون چگونگی کشته شدن محمدداود رئیس جمهور و خانوادۀ او در اثنای قیام هفتم ثور 1357 که توسط محمد داود ملکیار تفحص و نگاشته شده است. از آنجای که در این نوشته مطالبی کاملاً تازه و در تضاد با مطالب قبلی نشر شده اطلاعت بیشتر دربارهمحمد داؤود و خانواده اش چگونه کشته شدند؟ شاهدی از داخل ارگ، پرده از اسرار مهمی برمیدارد[…]
از خاطرات انجینر عبدالتواب آصفی فقید برگردان: عوض حصارنایی My Three Lives on Earth
از کتاب فقید انجینر عبدالتواب آصفی وزیر معادن و صنایع که در روز کودتا تا کشته شدن رئیس جمهور در ریاست جمهوری بوده، وقایع را مو به مو در کتابش ذکر میکند. من همین بخش را در اینجا برگردان نموده ام نام کتاب: My Three Lives on Earth از غزال آصفی فرزند مرحوم آصفی نویسنده اطلاعت بیشتر دربارهاز خاطرات انجینر عبدالتواب آصفی فقید برگردان: عوض حصارنایی My Three Lives on Earth[…]
محمد داؤود و خانواده اش چگونه کشته شدند؟ شاهدی از داخل ارگ، پرده از اسرار مهمی برمیدارد
داؤود ملکیار 2023/08/16
محمد داؤود و خانواده اش چگونه کشته شدند؟
شاهدی از داخل ارگ، پرده از اسرار مهمی برمیدارد
فهرست
– مقدمه:
– پیرامون تأخیر سخنان مرحومه گاللی ملکیار داؤود
– متن صحبت ها با خانم گاللی ملکیار داؤود
– گواهی سر پرستار شفاخانۀ جمهوریت
– صحبت با داؤود غازی )نواسۀ محمد داؤود خان(
– سخنان محترم فضل الرحمن تاجیار معاون گارد جمهوری
– نتیجه
رازی که در آغاز راز نبود
مقدمه:
حدود ۴3 سال قبل که این جانب به کلیفرنیا مهاجرت کردم، وقایع داخل ارگ یا رویداد های روزهای هفت وهشت ثور
سال 1357 را بار نخست غیر مستقیم با روایت دیگری شنیدم. رویداد هایی که به مرگ محمد داؤود و بسیاری از
اعضای خانواده اش انجامید.
این روایت حاکی از چشم دید های یک شاهد عینی معتبر و صادق، از جریان وقایع داخل ارگ، در روز و شب کودتای
7 ثور می باشد و این شاهد صادق و رنج دیده، محترمه گاللی ملکیار داؤود است.
به این ترتیب که چند هفته قبل از رسیدن ما به شهرک پالم سپرنیگ کلیفرنیا، محترمه گاللی داؤود، همسر عمر داؤود
)پسر بزرگ داؤود خان(، چند هفته برای استراحت، در منزل یکی از اعضای خانوادۀ ما )محترم ظاهر شالیزی( در
پالم سپرینگ گذشتانده و بعداً دوباره عازم ایالت مریلند شده بود.
محترم ظاهر شالیزی که جریان کشته شدن بعضی از اعضای خانواده و زخمی شدن تعداد دیگر را توسط میرویس پس
رداؤود خان، از زبان گاللی ملکیار داؤود در جریان میزبانی از آن بانوی غمدیده شنیده بود، به این نویسنده و
دیگر اعضای خانواده حکایت کرد.
برای من )داؤود ملکیار( در چند سال اول اقامت در امریکا، فرصتی دست نداد تا محترمه گاللی داؤود )دختر بزرگ
مرحوم عبدهللا ملکیار( را از نزدیک ببینم و از او مستقیماً چیزی بشنوم. اما در سال های بعد، چند بار گاللی جان با پدر
بزرگوار شان )جناب عبدهللا ملکیار( به کلیفرنیا سفر نموده و در جریان سفر، به دیدن پدر مرحومم جنرال عبدالسالم
ملکیار و دیگر اعضای خانواده به شهر سندیاگو آمده و برای من هم چندین بار فرصت میسر گردید تا آن عزیزان محترم
و بزرگوار را از نزدیک ببینم. و هم با آمدن آن بزرگواران به منزل ما، فرصت های خوبی برای شنیدن شرح آن وقایع
دردناک، دست داد.
صفحه 2 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
چنانچه در یکی ازین سفر ها که گاللی جان به منزل ما آمده بود، در حالیکه چند نفر دور او نشسته بودیم، بدون کدام
سوال، راجع به دختر های جوانش که در ارگ شهید شده بودند، صحبت را آغاز کرد و جریان کشته شدن آن عزیزان
را لحظه به لحظه حکایت کرد.
من هم در جریان آن صحبت، راجع به تصمیم و اقدام میرویس پسر داؤود خان که باالی یک تعداد اعضای خانواده فیر
کرده بود، از او پرسیدم که آیا واقعیت دارد؟ او سر خود را تکان داده و صرف گفت که: ” بلی حقیقت دارد.”
در آن شب بیشتر از آن، فرصت برای سوال کردن میسر نشد، تا اینکه گاللی جان در سال 2008 برای اشتراک در
یک رویداد خانواده گی، برای چند هفته به کلیفرنیا آمد و این بار فرصت بیشتر میسر شد تا آن بانوی غم دیده را چندین
بار طور مفصل ببینم و به شرح مفصل وقایع ارگ و درد دل های او گوش دهم.
بعد از شنیدن جریانات داخل ارگ و چگونگی کشته شدن اعضای
خانواده داؤود خان، از زبان این بانوی محترم،
تصمیم گرفتم که دفعۀ بعد باید آنرا ثبت نمایم، تا در آینده به نسبت مرور زمان و یا ضعف حافظه از اشتباه در نقل قول
دقیق، جلو گیری نمایم.
به این نکته هم باید اشاره کرد که این وقایع قبل از آنکه راز و اسرار باشند، واقعیت های علنی بوده که در حضور تقریباً
ریجاً پانزده تا بیست نفر رخ داده است، ولی تد بخاطر احترام به کشته شده گان آنروز، شکل ناگفتنی را بخود گرفته و
هر قدر زمان بیشتر گذشته، به همان اندازه گفتن آن مشکل تر گشته است. و نیز قابل یاد آوریست که این نویسنده چندین
سال قبل در مورد وقایع ارگ در جریان روز های هفت و هشت ثور، یعنی از آغاز تا پایان کودتای ثور، ناگفته هایی
نوشته و منتشر نمودم که برای یک عده از مخلصین و طرفداران سرسخت داؤود
را بدون ذکر نام شاهد عینی، مختصراً
خان قابل تحمل و قبول نبود، از اینرو کوشش به عمل آمد تا با دشنام ها و اهانت ها، از نشر بیشتر آن جلوگیری نمایند.
از طرف دیگر شاهد عینی آنروز غم انگیز، یعنی بانو گاللی داؤود که تمام جریان آن روز را چندین بار حکایت کرده
بود، نمی خواست با انتشار نامش، سبب آزرده گی اعضای خانواده گردد و یا مورد اهانت و سر زنش چند تن بی پروای
سبکسر، قرار گیرد.
و با وجود آنکه من این صحبت ها را برای حفظ امانت داری و دقت در نقل قول، ثبت نموده بودم، اما روی ملحوظا
پانزده سال از نشر مکمل آن صحبت ها خود داری
ت فوق و برای حفظ آرامش روحی آن بانوی شریف و غمدیده، دقیقاً
نمودم.
و حاال که از فوت محترمه گاللی داؤود نزدیک به یک سال میگذرد، و دوستانی چند، طور مکرر توصیه و استدالل
نمودند که عمر انسان وفا و بقا ندارد و چشم به هم زدن از دنیا می رویم، لذا باید اظهارات این شاهد معتبر و غمدیده را،
با هموطنان خود شریک سازم، تا گوشۀ از تاریخ پر تالطم کشور ما در تاریکی باقی نماند.
متن صحبت ها با خانم گاللی ملکیار داؤود
آنچه را در ذیل می خوانید، متن یک مصاحبۀ معیاری نیست، بلکه صحبت های خودمانی محترمه گاللی ملکیار داؤود
می باشد که مفصل ترین آن بتاریخ چهارم اگست سال 2008 با این جانب داؤود ملکیار انجام یافته است، که اینک برای
مطالعۀ هموطنان تقدیم میگردد.
بعد از احوالپرسی و قصه های خانواده گی، صحبت میرسد به موضوعات مربوط به زندگی این بانوی محترم در بین
خانوادۀ سردار داؤود خان و به تعقیب آن، روز مرگبار هفت ثور.
• داؤود ملکیار
راجع به زنده گی تان در خانوادۀ سردار صاحب داؤود خان یک کمی بگوئید.
صفحه 3 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
• گاللی ملکیار داؤود
وقتی با عمر عروسی کردم، در بین فامیل شان بسیار نازدانه بودم، صدراعظم صاحب مرا “گلی” می گفت و بسیار
دوست داشت، از ازدواج ما بسیار خوشحال بود. در روز عروسی گفت که خدا عمر را توفیق بدهد که تو را خوش و
راضی نگهدارد. صدراعظم صاحب، بابیم و پسران کاکای بابیم را هم بسیار دوست داشت.
یادم است یک روز با عمر )منزل( باال نزد صدراعظم صاحب رفتیم، از من پرسید که عبدالسالم خان و عبدالجبار خان
با خانم میوندوال چه نسبت دارند. برایش گفتم که برادران خانم میوندوال استند. برایم گفت که بسیار مردم نجیب و صادق
استند، خصوصاً سالم خان را از نزدیک می شناسم.
در زمان دیموکراسی صدراعظم صاحب هر هفته اخبار مساوات را می خواست و می خواند و خوشش می آمد که
میوندوال از حکومت و پادشاه انتقاد میکرد. من میدیدم که با عالقه می خواند.
• د. م
• شما سردار داؤود خان را در خانه به کدام لقب خطاب میکردید؟
• گاللی داؤود
با نام و یا لقب خطاب نمیکردم، صرف “شما” می گفتم، اما در غیاب شان، بابه داؤود و یا
من هرگز او را مستقیماً
صدراعظم صاحب می گفتم. بی بی جان، خانم داؤود خان، او را تا روز آخر )فرقه مشر( خطاب می کرد و عجیب بود
که خانم وزیر صاحب خارجه، سردار نعیم خان را تا روز آخر “وزیر معارف” خطاب میکرد )با خنده(.
• د. م :
دختران و پسران شان، پدر و مادر را چه خطاب میکردند؟
• گاللی داؤود
پسران و دختران همه پدر شانرا بابه می گفتند و مادرشان را بوبو صدا می زدند.
• د. م
مناسبات در خانه و بین اعضای فامیل چگونه بود؟
• گاللی داؤود
فوق العاده احترام کارانه. من همه را هم دوست و هم احترام داشتم. شیما خانم ویس و هما خانم خالد یعنی زن های
ایورهایم، مرا بسیار دوست و هم احترام داشتند، هر دوی شان دختر های بسیار خوب بودند.
• د. م
مناسبات عمر جان با پدرش ) سردار صاحب( چطور بود؟
• گاللی داؤود
از روزی که الیاس
بعد از کودتای سرطان با پدرش هم نظر نبود. بیشتر با سردارنعیم خان نزدیک بود. خصوصاً
مسکینیار نزد عمر آمد و قصۀ قلعۀ زمان خان را کرد. عمر رنگش تغییر کرد و از همان روز به بعد با رژیم و پدر
مخالف شد. بعضی ها هم نقش خراب بازی میکردند. مثل اکبر جان رئیس دفتر همیشه خانۀ ما می آمد و عمر را در
مقابل پدرش بد بین می ساخت. تا اینکه یک روز من قهر شدم و به عمر گفتم که اکبر جان را بسیار راه نده. و یک روز
صفحه 4 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
هم به خود اکبر جان گفتم که کار خوب نمی کنید. او به من چیزی نگفت، اما در آخر روز خبر شدم که از من به عمر
شکایت کرده بود. یک آدم مشکوک دیگر، عبداالحد ناصر ضیا بود که در آستین سردار نعیم خان جای گرفته بود.
کسانی که از کار کشیده می شدند پیش عمر می آمدند و شکایت می کردند. حسن شرق وقتی سفیر مقرر شد، همرای
خانم خود پیش عمر آمده و بسیار خلق تنگ بود و شکایت داشت که ما را از وطن دور کردند.
وزیر صاحب خارجه با عمر بسیار نزدیک بود. یک روز وزیر صاحب خارجه با بی بی جان خانم شان به خانۀ ما
آمدند، درین وقت واصفی همرای عمر نشسته بود و صحبت میکردند. وزیر صاحب خارجه به عمر گفت که اگر ما ده
نفر مانند واصفی می داشتیم، اوضاع مملکت چنین نمی بود. بعد از کودتای ثور، واصفی هم در زندان پلچرخی با ما
زندانی بود، با ما جوانمردی کرد و به ما احوال فرستاد که از یک هزار تا صد هزار افغانی ضرورت باشد، دریغ
نخواهم کرد.
وزیر صاحب خارجه )سردار نعیم خان( مثل عمر با قدیر نورستانی و عبداالله و این نفر ها خوب نبود، اما همرای
واصفی و چند نفر دیگر مثل او بسیار نزدیک بود. یک دفعه پنج وزیر مانند عطایی، واصفی و وحید عبدهللا و دو نفر
دیگر آمدند پیش عمر و بعد از صحبت ها به ارگ رفتند که یکجایی استعفا بدهند، قرار شنیدگی صدراعظم صاحب با
تمسخر به وحید عبدهللا گفته بود که تو خو وزیر نیستی، چرا درین جمع آمدی؟
یک روز دیگر بیادم است که در خانۀ عایشه جان، عمۀ عمر رفته بودیم، هر سه برادر )عمر، خالد، ویس( با کاکای
خود )سردار نعیم خان( بریج بازی می کردند. کاکا از برادر زاده هایش خواست تا نظر شانرا راجع به اوضاع مملکت
بگویند.
عمر نظر خود را گفت که وضع مملکت خوب نیست و اوضاع خطرناک شده می رود. عمر می گفت که این نفر هائی
که بصورت فوق العاده دو رتبه )1( ترفیع گرفته اند، باید بعد از گرفتن رتبه ها، کنار می رفتند. خالصه نظر عمر منفی
بود، خالد نه بسیار خوشبین بود و نه بسیار بد بین. اما ویس همرای پدرش )داؤود خان( همنظر بود و نزد صدراعظم
صاحب هم کمی معتبر بود. ویس اوضاع را بسیار خوب می دید و همه چیز را آنروز مثبت تعریف کرد. ویس با قدیر
نورستانی وزیر داخله و نفر های مثل او، رفت و آمد داشت، یعنی با رژیم هم دست بود.
عمر آدم الیق و درس خوانده بود و از سویس ماستری گرفته بود. نمی خواهم تعریف عمر را بکنم بخاطر اینکه شوهرم
بود، عمر راستی یک انسان راست و نترس بود. همانطوریکه مقابل پادشاه ایستاد، در مقابل پدر خود هم ایستاد. روابط
عمر چند سال با صدراعظم صاحب خراب بود، تا اینکه در نوروز یعنی یک ماه قبل از کودتای ثور، در جالل آباد با
صدراعظم صاحب آشتی و بغل کشی کرد.
• د. م
به اجازۀ تان برویم به روز هفت ثور، کجا بودید و چگونه اطالع یافتید؟
• گاللی داؤود
آنروز صبح خبر شدم که خواهرم لیال ملکیار مریض است و سر دردی بسیار شدید دارد. ساعت ده بجۀ صبح، قبل از
آنکه به دیدنش بروم، به دیدن بی بی جان )خانم صدراعظم صاحب( رفته و گفتم که لیال مریض است و باید بروم. بی
بی جان گفت که من هم با تو دیدن لیال میروم، درین وقت شنکی جان، خواهر عمر هم آمد و گفت که شما را من می
تا کمی پیش از ساعت دوازده، با لیال خواهرم بودیم و بعد از آن به طرف خانه برگشتیم.
رسانم، دریور را نبردیم. تقریباً
وقتی موتر ما برای رساندن من، حدود ساعت دوازده، نزدیک منزل ما رسید، دیدم که عمر با باالپوش خواب در پیاده
رو ایستاده و بسیار نفر ها دورش جمع بودند. عمر به مجرد دیدن ما، مرا صدا زد که از موتر پائین نشو و همرای
صفحه 5 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
بوبویم به ارگ برو. من قبول نکرده و گفتم که من با تو می باشم و از موتر پائین شدم. شنکی جان و بی بی جان به
طرف ارگ حرکت کردند.
عمر در حالیکه با عجله طرف منزل باال می رفت که لباس تبدیل کند، گفت که متأسفانه از چیزی که می ترسیدم، همان
واقع شده. من هم رفتم تا چیزی بردارم و با عجله آماده شدیم و به یک موتر سرکاری که برای بردن ما آمده بود، سوار
شده و به طرف مکتب اوالد ها روان شدیم. وقتی نزدیک مکتب رسیدیم، عبدالحی پولیس نزدیک آمد و گفت که موتر از
ارگ آمد و اوالد ها را برد. عمر نمی خواست به ارگ برود، من هم شق کردم که اگر تو نمی روی، من هم نمی روم.
عمر قبول کرد و ما هم به طرف ارگ روان شدیم.
وقتی به زینه های ارگ باال می شدیم، عمر بسیار قهر بود و تکرار گفت که: )گلک! آنچه که باید نمی شد، شد(. من به
عمر گفتم که حاال قهر و آزردگی فایده ندارد. ما در جریان فیر ها داخل ارگ شدیم، وقتی داخل شدیم، یک تعداد در پائین
بودند، وقتی ما باال رفتیم، صدراعظم صاحب در باال پشت میز دفتر خود نشسته بود. عمر رفت و دست بابه را ماچ
کرد.
در دفتر صدراعظم صاحب قبل از ما، وزیر صاحب خارجه )سردار نعیم خان(، اعضای خانواده به شمول پسران و
دختران سردار صاحب آنجا بودند. از اشخاص غیر خانوادگی صرف قدیر، سید عبداالله و اکبر جان رئیس دفتر آنجا
بود. سید وحیدهللا را هم مختصرا پائین و باال می رفتند و اوضاع را به صدراعظم صاحب ً دیدم. عمر و خالد و ویس همه
می گفتند. صدای فیر ها از دور و نزدیک به گوش می رسید، بعداً صدای طیارات جت شنیده شد که بر یک قسمت ارگ
فیر کرد و آنجا آتش گرفت. در ساعات اول امید بود چون جنگ بود و مقاومت بود.
• د.م
آیا داؤود خان با بیرون تماس تلیفونی داشت؟
• گاللی داؤود
بلی، تلیفون ها در اوایل کار میکرد، تماس مخابره هم برقرار بود، اما پسانتر قطع شد. داؤود خان تا نزدیک شام در
دفتر خود بود، اما قبل از شام با دیگران به منزل پائین رفتند، آنجا اتاق گفته نمیشد، صالون هم نبود بلکه یک هال بود.
در آنجا صدراعظم صاحب به وزیر ها و همکار های خود گفت که: “فکر نمی کردم که این چیز واقع شود، من مسؤولیت
این واقعه را به عهده میگیرم، شما هر کدام تان می توانید برای نجات خود تصمیم بگیرید و مکلفیت ندارید که این جا
بمانید”. بعد از این گفتار صدراعظم صاحب، چند نفر از وزیر ها تصمیم به فرار گرفتند، مثل سید وحیدهللا و تیمور شاه
جان رفتند و از ارگ برآمدند. صدراعظم صاحب رادیو را می شنوید و وقتی صدای وطنجار را از رادیو شنید، گفت:
)ببینید، ای وطنجار هم همرای شان است(
• د. م
شنیده بودیم که داؤود خان می خواست از ارگ خارج شود، اما باالیش فیر شد، درست است؟
• گاللی داؤود
نی، صدراعظم صاحب هیچ قصد رفتن نکرد، اما در شروع شب سه موتر را آورده بودند که اگر کسی از ارگ خارج
شود. عمر گفت من نمی روم، من گفتم که من هم نمی روم. سردار نعیم خان و زرلشت )دختر صدراعظ م صاحب( قصد
رفتن کردند، اما در پیش دروازه فیر شد و به پای )زیر زانوی( سردار نعیم خان خورد و هم انگشت پای زرلشت زخمی
شد. دروازه را بسته کردند و دیگر کسی قصد رفتن نکرد.
صفحه 6 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
عمر با من و اوالد ها تا نیم شب در منزل باال ماندیم. همه چراغ ها را گل کرده بودند که از بیرون داخل را دیده نمی
توانستند، اما از کلکین ها در تاریکی شب فیر ها می آمد. هیچکدام ما دست و پاچه نبودیم، تنها اکبر جان رئیس دفتر
بسیار ترسیده بود و معنویات خود را باخته بود.
در منزل پائین جائیکه سردار نعیم خان باالی یک کوچ با پای زخمی نشسته بود، نزدیک آن یک دروازه قرار داشت،
اکبر جان رئیس دفتر صرف یکبار دروازه را تیله کرد و گفت که دروازه قفل است، اما اگر هوشیاری میکرد و دو
سه نفر باهم آنرا تیله میکردند حتمی باز می شد و از آنجا به هر طرف ارگ راه نجات پیدا می شد. اما نمیدانم چرا
به فکر کس نرسید.
خالد نزدیک های نیم شب به منزل باال نزد ما آمد و گفت که دیگر امید رسیدن کمک از بیرون نیست و تمام اوضاع
به نفع دشمن است. عمر گفت که باید تا آخرین مرمی بجنگیم. چون در باال خطر اصابت بم های طیاره بیشتر بود،
صدراعظم صاحب عمر را روان کرده بود که با اوالد ها از باال به منزل پائین بیائید.
ما در حال پائین شدن بودیم و هنوز به هال پائین نرسیده بودیم که از بیرون کلکین، فیر ماشیندار شد و هر چهار نفر
ما زخمی شدیم. عمر چون مرمی به قلبش خورده بود، در ظرف چند دقیقه فوت کرد، خودم چندین مرمی به پای،
سرین و کمرم خوردم، دختر سیزده سالۀ ما )غزال( مرمی به شکمش خورده بود، هیله دختر پانزده سالۀ ما، زخمش
کشنده نبود. هیله دخترم با دیدن دست پدرش با گریه صدا زد که سه انگشتش نیست. من او را در بغل گرفته و برایش
گفتم که آرام باش دخترم، بابیت دیگر زنده نیست و تا فردا هیچکدام ما زنده نخواهیم بود.
بعد از نیم شب خالد داؤود نیز زخمی شد و در حالیکه بسیار درد میکشید، از ویس برادرش می خواست که باالی او
فیر کند، اما ویس مقاومت میکرد. خالد زاری میکرد که “غیرت کن، فیر کن”، به این ترتیب خالد یک ساعت بعد
فوت نمود. خالد راستی آدم بسیار خوب بود و هم بسیار بی غرض بود. ما خانم ها، اوالد ها و کسانی که زخمی شده
بودند، در اتاق درون یا اتاقیکه دروازۀ آن در هال موقعیت داشت، قرار داشتیم. جمعاً هفت نفر زخمی شده بود.
)منظور از هفت نفر شاید، سردار نعیم خان، زرلشت، گاللی، هیله، غزال، خالد و داؤد غازی بوده باشد. نویسنده(
دختر سیزده ساله ام )غزال( که زخم شدید خورده بود، در اتاق ما، اما از من کمی دور تر و نزدیک به هما جان
یک یا دو ساعت بعد از نیم شب، از هما خواستم که ببیند که غزال هنوز زنده است؟ هما گفت
بیحال افتاده بود. تقریباً
که خاله گک! غزال فوت شده و دست ها و پاهایش یخ شده است.
بعد تر خالد که سرش در بغل خانمش )هما جان( بود، همانطور جان داده بود، و سرعمر باالی زانوی من قرار
داشت. نزدیکی های صبح، که کمی روشنی شده بود، داؤود خان در حالیکه کاله قره قل به سر داشت به اتاق ما
داخل شده و نزدیک آمد و در حالیکه رنگش سفید معلوم می شد، به سر عمر خود را انداخته و پیشانی هردو پسرش
)خالد و عمر( را ماچ کرد. بی بی جان زینب جان به صدراعظم صاحب گفت که ببین )گلی( تمامش پر از خون
است، صدراعظم صاحب گفت که از حال همۀ تان خبر دارم، و لحظاتی بعد از اتاق خارج شد.
من در طول شب در حالیکه خون ریزی داشتم، سرم باالی شانۀ شیما )خانم ویس( بود. شیما گک هم غم اوالد های
خود را می خورد که گاهی تشناب می خواستند و گاهی آب می خواستند و هم برای من مرتب آب می رساند که
زخمی بودم و تشنه می شدم.
نظام جان غازی در اوایل صبح، برای لحظۀ کوتاه داخل اتاق شد، از او خواهش کردم که کمک کن و دامن دخترم
)غزال( را کمی پائین کش کن، ولی حالت نظام جان طوری بود که در مقابل صدا و خواهش من، هیچگونه عکس
العملی از او دیده نشد. بعد ها شنیده شد که در ساعات آخر، مرمی به رویش اصابت کرده و کشته شده بود. در طول
شب سردار نعیم خان با پای زخمی اش باالی یک کوچ یا دیوان نشسته بود، و صبح جسد او باالی همان کوچ قرار
داشت. داؤود غازی نواسۀ داؤود خان نیز در زیر زانو زخم برداشته بود اما می توانست راه برود و در طول شب
از یک اتاق به اتاق دیگر میرفت.
صفحه 7 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
نزدیک صبح قدیر نورستانی زخمی شد، نالش و واخ واخ قدیر نورستانی بسیار بلند از هال شنیده می شد. صدای
فیر ها نزدیکتر شده میرفت. همه منتظر لحظات آخر بودیم. دشمن نزدیک شده میرفت، وقتی دشمن به دروازۀ عمارت
رسید، ویس آمد به اتاق درون، اول باالی کسانی که پیش رویش و نزدیک دوازه بودند، فیر کرد یعنی اول باالی زن
خود و بعد باالی دو پسر خورد سال خود فیر کرد.
)چگونگی اصابت مرمی و کشته شدن ویگل، طفلک دو و نیم ساله توسط فیر کالشینکوف پدرش ویس داؤود، آنقدر
رقت انگیز و دلخراش است که قلم از نوشتن آن عاجز ماند. نویسنده(
ویس بعد از آن، تفنگش را طرف من گرفت، من برایش گفتم که به رویم نزن، او به شکم من و دخترم هیله که هر
دو در پهلوی شیما )خانم ویس( نشسته بودیم، فیر کرد و بعد تا که توانست از بین برد.
گاللی داؤود با گریه چنین ادامه میدهد: خاطره یی که مرا خراب خراب میکند این است که دخترم هیله در پهلوی
هما جان و بی بی جان زهره جان ) خانم سردار نعیم خان( و سلطانه جان در پهلوی یک دیوار ایستاده بودند، جایی
که ویس آنانرا مستقیماً دیده نمی توانست. من چند لحظه قبل از داخل شدن ویس به اتاق ما، هیله را گفتم بیا پهلوی
من دراز بکش. هیله فوری آمد و پهلوی من نشست. اگر این کار را نمی کردم هیله حاال زنده می بود. هیله آنقدر
دختر با گفت بود که وقتی ویس برای فیر کردن در پیش ما قرار گرفت، دخترم از ترس پاهایش را جمع و زانو
هایش را پیش سینه اش سپر ساخت. من برایش گفتم:
دخترکم، پاهایت را دراز کن تا زودتر از این عذاب خالص شویم، دخترک گپ شنو، درین حال هم به گپم گوش کرد
و پاهایش را دراز کرد تا ویس به شکمش فیر کند.
)با شنیدن این قسمت گفتار گاللی داؤود، ما پنج یا شش نفریکه دورش نشسته بودیم، هیچکدام اشکهای مانرا کنترول
نمی توانستیم. نویسنده(
• د. م
شما گفتید که ویس تا توانست فیر کرد و از بین برد، به نظر تان چند نفر را زد و چرا یک تعداد دیگر را نزد؟
• گاللی داؤود
زرلشت خواهر خود و چند نفر دیگر را هم زد. اما دلیلی که دیگران زنده ماندند این بود که ویس زیاد مهلت نیافت،
چون درین وقت دشمن به داخل هال رسیده بود و در همین وقتی که دشمن باالی داؤود خان و دیگران فیر میکرد،
ویس از پیش دروازه به کشتار در اتاق ما مصروف بود، شاید در این وقت باالی ویس هم از پشت فیر شده باشد و
برای ویس مهلت نرسیده که همه را بزند و یا کس های را که پهلوی دیوار بود، بزند.
زهره جان، سلطانه جان، هما جان و چند نفر دیگر پهلوی دیوار بودند. چون ویس از پیش دروازه فیر میکرد و ما
)شیما خانمش با اوالد ها و من و هیله دخترم( مقابل او قرار داشتیم، اول ما را زد، اما کسانیکه پهلوی دیوار بود،
ویس آنها را از نزدیک دروازه مستقیماً دیده نمی توانست، به این خاطر باالی آنها فیر نکرد. بعداً دیدیم که جسد ویس
هم در لخک دروازه افتاده بود.
)همان دروازۀ که از “هال” به اتاقی داخل می شد که در طول شب، خانم ها، اطفال و زخمی ها در آن قرار داشتند.
نویسنده(.
شنکی جان دختر صدراعظم صاحب )خانم زلمی جان غازی( توسط ویس زده نشد، چون او با فیر تفنگچه به کام
خود )دهن خود(، خودش را کشت، او در حال نشسته میل تفنگچه را به دهن گذاشته و فیر کرد.
وقتی صبح عسکر ها داخل اتاق ما شدند و ما و دیگر زخمی ها را از اتاق می کشیدند، دیدیم که شنکی جان در همان
نقطه در زمین نشسته و سرش به روی زانویش افتاده است. هم چنان وقتی به کمک عسکر ها به بیرون انتقال داده
صفحه 8 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
می شدیم، دیدم که داؤود خان در روی زمین همان هال افتاده بود و کالیش نیز در پهلویش دیده می شد و جسد سردار
نعیم خان در باالی کوچ یا دیوانی قرار داشت که شب باالی آن نشسه بود.
• د. م
شما یکبار حکایت کردید که در نیمه های شب ویس نزد شما آمد و گفت که: “ما فیصله کردیم که خود را زنده به
دشمن تسلیم نمی کنیم”، آیا از شما سوال کرد یا تائید شما را خواست و یا چطور؟
• گاللی داؤود
نی سوال نکرد، تنها همین قدر گفت و بس. و صبح هم که در اتاق درون آمد میخواست زن ها به دست دشمن نیفتند.
و شاید بابۀ ویس برایش گفته باشد که نمان که کسی به دست دشمن بیفتد.
بعد از ختم فیر ها، عسکر ها داخل اتاق ما شدند، صدا زدند که کی زنده و کی زخمی است؟ چند دقیقه بعد وقتی ما
را برای انتقال به شفاخانه سوار جیپ روسی کردند، هیله دخترم را در سیت پیش روی جای دادند و هنوز به شفاخانۀ
جمهوریت نرسیده بودیم که سر دخترم به روی زانویش افتاد. دقایق بعد داکتر های شفاخانۀ جمهوریت، خبر مرگ
دخترم را به من دادند و از آن پس خودم هم نفهمیدم که باالیم چه گذشت.
)یگانه جسدی که در بین اعضای کشته شدۀ خانوادۀ داؤود خان در مدفن دسته جمعی پلچرخی، در زمان ریاست
جمهوری حامد کرزی، یافت نشد، جسد هیله داؤد، همین دخترک معصوم و مظلوم بود، که در راه شفاخانۀ جمهوریت
فوت شده بود. نویسنده(
من جمعاً هفت مرمی خورده بودم و دو تای آن تا هنوز در بدنم است. داکتر هایی که در جراحی و تداوی ما بسیار
کمک کردند، داکتر عزیز آرام که شف بود و داکتر بریالی )از طرف مادر از خانوادۀ چرخی بود( و هم داکتر سید
قدیر. این داکتر ها و هم نرس ها واقعاً دلسوز و با وجدان بودند.
• د. م
به یاد دارم که حدود دو هفته بعد از کودتا، شما را طور تصادفی در اتاق شفاخانۀ جمهوریت دیدم، آیا بیاد دارید؟
نقل میکنم:
جریان آن دیدار مختصر را درین جا ذیالً
من )د. ملکیار( آنروز برای عیادت یکی از اقارب به شفاخانۀ جمهوریت رفته بودم. چون نمبر اتاق مریض خود را
نمی دانستم، از یک منزل به منزل دیگر میرفتم. در یکی از دهلیزها چشم ام به یک سپاهی افتاد که در پهلوی دروازۀ
یک اتاق، باالی چوکی نشسته بود. وقتی نزدیک دروازۀ آن اتاق رسیدم، کمی آهسته شده و به داخل اتاق نظر انداختم،
فوری مریض را شناختم که محترمه گاللی ملکیار داؤود، خانم مرحوم عمر داؤود، و عروس سردار داؤود خان بود
که در پهلوی چپرکت ایستاده و دستش را روی بطن زخمی اش گذاشته بود.
در حالیکه هیجان زده شده بودم، زیرا تا آن روز کسی در خانواده نمی دانست که او زنده است یا خیر، به عجله داخل
اتاق شدم. او نیز فوری مرا شناخت و این خانم زجر دیده که دو هفته قبل دو دختر جوانش را در جلو چشمانش از دست
داده بود، در حالیکه از دیدنم خوشحال شده بود، با مهربانی توأم با پریشانی به من گفت که: “جانم پیش نیا که برایت
نقص نکند”. نمیدانم چرا در آن لحظه ترس از سپاهی به فکرم نرسید، نزدیکش رفتم و با صدای بلند گفتم که همه میدانند
که ما و شما یک فامیل استیم، پریشان نه شوید، فقط بگوئید به چه ضرورت دارید؟ ولی این خانم شریف و دلسوز با
اصرار میگفت که: “زود ازین جا برو که گپ زدن همرای من برایت خطر دارد، فقط به فامیل بگو که من زنده هستم.”
وقتی از اتاق خارج شدم، آن سپاهی شریف که جریان صحبت ما را دید و شنید، از جایش بلند نشد و هیچ چیزی به من
نگفت. شاید بلند صحبت کردن من به او این اطمینان را داد که قصد خالف ندارم، اگر آهسته و مخفیانه صحبت میکردم
شاید مشکوک می شد و دست مرا میگرفت.
صفحه 9 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
دلیل اینکه در آن لحظه چرا از سپاهی نترسیدم، شاید آن بوده باشد که وحشت نظام خلقی و کمونیستی را هنوز درست
درک نکرده بودیم و یا شاید رفت و آمد پنج سال متواتر ما، به محبس دهمزنگ برای دیدار هفته وار از پدر زندانی ما
که بعد از زجر ها و شکنجه ها، مدت پنج سال را در زندان رژیم داؤود خان سپری کرد، ترس ما را از سپاهی از بین
برده بود و یا اقالً کم ساخته بود.
به هر حال، با تأثر آنروز از اتاق خارج شدم و دو هفته بعد تر که برای احوال گیری دو باره به آن اتاق رفتم، بستر
خالی بود و آن خانم زخمی را که بقایای چندین مرمی هنوز در بدنش باقی بود، به زندان پل چرخی برده بودند.
از آن پس تا سه یا چهار سال دیگر، این خانم داغدیده را دیده نتوانستم، تا اینکه بار دیگر در کلیفرنیا به دیدنش رفتم
و از آن سال ها تا الحال، ده ها بار پای صحبتش نشسته ام و قصه های غم انگیزش را شنیده ام. و بار آخری که با
همسرم، به دیدار این خانم محترمه رسیدیم، تابستان سال 2017 بود که در اپارتمانش واقع ایالت مریلند، با وجود
تکالیف عدیدۀ جسمی و روحی، با تبسم همیشه گی از ما استقبال کرد و با نشان دادن عکس های خانوادگی و عزیزان
از دست رفته، ما را بار دیگر در خاطرات غم انگیزش شریک ساخت.
اما در این دیدار سال 2017 در مورد چگونگی کشته شدن داؤود خان، گپی که در صحبت های سابقش نگفته بود،
از زبانش خارج شد. در صحبت های سابق، همان شکل رسمی و معروف را تکرار میکرد که کودتاچیان به دروازۀ
عمارت رسیده و از داؤود خان خواسته بودند که تسلیم شود و داؤود خان قبول نکرده و باالی شان با تفنگچه فیر
نموده بود. و بعد کودتاچیان با فیر های متقابل همه را از بین برده بودند.
اما این بار در حالیکه با همسرم نادیه جان و گاللی جان که من همیشه او را )خاله گلک( خطاب میکردم، مصروف
دیدن البوم های خانواده گی بودیم، من کمرۀ آیفون خود را فعال کردم تا از البوم های دلچسپ و گفتار گاللی جان
ویدیو بگیرم، و درین هنگام از او پرسیدم که داؤود خان چگونه کشته شد؟ گاللی جان بدون فکر کردن چنین جواب
داد:
“وقتی خلقی ها در آمدند، به خیالم بابه داؤود خود را همرای تفنگچه کشت.”
)وقتی گاللی جان این جمالت را می گفت، دست خود را به شقیقۀ خود برده و فیر کردن تفنگچه را به شقیقه، تمثیل
کرد. نویسنده(
پایان صحبت ها با گاللی ملکیار داؤود.
با توجه به توضیحات قبلی و ه م شرح مفصلی که درین جا آمده است، میدانیم که چگونگی کشته شدن ها در ارگ،
رازی که در آغاز راز نبود، تدریجاً به اعضای خانواده و دیگر نزدیکان، از اول معلوم بوده است، یعنی: و به مرور
زمان شکل راز و اسرار را بخود گرفته است.
***
در کنار صحبت ها با محترمه گاللی ملکیار داؤود و ثبت آنها، سخنان دیگری نیز هست که به اصل موضوع روشنی
می اندازند. که اینک در پائین این سخنان از نظر میگذرند.
گواهی سر پرستار شفاخانۀ جمهوریت
در این جا قابل یاد آوری می دانم که یک هموطن محترم ما )جناب فاروق شیردل( از شهر هامبورگ جرمنی بتاریخ 30
جوالی 2023 تلیفونی با من تماس گرفته و به ارتباط چشم دید های محترمه گاللی داؤود، چنین گفت:
صفحه 10 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
من )فاروق شیردل(، طاهره جان سر پرستار سابق شفاخانه جمهوریت را که فعالً مقیم هالند می باشد، چند سال قبل در
منزل خواهرم در آلمان مالقات کردم و از زبان او شنیدم که بعد از کودتای ثور، زخمی شده گان خانوادۀ داؤود خان
تحت مراقبت و تداوی آنها در شفاخانۀ جمهوریت قرار داشته اند.
از زبان اعضای خانواده، بشمول گاللی جان )سنوی داؤود خان( حکایت کرد که ویس پسر داؤود
طاهره جان مستقیماً
خان به هدایت پدرش )داؤود خان( تصمیم گرفت که خانم ها را از بین ببرد تا بدست دشمن نه افتند. و ویس قبل از
داخل شدن کودتاچی ها به عمارت، داخل اتاق زن ها شده و چندین نفر از زنان خانواده را از بین برده است.
جناب فاروق شیردل از من )د. ملکیار( پرسید که آیا این حکایت طاهره )پرستار شفاخانه( حقیقت دارد یا خیر؟
من در جواب او گفتم که اتفاقا از زبان گاللی جان و ً من همین جریان را درین روز ها زیر کار دارم و تا چند روز آینده
چند شاهد عینی دیگر، منتشر خواهم کرد و اینک به اجازۀ شما، معلومات شنیده گی شما را نیز، از زبان طاهره جان
)سر پرستارآن زمان(، در نوشتۀ خود اضافه خواهم کرد.
ی بوده که تدریجاً به این ترتیب دیده می شود که وقایع داخل ارگ، قبل از آنکه راز باشند، واقعیت های علن به راز مبدل
گشته و نیز می بینیم که گپ های گاللی داؤود از هفته های اول بعد از کودتای ثور تا امروز یعنی 45 سال بعد، هیچ
تغییری نکرده است و طاهره جان )پرستار شفاخانۀ جمهوریت( در روز های نخست بعد از کودتای ثور، یعنی سالها قبل
از من )ملکیار( این واقعیت های تلخ را از زبان شاهدان عینی و قربانیان آن واقعه، شنیده و به دوستان و آشنایان خود
حکایت کرده است.
بعد از نقل این گفتار تائیدی، می رویم و گفتار یک شاهد عینی دیگر )محترم داؤود غازی( را که در آن روز در کنار
خانواده در داخل ارگ بود، درین جا نقل می نمائیم.
بتاریخ 24 اپریل سال 2015 با جمعی از دوستان بشمول آقای داؤود غازی، )نواسۀ دختری سردار داؤد خان، پسر نظام
الدین غازی( برای صرف طعام شب به کازینوی ویهاس، سندیاگو رفته بودیم.
داؤود غازی که پهلویم نشسته بود ضمن صحبت به زخم قدیمی در زیر زانویش که در شب هفت ثور بر او وارد شده
بود اشاره کرد، من نخواستم در حضور دیگران راجع به آن شب دلخراش و وحشتناک از او چیزی بپرسم. اما وقتی همه
از رستوران خارج شدیم و بقیه به تماشای اطراف مصروف شدند، من برای قدم زدن و داؤود غازی برای کشیدن
سگرت روان شدیم.
داؤود غازی از من راجع به گاللی جان عمر داؤود پرسید و نمبر تلیفون او را که برای مدتی در سندیاگو آمده است از
من جویا شد و من هم نمبر او را در که حافظۀ تلیفونم داشتم برایش دادم و آهسته آهسته به قدم زدن ادامه دادیم.
گفت و شنید با داؤود غازی)نواسۀ محمد داؤود(
داؤود غازی با دلسوزی از گاللی جان یاد آوری کرد و راجع به آن شب که از هر طرف صدای هولناک فیر می آمد
صحبت را به میان آورده گفت که:
“در اوایل شب با گریه از پدرم )نظام الدین پسر شاه محمود خان غازی. نویسنده( اجازه خواستم تا مرا بگذارد از آنجا
فرار کنم، پدرم دلیل گریه و زاری مرا به “بابه داؤود” گفت، و بابه داؤود در جوابش گفت که بگذارید برود و اگر
توانست جائی برسد، شاید زنده بماند”.
داؤود غازی ادامه داده گفت که: “من فوری به طرف دروازه دویده و خارج عمارت شدم و در تاریکی شب تا دروازۀ
خروجی ارگ خود را رساندم و در حالیکه نمیدانستم ازین به بعد کجا رفته میتوانم، به یکبارگی ترس عجیبی سراپایم را
گرفت، رویم را دور دادم و دوان دوان به محل قبلی نزد پدرم برگشتم.
اما در وقت پس آمدن )بازگشت( از راه پشت آمدم، قبل از آنکه نزد پدر و بابه داؤود برسم، برای یافتن راه درست، چند
دروازه را باز کردم، در پشت یکی از دروازه ها دیدم که چند نفر در یک اتاقک تاریک در روی زمین نشسته اند. در
صفحه 11 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
اول آنها از من ترسیدند و من از آنها ترسیدم. بعد فهمیدم که چند نفر وزیر های بابه داؤود استند. اونها از من پرسیدند
که این جا چه میکنی؟ من گفتم فرار کرده بودم اما نتوانسم، یکی از اونها گفت که از پایت خون می چکد، من که تا آن
لحظه از زخمی شدن خود خبر نداشتم، متوجه زخم خود شدم و این همان زخم آن شب است”.
به اساس این چشم دید داؤود غازی، چنین نتیجه گرفته می شود که چند تن از وزرای داؤد خان که از ساعات آخر آن
شب مرگبار قصه ها کرده اند، هیچکدام در آن هال و پهلوی داؤد خان نبوده اند، و از پشت آن دروازۀ بسته و از آن
اتاقک تاریک، چیزی ندیده اند، و این وزرا بعد از تسلط کودتاچیان، از آن مخفیگاه برآمده و تسلیم شده اند.
از داؤود غازی پرسیدم که در آن زمان چند ساله بودی؟ گفت: 13 ساله بودم. در این موقع که داؤود غازی صحنه های
آن شب را با احساس گرفتگی و گاهی توأم با هیجان بیان میکرد، از او پرسیدم که:
در وقت شهادت سردار صاحب در آن اطاق بودی؟
داؤود غازی گفت: بلی در همان اطاق با دیگران یکجا بودم.
باز پرسیدم، آیا خبر داری که از زبان خودت در کتاب غوث الدین فایق، نقل شده که سردار صاحب بعد از رخصت
کردن صاحب جان قوماندان گارد و توصیه به تسلیم شدن گارد، وقتی بر میگردد به وسط اطاق، از جیب پطلون خود
تفنگچه یی را کشیده و باالی خود فیر میکند؟
داؤود غازی در جواب با نا آرامی و کمی عصبانیت گفت که بد میکند، دروغ گفته است. باز پرسیدم که اگر شما آنجا
بگوئید سردار صاحب چگونه کشته شد؟
بودید، لطفاً
داؤود غازی جواب داد:
»وقتی از بیرون دروازه با صدای بلند گفتند که به امر شورای انقالبی تسلیم شوید، بابه داؤود در جوابشان گفت که ما
هرگز تسلیم نمیشویم و بعد از آن از چند طرف صدای فیر ها شنیدم که ندیدم چطور شد«.
متعاقب این گفته، بدون آنکه سوالی از طرف من مطرح شده باشد، داؤود غازی با احساسات ادامه داده و گفت:
»او پدر لعنت که میگوید ما از بیرون دروازه باالی او فیر کردیم و او را کشتیم، بد میکند، دروغ میگوید«.
پرسیدم، آیا منظورت از امام الدین )افسر کوماندو که به داؤود خان امر تسلیم شدن داد( می باشد؟
گفت بلی همون ها.
باز پرسیدم که اگر اونها بد میکنند و نکشتند، پس توسط کی و چطور کشته شد؟ آیا توسط مامایت ویس جان باالی
خانواده بشمول سردار صاحب فیر شد تا به دست دشمن زنده نیفتند؟
داؤود غازی این سوال را جواب نداد )به نظرم چون انسان صادق است، دروغ نه ساخت. نویسنده( اما گپ را طرف
دیگر برده و گفت که:
»وقتی ماما خالد زخمی شده بود و در حال خون ریزی بود و درد شدید داشت، با عذر و زاری از ماما ویس خواست
که باالیش فیر کند، ماما ویس صدا کرد که نمیتانم. ماما خالد باز صدا زد که ای بی غیرت جرئت کن و مرا از درد
خالص کن.«
از داؤود غازی پرسیدم که آیا ماما ویس باآلخره توانست فیر کند؟ در جواب گفت که:
صفحه 12 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
» نی، قبل از آنکه ماما ویس آماده این کار شود، ماما خالد خودش فوت کرد.«
از داؤود غازی پرسیدم که شنیده ام نزدیکی های صبح ماما ویس باالی بعضی اعضای خانواده فیر کرده است، آیا درست
است؟ در جواب گفت که:
“چیزی از آن بیاد ندارم.«
باز پرسیدم پدر مرحوم تان چگونه شهید شد؟ گفت:
»آنرا ندیدم.«
پرسیدم سردار نعیم خان چگونه کشته شد؟ گفت:
»در جریان همان فیرها.«
در این لحظه متوجه شدم که با هیجان و نا آرامی صحبت میکند، و من با آرامی به او دلداری داده و شجاعت او را
ستودم که توانسته است شاهد چنین صحنه های دلخراش باشد و هنوز هم دارندۀ سالمت روحی. در ضمن افزودم که
در آینده در فضای آرامتر در خانه صحبت خواهیم کرد.
***
یادآوری:
داؤود غازی در جریان صحبت چند بار گفت که در آن شب پهلوی بابه داؤود بودم، اما وقتی از لحظۀ کشته شدن داؤود
خان سوال شد، هم در جواب من و هم در مصاحبه با تلویزیون بهار، گفت که در همان لحظۀ آمدن کودتاچیان و کشته
شدن بابه داؤود، در اتاق دیگر بودم، در حالیکه در صحبتش با من، گفته بود که: “بلی در همان اتاق با دیگران یکجا
بودم”.
شاید گپ داؤود غازی راست باشد و یا شاید آن چشم دیدش را که به غوث الدین فایق در زندان پلچرخی گفته بود، دیگر
نمی خواهد تکرار کند و شاید هم به توصیه و خواهش اعضای خانواده، نمی خواهد این تابوی خانواده گی را بشکند. که
در هر حال موقف او قابل درک است.
و نیز الزم به یاد آوری است که داکتر حسن شرق، معاون، معتمد و دست راست داؤود خان، در کتاب “کرباس پوشان
برهنه پا” و هم در ضمن صحبت ثبت شده اش با این نویسنده در سال 1998 چنین تذکر داده است:
»داؤود خان در نیمه شب 26 سرطان که هنوز به مؤفقیت کودتا اطمینان نداشت، تفنگچۀ خود را بدست من داده و گفت
که در صورت ناکامی کودتا، با این تفنگچه مرا از بین ببر، تا زنده بدست حکومت و سردار عبدالولی، دستگیر نشوم.«
لذا با درک این ذهنیت و تصمیم داؤود خان در شب 26 سرطان که دشمن او کمونیستان نی، بلکه عبدالولی )پسر کاکایش(
بود و نمی خواست زنده دستگیر شود، می توان پذیرفت که داؤود خان به هیچ صورت حاضر به تسلیم شدن به کمونیست
های ظالم نبود و این چانس را هم نمی توانست بگیرد که با فیر دشمن زخمی شود و بعد از شفاخانه، با سرنوشت پر از
زجر و اهانت، اعدام گردد.
به اساس دالیل فوق و آنچه گاللی جان به آن اشاره کرده و هم با در نظر داشت گفتار داؤود غازی نواسۀ داؤود خان که
در کتاب غوث الدین فایق، نقل شده و عالوه بر آن، با توجه به خبر منتشره در روزنامۀ اطالعات ایران، خود کشی
داؤود خان در آخرین ساعات، با فیر تفنگچۀ خودش، بیشتر محتمل و قابل باور میگردد.
صفحه 13 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
***
سخنان محترم فضل الرحمن تاجیار معاون گارد جمهوری
در این جا می رسیم به یک شاهد معتبر دیگر که در بیرون قصر دلکشا و از درون قوای گارد جمهوری، جریان آن
روز مرگبار را حکایت میکند.
محترم دگروال فضل الرحمن تاجیار فعالً مقیم کلیفرنیا که در آن زمان جکتورن و آمر اوپراسیون گارد و هم معاون
قوماندان گارد جمهوری بود، ضمن چند صحبت تلیفونی با من )ملکیار( طی سالهای 2019 الی ،2022 چشم دید هایش
را چنین بیان کرده است:
تصادفی صورت گرفت و بعداً
»ما شب قبل از کودتا، آماده باش شدیم، فردای آن، ساعت هشت صبح یک فیر ظاهراً
شناختیم که فیر از طرف یک پرچمی بنام )عزیز حساس( قوماندان قطعۀ تشریفات بود. )شاید این فیر، یک عالمت دادن
به افراد حزبی شان بوده باشد. نویسنده(.
به یک هزار نفر می رسید. سالح های گارد، زره پوش، راکت انداز
در گارد دو کندک وجود داشت، تعداد عساکر جمعاً
و ماشیندار بود. در اول ماجرا تولی حمایه از باال حصار آمد، اما چون مطمئن نبودیم که دوست است یا دشمن، ما تمام
آن قطعه را زندانی کردیم. قوماندان آن قطعه لعل محمد نام داشت.
من در طول شب سه بار سردار صاحب داؤود خان را از نزدیک دیدم. و هر بار راپور اوضاع را برای شان توضیح
دادم. حوالی شام صاحب جان خان قوماندان گارد برایم هدایت داد که چند میل سالح به داخل ببرید. من به فضل احمد
آمر بلوک ادارۀ گارد که مسؤول نگهداری سالح بود، هدایت دادم که چند میل کالشینکوف را به داخل برساند و او این
امر را اجرا کرد و سه یا چهار میل سالح را به داخل قصر گلخانه تسلیم نمود.
در اوایل شب داؤود خان به همه گفته بود که به قندهار برای ارسال طیاره و به فرقۀ هشت برای ارسال تانک هدایت
داده ام. اما بعد از نیم شب به ما گفت که طیاره ها تیل ندارند و تانک ها بطری ندارند.
عبدالحق علومی که آمر کشف گارد بود، در اول روز به سردار داؤود خان گفت که تا آخرین قطرۀ خون، از شما دفاع
میکنیم، اما در آخر با کودتاچیان یکجا شد. آقا محمد )خلقی( که یک صاحب منصب در گارد بود، بر ضد گارد فعالیت
نموده و مخابره را فلج کرده بود. به این ترتیب دیده می شد که در تمام قطعات وفاداری به داؤود خان ا ز بین رفته بود.
بار آخری که نزد داؤود خان رفتیم، یک ساعت قبل از روشنی صبح بود. سردار صاحب به صاحب جان قوماندان گارد
گفت که: “من تصمیم خود را گرفته ام، نمی خواهم شما جوانها کشته شوید، شما بروید خود را تسلیم کنید”. من در حالیکه
اشک از چشمانم جاری شده بود، گفتم که ما نمی خواهیم تسلیم شویم و تا آخر می جنگیم. درین لحظه صاحب جان به
من گفت که “این امر رهبر است، باید اجرا شود.”
یک ساعت بعد، در حالیکه صدای آذان صبح از مسجد پل خشتی شنیده می شد، گارد را جمع کردیم، هنوز هم تعداد
افراد به چند صد نفر می رسید. جکتورن آقا محمد قندهاری )آمر مخابره( بیرق سفید را بلند کرده به هدایت لعل محمد
تحت توقیف ما قرار داشت( کنترول را در دست گرفته و افسران گارد را با دستان باال به
)قوماندان قطعۀ حمایه که قبالً
طرف فوارۀ مقابل وزارت مالیه که در آن زمان خشک بود، راهنمایی کردند.
همه افراد در آنجا تجمع کرده و تا ساعت دوازده ظهر آنجا ماندیم. بعد از آن کودتاچیانی که از پلچرخی آمده بودند، اداره
را به دست گرفته و همه را به طرف سینما آریانا سوق دادند، صاحب جان را در ارگ از دیگران جدا کرده و بردند.
در این هنگام عبدالحق علومی، عزیز حساس و رحیم شادان، از جمع ما جدا شده و با کمونیست ها پیوستند.
صفحه 14 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
یکی از این کودتاچیان بنام نورهللا مرا دشنام های رکیک داد و قاتل )عمر شهید( نامید. )عمر یکی از صاحب منصبان
پرچمی بود که زرهپوش حامل وی، در اولین ساعات حمله به ارگ، با فیر راکت انداز از طرف گارد جمهوری، آتش
گرفت و از بین رفت. نویسنده(.
در شام روز هشت ثور، سرویس های ملی بس آمد و همه را به طرف قوای چهار زرهدار پلچرخی، انتقال داد. در
پلچرخی قوماندان جدید گارد )توفیق عزیزی( آمده، مرا قاتل نامید و چندین سیلی زد، و حتی نگذاشت به بیت الخال بروم
و گفت بگذارید تا…….. . و پس از آن روز، روز های زندان و سیاه روزی و بدبختی«
***
نتیجه
به این ترتیب در جریان کودتای خونین هفت ثور، یک تعداد از اعضای خانوادۀ شریف رئیس جمهور، با تصمیم نادرست
جمع شدن و محصور ماندن در قصر گلخانه، توسط فیر های کودتاچیان از بیرون، و یک تعداد دیگر با فیر های اعضای
خانواده در داخل، معصومانه کشته شدند.
و گارد جمهوری با یک هزار سرباز در داخل محوطۀ ارگ، در برابر تهاجم حدود سه صد نفر کودتاچیان خلقی و
پرچمی، کوبیده و پراگنده گشته و یک نظام کودتایی با نظام کودتایی بی باک تر و ظالم ترعوض گردید. و مملکت در
یک سراشیبی و بحران غیر قابل تصور قرار گرفت که در نتیجه، ملیون ها انسان معصوم و بیگناه به کام مرگ فرو
رفتند.
همانطوریکه در صفحات قبلی تذکر داده شد، این نویسنده چند سال قبل به این موضوع طور مختصر اشاره کردم،
متأسفانه تعدادی از هموطنان ما بنای دشنام دادن و قهر شدن را نهاده، امر کردند که این جریان باید گفته نشود. و همان
گپ که امام الدین )خلقی( همۀ آنان را کشته است، باید دوام داده شود، در غیر آن، خلقی ها و پرچمی ها برائت می
گیرند!!
تکلیف و مشکل این هموطنان این است که بیشتر از واقعیت ها، به تمایالت شخصی و مصلحت ها اهمیت میدهند و کمتر
و یا هیچ توجه به شاهدان صادق، با اعتبار و زنده مانده نمی کنند. اما همه می دانیم که دریافت حقیقت باالتر از عالیق
فردی، تا حد پرستش یک زمامدار است. و فراموش نکنیم که سردار محمد داؤود خان و رفقای “انقالبی” و غیر انقالبی
اش، قبل از کودتای ثور، به افغانستان ضرر های جبران ناپذیر وارد کرده اند. حتی فرزند بزرگ اش، عمر داؤود
سرنوشت حتمی کودتای 26 سرطان را درک کرده و بار ها هوشدار داده بود.
از طرف دیگر هموطنان آگاه بیاد دارند که داؤود خان در شب 26 سرطان، برای برداشتن آخرین مانع، خانۀ سردار
عبدالولی را زیر آتش تانک قرار داد و با وجود احتمال کشته شدن همسر و دختر جوان عبدالولی، به تانک نزدیک خانۀ
او، امر فیر داد که در نتیجه، مرمی تانک در نزدیک کلکین اتاق خواب او اصابت کرد و او را مجبور به تسلیم ساخت.
اما متأسفانه این بازی با آتش درین جا خاتمه نیافت و مردم مظلوم ما بار دیگر در هفتم ثور ،1357 شاهد سرنگونی
رژیمی بود که با قوۀ تفنگ و تانک به قدرت رسیده بود و با آتش تانک و طیاره و ریختن خون صد ها تن سقوط داده
شد و عواقب خانمانسوز آن طی چهل و پنج سال گذشته، تر و خشک را سوزاند.
در اخیر به معترضین نشر این نوشتۀ مستند که از قول شاهدان عینی داخل و خارج ارگ به رشتۀ تحریر در آمده،
اطمینان باید داد که خلقی ها و پرچمی ها هرگز برائت نمی گیرند. آنها به حیث جنایتکاران و قاتلین ملیون ها هموطن
از بین بردن و نادیده گرفتن گواهی و
بیگناه ما شناخته شده میباشند. عالوتا سخنان مرحومه خانم گاللی داؤود، ظلم و بد ً
عهدی در برابر او و چشم دید هایش، به حیث یک شاهد عینی و زجر کشیده میباشد.
صفحه 15 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
و مهمتر از همه اینکه بانو گاللی داؤود، با از دست دادن دو دختر جوان، شوهر جوان و اصابت هفت مرمی در بدنش،
این حق را باالی همه دارد تا با پنهان کاری های
مظلوم ترین و زجر کشیده ترین قربانی کودتا ها بوده است و مسلماً
ظاهراً “مصلحت جویانه” به رنج ها و درد های بی پایانش، پشت پا زده نشود و همچنان هموطنان ما از چگونگی کشته
شدن یک تعداد بی گناهان مظلوم آن خانواده، که درین بازی قدرت و قمار سیاسی قربانی شده اند، اطالع حاصل نمایند.
روح تمام شهیدان شاد و یاد شان گرامی باد.
سخن کز روی حق گویی چه عبرانی چه سوریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
)سنایی غزنوی(
***
توضیح
)1( پس از کودتای 26 سرطان که سردار محمد داؤود خان به ریاست دولت و دیگران به معاونیت و وزارت ها
اگر فردی لمری بریدمن )ضابط اول( بود، از رتبۀ
رسیدند، نظامیان کودتاچی دو رتبه ترفیع گرفتند. مثالً
بریدمنی صعود و دارندۀ رتبۀ جگتورنی، یا تولی مشری شد. و بعضی ها را بعد تر همکار معرفی کردند و
یک رتبه باال رفتند. کودتاچی ها مغرور شده و افتخار میکردند که نظام شاهی را سرنگون کرده اند. منظور
عمر داؤود همین دو رتبه یی ها بوده است.
پایان
ماه اسد سال 1402 ش
سندیاگو – کلیفرنیا
نویسنده با گاللی داوود 199۶ مرحوم عبدهللا ملکیار با مرحوم جنرال عبدالسالم
ملکیار
صفحه 16 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
مرحوم عبدهللا ملکیار با مرحوم جنرال عبدالسالم
ملکیار و گاللی داوود
نویسنده با گاللی داوود 2017
نویسنده با گاللی داوو2019 نویسنده با گاللی داوود 2019
خالد داوود زینب داوود
صفحه 17 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
عمر داوود شینکی داوود
زرلشت داوود ویس داوود
غزال وهیله عمر داوود شیما ویس داوود وفرزندش
صفحه 18 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
نقل قول از داوود غازی در کتاب غوث الدین فایق
صفحه 19 از 19
لطفا | مهرباني وکړئ خپلې مقالې دې آدرس ته ولیږئ: com.arianafghanistan@info ً مقاالت خود را به این آدرس ارسال بدارید
برای مطالب دیگر داؤود ملکیار روی عکس کلیک کنید