مقدمه
[بازگويي و بازنويسي خاطرات يک دوره اندوهبار تاريخ کشور که به گفته در آن دوره “سگها رها و سنگ ها بسته بودند” به خامه زيباي محترم نبي عظيمي سرمشق شد، تا قلم هاي زيادي از صفوف حزب بر روي کاغذ بلغزند، و براي ياد آوري آن شب ها و روزها و لحظات دشوار حافظه ها به کا ر افتد، برذهن فشار وارد گردد تا آنرا در اختيار ديگران قرار دهند. اکثر ما نتنها شاهد آن دوره وحشت و دهشت بوديم؛ بلکه به شکلي از اشکال درد و اندوه آن را نيز احساس کرده ايم، پدر، برادر، کاکا و ماما و يا دوست و رفيق خودرا از دست داده ايم.
اميد است که اين نوشته ها سبب شود تا رهبران و پيشکسوتان حزب نيز مهر خاموشي را از لب ها برداشته با بزرگواري از دست آموزان خويش بياموزند و از آن زمانه ها، تلخي ها، قهرمانيها و شکست ها، خيانت ها، تسليم شدن ها و سازش هاي نابکاران پرده بردارند. بازگويي و بازنويسي آن دوراني که بارق، لايق و غوربندي و مشتي حواريون آنها در مدح و ثناي “قوماندان سپيده دم انقلاب” قزل ارسلان گونه مداحي مينمودند و صدها پرچمي در پوليگونها تيرباران ميشدند و يا در شکنجه گاه هاي امين قهرمانانه از آرمانهاي حزب دفاع مينمودند و هزاران ديگر در مخفي گاه ها با گرفتن سر دردست به پيکار و مبارزه خود ادامه ميدادند؛ يک دين ورسالت است بر دوش همۀ ما. ] پندارنو
يک هفته مي گذرد که چشمانم درد مي کند. بيخوابي هاي شب هاي اخير به خصوص شبي که قيام مسلحانه خلقي ها آغاز شد، مرا به چنين حال وروزي رسانيده است. تخم هاي چشمانم درد مي کنند و صبح ها نمي توانم آن ها را بگشايم. مادرم به همسرم مي گويد بايد با چاي سياه غليظ چشمايم را شستشو بدهد. پس سهراب نيز که مي گويد “چشم ها را بايد شست”*، حق به جانب بوده است. اما اگر چشم ها را هم بشويم آيا حقايق تغيير مي کنند و من مي توانم زنده گي را با رنگ ديگري ببينم؟
[ * اشاره نويسنده به اين شعر سهراب سپهري است:
جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فکر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد ديد
عشق را زير باران بايد جست
هر کجا هستم.باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر. هوا. عشق
زمين مال من است
چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت.
پندارنو
دوهفته از قيام خلقي ها گذشته است. در قرارگاه قواي مرکز هستم و در دفترم (آمريت کشف) نشسته ام. رفت وآمد افسران قرارگاه زياد است. آن ها تصور کرده اند که پرچمي ها و از جمله من نيز از اين نمد کلاهي خواهيم يافت و برسر خواهيم
گذاشت. اما درقصر (تپه تاجبيک ـ قرارگاه قوايمرکز) افسر جواني به نام مهمند خويشتن را قوماندان قوايمرکز مي پندارد. او تانکيست است و از جمله افسران قواي 4 زرهدار که قصر بي دفاع را فتح! کرده است. به گمانم يکي از مريدان و شيفته گان نورمحمد تره کي باشد، زيرا نام او همچون وردي پيوسته در زبانش جاري است و ساري . شايد کسي به وي راپور داده است از آمدورفت افسران به نزد من.
لمړي بريدمن رمضان به دفترم مي آيد با بروت هاي دبل و تاب داده و حکمي در بغل. بروت هايش مرا به ياد چپايف مي اندازد. به ياد همان انقلابي معروف. اما مثل اين که در ظرف کمتر از دو هفته هزاران چپايف در اردوي ما زاده شده باشند. همه با همان ادا و اطوار انقلابي، با همان صداي پرطنين و غور و بلند و با همان بروت هاي چپايفي! شنيده بودند انگار که بروت گذاشتن به شيوه چپايف به معناي انقلابي بودن است. نه يک سرمو کمتر! رمضان که آمد برايم گفت شما را رفيق امين خواسته اند در کميته مرکزي. ناباورانه بدو نگريستم. اما انگار او به جد مي گفت نه به هزل. در موتر جيب که نشستيم، با دو تن سرباز مسلح در چپ و راستم. فهميدم که مي روم به سوي سرنوشت! سرنوشت محتومي که براي پرچمي ها و روشنفکران ديگرانديش رقم خورده بود، از سوي امين و دار ودسته اش. موتر در پيش روي وزارت دفاع که در آن موقع در مقابل ارگ قرار داشت مي ايستد. رمضان جلو است و من به دنبالش. محافظين درچپ و راستم . در منزل اول داکتر… که زماني داکتر قطعه انضباط بود، با ما مقابل مي شود. سرش را شور مي دهد و چيزي نمي گويد. لختي نمي گذرد که خودرا در منزل تحتاني قصر مي يابم. در يک اتاق تنگ که بيشتر از پانزده تن سرنشين ديگر نيز دارد. همه وزرا، جنرالان و شخصيت هاي رژيم داودي. برخي ها مرا مي شناسند . با اشاره سر احوال پرسي مي کنيم. گپ زدن ممنوع است؛ اما نفس هاي آخر را کشيدن مجاز.
به گمانم داکتر سلطان پس از ديدن من با آن هدايت وشکل و شمايل، تاب نمي آورد و مي دود به سوي منزل بالا. ساعت 3 روز است و اتفاقاً زنده ياد ببرک کارمل در دفتر کار شادروان تره کي تشريف دارند، محافظين تره کي، داکتر سلطان را نمي گذارند که داخل اتاق شود. سلطان غالمغال مي کند و سروصداي زيادي به راه مي اندازد. نوراحمدنور از اتاق بيرون مي شود و علت را جويا مي شود. سلطان مي گويد نبي عظيمي را گرفتار کرده اند و گرفتاري پرچمي ها بنا بر امر امين شروع شده است. نوراحمدنور به زنده ياد کارمل و تره کي جريان دستگيري مرا گزارش مي دهد. نمي دانم پس از آن بين دو رهبر چه سخناني رد وبدل مي شود. شايد جناب نوراحمدنور آن روز را به ياد آورد و براي نخستين بار لب به سخن بگشايد و از حقيقت همان نخستين روز هايي قصه کند که متأسفانه در زير غبار آتش و دود سال هاي جنگ پنهان مانده اند… ازنخستين توطئه هاي امين و باند جنايتکارش.
باري! ساعت ها مي گذرد. يکي دوبار داکترسلطان به زيرزميني سر مي زند و از دور اشاره هايي مي کند. با دست و با سر؛ ولي من چيزي نمي فهمم. شام فرا مي رسد. از دور رمضان را مي بينم که با چهره عبوس و بروت هاي لم شده به سوي اتاق ما مي آيد. مرا صدا مي زند ومي گويد: طالعت بلند بود که تره کي صاحب ترا عفو کرد. آب دهنم را که براي تف کردن به
***
(13 رفيق ازافسران قواي هوايي درهمان شب يک جا تيرباران شدند) رفقاي مسؤول درآنوقت بايد درزمينه روشني انداخته و به پرسش هايي که چه کسي دستور قيام داد و به اساس چه و محاسبه بالاي کدام قوت ها؟ و چطور پلان قيام افشا شد و کي ها درآن نقش داشتند؟
” هرشب شکنجه، هرشب دشنام ، هرشب توهين و تحقير. شکنجه گرها ، ميرغضب ها, خون آشام ها گهگاهي عوض مي شوند. اگر اسدالله سروري و جيلاني سرخه مصروف برق دادن و زجر دادن هدايت الله، خليل الله ويا حکيم سروري وديگران اند، درعوض فيل اسدالله امين، داوود ترون ( تلون ) پس از ميگساري هاي شبانه ، ياد هندوستان مي کند و مي آيند به سراغ الم صاحب. يک دور وتسلسل ديگر: باز هم همان تيلفون صحرايي عسکري با قابلو هايي( سيم ) دبل اش با مانياتو و قولش ( دسته کوچکي که چرخ ها ومهره هاي توليد برق را به حرکت مي آورد ) همان کيبل هاي ضخيم و همان لت و کوب هاي پايان ناپذير. دست ها و پاها زخمي و خون چکان و تن وبدن سراسر پاره پاره و شق شق از کيبل و کيبل کاري اين نابکاران. ….”
متن پي.دي.اف. بخش سوم من وآن مرد مؤقر را دراين آدرس https://pendar.catsboard.com/h43-page مطالعه فرمائيد.
اين مطلب آخرين بار توسط admin در الخميس 22 مايو 2014 – 22:55 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
آخرين باري که آصف الم را پس از ملاقات با آن مرد مؤقر ديدم، دو يا سه ماه از قيام خلقي ها مي گذشت. من براي اجراي کاري از غزني آمده بودم و او خبر شده بود. عصر نزديک شده بود که آمده بود به منزل ما در خيرخانه. آن روز ها آوازه سفير شدن رفقاي رهبري حزب در سطح کوچه و بازار پخش شده بود. ما مهمان داشتيم و نمي توانستيم در خانه صحبت کنيم. رفتيم در کوچه… الم بسيار آزرده به نظر مي رسيد. نوعي تشويش و اضطراب ناشناخته يي در ديده گانش موج مي زد. پرسيدم چي گپ است، مگر کشتي هايت غرق شده اند؟ گفت، دلگيمشر! همين لحظه و همين جا نشاني که پس از رفتن رفقا به صوب ماموريت هاي شان، امين يکه تاز ميدان مي شود و تا تمام رفقاي ما را سرکوب نکرده و ازبين نبرد، آرام نخواهد نشست. گفت تو چي مي گويي؟ رفقا چي پلان دارند؟ حيران مانده بودم که چه بگويم ؟ گفتم هنوز دستوري نرسيده است. رفتن رفقا هم نهايي نشده است. ما بايد هوشيار و گوش به زنگ باشيم. نبايد هول وهراس درسيماي مان و در رفتار وکردار مان خوانده و ديده شود. از ملاقات با رفيق وکيل برايش چيزي نگفتم و از آماده گي ذهني يي که داشتم براي اجراي دساتير رفقا نيز حرفي نگفتم. زيرا اين يک راز سر به مهري بود که نبايد پيش از وقت افشا مي شد. اگرچه آن روز بعد از رفتن الم وجداناً ناراحت بودم که چرا اين موضوع را به وي نگفتم تا اندکي اطمينان خاطر برايش پيدا مي شد که رفقا به ساده گي نخواهند گذاشت که امين يکه تاز ميدان شود؛ ولي بعد ها که بردن بردن وکشتن کشتن شروع شد؛ از اين که به جز رفقاي غزني کس ديگري نمي دانست که در صورت رسيدن دستور چه خواهيم کرد ،راضي بودم.
آصف الم را همان طوري که خودش نوشته است، دريکي از روز هاي گرم تابستان از دفتر کارش به بهانه آن که وزيردفاع او را احضار کرده است، از رياست محاکمات به وزارت دفاع مي خواهند. بعد وي را به اتاقي درنزديکي دفتر وزير مي برند و درهمان جا توقيف مي کنند:
“… به مجرد ورودم به اتاق ، دو سرباز به کمين نشسته ،برچه هاي سلاح شان را به سويم نشانه رفته وامر تسليمي بلا قيد و شرط دادند. بعد افسر مذکور با دونفر سرباز مسلح با يک وضع وقيح و حقارت بار، تو گويي جنايتکاري را به اعدامگاه مي برند، مرا با موتري داراي شيشه هاي سياه به سوي تعمير سابقه ( قديمي ) وزارت دفاع، جايي که شاخه يي از سازمان جهنمي اگسا، جا به جا گرديده بود، برده وبه اتاق تاريکي انداختند.”
الم با ادبيات بلند ولي با لحن حزيني در مورد آن اتاق سرد و نمناک و کثيف که تمام اثاثيه اش يک دراز چوکي چوبين است، حرف مي زند. مجبور مي شود بالاي همان دراز چوکي دراز بکشد و به انديشه هاي دور و دراز غم انگيزي فرو برود. فقر و مسکنت مردم زادگاهش به خاطرش مي آيد، زنده گي فقيرانه کريم، فضل الدين وده ها و صد ها هموطنش مانند فلم سينما از مقابل چشمانش مي گذرد و روزي به يادش مي آيد که از پل باغ عمومي کابل از نزد جواني، جريده يي را خريده بود که برتارک آن به خط برجسته نوشته بودند: به خاطر رنج هاي بيکران مردم افغانستان ! سال 1345 است و باهمين يک جمله مسير زنده گي سياسي او رقم مي خورد و مي شود عضو حزب ديموکراتيک خلق افغانستان. هنوز غرق همين افکار نابسامان و پرسش هاي فراوان است که دروازه اتاق باز مي شود. افسر بلند قامتي وارد اتاق گرديده ورشته افکارش را مي گسلد. افسر وي را با خود به بيرون اتاق مي برد. در آن جا موتر جيپي ايستاده است. الم به موتر مي نشيند. موتر يک سرنشين ديگري هم دارد. اين سرنشين کسي نيست به جز از دگرمن خليل الله قوماندان لواي 88 توپچي مهتاب قلعه. موتر نزديک دروازه اگسا توقف مي کند:
” … حيني که داخل دهليز گرديدم، هدايت الله شهيد را نيز آورده بودند. با اشاره سر به همديگر سلام کرديم و دژخيمان و شکنجه گران مؤظف هر يک ما را به صورت جداگانه به شکنجه گاه هاي از قبل تعيين شده بردند. مرا نيز به اتاقي رهنمايي کردند. در اتاق ميز و چوکي هايي مانده شده بود و تايپ تحريري روي يکي ازميز ها قرار داشت. … در شروع جواني با سر و صورت مرتب و منظم که دندهء برقي در دست داشت، وارد اتاق گرديد. او سيماي جالب و دلپذيري داشت؛ ولي چنان زشت و نازيبا عمل مي کرد که با قامت مقبول وي هم آهنگي نداشت. … او بدون هيچ سوال و جوابي سرشانه هاي افسري را از شانه هايم کشيده و گفت که حرمت اين نشان ها بايد حفظ گردد. او که متاعي را نسبت به کرامت انساني من اهميت بيشتر مي داد، شروع کرد به شکنجه دادن من. من شنيده بودم که دنده برقي با ولتاژ بالا درد و عذاب شديدي ندارد.. به همين سبب شکنجه اين جوانک را با بي اعتنايي و بدون هيچ حرفي تحمل کرده و چون صخره يي ايستاده و به چشمان شکنجه گرم با چهره غضب آلود مي نگريستم…”
***
جوانک شکنجه گر آصف الم را که نمي خواهد تا زبانش را بيرون آورده و ذايقه برق دنده برقي را امتحان کند، به باد دشنام گرفته و با همان دنده برقي به سر وصورتش مي کوبد و زخم هاي عميقي بر پيکر و چهره اش برجا مي گذارد. لختي بعد اين رفيق سرتا پاخونين و مالين من وتو را به اتاق ديگري مي برند و رهايش مي کنند. در دفتري که به جز يک ميز و چند تا چوکي و سيف حفظ اسناد اثاثيه ديگري ندارد. يک پرده کثيفي هم است که برروي سيف هاي فلزي انداخته اند. رفيق ما روي درازچوکي چوبيني دراز مي کشد. شب جهنمي يي را پاياني نيست. از يک سو خزنده ها و گزنده ها که بوي خون را حس کرده اند، به سراغش مي آيند واز سوي ديگر جراحاتي که بر بدنش وارد کرده اند، خواب را ازچشمانش ربوده اند.
اما آن شب ديجور سرانجام به آخر مي رسد. روز ديگري آغاز مي شود. الم تمام روز را در همان دفتر و بالاي همان دراز چوکي به سر مي برد. شب ديگري آغاز مي شود:
“… شب وحشت، شب حقارت، و شب شکنجه و به بازي گرفتن انسان هاي اسير دردام اگسا. … از هرگوشه و از هر اتاقي فرياد مظلومي، ضجه و ناله دردمندي، حتي شيون خانمي که گويي بر گور پسر جوان نامرادش با سوز درون مي گريد، به هوا مي پيچد. … با استماع چنان فرياد هاي دلخراش و شيون و ندبه هاي پرازدرد، بي حالي و خسته گي خود را فراموش کرده و اشکي ازديده گانم جاري گشت. هنوز به حالت نورمال نيامده بودم که درب اتاق به شدت بازشد و دو مرد ناشناس که چهره هاي خشن و عبوس داشتند وارد اتاق گرديده و کاغذ و قلمي را پيش رويم گذاشته و گفتند، بنويس .
ـ چه بنويسم؟
ـ آن خطايي را که مرتکب شده اي؟
ـ کدام خطايي ؟
ـ تو خود مي داني. بنويس. بنويس.
ـ شما سوال تان را بنويسيد تا جوابي ارايه بدارم. …
ـ شخص حاضر اسم و کنيه خود را بنويسيد وتصريح داريد که عضو کدام سازمان بوده ايد؟”
آصف الم هنوز مصروف نوشتن است که سه تن ديگر وارد اتاق مي شوند. اسدالله سروري رييس اگسا، غلام جيلاني رييس لوژستيک وزارت دفاع و يک تن ديگر که يونيفورم قواي هوايي به تن داشته و رتبه اش جگړن بوده است. اين سه تن از بس الکُل خورده اند، مست والست هستند و از فرط مستي سر از پا نمي شناسند:
“… آن يکي با قابلويي که در دست داشت، بر سرو صورتم با چنان ضربتي مي کوبيدکه گويي خادمان فرعون برده يي را هنگام ساختن اهرام هاي مصر در عهد عتيق مي زدند. توأم با اين قساوت چنان دشنام و ناسزاگويي نثارمي گرديد که قلم از نوشتن آن به آزرم اندر مي شود… وآن ديگري قابلوهاي تيلفون صحرايي را به انگشتان پاهايم و سومي يعني همان شکم گنده قوي هيکل (اسدالله سروري) تکه خون آلودي را به دهنم بست تا فريادهاي دردآلود ناشي از شکنجه طنين بيشتر نداشته باشد. سرانجام قول مانياتو به چرخ آمد و عبور اين ولتاژ بلند چنان طاقت فرسا و غير قابل تحمل بود که فکر مي کردم سر وپايم با هم عوض مي گردند. وقتي شکنجه را براي لحظه يي متوقف ساختند، لباس هايم از فرط عرق چنان خيس گرديه بود که گويي در حوض آبي غوطه ور گرديده باشم. اين شکنجه باربار تکرار مي گرديد تا حالت بي خودي و کوما برايم دست داد. … آهسته پرسيدم از جان من چه مي خواهيد ؟ … جواب اين بود: اقرار و اعتراف به جنايتي که مرتکب مي شدي و آن هم به حضور هيأت تحقيق خويش…”
دژخيمان پس از شکنجه هاي وحشيانه و گفتن آن حرف ها قهقهه زنان خارج مي شوند و رفيق عزيز من و تو را خون و خونچکان با لباس خيس و آغشته به خون و با حلق ودهان تشنه رها مي کنند و مي روند به سراغ قرباني ديگر و رفيق ديگر مان .سربازي از روي ترحم گيلاس آبي به دستش مي دهد. در وازه را قفل مي کند و دوست ما را با يک دنيا پريشاني و اضطراب تنها رها مي کند. حال ديگر تشويش هاي آصف الم، يکي دو تا نيستند. از يک سو مي داند که رهايي اش از چنگ اين آدم کش ها ناممکن است و از سوي ديگ مي داند که معاش ماهوارش را قطع مي کنند. او به فکر نفقه خانواده خود است. خدايا چه بخورند، چه بپوشند.؟ ناگهان برادر فداکارش “سليم ” به يادش مي آيد. سليم و مردانه گي هاي اورا به ياد مي آورد، قوت قلبي پيدا مي کند و مطمئن مي شود که سليم نان خود و خانواده اش را با آن ها نصف خواهد کرد.
الم در همين افکار مستغرق است. اما در رگ رگ و بند بند وجودش درد جانکاهي حس مي کند. نيمه هاي شب بار ديگر هيأت تحقيق مي آيند و مي گويند اعتراف کن و جانت را خلاص؛ اما رفيق ما نمي داند چه گپ است؟ به کدام جرمي اعتراف کند؟ از هيأت تحقيق که انگار غير حزبي باشند، مي پرسد چه بنويسم. مي گويند بنويس حقيقت را. اگر ننويسي رفقا! بار ديگر به خدمتت خواهند رسيد. الم خشمگين مي شود ومي نويسد :
” من هميشه در هنگام وظيفه داري خويش درخدمت مردم خود بودم واز هيچ گونه تلاش در اين مسير دريغ نورزيده ام ودر تحقق آرمان هاي حزبم ( ح. د.خ. ا ) خدمات شايسته و درخور ستايش خود را انجام داده و مرتکب هيچگونه اشتباهي نشده ام و فقط. اگر امر کشتن داريد به تأخير نياندازيد و ديرنکنيد.”
***
يک روز پيش دوست و رفيق روزان وشبان دشوارم جنرال صاحب آصف الم ازمن خواستند تا از پرداختن و آوردن حتي تکه هاي کوچکي از خاطرات شان هم پيش از چاپ کتاب يادمانده هاي شان خود داري کنم. اگرچه اين يادواره ها را مدت هاپيش براي من فرستاده بودند تا ويراستاري کنم و ازسوي ديگر هم قصه هاي آن وحشت ودهشت را نه تنها اززبان شخص جنرال الم ؛ بل از زبان بسياري از رفقا مانند رفيق حکيم وزنده ياد خليل الله ، رفيق سيد حسن رشاد، ستار خان وديگران شنيده ام و مي دانم که برآنان چه گذشته است، باز هم خواهش رفيق نازنين خويش را لبيک گفته واز نوشتن ادامه خاطرات شان دراين برگه خود داري مي کنم. اما براي اين که قصه ما ناتمام نماند از حافظه ام کمک خواسته چند سطر ديگري به عنوان حسن ختام مي نويسم و مي گذرم.
خوب ديگر آن شب و شش شب ديجور ديگر نيز سپري مي گردند. هرشب شکنجه، هرشب دشنام ، هرشب توهين و تحقير. شکنجه گرها ، ميرغضب ها, خون آشام ها گهگاهي عوض مي شوند. اگر اسدالله سروري و جيلاني سرخه مصروف برق دادن و زجر دادن هدايت الله، خليل الله ويا حکيم سروري وديگران اند، درعوض فيل اسدالله امين، داوود ترون ( تلون ) پس از ميگساري هاي شبانه ، ياد هندوستان مي کند و مي آيند به سراغ الم صاحب. يک دور وتسلسل ديگر: باز هم همان تيلفون صحرايي عسکري با قابلو هايي( سيم ) دبل اش با مانياتو و قولش ( دسته کوچکي که چرخ ها ومهره هاي توليد برق را به حرکت مي آورد ) همان کيبل هاي ضخيم و همان لت و کوب هاي پايان ناپذير. دست ها و پاها زخمي و خون چکان و تن وبدن سراسر پاره پاره و شق شق از کيبل و کيبل کاري اين نابکاران.
سرانجام، جنرال صاحب به نزد خود فيصله مي کند که حتي اگر بميرد نام هاي رفقايي را که به زعم آنان در اجراي يک کودتا نقش داشته اند، نمي گيرذ. اما هراتهامي که برشخص خودش وارد مي کنند، مي پذيرد. پس مي نويسد: بلي من کودتا مي کردم. همين و بس. دژخيمان به آرزوي شان مي رسند و جناب الم را مي فرستند به زندان پلچرخي و دريکي ازدخمه هاي تنگ وتاريک وسرد آن زندان پرت مي کنند و مي روند درپي آزار ، اذيت ، شکنجه وکشتار پرچمي هاي ديگر و مردم سيه روزگار اين سرزمين !
***
ديگرافسر متقاعدي هستم، به کمک عصا راه مي روم. از وقتي که بازنشسته شده ام، از زنده ياد زرين همسرم هيچ شکايتي نشنيده ام. هرگز نگفته است که آرد نيست، برنج نيست يا چاي وبوره نيست. کودکانم مانند هميشه مي خورند و مي پوشند و به نظر مي رسد که همين که درآن اوضاع و احوال نابسامان در کنار شان هستم، شادمان اند. پانزده هزار افغاني معاش يک ساله تقاعد را که گرفتم، اسد آمد ، برادرم را مي گويم. تمام پول را که در رف خانه و درپهلوي قرآن گذاشته بودم، گرفت و رفت. گفت از پيش تان خرج مي شود. حالا در اخير هرماه درست در روز سي ام ماه مي آيد و مبلغ 1250 افغاني را به دست همسرم مي دهد و مي رود. خانه اش آباد! خانه هردوي شان آباد! که مرا زحمت نمي دهند. گهگاهي برادرانم نيز به ديدن مان مي آيند با يک پاکت کلچه و يا ميوه براي اطفال. به هرحال زنده گي مي گذرد و تا هنوز گرسنه نمانده ايم .
روزي تواب پيدا مي شود. تواب جگتورن است و پسر کاکايم است. مسلکش توپچي است، مدتي به حيث ياور محمود بريالي اجراي وظيفه مي کرد. حالا درمهتاب قلعه خدمت مي کند. حالا که بريالي سفير شده است، بيشتر از پيش درخطر است و سايهء شمشير داموکلوس امين واميني ها را بالاي سرش حس مي کند. تواب بچه نازنيني است. به اصطلاح “پور” پرچمي است. شيک و شاد و شنگول و دست ودلباز ، نه ولخرج و يله خرج. يک يک ونيم سير کشمش سرخ آورده است، باکتاب کيمياي صنف نهم يا دهم. آخر هاي ماه ثور است. در سايه يي نشسته ايم. کتاب را مي خواند و مي خواند، بعد از همسرم مي پرسد، تشت کلان داريد ؟ مات و مبهوت به وي نگاه مي کنم. کشمش را با چوبک هايش در تشت مي اندازد و مي برد بالاي بام. روي تشت را مي پوشاند و بر مي گردد. مي پرسم چه گپ است؟ مي گويد صدايت را نکش، برايت کشمشوف تيار مي کنم. کشمشوف !
مدتي نمي گذرد. از تواب خط و خبري نيست. صداي فيرهاي اسلحه خفيف و ثقيل از شهر مي آيد. نيمروز است. تيلفون نداريم. راديو نداريم. تلويزيون همسايه يي که در حويلي ما زنده گي مي کند، صرف شب ها روشن مي شود. در بي خبري مطلق هستم. فيرها زياد مي شوند. رفت و آمد موترها از سرک عمومي کاهش مي يابند؛ ناگزير به بام خانه بالا مي شوم و در گوشه يي مي نشينم. صدا از طرف ميدان هوايي مي آيد. اگر بالاي بام بتي ايستاده شوم شايد گستره ديدم بيشتر شود. هرچه بادا باد گفته بالا مي شوم. زرين غالمعال دارد که بيا پايين شو. خدا و محمد را شفيع مي آورد؛ ولي کي را بگويي. از ميدان هوايي خواجه رواش دود و خاک بلند شده است. شعله هاي آتش ديده مي شوند. صداي فير و انفجار مرمي هاي تانک را به خوبي تشخيص مي دهم. چند تا هليکوپتر به هوا برخاسته در گردا گرد ميدان چرخ مي زنند. هدف و يا هدف هايي را به رگبار مي بندند. گل پاچا همسايه ما که مستخدم است در بانک مرکزي، به خانه بر مي گردد. از همان روي حويلي با هيجان خاصي صدا مي کند: آغا آغا، گليمش جمع شد. گليم ظالم جمع شد. دوربين کهنه يي در دست دارد و مي ايد پهلويم مي نشيند و دوربين را به من مي دهد.
مي پرسم چه گپ است؟ چرا برگشتي؟ مي گويد: مردم تره خيل شورش کرده اند. به صورت ناگهاني بر ميدان هوايي خواجه رواش حمله کرده اند. چند تا افسر خلقي را کشته اند، چند تا طياره را هم آتش زده اند. در شهر خبر با سرعت زيادي پخش شده است. بانک را بسته کردند که چور نشود. گل پاچا عجب آدم خوب و خوشباوري است. فقير و مسکين است، بديل من! صاحب هفت هشت فرزند قد ونيم قد است. فرزند بزرگش ده يازده ساله است و دختر و مکتب رو. فرزندانش هنوز درمکتب اند. خانمش چادرش را به سر مي اندازد و مي دود به سوي کوچه. پشت اولاد هايش. دو فروند طياره جت محاربوي از بگرام برخاسته اند، بالاي ميدان خواجه رواش از ارتفاع بسيار پايين پيکه ( شيرجه ) مي کنند و درست از بالاي سرما گذشته و به سوي “شاخ برنتي” اوج مي گيرند. با غرش رعد آساي هواپيما، گرد بادي از زمين برمي خيزد و چادر شاه بي بي همسر گل پاچا را به هوا بلند مي کند…
***
تا يادم نرفته است و برنگشته ام به ادامه يادمانده هايم از دوران مخفي، بايد بگويم که ديشب عنايت الله را به خواب ديدم. همو جوان قد بلند، شيک (خوش پوش) خوش سيما و شوخ و بذله گوي را که مدتي از سوي قواي هوايي و مدافعه هوايي در تولي انضباط قول اردوي مرکز به حيث نماينده قواي هوايي خدمت مي کرد. او دوست من بود. دوست همه ما بود. باهم در همان تالاري که قصه اش را در”خنجر وتلوار” نوشته بودم، در ساعت هاي بيکاري به بازي پينگ پانگ مي پرداختيم. همين چند روز پيش بود که نامش را فراموش کرده بودم. ديشب نمي دانم در کجا ديدمش که با آن قدبلندش درميدان والي بال ايستاده بود و چه بي مهابا و باشدت توپ مي زد و شوت مي کرد. آري عنايت الله خان جگرن يکي از همان چهار افسر تحصيلکرده درامريکا بود که در روز نخست قيام مسلحانه افسران خلقي از سوي اميني ها دستگير و بدون هيچ پرسش و محاکمه يي کشته شدند. به جرم امريکا رفتن. ولي کسي نبود که از آن نامردها بپرسد که مگر رهبران تان نورمحمد تره کي و حفيظ الله امين نيز امريکا نرفته بودند؟
ديگر چه بگويم ، به جز اين که با نيما هم آواز شوم : الغرض اين مردم حق ناشنا س بس بدي کردند بيرون از قياس
هـد يه ها داد ندم از درد و محن زا ن سراسر هد يه جان سوزمن
يا د گا ر ي سا ختـم با آه ودرد نام آن رنگ پريده،خون سـرد
***
ساعت ها مي گذرند، عصر نزديک است. ديگر طياره ها به لانه هاي شان برگشته اند، دخترکان شاه بي بي هم صحيح وسلامت به خانه برگشته اند. صداي فيرماشيندارها و تانک ها ديگر به گوش نمي رسد. از سنگري که من و گل پاچا توسط يک بوجي پياز روي بام درست کرده ايم ودرپناه آن خوابيده ايم ، بلند مي شويم. گل پاچارا گفته بودم، بوجي را ازريگ هاي کنار چاه حويلي پرکن وبا خود بياور، مگر او با شتابي که براي ديدن پايان کار امين و اميني هاي نابکار داشت، بوجي را از پياز هاي روي بام که براي خشک شدن درآفتاب تيرماه هموار کرده بودند، به سرعت برق پر کرد و گذاشت درپيش رويم. حالا ازيک سو جنگ مغلوبه شده و ديگر تمام اميد هاي گل پاچا با خاک يک سان شده است و ازسوي ديگر بوي پياز ديوانه ام ساخته است. مي خواهم بروم پايين ودست ورويي صفا دهم؛ اما گل پاچا رها کردني نيست. مي گويد چند دقيقه ديگر هم بنشينيم ، ببينيم پايان کار را.دلم نمي خواهد دلش را بشکنم. به همين خاطر مي گويم. وقت نماز ديگر است. برو مسجد . هم نماز بخوان وهم يک سرو گوشي آب بده و خبر هاي تازه را بياور. گل پاچا مي رود و من حسرت قلب پاک و بي الايش او را مي خورم. حسرت ساده گي، صفا و عظمت روح بلندش را.
اين گل پاچا اگرچه پياده دفتراست وبه جز امضا کردن در جدول معاشات ماهوار، هرگز دستش قلم را بو نمي کند، آدم با شعور و حساسي است. بيسواد است ؛ اما ضرب وتقسيم را به خوبي وبا سرعت باد به کمک ذهن فرهيخته و هوشمندش انجام مي دهد. از وقتي که نورمحمد تره کي به دستور شاگرد وفادارش توسط ” روزي ” درکوتي باغچه حرمسراي ارگ به وسيله بالشت خفه گرديد، گل پاچا هم شب وروز براي سرنگوني امين شروع کرد به نيايش کردن به درگاه باري تعالي ! هرروز که يک حادثه يي درشهر کابل رخ مي دهد، گل پاچا هم ،من من گوشت مي گيرد. کار وبار را رها مي کند وبرمي گردد به خانه. ازهمان لخک دروازه صدا مي کند: آغا ، آغا! امروز ديگه چپه مي شود. سرنگون مي شود.. صبر مي کنم تا به حويلي داخل شود و برسد به پيش من. قيافه اش شادماني دارد. نمي خواهم دلخوشي اش را برهم بزنم. وچهره اش را پرآزنگ ببينم . مي گويم : حتماً ان شاء الله ، ان شاء الله.. اما علت احترامش را به تره کي نمي دانم. عضو حزب که نبايد باشد. يا شايد هم باشد. از مقر غزني هم که نيست. تره کي را که هرگز به جز از پردهء تلويزيون درجاي ديگري نديده است. پس اين اندوه تمام نشدني به خاطر مرگ وي براي چيست؟ يک روز دل را به دريا مي زنم و مي پرسم. تره کي را دوست داشتي ؟ اشک درچشمانش حلقه مي زند. مي گويد، آدم بدي نبود. هميشه مي گفت : کور، دودي ، کالي. اگرچه به جز چند سير ارد و چند کيلو روغن کوپون و جند افغاني معاش اضافي خير ديگري از وي نديديم؛ اما آدم نيت به خيري معلوم مي شد. هميشه خنده مي کرد، گپ هاي ساده مي گفت، مزاح مي کرد. همان روز سالگره اش را شما هم ديديد ومن هم. بيچاره چقدر خوش بود. دخترها دردورش غمبر مي زدند و انقلابي ها اتن مي کردند. چه کيکي جور کرده بودند.؟ واي واي آب دهن من و مادر اولاد ها با ديدن ان ريخت. مي پرسم تو به خاطر همين گپ ها دوستش داشتي ؟ مي گويد : ني ، به خاطر آن که مظلومانه کشته شد. شاگردش کشتيش و خودش جايش را گرفت. گل پاچا به معاد وروز رستاخيز ايمان خلل ناپذير دارد و مي پندارد که اگر امروز ودراين دنيا امين جزايش را نبيند، حتما درآن دنيا جزايش را خواهد ديد وريسمان دار برگردنش اويخته خواهد شد.
سرو صورتم را صفا داده ام. اما هنوز سرم درد مي کند از بوي پياز. آه، کاش اين تواب پيدا مي شد. حلال مشکلات است ،اين آدم… اما ازوقتي که شمشيرداموکلس برگردن وي فرود آمد و اورا هم بردند زندان و اکنون پس از دوماه رهايش ساخته اند، نه شبش معلوم است ونه روزش. هرچند فردا جلسه داريم و حتما مي بينمش ؛ اما دلم برايش تنگ شده است. از زندان که رها شد، همان روز به ديدنش رفتم . لاغر ورنگ پريده شده بود. تا پاسي از شب نشستيم وبه قصه هاي پراز درد و محن وي گوش دادييم من ازوي درباره رفقاي مشترک مان پرسيدم. گفت همه خوب هستند. مصمم تر واستوار تر از هميشه هستند. همبسته گي رشک آوري دارند. آبديده شده اند ، همچون پولاد. اميد واري شان را نسبت به آينده ازدست نداده اند. با رفقاي مخفي درتماس هستند. احوال بيرون براي شان مي رسد. ازوي درباره ستارخان دوست عزيزم مي پرسم . مي گويد ، خوب بود و مشکلي نداشت. آما چون با ذبيح الله زيارمل گشت وگذار مي کرد، کسي رغبتي نداشت که باوي حرف بزند. (بعد ها از ستار پرسيدم که تواب راست مي گفت ؟ گفت بلي. زيارمل کاملاً تجريد شده بود. هيچ کس سلامش را وعليک نمي گرفت. دلم برايش سوخت. زيرا يک زماني عضو رابط من وتو بود. به همين سبب نخواستم تا تنها باشد وعذاب بکشد ) تواب را اميني ها درآخرين ماه هاي زنده گي شاد روان تره کي گرفته بودند.همراه با رحمت الله همدرد دريک اتاق بزرگ باستيل پلچرخي بودند.. روز ديگر همدرد را هم پيدا مي کنم و هردو را بار ديگر دربخش زير زميمن حزب تنظيم مي کنم.
ساعتي بعد گل پاچا مي آيد. خبر هاي مهمي دارد. مي گويد در مسجد مي گفتند که بيشتر از پنجاه تن اهالي قريه تره خيل ازاثر بمباران طياره ها و چرخبال ها کشته شده و ده ها تن زخمي شده اند. حکومت چندين تن مجاهد تره خيلي را هم اسير گرفته است. اما مردم تره خيل هم چندين تانک وزرهپوش را آتش زده و خسارات زيادي به رنوي ميدان وارد کرده اند. چندين ضابط و عسکر حکومت هم کشته شده اند. نام چند تاي شان را هم گرفتند. به گمانم نام يکي از آن ها که درتانکي نشسته وبالاي مردم فير مي کرد، سيد حبيب بوده است. با شنيدن نام سيد حبيب آه ازنهادم برمي آيد. سيد حبيب ضابط من بود در قطعه انضباط شهري قواي مرکز. همو بود که مستقيما از سوي امين به حزب دعوت شده و درهمان يک روز عضو حزب شده وآمده بود تا من را نيز خلقي بسازد. جوان شاد و سرشاري بود. چه کسي فکر مي کرد که روزي دست روزگار وي را وادار سازد تا به روي مردمش تير اندازي کند.. اشک هايم هنوز درنيمه راه اند که صداي خنده هاي تواب را مي شنوم. با خانمش آمده. تلويزيون کوچک رنگه خودرا نيز با يک پاکت بزرگ آورده، به گمان قوي درپاکت چيزي نيست به جز کشمشوف !
***
تواب وهمسرش شب را درمنزل محقر ما به سر مي رسانند و سحرگاهان زود مي روند به سوي اپارتمان شان در بلاک 28- اگر فراموشم نشده باشد، مکروريان کهنه . من کاري ندارم جز خوابيدن و يا لم دادن درگوشهء پيتو صفه حويلي و گوش به زنگ بودن که باز چه واقع خواهد شد و اين مرد مؤقر درتاريخ کشور مان ديگر چه گل هايي را به آب خواهد داد؟ ويا کتاب خواندن و روز مرگي کردن . درهمين افکار غوطه مي خورم که دروازه حويلي را به شدت مي کوبند. چنان مي کوبند که تصور مي کنم تبري را برداشته اند و کسي يا کساني مي خواهند آن دروازه قديمي و بزرگ را توته توته و پارچه پارچه کنند. کسي مي دود، همه مي دوند به سوي دروازه و درهمان حيص وبيص صداي شاه بي بي را مي شنوم که فرياد مي زند و مي گويد : آمد، آمد…
لختي بعد خيل سربازاني را مي بينم که داخل حويلي مي شوند. همه مسلح ، همه دست برماشه و همه لجام گسيخته. افسر جواني که يک جفت بروت چپايفي بر کناره هاي لبانش رسته است و يخن يونيفورم نظامي اش تا شکم برآمده اش باز است درپيشاپيش اين ستون بي نظم درحرکت است و از رفتار و کردارش پيداست که همين لحظه پادشاه مطلق است و هرچه فرمان دهد، بي چون وچرا قابل اجرا است. از همان لخک دروازه به سربازانش دستور مي دهد، همه جا را بگرديد، بپاليد، اتاق به اتاق را ببينيد. صندوق مندوق ، کندو مندو و هرچيزي را که به نظر تان مشکوک مي رسد. سلاح ، مهمات، تفنگ ، مفنگ، بم، تجهيزات بگيريد. به بام هم بالا شويد… بعد به سوي من مي آيد. …
اما ، من رنگم پريده، سفيد شده و دل در دلم نيست. دلم از دلخانه کنده شده است، انگار. سعي مي کنم به آن گوشه ديوار که تفنگچه تيرايي را گذاشته ام ، ننگرم. خوب شد که تفنگ تيرايي را درچاه انداخته بودم. تواب معاينه اش کرده بود و گفته بود ، ميل اين تفنگچه ماشيندار تيرايي را موريانه خورده است. يا بايد ميلش تبديل شود ويا اين که آن را دور بيندازي. ومن انداخته بودمش درچاه آن حويلي بزرگ. اما درچاک ديوار هنوز هم يک تفنگچه است. همان تفنگچه هسپانوي که کريم جان ( مرحوم ) برادر ضيا جان مجيد در خريطه ترکاري و ميوه گذاشته و آورده بود. از خود مي پرسم چه خواهد شد؟ اما حرف ها و قهقهه هاي دوشين به يادم مي آيد: حالا ازشير نمي ترسم. مي ترسم؟ هنوز درب مکاشفه ام باز است که آن افسر از خود راضي نزديک مي شود. با نگاه سردي به سرتا پاي من مي نگرد. به عصا چوبم که درپيش رويم افتاده و به کتاب گشوده يي که دردست دارم ، مي نگرد و مي ايستد. مي پرسد : تو کي هستي ؟ نامم را مي گويم . مي پرسد، چي کاره اي ؟ مي گويم افسر متقاعد هستم. نگاهش عوض مي شود، اما لحن گستاحانه اش عوض نمي شود. مي پرسد، اين جا چي مي کني ؟ مي گويم ، اين جا خانه ام است . خانه ات است؟ چي مي خواني ؟ مي گويم: سگ ولگرد . ازخشم به خود مي پيچد، به يک خيز خود را به بالاي صفه مي رساند و مي گويد : ايستاده شو! تو چي گفتي ؟ مي گويم : گفتم سگ ولگرد. تفنگش را دک مي کند و مي گويد : مرا گفتي ؟
ياد داشت :
تا يادم نرفته است ، بايد ياد آور شوم که يک افسر ديگر امريکا رفته که درنخستين روز قيام مسلحانه خلقي ها بدون هيچ گناهي دستگير وبه شهادت رسيد، جگرن محمد معروف پيلوت ارکان حرب بود. وي از قريه سهاک شيوه کي و با من در مکتب شيوه کي همدرس بود انسان شريف و جوان روشن ضمير و پاکنهادي بود وبه جز از تحصيل کردن در امريکا هيچ گناهي نداشت . تصور مي کنم جناب نجيب داوري قلم به دست توانا که از جمله خواننده گان هميشه گي اين برگه هستند ويا رفيق نسيم سحر فرزانه نيز وي را بشناسند. اگر چنين باشد، و معلوماتي درمورد کشته شدن آن افسر بيگناه داشته باشند، اميد است با نوشتن آن اين ياد داشت ها را غنا ببخشند. گفتني است که اگرچه جنرال عبدالقادر وزير دفاع پيشين در کتاب خاطراتش نوشته است که نه دستگيري و نه کشته شدن وي به دستور او صورت گرفته است ؛ ولي کساني هم زنده هستند که مي گويند ، هم دستگيري وهم کشته شدن جگرن خان جان مقبل قوماندان کنک محافظ ميداان نظامي خواجه رواش و هم دستگيري و کشته شدن چهار افسر پيلوت ارکانحرب امريکا ديده از سوي وي وبه قومانده وي صورت گرفته است.
افسران ذيل درآن روز شوم وسياه و يا پس از آن بازداشت و بدون محاکمه کشته شدند:
ـ دگرجنرال محمد موسي پيلوت ، قوماندان عمومي قواي هوايي و مدافعه هوايي ( اکادميسين درشوروي وفرانسه ).
ـ تورنجنرال عبدالستار مرستيال قواي هوايي ومدافعه هوايي.
ـ دگروال ارکانحرب محمد احسان خان پيلوت مدير پيزند قوماندان عمومي قواي هوايي و مدافعه هوايي ( تحصيلات درهندوستان وشوروي ).
ـ جگرن ارکانحرب عنايت الله پيلوت مدير تعليم وتربيه قواي هوايي و مدافعه هوايي.
ـ دگروال تيمور شاه ، امر لوژستيک قوماندان عمومي قواي هوايي و مدافعه هوايي.
ـ دگرمن ارکانحرب محمد نادر ايوبي قوماندان توپچي دافع هوا.
ـ دگرمن ارکان حرب عبدالعزيز قوماندان رادار، تحصيلات عالي در ترکيه .
ـ دگروال شاه ولي پيلوت قبلاً قوماندان غند بگرام ( ماستر علوم عسکري در شوروي = ارکانحرب ).
ـ دگروال سيد محمد خان پيلوت قوماندان گارنيزيون شيندند ، تحصيلات درامريکا و هندوستان.
ـ دگرمن ارکانحرب جبيب الرحمن پيلوت مدير تعليم وتربيه مدافعه هوايي تحصيلات در هندوستان.
ـ دگرمن سيد محمد اکبر مقصودي پيلوت قوماندان غند ترانسپورت هوايي تحصيلات در امريکا.
ـ دگرمن محمد وزير پيلوت قوماندان غند تعليمي مزارشريف
( تخصيلات در شوروي )
ـ جگرن ضياء الدين پيلوت ، تحصيلات درامريکا و شوروي .
ـ جگرن عبدالکافي پيلوت ، تحصيلات درامريکا و شوروي .
ـ جگتورن غلام محمد پيلوت ، تحصيلات درامريکا وشوروي.
ـ جگتورن عبدالله پيلوت ، تحصيلات در امريکا و شوروي .
ـ دگرمن خداي نظر پيلوت تحصيلات درشوروي.
ـ دگرمن محمد وکيل پيلوت تحصيلات در شوروي.
ـ جگرن سلطان محمد پيلوت عضو مديدريت تعليم وتربيه مدافعه هوايي ( فارغ پوهنزي هوايي خواجه رواش).
ـ جگرن مرتضي قل سرانجنير قواي هوايي تحصيلات عالي در شوروي.
***
افسر مذکور بار ديگر مي پرسد: مراگفتي ؟ چي گفتم ؟ – سگ … چي ؟مي گويم : ولگرد
مي پرسد: ولگرد چي معني ؟ مي گويم يعني ايلا گرد. مي پرسد : چي ؟ مي گويم سگ ديو دو! سگ لتيره ! لتيره که مي گويم ، مي فهمد. ابرو هايش ته وبالا مي روند و پيشاني اش پر آژنگ مي شود. چشمانش را خون مي گيرد و مي پرسد : مرا گفتي لتيره ؟ دلم مي خواهد از ژرفاي دل آري بگويم ، ولي ” ني ” هم نمي توانم بگويم. شق کرده ام انگار . درس دافع تانک در حربي پوهنتون به يادم مي آيد درميدان تعليم هستيم ، به شکل درس ايستاده شده ايم . معلم وظيفه دافع تانک را تشريح مي کند. همه با دقت گوش مي دهند. من به ديوار کهني مي نگرم که قرن ها پيش دربالاي کوه شير دروازه ساخته اند. سخنان معلم ناگهان قطع مي شود. نزديک من مي آيد : مي پرسد : وظيفه توپ دافع تانک چيست؟ من بدون يک لحظه ترديد پاسخ مي دهم : انداخت به مقابل اهداف هوايي . دهن استاد ازحيرت باز مي ماند . مي پرسد چي گفتي ؟ بدون اين که فکر کنم مي گويم : ازبين بردن اهداف هوايي دشمن. حالا ديگر معلم از فرط خشم مي سوزد. دستش بالا مي رود که به صورت من بکوبد ؛ ولي جلو خود را مي گيرد وبار ديگر مي پرسد. وظيفه توپ دافع تانک چيست؟ حالا ديگر ازحالت رويا بدر شده ام و مي دانم که وظيفه نخستين دافعتانک ازبين بردن وازکار انداختن تانک هاي دشمن است. اما تصور مي کنم ، ديگر دير شده است. به همين سبب مي گويم : انداخت به مقابل اهداف هوايي دشمن. استاد مي گويد: پروت! پروت مي کنم. بعد اسطبل اسپ هاي حربي پوهنتون را نشان مي دهد و مي گويد: به استقامت اسطبل زحف کن.! زحف مي کنم. اسطبل زياد دور نيست. مي گويد دستهايت را به گوش هايت بگير وزحف کن. هشت مراتبه برو وبيا. شيپور تفريح نواخته مي شود. معلم مي گويد ” پاي دوست ! بچه ها مي دوند به سوي سايه درختان . بچه ها مرا نشان مي دهند و بق بق مي خندند.
حالا هم شِق کرده ام؟ سايه مرگ روي سرم افتاده ، ظابط خدا نترس تا جوابش را نگيرد ماندن والا نيست. ناگهان واقعه يي رخ مي دهد. سربازي رفته است درکنج حويلي، درست روبروي همان ديواري نشسته است براي قضاي حاجت که درلاي آن تفنگچه را گذاشته و رويش را گل ماليده ام. خوب ديگر اگر دقت کند و آدم هوشياري باشد ، بايد برايش سوال پيدا شود که چرا مثلاً اين قسمت ديوار کاهگل شده وبقيه پخسه يي است. اما مثل اين که هم وغم سرباز متوجه خالي کردن شکمش است. سرباز هنوز نشسته است وزور مي زند که ناگهان مي گويم ، ني ترا نگفته ام. اورا گفته ام. ضابط حيران مي ماند و به سويي که اشاره کرده ام مي نگرد. سرخي شرم را نمي تواند ازچهره اش پنهان کند. از صفه پايين مي شود. دلگيمشر را به نام صدا مي کند. به دلگيمشر امر مي دهد که همه را جمع کن. خودش کلاشنيکوف خود را قيد مي کند وبدون کدام حرفي مي زند به چاک! لختي بعد سربازان آرام آرام جمع مي شوند. دردست هرکسي غنيمتي است. يکي دوسه تا نان خشک را دردست دارد، ديگري يک خوشه انگور را، کسي يک پاکت برنج وديگري چند دانه تخم مرغ را…
پس از رفتن سربازان ، چيغ اولاد هاي من و گل پاچا بلند مي شود. همه شان باهم عنان گريه را رها مي کنند. اشک مانند سيل از ديده گان معصوم شان سرازير مي شود. معلوم نيست چرا موقعي که سربازان با برچه هاي شان همه اشياي اتاق ها و آشپز خانه ها را سوراخ سوراخ کرده و کندوي آرد و بوجي برنج را روي ز مين ريخته اند ، چرا گريه نمي کردند؟ همسرم نيز گريه مي کند. همسر گل پاچا نيز گريه مي کند. گريه هاي شان را تا کنون درسينه ها شان حبس کرده بودند. شوکه شده بودند. حالا بگذار بگريند. امروز تمام زن هاي يکه توت گريه خواهند کرد. صداي بلند و خشمناک مستوفي کريم الله را که با يکي از همسايه گانش صحبت مي کند، مي شنوم : اين پدر لعنت ها، پشت چي مي گردند؟ درخانه مردم بدون اجازه ، بدون پرسان داخل مي شوند. زن ها سر لچ ، پاي لچ. ازخود خواهر ومادر ندارند. مي گويند تلاشي است، تلاشي است. به پدر تان لعنت همراي اين قدر تلاشي. خدا چپه تان کند. برادرش مي گويد : امين. من نيز مي گويم : آمين يا رب العالمين!
***
گروه تلاشي که مي رود پي مردم آزاري ديگر وگريه هاي آرزو واميد که آرام مي شود و تپش تند قلب هاي کوچک شان به حال عادي برمي گردد، دستان شان را مي گيرم و مي روم به اتاق نشيمن. اما چه مي بينم. اگر لشکر چنگيز هم مي آمد، چنين نمي کرد با زنده گي وهستي مردم. آخراين سربازان کجايي اند؟ از همين بلاد اند يا از بلاد ديگر؟ چي نيست که نکرده اند. ميز ها وچوکي هارا دور انداخته اند و بسياري هاي ان ها را شکستانده اند. چند جاي فرش روي خانه را سوراخ کرده اند با نوک برچه، کتاب ها را ازقفسه کتاب ريخته اند به روي فرش، برگه هاي بسياري ازان ها را کنده و دور ريخته اند، چند تا پياله و بشقاب شکسته ، قران کريم را از رفش انداخته اند بر روي زمين، عکس هايي را که به ديوار آويزان بود، ريخته اند دور با قاب هاي شان. چه مي دانم شايد ” تصوير ها نعره کشيده باشند که ما را ازين چهارچوب طلايي رها کنيد “، پرده هاي پنجره ها را با ناشي گري مشهودي پس وپيش کرده و همراه با درپرده ها انداخته اند به روي زمين. چرک وکثيف و پاره و پوره. از اتاق نشيمن به اتاق خواب مي روم و ازآن جا به آشپز خانه. درهمه جا اثار بربريت نمايان . سري به اتاق گل پاچا مي زنم. همسرش اطفال خود را دراغوش گرفته و هاي هاي همراه با آنان گريه مي کند. آه از نهادم مي برآيد. افسرده تر مي شوم و ناگهان سروده يي از نيما به خاطرم مي آيد :
من دلم سخت گرفته است از اين
مهمان خانه آدمکش، روزش تاريک
که به جا ن هم نشنا خته انداخته است
چنـد تن خوا ب آلو د
چنـد تن نا هــــموا ر
چنـد تن نا هشيـــا ر
***
نان چاشت را هنوز نخورده ايم. بي انصاف ها چيزي براي خوردن باقي نگذاشته اند، هرچه بود يا خورده اند ويا برده. چپلي هايم را مي پوشم، عصايم را دردست مي گيرم و مي روم به سوي بازار يکه توت. بايد چند تا نان بخرم، با تخم مرغ و روغن و يک مقدار گوشت براي غذاي شب. اما نارسيده به بازار موتري درپهلويم توقف مي کند. نيک مي نگرم. راننده برادرم است. برادرم رييس فابريکه نساجي پلخمري بود و راننده اش انسان قدر شناس و با سپاس. با اصرار فراوان مجبورم مي سازد به خانه برگردم و خودش مي رود پشت سوداي خانه. نيم ساعتي نمي گزرد که برمي گردد. جوانمرد ي کرده است وبراي اولاد ها ميوه و شيريني نيز خريده است. نان را باهم صرف مي کنيم در روي همان صفه . ساعتي از اين طرف و آن طرف سخن مي زنم. زبانش باز مي شود و مي گويد : بادار جان ! چي برايت بگويم از ظلم اين ظالم ها ، از اين بي خدا ها، چه بگويم ؟ اگر بگويم موهاي وجودت راست مي شوند از وحشت. اما منتظر پاسخ من نمي ماند و مي گويد : حالي از وقتي که امين رييس جمهور شده است، برادرش عبدالله امين حتي در محضر عام آدم مي کشد. باور نداري از مردم قندوز و سمت شمال بپرس. من به چشم خود نديده ام ؛ اما شنيده ام که مردم بيچاره را زنده زنده زير خاک کرده اند. نمي دانم خودت تا چه اندازه درآن جا بلد هستي ؛ ولي اگر ازسمت پلخمري به طرف بغلان ، همان جايي که پل هاشم خان قرار دارد بروي، از پل گذشته به طرف راست دشتي وجود دارد که به نام دشت بايسقال ياد مي شود. از اين دشت درسابق براي تربيه گوسفندان قره قل استفاده مي شد. به همين سبب چند اتاق درآن جا ساخته شده است . روزي محمد علي دريور بلدوزر مؤسسات صنعتي پلخمري راکه خويشاوندي دوري با من دارد، تصادفا باقيافه و لباس عوضي دربازار ملاقات کردم . شينده بودم که کارش را رها کرده است. از نزدش علت را پرسيدم ، گفت به امر عبدالله امين در دشت بايسقال گودال بزرگي کنده بودنند . به من امر شده بود که آدم هايي را که درآن جا زنده زنده ويا مرده بودند ، مي انداختند ، توسط بلدوزر بالاي شان خاک بيندازم. آن ادم ها مانند مور درزير خاک شور مي خوردند . من از ترس اين کار را مي کردم ؛ ولي ديري نگذشت که ديوانه شدم . مردم مرا بلدوزر کار ديوانه مي گفتند بعد از چند ماه که سرحدم به جنون کشيد، گريختم و حالي که کمي خوب شده ام ازترس نفرهاي عبدالله امين خونخور خودرا پنهان ساخته و پت پت مي گردم.
***
روز ها مي گذرند. ظاهراً زنده گي جريان دارد؛ ولي به نظر مي رسد که براي من همه چيز خاموش و مرده است.تنها نقطه روشن ونشانه زنده گي همان نقطهء روشني است که در دوردست به چشم مي خورد. اما من تنها نيستم، که آن نقطه پرنور را مي بينم. ديگران هم هستند، رفقاي ما که با اميد هاي اوج گير به مبارزه با تاريکي ها وتيره گي ها ادامه مي دهند و صبح صادق را مي بينند. وفامل خبر مي دهد که رفقاي رهبري دربيرون کشور شب وروز درتلاش اند تا ازجوي هاي خوني که درکشور به وسيله امين وباند وي جاري شده است، واز واقعيت هاي تلخ ودردناکي که دراين سرزمين مي گذرند، جهانيان به ويژه دولتمردان اتحاد شوروي و کشور هاي بلاک شرق را مطلع سازند. او نقش زنده ياد ببرک کارمل را براي قناعت بخشيدن دوستان شوروي مي ستايد وازتلاش هاي بي امان وپي گير شاد روان محمود بريالي براي آگاهي بخشيدن احزاب سوسياليستي وکارگري جهان نيز خبر مي دهد. زنده ياد کريم جان نيز مي گويد که برادرش ضيا مجيد پيوسته با رفقا در تماس است و حتي به نزد شان گهگاهي مي رود. کريم جان مي گويد ضيا مجيد با رفيق فيض محمد درهمين نزديکي ها ديدار داشته است و ازقول وي احوال داده است که به زودي منتظر بازگشت پيروزمندانه شان درکابل خواهيد بود.
اين خبر ها اگر واقعيت هم نداشته باشند، دراين شرايط مايه دلگرمي رفقاي ما چه در درون زندان و چه دربيرون زندان مي گردد. درميان تيره گي اين شب سنگين همين اعتقاد وباور به پيروزي و ديدن سحرگاهان روشن، نيرو و توان مبارزه را بيشتر مي سازد. وفامل مي گويد ، تو بايد چند روزي از اين خانه به کدام جاي ديگري بروي. مي گويد يک خانه وباغي است که رفقا درآن جا مخفي شده اند. مي گويد اين محل درجنوب کابل است. حالا که آن افسر ترا چهره کرده وازتو عقده گرفته است، حتما درموردت پرس و جو کرده و راپورت را به دژخيمان اکسا سپرده است. بهتر است، يک مدتي از اين خانه به جاي ديگري بروي . اما تنها وبدون سروصدا.
مي گويم بسيار خوب، فکر مي کنم و نتيجه را برايت مي گويم. با برادرم مشوره مي کنم. مي گويد مي تواني چند روز شيوکي بروي، خانه من نيز در اختيارت هست. خودت تصميم بگير.
شيوه کي اگرچه ازشهر کابل زياد دور نيست ؛ اما چنان عقب نگاه داشته شده است که فيصدي اندکي از مردم آن قريه و قريه جات اطرافش از نعمت سواد برخوردار اند. اين مردم زراعت پيشه اند، يا ازخود زمين دارند ويا زمين زمين داران بزرگ را به اجاره گرفته ويا در زمين هاي آنان مزدوري مي کنند. مردم آرامي اند، به سياست کاري ندارند ، زيرا از سياست چيزي نمي فهمند. آن چه ملک قريه و مالک وارباب ده بگويد براي تک تک مردم حکم قانون را دارد. شيوه کي راظاهراً آرام مي يابم اما همين که با چند تني حرف مي زنم ، متوجه ي شوم که چه دل پرخوني دارند از دست اين فرمان هاي رنگارنگ و به خصوص از تطبيق کننده گان ناشي و بي سواد اين فرمان ها. احمد گل پسر صوفي رمضان است. احمد گل و برادرش غلام رسول که يکي دوسال باهم تفاوت سني دارند، همبازي هاي دوران کودکي من اند. برادرش استاد مسجدي معلم است در ليسه ابن سينا يا دارالمعلمين. شنيده ام که مسجدي يکي از کادر هاي برجسته شعله جاويد است . مدت ها پيش باوي صحبت کرده ام. آدم با دانش و خردورزي است. احمد گل و غلام رسول هردو بالاي زمين هاي زمينداران بزرگ کار مي کنند….
***
گاهي مزدوري مي کنند و گاهي دوسه جريب زمين مردم را به اجاره مي گيرند و ترکاري مي کارند . بادرنک و بادنجان سياه و رومي شيوه کي که نام دارد و بي بديل است با توت اين سامان.
صنف هشت مکتب که بودم ، زمستان ها با آندو وبچه هاي ديگر شيوه کي درپيش روي قلعه پدرم که ميدان نه چندان بزرگي داشت؛ ولي هميشه برف هايش را مي روفتند، توپ دنده مي کرديم. يک بچه ديگر هم بود. او هم مزدوري مي کرد. اما به مرض صرع ( ميرگي ) دچار بود. او هم خوش داشت توپ دنده را ولي دوسه بار که مي دويد، مي نشست و ازنفس مي افتاد . گهگاهي از دهنش کف سفيد بيرون مي شد. بعضي ها مي گفتند جن دارد. مي گفتند جن که درو جودش ظاهر مي شود، چشمانش به دوکاسه خون مبدل مي شود، از زباش صدا هاي عجيب وغريبي بيرون مي شود. مثل عو عو سگ ويا ميو ميو پشک ؛ اما من آن حالتش را نديده بودم . نمي گويم که دوستش داشتيم ، فقط دل من و بچه هاي ديگر برايش مي سوخت، براي غريبي اش، براي مظلوميتش و براي بيچاره گي لايزالش. دريغا که يک روز دراثناي بازي توپ دنده ناگهان به زمين افتيد، چشمانش سرخ شدند و کف زيادي ازدهنش خارج شد . بزرگان ده خبر شدند. آمدند و اورا بالاي چهار پايي انداخته به شفاخانه دهکده شيوه کي رسانيدند. درآن سال ها پس ازان که جواهر لعل نهرو و دخترش به شيوه کي آمدند و توجه پادشاه افغانستان نيز به اين قريه جلب شد ، شفاخانه کوچکي براي تداوي مردم شيوه کي وقريه جات دور ونزديک آن به کمک دولت هند در شيوه کي افتتاح شده ونام قريه شيوه کي را گذاشته بودند ، دهکده شيوه کي. چند باب خانه هم ساخته بودند براي مردم ده. خانه هاي گلي بود؛ اما اندکي جا دارتر ،با آبريز ها و کاهدان ها وسرک هاي کوچک اما منظم. اما غلام حضرت فقط چند ساعتي زنده بود وبعد جان به جان آفرين تسليم کرده بود.
احمد گل و غلام رسول که به نزدم مي آيند، از يک سو خوشحال مي شوم که بعد از اين همه سال با هم ديدار مي کنيم ولي از سوي ديگر تمام غم هاي جهان بردلم مي نشيند که آنان را هنوز هم مثل گذشته ، همان طور فقير، تنگدست و بي نوا مي يابم. روي هردو را مي بوسم ؛ اما از دهن و لباس غلام رسول بوي تند چرس بر مي خيزد و شامه ام را آزار مي دهد. مي گويم حسين چرسي گم شد حالا تو جايش را گرفته اي ؟ مي گويد چه کنيم بادار ! از دست شما مردم چرسي شده ايم. نيم مردم را همراي اين فرمان هاي تان به کوه بالا کردين، نيم ديگر را کشتين و نيم ديگر را چرسي و عملي و شرابي ساختين . مي پرسم مرا مي گويي ؟ مي گويد ترا نمي گويم ، تو خو تقاعت کدي ، ديگر هايته مي گم. نه سرشب را مي شناسن ، نه نيم شب را . پهلوي زنت هم که باشي ، بيرونت مي کنن و مي گوين برو کورس با سوادي . يا مي گوين زن و دخترت را چرا نمي گذاري که بروند ده کورس سواد آموزي . مي گوين سود نتي ، سلم نتي، طويانه نگي ، ولور نتي ، ده عاروسي بسيار خرچ نکو، ده فاتيا ولس ره نان نتي ! او بي پدر ، خي چي کنم ؟ آخر ازکجا قرض کنم. پدرم که بميره ، مادرم که بميره از کي قرض کنم؟ معلوم دار از مالک زمين و اربابم . ولي مگر مالک و ارباب بدون سود به کسي قرض مي تن؟ گمشکو بادار ، چي بگويم . خانه ظلم اي آدم خراب شوه چقدر کشت ، چقدر بندي کرد؟ سيرايي ندارد. گمشکو بادار . بگو که تو چه مي کني ؟ چه ميخوري ؟ کجا هستي ؟ چند اولاد داري؟ چرا اين قدر لاغر شده اي؟ از ببرک جان خبر داري ؟ از برو ( بريالي ) احوال ميايه؟ بيچاره ها را بيخي از ملک بيرون انداختن. ببرک جان چه آدمي بود. نر بود ، نر به خدا ! يک روز آمده بود سرکرد هاي ما. چي خوب گپ هايي مي زد. بچه جنرال بود ، مگم کتي ما نان ودو غ خورد و گفت مه اي نان قاغ تانه ده شورا نشان مي تم. بان که به گوش پاچا صداي تان برسه. مه به زور خدا وبه زور شما ، يک روز اي قصره ده سرش چپه مي کنم….
غلام رسول را چرس برداشته ، نشه اش تخت است و اگر احمد گل دستش را نگيرد و ازاتاق بيرونش نکند، همين طور بدون توقف حرف مي زند و حرف مي زند. با رفتن او و آمدن لالا زمان که خسبربره برادرم است، فضا تغيير مي کند. برادرم نيز مي آيد. چندين ماه مي شود که وي را نديده ام . غزني بودم و پايم شکست و بعد هم مخفيي شدم و از همه غافل. پسرش که تولد شد، دوران داوود خان بود. همين که شنيدم آمدم با تحفه وتارتق واسم پسرش را شفيق گذاشتم . شفيق را مي بوسم ودربغل مي گيرم و آهسته درگوش برادرم مي گويم ، کوشش کن که مردم ده از آمدن من خبر نشوند. مي گويد ، حالا همه خبر شده اند. لالا زمان مي گويد:صبح به مردم مي گوييم که ديشب پشتش موتر آمد و رفت .
***
ساعتي با لالا زمان صحبت مي کنم. اگرچه مکتب نرفته ولي از ته وتوي سياست خوب سردرميآورد. او نيز مانند غلام رسول از حزبي هايي که به معتقدات وباور هاي مردم ارج نمي گذارند و خواسته يا ناخواسته باعث مي شوند تا مردم خانه وزنده گي شان را رها کرده و به پاکستان و کشور هاي ديگر مهاجرت کنند، سخت متنفر است و به آنان لعنت مي فرستد. او معتقد است که به زودي گليم امين جمع مي شود. مي گويد مجاهدين روز به روز قوي شده مي روند. مي گويد کدام کسي است به نام گلبدين حکمتيار که دروقت محمد داوود به پاکستان گريخته بود. حالا نفر جمع کرده مي رود. اسلحه هم مي دهد. پول هم مي دهد. از لوگر شروع کرده و آهسته آهسته به طرف چهاراسياب و سهاک وشيوه کي آمده ، نفر ها و نماينده هايش با مردم تماس مي گيرند. بسياري بچه هاي شيوه کي را جذب کرده اند. . درمسجد ها ملا هاي شان تبليغ مي کنند. درکوه شيوه کي هم چند پوسته ساخته اند. .
البته که من گلبدين را اززمان محمد داوود مي شناسم و مي دانم که او کيست و چه مي خواهد ؟ ولي از لالا زمان مي پرسم ، اين حکمتيار براي مردم چه مي گويد ؟ اگر دولت را سقوط داد در عوضش براي مردم کدام نظام را مي آورد؟ لالا زمان مي گويد ، راستش اين است که او به مردم مي گويد که اسلام درخطر است. دولت دولت کمونيستي است. بايد سرنگون شود و رژيم عدل الهي جايش را بگيرد . مردم گپ هايش را قبول کرده و با گذشت هر روز قوي تر شده مي رود….هنوز صحبت هاي مان به آخر نرسيده است که کسي به دروازه قلعه با شدت مي کوبد. لختي بعد حنيف وارد مي شود. حنيف نواسه ملا مصطفاي سماوارچي اگرچه وي خويشتن را پرچمي جا زده است ؛ ولي آدم لومپني به نظر مي رسد. قمار باز و شکم دوست و لافزن هم است. دوستي دارد که شکوري. تخلص مي کند. شکوري که خويشتن را ازکادرهاي برجسته پرچم مي شمارد، مدعي است که در کارزار انتخاباتي دوره دوازده وسيزده شورا به نفع زنده ياد ببرک کارمل فعال بوده است. حنيف پس از پيروزي کودتاي 26 سرطان دروازه هاي بسياري ها را از پاشنه درمي آورد تا به شعبه بخش توزيع تذکره در وزارت داخله مقرر مي شود. بعد از 6 جدي رتبه نظامي مي گيرد و سپس رييس احصاييه و جنرال مي شود و يکي از همکاران نزديک وزير داخله وقت ، جناب سيد محمد گلابزوي. درعين زمان اين حنيف هم با زنده ياد محمود بريالي ارتباط دارد وهم با مرحوم محمد حسين خان جنرال پدر بريالي. گفته اند که با نيرنگ وفريب توانسته بوده تا قسمتي از دارايي و حتي پول فروش خانه وزير اکبر خان جنرال حسين خان را به جيب خود بزند. راست ودروغ اين گفته ها را نمي دانم ؛اما اين اتهامات مربوط به زماني نيست که او براي ديدن من به قلعه آمده است. در آين روز ها من وي را همين قدر مي شناسم که حزبي است و رفيق ما و مي توانم بالايش اعتماد کنم.
از حنيف درباره رفقاي دوران مکتب و همبازي هاي مان مي پرسم. از خان محمد گوارا، از معلم رفيق، معلم سپورت که پسر خاله اش ويکي از پرچمي هاي وفادار و با ايمان است. از نذير و بصير و قصير پسران خورشيد احمد خان دگروال قوماندان پيشين ژاندارم و پوليس بدخشان که کجا اند و چه مي کنند، مي پرسم. از زمري پسر گل آغاي لندي مي پرسم که به گل اغاي ( چت ) معروف بود. گل اغا را به خاطري چت مي گفتند که موهاي درازش را يک روز بنابر طعنه بزرگمردي از بيخ تراش کرده بود. کسي پرسيده بود، موهايت چه شدند؟ گفته بود : ” چت ” اش کردم. او مرد متمولي بود. قلعه يي داشت با برج هاي بلند و باغي با درختان سيب و ناک وبهي و گل هاي خوشبو و رنگين. اما لندي را به خاطر قد نسبتاً کوتاهش. دختر بزرگش محبوبه جان همسر جنرال ذهين رييس اسلحه و تخنيک وزارت دفاع ويکي از زنان جسور و سخنوري بود . زيبا نويس هم بود و خوش بيان هم. از ديگران هم مي پرسم، از اسماعيل جان که درميان مردم به ميا جان معروف بود. افسر مستعجل بود در فرقه 8 قرغه . همو که همبازي برادر بزرگم بود .
مي پرسم حالا روحيه ميا جان چطور است؟ مانند گذشته است همان طور بزرگ منش و جوانمرد و عيار و باتمکين واستوار يا بعد از مرگ پدرش و اين همه حوادثي که در اين سرزمين بلاکشيده اتفاق افتاده است، ديگرآن پهلوان رويين تن پيشين نيست؟
هنوز حنيف شروع به سخن گفتن نکرده است که ضابط شيرگل مي آيد. ضابط شيرگل مرد بلند بالا وخوش سيمايي است. هرگز ازوي نپرسيده ام که چرا ترا ضابط مي گويند؛ شايد به خاطر آن که پنج شش سالي از من بزرگ تراست ، شرميده ام که بپرسم. اما تا يادم مي آيد هرگز نديده ام که لباس افسري را که چه ؛ حتي يونيفورم خرد ضابطي را در بر کرده باشد. ضابط شيرگل درحقيقت روح وروان قريه شيوه کي است. حضور او درهمه جا حس مي شود. در مراسم فاتحه، در عروسي ها، درميدان هاي مرغ جنگي ، در روز هاي قلبه کشي، در ميدان هاي قمار و درهمه جا. به همين خاطر از همه جا و همه چيز خبر دارد. آدم ستنگ و خيرخواه و با اراده و چالاکي است. هم او زبان حاکم ها ( ولسوال ها ) قوماندانان امنيه ، سپاهيان حکومتي، ملک قريه و حتي ملاي سخت گير مسجد جامع را مي فهمد و هم آنان زبان وي را. او وحنيف دو قطب متضاد اند، اگرچه دوستان هم اند. اگر بسياري وقت ها حرف هاي حنيف نمازي نيست و نمي توان به قولش اعتماد نمود، درعوض گپ ضابط شيرگل گپ است و قولش قول.
ازسخنان آنان به اين نتيجه مي رسم که اگرچه وطنداران خوب هستند ؛ ولي اميني ها زنده گي هرکدام شان را به جهنم تبديل کرده اند. ميگويند دو تک تفنگ که در مموزايي ها و يا مثلاً قريه آدم خيل ويا نه برجه صورت بگيرد و اميني ها بشنوند ، اگر شب باشد يا روز پيدا مي شوند و دمار از زنده گي مردم بر مي آورند. آنان مردم را ازخانه هاي شان بيرون مي کنند، در پيش روي مسجد جامع جمع مي کنند و شروع مي کنند به تهديد و تخويف مردم که اگر کسي را که فير کرده نشان ندهند, همه را مي کشند. يک ساعت ، دو ساعت، سه ساعت لکچر مي دهند . درباره انقلاب کبير ثور و قوماندان دلير انقلاب و کارروايي هاي او سخن مي زنند. از قانونيت ، مصؤونيت و عدالتي که انگار حفيظ الله امين آورده است صحبت مي کنند و با پررويي وقاحت ازمردم مي خواهند تا چک چک کنند ويا هورا بگويند. به گفته آن ها فرمان هاي هشت گانه دولت از جمله فرمان شماره 6 تاثير بسيار منفي و مضحکي را در ساحه شيوه کي و قريه هاي اطراف آن به جا گذاشته است. زيرا دراين حوزه بيشتر گروکننده گان زمين ، زمنين داراني بوده اند که مي خواستند با گرو گذاشتن زمين خود ، درشهر کابل به خصوص درمکروريان ها خانه بخرند و يا موتر بخرند براي رفت وآمد روزانه از شهر به ده. ازميان مردم نادارهم کساني زمين هاي شان را به گروي مي داد ندکه براي عروسي پسران نوجوان شان به يکمشت پول بيشتر نياز داشتند. ضابط شيرگل مي گويد : شريف پرونتا برادر اکرم پرونتا وزير فوايد عامه زمان شاهي قطعه زميني در حدود بيست و پنج جريب زمين درقلعه حسن خان علياي شيوه کي داشت. او درسال 1355 در فکر ساختن فابريکه يي در ساحه صنعتي پلچرخي شد ومقدار زيادي پول از مدرک گروي زمين هايش به دست آورد.
من سخنش را قطع مي کنم و مي گويم خوب کجاي اين موضوع مضحک است ؟ مي گويد ببينيد ، دولت مي خواست با تطبيق اين فرمان به نفع دهقانان بي زمين و کم زمين خدمتي انجام دهد. اما درعوض به نفع کساني تمام شد که نه دهقان بودند ونه برده. زيرا بسياري اين گرو گذاشته گان زمين از زنده گي خوبي برخوردار بودند. آنان زمين هاي خود را فقط به خاطر خريد موتر، ساختن فابريکه ، خريدن خانه به گرو مي دادند که با توشيح فرمان شماره 6 منافع همين مردم تأمين شد. حنيف سخن شيرگل را قطع مي کند و مي گويد شکوري صاحب مي گفت که در برخي از مناطق افغانستان مثل شيوه کي و درمناطق شمال و غرب افغانستان فيودال هاي بزرگ حرکت خزنده يي داشتند به سوي خرده بورژوا شدن که بوي سرمايه داري از آن حرکت ها برمي خاست. ولي متأسفانه باند لومپن امين از درک چنين حقايقي بي بهره بوده و فقط در پي تطبيق تيوري هايي بودند که از لحاظ عملي درکشور ما نتيجه معکوس مي داد و مانع رسيدن به نظام سرمايه داري مي شد.
بحث دلچسپ شده مي رود ، دلم مي خواهد ازحنيف مثال هاي ديگري هم بپرسم ؛ اما ضابط شيرگل مي خندد و مي گويد فرمان شماره 7 شان را نمي گويي ؟ مي گويم ، چه بگويم او برادر؟ مي گويد اين فرمان هم هيچ نتيجه يي نداد. فقط در روي کاغذ باقي ماند وبس…
زيرا فقط ظاهراً در نکاح خط مبلغ 300 افغاني به عنوان حق مهر يا شيربها ثبت مي شد ولي درواقع مهريه به اساس توافق قبلي بين خانواده عروس وداماد تعيين مي گرديد دراين صورت مقدار مهريه را پدر وکيل عروس اگر آدم با انصافي مي بود نظر به توانمندي و امکانات مالي داماد آينده تعيين مي کرد و اگر آدم بي مروت وبي گذشتي مي بود، براي اين که به زعم خودش از داماد و خانواده اش زهرچشمي گرفته باشد بالاتر ازامکانات اقتصادي آنان تعيين مي کرد، مثلاً چند جريب زمين يا باغ و آسياب و يا چند سيت طلا و نقره و يا يک مبلغ پول گزاف. درحالي که اميني ها خوشحال بودند که با صدور اين فرمان وفرمان شماره 7 شق القمر کرده اند، نمي دانستند که درقريه يي به شدت بسته و عقب مانده و سنتي يي مانند شيوه کي وقريه جات اطراف آن که حتي از نور برق محروم بودند، تطبيق اين فرمان ها خواب و خيالي بيش نيست. زيرا مردم با وصف هارت و پورت و هياهو وتبليغات حکومت ، همان طور باقي ماندند که بودند. يعني کساني که ولور يا طويانه ويا مهريه را پرداخته نمي توانستند ، مجبور بودند سال ها در زمين هاي ارباب مزدوري کنند ويا رنج سفر را برخود هموار کرده به ايران بروند تا پول مورد نياز را براي عروسي شان به دست آورند.
ضابط شيرگل همچنان پر مي گويد که من صحبتش را قطع مي کنم و مي گويم اين گپ ها چندان گپ تازه نيست. خالا بگو که دوستان و آشنايان مان چطور هستند؟ ميا جان چه مي کند وچه مي گويد درباره اين اوضاع و احوال و استاد مسجدي کجاست و چه مي کند واين نذير وبصير درکدام کش هستند؟ برادرم عارف جان که چند سالي از من بزرگتر است و پيشه اش دهقاني است و يکي از شخصيت هاي درس خوانده وبا نفوذ قريه است ، مي خندد ومي گويد والله بيادر، اي اميني ها براي کسي نه کش مانده اند ونه مش کش همه رفته است. هرکس ده سوداي جان نگاه کدن خود است. بسياري ها را که سلام بتي از ترس واليک نمي گيرن، فکر مي کنن که ده کدام بلا اخته نشن. اما اسماعيل جان ما وشما همو طور اس که بود. همو قسم کاکه و عيار و ستنگ و جوانمرد. کتاب ها و گل ها و باغ ها و درخت هاي ميوه دار وبي ميوه و مرغ هاي کلنگي و گاو هاي نسلي و گوساله هاي جنگي اش مثل هميشه ده جاي خود هستن و هيچ نقصان و آسيبي نديده ان . خو، ديگه اگه مياجان را دوستانش متوجه نمي ساختن شايد امروز يک کتابش را هم صاحب نمي شد. خدا خير کد که پيش ازاي که راپور ببرن ، کتاب هايشه ده کدام جايي گور کد که کسي حسابش را نفهميد. کم کتاب خو نبود، مگم آفرين خودش و نفرهايش که کتاب ها ره گم و گور کدن….
عارف جان حرف مي زند ومن درخاطرات گذشته مستغرق مي شوم. نمي دانم به چه مناسبتي گوساله ها را جنگ مي اندازند. عيد است ، برات است جشن است يا نوروز ؟ هرچه که هست ،همه جمع شده اند به خاطر ميله قلبه کشي. اين جا مرغ جنگي است، آن جا بودنه جنگي، اين طرفتر، کمسايي و بجل بازي و در ميان کرد هايي که تازه قلبه شده اند، مسابقه گوساله جنگي. جمعيت زيادي جمع شده اند و مشغول تماشاي اين مسابقه هيجان برانگيز اند. گوساله ميا جان با گوساله يکي از خوانين ديگري که از قريه همجوار آورده اند، مسابقه دارد . درآغاز گوساله ابلق بالاي گوساله سياه چربي مي کند؛ اما ديري نمي گذرد که گوساله سياه با شاخ هاي تيزش گوساله ابلق را مجروح مي کند. گوساله ابلق تعادلش را ازدست مي دهد ولي نمي افتد . مي خواهد به جنگ ادامه بدهد، اما ناگهان تصميم به فرار مي گيرد. گوساله ابلق از ميا جان است. چهره ميا جان از شدت خشم سرخ مي شود و مي سوزد. شايد تاب نگاه سرزنش بار پدرش را نمي آورد وشايد هم تحمل طعنه بد خواهان را که به يکي ازدهقانانش مي گويد برو تفنگم را بياور. دهقان هم تفنگ شکاري اورا مي آورد وهم گوساله را که گريخته است. مردم جمع هستند. من نيز ايستاده ام و منتظر پايان اين ماجرا هستم. ميا جان تفنگش را پر مي کند . تفنگ را درپيشاني گوساله مي گذارد و ماشه را کش مي کند. گوساله مي افتد ووي خطاب به گوساله مي گويد : بي غيرت!
دلم مي خواهد همان لحظه بلند شوم وبروم به نزد مياجان. خدايا چه قدر دلم برايش تنگ شده است. البته که پرچمي نيست ؛ اما تعداد زياد دوستانش پرچمي ها هستند. برمي خيزم ؛ اما برادرم نمي گذارد، مي گويد همين حالا کل مردم از آمدنت خبر شده ان، ني خوده ده بلا بتي ني ما ره. يکي دو روز آرام بشين ده جايت. وضع خراب اس. ده کوچه ها نفرهاي استخبارات مي گردن. نفرهاي گلبدين هم قابو مي دهن. شب که مي شود ازکوه پايين مي شون. راستي همو کاتب تولي ات که تراب نام داشت ودر کودتاي داوود خان همرايت بود، حالي سلاح گرفته وده کوه بالا شده. همو که از بغلان بود. چند شب پيش آمده بود، مي گفت اگر قوماندان صاحب بخواهد من اورا زنده وسلامت به پاکستان رسانده مي تانم و اگر خواسته باشد همراي ما باشد، تمام زنده گي اش را تامين مي کنيم.
***
و اما تراب سال ها پيش سرباز من بود. درآن هنگام من قوماندان تولي ترافيک قطعه انضباط شهري قواي مرکز بودم. او از سمت شمال کشور بود، پيکر رشيدي داشت که چهره جذاب و هميشه خندانش بر وجاهت وي مي افزود. خوشتر اين که آدم صادق و وفادار و مهذبي بود. اندکي درس خوانده بود و مي توانست کارهاي دايره تولي ( نظاميان دفتر تولي را ” دايره تولي ” مي گفتند و سربازي که حاضري مي گرفت و نامه هاي رسيده ويا صادر شده را درکتاب وارده وصادره تولي ثبت مي کرد و از امور دفتر داري تولي مسؤوليت داشت به نام کاتب تولي ياد مي شد. ممکن است اصطلاح دايره تولي تا همين اکنون هم جايش را به دفتر تولي تعويض نکرده باشد ) را پيش ببرد. يک سرباز ديگري هم بود از ميدان وردک. اسم وي جانان بود. او قد بلندي داشت و چهره مردانه با چشمان درشت و نگاه صميمي . درصداقت ووفاداري و جانبازي اش در اجراي دساتير و هدايات در آن تولي بديلي نداشت، به جز دوست ورفيق قروانه اش تراب. ستارخان او را کشف کرده بود ومن تراب را. پس تراب کاتب تولي شد و جانان کوته احوال دار. کوته احوال دار در آن زمان به آن سربازي مي گفتند که مسؤوليت حفظ و نگهباني ديپوي تولي را مي داشت. در ديپوي تولي ، اسلحه ، مهمات، تجهيزات ، البسه، شال ، دوشک، بالشت، بوت و اسناد محرم تولي مانند سجل هاي اسلحه و موتر هاي تولي و برخي دوسيه هاي ديگر حفظ مي شد. کوته احوال دار نه تنها از محافظت و امنيت عام وتام ديپوي تولي دربرابر قوماندان تولي پاسخگو بود؛ بل از پاکي ، ستره گي ، نظم و ترتيب و شمارش پيوسته و همه روزه اسلحه و اجناس ديگر تولي نيزپاسخگو بود ودر صورت کوچکترين اهمال سرش را برباد مي داد.
مدتي مي گذرد از آشنايي من با دگروال جيدر رسولي ( دوستانش وي را حيدر جان مي گفتند ) يکي از سه چهارتن دستياران و هم پيمانان محمد داوود . ضيا جان مجيد مدير پيژند قطعه انضباط هر روز براي رهبر کودتا خبر مي برد و خبر مي آورد و ازمن مي پرسد که چه پاسخي بدهد به رهبر؟ قطعه انضباط آماده است براي کودتا يا ني ؟ البته که من حاضرم ؛ ولي مگر با يک گل مي توان شميم بهار را شنيد و يا حس کرد؟ اول بايد از ضابط هايم شروع کنم. بايد دست کم ،يکي دوتاي آنان را با خود همعقيده بسازم، بعد بايد چند تا سرباز وفادار داشته باشم که اگر بگويم بميريد، اگر نتوانستند ويا نخواستند بميرند، حد اقل دراز بکشند. وانگهي بايد با قوماندان تولي انضباط زنده ياد صاحب جان ( درزمان قيام مسلحانه ثور قوماندان گارد جمهوري بود . پس از مقاومت مردانه دربرابر قيام کننده گان ، دستگير و روز ديگر به دستور امين اعدام شد.
سپاس فراوان رفيق عمر هژير گران ارج. دراين عکس محمد داوود خان ووزير اطلاعات وکلتور وقت جناب نوين و جگرن صاحب جان قوماندان گارد جمهوري ديده مي شوند. چنان که مي بينيد صاحب جان خان نه تنهاافسر خوش قيافه و بلند بالا و خوش لباسي بود ؛ بل افسري بود آراسته با دانش گسترده نظامي، دسپلين بلند و اخلاق وکرکتر بي مثال. دريغا که پس از نفوذ قيام کننده گان به گارد جمهوري ، نامبرده را دستگير کردند، نخست در راديو افغانستان بردند و دريکي از استديو هاي آن حبس کردند و شب همان روز وي را بدون هيچ محاکمه يي به قتل رسانيدند. روان اين افسر دلير و نمونه شاد باد و جايگاهش در صف شهيدان و پاکيزه گان. مستدام .آمين
درجايي قصه اش را نوشته بودم، نمي دانم در ماهنامه “آزادي” دنمارک بود يا درمشعل ؛ اما اميدوارم اگر رفيقي به آن دسترسي داشته باشد لطف کرده و آن قصه غمنامه را درهمين برگه بگذارد و من و مهمانان مرا ممنون سازد ) حرف بزنم. بايد وي ويکي از ضابطانش را براي اجراي کودتاي ضد سلطنتي آماده بسازم. وظايف دشواري در برابرم قرار دارد؛ ولي من به حدي از خود کامه گي نظام سلطنتي نفرت پيدا کرده ام که حاضرم هر ريسکي را به جان بخرم و با هرمشکلي دست و پنجه نرم کنم.
درباره جذب ضابطم ستار خان وخرد ضابط تولي ام بسم الله خان و قوماندان تولي انضباط صاحب جان خان و ضابطش جان محمد خان، در کتاب اردو وسياست ، اندکي نوشته ام ؛اما درباره تراب و جانان که درحقيقت ستون اصلي تولي ونيروهاي کودتايي قطعه انضباط بودند، بايد بيشتر مي نوشتم که ننوشته ام والبته که درپيشگاه هردوي شان ملامت در ملامت! باتراب خان سرباز آرام آرام طرح دوستي مي ريزم. هنگامي که کاري ندارم وي را به نزدم مي خواهم و با او حرف مي زنم ، ازهمه چيز ، از آسمان تا ريسمان. سردار عبدالولي را که قوماندان قواي مرکز و جنرال مغروري است ، نشانه مي گيرم. مي گويم تراب ببين که ازخاطر رفتن اين جنرال به جلال آباد هرشب جمعه بايد تولي ما تا ماهيپر و حتي تا سروبي امنيت بگيرد. هرشب جمعه نزد خانواده اش مي رود. پادشاه هم همان جااست. تمام خانواده درعيش ونوش اند؛ اما من وتو مجبوريم تا دير وقت شب در کنار سرک باايستيم و منتظر باشيم چه وقت وي مي آيد ومي گذرد. اين حرف ها را همين طوري مي گويم و منتظر واکنش وي مي مانم. اگر حرف هايم خوشش آمده باشد ، حتماً مانند هميشه مي خندد و مي گويد والله صاحب ديگه مه چي بگويم؟ شما خود تان بهتر ازمه مي فامين. اگر مورد تاييدش نباشد ، مثل هروقت ديگرقيافه اش جدي مي شود ، از جايش برمي خيزد و مي گويد : ديگر امري نيست؟
با گذشت زمان حس مي کنم که حرف هايم اثر گزار بوده اند . ديگر خوشحالي من بي سرحد است هنگامي که درک مي کنم ، تراب به من باور دارد و هرچه بگويم انجام مي دهد . روزي از او مي پرسم ، جانان چطور؟ تا چه حد بالايش باور داري؟ مي گويد بيش از اندازه. اگر سرش را بخواهم دريغ نمي کند. مگر شما هم يگان بار بالايش دست کش کنيد. از روزي که موش ها سجل هاي موتر ها را جويده اند وشما بالايش قهر شده ، اما تبديلش نکرده و جزايش نداده ايد، ديگر شما را مانند پدر خود دوست دارد. مي گويم پس خوب است. امشب نوکري هستم. هردوي تان پس از ساعت نه شب بياييد که گپ بزنيم. سربازان تولي که نان شب را مي خورند و مي خوابند، هردوي شان مي آيند. آرام آرام ودور انداخته صحبت مي کنم و بعد مي گويم اگر روزي به شما امر کنم که تولي را مسلح بسازيد و بگويم مي رويم براي دستگيري مثلاً سردار ولي ، دستورم را اطاعت مي کنيد؟ رنگ هردو مي پرد، سفيد مي شود ؛ ولي هردو بايک صدا مي گويند : بلي! مي گويم، مثل اين که ترسيديد ، اگر اين طور است ،پس نه من چيزي گفته ام ونه شما چيزي شنيده ايد بياييد که ازاين گپ هاي کلان تير شويم. تراب از جايش بر مي خيزد، سوره ياسين را که درجيب دارد، بيرون مي کند ، مي بوسد، به چشمانش مي مالد، بعد به جانان مي دهد، اوهم مي بوسد و بعد هردو دستان شان را بالاي آن مي گذارند و قسم مي خورند.. قسم مي خورند که هيچ وقت شما را درهيچ ميدان رها نکنيم.
وحالا همان تراب درکوه بالا شده است، ازدست اميني ها . همان ترابي که دستان ستر جنرال خان محمد خان وزير دفاع وقت را با رشمه ابريشمي انضباطي اش محکم بسته کرد. چنان که دستان وزيررا درد گرفت وبه من شکايت کرد. تراب گفت ، وزير صاحب ، ساعت بند دست تان ملامت است، دست تان را افگار کرده است. بعد ساعت اوميگاي طلايي وزير را باز کرد ودر دست خود بسته کرد. خشمگين شدم ؛اما به روي خود نياوردم. موقعش نبود . و حالا همان تراب درکوه بالا شده. خدايا اين امينيست ها چه کرده اند با او که از ولايتش مهاجرت کرده و آمده است به کابل وبالا شده بالاي کوه خرد کابل ؟
***
ازبرادرم مي پرسم که تراب را چطور يافتي؟ خشره و جلمبر و خاکپر يا کاکه و ستنگ ونو و نوار؟ مي گويد غرق دراسلحه بود با دستار ابريشمي و چشمان به وسمه کشيده. مي گويد، سه چهار تن بودند و معلوم بود که کلان شان تراب خان است. آنان بسيار قوي دل بودند و حتي گهگاهي مي خنديدند.ساعتي در روي حويلي نشستند، چاي نوشيدند، از نجات افغانستان گپ زدند و از جهادي که برهمه مردم مسلمان ما فرض شده است. پيش از سپيده دم برخاستند و رفتند. دروازه قلعه را هنوز نبسته بودم که تراب برگشت. دست درجيبش کرد، دو هزار افغاني به من داد و گفت به قوماندان صاحب بده. سلام بگو وبگو من با پير صاحب هستم، درخط مدافعه خرد کابل وسروبي. نيکي هاي قوماندان صاحب را فراموش نکرده و نخواهم کرد. مي خواهم از اين آتشي که در گرفته وزمين وزمان را مي سوزاند ، خود را بيرون بکشد.
نمي دانم ازجوانمردي تراب حيرت کنم يا ني ؟ آخر ، گياه ضعيفي هم نبود تراب خان ما که دراين روز وروزگاري که روبه هان به جاي شيران نشسته اند، نتواند گليم خود را ازآب بيرون بکشد و آن قدر بوتهء برومندي هم نبود که به يکباره گي به گل بنشيند و ثمر دهد. دو هزار افغاني دراين روز وروزگاري که آدم ، آدم را مي خورد ، مگر پول اندکي است ؟مي پرسم چطور مي توان با وي تماس گرفت؟ مي گويند ، يگان شب که آرامي باشد، پايين مي شوند از کوه ها ، قريه ها را مي گردند، خانه ها را تک تک مي کنند ، براي تبليغ و اخطار و جمع کردن اعانه براي جهاد في سبيل الله. مي گويم اگر آمد پولش را برايش مسترد کنيد و بگوييد عظيمي گفت :
من نه آن رندم که ترک شاهد و سا غر کنم
محتسب داند که من کاري چنين کمتر کنم
من که عيب توبه کاران کرده باشم سال ها
توبه از مي وقت گل، ديوانه باشم گر کنم
***
ازصحبت هاي دوستان برمي آيد که اميني ها روشنفکران زيادي ازجمله پرچمي ها را چه از قريه شيوه کي و چه از قريه جات اطراف آن دستگير و زنداني ساخته و عده يي را هم کشته اند. ازجمله پسران دگروال ( لوا مشر ) خورشيد احمد خان را. اين شخصيت نظامي که انسان شريف و وطنپرستي بود، سال ها با پاکي و تقوا خدمت کرد. آخرين خدمتتش درقومانداني امنيه بدخشان بود که تقاعد کرد وبرگشت به زادگاهش شيوه کي. پسر کلان او نذير نام داشت. پسردومش بصير و سومي نصير يا قصير. حالا هرسه اين ها لادرک هستند. مي گويند هرسه را گرفتار کرده ، برده اند. کجا برده اند ، چه کرده اند؟ کسي نمي داند. نام هاي شان درليست دوازده هزارنفري هم که در ديوار هاي وزارت داخله چند روز پيش نصب شده بود، نيست که نيست. وقتي مي شنوم که نذير را هم برده اند از تعجب کم است که شاخ بکشم.
نذير که درمکتب شيوه کي آمد، چه خوش پوش بود وچه خوش چهره. استعدادش هم بد نبود. سرش به درس هايش گرم بود و هنوز دوستي نداشت که وي را از راه راست بدر کند. اما يکي دوسالي که گذشت، صدايش غور شد، سيبک گلويش برجسته شد و پايش به ميدان هاي قمار باز گرديد. بودنه باز شد، بچه باز شد، دزد شد و پادشاه دزدان. مي گفتند درمحلات دور مي روند ودزدي مي کنند، مي گفتند بارها درزيارت ” شيخ عادل بابا” با بودنه ها وبچه بي ريش اش در روزهاي جمعه مي رفت ، بودنه جنگ مي انداخت، قمار مي کرد ويا جيز مي گرفت. حالا اين بد ماش را ببين و زنداني شدن ولادرک شدن او را به اتهام سياسي در رژيم امين. با خود مي گويم اگر وي را حين ارتکاب قتل گرفته باشند و اعدام کرده باشند چي؟ اما درآن صورت که آدم وعالم خبر مي شدند؛ اما ني، اين کار همين رژيم منحوس است. مگر صد ها رفيق ما و هزاران روشنفکر ديگر را به نام ملاک و فيودال و ملا و داملا و سرمايه دار ومرتجع و ضد انقلابي و … نه گرفتند و اعدام نکردند؟
برادرش بصير را من هم مي شناسم و رفيق نسيم سحر گرامي نيز. رفيق سحر درپاسخ پرسشي برايم ازوي قصه مي کند. از بصير و پسر خاله اش رفيق که يک پرچمدار متعهد و با ايمان بود :
” بصير برادر نذير پهلوان ورزيده يي بود. خوب يادم است که بازنده ياد سالم پهلوان درميدان پهلواني زيارت شيخ عادل درخاک نرم کشتي گرفتند. بصير درحالت پل بود وپهلوان سالم از بتخاک بالايش چربي مي کرد. خوب يادم است که پهلوان سالم با چپن مقبول درسرشانه هايش وارد ميدان پهلواني شد. درسال 1355 سازمان حزبي مرا به کورس هاي حزبي که براي فعالين در نظر گرفته شده بود، معرفي کرد وبعد ازهمان سال هاي پهلواني او را درمنزل رفيق انجنير عزيز واقع کارته نو ديدم. او مسؤول حزبي ما مقرر شده بود وبنياد آموزش انقلابي احسان طبري را براي ما درس مي داد…روزي باهم در پيش روي فابريکه نساجي بگرامي قدم مي زديم که برايم گفت : ” رفيق نسيم حزب مرا آدم ساخت وگرنه از دست بدماشي من، غلام بچه درشهر کابل روز نداشت.” اين رفيق عزيز ، پهلوان سالم که دوست پهلوان احمد جان بود، درزمان امين شهيد شد. روحش شاد ويادش گرامي باد ! ”
اما پسر خاله اين دو رفيق که حاجي رفيق نام داشت ، نيز درمکتب شيوه کي درس مي خواند و به گمانم يکي دوصنف پايين تر ازمن و حبيب الرحمن نيازي بود . حبيب دوست شفيق و همصنف من وبرادر عزيز الرحمن که سر تا پا سياه مي پوشيد و يکي از اعضاي برجسته شعله جاويد بود. رفيق بعد ها معلم سپورت شد. عضو حزب گرديد و مسؤول خاد درميدان هوايي و سپس ولسوال چهار آسياب شده و درزمان مجاهدين به شهادت رسيد.روانش شاد باد. اما اين نصير يا قصير برادر خرد چه شد وبه کجا رفت. آيا آب شد وبه زمين فرو رفت؟ اين را ديگرفقط خدا مي داند و جلاد معروفش : حفيظ الله امين !
***
به شيوه کي که درجنوب کابل واقع است و داستان عزيزالرحمن سياه پوش و نقاب پوش را درسينه دارد به زودي برمي گرديم. اما پيش ازآن خاطره يي از رفيق عزيز ودرد آشناي مان جيلاني گلشنيار از زمان امين و شکنجه هاي دژخيمان او درشمال کابل.
رفيق گلشنيار دربرگه وزين ياد واره ها اين خاطره ماندگارش را گذاشته بود که پس ازخواندن آن حيفم آمد تا آن را دراين جا نگذارم. البته ازوي خواهش کردم و اجازه گرفتم و اينک فشرده آن خاطره غم انگيز با اندکي ويراستاري :
” …پروان روز هاي سخت ودشواري را سپري مي کرد، گرفتاري ها ادامه داشت. کادرهاي سرشناس حزب به مخفيگاه ها پناه مي بردند.. صفوف مطابق دستورالعمل هاي حزب از خودشجاعت و پايمردي نشان مي دادند. اطلاعيه حزب مبني بر جنايات تره کي و امين وعضويت شان در سازمان جاسوسي سي. آي . اي . در دستور کار بود. اين اطلاعيه حزب بايد در جاهاي مزدحم مردم پخش و نصب مي شد. در سه حوزه سه رفيق مؤظف شده بوديم. مسؤول بخش رباط رفيق حسن معلم مکتب رباط، رفيق دستگير محصل صنف 14 دارالمعلمين پروان مسؤول چيکل و اينجانب غلام جيلاني گلشنيار محصل صنف 13 دارالمعلمين پروان مسؤول قريه سنجد دره . قرار بود تا بعداز ساعت 12 شب اطلاعيه حزب را پخش ونصب کنيم. من آن اطلاعيه را درجاهاي مزدحم ، مکتب ها و مسجد ها پخش کردم. فردايش قرار بود هرسه رفيق با هم ببينيم و ازوظايف انجام شده گزارش بدهيم. وعده ملاقات ما ساعت 9 صبح مقابل دارالمعلمين پروان بود. … مدت 30 دقيقه منتظر آنان در مقابل دارالمعلمين شدم؛ اماهردو رفيق نيامدند. حدس زدم که گرفتار شده اند. به صنف رفتم تا غير حاضر نشوم. … شب را با تشويش ها روز کردم. دل ونادل روانه دارالمعلمين شدم. ساعت اول درسي آغاز شده بود..”
رفيق گلشنيار به ادامه مي نويسد :
” … درآخرين دقايق ساعت اول درسي چهار تن مسلح داخل صنف شدند وپرسيدند جيلاني کيست؟ همه خاموش شدند…. من ناچار بلند شدم . به دست هايم ولچک انداختند و به موتر جيپ بالايم کردند وبه محبس چهاريکار انتقال دادند. … زماني که داخل محبس شدم، مرا دربخش زنداني هاي سياسي انتقال دادند. درآن جا چشمم به رفيق حسن ورفيق دستگير افتاد . آن ها نزديک من آمدند. مي خواستم همراه شان بغل کشي کنم… رفيق حسن نيم قدم عقب رفت ، معذرت خواست و گفت ، آنقدر کوفته کوفته هستيم که به جان ما دست زده نمي شود، … آنقدر لت وکوب شديم ، آنقدر برق دادند که ده ها بار مرديم وزنده شديم. ديگر توان وطاقت مابه پايان رسيده بود، مجبور شديم اقرار ( اعتراف ) کنيم که شما هم اين اطلاعيه را پخش کرديد. بعداً جانهاي خود را لچ کردند، آنقدر لت وکوب شده بودندکه تمام بدن آن ها سياه و کبود شده بود. نه نشسته مي توانستند و نه خوابيده … آنان به من مشوره دادند که حقيقت را بگو.زيرا ما که با اين جسامت قوي خويش نتوانستيم مقاومت کنيم ، تو هم هرگز نمي تواني مقاومت کني. .. ”
” …روز به آخر رسيد، ساعت 12 شب مرا به ليسه نعمان انتقال دادند. زماني که داخل ليسه نعمان شدم ، فرياد ها و فغان هاي درد آلودي از هرگوشه وکنار مکتب و هر صنف درسي به گوشم مي رسيد. گويا مکتب به جهنمي تبديل شده بود. داخل يکي از صنف ها شديم. ديدم که رفيق حسن ورفيق دستگير هم نشسته اند. وسايل و سيستم ها ولين هاي برق و چوب هاي ارغوان را به فراواني در گوشه صنف گذاشته اند. … لين هاي برق را به شست هاي پا هايم بسته کردند …. ازمن پرسيدند که اين ها را مي شناسيد ؟ گفتم : بلي. – اطلاعيه ها را شما هم پخش کرديد ، گفتم : بلي . – درکدام سازمان هستيد ؟ گفتم : پرچمي هستم. من ديگر هيچ کسي را نمي شناسم. من هيچ عضو ارتباطي ندارم. … سوال ها ادامه داشت که يکي از جلاد هاي ديگر شان داخل شد .چيزي درگوش آن ها گفت. سوال هاي خود را ختم کردند ومرا به محبس انتقال دادند…”
” … رفيق حسن و رفيق دستگيررا به محبس نياوردند. … سربازي گفت که آن ها را به کابل انتقال دادند. من در حدود سه ماه در زندان ماندم. يک روز براي نخستين بار دو سرباز آمده برايم گفتند که پايوازت آمده، بيا برويم. چند قدم برداشته بودم که گفت تو آزاد شده اي ، مي روي به خانه. از محبس بيرون شدم درمقابلم پدرم که با چشمان اشکبار ايستاده بود، مرا دربغل گرفت و گفت اگر واسطه قوي نمي بود، تو را رها نمي کردند. تو رهبر کبير خلق افغانستان را جاسوس سي آي اي و جنايتکار گفته اي. خلاصه اين که چون پدرم يکي از ملک هاي زمان ظاهر شاه و محمد داوود بود، بنابراين با هر گروه واشخاص ارتباط داشت.. يکي از نزديکترين دوستان سروري دوست پدرم بود.. ”
آن دوست سرورِي را مجبور مي سازد تا به والي پروان عبدالحق صمدي تيلفون کند که رفيق گلشنيار را رها کند واگر جرمش سنگين باشد وي را به کابل بفرستند. بدينترتيب رفيق جيلاني از دام مرگ رهايي مي يابد و رفقا حسن و دستگيرپس از تحمل شکنجه هاي بيشتر، در پوليگون هاي پلچرخي گلوله باران مي شوند و ديدار آنان با رفيق همرزم شان مي ماند به روز قيامت !
***
شيرلالا نامش نيست؛ امااهل خانه وي را از بس که صفت هايش مانند شير است به همين نهج و گاهي به اختصار شير مي گويند. قد کوتاهي دارد و جسامت متوسطي . نه چاق ونه لاغر. نامش حبيب الرحمن ( حبيب الرحمان ) است و نيازي تخلص مي کند. چه مي دانم که چرا ؟ شايد به خاطر آن که در قريه نيازي شيوه کي زنده گي مي کند. پدرش عبدالقادر نام دارد، مرزا است و عالم و خداپرست. عمري را در صدارت و مستوفيت و کجا و کجا به قلم زني گذشتانده و درصداقت و اخلاص و تعهد به دين ودولت نه تنها درمنطقه ما؛ بل در شهرکابل و شش کروهي کابل مشهور است وبي تالي . حبيب الرحمن فرزند دوم است و عبدالرحمن فرزند ارشد. يکي ديگر هم هست. عزيز الرحمن.. يک دختري هم دارد پدر شير لالا که به دوکتورتورن نقيب الله متخصص گوش وگلوي شفاخانه چهار صد بستر اردو به زني داده است.
من و شير لالا از صنف اول مکتب شيوه کي هم درس هستيم. هردو در پشت يک ميز مي نشينيم و هردو ازجمله شاگردان ممتاز صنف خود هستيم. مگر او هميشه اول نمره است ولي من دوم يا سوم. اگرچه ما باهم دوست وبرادر هستيم و به اصطلاح يکي پشت ديگر جان مي دهيم؛ مگر رقيب هم هستيم. حبيب از استعداد بي نظيري برخوردار است. گلستان و بوستان سعدي را نزد پدرش خوانده است نه درنزد ملاي ده، به همين سبب در ادبيات فارسي کسي به گرد پايش هم نمي رسد. رياضي را نيز نيک مي داند و حرف زدنش نيز چنان منسجم و موزون و سنجيده شده است که بار ها رشک وحسادت مرا برانگيخته است. توانايي هاي ديگر او نيز فراوان اند. مثلا پروازتخيلش بي مثال است يا توانايي هايش در تحليل اوضاع واحوال پيرامون مان بي نظير. يکي دوسالي که مي گذرد از آشنايي و دوستي مان، ديگر من متيقن مي شوم که هرگز نمي توانم به او برسم.
مکتب شيوه کي را هردو باهم ختم مي کنيم. او اول نمره عمومي مکتب است و من دوم نمره صنف خود. فضل الرحمن پسر يکي از خان هاي منطقه که باغ بزرگي دارد و زمين وجايداد فراوان و همين تعمير مکتب نيز از وي و از پدر و پدر پدرش است، مي شود سوم نمره. زمستان فرا مي رسد. من وشير لالا از هم جدا مي شويم. روز وداع اشک مي ريزيم و کتابچه هاي ياد داشت هاي خود هارا يکي به ديگري تحفه مي دهيم. شايد تصور مي کنيم که ديگر هرگز همديگر را نخواهيم ديد. اما بهار که فرا مي رسد، يک روز او را هنگام تفريح در مکتب جديد مان مي بينم. در ليسه حبيبيه . او صنف هفت” الف” است و من صنف هفت ” ب ” . حالا ديگر هر روز نمي بينيم، گهگاهي مي بينيم و بيشتر هنگامي که هردو ي مان بايسکل هاي مان را به سوي خانه مي رانيم . زمستان که مي شود من درغم مضمون فزيک مي مانم. آخر مشروط مانده ام دراين مضموني که خشک است و ياد گرفتنش زمان گير و دل ودماغت را مي سوزاند تادرذهنت فورمول ها و تعريف هاي ثقيلش جا بگيرد. اما امتحان مشروطي را که مي گذرانم ، نمره اعلي مي گيرم و مي اندازندم در صنف هشت ” الف”. بختم يار مي شود وطالعم مددگار که حبيب شير من هم درهمين صنف است و بار ديگراز سرگرفتن همان دوستي ها و بي ريايي ها و پاکيزه گي ها.
تا صنف دهم هم همصنفي هستيم. زمستان که مي شود جبيب صنف يازده را امتحان مي دهد. کامياب مي شود و مي رود به صنف دوازده الف و همصنفي مي شود با محمود بريالي. هنوز شور نخورده ايم ما که درامتحان کانکور کامياب مي شود و به حيث با استعداد ترين محصل انتخاب مي شود براي ادامه تحصيل در يونيورستي ام .گا. اوي ماسکو. مدت ها مي گذرد، من هم ازليسه حبييه فارغ مي شوم ولي مرا جبراً مي اندازند درهمان جايي که عرب ني انداخته بود. در حربي پوهنتون. نق نق وزق زق و جزع وفزع من فايده يي به حالم نمي کند. پدرم که خود يک نظامي باز نشسته است، از صميم قلب خوشحال است و يکي ازبسته گان نزديکم نيز که دم ودستگاه و کرچ ،کلاهي دارد و نفوذي در وزارت حرب ، نيز اشک هايم را نمي بيند ويا اگر مي بيند مي گويد، پسرم ، ادبيات چيست که تو به آن دل داده اي؟ معلم مي شوي آخر و نان شب وروزت را پيدا کرده نمي تواني. همين قدر مي گويند و بس وخلاص ومن مي روم درعسکري. صنف اول را به مشکل مي خوانم. هرروز درفکر گريز ، هر روز در انديشه و حرمان فاکولته ادبيات و ازاين حرف هاي لوکس و آخر سال مشروط درمضمون توپچي. و بعد ازرخصتي بدون کدام آماده گي گذرانيدن امتحان وبالا رفتن و افسر شدن.
پنج شش سال ديگرهم مي گذرند. ما کودتا کرده ايم. چند ماهي گذشته است. بيانيه خطاب به مردم ايراد شده است. هرکس تفسير خودش را ازاين بيانيه دارد. به ويژه محصليني که دراتحاد شوروي مشغول تحصيل اند. يک روز صداي آشنايي را از وراي امواج تيلفون مي شنوم. صدا سخت آشنا است. به حافظه ام فشار مي آورم و ناگهان صداي حبيب الرحمن را ازميان هزاران صدايي که در دهليز هاي پيچ درپيچ ذهنم زنداني شده اند، تشخيص مي دهم. مي گويم توهستي ؟ مي گويد : بلي. اول بگذار که مقامت را تبريک بگويم ودوم هرچه زودترپاسپورت بگير وبراي من بفرست تا مسأله ويزه وتکت طياره را حل کنم. هنوز جاي پاي يک بهت بزرگ در چشمانم ديده مي شود که مي گويد ، نظر به امر رييس صاحب دولت يک هيأت براي توضيح بيانيه خطاب به مردم و حقايق کودتا و جريان کودتاي 26 سرطان به اتحاد شوروي سفر مي کند. رييس هيأت من هستم و يک عضو آن تو و عضو ديگرش يک استاد از پوهنتون کابل.
در طياره از وي مي پرسم که چه وقت برگشته اي ازتحصيل؟ مي گويد چند سالي مي شود. حالا معاون علمي انستيتيوت پوليتخنيک کابل است. درجريان سفر بيشتر باهم نزديک مي شويم. صميميي هستيم ولي هردو مي دانيم که آن دل نزديکي هاي گذشته هرگز باز نمي گردند. به زودي از کساني که به نزد هردوي ما مي آيند معلوم مي شود که کي کي است؟ اگرچه حبيب به زبان نمي آورد و نمي گويد درکدام حزب وسازمان سياسي است، اما دوستاني که به نزد من مي آيند مي گويند که او يکي از کادر هاي برجسته شعله جاويد شده است.
***
عبدالرحمن برادر حبيب افسر اردو بود. به گمانم او نيز درشوروي درس خوانده بود. اما پس از دوسه باري که وي را درزمان محمد داوود ديدم ، ديگر نام ونشاني ازوي نشنيدم. فقط همين قدر مي دانم که چندان با سياست ميانه يي نداشت و دليل ناپديد شدنش نيز نبايد سياسي باشد.
حالا اين عزيز الرحمن برادر حبيب الرحمن که دردوران امين لادرک شده است هم عجب سرگذشتي دارد: بشنويم از زبان وقلم فرهيخته مرد قلم جناب نجيب داوري :
***
دوست عزيزم آقاي نجيب داوري چنين مي نويسند :
“…پس ازکودتاي محمد داوود خان با چهره ونام عزيز الرحمن آشنا شدم. مي گفتند که درزمان محمدظاهر شاه به خاطر فعاليت هاي سياسي مدتي را در زندان سپري نموده بود. موصوف هميشه لباس سياه برتن و کلاه ودستار سياه بر سر مي داشت و ريش مي گذاشت. هميشه کوشش مي نمود تا با جوانان درتماس باشد. گهگاهي به جوانان کتاب مي داد ولي متأسفانه کتاب هايي که از فهم ودرک جوانان بالا مي بود. بيشتر عصر ها در نزديک خرمن هاي گندم مردم مي رفت و با دهقانان صحبت مي نمود. گاهي هم يک مقدار پول درجيب دهقان بي بضاعت ومحتاج مي گذاشت. “
“..روزي با يکي از هواخواهان و همنشينان روزان وشبان نوجواني وي که درمکتب يک صنف بالاتر ازمن بود، هم صحبت شدم. نامبرده تحت تلقين انديشه هاي عزيزالرحمن به دفاع از عياران و آيين عياري پرداخت. درجريان صحبت هايش ازبچه سقا درمقابل امان الله خان دفاع نمود. براي من که از طفوليت زير تاثير حرف ها و عواطف پدر وپدر کلان به ارتباط صفات نيک آن آزاديخواه بودم، شاه امان الله يک اسطوره بود. بنابراين از حرف هاي وي خوشم نيامد وديگر هرگز باوي هم سخن نشدم. بعد ها شنيدم که عزيزالرحمن با شاد روان مجيد کلکاني وهمفکرانش در يک مسير روان بودند. عزيز الرحمن درماه ثور 1353 خ درسرک کابل – لوگر نزديک پوزه سياه بيني – محل سرنگپراني آن زمان – در هنگام شب درحالي که نقاب وحشتناکي پوشيده بود از طرف پوليس دستگير شد ه و خبر دستگيري وي در شماره تاريخي 19 ثوردر روزنامه انيس همان سال همراه باعکس اصلي و عکس نقابدار وي به چاپ رسيد. امايک ماه بعد از زندان آزاد شد. “
آقاي داوري درمورد ويژه گي هاي شخصيت، مشغوليت ها و کردار و گفتار وي جنين مي نويسد :
” …عزيز الرحمن هميشه کتابي در دست داشت. زبانش بسيار فصيح و قوت افاده اش بي مانند بود. ازويژه گي هاي ديگر شخصيت او يکي هم اين خصوصيت بود که نامبرده با هرکس ودرهر سن وسال و موقف به آساني انس مي گرفت وسرصحبت را باز مي کرد. وي زبان طفلان ، نو جوانان ، جوانان وپير مردان را به خوبي مي دانست و برخوردش با آنان بسيار نيک ودوستانه بود. او حتي بانوجوانان به بازي دنده کلک و توپ دنده مي پرداخت. وي مطابق به سطح دانش وسويه وسواد طرف مقابلش صحبت مي کرد. ”
” …..ازخاطرات بدي که درنزد مردم از عزيزالرحمن وجود دارد ، يکي اين است که موصوف دريکي از نيمه شب هاي تابستان سال 1356 با به زبان آوردن دشنام هاي رکيک عمل ناجوانردانه يي را انجام داده وبالاي خانه يکي از افسراني که دگرمن اردو بود و در امريکا تحصيلات عالي خويش را ختم کرده بود، حمله کرد و ساعت هشت شب بعد ،اين حمله را تکرار نمود. نزديکان افسر مذکور به منظور حمايت از وي به محلي که عزيز زنده گي مي کرد، به حمله پرداختند. از اثرزد وخورد، يکي از نزديکان دگرمن مذکور توسط فير تفنگ عزيز از ناحيه سينه مجروح شد.. زخمي را به شفاخانه رسانيدند و قواي دولتي ولسوالي بگرامي به محل حادثه رسيده و آن جا را محاصره کردند. اما عزيز بااستفاده از تاريکي شب به خيمه يکي از مهاجرين لغماني که براي گندم دروي هرسال مي آمدند، پناه برد و ازفرداي آن روز ناپديد گرديد. “
درباره اين که عزيز الرجمن بعد از آن روز کجا رفت وچه کرد ، کسي چيزي به درستي نمي داند. اما بسيازي ها عقيده دارند که هم حبيب الرحمن نيازي و هم عزيز الرحمن در زمان حکومت امين بازداشت شدند . بعد ها در 6 جدي حبيب الرحمن آزاد شد. مدتي دروطن بود، بعد به شوروي رفت و پس از آن که درآن جا پول وپله يي به هم زد و مقدمات سفرش به امريکا مهيا شد به امريکا رفت و همين اکنون درهمان جا زنده گي مي کند. ولي در مورد عزيزالرحمن گفته مي شود که وي را سرانجام اميني ها گرفتار کرده وبه خاطر ارتباطش با مجيد کلکاني وسازمان سياسي ساما شکنجه ها داده وسرانجام سر به نيستش کرده اند.
داماد اين خانواده را هم اميني هاي جنايتکاربدون کدام جرم و گناهي دستگير مي کنند. او زنده ياد جگرن نقيب الله نيازي داکتر گوش وگلو درشفاخانه چهار صد بستر اردو بود. من اين داکتر مهربان و طبيب حاذق را ازنزديک ديده بودم وبا وي معرفت داشتم، فقط يادم رفته است که تحصيلات عالي اش را درترکيه به اتمام رسانيده بود با در شوروي وقت. بلي، دژخيمان به او هم رحم نکردند؛ پس بگرفتند و ببستند وبکشتند آن آزاده مرد پاکنهاد را مانند همان دوازده هزار تن ديگر.
همين چند لحظه پيش جناب جاويد نيازي که پسر کاکاي عزيز الرحمن نيازي هستند درنامه يي به من نوشتند که حبيب الرجمن نيازي در امريکا ني ؛ بل درهاليند زنده گي دارد. به کابل رفت و آمد دارد وشريک است در هوتل ستاره. همچنان نوشته اند که ازعزيز الرحمن که اهل خانه به وي جان لالا مي گفتند پس از لادرک شدن تا همين اکنون خبري نيست. برادر بزرگ آن دو يعني عبدالرحمن باجه جنرال رفيع است ودر هاليند زنده گي مي کند. زنده ياد نقيب الله نيز به رتبه دگروالي رسيده بود که ازسوي دژخيمان امين گرفتار و پس از شکنجه هاي بسيار به شهادت رسيد.
***
برگرديم :
خونخواري رژيم درهمين يکي دومثال هرگز خلاصه نمي شود؛ زيرا اندر اين راه کشته بسيار اند قربان شما :
اين رژيم خونتا سايه شوم وسياه خويش را بر قريه شمالي شيوه کي که درياي لوگر خط فاصل بين هردو قريه را تشکيل مي داد، نيز گسترانيد ويکي ازشخصيت هاي بنام قريه حسن خان بالا را که محمد نذير نام داشت و پسر پاينده محمد بود، بلعيد و تاهمين اکنون لادرک ساخت. او معاون انجنير در ميدان هوايي کابل بود ؛ ولي پدرش پاينده محمد بابه کرخيل شخصيت معروفي بود که در مکتب ابتداييه شيوه کي وظيفه معلمي داشت و بعد از تقاعد هم عضو تفتيش وزارت معارف بود.
بنابرنوشته رفيق گرامي آقاي نسيم سحر ازجمله کساني که از مربوطات ولسوالي بگرامي در دوران امين شهيد شدند، يکي هم پهلوان سالم از بتخاک مامور وزارت فوايد عامه بود. او در بتخاک بر ضد حضرت هاي بتخاک که خيلي با نفوذ بودند ، مبارزه ومقابله مي نمود. استاد عبدالرزاق هم که ماستري روان شناسي وزبان را از دانشگاه کولمبياي امريکا به دست آورده بود واستاد زبان انگليسي در فاکولته هاي ادبيات و تعليم وتربيه بود وبعد از 7 ثور به حيث معاون اداري پوهنتون کابل ايفاي وظيفه مي کرد، درزمان حاکميت همين خون آشام به شهادت رسيد.
نسيم سحر خاطرات جالبي دارد از اين استاد گران قدر :
” … من از اثر کمک ورهنمايي همين استاد گرامي بورس شوروي گرفتم. محصل پوليتخنيک بودم و اول نمره صنف؛ اما درليست کانديد ها نبودم. ولي برعکس کسي را که من درامتحان نقل مي دادم، کانديد شده بود. بنابراين به نزد استاد که معاون اداري پوهنتون بود، رفتم و موضوع را براي شان گفتم. او مشوره داد که به زبان پشتو عريضه بنويس و تذکر بده که من اول نمره عمومي ليسه، اول نمره کانکور پوهنتون، اول نمره صنف اول پوليتخنيک و عضو حزب نيز هستم، پس چرا کانديد نشده ام؟ نتيجه آن شد که بعد از عريضه من ، معياربورس در پوليتخنيک کابل، نمرات رياضي و کيميا تعيين شد که بنده نفر دوم شدم در پوليتخنيک. اين بزرگمرد يک حزبي پاک و يک انسان شريف وبي همتا بود. برادر کلانش دگروال متقاعد عبدالصمد آدم همصنفي ودوست زنده ياد کارمل صاحب بودند. به اساس زحمات او بود که برادر زاده اش محمد ولي رييس اسناد وارتباط امنيت دولتي وشاگرد شاد روان فاروق يعقوبي در اکادمي پوليس ، حتي در دوران مکتب به زبان انگليسي فصيح وروان صحبت مي کرد. گفتني است که خسريره استاد به نام حبيب که دوست و رفيق اکرم عثمان و عارف سروري بود نيز در همين هنگام به شهادت رسيد ”
يکي ازجوانان با نشاط و زنده دل که هم سن وسال و هم فکر وهم پيمان من بود، زمري ( خدا کند نامش را درست نوشته باشم ) نام داشت. اين زمري برادر همسر محبوبه جان ذهين بود. فکر نمي کنم ازجمله فعالين حزبي ما، کسي پيدا شود که اين شير زن را نشناسد. او معاون مجبوبه جان کارمل بود، همو که زبان فصيحي داشت و در هنگامي که حزبي ها به خاطر اعزام شاد روان ببرک کارمل به شوروي وقت ، تظاهرات خشونت باري را انجام دادند، وي درپيشاپيش صفوفي قرار داشت که مخالفت شان را با اعزام اجباري آن زنده ياد به بهانه تداوي به شکل علني و بدون ترس وبيم از داکتر نجيب الله شهيد و درپيش روي وي ابراز داشت وبه همين سبب هم مدت طولاني يي زنداني شد. باري، اين زمري پسر گل آقاي لندي بود. مردم او را گل آقاي ” چت ” مي گفتند. قلعه بزرگي داشت و باغ باصفايي مملو از درختان پر ميوه و گلهاي رنگين و رياحين. نمي دانم زمري چه گفته بود ، چه کرده بود که شبي دژخيمان بر سر او بريختند و اورا نيز بگرفتند وببستند وبکشتند مانند آن دوازده هزار تايي که ذکر شان برفت.
***
چند ياد داشت از دوستان گران قدر اين برگه :
دوست عزيز جاويد نيازي به ارتباط شهادت زمري پسر مرحوم گل آقا مسکونه شيوه کي مي نويسند :
“زمري برادر محبوبه جان ذهين در دوران امين به شهادت رسيد. زمري درليسه شيوه کي همصنفي مامايم نصير احمد نيازي بود که برايم گفت که عزيزالرحمن سياه پوش وسه برادر از شيوه کي به نام هاي قسيم ( منظور نذير ، بصير وقصير است ) که شما هم از ايشان نوشته ايد توسط دگرمن دوست محمد خان که درامريکا تحصيل کرده بود ازبين برده شده است. پسرخاله دگروال عبدالقادر خان نيازي سابق رييس ارتباط خارجه وزارت دفاع مي باشد. که قرار شنيده گي انتقام از همان شب حمله به خانه اش بوده است. سه برادر ازشيوه کي از دوستان نزديک عزيز سياه پوش بوده اند. “
من درحالي که از جناب نيازي از ژرفاي قلب براي اين راز گشايي سپاسگزاري مي کنم، مي خواهم اين نکته را به يا داشته باشيم که زنده ياد زمري پرچمي بود و عزيز الرحمن سياه پوش از جمله رهروان راه زنده ياد مجيد کلکاني. بنابراين شرکت زمري در حمله به منزل دگرمن دوست محمد به خاطر کمک به عزيزالرحمن چندان موجه به نظر نمي خورد. به پندارمن بازداشت و بعدا به شهادت رسانيدن زمري توسط هرکسي که بوده است، مي تواند جزيي ازهمان سايه شومي باشد که بالاي سر هرعضو حزب پرچم سايه افگنده بود. اما اين گپ هم دور ازامکان نيست که دگروال عبدالقادر که پيش از جنرال خطاب رييس روابط خارجه وزارت دفاع در زمان تره کي – امين بود.، و امکانات زياد و دست باز در گرفتن وبستن و کشتن پرچمي ها و ساير روشنفکران اين سرزمين داشت ، بهانه يي براي سربه نيست کردن شاد روان زمري پيدا کرده باشد. گفتني است که اين افسر را که از افسران قواي هوايي بود و ازجمله دوستان اسدالله سروري و جيلاني رييس لوژستيک وزارت دفاع زمان تره کي – امين يکي دوبار در وزارت دفاع ديده بودم.
ياد داشت رفيق نسيم سحر به ارتباط زنده گي نامه استاد عبدالرزاق:
گفتني است که دگروال صاحب عبدالصمد خان آدم ( برادر ارشد استاد عبدالرزاق ) که يک شخص غير حزبي بود، با پسرکلانش عبدالولي زلمي نيز زنداني شده بودند. دگروال صاحب بعد ازکشته شدن تره کي از زندان رها شد؛ اما عبدالولي زلمي بعد از شش جدي از زندان پلچرخي در روز عفو عمومي رها شد. در آن وقت من درشوروي بودم. وقتي در سال 1980 بعد ازدوسال غرض سپري نمودن رخصتي به وطن آمدم، عبدالولي زلمي برايم گفت که پرسان ترا هم مي کردند ومن براي شان گفتم که او مصروف تجارت ” جرنگانه و پوقانه”، ( ولي زلمي را کساني که مي شناسند، مي دانند که طبع ظريفانه يي دارد .) در پاکستان است و اگر مي گفتم که در شووروي هستي حتماً تقاضاي اخراجت را مي فرستادند. “
ياد داشت سيد حسن رشاد فرزانه به ارتباط زنده ياد پهلوان سالم :
” … زنده ياد پهلوان سالم شير مرد بتخاکي در شجاعت نمونه مثال ودر سخاوت بي نظير بود. او قبل از ماموريت در وزارت فوايد عامه ، محصل حربي پوهنتون بود که قاتل نامردش کبير کارواني در آن زمان ضابط صنف شان ، سبب اخراجش از حربي پوهنتون و بعد زنداني شدنش در محبس دهمزنگ گرديد. اما فاتل نامرد به آن هم اکتفا نکرد ودر زمان امين سفاک اورا شهيد ساخت و خود قاتل درکودتاي تني – آي اس آي کشته شد. . “
ياد داشت رفيق شعيب عزيز!
” …ازليسه چهار آسياب محمد عارف معلم پشتو را که به هيچ حزب وسازماني ارتباط نداشت ؛ ولي شخص عيار و جوانمرد بود، بردند و تا اکنون مادرش درانتظارش هست . ”
ديگر چه بگويم ؟ کجايي سپهري عزيز که مي گفتي : چيز هايي هست که نمي دانم. مي دانم اگر سبزه يي را بکنم خواهم مرد.” اما آنان هزاران درخت گشن و تنومند وسرافراز وطن مألوف مرا از ريشه بريدند و سوختاندند و هنوز هم توقع دازند سکوت کنم ودم برنياورم تا “وحدت” خراب نشود !!
***
يک ياد داشت ديگر از رفيق شعيب گرانمايه:
” …من بعد ازيک ماه بعد ازقيام ثور از ولايت کابل به ولايت لغمان تبديل گرديدم ودرليسه روشان ولايت لغمان اشغال وظيفه نموده وبعد از اخذ امتحانات برج جوزا يک تعداد معلمين به ولايات مختلف تبديل گرديديم. من به ولايت زابل ، دو مامايم هريک يمين الدين ونصرالدين به ولايت پکتيا تقرر حاصل کرديم. ولي فرداي آن روز تاريخ 28 جوزا چپراسي مکتب خالدين در چاشت روز پرزه خطي را به من داد که درآن مدير ليسه ولي نوشته بود که اگر تکليف نمي شود يک بار به مديريت ليسه بياييد. ساعت دو بود . مامايم صدا کرد بياييد برويم که مدير صاحب چه مي گويد. من درجواب گفتم : ماما! من نمي روم. ازاين مکتب تبديل شده ام وشما هم بهتر است که نرويد. مامايم گفت چرا نه ميروي ؟ درجواب گفتم : من اين گشنه هاي تاريخ را مي شناسم، شايد قصد بندي کردن ما را داشته باشند. مامايم گفت ، تو بسيار ترسو هستي، ما را به کدام جرمي بندي مي کنند؟ آنان رفتند ومن فرار کردم و به کابل آمدم ومخفي شدم. مامايم نصرالدين سه ماه قبل عروسي کرده بود و ماماي ديگرم انجنير يمين الدين صاحب هشت فرزند بود. آنان رفتند وبرنگشتند. در 28 جوزا گرفتار و به تاريخ 5 سرطان به شهادت رسيدند. روح شان شاد باد!”
اما آيا اين ستمگري هاي آن مرد مؤقر ويارانش را پاياني بود ؟ ني. زيرا هرروز نواي تازه يي ساز مي کردند، هرروز شکنجه نوي اختراع مي کردند و هر ساعتي وسيله جديدي براي آزار واذيت مردم سيه روزگار اين وطن و ازجمله رفقاي عزيز ما چه آناني که در باستيل پلچرخي مي سوختند و چه رفقايي که دربيرون آن زندان ولي درجهنم ديگري براي رهايي وآزادي مردم و رفقاي شان مي رزميدند، پيدا مي کردند. يکي از شيوه هاي دوزخي پوليس مخفي آن ميرغضب تاريخ که آقاي “عباس خروشان ” وي را مرد مؤقر مي نامد وبرخي از ياران ناپايدار ما نيز برايش چک چک مي کنند، اين بود که مکالمه هاي تيلفوني مردم را گوش کنند، نامه هاي رسيده و نامه هايي را که فرستاده مي شدند، بخوانند، درپشت دروازه هاي صنف هاي مکتب ها و دکان ها وسرويس ها وتکسي ها و حتي خانه ها به استراق سمع بپردازند، و در تظاهرات و ميتينگ ها متوجه زنده باد گفتن ومرده باد گفتن مردم باشند که چه کسي لب باز کرد وچه کسي ني. يا همان طوري که دوست عزيزم جناب سليم عليزاده نوشته اند، معلمين حزبي وظيفه داشتند از شاگردان صنوف 4 و5 ابتدايي بپرسند که پدرت درخانه کدام راديو ها را مي شنود ؟ اگر کودک درمورد قصه مي کرد، پدرش را درحقيقت برباد کرده بود زيرا دژخيمان به صورت ناگهاني مي آمدند و به جرم شنيدن راديوي بي بي سي يا صداي امريکا، پدر يا برادر و حتي مادر کودک را مي بردند . بردني که کمتر بازگشتي درقبال مي داشت. به همين شکل به بهانه تلاشي خانه ها درست دراثناي پخش خبر هاي راديوي بي بي سي اين ارازل واوباش سري به خانه هاي مردم به خصوص به خانه هاي روشنفکران و از آن جمله پرچمي ها زده و بي خبر داخل مي شدند تا سر نخي به دست آورند براي زنداني ساختن و شکنجه دادن وبه پوليگون ها فرستادن آنان براي تکميل کردن آن ليست کذايي دوازده هزار نفري.
از خدا پنهان ني ازشما چه پنهان که پس از گذاشتن ياد داشت بلند رفيق سحر درمورد پهوان سالم فقيد ، مي خواستم برگردم به چند شب وروزي که در شيوه کي مخفي بودم؛ اما آن مهم را انجام نداده ، به خاطره يي از رفيق گرامي اسد کشتمند دربرگه وزين ياد واره ها برخوردم که درآن از اقدامات وتدابير پيش گيرنده يي که مانند روزگاران پيشين و جنگ هاي کلاسيک ( نامه ها ومطالبي که اگر احياناً به دست دشمن هم مي افتاد ،نبايد به هيچ صورتي از صور خوانده مي شد و دشمن به محتواي ان پي مي برد.) سخن رفته بود. پس برآن شدم که نخست فشردهء آن ياد واره را دراين برگه بگذارم وبعد بروم به سراغ نوشته رفيق ارجمند مان نسيم سحر.
من از رفيق کشتمند گرامي اجازه گرفته ام تا با اندکي اختصار اين ياد واره را در همين زنجيره بگذارم براي ثبت در تاريخ آن دوره سياه :
” ..آن روز ها که اولين خاطره رفيق آصف الم.( جنرال آصف الم رييس پيشين محکمه عالي قواي مسلح ) را خواندم ، بلافاصله به ياد برادر ايشان رفيق ” صابر ” که درناحيه حزبي چهارم ” ب ” مسؤوليت ايشان و گروهي از مامورين وزارت زراعت را در شرايط مبارزه مخفي به عهده داشتم ، در ذهنم زنده شد. … از برادرم سلطان علي کشتمند ازروزي که به طور ناگهاني در صبح يکي از روزهاي تابستان سال1357 زنداني شدند تا بعد ازکشته شدن ” نور محمد تره کي ” هيچ گونه احوال و خبري نداشتيم. تا اين که به طور غير مترقبه نامه يي از جانب وي به دست ما رسيد…. اين نامه که درباره سرنوشت آن بعد از آزادي برادرم از زندان بيشتر دانستيم ، بعد از پشت سر گذاشتن انبوهي مشکلات به دست ما رسيده بود، قصه حالب و عبرت انگيزي دارد:
***
رفيق اسد کشتمند در يادواره شان نوشته اند که هنگامي که حفيظ الله امين به قدرت رسيد، ظاهراً براي مدت محدودي شرايط در زندان پلچرخي تغيير کرد و ما توانستيم به طريقي يک مقدارپول به برادرم بفرستيم ويکي از سربازان محبس هم حاضر شده بود تا درازاي دريافت پول، نامه يي از برادرم را اززندان به ما برساند:
” … القصه اين نامه در مخفيگاه حزبي در قلعه شاده قديمي به دستم رسيد. در بخشي که مسؤوليت داشتم عده زيادي از رفقاي وزارت زراعت عضويت داشتند که درميان آنان رفيق ” صابر ” برادر جنرال آصف الم نيز شامل بود. … اتفاقاً يکي دو روزي از دريافت نامه نگذشته بود که با رفيق صابر قرار حزبي داشتم. ضمن صحبت ها به من اطلاع داد که جهت سفر رسمي يي که از طرف اداره به وي پيشنهاد شده است؛ قرار است به هندوستان برود. اين فرصت مناسبي بود تا نامه زندان را که از هفت خوان رستم گذشته بود، ذريعه وي به رهبران بيرون از کشور بفرستم. ( اصل نامه توسط رفيق ” ثريا پرليکا ” که يکي از فعالترين اعضاي حزب در دوران مخفي بود به رهبري داخل حزب انتقال داده شده بود. ) “
” گروه رهبري داخل کشور درشرايط مبارزه مخفي ، براي انتقال مصؤون وبي خطر دساتير واسناد محرم حزبي، سيستم شفري ساده يي ساخته بود ند که درآن شرايط بسيار به درد بخور وعملي بود. ياد گرفتن و به کار بردن آن بسيارسهل بود. اين سيستم متشکل از ارقامي بود که با حروف الفبا ارتباط داشت و ميشد سلسله يي از حروف را با اعداد منطبق ساخت.. مثلاً از حرف ” الف ” تا حرف ” ج ” را مي شد چنين نام گذاري کرد: ” الف -21، ب – 22 ، پ – 23 ، ت – 24 ، ث – 25 و ج – 26 ” گفتني است که مي بايست دراين نامگذاري موازي ، انقطاع به ميان مي آمد، درغير آن دشمن مي توانست به ساده گي با دست يافتن به حرف اول ورقم موازي معادل آن به همه حروف دسترسي پيدا کند. مثلاً از حرف ” چ ” تا حرف ” ز” را مي شد چنين انتخاب کرد : ” چ -45 ، ح – 46 ، خ – 47 ، دال – 48 ، ذ – 49 ، ر -50 و ز – 51 ”
درسطور بعدي ياد واره جناب اسد کشتمند که در دوران مبارزه مخفي يکي از پرشورترين وفعالترين اعضاي حزب بود ، پس از آن که يکي از مزاياي اين سيستم شفري را در انعطاف پذيري آن مي داند مي نويسد که اعضاي حزب مي توانستند رقم موازي حرف اول هرمطلبي را که مي خواستند شفر شود، مي توانستند مطابق ميل خود انتخاب کنند:
” روزي با رفيق “آصف دين ” يکي از اعضاي همين گروه شش نفري رهبري داخل کشور که ناحيه چهارم ” ب ” حزبي شهر کابل هم درحلقه تحت رهبري اش قرار داشت ورفيق “ولي ” ( بعد ها منشي کميته شهر کابل ) که منشي همين ناحيه حزبي بود، دريکي از مخفيگاه ها قراري داشتم. او تعريف کرد که چگونه در مدت کوتاهي وي ( آصف دين ) و رفيق جميله پلوشه اين سيستم را ساختند و در اختيار رفقا قرار دادند. ”
رفيق کشتمند در پايان اين ياد واره دلچسپ بر مي گردد به داستان فرستادن نامه شفري به بيرون از کشور توسط رفيق صابر:
” باري نامه رسيده اززندان را که براساس همين سيستم شفري روي کاغذ تشناب نوشته وبا رفيق صابر با استفاده ازکليد رمزي که خود ساخته بوديم( همين حروف وارقام موازي ) آن را مرور کرديم. قرار شد رفيق صابر آن را در آستر کرتي خود جاسازي کند وهنگام رسيدن به دهلي آن را با استفاده از کليد رمز بيرون نويس کرده وبه آدرسي که برايش داده بودم که آدرس برادرم عبدالله کشتمند بود بفرستد تا دراختيار رفقاي رهبري قرار گيرد…. رفيق صابر وظيفه محوله را باکمال متانت ورازداري انجام داد ؛ ولي از ياد برده بود که متن شفري را بيرون نويس کرده وبعداً بفرستد. يعني او همان متن شفري را سربسته به پاريس فرستاده بود.”
ودرفرجام ياد واره چنين مي خوانيم :
” روزي از روز ها بعد از شش جدي با زنده ياد رفيق بريالي قدم مي زديم که از همان نامه برادرم ياد کرد وگفت اوضاع کشور رفقا را دربيرون دچار سرگيچه ساخته بود . درچنين وضعي عبدالله کشتمند پارچه کاغذ تشناب را که به خوبي محافظت وبسته بندي شده بود براي ما آورد وگفت اين نامه يي است که از زندان رسيده واسد برايم فرستاده است. وقتي آن را باز کرديم فقط اعدادي را يافتيم که منظم وبا فاصله ها درکنار هم گذاشته شده بودند. نمي دانستيم چه کنيم. رفيق نجيب گفت مرا يکي دو ساعتي وقت بدهيد .. بعد از تقريباً دوساعت رفيق نجيب از اتاق بيرون شد و متني را که از رمز بيرون کرده بود براي ما خواند. هرکلمه آن نامه ء رفيق کشتمند را که رفيق نجيب مي خواند ، فرياد واشک ما را جاري مي ساخت. درآغاز آن نوشته شده بود که من به عنوان يک وطنپرست ويک انترناسيوناليست اين نامه را براي شما رفقاي رهبري حزب مي نويسم.. درنامه به حقانيت راه ما وابعاد جنايات خلقي ها و خطا کاري هاي آن ها اشاره شده بود.”
***
جناب اسد الله کشتمند درپيام کوتاهي يکي دو نکته ء ديگري را نيز درارتباط سيستم شفري يي که در دوران مبارزه مخفي براي فرستادن اسناد و مکاتيب حزبي توسط رفيق جميله پلوشه و رفيق آصف دين ايجاد شده و به زودي دربين رفقا رواج گسترده يافت، در
دنباله يادوارۀ شان اضافه کرده اند:
بعدازتعارفات:
” … ذکر اين نکات نيز درباره آن سيستم شفري ضروري است که متأسفانه ازجانب من از قلم مانده اند: – براي جلوگيري از ايجاد ابهام ، ارقام بايد دورقمي مي بودند وبين هرجفت ارقام معادل يک حرف الفبا بايد يک فاصله ( دش – ) گذاشته مي شد . “
برگرديم به نوشته زيبا ، توضيحي و روشنگرانه رفيق نسيم سحر درمورد پهلوان سالم بتخاکي وبعد ازآن گزيده يي بياوريم از ياد داشت هاي دوستان که آوردن آن در اين زنجيره ياد داشت ها يقينا به روشن ساختن حقايق ، حادثه ها و نام هايي که در تاريکي قرار دارند، کمک خواهدکرد:
جناب نسيم سحر اگرچه در ياد داشت هاي پيشين شان هم اندکي درمورد شخصيت متين واستوار اين رفيق با ايمان مان چند سطري نوشته بودند ؛ ولي اينک به نظر مي رسد که با اين نوشته اخيرشان با صدا وسيما وشخصيت بزرگمردي آشنا مي شويم که مظهر مردانه گي، مروت و مهرباني نسبت به مردمش است:
.. زنده يادپهلوان سالم آموزگار کورس آموزشي ما درسازمان جوانان ولسوالي بگرامي بود. به تاييد حرف هاي رفيق سيد حسن رشاد گرانقدر :” زنده ياد پهلوان سالم شيرمرد بتخاکي درشجاعت نمونه مثال ودر سخاوت بي نظير بود ” پهلوان سالم يکي از شجاع ترين ودلير ترين حزبي ها درمنطقه بگرامي بود. او پهلواني بود به مفهوم واقعي آن.نه تنهاقدرت، زور ومهارت هاي بالا داشت؛ بل داراي صفات مردانه گي ، شجاعت ودليري نيز بود. اولين بار او را سال ها پيش در زيارت شيخ عادل ديدم درميله سيل گل زرد.جايي که در روزهاي جمعه ازتمام شش کروهي مرد ها جمع مي شدند بابگي ( گادي ) هاي رنگارنگ واسپ هاي پوپکدار، با بايسکل ها و الاغ ها و اکثراً باپاي پياده مي آمدند به ميله تماشاي گل زرد ..”
اين گل هاي زرد خوشبو و خوشرنگ را در شيوه کي هم ديده بودم. شگفتا که فقط در صحن حويلي زيارت خواجه حسن بابا و اطراف نزديک آن زيارت مي روييدند. يک نوع ديگر شان هم بود که ترکيب قشنگي بود از رنگ سرخ ورزد و مردم به اين گل هاي قشنگ رعنا وزيبا مي گفتند. عجيب نبود که اين گل ها فقط در زيارت ها مي روييدند؟ چي حکمتي مي توانست و جود داشته باشد ؟ البته خود خدا مي داند .
“. مردم مي آمدند، ميله مي کردند، تفريح مي نمودند ولذت مي بردند. ميله تماشاي گل زرد. زيارت شيخ عادل ( در دو کيلومتري قلعه ما ، قلعه آدم خان ) قرار دارد. دورادور مقبره شيخ عادل بابا ( درسال هاي اخير سنگ بزرگ قبر شيخ عادل بابا دزديده شده است) باغ بزرگي که با درختان فراوان و گل هاي زرد زينت يافته و چهار طرف آن هديدره هاي قريه جات مموزايي ، نُه برجه، قلعه شيخ ها ، قلعه حسن خان پايين است، قرار دارد . درهمين هديره بود که براي اولين باربا رهبران حزب د. خ. ا. ( نورمحمد تره کي و ببرک کارمل ) را از فاصله پنج شش متري ديدم. اکثريت رهبري حزب د . خ. ا. بعد ازوحدت درمراسم تشييع وتدفين جنازه خواهر زاده زنده ياد جيلاني باختري اشتراک ورزيده بودند. ونورمحمد تره کي وببرک کارمل درپهلوي همديگر ايستاده بودند.
ميله سيل گل زرد زيارت شيخ عادل بابا دربهار هرسال وقتي گل زرد پندک مي کرد وبوي عطر آن به مشام مي رسيد ، آغاز مي شد.؛ اما قبل از آن شيخ زيارت ( مجاور و متولي زيارت ) دسته هاي گل زرد را به خانه هاي اشخاص معتبر وبا نفوذ قريه ها مي برد و به آن ها اهدا مي کرد. درميله روز جمعه عجيب صحنه ها وپرده هاي رنگار نگ به ذوق هرکس وجود داشت. دريک طرف دکان ها، سماوارها، و بساط فروش کشمش و پنير به مشاهده مي رسيد. ازجمله سماوار ها سماورا آصف کمري وال زياد معروف بود. درسوي ديگر ميدان هاي جنگ بودنه ها، کبک ها ، و سگ ها ديده مي شدند که از بودنه باز هاي آن وقت مرحوم نذير ازشيوه کي و مرحوم محمد زمان از قلعه آدم خان بودند. ووقتي درجنگ بودنه ها ، بودنه يي “بگيل ” مي شد ، سرش از بريدن مي شد و شرمش از ازبودنه باز . زيرا بودنه بگيل يا شکست خورده و گريز کرده ديگر هرگز نمي جنگيد. ودريک خانه گکي هم يک حلقه آدم هاي خمارکه بته هاي فقيري ( چرس) را دود مي کردند وسرفه هاي پياپي شان با صدا هاي غير معمول وشاد باش هاي همتا هاي شان ” نوش ! نوش! نوش! ” شنيده مي شد، جمع مي گرديدند. ازجمله خماران دايمي و مشهور اين بوته فقيري يکي هم مرحوم عادل پاچا و ديگري داوود شاه قلعه آدم خاني بود. درعقب ديوارهاي دکان ها هم تعدادي دور يک پتو حلقه زده و کمسايي هاي شان را اين طرف و آن طرف لول مي دادند. وجيز گر ها براي برنده گان قمار ” دستخوش ، دستخوش ، دستخوش ! مي گفتند. واما درداخل باغ و درکنار حوض ميداني وجود داشت که جوانان هنر ها و توانمندي هاي ورزشي شان را به نمايش مي گذاشتند. که از پرتاب سنگ شروع مي شد و با مسابقات پهلواني پايان مي يافت. از سنگ انداز هاي مشهو رآن وقت پسر خاله ام سيد آقا از قلعه شيخ ها ( اکنون ساکن هاليند ) ، پسران کاکا يم هريک الحاج شاه ولي (فعلا معاون ليسه اماني) والحاج عبدالواحد فعلاً مامور عالريتبه در مستوفيت ولايت کابل ) بودند. باز ي کشتي گيري با برآمدن کاکه هاي هرقريه درميدان پهلواني اغاز مي گرديد و آن ها به نماينده گي از هر قريه جوانان را به ميدان کشتي گيري فرا مي خواندند. از کاکه ها وکلان کارهاي قريه هاي همان وقت يکي هم ضابط شيرگل شيوه کي وال وديگري پهلوان انور کمري وال بودند. من هم دراين کشتي گيري ها سهم گرفته ، گاهي مي باختم وگاهي برنده مي شدم. ”
حناب نسيم سحر که خود نيز در آن سال هاي جواني در همان ميدان هاي پهلواني مشق وتمرين نموده و پشت بسياري ها را به خاک ماليده اند، بعد از ترسيم هوا وفضاي پر ازجوش وخروش و خنده و هلهله مردم درميله تماشاي گل زرد زيارت شيخ عادل بابا، يکي از آن روز ها را به ياد مي آورد و مي نويسد :
” خوب به يادم است که دريکي از اين روزها از شيوه کي که درده کيلومتري زيارت قرار دارد، دوبرادر ( نذير و پهلوان بصير ) هم حضور داشتند. نذير بودنه باز ماهري بود .. ولي برادرش بصير پهلوان نام دار بود و گفتني است که از اين دوبرادر مردم به دلايل متفاوت مي ترسيدند. اين دوبرادر پسر خاله معلم سپورت ما زنده ياد استاد حاجي رفيق بودوهمه به خاطراو بصير پهلوان را مي شناخيتم. وقتي بصير وارد ميدان شد، پهلوان ديگري نيز داخل ميدان گرديد. اويکي از کاکه ها و جوانمرد هاي منطقه بود. ما همه طرفدار معلم سپورت ما حاجي رفيق بوديم. اما توانمندي ومهارت پهلوان سالم بالاتراز وي بود و پهلوان بصيراکثراً درحالت پل توسط گردن مي بود . پهلوان سالم را که از بتخاک 20 – 30 کيلومتري زيارت شيخ عادل آمده بود، شناختم. “
” سال ها گذشت . روزي منشي ما برايم گفت که يک تعداد فعالين را به کورس آموزشي معرفي مي کنيم . من هم درجمله آن ها بودم وقرار شد که درخانه انجنير عزيز اولين کورس ما داير شود. در آن جا بود که براي بار دوم او را ديدم. همان پهلوان سالم افسانوي را وفهميدم که آموزگار ما وي است. او بنياد آموزش انقلابي را براي ما درس مي داد. سپس بار ها اورا با موتر سايکلش که برادر کوچکش را درعقبش سوار مي کرد، مي ديدم. در يکي از روزها قرار برآن شد که زنده ياد پهلوان سالم مرا به آقا حسين تلاش که در فابريکه نساجي کار مي کرد، معرفي نمايد. آقا حسين تلاش خلقي بود ؛ اما اين ديدار بعد از وحدت حزب صورت مي گرفت. ما درانتظار او در پيشروي نساجي بوديم وقدم مي زديم که زنده ياد پهلوان سالم گفت: ” مي داني رفيق نسيم مرا حزب آدم ساخت، پيش از عضويت آدم هاي زور دار مانند .. درشهر کابل از دستم روز نداشتند. اگر همين حزب نمي بود، ازمن چي ساخته مي شد ؟ ” او واقعاً آدم زورمند، شجاعي بود. در درازاي سال هاي آشنايي مان تصويري که از وي داشتم اين بود که اين آدم به همان اندازه يي که زور داشت، به همان اندازه فروتن وبردبار بود. بعد از هفت ثور آقا حيسن تلاش رييس نساجي بگرامي و بعد ها منشي ولسوالي بگرامي شد و حتما از زنداني شدن و چگونه گي شهادت او به دست جلادان امين اطلاع کافي دارد. حالا که او در بسياري از تارنما ها درباره مسايل گوناگون مي نويسد، اميدوارم اين نوشته را بخواند و ازچگونه گي کشته شدن پهلوان سالم هم بنويسد .روح وروان آن مرد دلير وبيباک .مبارز شاد ويادش گرامي باد ! “
نمي دانم از شقاوت ونابخردي اين اميني هاي بد سرشت ديگر چه بنويسم ؟ ازآناني که دوازده هزار پهلوان ديگري مانند همين زنده ياد پهلوان سالم را سربه نيست کردند و زيارت ها و مسجد ها را به آتش کشيدند و گل هاي ر عنا وزيبا را از ريشه کشيدند وهيزم اجاق خشونت وبدسگالي شان کردند . اما شب دراز است و قلندر بيدار واين حديث درهمين جا ختم نمي شود .برتو لت برشت باري گفته بود :
چه سود نيکي را
هنگامي که نيکان سرکوب مي شوند
چه سود آزادي را
هنگامي که ازاد مردان دربند به سر مي برند
چه سود دانايي را
هنگامي که نادانان ناني به چنگ مي آورند که همگان نيازمند آنند.
به جاي آن که خود نيک باشيد، بکوشيد طرحي دراندازيد که نفس آزادي ممکن با شد
تا همه گان آزاد باشند ونيازي به آزادي نباشد.
بکوشيد تا نابخردي را ازجهان برداريد تا آن که خود خردمند باشيد
تا کسي از اين کالا هيچ بهره نباشد..
***
چند تا ياد داشت ديگر :
جناب عمر خراساني در رابطه به ابعاد فاجعه يي که توسط رژيم امين سفاک دراين کشور صورت گرفته است دريک پيام روشنگرانه شان چنين نوشته اند :
” به سلسله ابعاد فاجعه رژيم سفاک خلق و خونخواري هاي اميني هاي لعين و خدا نشناس وپادو هاي محلي شان يکي هم کسي بود به نام شريف افشار و خانواده مزدور و جاسوسش درمنطقه افشار. شريف اين قاتل مردم بي گناه و سربدار افشار در مزدور صفتي و جاسوسي سرآمد همه بود. ازجمله ده ها تن ازمردمان بيگناه افشار که در مشارکت مستقيم شريف افشار از طرف رژيم خوانخوار امين به شهادت رسيدند دو برادر نامراد بودند: افشار و پرويز که به نام مائويست اعدام گرديدند. شريف افشار همو فرزند ناتني سياست مصالحه ملي نجيب بود که بعد از غقد پروتوکول با دستگاه خاد ، بعد ها با دبدبه درميدان هوايي کابل پس ازبازگشت از کشور هندوستان ، استقبال شد. از سرنوشت بعدي اين قاتل ستمگر اطلاعي ندارم ؛ اما همين قدر شنيده ام که برادر اين سفاک به نام ظاهر بچه – چوچه درکشور سويدن زنده گي مي نمايد. “
رفيق شجاع شجاع الدين در ارتباط به پيام بالا چنين مي نويسند :
” اگر اين همان شريف افشار باشد که بعد از سقوط ( حاکميت حزب د. خ. ا. ) نامبرده درجمع حزب وحدت چند پوسته درافشار و جوار پوليتخنيک داشت، پوسته پير بلند و چند پوسته استراتيزيک حزب وحدت را در مقابل پول جعلي به شوراي نظار فروخت و خودش فرار کرد. قرار افواه پخش شده آن زمان بيست وشش نفر افراد وي را مزاري دستگير نموده و به مدت يک ماه از يک پاي درمکتب قلعه شاده آويزان کرده بود که ازتعفن شان مردم محل به جان آمده و سرانجام آنان را دفن کردند. ”
درياد داشت ديگري رفيق فريد اکبري فرزانه در باره پايان ناپذيري ستمگري هاي امين وياران سياه دل وسياه کردارش چنين نوشته است:
” … صنف هفت مکتب سيد جمال الدين افغان بودم. سال 1358 خ را خوب به ياد دارم. همه جا را ترس ووحشت فرا گرفته بود. برادر بزرگم علي احمد اکبري که درزمان شادروان فقير محمد يعقوبي و رفيق عبدالصمد قيومي وزيران تعليم وتربيه ، رييس دفتر اسناد وارتباط آنان بود، نيز مخفي گرديده بود. عجيب وغريب ترسي بود. پدر و مادر و خواهرم اشک مي ريختند که چه وقت دلبند شان را دستگير خواهند کرد. اگر بيرون مي رفتم ، يا اگر کمي از مکتب ناو قت تر مي آمدم ، برسرم محشر مي شد، محشر. نو جوان بودم، نادان بودم، ، نمي دانستم که چه مي گذرد، شب آرام خواب مي کردم؛ ولي پدر و مادر خدابيامرزم را کجا خواب بود و کجا راحت؟ شب هاي تار دروازه ها تک تک مي شدند و افراد برده مي شدند اما ما فردا آگاه مي شديم. اما يک شب تک تک دروازه همسايه مان را شنيديم، ولي صدا و آوازي نشنيديم. فردا که احوال شان را گرفتيم ، درحانه شان ماتم بود. همه مي گريستند و مي گفتند پسرکم را ، دلبندم را، صاحب مرده وزنده ام نورآغا جان را ديشب بردند. ..آري ، نوراغا جان شادروان ديگر بازنگشت . وي جوان 20 -21 ساله يي بيش نبود. پدرومادر اين شهيد تا چندين سال پيش به اميد اين که فرزندش بر مي گردد، منتظر بودند وسرانجام با چشمان گريان اين جهان را پدرود گفتند. ياد شان گرامي باد! “
***دو سه روز پيش سالروز تولد جنرال عزيز حساس بود. نمي دانم چند ساله شد ولي مي دانم که بهاران و خزان هاي زيادي را پشت سرگذاشته و فراز ها ونشيب هاي زيادي را ديده است. سال ها پيش قوماندان گارد جمهوري بود و يکي از نزديکترين افسران به زنده ياد ببرک کارمل. بهتر است بگويم يکي از وفادارترين پرچمي ها به انديشه و راه آن بزرگمرد. برگه يادواره ها را مي خواندم که چشمم به ياد داشت رفيق شاهپور شکسته طهماس افتاد. که درتابلوي رنگيني نوشته بود: رفيق حساس سال روز تولد تان مبارک. به همين ساده گي غافلگير شده بودم. بنابراين تا دير نشده بايد برايش تبريک مي گفتم. طالعم يار بود که درسکايپ ” ان لاين ” بودند و بلادرنگ ارتباط تأمين شد و من توانستم پيش از آن که دير شود سالروز پا گذاشتن اش را در زير اين سقف بلند سادهء بسيارنقش تبريک بگويم. سپاسگزاري کرد که فراموشش نکرده ايم و گفت همين حالا رفيق حيات الله زيارمل را درميدان هوايي استقبال کردم و اينک بامن است، مي شناسيش ؟ از رفيق هاي زبده است. به مزاح گفتم چند تا زيارمل داشتيم. ولي جان زيارمل ، ذبيح زيارمل و حيات الله زيارمل. اما يک ثانيه بعد تصوير زيارمل صاحب در روي مانيتور ظاهر شد. همان چهره دلپذير، با همان دهان پر ازخنده و همان نگاه هاي لبريز از صميميت و صداقت. خوب ديگر هردو همد يگر را مي شناختيم. موهاي سرش سفيد شده بودند و بروت هانيز سفيد ولي غلو و همان طور مانند قديم ها پهن و پرابهت. کمي خوش وبش کرديم و خنديديم و قصه در همان جا ختم شد.
اما ني، اين قصه دنباله داشت، آخر مگر ديشب ننوشته بودم که شب دراز است وقلندر بيدار؟ خوب ديگر، روز ديگر رفيق عزيز حساس به افتخار زيارمل صاحب در رستوراني مهماني مي دهد، دوستان جمع مي شوند وصحبت ها گرم . از بخت خوش ما رفيق نسيم سحر هم درميان مدعويين است و آن چه را جناب حيات الله زيارمل قصه مي کند، مو به مو درحافظه اش مي سپارد و با رساندنش به ما وشما بزرگترين رسالتش را دراين دادخواهي تاريخ اداء مي کند :
رفيق سحر در پاسخ پيام جناب شجاع شجاع الدين چنين مي نويسند:
” دوست نهايت عزيز شجاع، شجاع الدين ! من درزمان اقتدار آقاحسين تلاش مصروف تحصيل درشوروي بودم وصرف درمورد اعمالش چيزهايي شنيده بود که شنيده کي بود مانند ديده. ازروي تصادف امروز دوست ديرين ما جناب حيات الله زيارمل را دراستاکهولم ديدم که براي چند روزدر سويدن تشريف آورده است. در جريان صحبت ها يادي از گذشته، ازمنطقه وعزيزان وبالاخره از زنده ياد پهلوان سالم وآقا حسين تلاش شد. محترم زيارمل که ابتدا در وزارت خارجه وسپس درلوي څارنوالي ايفاي وظيفه مي نمود، خاطرات جالبي داشت که بخشي از آن را درهمين مهماني دريک رستورانت قصه نمود. اين مهماني توسط محترم عزيز حساس به افتخار محترم زيارمل ترتيب داده شده بود.
رفيق زيارمل قصه کرد که بعد از 6 جدي 120 تن اعضاي تيم حفيظ الله امين از قدوس غوربندي شروع الي آقاحسين تلاش زنداني شدند ودر زمان اقتدار ببرک کارمل کميسيوني غرض رسيده گي به اعمال اين گروه تشکيل و توظيف شد. کميسيون تحقيق وبررسي پيشنهاد اشد مجازات ( اعدام ) را به رياست شوراي انقلابي براي اين اشخاص نمود. اما زنده ياد ببرک کارمل اين حکم را به 20 سال زندان تعديل کرد واين افراد در زمان حکومت داکتر نجيب الله به خاطر تحکيم پايه هاي اجتماعي حاکميت اززندان رها شدند وبه وظايف مهم در وزارت خارجه ودر مقامات ادارات ديگر گماشته شدند. به عقيده من ، آقا حسين تلاش جزاي خود را ديده است؛ اما جناب حيات الله زيارمل مسأله جالب ديگري را بازگو کرد:
او دروزارت خارجه دردفتر کار اسدالله امين که پس از اسدالله امين درهمين شعبه کار مي کرد راپور جالبي را خوانده بود: درراپور واصله از سفارت افغانستان از واشنگتن به وزارت خارجه گزارش شده بود که گويا آشخاص آتي پرچمي ( نوراحمد نور، داکتر نجيب الله ، محمود بريالي و…) درمنزل ( فلان شخص ) درواشنگتن امريکا که برادرش عصمت درجاده ميوند کابل دکان پرزه فروشي دارد،به فعاليت هاي ضد حاکميت انقلابي مي پردازند. اين گزارش به اسدالله سروري رسيده بود وسروري حکم گرفتاري عصمت نام رادر جاده ميوند داده بود که درنتيجه دريکي ازروز هاجاده محاصره وبه تعداد 28 تن عصمت نام گرفتار شده بودند و هيچ کس نمي دانست که برادر کدام عصمت در امريکا زنده گي دارد. پس اسدالله امين حکم کرده بود همه آن عصمت ها نابود شوند. جناب زيارمل اين را هم گفت که بسياري اعضاي فاميل من به جرم خويشاوندي با من به زندان انداخته شده و کشته شدند. وحشت آور نيست ، دوستان؟”
آري وحشت آور است، مو دربدن انسان راست مي شود. ستمگري در پي ستمگري ، خفت درپي خفت. بي حرمتي درپي بي حرمتي دربرابر انسان اين سرزمين. آري، درآن زمان هر روزي که مي گذشت، عدالت مي مرد و به نظرم مي رسيد که پايان دنيا را جار مي زنند.
***
هنوز درشيوه کي هستم به نزد بسته گان بسيار نزديکم. سه چهار شبي از مخفي شدنم دراين دهکده زيبا مي گذرد. بهتر است به عوض مخفي شدن مي نوشتم ، پل غلط دادن. زيرا که حالا آدم وعالم مي فهمند که من درشيوه کي هستم. اگرچه دراين قريه بزرگ شده ام و روزهاي کودکي و جواني ام را گذشتانده وباهر سنگ و چوب و کوچه وپس کوچه آين جا آشنا هستم؛ اما نمي دانم چرا آرام وقرار ندارم براي برگشت به منزل و ديدار خانواده ام. از شهر هيچ احوال وخبري نيست. انگار دربرهوتي زنده گي مي کنم که آن سرش ناپيداست. راديو را که بگيري به جز خبر هاي مارش وميتنگ اميني ها وقلقله هاي امين و خنده هاي شيطنت بارش چيز ديگري ندارد براي شنيدن. يک احمد ظاهر بود که گهگهي شاد مان مي ساخت ، با آواز گيرايش ، اورا هم که تړون و آدمهايش کشتند. آزار شان به خراباتيان هم رسيد. ديگر کي مانده دراين ملک صاحب مرده؟
چشم هايم بسته اند. اما خوابم نمي برد. تابليت هاي خواب آورکارش را مي کنند. دوتا را پشت سرهم قورت داده ام با يک گيلاس آب از چاهي که يک روز درآن افتاده بودم. خدايا اين چاه چقدر عميق بود و چه آب سرد وزلالي داشت؟ نيالي بادنجان رومي مي کاشتيم پدرم بود ومامايم و يک دهقان پير. شايد پدر مسجدي بوده باشد. همو که درنيالي شاندن هم تخصص داشت وهم دستي پربرکت. جويه کشي کرده ايم. درجويه ها آب جاري است. پدرم و ماما و آن ديگري پاچه هاي شان را برزده اند وآستين ها را همچنان. سر گرم گور کردن نيالي اند در جويه هاي نم گرفته و هيچ خبري ندارند که درزير اين چرخ نيلوفري چه خواهد گذشت؟ من کودک ده ساله يي بيش نيستم. آما مي خواهم مانند برخي از آدم ها بزرگ نمايي کنم. آري بايد خودرا به پدر نشان بدهم که من هم براي خود آدمي شده ام که سرم به تنم مي ارزد،دراين دنياي بي در و پيکر. مي روم و چند بوته خشک خس و خار را که در کنج حويلي ريخته اند، برمي دارم و ميروم به سوي دروازه حويلي. اما يادم رفته است که چند قدم جلوتر چاه است . چاهي که تا هنوز کتاره ندارد. يک، دو، سه ، چهار ، پنج قدم بر مي دارم و بعد پاهايم از زمين کنده مي شوند، پروار مي کنم در درون تاريکي. پرواز مي کنم آما نه به سوي آسمان ؛ بل به سوي اعماق زمين. احساس مي کنم که درميان امواج يک اقيانوس بزرگ شنا مي کنم. سردي گزنده يي حس مي کنم. دهنم تلخ مي شود. اما دردي را احساس نمي کنم. لختي نمي گذرد که تيزي سنگ هاي چاه را بربدنم حس مي کنم. از تيغه سنگي قايم مي گيرم ، خود را بالا مي کشم. به بالا نگاه مي کنم. يک توته آسمان را مي بينم. آبي آبي است ، آسمان وبعد از هوش مي روم.
صداي نوحه يي را مي شنوم. مثل اين که صداي مادرم است که به شدت مي گريد. پدرم درچاه پايين شده است. دستان نيرومند ومقتدرش را حس مي کنم. اشک هايش صورتم را نوازش مي کنند. ديري نمي گذرد ، چشمانم را باز مي کنم. دردامان مادرم هستم.
اما اين استاد مسجدي کجاست؟ پسر همان دهقاني را مي گويم که در آن روز پرخاطره با پدر ومامايم نيالي بادنجان رومي مي نشانيد؟ از هرکس مي پرسم خود را بي خبر نشان مي دهد. نکند بلايي بر سرش آورده باشند اين فاشيست هاي خدانشناس؟ مسجدي ازمن بزرگتر است. همسن برادر بزرگم است. بادشواري هاي فراواني درس خوانده است . پدرش صوفي رمضان دهقان بي زمين است. فقط يک جوره گاو ويک خر دارند ويک خانه گلي بسيار محقر در درون ده. ديگر آهي ندارند دربساط که با ناله سودا کنند. برادر مسجدي بسم الله نام دارد. اگرچه يکي دوسال ازمن خرد تر است ولي همبازي من است. هنوز مکتب رو نشده است اما مسجدي هم مکتب مي رود وهم مدد گار پدرش است. ديري نمي گذرد که مکتب را خلاص مي کند، دارالمعلمين را نيز ختم مي کند. به گمانم براي تحصيل به خارج کشور هم مي رود وماستري مي آورد . مدتي به حيث استاد و سپس به جيث مدير دارالمعلمين جلال آباد و پس ازآن استاد اکادمي تربيه معلم و استاد اکادمي روشان مقرر مي شود. ازخارج که آمده پايپ دود مي کند. مي گويند از لحظه يي که داخل صنف مي شود تا لحظه يي که ازصنف خارج مي شود، پايپ درکنج لبش دود مي کند. قد بلند و چهار شانه است و درقرص رويش يگان داغ چيچک ديده مي شود. هرچند که پسان ها، همان هنگامي که من تصادفا وي را در شهرکابل ديدم و همرايش صحبت کردم، ازپيشاني تا فرق سر بي مو شده بود ، اما جوان که بود زنگوله موهاي مجعدش مشخصه ظاهريش بود و بر وجاهتش مي افزود. يک لا قبا نبود ، اما در قيد پوشيدن دريشي هاي فيشني و لباس قيمتي و لوکس نيز نبود. اصلا به اين حرف ها اهميتي نمي داد. زور بازو داشت، اما آزارش به مورچه هم نمي رسيد.
آن روز که پس از سال ها در شهر کابل ديدمش، يکي از روزهاي داغ تابستان بود. شنيده بودم که به سازمان شعله جاويد پيوسته است. درکافه يي نشستيم واز هردري سخن گفتيم. حس کردم که سخنوري بي همتايي است. مي خواستم بپرسم که چرا شعله جاويد را برگزيده است براي تحقق ارمان هاي زنده گي خودش ومردمش؛ اما نپرسيدم. زيرا او نيز از من نپرسيد که تو چرا پرچمي شده اي؟ مگر نه آن که هرکسي دليلي دارد براي گزينش دراين راه هاي صعب و دشوار گذارسياسي. پس عيسي به دين خود موسي به دين خود. خوب ديگر حالا کجاست اين استاد مسجدي ؟ مي پرسم ومي پرسم و مي ترسم اگر بشنوم که او را نيز گرفتند وبردند وکشتند که يکي مي گويد : استاد مسجدي را طور جزايي از کابل به استرغچ ولايت پروان تبديل کرده اند. خدا را شکر مي کنم و چشمانم را مي گشايم. روز ديگري آغاز شده است . يک روز ديگر که دامن شفق بار ديگر لاله گون خواهد بود درمغرب به خاطر خون هاي تازه يي که خونخواران امين خواهند ريخت. وشايد به همين سبب هم ازچشمان من خون مي ريزد دراين کنج صبوري.
***
شام روز است که تواب مي آيد. نمي دانم موتر را ازکي گرفته است؟ يک والگاي روسي است داراي پرده هاي ماشي در پشت شيشه عقبي . راننده خودش است. مي گويد ، يکه توت رفته بودم. زرين واولاد ها خرج نداشتند. کمي سودا خريدم وبردم. پشتت دق شده اند. بيا برويم ، ديگر آب ها از آسياب ها افتاده اند. مگر کور چه مي خواهد : دوچشم بينا ! مي گويم برويم. مي گويد حاجي ادروگل را ديدم . پرسانت را کرد و موتر را ازوي گرفتم. حاجي ادروگل هزار بز ، سرباز بود در قطعه انضباط. چاي فروش بود درلب درياي کابل. دکانک محقري داشت. شاه محمود خان وردک قوماندان قطعه انضباط کشفش کرد و سرباز شد در يکي از تولي هاي اين قطعه. شب ها به خانه مي رفت . حق مي داد ديگر. بعد ها دوست همه شد. ازمن، از ضيامجيد ، از صاحب جان زنده ياد، از ستار خان و ازجان محمد خان و فتح خان که دردوران تره کي – امين پيژندوال اردو شد و آرام آرام يک اميني زق! ادروگل آدم عجيبي بود، بوي قدرت را از ده ها کيلومتر دور حس مي کرد و به هر صورتي از صور که مي بود ، خود را به آن قدرت وصله مي کرد. نمي گويم که آدم بدي بود و شرم وحيا را نمي شناخت، مي شناخت ؛ اما نمي دانم چرا هنگامي که اورا مي ديدم به ياد اين قطعه جاودان سهراب سپهري مي افتادم:
من ند يدم بيـدي
سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد، نارون
شـاخه خود را به کلاغ
ازدوستان و بسته گانم خدا حافظي مي کنم. تواب موتر را مي راند. کوچه کند وکپر است ودرست درهمان نقطه يي که نذير با موتر پاپي داي روسي پدرش در کلهء خر خانگل زد، موتر گل مي شود و من از شدت خنده ضعف مي کنم. نمي دانم خر خانگل زنده است يا مرده؟ شايد ارواحش است که راه را بسته و نمي گذارد رد شويم. شايد فهميده است که اين تواب برادر نذير است و حالا انتقام مي گيرد. اما حالا ديگر دست کم بيست سال گذشته است از آن سحرگاهاني که نذير برادر بزرگ تواب ، موتر پدر را بدون سرو صدا تيله کرده تيله کرده از گاراج مي کشيد . خانه شان درگذرگاه بود، درست درمقابل حکومتي چهار دهي. موتر پاپيداي روسي بود. ظاهراً نو و نوار به نظر مي رسيد, اما ازدرونش ما خبر بوديم و خود خدا. موتر را که دزدي مي کرد، بدون يک لحظه اتلاف وقت ، مي دوانيد به سوي شيوه کي. نيم شب مي بود که مي رسيد. دروازه قلعه را دق الباب نمي کرد. مي ترسيد از پدرم . اما ديوار تشنابي را با سنگ مي کوبيد که اتاق برادرم درکنارش قرار داشت. برادرم گوش به زنگ مي بود. با اولين کوبش سنگ مي رفت به پيشوازش. دروازه قلعه را بسته مي کردند و مي رفتند، موتر سواري و گلگشت به کاريز مير، قرغه و پغمان. هنوز سپيده نمي دويد که برمي گشتند . برادرم داخل قلعه مي شد ودر را مي بست ونذير هم مي رفت تا موتر را طوري درگاراج بگذارد که پدرش از سرقت شدن شبانه موترخبر نشود.
آما آن روز نذير موتر را ندزديده بود. مهماني رفته بوديم در خانه شان . پدرش اجازه داده بود که ما را برساند دوباره به شيوه کي.
چاشت روز است، خر خانگل در پيشروي آخورش طوري ايستاده است که هيکل تنومندش نيم کوچه را بند انداخته است. خانه خانگل و صوفي رمضان پدر استاد مسجدي و حاجي منان و غلام رسول چرسي از بازار کوچک شيوه کي فقط بيست متر فاصله دارد. از بازار بيرون شده ايم. موتر کمي سرعت گرفته ، نذير مانند هميشه دست انداز ها را نمي بيند ويا اگر مي بيند اهميت نمي دهد، زيرا موتر ازخودش نيست از پدر خشن و سختگيرش است. درست درهمين لحظه خر خانگل افسارش را مي کند ومي ايستد درست به مقابل موتر پاپي داي پدر نذير. نذير هارن مي کند، هارن ها مي کند. اما خر خر است ، آن هم اگر از خانگل باشد. اما نذير ديگر نمي تواند برک بزند. کار از ترمز کردن گذشته است. موتر با شدت به پيکر بزرگ خر خانگل تصادم مي کند. خر مانند يک کوهي به روي سرک مي افتد و شيشه هاي موتر پاپيدا نيز شرقس کنان مي ريزند به روي زمين.
حالا موتر تواب درست درهمان حا ايستاده است . من مي خندم . و او کم است که مرا ازموتر بيرون بياندازد.غضب است وهرچه سلف مي زند موتر چالان نمي شود که نمي شود. سرانجام چند نفر پيدا مي شوند، موتر را تيله مي کنند و به راه مي افتيم. من دليل خنده ام را مي گويم ؛ اما او لب از لب باز نمي کند.با خود مي گويم : اخر چطور به تو حالي کنم تواب آغا که گهگاهي آدمي همين طور مي شود و معني خنده و سخنش را کسي نمي فهمد. مي گويم گوش کن که شاعر چه گفته اندرين باب :
معـني بلند من فهـم تنـد ميخواهـد
سير فکرم آسان نيست، کوهم و کتل ( کوتل ) دارم
اما او چُپ است لام ازکام جدا کردني نيست . اما ازنيازي که مي گذريم که به حرف مي آيد، باغ کوتي را نشان مي دهد و مي گويد، از رفقا شنيده ام که دراين جا هم يک مخفي گاه حزبي است. مي گويند رفيق امتيازحسن را نيز درهمين باغ ديده اند..
***
از تواب مي پرسم ازکي شنيدي؟ پس چرا من خبر ندارم، مگر من عضو رابط تو نيستم ؟ مي گويد راستش اين سخن را مدت ها پيش از اين که زندان بروم شنيده بودم ؛ اما زندان که رفتم ، آن قدر ديدني ها و ناديدني ها را ديدم وناشنيده ني ها را شنيدم و عذاب کشيدم که اين موضوع بيخي فراموشم شد. مي گويد کاش از معلم بصير جان مي پرسيدي. او که هنوز هم آمر همين فارم است “باغ کوتي ” است. شوهر همشيره ات را مي گويم. اما من از بصير هم نپرسيدم. ترسيدم ، آخربصير که حزبي نبود. حتي اگر حزبي هم مي بود ضرور نبود رازي را ازوي بپرسم که درصورت افشا شدن به قيمت جان رفقاي سربه کف گرفته مان تمام شود. ( اما معلم بصير بعد ها عضو جزب شده بود واين را هنگامي دانستم که دريک عمليات پاکسازي بخش هايي از ولسوالي اندراب اشتراک کرد. مردانه وار رزميد و درهمان عمليات شهيد شد. )
اما درباره آن مخفيگاه حزبي ، اگرچه معلومات من ناکافي و درحد شايعه باقي ماند؛ اينک پس از گذشت سي و پنج سال رفيق عزيز مان شير محمد صارم در برگه وزين ياد واره ها چنين مي نويسد:
” .. درآن سال ها خانه ما درگوشه يي از شهر کابل به نام بيني حصار واقع بود. کذر کردن به آن سوي شهر ازکنار بالاحصار کابل صورت مي گرفت. خانه ما در اصل يک باغ بود ودريک سمت درکنار هم اتاق ها و گاراج ها طوري قرار گرفته بودند که يکي از ديگر را مي توان خانه هاي کوچکي درنظر آورد که دريک حويلي وجود داشتند ودر قسمتي هم دکان ها که به طرف سرک ساخته شده بودند. درکنار خانه ما خانه هاي ساير خويشاوندان ما وجود داشتند که هرحويلي با دروازه کوچک از حويلي بزرگ جدا مي شد. يعني اگر از يک طرف حويلي داخل مي شدي، مي توانستي از دروازه ديگري به سمت ديگري خارج شوي. عزيزاني که به آن گوشه شهر آشنايي دارند، حتماً با نام باغ وقلعه مشهور ” افضل ” آشنايي دارند. خانه ما درست درهمسايه گي همان قلعه وباغ قرار داشت.( گفتني است که هرباشنده جنوب کابل به خصوص کساني که در قريه هاي ولايتي، نيازي، سهاک ، چهار آسياب، شيوه کي و .. زنده گي مي کردند، اين باغ وقلعه افضل را که ازکفر ابليس هم مشهور تر بود، ديده بودند . بنابراين من نيز از زمره کساني بايد شمرده شوم که هم آن باغ و آن قلعه را ديده بود وهم خانه وباغ رفيق نازنين مان جناب صارم را. – عظيمي )
رفيق صارم مي نويسد که درآن زمان درگوشه ديگري از باغ پدرم فارم مرغداري ساخته بود… همسايه ها چنان مردم پر از صفا و پاکيزه گي و صداقت بودند که نمي شد آنان را بيگانه حساب کرد. همه مانند يک خانواده رفت و آمد داشتيم و درخوشي ها وغم هاي همديگر شريک بوديم :
” … همين موقعيت و امکانات خانه ما درآن شرايط دشوار، مخفي گاه و پناهگاه خوبي بود و چنان هم شده بود که جمع وسيعي از رفقا آن جا مخفي بودند که بيشترين ها را ما به نام هاي مستعار و لقب هاي معمولي وطني مي شناختيم. اما اين پسان ها بود که ما همان عزيزان را با نام هاي اصلي شان شناختيم که هرکدام بعد ها درسطح رهبري حزبي ودولتي ازکميته مرکزي تا بيروي سياسي و از رييس تا وزير قرار گرفتند… روزگار عجيبي بود. من به صفت بزرگترين فرزند خانواده که بيشتر مسؤوليت بردن چاي وغذا را براي مهمانان داشتم، تقريباً همه را ديده بودم وهمه را با همان نام ها ولقب ها مي شناختم وبرخي عزيزان را که قبلاً با نام هاي اصلي شان مي شناختم ، حال ازگرفتن نام اصلي شان پرهيز مي کردم. درميان همه يک عزيز يک بزرگ مرد را همه مي ديدند. اين بزرگ مرد زنده ياد امتياز حسن بود که برخلاف ادعاي برخي ها، يکي از رهبران طراز اول مبارزه مخفي بود. انسان مصمم، استوار، صميمي و جوانمرد. درست مانند همان شخصي که مردم به او مي گفتند : عيار وکاکه . بزله گو هم بود. روزي رفيق بشرمل آمد وزنده ياد امتياز حسن به شوخي برايش گفت ازدست قد تو ، قدبلند درشهرکابل نماند. امين گفته است هر قد بلندي را که درشهر ديديد بياوريد، همو بشرمل است “
در پيام ديگري که رفيق صارم عزيز همين چند لحظه پيش به ارتباط آن مخفي گاه براي من نوشته اند ، چنين آمده است:
” …جلسه تاريخي پيش از 6 جدي نيز درخانه ما ( همان باغ و خانه يي که ازيک سو با سرک عمومي ، ازسوي ديگر تا باغ وقلعه آفضل، همجوار و مخفي گاه رفقاي ما بود ) دوشب و دو روز صورت گرفته بود. در8 جدي نيز درخانه ما به جز از رفيق کارمل و رفيق کشتمند ، ديگر به ده ها رفيق درهمان باغ جشن پيروزي گرفته بودند. درآن باغ بيشترين رفقا مخفي بودند، مانند : ظهور رزمجو وبرادرانش ، رفيق فيضي، پلوشه جان، رفيق حضرت همگر، نسيم جويا، ثريا جان ( پرليکا ) ، داکتر بهاء، بشرمل و ديگران که مي آمدند و مي رفتند و نام بردن از همه آنان ليست طويلي را تشکيل مي دهد….”
سپاس رفيق شير فرزانه ! اميدوارم رفيق راه و همراه روز هاي دشوار قبله گاه امجد تان نيز خامه رنجه فرمايند و برخي ناگفتني هايي را که تا کنون درسايه مانده اند به ارتباط ان دوران آتش واشک وخون به رشته تحرير درآورند وپرده ازروي معما هاي بسياري بردارند :
وجود ما معـمايي است حافظ
که تحقيقش فسون است وفسانه
***
تواب موتر را مي راند. من به آسمان مي نگرم و به راز ناکي اين سقف بلند سادهء بسيار نقش مي انديشم .خدايا ! اين گنبد رنگين با اين گسترده گي چه راز هايي را در سينه خود نهان کرده است. کودک هم که بودم تمام فعاليت ذهني ام مصروف درک وگشايش اين اسرار نهان بود. به خصوص شب هاي پرستاره تابستان. آن وقت ها تابستان که مي شد ، براي فرار از دماي تفتان اتاق ها از زير بام خانه ها به زير بام سپهر پناه مي برديم. همين که غروب مي شد و دامن افق خونين، مادرم و خواهرانم فرشي برروي بام هموار مي کردند، بساط خورد ونوش را پهن مي کردند. پدر از مسجد برمي گشت، غذاي شب را مي خورديم. بعد از غذا پدر قصه مي گفت، مادر چاي مي ريخت. من به تخته پشت دراز مي کشيدم. به آسمان مي نگريستم. پدرم را سوال پيچ مي کردم . چپ باش ها و کور باش هايش را به هيچ مي گرفتم و مي پرسيدم : اگر خانه خدا صاحب در همين آسمان است، خي ( پس ) چرا پايين نمي افتد؟ پدرم مي گفت : چپ باش! چپ نمي شدم که هيچ ؛ بل مي پرسيدم ، زور خدا صاحب به تو مي رسد؟ پدرم يک قفاق آهسته بر صورتم مي زد، اما برادرم ابرو درهم مي کشيد ويک سيلي جانانه نثارم مي کرد و مي گفت : کور شوي بس کن ديگر! مدتي مي گريستم و هق هق کنان خوابم مي برد. مادرم که پتوي پدر را بر رويم مي انداخت گرم مي شدم. مدتي نمي گذشت که بيدار مي شدم. اگر مادرم بيدار مي بود، بار ديگرهمان سوال ها را ازوي مي پرسيدم. مي دانستم که با مهرباني پاسخ مي دهد. مي گفتم چرا برادرم مي گويد : کفر نگو! کفر چيست ؟ من مي خواهم بفهمم که درآن آسمان چطور خدا صاحب تک وتنها نشسته است وپايين نمي افتد؟ مادرم مي گفت : بخواب ، بخواب، پسرم. ناوقت شب شده است، کلان که شدي؛ باز جواب همه پرسش هايت را مي گيري. اما من به خواب نمي رفتم، زيرا اگر ازيک سو ذهن کودکانه من تشنه دانستن حقيقت بود ، از سوي ديگر عاشق هم شده بودم, عاشق ستاره کوچک ودرخشاني که درست پس از دوازده شب در پهلوي ” ناهيد ” نمايان مي شد و مستقيماً به سوي من مي نگريست ونور مي افشاند…
خوب ديگر، آن شبان پرستاره و آن روزان آفتابي چه زود گذشتند. کودکي گذشت ، جوان شديم و براي خود مردي شديم که اتم را شناختيم وبر بسي اسرار زنده گي اگاه شديم. اما هيهات که براي همان شک فلسفي ايام کودکي پاسخي نيافتيم که نيافتيم :
کي کرد اين گنبد پيروزه پيـکر
چنين بي روزن و بي بام وبي در ؟
تواب مي پرسد : تو امتياز حسن را مي شناسي؟ بلي، مي شناسم ، يک بار وي را با “برو جان” ديده ام، در کمري. دوران شاهي بود و مسابقات بزکشي در ميدان بزرگي در بگرامي صورت مي گرفت. من نيز رفته بودم با چند تن از دوستان براي تماشا. مردم زيادي جمع شده بودند. نمي دانم جشن بود يا نوروز؟ مردم درگرداگرد ميدان نشسته بودند. محمود بريالي هم آمده بود . ما او را برو جان مي گفتيم . پدر هاي ما باهم شناخت داشتند. مسلک هردو نظامي بود . ما نيز همديگر را مي شناختيم و ازبس صميمي بوديم يکديگر را بچه کاکا مي گفتيم. ” برو ” را با دوستش بعد از ختم بزکشي ديديم. نشسته بودند ، نزديک بساط شورنخود فروش. شورنخود مي خريدند. ماهم رفته بوديم شور نخود بخوريم. بريالي دوستش را معرفي کرد وگفت : امتياز! دوستش دستش را دراز کرد وگفت : امتياز حسن. امتياز حسن نگذاشت دست درجيب کنيم. گفت مهمان من هستيد. جوانمردي اش را درهمان يک لحظه حس کردم. درهنگام شور نخود خوردن به سيمايش نگريستم، خوش سيما و نيکو منظر بود و چه شيرين زبان.
آه ، پس او رفيق حزبي ما هم بوده وازجمله رهبران زير خاکي پرچم. يادم آمد که رفيق وفامل اين خبر را به من داده وگفته بود که امتياز حسن يکي از چند رفيق است که درحلقه رهبري زيرزميني قرار دارند.
بعد ها شاد روان امتياز حسن را بار ها ديدم. صميميت وصفا وبرخورد بي الايشانه اش را کمتر کسي داشت. درهرات مدتي سرپرست کميته ولايتي شده بود. اتفاقا در آن روز ها مرا فرستاده بودند براي سوق واداره عمليات بزرگ مشترکي که با قواي دوست براي پاکسازي شهر هرات صورت مي گرفت.
نخستين روز عمليات است. قوت هاي دوست ( فرقه پنج موتور ريزه و قطعات مستقل آن ) شهر را محاصره کرده اند. فرقه 17 و قواي 4 زرهدار و برخي جزوتام هاي قومي بايد داخل شهر مي شدند وتصفيه شهر را آغاز مي کردند. از رفقاي حزب، سازمان زنان و سازمان جوانان نيز يک کميتي که تعداد آن يادم نيست به خاطر رهنمايي سربازان وافسران بايد درترکيب گروپ هاي تلاشي شامل مي بودند. درجلسه يک روز پيش رفيق امتياز نبود، گفته اند که تسمم شده است ؛ اما معاون کميته ولايتي به گمانم معاون کميته ولايتي اشتراک کرده و سهميه کميته ولايتي وساعت رسيدن رفقا را به ميدان تجمع ياد داشت کرده ورفته بود. ..
حالا همه حاضر اند به جز حزبي ها. من معاون اول وزارت دفاع هستم وبه همين سبب فرمانده روس جرأت ندارد که بپرسد چرا حزبي ها نيامده اند. کم کم نا آرام مي شوم. موتري را سوار مي شوم ومي روم به کميته ولايتي . رفيق امتياز با يکي از بزرگاني که ازمرکز آمده است، جلسه دارد. داخل اتاق مي شوم و بدون سلام عليکي مي پرسم ، رفيق امتيار کجا شدند رفقاي حزبي؟ لاغر ورنگ پريده مي يابمش .مي گويد : رفيق عظيمي عزيز! فقط يک ساعت وقت به من بده . فقط يک ساعت. مي گويم خيلي خوب ومي روم به محل سوق واداره . بعد ها مي فهمم که رفيق امتياز را همان رفيق حزبي خلقي که احتمالا اميني بوده است، قصدا در جريان قرار نداده است تا مورد مؤخذه وبازخواست قرار بگيرد. به هرحال آن عمليات اگرچه مؤفقانه به پايان رسيد ؛ ولي يک غم بزرگ هم دستآورد ما بود درآن عمليات. غم ازدست رفتن خواهر جوان و انقلابي جسور و نامراد ما ، خواهر جنرال صاحب عبدالمختار عزيز.
***
امشب مهمان داشتم. نشد که حديث قصابان و خونخواران دوران سياه امين را پي بگيرم . . درعوض چند بيتي از قصيده زيباي زنده ياد شاملو را که از زندان قصر براي پدرش فرستاده بود و تصوير روشني بود از اختناق سياسي آن زمان – مانند دوران تره کي – امين وتاکيد بر ضرورت وتداوم مبارزه عليه ستم و اجحاف ، مي آورم ، شاملو خطاب به پدرش مي سرايد:
بدان زمان که شود تيره روزگار، پدر
سراب وهستي روشن شود به پيش نظر
مرا به جان تو – از دير باز مي ديدم
که روز تجربه از ياد مي بري يکسر
سلاح مردمي از دست مي گذاري باز
به دل نماند هيچت ز راد مردي اثر
..
نگفته بودم صد ره که نان ونور مرا
گر ازطريق بپيچم ، شرنگ باد وشرر؟
……
جکايت عجب است اين ، نديده اي که چسان
به تيغ کينه فگندند مان به کوي و گذر
چراغ علم نديدي به هرکجا کشتند
زدند آتش هرجا به نامه ودفتر
زمين زخون رفيقان من خضاب گرفت
چنين به سردي درسرخي شفق مّنگر
….
مرا تو درس فرومايه بودن آموزي
که توبه نامه نويسم به کام دشمن بر
نجات تن را زنجير روح خويش کنم
زراستي بنشانم فريب را برتر؟
…
قباي ديبه به مسکوک قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهي خرم جل خر
مرا به پند فرومايه جان خود مگزاي
که تفته نايدم آهن بدين حقير آذر
تو راه راحت جان گير و من مقام مصاف
تو جاي امن وامان گير و من طريق خطر
ميزان 1379
احمد شاملو
***
هنوز به بيني حصار نرسيده ايم. سرعت حرکت مان مربوط است به دست انداز ها و کند وکپر هاي اين جاده خاکي وپر از گرد وغبار. مي ترسيم بار ديگر درکدام چاله يي بيفتيم مانند چاله يي پيشروي منزل خانگل. باز درآن صورت مگر خود خدا به دادمان برسد دراين برهوت تنهايي. ديري نمي گذرد که جاده خاکي راپشت سر مي گذاريم ومي رانيم درجاده اسفلت. جاده تقريباً خلوت است. گهگاهي موتري از روبرو مي آيد. چراغهايش سينه تاريکي را مي شگافند ، چشمان ما را اذيت مي کنند وبا شتاب ازکنار ما مي گذرند. من هنوز درانديشه رفقايي هستم که در مخفيگاه زنده گي مي کنند. اما چه آبديده شده اند هرکدام آن ها. به چشمان مرگ نگاه کردن است ، مخفي شدن. زيرا با اين کارت تمام پل هاي غقبي را بريده اي. بازگشتي وجود ندارد. جرمت ثابت است و رفتنت به پوليگون محتوم. خدايا حفظ شان کن. بس نيست همينقدر خضاب کردن زمين از خون اين شيرمردان؟ دستم راازپنجره بيرون مي کنم ، فروغ يادم مي آيد وبه ياد او انگشتانم را برپوست کشيده شب مي کشم به اميد روشنايي چراغ هاي رابطه و جلو ريزش اشکم را مي گيرم.
افکارم به هم مي خورند زيرا ناگهان حادثه يي از راه مي رسد. موتر والگايي با سرعت از کنار ما مي گذرد. دو لاري نظامي مالامال از سربازان والگا را تعقيب مي کنند. سرعت لاري ها هم سرگيجه آورند. با خود مي گويم چه مرگي پيش انداخته اين ها را؟ لحظه يي مي گذرد، بهتر است بگويم لحظات نه چندان زيادي که صداي شليک اسلحه را مي شنويم. فير ها مي شود. هزاران مرمي رسام دل تاريکي را مي شگافند ومي دوند به سوي موتر والگا. مسير شان نوراني و سرخرنگ است. به موتر که مي رسند وبه قسمت عقبي موتر که برخورد مي کنند، از پرواز باز مي مانند وخاموش مي شوند. موتر والگا کج وراست مي شود. ازاين کنار سرک به آن کنار سرک حرکت مي کند. تعادلش را ازدست مي دهد و واژگون مي شود. لاري ها نيز متوقف مي شوند . سربازان موتروالگا را محاصره مي کنند. ازموتر صداي ناله وفرياد زن ها و گريه دردآلود کودکي بلند است. استغاثه پيرمردي نيز شنيده مي شود. اما پس از چند تک فيري صدا ها خاموش مي شوند ، انگارهرگز نه زني فرياد برآورده ونه کودکي با درد گريسته است ونه پيرمردي دست تضرع به سوي آسمان بلند کرده است.
نمي دانيم چه گپ شده است. امبولانسي زوزه کشان سر مي رسد. اجساد را بالاي تذکره ها مي گذارند و به امبولانس انتقال مي دهند. نمي دانيم چند نفر اند و اين نوش داروي پس از مرگ چه دردي را دوا خواهد کرد. نورافگن امبولانس لحظه يي چهار اطراف ما را روشن مي کند. روشنايي نورافگن بر روي سربازان وفرمانده شان مي افتد. فرمانده قد بلندي دارد و بروت هاي سياه دبل. ناگهان چشمان تواب برق مي زند و کم است از حدقه بيرون شود.. “جن” ديده باشد انگار. مي پرسم چه شده تو که مرا امروز ديوانه ساخته اي. مي گويد والله خودکش است به بلا خودکش است. ظاهر سوته ! سوته همصنفي ما. تا شوربخورم از موتر پايين مي شود وسوته سوته گفته مي رود به آن سوي جاده. صدايش را مي شنوم که مي گويد : سوته بچيم ، سوته بچيم و آغوشش را مي گشايد. هردو حرف مي زنند. صداي شان را نمي شنوم ولي خاطرم جمع مي شود که افسر همان است که تواب پنداشته : ظاهر سوته!
چند لحظه بعد تواب برمي گردد. مي پرسم چه گپ بود؟ مي گويد اين ها سربازان گزمه فرقه 7 ريشخوراند. بعد از حادثه هاي چنداول وبالاحصار توجه شخص امين به اهميت اين راه جلب شده است. شب وروز دستور گزمه را داده و گفته که هرجنبنده و پرنده وخزنده و چرنده و گزنده يي که از اين راه بگذرد بايد زير مراقبت و کنترول دولت باشد. زيرا امکان نفوذ حکمتيار و ارسال اسلحه ومهمات از همين راه به شهر کابل وجود دارد و صورت مي گيرد دستور داده است که هرکسي که به تلاشي وکنترول گردن نگذارد، سرش از زدن است ومالش ازتاراج شدن. بنابراين اين موتر را زير نظر داشتيم. دو سه روز مي شد که راپور آمده بود. امروز از بازار چهار آسياب تعقيبش کرديم. دستور داديم تا توقف کند. توقف نکرد… زديمش !
ازتواب مي پرسم، مثل اين که زنده بودند و بعد به امر اين سوته پرخت تو ،آنان را کشتند؟ اشکش جاري مي شود. به زمين نگاه مي کند. من نيز به سوي زمين مي نگرم و جويبارکوچکي از خون را مي بينم که به سوي کوچه هندوسوزان ره مي گشايد.
راه باز شده است. داخل شهر مي شويم. چشم انداز شهر در پرتو نور کمرنگ ماه ظاهراً لبريز از آرامش وصفا است. ولي چه کسي نمي داند که در هرخم کوچه هاي اين شهر بلا کشيده چه خشمي پنهان شده است. هنوز هشت شب نشده است ؛ولي شهر تقريبا خالي از سکنه به نظر مي خورد. تک وتوک عابري را اگر ببيني ويا موتر تکسي يي را ويا يکه دکاني را که تا هنوز باز است، نماد زنده گي است دراين شهر. شهر طاعون زده کامو و شهر کوران ژوزه ساراماگو، مگر چنين نبود با آدم هاي طاعون زده و کوران بي دست وپايش؟ شهري که شهروندانش به آساني شربت مرگ مي نوشند و به ارزاني – فقط به بهاي يک گلوله- مي ميرند.
از يکي دو دکاني که در پل محمود خان باز است، کمي ميوه وشيرني مي خرم. براي دختر وپسرم. اميد شيريني را دوست دارد. اگر به شيرني داني دسترسي پيدا کند، مشت مشت مي گيرد ، درپشت پرده پنهان مي شود و تا دلي از عزا درنياورد آفتابي نمي شود. آما آرزو سيب را دوست دارد. سيب را با پوستش مي خورد. چک مي زند. صداي چک زدنش چه دلپذير است. به خانه که مي رسيم. بغل مي گشايم خدايا چه قدر دق آورده ام پشت اين فرشته گان معصوم. ده روز مي شود که آنان را نديده ام. آرزو با ديدن من بال مي گشايد و درآغوشم مي خزد. اما اميد ترديد دارد. باور نمي کند که من بدون گزند رهايش کنم. اما پاکت شيريني را که دردستم مي بيند، بر ترديد هايش غلبه مي کند، مي دود و درگوشهء ديگر آغوشم مي خزد.
رويکرد : بعد ها از تواب مي پرسم. اين بنده خدا را چرا سوته مي گفتيد. تواب به قهقهه مي خندد ومي گويد به خاطر اين که يک حرف هم درکله خشکش وجود نداشت. درست مثل يک سوته چوب.
***
امشب درباره شوکت خليل مي نويسم با استفاده ازخاطرات تلخ وجانکاه رفيق عزيز مان حفيظ مصدق . درشب هاي بعد نگاهي مي اندازيم به برخي ياد داشت هاي روشنگرانه رفقا ودوستان و پس ازآن برمي گرديم به دنباله اين يادداشت ها.
” در زنده گي زخم هايي هست که مثل خوره روح را آهسته آهسته درانزوا مي خورد و مي تراشد.. اين درد ها را نمي شود به کسي بيان کرد واگر کسي بگويد يا بنويسد مردم برسبيل عقايد شان سعي مي کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقي بکنند.. ”
بوف کور : صادق هدايت
آري، اين زخم ها مانند يک رفيق با ما و همراه ما اند. ازوقتي که زخمي شده ايم با ما زنده گي کرده اند، با اين درد ها خو گرفته ايم ، عادت کرده ايم. اگرچه صادق هدايت مي گفت که تنها چاره درمان آن فراموشي است و فراموشي فقط در ازاي نوشيدن شراب وپناه بردن به مواد مخدر امکان پذير است ؛ اما زخمي که امين وباند تبهکارش بر روح وروان مردم ما به خصوص پرچمي ها وارد کرده است، با هيچ شرابي و هيچ ماده مخدري درمان شده نمي تواند. سال هاست که اين زخم با ما ودر ماست و اکنون زخم نيست، زخم ناسور است:
مصدق گرانمايه در برگه ياد واره ها خاطرات آن دوران سياه را به ياد مي آورد و درباره زنده گي مشحون ازشهامت ،پايمردي و فداکاري يکي از چهره هاي بي بديل نهضت چپ در کشور ما مي نگارد که من با عرض پوزش ازوي وازخواننده گرامي فشرده اين ياد واره اثرگذار را در زير مي آورم :
” … در فوق از آماده گي براي قيام شب 19 بر 20 حوت 1357 ياد شد. بي مناسبت نخواهد بود تا از دوتن قهرمانان حزب رفقا شوکت خليل که در راس قوت هاي زميني ورفيق قهرمان وبي باک عبدالحق راهي درراس قوت هاي هوايي قرار داشتند، دراين جا به نيکويي ياد کنم.”
پس از اين مقدمه کوتاه رفيق حفيظ مصدق مي نويسد که بازنده ياد حشمت خليل ابوبکر قرابت فاميلي داشته و نامبرده شوهر همشيره اش بوده است. وي مي نويسد که حشمت خليل يک انسان مبارز،وطنپرست، متواضع و غريب پرور بوده ودرراه رسيدن به آرمان هاي حزب و مردمش مانند يک مبارز راستين و ثابت قدم رزميده است.. مصدق مي نويسد که او يکي از کادر هاي برجسته بخش مخفي حزب ( پرچم ) بوده ودر دوران مخفي در بخش نظامي فعال بود.. رفيق مصدق پس از اشاره مختصر به زنده گي نامه و ويژه گي هاي شخصيت عالي حشمت خليل به ارتباط آماده گي رفقا در شب 19 بر 20 براي قيام بر ضد امين واميني ها چنين مي نگارد:
” … اين جانب در روز 19 بر 20 حوت 1357 از طرف رفقاي مسؤول وظيفه گرفتم تا رفقاي ارتباطي ام را جمع ودر گروپ هاي جداگانه با اسلحه دست داشته شان در حالت آماده باش آورده ومنتظر دستور باشم. رفقاي ارتباطي من در سه محل در گروپ هاي 8 الي 10 نفري جمع شدند که محل يک گروپ آنان درمنزل خودم بود. همچنان منزل رفيق مجيد زاده در نزديکي منزل ما قرار داشت و شخص ارتباطي به وسيله بايسکل مي توانست تماس بگيرد . شام سياه وتاريکي بود که زنده ياد شوکت خليل به خانه رسيد. وقتي دروازه کوچه را باز کردم در سيمايش پريشاني عميقي را مشاهده کردم. پرسيدم خليل، خيريت است؟ گفت چيزي نيست ، گپي نيست. گفتم رفقا دستور داده اند که جمع شويد و منتظر دستور باشيد. پرسيد دراين جا کساني جمع شده اند؟ گفتم بلي در حدود ده رفيق در منزل بالا هستند. گفت چيزي به خاطر خوردن براي شان آماده کرده ايد؟ گفتم بلي مادرم شله پخته ، همراي ترشي مي خوريم. شوکت قهرمان که سرا پا در فکر و اندوه غرق بود، داخل خانه شد تا پسر يگانه خود، عثمان جان شوکت خليل را که درآن وقت نه ماهه بود، ببيند ولباس خود را عوض نمايد. چند دقيقه يي نگذشته بود که خواهرم سهيلا ، خانم شوکت خليل برايم گفت ، شوکت بسيار پريشان معلوم مي شود، چي گپ است؟ برايش گفتم فردا قرار است تا قيامي عليه باند امين صورت بگيرد… ”
رفيق مصدق مي نويسد که شوکت خليل آن شب با لباس کريمي رنگ خويش در روي حويلي قدم مي زد و پيوسته سگرت دود مي کرد. سر انجام ساعت 9 شب به حرف آمد وبراي من گفت : تعدادي از رفقاي نظامي گرفتار شدند :
” ازنزدش پرسيدم که آدرس اين جا را مي دانستند ؟ گفت بلي يکي دوتاي شان. … برايش گفتم خودت بايد از اين جا فرار کني ومخفي شوي. گفت من بالاي آن ها اطمينان دارم ، چيزي را افشاء نخواهند کرد. پرسيد به شما دستوري آمده است ؟ گفتم تا هنوز ني ودوباره تاکيد کرده گفتم بايد فرار کني، هنوز وقت است. من رفتم به طرف منزل بالا تااز رفقا خبر بگيرم. چند دقيقه يي نگذشته بود که زنگ کوچه به صدا درآمد. من که دربالا بودم از بالاي زينه خواستم ببينم که کي است در پشت دروازه؟ ديدم جوان لاغر اندامي که بالا پوش سرمه يي به تن و کلاشنيکوف به دست داشت در عقب دروازه ايستاده و دو سه نفر مسلح ديگر در امتداد کوچه بندي ايستاده بودند. من بالايش صدا کردم که کي را کار داريد؟ گفت شوکت خليل را. من بدون اين که حرفي بزنم از پله ها پايين شدم و شوکت که هنوز هم در صحن حويلي قدم مي زد گفتم : شوکت پشت خودت آمده اند. هنوز هم وقت است. مي تواني ازراه عقب خانه همسايه فرار کني. شوکت قهرمان گفت اگر براي شان بگويي که شوکت در خانه نيست ، آن ها خانه را تلاشي مي کنند واين يک خطر بزرگ به خودت ورفقايي که اين جا جمع شده اند ومسلح هم هستند، مي باشد. پس بهتر است به عوض ده نفر يک نفر برود..”
رفيق مصدق آن لحظات غمبار ولي سرنوشت ساز را به ياد آورده و چنين مي نويسد :
” … چون چند دقيقه دروازه برروي ( دژخيمان امين ) باز نشد، دونفر آن ها بالاي بام بيت الخلا بالا شدند. شوکت قهرمان تصميم گرفت که همراي آن ها برود وخواست داخل خانه شده، بالاپوش و بعضي از وسايل ضروري اش را بردارد. اما افراد مسلح از بالاي بام با کش کردن گيت کلاشنيکوف هاي خويش به وي اجازه رفتن به داخل خانه را ندادند. شوکت قهرمان خود را فداي ده رفيق به شمول من نمود و دروازه حويلي را خودش باز کرده به آن ها مجال تلاشي خانه را نداد. من موضوع را به صورت عاجل به رفقاي مسؤول اطلاع دادم و ازآن طرف دستور گرفتم که رفقا را رخصت کنيد پلان فردا 20 حوت کنسل است…. اين که کي محل را افشا نموده بود ودر موتر به حيث راه بلد آمده بود، معلوم نشد. واز شوکت قهرمان الي نصب شدن ليست ها در ديوار هاي وزارت داخله بعد از خفک شدن نور محمد تره کي که اسمش درليست اعدام شده گان درج گرديده بود، هيچ احوالي نداشتيم. … بايد متذکر شد که در شب 19 بر 20 حوت 1357 تعداد کثيري از بهترين کادر هاي پرچم شامل رفقاي ملکي و نظامي دستگير و بدون محاکمه تير باران شدند. ازآن جمله يکي هم نيک محمد دلاور ( پدرنجيم نيکزاد آواز خوان خوش صدا که فعلاً درهاليند زنده گي مي کند ) بود. “
***
آري ! همان طوري که امروز رفيق بارکزوي گرامي در پيام شان نوشته اند، داستان مردي ومردانه گي زنده ياد شوکت خليل نامراد از همان روزي که آگاهانه به روي مرگ نگريست، تا همين لحظه هم درميان اعضاي حزب و هم درميان کساني که حزبي نيستند ؛ ولي مردانه گي را پاس مي دارند و حرمت مي گذارند، سينه به سينه نقل مي شد و غرور وافتخار مي آفريد براي رهروان راه شوکت خليل ها و خوژمن ها. اما بياييد براي يک سوال رفقاي زخمي مان بارکزوي و مصدق که مي پرسند چه کسي آدرس هاي خانه هاي رفقا را به دژخيمان مي سپرد ، پاسخ بيابيم.
درنوشتهء بارکزوي گرامي خوانده ايم که سه تن از رفقا نسيم جويا، ذبيح زيارمل و حضرت همگر عضو ارتباطي خوژمن بودند و آدرس خانه شان را مي دانستند. البته همه مي دانند که ازاين ميان رفيق حضرت همگر و نسيم جويا دراختفا به سر مي بردند و ارتباط شان با رفقاي شان قطع شده بود. حال يک رفيق مي ماند که فعال بود و آفتابي و مقرب درگاه. من گناه کسي را به گردن نمي گيرم ؛ اما پرچمي هاي ناپايدار را هنوز امين تف نکرده بود . بنابراين، اين رمزي است که بر قلبم يکي از همان زخم هايي را وارد مي کند که به گفته ء صادق هدايت به کسي نمي توان گفت. همان زخمي که روحت را مانند خوره مي خورد و مي تراشد.
در پاي يادواره ارزشمند مصدق عزيز اين ياد داشت هم آمده است :
” .. رفقاي عزيز! طرح قيام 20 حوت 1357 که خودم تا سرحد مرگ حاضر به هر نوع فداکاري بودم، منطقي نبود. زيرا باند امين از همان آغاز قيام ثور پلان برچيدن پرچمي ها را از حزب و دولت داشتند و طي ده ماه تمام کادر هاي پرچمي ها را به خصوص در بخش نظامي شناسايي کرده و حتي کروکي منازل شان را جمع آوري نموده بودند وبه خاطريک حمله عمومي منتظر يک بهانه بودند. با وصف اين که دستگيري رفقا به شکل انفرادي جريان داشت وازجانب ديگر اتحاد شوروي وقت که يگانه تکيه گاه حزب ديموکراتيک خلق افغانستان بود، بالاي خلقي ها وباند امين حساب مي کردند وسفير شدن رفقاي رهبري بهانه خوبي براي باند امين بود به خاطر کشتار دسته حمعي کادر هاي پرچمي به خصوص در بخش نظامي. ( 13 رفيق ازافسران قواي هوايي درهمان شب يک جا تيرباران شدند) رفقاي مسؤول درآنوقت بايد درزمينه روشني انداخته و به پرسش هايي که چه کسي دستور قيام داد و به اساس چه و محاسبه بالاي کدام قوت ها؟ و چطور پلان قيام افشا شد و کي ها درآن نقش داشتند؟ )
بلي اين پرسش ها نزد هررفيق حزبي ما موجود است. بارکزوي عزيز نيز درپيام امروزي شان ياد آور شده اند که همه شان درهمان شب 20 حوت دستگير شدند و بنابر برخي اطلاعات در6 حمل تير باران شدند.
رفيق عبدالملک لکنوال گرامي نيز نگاهي روشنگرانه يي دارد درمورد پايمردي زنده ياد شوکت خليل و در پاي اين نوشته ارزشمند چنين مي نويسد :
” … رفيق شوکت خليل قهرماني بود که روحش را شاد مي خواهيم . نيک محمد دلاور شهيد ديگري است از قافله رفقاي سربه کف گرفتهء ما. نيک محمد دلاور پسر ارشد دگروال دلاور درزمان داکتر شهيد نجيب الله، سنا تور بود که منزل شان مخفيگاه رفقا بود. رفيق گرانقدر اسدالله کشتمند نيز در دوران مخفي در همين جا مخفي بود. رفيق شهيد نيک محمد دلاور را يک جا با برادر رفيق نور احمد نور – اسمش را فراموش کرده ام – دستگير نمودند که درهمان روز بعد از شکنجه هاي فراوان به دستان ناپاک پولپوت هاي اميني جام شهادت نوشيد…”
رفيق ديگري که نصيراحمد دستگير نام دارد و يکي ازهمين زخم هاي ناسور را دربغل ، اين کومنت را درهمان جا وبه همان ارتباط نوشته است که من فشرده آن را تقديم مي کنم :
” … درآن زمان من نو جوان 17 ساله بودم. ما درآغاعلي شمس زنده گي مي کرديم.. نزديک هاي شام بود که رفيق فريدون ( منشي گروپ ما ) به خانه آمد و برايم گفت که ما يک وظيفه داريم وبايد به جايي برويم. بدون پرس وپال فقط بالاپوش خود را گرفته وبه مادرم احوال دادم ورفتيم. بالاخره به شهرنو به منزل يکي از دوستان ما به نام سلام الدين رسيديم که چند تن ديگر نيز قبلاً حضور به هم رسانيده بودند… ازچهره هاي همه تشويش هويدا بود. محصوصاً از صاحب خانه که برادر کلان شان رفيق صلاح الدين پيوسته در رفت و آمد بود وهرچند لحظه از کنار پرده بيرون را که کاکاي شان پهره مي کرد، نظاره مي نمود…. خلاصه حوالي ساعت 9 شب يکي از رفقاي مسؤول ما که فکر مي کنم رفيق همايون محبوب بود، آمد و گفت : وظيفه ختم است. به صورت انفرادي پراگنده شويد. اين مقدمه براي آن بود که من نيز مانند شما ( منظور رفيق مصدق است . عظيمي ) سوال کنم : اين تصميم گيرنده کي بود؟ بالاي کي و کدام قوت هه، محاسبه کرده بود؟ آيا استفاده سازمان ديموکراتيک با جوانان زير سن 18 سال براي چنين وظيفه جنايت نبود ؟ … “
***
فردا شب نگاهي خواهيم انداخت به ياد داشت هاي رفقا عظيم بابک و ظهير جمشيد درمورد زنده ياد ياسين و برخي ياد داشت هاي ديگر درمورد روز گار سياه امين ودرد ها وزخم هايش!
***
زنده ياد ر.فاني ممي گويد :
دگرمگو که چه شد، چون شد و چه پيش آمد
مگو که خرمن ما راکدام صاعقه ســــــــــوخت
دگر مگو که براين کاروان کي شبــــــخون زد
مگوچه اهرمني آتــــــــــــش فــــاد افروخت
مگو کي برد به تـــــــــــاراج هســــــتي ما را
وبر سر چه دکاني نـــــــــــــهاد و چند فروخت
( که من شناخته ام دزد هاي قافله را )
رفيق سرورزهتاب گرامي درمورد رفيق نسيم جويا جنين مي نويسد:
” … رفيق جويا در زمان حاکميت رژيم غرقه به خون آن مرد مؤقر درمنطقه آقا علي شمس که دران برهه ما هم درآن جا زنده گي مي کرديم، مسؤول ارتباطي ما بود. شبي را به ياد دارم که خطاب به من گفت که اين ديدار ، آخرين ملاقات ما خواهد بود. ديگر نخواهيم ديد وبه رفقا گوشزد کنيد گه به آدرسم نيايند و مواظب خويش باشند. بعد از همان شب سياه الي ششم جدي 1358 ديگر وي را نديديم و درآن وقت دستور همين بود که رفقا يک يک نفربا مسؤورلين تماس داشته باشند.“…
اميدوارم با اين توضيح و روشنگري هايي که رفقا ودوستان درزمينه به ميدان کشيدن چهره هاي پرچمي هاي ” ناپايدار ” انجام خواهند داد،؛ ما وشما نيز دزد هاي قافله خويش را بشناسيم. اما ترکيب مقبول ” پرچمي هاي ناپايدار ” از گرامي کشتمند بزرگ است که از کتاب ” ياد داشت هاي سياسي ورويداد هاي تاريخي ” شان به
عاريت گرفته ام بر گرديم:
درباره زنده ياد حشمت خليل جوانمرد رفيق عزيز سلطان آشنا نيز ياد واره يي نوشته اند که به پندار من براي معرفي توانايي هاي بيشمار اين مبارز – ازجمله تن دادن به مناظره روياروي با حريفان ايديولوژيک و مجاب ساختن آنان با حربه منطق واستد لال – ، کمک بزرگيمينمايد:
” … بهار سال 1353 بود. معلمي به نام شوکت خليل که مضمون فزيک را تدريس مي کرد به تازه گي در ليسه وکيل شهيد شهر پلخمري آمده بود. همه جا صحبت از وي وشيوه تدريس او بود که فزيک رابنياد علوم مي دانست ودستآورد هاي آن را ثبوت احکام ماترياليزم. مدير مکتب مان را که اخواني و فارغ فاکولته شرعيات ، ديکتاتور و انسان مضر بود وازهر خوب وبد ي که درمکتب اتفاق مي افتاد ، بلافاصله به ولسوال بيسواد ولي ديکتاتور ( حسن يار) گزارش مي داد. … با آمدن شوکت خليل و سر بي هراس او شور و شعف بي مانندي ميان اعضاي سازمان هاي سياسي به خاطر جلب وجذب جوانان به صفوف و سازمان هاي شان ديده مي شد. جوانان دسته دسته به جنبش چپ ( پرچمي ها ) و تک تک به حزب اسلامي رو مي آوردند. برهم خوردن تعادل اين مراجعين به نفع يک حزب اعضاي حزب ديگري را چنان خشمگين مي ساخت که دست به برخورد فزيکي نيز مي زدند. آغاز گر اين ماجرا جويي ها غالباً حزب اسلامي بود. معلم سپورت ما که غير حزبي بود روزي در نوت سپورت نا آگاهانه از مارکس وانگلس نقل قول کرده بود. چند روزبعد ازاين ماجرا گلبدين حکمتيار همراه با سيف الدين پسرملا نصرالدين که درآن هنگام نسبت به گلبدين مقام بالاتر در حزب اسلامي داشت به مکتب مراجعه و معلم سپورت بيچاره و بي خبر ما را درپيشروي مکتب زير قين وفانه گرفتند که چرا در نوت سپورت از کمونيست هاي بي خدا نام برده اي؟ درکنار گلبدين و سيف الدين پسران دوکتور انور که جوانان رشيد سپورتمين و يک سر وگردن از ساير متعلمين بلند تر بودند ، نيز قرار گرفته بودند که در صورت بر خورد فزيکي حريفان را تار ومار کنند. معلم سپورت بيچاره خونش خشک شده وخلاص گير مي پاليد. ما که به تازه گي به عضويت حزب درآمده بوديم، هنوز آماده گي کافي براي بحث و مشاجره نداشتيم. … درهمين گير ودار بود که شوکت خليل شهيد از راه رسيد. زنده ياد چنان بحث داغي را با ايشان بدون توجه به گردن کلفتاني که در کنار آن دو قرار داشتند، به راه انداخت که هردو پس از نيم ساعت مباحث سرافگنده و شکست خورده محل را ترک گفتند. او سمبول شجاعت، صداقت وفداکاري بود. يادش گرامي ونفرين برآناني که خون اين انسان پاک ووطندوست را نا جوانردانه ريختند . “
***
درمورد برخي از مخفيگاه هاي حزبي و سيما هاي شجاع و سربه کف گرفته حزب ما که منازل شان را ماه ها دراختيار رفقاي حزبي ما گذاشته بودند ودرحقيقت با دليري به چشمان مرگ نگريسته وحماسه هاي به ياد ماندني از خود به ياد گار گذاشته اند، متأسفانه معلومات ما جسته و گريخته است و تا هنوز شمار دقيق ، محلات و مناطق و نام هاي بزرگمرداني را که خطر کرده و حتي حاضر شده اند که در کنار خانواده هاي شان چند تن رفيق حزبي شان را نيز جا دهند و خدمت کنند، معلوم نيست. اما رفقايي که اينک اين جا و آن جا دراين مورد مي نويسند، درحقيقت، نخستين گام ها را براي روشن ساختن تاريخ آن دوره سياه و مبارزه فرزندان اصيل وراستين حزب ما انجام مي دهند. از آن جمله اند ر فيقي شير صارم و رفيق مصدق و اميدوارم که آرام آرام شاهد روشن شدن راز ها ورمز هاي فراوانيباشيم .
دريکي از کومنت هايي هايي که رفيق عظيم بابک براي من نوشته بودند معلوم مي شود که خانه رفيق ياسين بنگش درشيوه کي نيز محل اختفاي برخي از رفقاي ما بوده است.
رفيق بابک دريکي از کومنت هاي شان ازمن پرسيده بودند که آيا رفيق را به نام ياسين بنگش که ازشيوه کي ودوستش بود، مي شناختم يا ني. نوشته بود که گمش کرده وسال ها مي شود که از وي خبري ندارد. درپاسخش نوشتم که من يک ياسين را مي شناختم که داماد برادرم بود و چند سال پيش درعمليات در ولايت وردگ در يک نبرد رويارروي با مجاهدين سابق شهيد گرديد. اما رفيق ظهير جمشيد که دوست رفيق بابک را مي شناسد ، چنين نوشت :
“..عظيم بابک گرامي ! ياسين دوست ورفيق دوران جواني و عسکري ام بود. برادرانش انارگل واگراشتباه نکنم بادارگل. چرده سياهش را به شوخي مي گرفتيم. ” فاسينوبنگورا ” صدايش مي کرديم.. يادش گرامي باد! “
رفيق بابک نوشت:
“..ظهير جمشيد گرامي. رفيق ياسين بنگش همان ياسين سياه، شهيد گلگون کفن حزب است. او پس ازپلينوم هژده حزب براي همبسته گي رفقا و سازمان مخفي دور دوم سخت رزميد. پس از استيلاي شوراي نظار هم بادارگل و هم خودش به گونه ناجوانمردانه توسط باند قسيم فهيم به شهادت رسيدند. … آن ياسين شهيد ديگر همان است که رفيق محترم نبي عظيمي نوشته ، يعني داماد برادر شان. روابط من باهردو ياسين روابط دو برادر بود..”
***
به ارتباط محلات و خانه هايي که پرچمداران در دوران تره کي – امين ناگزير مخفي شده وبه مبارزه زيرزميني که يکي از اشکال بسيار دشوار مبارزه است، پرداخته بودند، رفيق عظيم بابک چنين مي نويسد :
” … شيوه کي يکي از مخفيگاه هاي با ارزش پرچمداران در دوران امين بود.. ظهور رزمجو که گرداننده سازمان مخفي پنداشته مي شد، از شروع دوران اختفا تا شش جدي درخانهء رفيق امين لطيفي افسر گارد ملي ، فعلاً باشنده شهر بريمن آلمان زنده گي مي کرد. بعد ها تعداد ديگر به او پيوستند. خانه رفيق لطيفي در دهکده مموزايي يا شايد هم محمد زايي ( دربين مردم محل به مموزاي ها شهرت دارد.- عظيمي ) مربوط شيوه کي بود . ليسه شيوه کي تا هفت ثور يکي از ليسه هاي ولايت کابل دارنده بيشترين معلمان و شاگردان پرچمدار بود. رفيق عبدالرزاق عريف درآن ليسه معلم بود و نسلي از پرچمداران را پرورش داد . اکثر معلمان ليسه شعله يي بودند که با پرچمداران روابط بسيار نيک داشتند. شرافت آن ها که يادم مي آيداصلاً فکر نمي کردم خصومت مائو ييست ها با پرچمداران ژرفا پيد کند. ”
با تاييد حرف هاي رفيق بابک گرانمايه ، جناب نجيب داوري عزيز نيز در پيامي نوشته اند که از هنگامي که مکتب شيوه کي از متوسطه به ليسه ارتقا يافت حضور گسترده فارغان فاکولته هاي ساينس وادبيات پوهنتون کابل به حيث استاد باعث شد که چرخ هاي تحولات فکري درليسه مذکور به حرکت درآيد.
سپس مي نويسد که استاداني مانند استاد عزيزالدين معلم کيميا، استاد کرام الدين معلم رياضي و استاد غزيز غفوري معلم فزيک که تعلقات شعله يي داشتند نه تنها در امر آموزش پيشتاز بودند؛ بل درصداقت، راستکاري، دادن حق به حقدار و جلوگيري از تقل و نقالي نيز سرآمد ديگران بودند:
“ … من بسياري اوقات حسرت مي خورم که چرا حفيظ الله امين چنين شخصيت هاي صادق ووطنپرست را گذشته از طرز تفکر ايديو لوژيکي شان به جوخه اعدام سپرد. يکي از استاداني که مرا در امرنوشتن داستان و مقالات خيلي رهنمايي نمود، استادي بود به نام شفيع حبيب که مضمون دري را تدريس مي کرد وازجمله هنرمندان راديو افغانستان هم بود. .شايد بعضي از آهنگ هايش در آرشيف راديو افغانستان موجود باشد… مگر همين شخص را هم حفيظ الله امين خاين و نابکار به جرم شعله يي بودن اعدام کرد. حيف و صد حيف !! ”
ياد داشت ديگر از رفيق شيرمحمد صارم درباره زنده ياد امتياز حسن، افشا شدن محل يکي از مخفي گاه ها و مقاومت برخي از پرچمداران نستوه وسرفراز زن ومرد حزب ما دربرابر شکنجه هاي دژخيمان :
“… آن چه من مي نويسم نظر وبرداشت خودم است و آرزو دارم رفقايي که خود درعمق قضايا بودند، دقيق واصل ماجرا را بيان دارند. تعدادي به هردليلي که هست، مي خواهند نقش ارزنده واساسي زنده ياد امتياز حسن را درمبارزه مخفي کم جلوه دهند. آنان اهداف مشخص خود را دارند. چنان چه بعد هم ديديم که همين افراد تا آخرين امکان کوشيدند که زنده ياد امتياز حسن را از ميدان عمل به دور نگاه دارند و مؤفق هم شدند. که به صفت سفير دربلغاريا مقرر شدند. افشا شدن مخفي گاه در آخرين روز ها را هم اززبان بسياري از رفقا شنيديم که به اثر از دست دادن مقاومت رفيقي درمقابل شکنجه باند امين صورت گرفت وتعداد زيادي ازرفقا به همان دليل افشا و زنداني شدند. از مقاومت دو خانم قهرمان ثريا جان پرليکا و ظاهره جان هم همه مي دانند که تا اخير قهرمانانه مقاومت کردند و حرفي از دهن شان باند امين جلاد نتوانست بيرون بکشد. همچنان از رفيقي که سال هاست هيچ رفيقي ياد نکرده است، رفيق شاه عبيد است. رفيق شاه عبيد که شباهت چهره اش بسيار نزديک به زنده ياد ببرک کارمل بود، درموردش شکنجه گران کام مي گفتند يک پرجمي خوب کلان را گرفتيم ولي گنگه است. اگر اشتباه نکنم رفيقي ازپيراهن خون آلود وي نيز درزمان شکنجه گفتني هايي داشت ..”
ياد داشت رفيق جنرال آصف الم در برگه يادواره ها :
” … من نيز دگروال عبدالرحمان شهيد گلبهاري را که درکودتاي 26 سرطان سال 1352 اشتراک داشت مي شناسم که يک پرچمدار با درايت و مردم دوست بود،.شبي از طرف شب گردان و دژخيمان تره کي – امين از منزلش واقع مهتاب قلعه دستگير وبرده شد و باز نگشت “
ياد داشت رفيق فرزانه مان شجاع شجاع الدين در برگه ياد واره ها :
” رفقا هريک محمد ظاهر، محمد طاهر ومحمد اشرف ساکنان شورابه استالف که هرسه محصلين سال سوم پوليتخنيک کال بودند به تاريخ 18 – 20 حوت 1357 درجريان پخش شب نامه ازطرف باند امين – المجدد ( لايق ؟ ) گرفتار وبه شهادت رسيدند.”
ياد شان گرامي باد و خاطرات شان تابناک درآيينه تاريخ نهضت روشنفکري وطن.
***
براي دستچين کردن ياد داشت هاي رفقا ودوستان گران قدر جهت ثبت دراين زنجيره نوشته ها به زودي برمي گردم. اما پيش ازآن کمي از روز هاي دشوار دوران اختفا در يکه توت :
هروقت که ازخود مي گويم و از قصه هاي آن دوران سياه که تمامي ندارد، به ياد شهرزاد قصه گو مي افتم. همو که شب مي شد ، قصه مي گفت. مي گفت و مي گفت و داستان که به اوج نزديک مي شد، فاژه مي کشيد و پادشاه قصه شنو را به ياد خواب مي انداخت. شاه غافل مي شد وکشتن کنيزک را فراموش مي کرد. و يک روز ديگر بر زنده گي آن قصه گو مي افزود. منتهي شهرزاد قصه عشق سر مي کرد و از عجايب و غرايب و ماجرا هايي که در دو راهي عشق و خطرپيش مي آمد، قصه مي گفت؛ اما قصه هاي ما ، همه اش حکاياتي است، ازکشته شدن گروه گروه آدم ها، از زنده به گور شدن ها ، از رنگ خون گرفتن سرک ها و کوچه ها.از شکنجه ها، از ناخن کشيدن ها، برق دادن ها و به باستيل ها افگندن هزاران بينوا وبيگناه اين سرزمين. شهرزاد که به يادم مي آيد، بلافاصله به ياد پدر نيز مي افتم. به ياد زمستان هاي سرد و سخت . پته صندلي و کتاب الف ليله. عجب کتاب ضخيمي بود و عجب قطع و صحافتي داشت . کم ازکم 35 سانتي طول و 25 سانتي عرض با کاغذ زرد رنگ اخباري. آن وقت ها نمي توانستم بلندش کنم. زورم نمي رسيد. سنگين بود و زور بازو مي طلبيد بلند کردنش. پدرم آن کتاب را از بازار کتابفروشي کابل خريده بود. از همان بازاري که روز وروزگاري صوفي عشقري نيز دکاني داشت و بروبيايي و ازشيفته گان سروده هايش يکي هم پدرم بود. شايد هم کتاب را ازنزد وي خريده بود و در همان جا پوشش کرده بود ، ازبخمل نسواري .
اين مطلب آخرين بار توسط admin در الأربعاء 25 ديسمبر 2013 – 5:17 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
يک هفته مي شود که ازشيوه کي برگشته ام. دراين جا زنده گي بدون هيچ مانع ورادعي به پيش مي رود. امين هنوز برچوکي پادشاهي نشسته و هنوز هم در نشه قدرت مستغرق است. همين که وقت خبر هاي ساعت هشت وسي شب فرامي رسد، دخترک گل پاچا، همو که ساعتي گم شده بود در حمله مجاهدين بالاي ميدان هوايي کابل، به اتاق ما مي آيد و مي گويد، پدرم مي گويد، چند دقيقه بعد خبرها شروع مي شود. حپيذ الله امين را نشان مي دهند. دخترک مانند پرخي ها حرف ” ف ” را ” پ ” تلفظ مي کند. به خنده مي گويم : حفيظ الله امين بگو. مي گويد : حپيذ الله امين. درست مانند پسرم اميد که شاه کوکو را شاه تو تو مي گويد و مرغ را مرز و عجب قصه يي دارد اين مرز هاي شاه توتو:
ازجايم برمي خيزم . عصايم را نمي يابم . ازديوار ها کمک مي گيرم و مي روم به اتاق گل پاچا. اتاق بزرگي که تلويزيون سياه وسفيد بيست اينچ روسي را در همان جا گذاشته اند و هيچ که نباشد، نشانه يي است از فرهنگ بلند و تشخص صاحب خانه. خبر ها شروع مي شوند. نخستين خبر، خبري است به ارتباط مصاحبه حپيذ الله امين با ژورناليستان خارجي و داخلي درمورد اردوي افغانستان و توانايي هاي رزمي آن در برابر نيرو هاي ضد رژيم. امين دريشي سرمه يي رنگ خط دار معروفش را پوشيده، نکتايي سرخ رنگي به گردن اويخته، ريشش را ازته زده، چشمانش را سرمه کشيده و موهاي مجعد سياهش را شانه کرده، خوش و خرم در برابر کمره تلويزيون نشسته و چنان پوزي گرفته که انگار همزاد چنگيز و هلاکواست . دروغ پشت دروغ مي گويد و با آن دوچشم گستاخ و به خون نشسته اش ،بدون هيچ شرم و جيايي به چشم هزاران بيننده تلويزيون مي نگرد. و اما عجب دروغ هايي هم مي گويد آين مرد مؤقر آراسته وپيراسته . چشم سفيد است و بي حيا ديگر! شايد هم تصور مي کند که مردم کاه مي خورند وخودش نان . مثلاً خبر نگاري از وي تعداد مشاورين روسي ( شوروي ) را در ارتش ودر بخش هاي ملکي مي پرسد . امين مي گويد يک هزار تن. ازآن جمله 799 تن ملکي و 201 تن نظامي اند. اما اگر هيچ کس نداند، خود خداو اين بنده حقير وفقيرش مي داند که تعداد مشاورين شوروي تنها دربخش نظامي در دوران امين بيشتر از 3000 تن بود .نظامياني که درآن دوران خدمت کرده و از کام مرگ رسته اند، به ياد خواهند آورد که از راس اردو تا قاعده اش يعتي از شخص وزير تا قوماندان کندک مستقل، درپهلوي خويش مشاورين نظامي شوروي داشتند. اين دروغ ها که با وقاحت و چشم سفيدي وبا باد درغبغب انداختن گفته مي شود، خشمم را برمي اگيزند، صفاي خاطرم را مکدر مي سازند و مي روم به سراغ اميد که اين عصا چوب سبيل مانده را که مانند بايسکل پدر پدرم به من به ارث رسيده ، درکجا گم ونيست کرده است که هرچه جستجو مي کنم، نمي يابم.آخر صبح هزار ويک کار دارم ويک سر. بايد شهر بروم. وفامل را ببينم. گزارش بدهم.، دساتير رفقا را بدانم. کمي مواد خوراکه مورد ضرورت خانه را از مندوي کابل بخرم ، سري به کريم جان مجيد بزنم و احوال رفقاي زنداني را بپرسم و برگردم. بدون عصا چوب وريش و عينک که نمي شود،اين همه کار را انجام داد. مي شود؟
***
درجسجوي اميد مي شوم. اميد درهيچ جا نيست.پشت هاي پرده را مي پالم ، نيست.اتاق خواب ، آشپز خانه، زير تخت، روي بام روي حويلي و هرجايي که عقلم قد مي دهد ، مي پالمش؛ اما نه او را مي يابم ، نه عصايم را و نه خواهر ومادرش را. پريشان مي شوم. اما پريشاني ام دوام نمي کند که نخست صدايش را مي شنوم. بعد درپرتو چراغ هاي کم رنگ حويلي ، سايه او را مي بينم که با عصاي من چند تا مرغ صاحب خانه را تهديد کنان به پيش انداخته و داخل حويلي مي گردد. آرزو و مادرش و شاه کوکو به دنبالش اند و چنان قيل وقالي است که آن سرش ناپيداست. ازايشان مي پرسم چه گپ بود ، کجا رفته بوديد؟ اميد عوض همه جواب مي دهد: “مرز هاي شاه توتو گليخته بودن.”، بانو شاه کوکو از خنده به خود مي پيچد و به اميد مي گويد : جان خاله بگو مرغ هاي شاه کوکو. اميد مي گويد : مرز هاي شاه توتو و اين دور وتسلسل ادامه مي يابد ؛ اما مرز ( مرغ ) اميد يک لنگ دارد و بس وخلاص!
سرانجام من به عصايم مي رسم و برپيکر رشيدش دست مي کشم. پاک و ستره است و غنيمت بي بديلي در اين روز و روزگار بد کنش . زيرا اگر با عصاي موسي دريا شق مي شد و آب دريا خشک و موسي و پيروانش از اعماق دريا مي گذشتند ؛ ولي لا ولشکر فرعون با تمام ساز وبرگش در درياي نيل غرق مي شد، با عصاي من نيز چشم امين و اميني هاي نابکار کور مي شد و نمي توانستند تصور کنند که اين آدم عصا به دست عينکي ريشو کور نيست ؛ بينا است و کسي نيست به جز يکي از قسم خورده گان راه و انديشه ببرک کارمل بزرگ !
با مراعات قواعد بازي يعني احتياط بيش از حد به منزل وفامل نزديک مي شوم. چهار طرفم را مي بينم. کسي نيست. نمي دانم خانه است يا بيرون ازخانه. زيرا بدون قرار قبلي آمده ام. مي خواهم زنگ دروازه را بفشارم که صداي سرفه اش را مي شنوم. مي گويد رفيق عظيمي داخل شو. پس معلوم مي شود که ازمنزل دوم خانه اش مرا ديده و آمده است به استقبالم. پس از احوال پرسي ، مي گويد : چرا بدون خبر قبلي به اين جا آمدي؟ مي گويد خبر داشتم که از شيوه کي برگشته اي. رفيق گل احمد امروز يا فردا ازغزني مي آيد، روانش مي کردم . وفامل را درمورد کار حزبي با رفقايي که بامن ارتباط دارند، قرار مي دهم. يک صد وبيست افغاني حق العضويت شش رفيق نظامي را بدو مي سپارم. حق العضويت من مي شود يک صد وچهل افغاني. مي گويم از رفقاي غزني را رفيق گل احمد مي آورد. گل احمد افسر جوان و آگاهي است. دروفاداري اش به ارمان رفيق کارمل هيچ شبهه يي و جود ندارد. خسربره اش ….و بسته گان نزديکش همه درهمين راه پيروي کرده و پرچمي هاي متعهدي به نظر مي آيند.
وفامل درمورد بازگشت رفقاي رهبري با خوشبيني زيادي صحبت مي کند و مي گويد سگنال هايي وجود دارد که دوستان شوروي متقاعد به بازگشت رفيق کارمل به کشور شده اند. او مي گويد از روند حوادث چنين برمي آيد که حفيظ الله امين نيز ازاين سگنال ها آگاه شده وازمدتي بديسنو بر شوروي ها بي اعتماد گرديده است. مي گويد منابع ما خبر مي دهند که در صدد است تا راه مفاهمه را به صورت پنهاني با امريکا و پاکستان باز نمايد و با مجاهدين نيز پروسه آشتي را از طريق گفتگو آغاز کند. مي پرسم بنا بر چه دلايلي به اين نتيجه رسيده ايد؟ او آدم کارکشته و حيله گري است ، شايد اين ها همه جزيک بازي و يک فريبي بيش نباشد. مي گويد چندي پيش که شما درشيوه کي بوديد امين دريک مصاحبه مطبوعاتي به پاسخ يکي ازژورناليستان غربي که پرسيد از محل اختفاي چهار يار باوفاي تره کي ( وطنجار، گلابزوي، اسدالله سروري ومزدوريار ) خبر داريد؟ جرأت نکرد که بگويد آنان درسفارت شوروي پنهان شده اند. گفت درهمين حوالي. ژورناليست سوالش را تکرار کرد و امين بار ديگر طفره رفت . درهمان مصاحبه وقتي از وي سوال شد که تره کي به کدام مرض درگذشت گفت : من داکتر نيستم که مريضي او را تشخيص داده باشم. اما درباره اقدامات امين براي نزديکي با کشور هاي غربي، داکتر شاه ولي وزيرخارجه درملاقاتي با نيو سام معاون وزارت خارجه امريکا به وي گفت بود که جنرال ضيا و اقاشاهي رييس دولت ووزيز خارجه پاکستان را به کابل دعوت کرده ايم . ما مي خواهيم اختلافات خود را با پاکستان حل کنيم.. همچنين درهمين روز هاي نزديک امين با شارژدافير سفارت امريکا درکابل ملاقات کرده است. رفقايي که در وزارت خارجه هنوز هم وجود دارند مي گويند که به نظر مي رسد امين درتلاش است تا سردي روابط خود را با امريکا که پس از کشته شدن سفير آن کشور درهتل کابل رخ داد، بهبود ببخشد.
نيم روز مي شود که دست وفامل را مي فشارم و آخرين وظايفي را که بايد انجام بدهيم ازوي مي پرسم . مي گويد درحال حاضر اسلحه عمده ما وساير روشنفکران وطن همانا برپايي مجالس بحث وفحص جهت افشاي چهره هاي ضد مردمي اميني هاي نابکار، و نشر وپخش شب نامه ها است. البته هررفيق بايد به هرشکلي که مي تواند خود را از ديد تيزبين اجتنان امين دور نگهدارد و آماده باشد براي رستاخيزي که زياد دور نيست
( بخش 142 )
**************
ازهنگامي که قوماندان فرقه هفده هرات بودم, چند نام درذهنم باقي مانده است. نام هايي که چه درکميته ولايتي هرات و چه درميان منسوبين فرقه 17 و چه درميان مردم به عنوان سمبول هاي شکنجه و نماد هاي کشتار مردم بينوا و بي گناه هرات ، دهن به دهن گفته مي شد وبه قول مولوي سينه را شرحه شرحه مي ساخت :
منشي کميته ولايتي ” ذهين ” نام داشت. آدم خرد جثه ولي تيز و چالاک وزيرکي بود. رفقاي کميته ولايتي آن جا مانند رفيق خليل سپاهي، رفيق متين، رفيق علي از نزدش روز خوش نداشتند. مي گفتند او يک تروريست مادر زاد است و با نفوذي که بالاي برخي از افسران فرقه 17 مانند محمد زي نيکمل رييس ارکان فرقه ودگروال علاء الدين قوماندان قواي 4 زرهداروبرخي مشاورين مانند دگروال کتاچوف که خود يک بانديست تمام عيار بود، دارد، هرکس را که خواسته باشند ترور مي کند. يک عضو ديگر اين کميته ولايتي هم که ” چوپان ” تخلص مي کرد وسياهي بروت هاي دبل اش از صد قدمي به چشم مي خورد، ازتيم ذهين ودارودسته ء آدمکشان اميني درهرات بود. اين دوعضو کميته ولايتي بعد ها از اثر دادخواهي اعضاي حزب دستگير وزنداني شده به اعدام محکوم شده بودند؛ اما درجايي خواندم که بعد ها در زمان داکتر صاحب نجيب با ديگر زندانيان آن دوره مثل برخي از اعضاي بيوروي سياسي امين با تأسي از مش مصالحه ملي رها شدند. ‘ گفتني است که درآن زمان اعضاي خلقي کميته ولايتي و ساير سازمان هاي شهري ونواحي وحتي ولسوالي هاي بخش خلق مسلح بودند؛ اما از پرچمي ها صرف خليل سپاهي و دوسه رفيق ديگر تفنگچه دستي داشتند و به همين سبب خلقي ها زور مي گفتند و هرکسي که سربالا مي کرد، حکم ترورش صادر مي شد. اين امر مرا برآن داشت تا شبي از ديپوي وسله پالي فرقه که مسؤول آن يکي از رفقا بود ، به تعداد پنجاه ميل تفنگچه دستي و کلاشنيکوف به رفقاي کميته ولايتي تسليم و آن ها را مسلح سازيم. يکي از چهره هاي مشهور ديگر درهرات دگرمن حسام الدين که قوماندان سارندوي و مسلکش هوايي بود، در نزد مردم هرات به آدمکشي شهرت يافته بود. او زماني قوماندان محبس دهمزنگ هم بوده ودرشکنجه کردن زنداني هاي پرچمي به ويزه رفقاي قطعه پراشوت دست داشت.
چند نگاه ديگر :
عبدالمحمد کاروار:
به عقيده من ابعاد گسترده جنايات انجام شده از اولين روز هاي هفتم ثور الي ششم جدي در كشور آن قدر وسيع و دامنگير بود كه قياس آن در عقل نمي كنجد . براي من سوال بر انگيز است كه اين همه به زندان انداختن ها ,شكنجه هاي استخوان شكن, تير بارنهاي فردي ودسته جمعي انسان ها، از طياره انداختن هاي آدميان بر روي صخره كوهها ودره ها , طعمه حلق ماهيان درياهاي كوكچه و آمو ساختن فرزندان وطن و ده ها شيوه ديگر شكنجه و عذاب خانواده ها وجامعه راتنها جمعيتي بنام باندويا گروه جنايت كار امين انجام داده است ؟ تا جايي كه من بخاطر دارم به استثناي عده محدودي ازخلقي هاي وطن پرست كه هم تعداد شان كم بود وهم صﻼحيت شان محدود, اما بيشتراز %90 خلقي ها از رييس صندوق تعاوني گرفته تا عضو بيروي سياسي و اعضاي حكومت به شکلي از اشكال در راپوردهي، پيگرد و تعقيب,دستگيري, تحقيق وشكنجه وكشتار بيرحمانه ء پرچمداران وهمو طنان نقش داشتند. مثﻼ چند آدمک كمسواد و پر عقده به نامهاي آفت, طوفان, پيگير وسرحد از ولسوالي دشت ارچي وﻻيت كندز به كمك خلقيهاي محلي چنان آفت طوفان زاي بي سرحد را در شمال كشور دروﻻيات كندز,بدخشان, تخار, بغﻼن ,باميان سمنگان وشبرغان براه انداحتند كه درنتيجه صدها پرچمي, يكجا با ساير هموطنان جانهاي شرين خودرا در دره ها, زندانهاي محﻼت شكنجه و قبر هاي دسته جمعي از دست دادند ,درحال كه افراد متذكره نه قبل از هفت ثور ونه بعد ازآن هيچگاه روابط تنگا تنگ با امين نداشتند.از جانب ديگر زمانيكه تره كي به طور عريان وظالمانه به قتل رسانده ميشود جز عده قليل كه به قيمت جان خويش از رهبر توانا ونابغه شرق دفاع كردند وشهيد گرديدند, ديگرآب از آب تكان نخورد, شرم آور تر اينكه اكثر دبل بروتان كه تا ديروز با شنيدن نام تره كي با هوراه كشيدن گلو پاره ميكردند واز هيبت صداي شان زمين وزمان را ميلرزانيدند ، به قلم و كتابت خود سياه مشق كرده و آن مظلوم را متهم به داشتن كيش شخصيت نمودند, چنانچه رفقا همه شاهد اند كه در دفتر سازمان حزبي خلقي آن زمان در پوليتخنيك كابل به خط و امضاي شخصي هر عضو سازمان چنين سياه مشق موجود بود. قضاوت را به شما وتاريخ ميگذارم.
زليخا پوپل :
لعنت به امين خونخوار و دار ودسته شان که باعث نام بدي حزب پرافتخار ما در جامعه کنوني ګرديده و باعث شهادت و از بين بردن هزاران فرزند صديق وطن و سبب اغتشاش و قيام مردم به سردمداري حاميان غربي شان شدند. مرګ به امين و اميني هاي آدمخور و جنايتکار نوکران و جاسوسان امريکا. زماني بود که اينها خدا را نميشناختند اما حالا همه شان بخاطر کفاره ګناهان خود وبه خاطر پاک نمودن وجدان هاي کثيف و نا آرام شان به حج ميروند و حاجي شده مي آيند چنانچه ګفته اند: خر عيسي ګرش به مکه برند — چون بيايد هنوز خر باشد .هنوز هم با جنايتکاراني طالباني مانند خود شان همدست شده از ريختاندن خون دست بردار نيستند، زيرا عادت کرده بودند. آقاي عباس خروشان چندي قبل بامن در برګه خاطره ها بحث کرده بود، خوب شد که چلوصافش از آب برآمد و نامش درج تاريخ قاتلان و جنايتکاران ګرديده است. شرم باد بر شما خاينين وطنفروش قاتل بي وجدان بي ضمير و…/
احسان عثمان :
عارف عالميار در پهلوى فعاليت هاى تروريستى و سرقت ، در سال 55 و يا 1356 بود كه به جرم تهديد و اخذ پول از يك هموطن ما از طرف مؤظفين آمريت تعقيب قوماندانى امنيه كابل گرفتار گرديد كه من منحيث عضو آمريت تعقيب با محترم بهاءالدين خان آمر تعقيب در گرفتارى موصوف شركت داشتم. قضيه ازين قرار بود كه شخصي به اسم ( ………) مدير در مؤسسه (…………….) توسط عارف عالميار و رفقايش به كدام بهانه در منزلى برده شده و حين تجاوز جنسي بالاى موصوف ، عكاسى نيز صورت مى گيرد و مدت مديدى با استفاده از موجوديت همين عكس ها از موصوف مطالبه پول مى نمايند و پول هم درين مدت بدست مى آورند ، تا اينكه شخص مذكور مجبور مى شود موضوع را به اطلاع پوليس برساند و عارف عالميار دستگير و زندانى شود . دو همكار ديگرش به نام هاى عين الدين وعزيز مسكونه حصه اول كارته پروان كه هر دو برادر بودند نيز گرفتار شدند كه در گرفتارى انها من و محترم ودود خان مأمور پوليس ماموريت پوليس وقت كارته پروان شركت داشتيم و از نزد اين دو برادر يك ميل تفنگچه حين گرفتارى بدست امد .
نوت : اسم و محل كار هموطن متضرر بخاطرحفظ ابرو وحيثيت موصوف تحريرنگرديد/
رفيق اميني :
در آنزمان همه ايشان خون خور شده بودند حتا انسان از ترس به طرف شان نگاه کرده نمي توانست من به حيث محصل در آنزمان به ياد دارم که دها نفر از رفقاي محصل پرچمي و استادان را از پولتخنيک بردند که سرنوشت بعضي ايشان تا امروز معلوم نيست واقعاً جنايت کار وجاني بودند./
تاج محمد ايثار :
جناب عاليقدر عظيمى صاحب درود به شما صحت وعافيت بوده باشيد قلم تان رسا باشد وحوصله تان زياد وشما بنوسيد تا جوانان وهمه قشر جامعه ازآن استفاده نمايند اين عمل دستگري وكشتار دردرياي كوكچه بدخشان اعم از ملا زميندار بنام اخوانى وبنام ستمى ده صد ها معلم ومحصل مأمور دولت تحت اين عناوين برده شدند وبرنگشته اند.
ظاهر دقيق :
نبشته زيبا، واضح و شفاف بود که تا به آخير از خوانش آن خسته نشدم ؛ اما متآثر شدم زيرا با خوانش اين داستان همز مان در افکارم جنايات خلقيها که در جاهاي ديگر در پيش چشمان صورت گيرفته بود مجسم ميشد ، هر قدر کوشش کردم تمرکز فکري نمايم اما تا به آخير چندين داستان در مغزم ادامه داشت
شعيب محمد :
والي ولايت لغمان حضرت گل بارگامي ومستوفي آن ولايت بنام حبيبالله ازولايت فراه در قتل وقتال مردم ولايت لغمان دست باز داشتند وهمچنان سرمامور آن ولايت يوسف خدمتگار كه رتبه نظامي آن (خوردظابط ) در كشتار مردم ولايت نيمروز كه قومندان امنيه آن ولايت بود هم رحم نه كرد بعد به ولايت لغمان تبديل شد انسان بي رحم بود وفعلن حضرتگل بارگامي در ها لند و خدمتگار در درنمارك زنده گي مي کنند.
***
دوستان ! اگرچه شمار اندکي از نام هاي کساني که گرفتند و شکنجه دادند و کشتند وزير بولدوزر کردند و به گودال هاي پوليگون ها بهترين و ارجمند ترين فرزندان اين وطن اعم از روشنفکران، استادان، محصلين، مامورين دولت، کارگران ، دهقانان وساير زحمتکشان کشور را به صورت انفرادي و گاه به شکل دسته جمعي انداختند وزنده به گور کردند ، دراين چند برگ آمده است ؛ اما به گفته رفيق عزيز مان کاروارتعداد اين اشخاص يکي دوتا وده تا وصد تا نيست، هزاران تن است که ليست درازدامني را پر خواهد کرد واز حوصله اين يادداشت ها خارج است. بنابراين تصور مي کنم که همين مشت نمونه خروار کفايت کند.پس بياييد دستي بلند کيم وروح وروان آن عزيزان درخاک خفته و شباويزان ازدست رفته مان را شاد بخواهيم. آمين /afiz Mussadeq 4 марта г. 3:18
رفيق عظيمي گرامي سپاس از شما که در افشا ومعرفي افراد جنايتکار باند امين سعي وتلاش خستگي ناپذير نموده ومينمايد درود بشما . در اين زمينه من هم ميخواهم يکي از افراد را قسما” معرفي نمايم يعني اينکه شايد مستقيم جنايات وي نبودم صرفا” شنيده ام اما از وي از اغاز قيام 7ثور شناخت دارم .اين جنايتکار وقاتل , محمد هاشم دقيق است که در سال 1357 محصل انستيتوت محاسبه که در مکتب تجارت در پل باغ عمومي موقعيت داشت بود در آغاز هفت ثور همراي من در کميته کار ناحيه سوم عضويت داشت و با منشي ناحيه محمد صديق علميار خيلي نزديک بود واز همان آغاز بوي متعفن وحدت شکني وخيانت از دهن کثيف آنها به مشام ميرسد( من اين مطلب را در قسمت اول خاطره اي از دوران اختفا نيز ياد آور شده ام ) محمد هاشم دقيق بعد از دو ماه بحيث مستوفي ولايت سمنگان مقرر گرديد موصوف در آن ولايت نماينده خاص امين بود به اساس گفته مردم شريف سمنگان به هزاران تن از اهالي آنجا را به نام هاي مختلف به قتل رسانده وبه شکل گروپي با دست پاي بسته در سياه چاه هاي دره صوف زنده بگور نموده است قرار اظهارات بعضي از رفقا آن منطقه مردم شريف سمنگان بخصوص دره صوف بعد ازتحول ششم جدي خواهان تسليمي موصوف از طرف دولت به دست مردم بودند. در زمينه رفقا که از آن منطقه استند معلومات بيشتر دارند اميد در مورد بيشتر روشني بياندازند.
( بخش 143 )
**************
برخي بررسي ها ونتيجه گيري ها از حکومت ودولت خلقي نورمحمد تره کي- حفيظ الله امين از ديد گاه صاحب نظران :
نويسنده ، ژورناليست بنام و ژرف نگر کشور فاروق فردا :
سريالي را که عظيمي صاحب،نويسنده فرزانه کشور،در باره مرد موقر آغازيده است،از جهات مختلف در خور اهميت است.من که اين رويکرد عالي را پبهم تعقيب کرده ام،خواستم به عنوان ابراز نظر دراين مسأله ارچند امر دشواريست اما چند سطري بنويسم
اکثرا حفيظ الله امين را مبني بر برخورد هايش با پرچمي ها به مقايسه مي گيرند و ساير قضاوت ها را در همين روال ادامه و تول وترازو مي کنند.
اما به نگر من زاويه ي ديگري از چيره شدن تلاش هاي ناکام وي براي يک سويي ساختن نهضت چپ نيز حايزاهميت بوده و از نظر دور مانده نمي تواند .
پيش از آن که به اين مسأله بپردازم ،مي خواهم به نکتۀ ديگري اشاره بکنم و آن اين که تفاوت امين وتره کي در چي بود؟ تره کي برعلاوه آن که از نويسنده گان و داستان پردازان شيوه جديد در افغانستان شمرده ميشد و چند اثري هم در اين عرصه دارد که يک جهت قضيه است،اما درحزب بيشترينه متکي برتيوري هاي صيقل ناشده يي بود که اورا به طرف پرنسپ گرايي مي کشاند وآنچه سرش را زير بال کرد، برعلاوه ناکامي در برخي بازي هاي فراتر از حوزه نگرشي هايش شمرده مي شد. اعتقاداتش بر اين پرنسيپ هابود که سبب کشاندنش بدان باز يها نيز شده بود واما حفيظ الله امين درايتي داشت مبني بر درک سريع از اوضاع و جرأت تصميم گيري در آن. هر چند طرفدارانش خوشبينانه در موردش داوري مي کنند؛ ولي بدان توجه ندارند که درايت امين ذاتي نبود که بازگوينده استعدادي باشد، بلکه او ممثل درايت کسبي ويا درايت کتابي وتجربي يي بود که در برون از کشور خوانده وبر وي تمرين کرده بودند و اوصرف به جز بازيگري در نقش هاي نمايشنامه بيش بوده نمي توانست.
تصاميم عجولانه و دوراز معقوليت هاي معمولي که از جانب وي صورت مي گرفتند نشان مي دهند که امين به يک مسووليتي متعهد شده بود که بايد در آن راه بي برگشت به پيش مي رفت. پيوستن امين به سرنوشتي که همه آن را مشاهده کرديم،پياده کردن تجربه هايي بود که در کشوري مثل افغانستان ناشيانه مي نمود.
کمبود مشترک هر دو رهبر، باور سرسختانه آنان بر نمايشاتي بود که از سر نهايت نا صداقتي وبي اعتمادي به همديگر پيشکش مي کردند. دليل مهم اين گفته در آن نهفته است که ،با آن تظاهر محجوبانه درهمگرايي هاي از درون موريانه خورده ، هيچ کدام آنان نتوانستند،از طرف مقابل استفاده لازمي ببرند
تره کي در تمام بخش خلق به پيمانه امين،کسي را نداشت که بتواند،با چنين اداراکات وگرفتن مسووليت وارد ميدان عمل شود، به ويژه در سرکوبي پرچمي ها که به مثابه دشمن اصلي براي شان نشاني شده بود. نظراکثريت خلقي ها در دشمن شناسي پراکتيکي از چشمه واحد آب مي خورد.همچنان حفيظ الله امين نيز بنا براين دليل که تجاربش بربنياد درس هاي گرفته گي اش بود و طوري که گفته آمد با اعتقادات و باورهاي مردم افغانستان(نه تنها باور هاي ديني)سازگاري بهم نمي رساند،نتوانست از فيگور معتدلي چون تره کي برا ي برآورده شدن اهدافش استفاده کند.اگر امين، تره کي را با بالش خفه نمي کرد،هزار مرتبه براي او مفيد تمام مي شد تا کشتنش. با وجود حادثه ء رسوا شدن اختلاف ميان هردو،اگرامين اورا نگه داشته مي توانست،امروز بسياري حرف ها به گونه ء ديگري مي بود.
اگراقدامات يک سال وچند ماه آن دوره را از تظر بگذرانيم؛ به خوبي مشاهده مي شود که ،حزب يا بهتر بگوييم تره کي و امين،بيشترينه هم در درون حزب و هم در برون از آن مصروف تنش افزايي بودند.واين تنش تا صفوف به خلقي ها سرايت مي کرد.درس بزرگي که از آن باقي مانده اين است که امروز نيز بيشترينه در صفوف اين عزيزان ما در برخورد هاي شان حاکميت عقده و حسادت بيشتر به مشاهده مي رسد.که مسبب اصلي اين عقده ها و حسادت ها،از درون وبرون ،در پهلوي نابساماني فکري،وعقب مانده گي هاي فرهنگي واقتصادي صفوف،عدم مطالعه وشناخت بهم نه رساندن در جامعه شناسي افغاني حفيظ الله امين به محاسبه گرفته شده مي تواند. زيرا او نسبت به ديگرها يک مقدار شهري شده بود وبراي انتخاب کادرهاي عقده مند از ميان ديگران،به منظور وسعت بخشيدن به دامنه هاي اختلافات، انتخاب گر ناکام نبود..
مي گويند که ژست هاي استاليني داشت،شايداين گفته ها در حق وي درست باشند،اما از ديد من سياست آنزماني امين با سياست هاي امروز امريکا جزئي از يک کل محاسبه مي گردد.او همزمان چندين جبهه را در داخل و برون حزب باز کرد. برعلاوه بي رحمي سنگدلانه بر پرچمي ها، سايه روشنفکران ديگر را نيز با تبر نمي زد؟ بد بختي حزب افغان ملت از ارسال پيام تبريکي شان به مناسبت پيروز ي انقلاب ثور آغاز نشد؟ (به حيث يک نمونه).کشتن خود خلقي ها درجاده چنداول از جمله شخصيت دانشي يي به نام عبدالسلام هلمندي،که يک فيلسوف مسلمان بود واستاد خارج از کادر علمي مضمون فلسفه در دانشگاه کابل.
در قريه (کراره) حومه شهر اسعدآباد ولايت کنر کشتن بيش از 1200 نفر در يک روز با حضور و امر صاحب جان صحرايي که به قول شاهدان عيني شمار اشخاص و حتي خانواده هاي خلقي در آن نيز کم نبودند. امروز در آن قريه دو گور بزرگ دسته جمعي قرار دارد. من از اين قبر ها در سال 1359 گزارشي در درفش جوانان به نشر سپرده ام که اگرفرستي دست داد خاطره اش را نيز خواهم نوشت.
بالاخره با يک ديد کوتاه بخش خلق از هيچ نگاهي توان حکومت مستقل را هنوز نيافته بود که پرچمي ها را به حاشيه راند ومورد عذاب قرار داد.تطبيق غير علمي وناسنجش شده اصلاحات ارضي اصلا به خاطر آن نبود که مردم بي زمين صاحب زمين شوند،امروز ديده مي شود که اين همه به منظور حاشيه بردن تره کي وهوادارن او به خاطرعملي شدن سناريويي بود که اگر بدان گونه که صورت بست،نمي شد،به گونه ديگري عملي بايد ميشد.تا سناريو راه تطبيق پيدا مي کرد صحنه ها در افغانستان به خودي خود بايد تغيير و تبديل مي شدند.
هرچند در باره امين مبني بر جاسوس بودنش تا کنون حرف هاي موجه وغير موجه فراوان گفته شده است.چه در دنيا هيچ جاسوس سندي هم نميداشته باشد،ولي عدم توجه آشکار مسوولين دولتي وقت به حداقل امور عمراني در کشور از يک طرف و از انکشاف اوضاع امروز در افغانستان ونقش هايي که امين در آن بازي کرده است ،عدم ترديد در اين مسأله خالي ازاشتباه بوده نمي تواند.
احد ترکمني :
صدور حکم براي جرم و يا خدمت کسي نمي تواند بر حسب استدلال عقلي کار گر افتد، اين کار تحقيق نياز دارد و بي شبهه تا کنون شواهد بر خلاف وي فراون است. ولي آنچه در استنباط ها و تمايز ما مشکل آفرين است، نديدن تصوير بزرگ مي باشد. اين تصوير هم در گسترۀ زمان کشيده است و هم مکانش همه جهان است. درست نيست قضاوت بر مقياس هاي ذهني را شاهد بگيريم. در تصوير کلي که تاريخ، اوضاع اجتماعي سياسي منطقه و جهان و مهمتر از همه ضوابط و نياز هاي ژئوپوليتيکي و عناصر ديگري را در بر مي گيرد، درست يک قرن از اداره يکدست جهاني مي گذرد که چيزي جز اداره يک دست قانون و اقتصاد جهان نيست. اين اداره نه به امريکا تعلق دارد و نه به روسيه يا چين و انگليس. بايد گلوباليسم را شناخت و يافت تا ديد تابلوي جهان رنگ سياه و سفيد دارد، کبود است يا کثيرالالوان. چشم به راه نوشته هاي بعدي حضرتعالي نيز بايد بود که شاهدي از درون ماجراي نظامي و ستراتيژيک کشور و منطقه بوده ايد. تازه جناب شما يک زاويه از همه گسترۀ وسيع اين پرسپکتوريم هستيد، ولي از اهم ها، که نظر تان صايب است…..
( بخش 144 )
**************
از دوست گرامي جناب فياض نجيمي بهرمان نويسنده، پژوهشگر و يکي از آگاهان درگستره سياست و تاريخ که ازمدت ها بدينسو آشنايي دارم و ازمقاله ها و مطالب پژوهشي و تحليلي شان چه در برگه ديدگاه و چه در ساير تارنما ها و وبلاگ هايي که به نشر رسيده اند کسب فيض کرده ام ، خواهش کرده بودم تا ديدگاه ها و نظريات شان را درمورد يک ونيم سال حکومتداري دولت خلقي ( نورمحمد تره کي و حفيظ الله امين ) به عنوان حسن ختام بر اين مبحث بنويسند و خواننده گان وبازديدکننده گان اين پنجره را در روشني تجارب و درس هايي قرار دهند که با مطالعه حوادث رقتبار آن برهه به دست آمده است. آقاي نجيمي اين خواهش مرا با پيشاني باز پذيرفته و مقاله بلند و پرمحتوايي را که سال هاپيش نوشته بودند، برايم فرستاده اند. اين مقاله پژوهشي ” معماي مداخله نظامي شوروي ” درافغانستان نام دارد که دردو بخش تهيه شده و سرشار ازمعلومات دست اول و اسناد فراوان و مدارک مهم اند که تا حدود فراواني ، اين معما و راز ناگشوده را حل مي کند.
البته من سر آن ندارم که دراين مختصر تمام فراز هاي آن مقاله ناب وارزنده را بياورم ؛ ولي برخي نکاتي که به پرسش هاي من و ساير خواننده گان درمورد دوران زمامداري نورمحمد تره کي و حفيظ الله امين پاسخ مي دهد، دراين جا آورده و خواندن آن مقاله را براي دوستان مشوره مي دهم
جناب نجيمي درآغاز مقاله شان مي نويسند که کودتاي ثور ودرپي آن ديکتاتوري نظامي – ايديو لوژيک از همان آغاز دچار بحران گرديد : يکي بحران مشروعيت بيروني و ديگري بحران اختلافات دروني که ازاثر شگاف هاي پي درپي داخل رژيم به زودي به تصفيه هاي جمعي و فردي رژيم خلقي انجاميد و توده هاي زحمتکش راعليه دولت زحمتکش قرار داد. و مثال مي آورند شورش ها وخيزش هاي مردمي را عليه حکومت خلقي وازجمله قيام مسلحانه مردم هرات را که دولت خلقي را ناگزير ساخت مصرانه از اتحاد شوروي وقت تقاضاي کمک هاي نظامي به ويژه حمايت قواي هوايي آن کشور را مطالبه نمايد که البته شوروي درآن روزان وشبان از مداخله مستقيم نظامي اباء ورزيد. همچنان بهرمان به مسايل داغي که درزمان جنگ سرد بين ابر قدرت ها مي گذرد اشاره کرده و مسأله نصب راکت هاي ميان برد هسته يي را دراروپا از عوامل تحريک آميزي مي پندارد که مانند شايعه حضور گسترده امريکا در آب هاي خليج فارس و حمله آن کشور خشم دولت شورا هارا برانگيخته بودند. چند سطر پاين تر مي نويسد که بدينترتيب روس ها دراين انديشه شدند که اگر مخاليفن رژيم دولت خلقي به قدرت برسند، امکان آن وجود دارد که با همکاري چين امنيت استراتيژيک سرحدات شوروي را به چالش بکشند.
اما نويسنده به اين باور است که تلاش هاي روس ها براي گستردن حوزه نفوذشان درافغانستان ازمتن تحولات دروني آن کشور برخاسته است. بهرمان مي نويسد :
– – لشکرکشي قواي شوروي به افغانستان پيآمد مبارزه براي قدرت در درون حزب کمونيست وارگان هاي امنيتي آن بوده است.
– – نقش شخصيت هاي افغاني دراين رويداد ها دست دوم وتا سطح مجريان سياست هاي بزرگ پايين مي آيد.
– – به همين گونه نقش ح. د. خ. ا. درآوردن قواي شوروي به افغانستان دريک بحث خيلي خوشبينانه غيراز درجه دوم ويا سوم بهتر نمي شود
– – .بالاخره سياست هاي اتخاذ شده از1976 تا 1990 درافغانستان روي مسايل اصلي و مهم نه طرح وابتکار ح. د. خ. ا. بلکه از شوروي ها که عمدتاً از ماسکو ديکته مي شد ويا بعضاً هم درکابل از طريق سرمشاوران و مشاوران مطرح مي گرديد.
آقاي فياض نجيمي از جمله فکتور هاي تاثير گذار دروني يکي هم فکتور حفيظ الله امين را براوضاع و احوال نابه هنجاري که شکل گرفت ، به بررسي گرفته است که اينک فراز هاي آن را عيناً دراين جا مي گذارم :
فکتور حفيظ الله امين:
“بدون پيشداوري هاي سياسي و يا جانبداري هاي سليقه يي، در يک بحث تحقيقي و نقد تاريخي از سه دههء اخير افغانستان ميشود پديدهء حفيظ الله امين را به حيث عامل اساسي بحران و زمين لرزهء اجتماعي با وضاحت نوشت. به اساس اسناد کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي تهديد هاي کودتايي حزب دموکراتيک خلق عليه رژيم جمهوري محمد داوود بايد جدا از پديدهء امين نبوده باشد؛ زيرا امين رهبر نظاميان خلقي از محبت پريزدنت داوود به دور مانده بود. تلاش هاي امين براي براندازي حکومت داوود خان تا پيش از ثور 57 و ممانعت روسها از اقدامات کودتايي وي عليه دولت جمهوري مويد اين ادعاست. آنچي مربوط به دوران پس از پريزدنت داوود تا حملهء شوروي ميگردد، در تمام حوادث نقش حفيظ الله امين اساسي و تعيين کننده بوده است..
در مورد پديدهء حفيظ الله امين و ارتباط آن با حملهء اتحاد شوروي بايد به جستجوي چند پرسشي رفت که مدتهاست هم ذهن سياسيان و هم تحليلگران و پابليسيست هاي خارجي و داخلي در مورد افغانستان را به خود مصروف ساخته است:
مناسبات امين با ک. ج. ب . چگونه بود؟
ـ آيا امين حمايت ج.آر.يو را با خود داشت؟
ـ و آيا آنطوريکه ادعا شده است امين واقعا اجنت سي آي اي بود ويا خير ؟
نويسنده به اين باور است که بر اساس تعهد در برابر تحقيق، نبايد به شخصيت ها بدون دسترسي به اسناد موثق برچسپ زده شود. اما درين مبحث چون موضوع مطروحه بر محور حملهء شوروي ميچرخد بنابرين براي يافتن پاسخ هاي بايسته لازم است تا ادعا هاي گرد و غبار زده دوباره از درون متن تاريخ بيرون کشيده شوند و به ياري اسناد جديد بررسي و در صورت امکان باب يک بحث ديگر مفتوح گردد .
بسياري از کارشناسان مسالهء افغانستان، اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ را با قتل تره کي و به قدرت رسيدن امين در ارتباط ميدانند. ازاسناد آرشيفي شوروي نيز چنين برميآيد که حفيظ الله امين از سپتامبر 1979 به بعد براي رهبري شوروي و به خصوص شخص اندروپف ديگر يک چهرهء نامطلوب و مشکوک بود. اما شک آنها خالي از محدوديت نبود زيرا نظاميان شوروي، برعکس رهبري کا. گي. بي، عليرغم قتل تره کي به امر امين، بازهم، بالاي وي اعتماد داشتند. در سوء اعتماد کا . گي . بي نوعي توطئهء بيروني و نه رقابت و جاه طلبي هاي تيپيک افغاني به حيث ساندروم تاريخي اين کشور برازند ه گي داشت.
در فيصله ها و بحث هاي رهبري شوروي در قبال قضيه افغانستان نيز ميشود اين دو رده را پيگيري کرد. تا زمانيکه نفوذ مشاوران نظامي شوروي مطرح است، ما تمايلي از گسيل قوا نمي بينيم. اما با افزايش و تثبيت نقش کا. گي. بي شاهد رويکرد جديد در قبال قضيهء افغانستان ميشويم. رهبران شوروي در سه فصل سال 1979 چنان مخالف لشکرکشي به افغانستان بودند که مبادرت به آن اقدام را سبب ايجاد تنش و تخريب مناسبات بين المللي ميدانستند. روسها به اين باور بودند که فرمان «انقلاب ثور» در دستهاي «مطمئن» قرار دارد. ادعاي «اطمينان» آنها را بايد به اسناد پيش از کودتاي ثور به عقب برد. با تکيه به نامه هاي 1974 کميته مرکزي حزب کمونيست شوروي ، ديده مي شود که رهبري آنکشور به ويژه کارگزاران کا. گي. بي بالاي تره کي از مدتها پيش اعتماد عام و تام داشته اند حتا ميتروخين در کتابش نام مستعار تره کي را «نور» مي نامد؛ اما اين اعتماد نبايد تا دم دستگاه ГРУ ياGRU گسترش يافته بوده باشد. دليل آن واضحا در ژرفا و پهناي رقابت هايي بوده است که از مدتها در ميان دو اداره استخباراتي در درون جامعهء شوروي موجود بوده است
همچنان بايد ديد که نقش امريکايي ها تا پيش از تهاجم شوروي ها به افغانستان چي بوده است؟ آيا امريکايي ها کدام استراتيژي معين، آن طوريکه روسها ادعا ميکردند، و درين اواخر بريژينسکي نيز ميگويد داشتند يا خير؟ اگر آري، پس هدف آنها چي بود؟ ـ درگير ساختن شوروي در افغانستان يا غرق کردن آن در باتلاق افغانستان ؟
نقش استخبارات شوروي : اگرقضيه تهاجم را صرفا يک اقدام رهبري شوروي بپنداريم ، در آنصورت به نظر نگارنده، پرده اول سناريوي آن بايد از ملاقات تره کي و بريژنف در سپتامبر 1979 آغاز گردد. در آن ملاقات بود که مسالهء اساسي يعني کنار گذاشتن حفيظ الله امين مطرح شد. ظاهرا ملاقات بريژنف با تره کي شبيه ملاقات رسمي يا کاري دو پايور دو کشور بود که روي مسايل گوناگون صحبت ميکنند. اما اين ملاقات چيزي بالاتر از يک صحبت روتين را احتوا ميکرد زيرا آنها در بارهء سرنوشت آيندهء رهبر «انقلاب» تصميمگيري کردند. آنها موافقه نمودند تا امين از قدرت دور شود. اما آيا اين توافق و تصميم گيري سوا از اينکه برِيژنف چگونه فکر ميکرد، براي تره کي واقعا قابل قبول بود. به نظر من خير! زيرا قدرت تره کي مديون امين بود و همو بود که قبل از مرگ نسبت باوري که به امين داشت قاب ساعتش را به او اهدا کرد!
تره کي بنابر دلايل مختلف از جمله کم فهمي از سياست هاي بزرگ، بايد وسيله يي براي اجراي يک طرح وسيع تر قرار گرفته باشد. در عقب حوادثي که در پي توافق تره کي در باره برکناري امين تا برگشت وي به کابل و بعد سوقصد عليه جان امين در حضور سفير شوروي و برکناري سفير شوروي و جنرالهاي ديگر تا بقدرت رسيدن امين صورت گرفت، ميشود يک نوع عمليات اوپراتيفي استخباراتي را مشاهده کرد. اگر مرگ تره کي براي بريژنف تکاندهنده و عاطفه برانگيز بود ـ که مهم هم نبود ـ اما براي کسانيکه «سناريو»ي حمله را «نوشته» بودند، دوران عمل آغاز شد. تغييراتي عاجلي که در کادر استخباراتي و مشاوران شوروي در افغانستان به منصهء اجرا گذاشته شد درست درين سمت و به اين هدف بود. جنرال هاي مربوط به اداره استخبارات دولتي به سرعت به ماسکو فراخوانده شدند و حتا به بازنشستگي سوق گرديدند. اندروپف از عقب «سنگر» بيرون برآمد و تغيير عقيده اش را با موافقت به گسترش فعاليت (کا. گي. بي) در افغانستان ابرازداشت.
اگر بريژنف قتل تره کي را سيليي محکم به روي خود پنداشت؛ براي اندروپف يک دوران آزمايش جدي براي بالا رفتن تا آخرين نقطهء اهرم قدرت فرا رسيد. ممکن است اين سوال مطرح شود که قتل تره کي با تصاحب اهرم قدرت در شوروي چي ارتباطي داشت؟ بدون شک ارتباط آن مستقيم بود زيرا همانطوريکه در رويداد هاي افغانستان دست (کا . گي . بي) باز مي شد، در درون جامعه و رهبري شوروي نيز حيطهء عمل آن گسترش مي يافت. بازي خيلي ظريف و دور انديشانه يي سياسي که هم منجر به کناره زدن رقباي اندروپف شد و هم بريژنف را به سوي يک ماجراجويي با استفاده از احساساتش هل داد. شکي نيست که اندروپف پايان اين ماجرا را به خوبي محاسبه کرده بود و ميدانست که مسووليت آن متوجه رهبر خواهد شد. و هرگاهيکه او لگام قدرت را به دست بگيرد، بدون اشکال ميتواند، لکهء ماجراجويي برِيژنف را از طريق برگشت دادن قوا پاک کند ـ بدون اينکه پاي خودش در قضيه دخيل باشد. اما در دوران تصاحب قدرت، اندروپف بهاي پلانش را از طريق سوئ قصد به جانش پرداخت.
بريژنف که روي ديگر سکه را نمي دانست . از کشته شدن تره کي در خشم و غضب بود و عمل امين را نوعي توهين به خود مي دانست. اندري گروميکو در يکي از خاطراتش نگاشت: «قتل نورمحمد تره کي منشي عمومي کميته مرکزي حزب دموکراتيک خلق افغانستان، فضاي مناسبات امين و رهبري شوروي را بيش از پيش تخريب کرد… اين عمل خونين به خصوص بالاي بريژنف در حال نزع تاثير نهايت منفي داشت». بريژنف به گفتهء گروميکو ضمن يک ملاقات با والري ژيسکارد ديستن Valéry Giskard d’ Estaing رييس جمهوري فرانسه در سپتامبر 1980 يادآور شد که : «پريزدنت تره کي دوست شخصي من (بريژنف) بود. او در ماه سپتامبر 1979 به مهماني من آمد. اما بعد از برگشت دوباره به وطن توسط حفيظ الله امين به قتل رسيد. اين عمل امين را من هرگز نمي بخشم.»
همچنان ژيسکارد ديستن، خود از ملاقاتش با بريژنف در سال 1980 چنين به خاطر مي آورد که: «رهبري شوروي در آن زمان دليل اعزام قوا به افغانستان را در آن ميدانستند که اگر آنها به آنجا مارش نميکردند، در جنوري سال 1980 امکان استقرار دولت مخاصم عليه شوروي ميسر بود.»)
در رابطه به امريکايي ها ، از آنجاي يکه چهره هاي مهم دولت آن زمان امريکا از جمله برژينسکي ادعا کرده اند که آنها متمايل بودند تا روسها را به افغانستان بکشانند. پس بايد ديد که اينگونه ادعا ها از کجا سرچشمه ميگرفتند؟ آيا امريکايي ها بالاي امين حساب ميکردند و به وي وظايف خاصي جهت افگندن روسها به تلهء افغانستان را سپرده بودند؟ و يا ميخواستند تا از طريق کمک به مجاهدين اسلامگراي افغانستان، آسياي ميانهء شوروي را بي ثبات سازند؟ و بالاخره آنطوريکه در حلقات معين شوروي ادعا مي شد حفيظ الله امين واقعا در خدمت استخبارات امريکا بود؟ ـ البته پاسخ به اين پرسش دشوار است. اما بوکوفسکي يکي از کارکنان سابق (کا. گي. بي) ادعا ميکند که نام مستعار امين در نزد استخبارات شوروي «کاظم» بوده است. در لست ميتروخين نيز چنين نامي موجود است. )
آنچي که ظاهرا زمينهء نگراني روسها را فراهم مي ساخت، عبارت از مانور هاي بود که امين ميان نمايندگان ديپلوماتيک غربي و شورويها انجام ميداد. دور از احتمال نيست که وي ميخواست تا از شوروي ها امتياز بگيرد و به عوض شک، مستقيما با وي کنارآيند. کشتن تره کي به اساس فرضيهء بالا شايد ادامهء سناريوي روسها بوده باشد و يا شايد هم غضب امين. اما به هر حال اقدام نابودسازي «رهبر کبير»، توانست امين را از نقش دومي به اولي بالا ببرد. مسالهء سوال برانگيز اينست که اگر امين به دوستي با شوروي وفادار نمي بود پس چگونه موافقه نمود که عساکر شوروي داخل افغانستان شوند. دگروال ابرتاس کاسيناس مشاور روسي سر فرمانده ستاد عالي يا لوي درستيز وزارت دفاع افغانستان، يعقوب، از همکاري عام و تام عبدالله امين در صفحات شمال براي گذر قوا از مرز ياد آور مي شود. (8) ولاديمير ميرونف کارشناس افغانستان، يکي از خاطراتش در بارهء امين را در يکي از مصاحبه هاي چاپ نشده اش براي هفته نامهء «اخبار هفته» چاپ کابل در سال 1990 چنين يادآور شد که :« بوريس پوناماريف رييس روابط بين المللي حزب کمونيست شوروي، ضمن ملاقات با حفيظ الله امين در وزارت خارجه، از وي در بارهء کتاب هاي داخل رفهء وي که همه آثار ستالين بودند، پرسيد. امين پاسخ داد که ستالين براي وي الگو است. زمانيکه پوناماريف به وي توصيه کرد تا بهتر است،آثار لينن را مطالعه کند. امين گفت: ترجيح ميدهد تا ستالين رابخواند.» (9
آنچي مسلم است اينکه امين يک ديکتاتور قومگرايي بود که در استفاده از شيوه هاي ستالينيستي رهبري و مديريت هيچ نگراني و ترديدي به خود راه نميداد.
به هر حال ميتروخين نويسنده کتاب «کا. گي. بي در افغانستان» مينگارد که :« در نوامبر 1979 مرکز اجنتي КГБ در کابل گزارشي عنواني به بريژنف فرستاد و در آن از تغيير سياست خارجي افغانستان به سوي راست و نزديکي با امريکا هوشدار داد. درين جريان امين چندين بار با شارژدافير امريکا در کابل ملاقات نموده بود، بدون اينکه روسها را از محتويات صحبت هايش مطلع سازد.»
ديگو کوردويز و سليک هريسن نيز از ملاقات هاي پيهم امين با آدولف دابس يادآورشده اند. اما آيا همهء اينها را ميشود به حساب وابستگي امين به «سيا» برشمرد؟
Steve Coll در کتاب Ghoast Wars مي نويسد : براي ديپلوماتهاي امريکايي مقيم کابل، امين يک ديکتاتوري بود که همزمان مسوول قتل آدولف دابس نيز شمرده مي شد. حتا آنها از شايعات در بارهء «سيا» بودن امين نيز مطلع بودند.»
وي در ادامه مينگارد: «دابس قبل از مرگش، از مسوول CIA خود پرسيده بود که آيا آنچنان که شايع است امين واقعا اجنت CIA است؟ وي در پاسخ گفته بود که امين هيچگاه در CIA کار نکرده است. اين حرف ها را بعدتر جي. بروز. امستوتز J.Bruce Amstutz ، که در آنزمان معاون آدولف دابس بود و بعدتر، پس از قتل دابس، شارژدافير سفارت امريکا در کابل مقرر گرديد، برايم قصه کرد.» (13)
نويسنده کتاب همچنان از زبان امستوتز نقل مي کند که: «افسران بخش شرق نزديک CIA به من (Amstutz )گفته اند که امين ني با ما در تماس بود و ني از ما حقوق دريافت مي کرد. همچنان گفته شده که زمانيکه امين در نيويارک اقامت داشته و ني بعد از آن، به جز از کدام صحبت تصادفي با وابستگان سيا، آنهم در دعوت هاي ديپلوماتيک، از ارتباط منظم وي نشانه يي در دست نيست.» ( 14) اما ستيف کول براي حفظ بيطرفي اش در ادامهء کتاب ميگويد که: « تا حال کدام سندي پيدا نشده که صحت و سقم اين حرف ها را به اثبات برساند.»
امستوتز در خزان سرنوشت ساز 1979 حدود 5 بار با حفيظ الله امين ملاقات خصوصي داشت ولي صحبت هاي شان فاقد کدام نتيجهء ملموس بوده است… امستوتز امين را يک رهبر ستيزه جو، غير قابل سازش و انعطاف ناپذير از جمله دربرابر امريکايي ها مي يابد. به پندار وي امين که دوبار نتوانست در امتحان دکتوراي دانشگاه کلمبيا موفق شود، دليل آنرا عمل عمدي مي پنداشت و عدم موفقيت خود را نوعي تحقير و اهانت عليه خويش تلقي ميکرد. بعد ها اين مساله عقده يي را در درون او به وجود آورد، که منجر به دشمني با امريکايي ها گرديد. امين حتا آزردگي خويش را بدون تجاهل به امستوتز ابراز ميداشت.»
عقده جويي و بهانه جويي هاي ناشي از ايگو سنتريسم به حيث ويژگي رواني امين ، يک بحث جداي روانشناسانه است، که به اين عنوان ارتباط ندارد. اما عقده در شرق، پديده ايست عام که با استبداn بهم آميخته و خشونت، ويراني و کشتار هاي بزرگ را زاده است. نمونه اي ديگر بهانه جويي امين که از نظر روانشناسي آنرا نوعي خصلت بچگانه ميدانند، در حادثهء تلاش نافرجام سوء قصد همکاران تره کي عليه جان وي هويدا گرديد. امين در آن حادثه سفير شوروي را مقصر دانست و با شوروي ها از راه قهر و ناز داخل جنگ زرگري شد.
چيزيکه درين بحث ها پرسش زاست، همانا دلچسپي و گرم گرفتن بي حد آدولف دابس و امستوتز با امين است، که دريافت پاسخ بدانها ضرورت به زمان دارد. درينجا بايد دو مساله از هم تفکيک شوند: يکي بحث روي مسالهء تلاشهاي امين از طريق فعاليت هاي گسترده سياسي جهت تامين ارتباطات با دول مخالف شوروي و ديگر پرداختن به فعاليت در افغانستان.سيا
…
از سوي ديگر ما در آستانه حمله شوروي مي بينيم که امريکايي ها مصروف طرح راهبرد هاي جديد در بارهء افغانستان اند. ستف کول مينگارد: که چند روز قبل از يورش روسها به افغانستان و کشته شدن امين، برژينسکي به جيمي کارتر پيشنهاد کرد تا ستراتيژي امريکا در رابطه به افغانستان تدوين شود. به نظر وي، امريکا بايد به شورشيان که غير منظم، ضعيف، فاقد نفوذ و سلاح اند، در وهلهء اول کمک هاي صحي نمايد؛ بعد آنها را سازماندهي نموده و سپس به آنها تاکتيک هاي نظامي آموزش دهد. و در مرحلهء بعدي بايد کمک هاي کشور هاي عربي براي آنها جلب و پاي چين دخيل گردد. ( 18)
در شبي که شوروي ها دهليز به دهليز در پي دستگيري يا قتل امين بودند، برژينسکي خطوط اساسي پلانش را از طريق CIA طوري طرح کرد که ميتوانست تا ده سال آينده به ثمر بنشيند. وي ميگفت که : «هدف اصلي ما اينست تا شوروي ها را به افغانستان بکشانيم». يک هفته بعد از 27 دسامبر 1979، اين هدف را در يک ميموراندم چنين تشريح کرد که : «اگر هدف ما کاملا هم قابل دسترسي نباشد، باز بايد کوشيد تا زندگي را براي شوروي ها در افغانستان دشوار نماييم.» ….”
آقاي بهرمان چنين نتيجه گيري مي کند :
بهر حال انگيزهء تصميم گيري رهبري شوروي ظاهرا يک ماجراجويي چند پيرمرد بيمار تلقي ميتواند شود، که انتقامجويي نيز محرک آن بوده است، اما در عقب آن مبارزه قدرت در درون جامعهء شوروي را نيز ميشود ديد. بي پلاني رهبران شوروي براي افغانستان که در اسناد ضدو نقيض آنها به حيث مصوبات بيروي سياسي به تاريخ 27 دسامبر 1979 صادر شده اين ادعا را تاييد ميکند. برگردان متون در ضميمهء اين نوشته است که به ترتيب نشر خواهد شد. حتا حرفهاي در بارهء اشغاال افغانستان جهت دسترسي به آبهاي گرم هند و يا اشغال مناطق نفت خيز خليج فارس، جز تصورات غلط و ميان تهي چيز ديگري نيست زيرا اجراي چنين طرح ها از عقل رهبران سالخورده شوروي به دور بوده است. پس ميماند مسالهء درس عبرت. آنها آمدند تا به امين درس عبرت بدهند، اما خودشان در برگشت آنرا گرفتند.
علي رغم اينکه کشور و مردم ما قرباني رقابت هاي دو ابرقدرت شد، آنچي تا ديرزمان تاريک خواهند ماند عبارت از تداوم داستان تجاوز و يا به دام افتادن روسها در تلهء افغانستان است. ممکن است حلقهء اساسي دليل تجاوز براي هميشه مفقود باقي بماند
( بخش 145 )
**************
داکتر عبدالواسع عظيمي :
رييس جمهور پيشين حفيظ الله امين را، جذبه خزيدن به سوي قدرت مطلق، ازواقعيت بيگانه کرد. شايد عمود ميانگين خيمه يي عملکرد هاي خونبار او، با همين نکته گشايش يابد. روانکاوي شخصيت استالين، بسياري از گره ها را در مورد او گشود. تمرکز قدرت و تمرکز خونين قدرت در دستان او سبب گشت، ستايشگراني يابد که در سايه او، خود را يافتند و همسو و همرفتار او گشتند؛ ولي همان ها هم زياد نبودند. قدرت مطلق، ستايشگران مطلق رفتار مي يابد و امين توانست بهره ببرد و همسو رفتاراني بيابد که در سايه او، نقش او را ايفا کنند. پنجصد و بيست روز کافي بود که او بتواند رهبران جناح پرچم حزب دمکراتيک خلق افغانستان، متحدان بسا ميانه رفتار را از قدرت کنار بزند و بعداً رييس جمهورنور محمد تره کي و يگانه حامي خود را به قتل برساند و براي يکصدو يک روز رييس جمهوري فلک زده ترين سرزمين دنيا گردد. شش صد و چند روز تمرکز قدرت سبب گشت بيش از دوازده هزار نفررا با گمانه و ظن و پنچ هزار از متحدين پرچمي و چيزي حدود هزار نفر از همسو نگران شاخه خلق را نابود کند و سنگ پايه يي گردد براي نـموي “برادران مسلمان ” تا انسجام يابند و سرباز گيري نمايند و در بازي ميان شرق و غرب به بازيکنان بي همتايي مبدل گردند. بازنده ترين ها، همانهايي بودند که آرمانگرا ترين هابودند. اشک در چشمانم حلقه ميبندد گاهي که خواندم، قيمت جان آدم با پشيزي برنمي گفتند
در مورد حفيظ الله امين آن غره به اقبال، بسياري ها نگاشته اند و بيشتر هم کلي نگاري و اينبار اما، با نگاشته يي رودر رو هستيم که، به جزييات مي پردازد و باشيوه جديد پژوهشي. نگارنده توانسته است با شکيبايي تمام، بسياري ها را که حرفي در دل داشتند، به نگاشتن وادارد. زهي اقبال. جنرال عظيمي پيشتر از اين با کتاب ارود و سياست، توانست شيوه معمول تاريخ نگاري را، لااقل در افغانستان در هم بشکند. او با نوعي خاطره نگاري، ممد گشت بسياري ها لب بگشايند و بنويسند. نگاشته بالا، تسخيرم کرد و به دلايل فراوان بسياري که اينجا نگاشته اند، کساني بوده اند که به نوعي، تن دادند تا ذلت نپذيرند وبا عملکرد هاي امين و سالاران دم و دستگاه او در ستيز گردند. چه سرها که رفت وخاک را واداشت تا با آسمان ناله کند. آنچه امين آراست، زودونش دشوار بود. زشت آراست و آن زشتي هرگز ازدل و دماغ مردم نرفت. بار آنهمه ناراستي و پلشت رفتاري اوهنوز که هنوز است بر شانه هاي آدم هاي راست رفتار، سنگيني مي کند.
من نگاشته من و آن مرد موقر را، بي گسست خواندم و در لايه هاي شکوه هاي درد آلود آسيب ديده گان، خودم را بيچيده يابيدم. آيا ميشود بهتر از اين ” دکتاتور ” را پزل نما، نمايه کرد؟ آدمي که جذبهء قدرت او را واداشت از سر انسانيت دوربزند ومروت و وفا به عهد را، معدوم بشمارد. آنچه او کرد، يک جنبش هر چند آرمانگرايانه را به خواري کشاند. من براي سرورم عظيمي تهنيت ميگويم.
عارف عرفان :
درودبرهمه دوستان وسروران گرامي ! با احترام عميق برهمه ديدگاه هاي هموندان عزيزبه اعتقاد اينجانب ،ما دربرابر پرسش يکي ازبغرنجترين معادله هاي چند مجهولۀ سياسي درخصوص تثبيت وابستگي “حفيظ الله امين” ،به سازمان سيا قرارداريم.اولآ سازمان سيا با توجه به استحکامات اطلاعاتي وحساسيت هاي معين جايگاه جنايتکارانۀ “امين”وسرگذشت تاريخي او،با افشائي اسناد درين خصوص،نميخواهد تا با روشهاي متعارف استخباراتي ،مسئووليت تاريخي او را بدوش کشد ونه هيچ سازمان استخباراتي ديگر،قادربود ويا قادر است ،تا با دست باز پروندۀ استخباراتي او را درزمان اقتدارش ويا پيش از آن موشگافي نمايد.همچنان گفتني است که خصوصيات زيرکانۀ امين نيز اين پل پا را تاجائي زدوده بود. حال زماني که استخبارات فرانسه وراديوي دولتي آنکشور مبتني برفاکت هاي لازم ،امين را به حيث جاسوس سيا ، معرفي ميدارد ويا نويسندۀمشهوري مثل پروفيسور”جان رايان”چندين رفرنس معتبر را براي عضويت امين درشبکۀ سيا،فهرست مينمايد، ويا همچنان نويسندۀ معروفي به نام “ويليم بلوم” به طور مستند،مينگارد که حفيظ الله امين درزمان تحصيلش درايالات متحدۀ آمريکا با بنياد “اسيا” که يکي از شاخه هاي “سيا” درآسيا بود،همکاري داشت،دلالت برعضويت او به سازمان سيا نمي نمايد؟؟ از سويي پروفيسور جان رايان مينگارد که صرف نظر ازمدارک بيشماري که برعضويت او برسازمان سيا صحه ميگذارد، اعمال او براي واژگون ساختن پايه هاي رژيم دلالت برعضويت او درسازمان سيا مينمايد. با توجه به محتويات همه ديدگاه هاي عزيزان،بايد خاطرنشان ساخت که قضاوت درجهان استخبارات برپايۀ مدارک مدون صورت نمي گيرد. صرف برخي حرکات نا متعارف ويا اطلاعات غير نوشتاري ويا مصور وغيره،اين روابط را صحه ميگذارد. درنبشتۀ پيشن ام ،برخي مدارک وديدگاههاي نويسندگان به ويژه اطلاعات استخبارات فرانسه ،درين خصوص نگارش يافته است.
براي مطالعۀ کتاب روي عکس بالایی کليک کنيد