در بارۀ کتاب چمدان
مجموعه داستان کوتاه چمدان نخستین اثر بزرگ علوی است. بزرگ علوی در این مجموعه با به کارگیری نثری ساده و روان و با خلق صحنه هایی قابل تامل و با توصیف هایی بسیار زیبا ما را در گیر حوادث داستانها میکند علوی در این مجموعه به بازتاب فرهنگ عامه و تصویر ناکامی ها و سیه روزی های مردم پرداخته است.
شام را خوردم و پياده به مهمانخانه پدرم رفتم. ساعت نه به آنجا رسيدم. در اتاق پدرم كه رفتم، گفتند در سالن پايين است. از پلهها پايين آمدم. در را كه باز كردم ديدم كاتوشكا پهلوى پدرم نشسته است. پيشخدمت داشت شيشههاى شراب را برمىداشت و شيشههاى تازه مىگذاشت. پدرم صورتش را از ته تراشيده بود. كاتوشكا لباس آبى رنگ تنش بود. قشنگتر از هميشه به نظرم آمد. فورى بيرون آمدم. روى كارتم چيزى به كاتوشكا نوشتم وبه پيشخدمت دادم كه به او بدهد.
«كاتوشكاى عزيزم، از من خواهش كرده بودى كه پدرم را به تو معرفى كنم، همان است كه سر ميز تو، دست چپ تو نشسته است. از من خواهش كرده بودى كه عقيدهام را راجع به شوهر تازهاى كه مىخواهى انتخابكنى بگويم. بسيار خوبشوهرىاست، ترا خوشبختمىكند. ف.»
به صاحب مهمانخانه گفتم: «چمدان مال آن مردى است كه پهلوى آن خانم نشسته است.»
توضیحات
در آغاز کتاب چمدان می خوانیم
چمدان ۵
قربانى ۲۱
عروس هزار داماد ۳۷
تاریخچه اتاق من ۵۵
سرباز سربى ۷۳
شیکپوش ۹۷
رقص مرگ ۱۱۹
چمدان
یک صبح روز یکشنبه ماه تیر هواى شهر برلین تیره و خفهکننده بود. آدم از فرط گرما در تختخواب غلت مىخورد، عرق از تنش مىجوشید. اما حاضر نمىشد که از جایش بلند شود. دود کارخانهها و مه جنگلها که با هم مخلوط مىشد و ذرات آن که از میان پنجره توى اتاق مىآمد، مثل این بود که مىخواست فشارى راکه بر تن و جان آدم وارد مىآورد سختتر کند. من در آن وقت در برلین تحصیل مىکردم. نیم ساعت بود که صاحبخانه چایى مرا روى میز گذارده بود ولى من خیال بلند شدن نداشتم. یکى دو مرتبه هم از پشت در گفته بود: «آقا، از منزل پدرتان پاى تلفن شما را مىخواهند.» ولى من جواب نداده بودم.
ساعت نه، کسى با عجله در اتاق مرا زد و داخل اتاق شد. من ابتدا باز به
گمان این که صاحبخانه کارى دارد، اعتنایى نکردم ولى بعد که ناگهان صداى پدرم را شنیدم، از جا جسته، سلام کردم. او روى صندلى راحت کنار اتاق نشست. قوطى سیگار طلایش را بیرون آورد، سیگارى آتش زد و گفت: «چرا آن قدر اتاق تو درهم و برهم است، چرا این کتابها را جمع نمىکنى؟ نگاه کن: صابون و قلم و شانه و کراوات و چوب سیگار و سربند و دیگر چى، عکس، همه روى هم ریخته.» بوى عطر که از صورت تازه تراشیده پدرم تراوش مىکرد، در نظر من زننده بود. راست مىگفت. دقت و مواظبت او، وقار و بزرگمنشى او، وقارى را که از آباء و اجداد به ارث برده بود، وقار شترمآبى او با زندگانى مشوش پریشان من، با دل چرکین من به هیچ وجه جور نمىآمد. در خانه او یک قفسه مخصوص صابون، یکى مخصوص سیگار، یک اتاق هم مخصوص کتاب بود.
امروز بیش از روزهاى دیگر به پدرم توهین شد، براى آن که پدر باوقارم خود را کوچک کرده و در منزل من آمده بود، مگر من آن پسرى نیستم که پس از مدتها زد و خورد از خانه او بیرون آمده بودم، چون که میل نداشتم هر روز ساعت یک بعد از ظهر غذا بخورم و هر شب ساعت یازده در خانه باشم و بخوابم و صبح ساعت هفت سر میز چایى حاضر باشم.
در ضمن این که او سیگارش را مىکشید، من سر و صورتم را شسته، پهلویش نشستم. از من پرسید: «تو خیال ندارى تابستان مسافرتى بکنى؟»
نفهمیدم که منظور پدرم چه بود؟ آیا مىخواست بگوید: مسافرت
بکن یا این که با من مسافرت بکن. براى این که به سؤال او صریحآ جوابى نداده باشم، گفتم :
ــ من پول ندارم، شما کمى این ماه به من اضافه بدهید.
ــ خوب بود که من اینجا آمدم.
ــ اگر شما را نمىدیدم قرض مىکردم.
چون مىدانستم که از قرض کردن بدش مىآید، مخصوصآ به رخش کشیدم که با پولش به من سرکوفت نزند.
پدرم پس از لحظهاى خاموشى ــ این خاموشى، این عادت زننده او براى من یک نوع شکنجه بود، این حالت چشمهاى سرخ و درشتش که مىخواست، اگر مىتوانست، مرا آتش بزند، این حالت چشم که آثار ظلم و اقتدار پدر عهد بربریت بود، براى من کشنده و ناگوار بود. پدرم پس از لحظهاى خاموشى دفتر چک بانک را از جیب بیرون آورد و یک چک صد مارکى به من داد و گفت: «من مسافرت مىکنم و مىروم به اطراف سیتو، به یکى از ییلاقهاى سرحد چکوسلاو (اسم آن را فراموش کردهام)، ترن ساعت یازده حرکت مىکند. اگر مىتوانى برو به خانه من و آنجا بنشین تا پسر صاحبخانه من چمدان مرا به ایستگاه ببرد. اگر مىخواهى خودت ساعت یازده با چمدان آنجا باش تا با هم مسافرت کنیم.»
بدون این که به او نگاه کنم گفتم: «بسیارخوب.»
ــ چطور بسیارخوب؟ خودتمىآیى، یا آنکه مىدهىچمدانمرا ببرند؟
ــ شما خودتان نمىتوانید چمدانتان را ببرید؟
برق از چشمش پرید. اما به روى خودش نیاورد، همان طورى که عادت داشت با کمال خونسردى گفت: «من قبلا جاى دیگر کار دارم، الان ساعت نه است. ساعت نه و نیم جایى کار دارم.»
ــ بسیارخوب من چایى مىخورم، بعد مىروم بانک و از آنجا مىروم به خانه شما و آنجا هستم تا پسر صاحبخانه چمدان شما را به ایستگاه ببرد و برگردد.
ــ اگر بخواهى به بانک بروى دیگر دیر مىشود.
ــ بدبختانه هیچ پول ندارم.
خندهاش گرفت. من هم خنده کردم. ده مارک دیگر به من داد. من تشکر کردم. پدرم رفت، کمى متأثر شدم. پدر من یادگار خوبى از دنیاى گذشته بود، اما نه سر و صورتش! عطر او، کراوات او، مال این دوره بود ولى افکارش! حتمآ باید ساعت یازده غذا بخورد… والا… نظم و ترتیب زندگانى به هم مىخورد… به وقار لطمه وارد مىآید، خانواده از میان مىرود، اصول مقدس خانواده را باید رعایت کرد. چه خوب است پسر و دختر آدم همه دور هم جمع باشند، با هم بگویند، و پدر، بزرگ خانواده، بالاى اتاق بنشیند، فرمان بدهد، بیایند بروند. پدر خداى خانه است. درست انعکاس مذهب در خانواده و یا برعکس. درست دنیاى گذشته!