غفار عریف
گفتنی های لازم و ضروری در باره ی :
کتاب ” رها در باد”
(بخش ششم)
آمیخته کردن جنون خودخواهی و خود بزرگ بینی با ماجراهای سیاسی ساختگی و قلابی، از وقار و اعتبار انسانی می کاهد و حیثست فردی را واژگون می سازد.
معنی و مفهوم افاده ی بالا، با مطالبی که در زیر عنوان ” درامه ها و نقش
ها ” ، در کتاب “رها در باد” گنجانیده شده، صد در صد ، مطابقت پیدا می کند و
درهم امیختن هیجانی اشتیاق رسیدن به عشق های جسمانی پر سر و صدا را به
اثبات می رساند.
( تذکار: در کتاب “رها در باد” در خصوص ذکر ماه های گاهنامه ی سال ، از
نام های مروج در ایران، استفاده صورت گرفته که استعمال آنها در نزد مردم
افغانستان ، از جمله شاید اکثریت خوانندگان کتاب، معمول، رایج و متداول
نیست. این مطلب نیز بر شمار نارسایی ها، نا شایستگی ها، نادرستی ها و نا
معقول بودن کتاب، یکی دیگر را می افزاید.)
در این قسمت ، حکایتگر، صحنه های درامه ی خودستایی خویش را با کاربرد شیوه ی
” وصف آمیخته با گفت و گو و نقل ” پرداز داده است.
خواننده ی عزیز، توجه فرمایید!
صحنه های مضحک، بی ماهیت و عاری از حقیقت به چه طرزی پی همدیگر به نمایش
گذاشته می شود و حکایتگر در همه ی آنها نقش آفرینی (!) می کند و کام دل می
جوید و به بازارتیزی و قیمت فروشی می پردازد:
– دوکتور راتبزاد از سفر مسکو باز گشته ، به منزل درامه نویس می رود و زنگ
دروازه را به صدا در می آورد و بی هیچ مقدمه ای به همایون می گوید:
« رفیق همایون می دانی در این مدت چند ماه که من نبودم ، دشمنان و سازمان های جاسوسی بالای مغز خواهرت کار کرده اند. »
درامه نویس داخل گفت و گو می شود و این صحنه پایان می گیرد.
دوکتور راتبزاد رو به مادر آنان می کند و می گوید:
« این دختر ناز پرورده شما تا هنوز هم در بستر لمیده و کتاب می خواند ».
مادر آنان پاسخ می گويد: « دخترم که نیمه ی دیگر پدرش است {سخن
تکراری فصل سوم زیر تیتر نیمه پنهان }، تا جان ندهد نه از کتاب دست بر می
دارد و نه از شما ! »
همایون را در صحنه دخیل می سازد و دوکتور راتبزاد در خطاب به وی، حرف های قبلی خود را تکرار می کند.
همایون می گوید: « داکتر صاحب، ثریا دختر بسیار با درک و حساس است، چطور
ممکن است که ایمانش را نسبت به شما از دست بدهد؟ » ( ص 132)
بر محور سخنان ذکر شده ی بالا، حرف ها میان دوکتور راتبزاد، درامه نویس- برادر و مادرش، ادامه می یابد و خاتمه می پذیرد.
پرده ی بعدی، پس از مقد مه چینی و صحنه آرایی و شاخ وبرگ دادن به ستیژ
نمایش؛ گپ به مرکز حزب کشانیده می شود. فکر می کرد ( توقع نیز داشت ) که
موضوع ویزه و تداوی وی مطرح است و درج اجندای رسمی گردیده و اعضای هیات
رهبری حزبی روی آن صحبت می نمایند (!).
– نه، تصور غلط از آب بدر آمد! مسأله روی جدال دو برادر بر سر دستِ بالا
کردن در دعوای بدست آوردن یگانه ستاره ی روی زمین (!)؛ يگانه محبوب دوست
داشتنی (!) ؛ تصاحب ميوۀ شيرين جنت (!) روی زمین خدا، می چرخید!
– سر یک گل اندام (!) ، دو جگر سوخته، با قلب تیر خورده، در آرزوی رسیدن به مراد و شیرین ساختن کام خویش، عذاب می کشیدند!
– در پیش روی هیأت رهبری حزب، دو برادر دلباخته (نجیب الله و صدیق الله)
به یک حور (نعوذ بالله) بهشتی (!) ، چه عیب و نارسایی های اخلاقی و چه
کوتاهی های ادب اجتماعی نبود که به یکدیگر، نسبت نمی دادند و همدیگر خود را
طعنه باران نمی کردند و دل غمگین، شکسته و ناشاد “بیمار دل افگار” را، با
بر زبان راندن این حرف، که تو “لیاقت و ارزش” این دختر را نداری (!)، شاد
نمی ساختند! ( ص 133)
– هیأت رهبری در صدد چاره جویی و پیدا نمودن راه حل و پایان دادن به
منازعه بود و وقت گران بهای خویش را فدای يک مسأله بزرگ سياسی ـ تاريخی
(!) که درواقعيت امر هرگز رخ نداده بود، می کرد.
به به ، به اين دروغ شاخدار!
پرده ی آخر این نمایش خیالی بی ماهیت که تهی از پیام انسانی است، خیلی عجیب به نظر می رسد:
– پس از آنکه هیأت رهبری حزب نتوانست ، برای ختم منازعه بین دو برادر، راه حلی پیدا کند، درامه ساز محل را ترک می گوید.
– با مداد روز بعدی ، بدون در نظر داشت رسوایی و آبروریزی روز گذشته، نجیب
الله بی مورد و فاقد کدام برنامه به خانه ی “ماه تابان (!)” می رود ” و با
غرور شکسته” می گوید: « من دختری را برای زندگی انتخاب کرده بودم. برادرم
به من خیانت کرد. » ناگه دست به زنخش می برد و تهدید آمیز می گويد: « مرا
نجیب می گویند. سوگند می خورم که همه عمر از وی انتقام بگیرم.» سپس با زشت
فلمی می گويد : « از تو هم … » و آنگه خشمگین و غضب آلود ، بدون آنکه چای
بنوشد و یا پدرود بگوید، خانه را ترک کرد و رفت.(ص 135)
پایان پرده های درامه ی تخیلی عاری از هرگونه ارزش اخلاقی و تربیتی منوط به سجایای انسانی !
با دریغ و درد که زنده نام ببرک کارمل، استاد میر اکبر خیبر و دوکتور نجیب
الله، در میان ما نیستند تا حق این آدم خود صفت، از خود راضی، مبتلا به
بیماری روانی و گرفتار مرض هذیان گویی و یاوه نویسی را کف دستش می گذاشتند.
داکتر صاحب راتبزاد کلیه صحنه آرایی های این درامه ی شرم آور را دروغگویی
محض ؛ اتهام زدن مستهجن دانست و همه ی اين حرف ها را بی مایه و بی پایه
خواند.
نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنده شد، کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست ديوان دراز
زنیکی نبودی سخن جز به راز
” فردوسی”
خواننده ی عزیز، ملاحظه فرمایید!
نهاد سیاسی سازمان یافته و متشکل که زاده ی اوضاع و شرایط آشفته و بی
سروسامان سیاسی- اقتصادی و اجتماعی در کشور بود و علیه ارتجاع، استبداد،
بیدادگری، قتل، غارت، کشتار و سفاکی به پا خاسته بود و بر ضد نابرابری ها و
رعایت نشدن عدالت در عرصه ی سیاسی- اقتصادی و اجتماعی در سطح ملی و بین
المللی مبارزه می کرد؛ چطور می پذیرد و یا ممکن بود، که در یک مقطع زمانی
خاص، کلیه وظایف و مسوولیتهای سیاسی ـ تاریخی خویش را نسبت به جامعه، مردم و
میهن به فراموشی بسپارد و در عوض از میان صدها عضو حزب و اعضای سازمان
دموکراتیک زنان توجه خودرا تنها به زندگی شخصی یک دختر، آنهم موضوع شوهر
گرفتن وی معطوف دارد؟
چه خود ستایی، چه خودپسندی، چه خود منشی و چه تفاخر بیهوده ای!
( تذکار به لحاظ کاربرد نامناسب یک واژه:
در برگه ی (135) آمده است: « اگر بگویم این دو برادر چه برهوت غمی را برایم پدید آورده بودند …. »
در ” برهان قاطع ” واژه ی برهوت این طور معنی شده است : بر وزن مبهوت، نام
وادیی است در حضر موت. گویند در آنجا چاهی است که ارواح کفار و منافقین
آنجا جمع شوند.
در حاشیه (ص 269) همو فرهنگ می خوانیم: بلهوت و برهوت، و آن وادیی است در
حضر موت، که در جوار آن در دامنه ی کوهی آتشفشانی چاه مشهور به بئر برهوت
واقع است “دایرة المعارف اسلام” .
با درنظر داشت معنی واژه ی “برهوت ” فهمیده شده نتوانست که دسته ی کاتبان و
حکایتگر کتاب “رها در باد” چه برداشتی از آن کرده اند؟ )
در زیر عنوان ” آب های بهاری” از زمره ی چند موضوعی که بعضی از آنها خیلی
ها نادرست تحلیل و تفسیر شده، از جمله در صفحه ی (137) آمده است:
« … در اثر برخورد جوانان مسلمان و پرچمی ها در لغمان، یک جوان پرچمی
بنام حبیب الرحمان به دست اخوانی ها کشته شد و چندین جوان دیگر زخمی شدند.
دامنه ی خشونت به شهر های دیگر کشانیده شد ….»
آه، ای خدای تاریخ!
آیا آگاه هستی که عده ی از انسان های شریر با اهریمن صفتی ، به مسخ رویداد
های تاريخی می پردازند و بی هراس از قضاوت عادلانه ی مردم، دروغ می گویند؟
چرا شماری از آدم ها از: نیکو کاری، راستگویی، عدالت پسندی، شرافت و صداقت
گریزانند و برعکس به دروغ و کینه توزی و بی آزرمی … پناه می برند؟
پاسخ روشن است: – آنان مفهوم شقاوت و عذاب دایمی وجدان را درک نکرده اند!
– آدم های خود ساخته و درگیر بیماری های روانی و مبتلا به مرض خودبزرگ
بینی، معنی سقوط در غرقاب زلالت و بی آبرویی را نمی دانند!
بهر حال ، در ولایت لغمان کدام برخورد بین پرچمی ها و اخوانی ها رخ نداده
بود و نه « چند جوان پرچمی دیگر زخمی شدند » و نه « دامنه ی خشونت » در
لغمان « به شهر های دیگر کشانیده شد»؛ بلکه نمایندگان ارتجاع سیاه با قساوت
و بیرحمی تمام ، در ماه مبارک رمضان به جان یک انسان، وحشیانه هجوم بردند و
با بربریت حق زندگی را از وی گرفتند.
در سال 1350 خورشیدی، در جریان مظاهرۀ مسالمت آمیز اعضای ح.د.خ.ا در
یادبود از خاطری شهدای سوم عقرب 1344، در ولایت لغمان آدمکشان حرفه یی
وابسته به گروه تشنه به خو ن انسان های بیدار دل ، رفیق عبدالرحمان ( نه
حبیب الرحمن) را به شهادت رسانیدند و جسدش را قطعه – قطعه کردند و بر شمار
جنایت های تاریخی خود، یکی دیگری را افزودند.
مگر کشور آسوده بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
بسی بر نیامد که بنیاد خود
بکنَد آنکه بنهاد بنیاد بد
“بوستان سعدی”
انسان های فرو افتیده در سراشیب سیه روزی و سقوط اخلاقی، به سبب خود
خواهی، غرور کاذب و ستایش پسندی جاهلانه ؛ از برازندگی و تبارز شخصیت نیک
نخبگان سیاسی- علمی- ادبی- فرهنگی، پیوسته رنج می برند ، از این رو زهر
خصومت خویش را با انسانیت و در حسادت با انسان های آزاده، پاک و نیک نام؛
در قالب الفاظ، می ریزند.
سخن بالا، در موضوع های که زیر تیتر “جشن پیروزی کارمل” با بد طینتی در
کتاب “رها در باد” به خورد خواننده داده شده، صدق پیدا می کند:
حکایتگر دروغگو با صحنه سازیهای خنده آور، « روزی از بیماری استاد
خیبر آگاه » می شود و « بی درنگ به دیدنش » می رود. استاد خیبر بی هیچ
مقدمه ای، در سر آغاز صحبت می گوید : « من اندکی سرما خورده بودم،
بیمارستان رفتم، پس از پرتو افشانی یک تومور سرطانی در شش راستم دیده شده
است. »
فقط ذکر همین چند جمله ی کوتاه سبب می گردد تا فضای گفت و شنود ، رنگ غم و
اندوه به خود گیرد و سکوت مطلق فرمان راند. گذشت ثانیه ها سکوت را می شکند
و اندیوال زرنگ (!) در می یابد:
« آوای خیبر لحظاتی به خاموشی گرایید. اندکی پس از آن سخن تلخی را بر زبان
راند : ” خبر سرطان من جشن پیروزی کارمل بود ! ” »
با شنیدن این دو خبر، نبض دست و ضربان قلب حکایتگر از حرکت باز می ماند.
نزدیک بود سکته ی مغزی کند؛ لیکن معجزه آسا از این گرداب مهیب حمله های
قلبی و مغزی نجات می یابد.
لحظه ی بعد، هردو همراز و محرم اسرار همدگر، سرحال می آیند و سر و وضع
خود را جور می دارند، استاد خیبر رشته ی صحبت را بدست می گیرد و می گوید:
« حزب مرا به راز داری فرمان می دهد. اما من در سیمای تو صداقت (!) ناب
(!) می بینم که مرا وا می دارد تا راز های نهانم را پیش از مرگ برایت بازگو
کنم. پس بکوش تا رشته ی سخنم را از هم نگسلی. سخنانم نشانه های درد و
اندوه من استند ….
گفت: کارمل
با ریا کاری می خواهد، هرچه زودتر برای تداوی به شوروی بروم، اما من قبول
نکردم، زیرا در شوروی می تواند بدون درد سر و بدنامی مرا از بین ببرد. » (ص
138)
خواننده ی عزیز! خوب دقت نمایید!
استاد خیبر در جایگاه: یک روشندل و روشنگر سیاسی کار کشته، یک زندان دیده ی
سیاسی دوران استبداد، یک اندیشمند سیاسی فرهیخته، یک مدافع پیگیر و سرسخت
صداقت و راستی، یک مبارز انقلابی راه بهروزی و پیروزی زحمتکشان، یک
آموزگار با وقار، یک عضو شایسته و فعال دفتر سیاسی حزب دموکراتیک خلق
افغانستان؛ چگونه حاضر می شود که خلاف کلیه موازين حزبی و اصول علم سیاست و
در مغایرت کامل با منطق استادی و روش ها و سنجش های علمی، همراز و هم صحبت
محرم اسرار خود ، یک عضو نو وارد در حزب و یک آدم خام و بی تجربه در سیاست
را انتخاب نماید و پیش از الوداع گفتن با زندگی، راز های نهانش را باوی در
میان گذارد و درد دل کند؟
آیا میر اکبر خیبر تا آن سرحد اعتماد و اعتبار خود نسبت به هیأت رهبری و
کادر ها و فعالان رده های نخست ح.د.خ.ا از دست داده بود که چاره ی جز
همنشینی و خلوت کردن با یک دختر ماجراجو و هوس باز، نداشته باشد؟
هرگز نه !
آیا میر اکبر خیبر خود را در ح.د.خ.ا تا آن درجه منزوی و تجرید شده می دید
که چاره ای نداشت جز این که با دلریشی و پریشان حالی از مکدر بودن فضای
روابط رفیقانه بین خودش و رهبر حزب، با یک عضو نهایت عادی حزب حرف بزند و
با تبارز اندوه درد دل کند؟
هرگز نه!
استاد خیبر خوب می دانست که صحبت های تخریبی پشت پرده و محفلی با معیارهای
پسندیده ی زندگی حزبی، سازگار نیست و بزرگترین ضربه را به همبستگی
رزمجویانه ی حزبی وارد می آورد و فضای اعتماد متقابل و رفیقانه را میان
اعضای حزب، بویژه هیأت رهبری و کادرها خدشه دار می سازد؛
استاد خیبر خوب درک می کرد که بایست همیشه بین رهبری، کادرها و صفوف
صمیمیت، اعتماد و اعتبار متقابل برقرار باشد و معیار های حزبی مورد احترام
همه، نباید زیر پا گذاشته شود و تا آخرین توان و با تمام نیرو و ایمان
انقلابی کوشش صورت گیرد تا از بروز کوچکترین هرج و مرج و گسست رابطه ها،
جلو گیری بعمل آید؛
استاد خیبر خوب می فهمید که از نظر جامعه شناسی علمی، اصول و ضوابط حزبی ،
موجودیت پراگندگی و چند دسته گی و فضای عدم اعتماد در حزب، به مفهوم
فاصله گرفتن از آرمان ها و هدف های مطروحه در سند مرامی حزب و ناتوانی در
دفاع از منافع مردم و میهن می باشد….
اگر دیدگاه های استاد خیبر در ارتباط به سیاست، مبارزه ی انقلابی ، زندگی
درون حزبی ، کار و فعالیت سیاسی ح.د.خ.ا، نه آن طوری که در بالا تذکار داده
شد، شکل گرفته بود؛ بلکه به گونه ی که در دو دهه ی اخیر کنه آن را ، قدوس
غوربندی، فقیر محمد ودان، اکرم عثمان، بارق شفیعی و کنون خانم ثریا بها، در
آفریده (!) های خویش انعکاس داده اند؛ پس بدا به حال دهها هزار عضو عادی
حزب از رده های صفوف و کادرها که نا فهمیده برخی از سیاستمداران بی خاصیت و
حقه باز را، در مبارزه ی سیاسی انسان دوستانه و میهن پرستانه، در زمره ی
پیش نماز های سیاسی خود پذیرفته بودند!
ولیک خوشبختانه استاد خیبر چنین نبود!
وقتی که سیم حکم کند، زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا، هوای تنفس، هوای زیست،
سرپوش مرگ ، بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه یی ز جنبش دُم ها بپا شود
وقتی به بوی سفره ی همسایه، مغز وعقل
بی اختیار معده شود ، اشتها شود
وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب
یک رنگ، رنگ ها شود و رنگ ها شود …
وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود
بگذار در بزرگی ی این منجلاب یأس
دنیای من به کوچکی انزوا شود!
“سیمین بهبهانی”
آنچه تا کنون در این مبحث، در این دایره ی تنگ و در این هرکارۀ نبرد حقیقت
با کذب، گفته آمد؛ نه نه تا هنوز دنباله ی دنیای مکر و حیله و دروغ پردازی
حکایتگر که با گستاخی در “ماجرا ها داوری” می کند، پایان نگرفته؛ بلکه
سلسله ی آن تا نا کجا آباد هاادامه می یابد؛ حالا بخوانید و در بخش های
آینده نیز به خوانش صدها دروغ دیگر آمادگی بگیرد:
« با شگفتی پرسیدم: ” چرا شما را از بین می برد؟ ” گفت: ” هرکسی که در
برابر رفیق کارمل بایستد، به گونه ای نابودش می کند، یا با اخراج از حزب و
یا ترور شخصیت. اما مرا به وسیله ی روس ها در شوروی نابود خواهد کرد. بنابر
این من دیروز با سفیر هند در مورد تداوی هر دویمان صحبت کردم و یاد آور
شدم که می خواهم با دخترم برای تداوی به هند بروم …. » (ص 138)
در روایت بالا نیز دیده می شود که یاوه سرایی ، به صورت اتفاقی رقم
زده نشده؛ بلکه با محاسبه ی خیلی دقیق، روی صفحه ی کاغذ جا گرفته است تا
عقده های گره خورده را باز کنند و به مسخ ارزش ها بپردازند و با اعتماد
ترین، خوش نام ترین، آگاه ترین، صادق ترین، با وفا ترین و بی غل و غش ترین
انسان ها را به قصد خیانت نسبت به همدگر، متهم سازند.
در این جا همان گفته ی محمد بن محمد، مشهور به ” ابن اخوه ” محتسب مصری که
در سال های (729 – 648 ه برابر با 1328 – 1250 م ) می زیست، صدق می کند:
« ” حقیقت” آنست که دروغ و ریا بد است. لیکن ” واقعیت ” آنست که دروغ و ریا، شایع شیوه ی زندگانی همگان است. »
” نقل از خط سوم، تألیف: دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی ، ص 234 “
اما در پاراگراف بالا یک موضوع پاسخ طلب است که باید حکایتگر و نویسنده ی
فصل، آن را بی هیچ ترفند و طفره روی، ارائه بدارند:
استاد میر اکبر خیبر، مأموریت رسمی نداشت؛ کارهای دیپلماتیک را به پیش نمی
برد؛ کارمند عالی رتبه ی وزارت خارجه افغانستان نبود؛ در دفاتر وابسته به
موسسه ی ملل متحد در افغانستان، کار نمی کرد؛ در کدام شعبه ی مربوط به بانک
جهانی – بانک آسیایی، بانک انکشاف زراعتی و یا نهاد های خیریه ی بین
المللی و منطقه یی در افغانستان، مصروفیت نداشت؛ پس چگونه می توانست با
سفیر کشور هند در کابل در تماس شود و در باره ی تداوی « خودش و دخترش
(ثریا بها) » در بیمارستان های هندوستان، با وی صحبت نماید؟
استاد خیبر به کدام اساس، به چه علتی و از کدام منظر ، با سفیر هند، معرفت پیدا کرده بود؟
این قصه ی ساختگی شرم آور، شباهت کامل دارد به آن قصه ی خفت و بی مایه ی،
رفتن استاد خیبر يکجا با دختر ناتنی اش ( ثریا بها ) در محفل سالروز پیروزی
انقلاب اکتوبر، به دعوت سفارت اتحاد شوروی که ذکر خیرش در بخش چهارم،
گذشت.
اما بخت با بیمار بی اشتها ، یاری نه نمود و قصۀ تداوی در هند، زیر خاک شد.
معلوم نیست چرا استاد خیبر، پشت داستان رفتن به هند را در همرایی با «
دخترش! » ، رها کرد و در عوض به همایون برادر بیمار گفت :
« من از سرطان رهایی یافتم. اما کارمل برای گرفتن ویزه ی شوروی به ثریا
هیچ کمکی نخواهد کرد. بنابر آن خودت اقدام نما، من نیز کمک خواهم کرد. » (ص
139)
ولیک واضح نمی سازد که در یک مسأله ی بکلی شخصی، چه کمکی؟
آیا کدام برتری و امتیاز خاصی وجود داشت و استثنايی در کار بود که رهبری
حزب، تمام توجه خود را به موضوع تداوی ثریا بها در خارج از افغانستان ،
تمرکز می داد؟
آیا در سراسر افغانستان و بویژه در ح.د.خ.ا و در سازمان دموکراتیک
زنان افغانستان، تنها ثریا بها بیمار بود که باید و حتمی همرایش کمک
استثنایی صورت می گرفت؟
آیا مقرره بود، اصول بود، فصله بود، مصوبه بود، دستور صادر شده بودکه
بیماران به سبب عضویت شان در ح.د.خ.ا و سازمان دموکراتیک زنان افغانستان،
از مجرای حزبی در تداوی خویش اقدام نمایند؟
وقتی که استاد خیبر خودش کمک کرده می توانست، پس چه لازم بود که دیگران را شریک ماجرا بسازد؟
و صد ها چرای دیگر!
دیده می شود که مانند سایر موضوع ها، در این جا نیز، دروغ و ریا و فتنه گری نقش اول را دارند.
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی
وآنچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی
“گلستان سعدی”
هی میدان، طی میدان، خار مغیلان- عاقبت کار، دویدن ها و تپیدن ها بی نتیجه
باقی نماندند؛ سر انجام حکایتگر، افتان و خیزان، از سفارت شوروی، ویزه ی
سیاحت بدست آورد « گرفتن ویزه بر خوشی استاد خیبر افزود و با رفقای کیف
در تماس شد تا مرا { ثریا بها را } کمک و داخل بیمارستان کنند. آنها با
مسرت (!) پذیرفتند. » (ص140)
و اما اوج خود بزرگ بینی رؤیا گونه، شهرت طلبی کاذبانه و مظهر خودخواهی
خیال انگیز حکایتگر، در پاراگراف زیرین بیشتر تبارز می یابد:
« … پس از نیایش مادرم به سوی فرودگاه شتافتیم. اکثریت پرچمی ها ، هم
صنفی هایم، وابستگانم و همسایه ها با احساسات گرم برای وداع آمده بودند.
ازدهام آنها ترمینال را سد کرده بود. این احساسات دوستان برای من باور
نکردنی و برای کارمل تحمل ناپذیر بود؛ زیرا در سفر های اناهیتا به شوروی
این چنین گروهی در فرودگاه جمع نمی شد و این برای کارمل نگران کننده بود
…. » (ص140)
ببینید، خواننده ی عزیز!
بازهم در حق این شاه شاهدخت ها (!) ، جفا و بی انصافی و بی اعتنایی صورت گرفته بود.
فرض کنیم قطعه تشریفات و تولی موزیک گارد شاهی ، بی خبر بودند، لذا
نتوانستند در فرودگاه بین المللی کابل حضور به هم رسانند؛ ولیک چرا صدراعظم
کشور، اعضای کابینه، مأمورین عالی رتبه ی لشکری و کشوری ، وکلای شورا،
سفرا و نمایندگان نمایندگی های دول متحابه در افغانستان، غفلت کردند و برای
وداع با وارث تاج و تخت و نابغه ی روی زمین (!)، به میدان هوایی نیامدند؟
چرا ترتیبات خاص بخاطر صف آرایی مشایعت کنندگان مشتاق و ارادتمند (!) در دو طرف جاده ی فرودگاه هوایی گرفته نشده بود؟
همه می دانند که در آن وقت ها، ترس و هراسی از ناحیه هجوم جنایتکارانه ی
دهشت افگنان داخلی و بین المللی، سوء قصد های انتحاری، حملات راکتی، انفجار
ماین های کنار جاده، وجود نداشت؛ پس چرا در حق این یگانه سیاست پیشه ی (!)
با فهم (!) و با درایت (!) افغانستان و جهان سهل انگاری، غفلت و بی
اعتنایی روا دانسته شد و استقبال شایسته تر بعمل نیامد (!) تا « ازدهام
انها { یک روز بسته} ترمینال { میدان هوایی کابل} را سد » می نمود.
اما چاره چیست که تمام این صحنه پردازی ها، قصه ی خواب دیدن حکایتگر بود
که حالا تعبیر رؤیا ها و خوابگزاری خود را در قید تحریر در آورده تا در
جهان بیداری از آن کیف رایگان کند و لذت ارزان ببرد.
لیکن بدون تردید، در زندگی سیاسی دوکتور راتبزاد بمثابه یک چهره ی شناخته
شده در جهان سیاست در افغانستان ودر منطقه، همچنان عضو کمیته مرکزی
ح.د.خ.ا، مسؤول سازمان دموکراتیک زنان افغانستان و مدت چهار سال نماینده ی
مردم شهر کابل در پارلمان افغانستان؛ در آن روزگاران هرگز چنین اتفاقی پیش
نیامده بود که امروز به صحنه پردازی آن می پرداخت.
با همین ديدگان اشک آلوُد
از همین روزن گشوده به دوُد
به پرستو، به گل، به سبزه درُود !
“فریدون مشیری “
(ادامه دارد)