غفار عریف
گفتنی های لازم و ضروری در باره ی:
کتاب “رها در باد”
( بخش پنجم )
پی گیری موضوع های آینده، ضرورت مبرم آن را می رساند تا بحث و نگارش با آوردن لطیفه ی جالبی، آغاز یابد:
« پادشاهی پسرش را به استادی سپرد تا علم رمل بیاموزد. پس از مدتی تحصیل علم
رمل و اسطرلاب، شاه روزی پسرش را احضار کرد تا او را در فنی که فراگرفته ،
امتحان کند. همه اطرافیان شاه و رجال دربار، جمع شدند. شاه انگشتر خودرا
در مشت پنهان کرد و از پسر پرسید- بر اساس علمی که آموخته ای باید جواب
بدهی که چه چیزی در مشت پنهان کرده ام ـ پسر اسباب رمل و اسطرلاب خود را با
دقت تمام به کار انداخت و توضیح داد که :
– از جنس معادن است.
شاه او را تحسین کرد و گفت توضیح بیشتری بده. شاهزاده گفت:
ـ دایره شکل است.
شاه او را آفرین کرد و گفت:
– خوب درس خوانده ای . توضیح بیشتری بده.
شاهزاده گفت:
– وسطش هم دایره وار خالی است.
شاه گفت:
– هزار آفرین. حالا توضیح بده ببینم که دقیقأ چه چیزی در مشت من است. پسر به فکر فرو رفت و گفت:
– باید آسیا سنگی باشد که وسط آن را سوراخ کرده باشند ! »
(
نقل از کتاب: قصه، داستان کوتاه، رمان، تألیف: جمال میر صادقی) صص 41-42،
مؤلف در پرداز دادن مضمون این لطیفه، با اندکی تغییر از فیه ما فیه مولانا،
الهام گرفته است)
در
فصل پنجم (صص 101-140) مؤلف با سرنامه ی “در تکاپوی شناخت” باب تجربه عملی
خودرا در کار بست آموخته های علم غیب ، با عالمی از فتنه انگیزی و تفاحش
به مرحله ی پختگی می رساند و دسته ی دجال نویسندگان فصول کتاب با تعیین
عنوان “جشن پیروزی کارمل” با اخذ آزمون “هجو” و “هزل” ، سطح تسلط مؤلف
را در این فن و مسلک به آزمایش گرفتند و با دادن گواهینامه به درجه عالی
موفقیت، رسیدن او را به پایه کمال و جمال تصديق و تايید نمودند .
در
شروع فصل، پس از چند سطر کلی گویی، حکایتگر بازهم با یک ژست میکانیکی
تظاهر به سیاستمداری و فیلسوف بودن، سر نخ صحبت را باز می کند:
«
علی رغم گرایش کدر های حزبی به تاریخ حزب بلشویک من تمایل به شناخت رهبری
حزبی داشتم تا بدانم با کدامین پیشینه در این حزب گرد آمده اند.
می
خواستم بدانم که میر اکبر خیبر، ببرک کارمل و نورمحمد تره کی در کدام مقطع
زمانی، چگونه و از کجا با اندیشه ی مارکسیسم لنينسيم آشنایی حاصل کردند
…. (ص102)
من می خواستم بدانم که آیا ذهن سلیمان لایق، امادگی ذهنی برای پذیرش مارکسیسم داشت یا خیر؟ » (ص 103)
خواننده ی عزیز!
باور
کنید که “پس خانه” بی حکمت نبوده و با تکیه بر سخنان بالا، نابغه ی زمان
(!) با پیمودن راه های دشوار بخاطر رسیدن به پله های نبوغ (!) از گنجینه ی
پنهان در آن جا، بهره ی شایان برده تا این که به نردبان قوام معنوی پا
گذاشته است (!). از این رو از ابتدای کارهای پژوهشی به دنبال کشف چیز های
ناشناخته رفت و در موزیم ها، آرشیف ها و کتابخانه ها سرگردانی کشید (!).
اما
چاره چیست که پیش از جا گرفتن یافته ها و بافته های این کاوشگر سخت کوش
(!) و بلیغ(!) میهن ما در برگه های کتاب “رها در باد” (صص 103 ـ 114)، سوای
حکایت ( نصرالله دانشجوی دانشکده ی اقتصاد، اهل ولایت پکتیا) دیگران به
کشف معما نایل آمده بودند.
گرچه
در این حصه می توان یک فهرست دراز آثار و نوشته ها را با ذکر نام مؤلفان
ترتیب داد و به معرفی گذاشت، لیکن ضرور نیست، تنها با اشاره به چند کتاب
بسنده می نمايیم:
– ” افغانستان در پنج قرن اخیر ج اول قسمت دوم ” ، تألیف : میر محمد صدیق فرهنگ، صص (732–734)؛
– ” افغانستان گذرگاه کشور گشایان” ، تألیف: جارج آرنی، صص (54-58)؛
– ” حزب دموکراتیک خلق افغانستان: کودتا، حاکمیت و فروپاشی”، تألیف محمد اکرام اندیشمند، صص(43-55)
– « افغانستان تجاوز شوروی و مقاومت مجاهدین »، تألیف: هنری براد شر، صص (39-43).
هرگاه
مطالب مندرج در برگه های کتاب های یاد شده با آنچه در کتاب “رها در باد”
تذکار یافته، باهم سرداده شود، بخوبی قابل دریافت است که برداشت ها صورت
گرفته، اما حکایتگر خلاف عرف معمول از معرفی کردن مأخذ خودداری ورزیده است.
راجع
به “پیدایش جریان های سیاسی” و “جنبشهای دانشجویی” تا کنون حرف ها همه
تکرار در تکرار اند. چون در رابطه به موضوع اول، مرحوم غبار در جلد
دوم”افغانستان در مسیر تأریخ” بسیار دقیق و خیلی مفصل نگاشته است، پس دیگر
جایی به تبصره ی اضافی باقی نمی ماند.
در
ارتباط به “جنبش های دانشجویی” نیز در کتبی که در بالا از آنها یاد آوری
بعمل آمد، هم چنان در کتاب “افغانستان در قرن بیستم” از مجموعه برنامه های
بی بی سی (صص 155-163) توضیحات داده شده است، ایجاب بحث بیشتر را نمی
نماید.
اما عنوان “یک سال در بستر بیماری” مطالبی دارد که بایست روی آنها تماس گرفته شود:
حکایتگر
می نویسد: « دریکی از روزها هنگام سخنرانی بر سکوی دانشگاه احساس کردم،
سرم می چرخد و پاهایم سستی می کند. نتوانستم روی پاهایم بایستم … »، به
خانه آمد، بر بستر خواب خود دراز کشید . آرام گرفت.
نخستین
معاینه ی کمال سید، دوکتور معالج و نتایج آزمایش لابراتواری خون، نشان
دادند که « فشار به گونه ی وحشتناکی پایین است.» مادرش « با غم جانگدازی»
از کمال سید میطلبد:
“دخترم
را نجات بدهید. اناهیتا او را به سرحد مرگ کشاند. دخترم تا نیمه شب ها
کتاب می خواند، می نوشت و صبح چای نخورده به فاکولته می رفت و شام بر می
گشت ….”
به ادامه می خوانیم:
“کمال
سید حالت مرا دید؛ فریاد و استغاثه ی مادرم را شنید و با آرامش گفت: « من
با تمامی نیرو برای نجات و تداوی دختر تان تلاش خواهم کرد شما ناراحت
نباشید» ….
…
شب ها داکتر کمال بر بالینم می نشست. هنگامی که چشمانم باز می شد، با صدای
ملایم می گفت: « تو خوب می شوی؛ تو دختر جالبی هستی. من نگاهی به کتاب های
تو افگندم، باورم نمی شد در کشور ما دختری این همه کتاب بخواند. »
پیش از هر چیز دیگر، چند حرفی ، در باره ی دوکتور معالج:
دوکتور
کمال سید، متخصص عقلی و عصبی و بیماری های روانی بود. در شهر نو روبه روی
مسجد حاجی یعقوب، در طبقه دوم یک ساختمان عصری، در سمتی که پیاده رو سرک
عمومی به سوی سینمای پارک امتداد می یافت، معاینه خانه داشت. انسان بسیار
خوش برخورد و مهذبی بود. در معاینه خانه ی شخصی خود، روزانه فقط به تعداد
سی نفر بیمار را می دید و معاینه می نمود. بسیار دقیق می شد که مریض نوبت
را مراعات کرده است و با نمبر مسلسل داخل اتاق شده است یا خیر؟
از جمله دارو های که در نسخه می نوشت، حتمی یک قلم آن تابلیت های “دگماتیل” بود.
باری
نگارندۀ اين سطور نیز تحت تداوی ایشان قرار گرفت. از ناحیه درد در شانه ی
چپ نا رامی می کشیدم و گاه گاهی در دست چپم احساس بی حسی می کردم. از این
رو دوستان توصیه نمودند تا نزد دوکتور کمال سید، مراجعه نمایم و این شاید
حدود (38) ویا (37) سال قبل از امروز و یا بیشتر از آن بوده باشد. در چهار
دور معالجه، در هرچهار نسخه، از زمره ی دارو های تجویز شده برایم، یک قلم
تابلت های “دگماتیل” بود.
در این جا نیز دیده می شود که کاتبان و دبیران کتاب “رها در باد”، از حکایتگر که دنیای آرزو های خیال پردازانه ی درونی
و هوا و هوس های سرکش و نافرمان بيرونی او، فراسوی علايق و خواستهای سایر
آدم های جامعه است؛ یک موجود استثنایی و خارق العاده، در روی زمین ساخته
اند و با استفاده از رهنمود های دانش هیکل تراشی، بدون داشتن تجربه ی مسلکی
در این فن، برایش پیکره ی رؤیایی تراشیده اند.
خوانش
این فصل کتاب ، انسان را به یاد “کمدی الهی” اثر دانته ایتالیایی می
اندازد که در اوایل قرن چهاردهم تصنیف شده و دارای سه بخش است:
– داستان دوزخ ؛
– داستان اعراف؛
– داستان بهشت.
به
روایت این کتاب، “دانته به این سه مکان سفر خیالی دارد. کسانی در این سفر
به او کمک می کنند و یا با او همراهند. مثلاً ویرژیل شاعر بزرگ حماسه سرای
رومی، دانته را ز دوزخ به اعراف می رساند. دانته در دوزخ بسیاری از رجال
نام آور را می بیندو در بهشت از اسرار دیانت مسیحی و شهادت حضرت عیسی آگاه
می شود. ” (نقل از کتاب : انواع ادبی ، تألیف: دکتر سیروس شمیسا، ص 73)
هرگاه
رفقای بزرگ (ببرک کارمل، دوکتور راتبزاد و استاد خیبر) از بیمار درحال
نزع، عیادت کرده باشند، نهایت روحیه انسان دوستی و رعایت احترام به رفاقت
حزبی و ارج گذاری به صحت و سلامتی يک انسان را نشان می دهد. اما این حرف که
نخبگان سیاسی “بدون در نظرداشت وضع بهداشت من { ثریا بها} خانه ی ما را
باشگاه جر و بحث های داغ سیاسی خود ساخته بودند” ، سخن بیهوده پنداشته می
شود و غیر قابل باور و پذیرش، حتی در نزد یک دانش آموز صنف ششم مدرسه،
بحساب می آید. زیرا هرسه سیاستمدار از سطح عالی فرهنگ سیاسی و اجتماعی،
برخوردار بودند و اهمیت این نزاکت های مهم را با تمام باریکی های آن می
دانستند.
حکایتگر
در این لطیفه ی دروغین با نغز نمایی های بی ماهیت، فرسوده و سترون و با
پرگویی و سوداگری حرف خواسته تا از خود یک شخصیت بزرگ سیاسی و یک سیاستمدار
سرشناس غیر قابل تعویض، بتراشد که جز مظهر بیمار گونه ی عظمت خواهی و جاه
طلبی دست و پا شکسته، چیز دیگری را مفهوم نمی دهد.
این
که مادرش از دوکتور کمال سید می خواهد تا دخترش را از ورطه ی هلاکت نجات
دهد، بایست دراین تقلا و “غم جانگداز”، تنها موضوع تحصیل، لیاقت، کاردانی و
شهرت ایشان در مسلک شریف پزشکی، مطمع نظر می بود، نه افسانه ی قدیمی “مغل
دختر سوداگر!”.
اما این مطلب که کمال سید، شب ها بر بالین یک دختر می نشست و انتظار چشم بازکردن اورا می کشید و بعد می گفت:
«… تو دختر جالبی هستی. من نگاهی به کتاب های تو افگندم، باورم نمی شد در کشور ما دختری این همه کتاب بخواند »، هرگاه این نشست بربالین به روال رمانتیک تا ناوقت های شب دوام می نمود،به گمانم بی هیچ اگر و مگر، هم از زاغ مانده بود و هم از رزق!
دوکتور
کمال سید از کجا می دانست و چگونه آگاه شده بود و باور داشت که در سراسر
افغانستان، به جز یک دختر، دیگر “دختری این همه کتاب” را نخواند؟
چه قضاوت خشک، بی پایه، سطحی، آنی و یک جانبه!
پزشکی
که باید در جریان روزها به اقتضای سرشت انسانی و قدسیت مسلک، به تدریس در
دانشگاه و به مداوای بیماران بی شماری می پرداخت؛ شب ها بر بالین یک دختر
بیمار می نشست، حتمی فردای آن شب ها، بی خواب و کسل و ناآرام به بیمارستان و
به دانشگاه می رفت و وظیفه مقدس خویش را با خستگی، خواب آلود و به ناراحتی
انجام می داد.
در
این صورت نتیجه ی حاصله از کار دانشمند طب و پزشک بیمار ی های “عقلی و
عصبی و تکالیف روانی” صفر بود؛ روند عادی تدریس در دانشگاه سکتگی پیدا می
کرد؛ صحت و سلامتی دهها بیمار دیگر برباد می رفت.
معلوم
نیست که دوکتور کمال سید، چگونه پذیرفته بود که از مبلغ (900) افغانی عاید
روزانه (پول فیس) دست بشوید؟ همچنان سرنوشت سی نفر بیماری که در روزهای
رسمی از مستخدم مؤظف در معاینه خانه ی شخصی به هدف معالجه، نمبر می گرفتند،
به کجا می کشید؟
ارائه
ی تصویر داده شده در بالا از وضعیت و یک محاسبه خیلی کوچک، نشانگر آنست که
حکایتگر با جعل نگاری، لافزنی و دروغگویی، تلاش ورزیده تا حتی کارمندان
صحت و سلامتی را نیز ، بر محور شخصیت سازی کاذبانه برای خود بچرخاند.
محترم
دوکتور کمال سید، اهمیت، ارزش مندی، قدسیت، اعتبار و برازندگی پابندی
وظیفه یی به مسلک را، بیشتر و بهتر از هرکس دیگری، خودش خوب می دانست، درک
می کرد و می شناخت. بنابرآن قبول این همه درامه سازی های بی ماهیت و بی
کیفیت، در نزد خواننده ی اگاه و بیداردل، هرگز امکان پذیر نیست.
در برگه ی (117) کتاب هجوی و هزلی خفقان آور “رها در باد” آمده است:
“…
اناهیتا که تا هنوز پیوند عاطفی با من داشت، پیوسته به دیدنم می آمد. روزی
گفت من برای صحت تو سخت نگرانم. می خواهم چند روزی تورا به خانه خود ببرم،
زیراکه دو هفته بعد برای تداوی به مسکو می روم.
…
به مشوره ی مادرم کمال برایم اجازه ی رفتن به خانه اناهیتا را نداد و در
عوض برای شنیدن سمفونی های بتهوفن که از فرانسه با خود آورده بود، مرا به
خانه اش دعوت کرد تا اندکی از یکنواختی بستر بدر آیم. باوی به سوی خانه اش
در همان مکروریان راه افتادم.”
توجه فرمابید، خواننده ی عزیز!
آدمی را دو بلا کرد رهی
برُد از هردو بلا روسیهی
یا کند پر شکمِ خویش زنان
یا کند پشت خود زآب تهی
“سنایی غزنوی”
دانش
فلسفی بر آن است که رشد جنبه های مختلف شخصیت فرد را، پژوهش های روان
شناسی و جامعه شناسی تحت بررسی می گیرند. در پروسه ی این مطالعات و تحقیقات
به اثبات رسیده که منظور از رشد عقلانی در وجود انسان ها، چیز دیگری، بجز
موجودیت روح علمی و عادت به قضاوت درست و سالم بر مبنای دلیل منطقی و
استدلال محکم، نیست؛ بنابر آن روان شناس پیش از هر چیز دیگر، به مطالعه
رفتار یک شخص می پردازد و می خواهد بفهمد که انسان ها در شرایط متفاوت، در
واکنش به پدیده های حیاتی چگونه عمل می نمایند و قضاوت آنان در مقابل
حوادث، پیش آمد ها (خوب و بد) و تحول های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی … چطور
است.
حال حرف های بالا را ملاک قرار داده، بر پایه آن، هذیان گویی ها و یاوه سرایی های ملال انگیز رهزنان و دزدان حقیقت را محک می زنیم:
قبل
از همه باید اذعان داشت که تمامی صحنه آرایی ها و صحنه سازی (منظر نمایش)
های مضحک که شیوه ی تراژیک (!) برخاسته از پنداشت های رومانتیک و دنیای
رؤیا های جنسی مستقیم و عریان حکایتگر می باشند و در آنها امیال شوم و
افکار ناپاک نقش اول را بازی می نمایند و هدف آنها را بهتان گفتن و اتهام
بستن بر دوکتور راتبزاد، تشکیل می دهد؛ بنابر آن با تکیه بر حرف هايِ که از
زبان داکتر صاحب شنيديم ، همه يکسره مردود اند و هیچکدام آن حقیقت ندارد.
طبیب
ماهر، علاج فشار های روحی و روانی بیمار رنجور، حزین و مهجور را که از این
بابت زار و نزار و زرد زعفرانی شده بود؛ در آن می بیند که در منزل خود پس
از گذاشتن “یکپارچه کیک و یک پیاله قهوه” در پیش روی مریض، « با اندکی لکنت
زبان چنان آرام و زیبا در باره ی پدیده های هنری صحبت» کند و « در مورد
سبک های نقاشی پیکاسو و ون گوگ » سخن گوید که بدون تجویز داروی لازم تک و
پتره، صحت یاب گردد. اما از یاد ما نرود که ” ماه پری ” نیز راجع به دوکتور
معالج خود حرف های شاعرانه دارد:
«
به خانه داکتر کمال رسیدیم. خانه اش را با سلیقه ی اروپایی آراسته بود.
روی مبل مخملی رنگی نشستم. از سلیقه اش خوشم امد. خودش نیز آدم جالب و خوش
تیپی بود. بیشتر فرهنگ اروپایی داشت. سمفونی های بتهوفن را گذاشت و برای
ساختن قهوه به آشپز خانه رفت. بوی خوش قهوه با سمفونی نهم بتهوفن در آمیخت.
»
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنه ی مخمور نگر، ای شه ی خمار بیا
“مولوی”
و باز:
چون خدمت اوکردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری
“فرخی سیستانی”
(نقل از فرهنگ معین)
در
این بحث « یک سال در بستر بیماری »، حکایتگر کوهی از سخنان در باره ی نجیب
الله دارد و کوله باری از حرف ها را که گویا بین دو برادر ( نجیب الله و
صدق الله) تعاطی شده بود، در پشت آنان قطار نموده و به استناد صفحه ی (122)
کتاب، سرور منگل شاهد صحنه بود. بهتر است در این زمینه ایشان موضعگیری
نمایند.
در صفحه ی (121) کتاب منسوب به ملکه ی حسن (!) آمده است:
«
روز دیگر سلیمان لایق با شاه جهان همسرش به دیدنم آمد. وی به نظرم چون
“یاگو” شیطان درامه ی اتللو جلوه کرد. نمی دانم چرا پنداشتم که روح یاگو
درجسم لایق حلول کرده است.»
در
نمایشنامه ی غمبار اتللو اثر شکسپیر که به لحاظ هسته ی داستانی و وضع
قهرمانان با معیار های اصول ارسطویی انطباق دارد، بازیگر اول “قهرمان”
بنابر نقص اخلاقی، بدبینی، رشک و حسد مرتکب خطا و اشتباه جبران ناپذیری می
شود و این عاقبت نااندیشی به افول بخت و سرنوشت او می انجامد. از این رو هر
خواننده ای این اثر جاودان، هر بیننده ی صحنه ها در نمایش تیاتری و یا هر
تماشاگر فلم اتللو در پرده ی سینما، زیر تأثیر قرار می گیرد و یک حس شفقت
را توأم با خوف و ترس در وجود انسان بر می انگیزد.
اما
این که اعمال و کردار سلیمان لایق چه شباهتی با کارروایی های گمراه کننده و
اغواگرانه ی” یاگو ” دارد، ما در این جا به آن کار و غرضی نداریم؛ ولیک
آنچه در کتاب (ص 123) به وی نسبت داده شده، پاره ی از آن شامل حال خود
حکایتگر نیز می گردد که در بخش مربوط به توضیح آن پرداخته خواهد شد.
در صفحه (122) آمده است:
«
… استاد خیبر در عقب بلاک ما زندگی می کرد. من نه تنها برای فراگرفتن
درس فلسفه و تیوری و تاکتیک به خانه اش می رفتم، بلکه گاهی هم صحبت هایی
داشتیم که از اختلافات درونی اش با کارمل و اناهیتا برایم چیز های می گفت.
گاهی از سلیمان لایق شکوه می کرد که می خواهد با اندیشه ی نژاد پرستانه حزب
را به انشعاب بکشاند. »
در این پاراگراف با چنددروغ شاخدار که کیفیت اخلاقی و فکری و کج اندیشی و سیمای روانی حکایتگر را برملا می سازد، روبه رو هستیم:
1ـ فراگیری دروس فلسفه، تیوری و تاکتیک در منزل یکی از رهبران طراز اول حزب؛
2– طرح اختلافات درونی از سوی یک عضو برجسته ی دفتر سیاسی حزب با یک عضو خیلی ها عادی و نووارد در حزب؛
3– شکایت از يک یار ویاور ، هم نشین و هم صحبت راز های محرم، در پیش یک عضو معمولی حزب خلاف اصل رازداری حزبی.
در
نگاه نخست، خواننده ی آگاه از مسایل درون حزبی در می یابد که در این خط
کشی های جاهلانه، بیش از هر مسأله ی دیگر، ضربه های محکم به اندیشه ها،
باور ها، طرز تفکر، فعالیت سازنده، محبت، صفا و صمیمیت استاد خیبر وارد
آمده و این آغاز کار است، سلسله ی آن تا پایان ماجراهای ساختگی ادامه پیدا
می کند، منتظر باشید!
محل
آموزش دروس فلسفه، تیوری و تاکتیک برای اعضای حزب مشخص بود: کورس های
تیوریک، کورس های فلسفه، کورس های اقتصاد؛ نه خلکو تگه منزل یکی از رهبران !
شرکت کنندگان در کورس ها ، از سوی حوزه
های حزبی معرفی می گردیدند تقاضا و علاقه مندی شخصی نیز مد نظر گرفته می شد؛ نه
حسب صوابدید، تصمیم ویا دستور انفرادی این و یا آن عضو دفتر سیاسی و یا کمیته
مرکزی حزب.
گاه گاهی در
حوزه های حزبی نیز روی یک موضوع مربوط به دانش مترقی و مبانی اندیشه های انقلابی،
رفقا بر اساس نوبت بشکل کنفرانس، صحبت می کردند.
شرافت،
آزادگی، پختگی سیاسی، صلابت اندیشه، قوت پابندی و ایستادگی به عهد و پیمان، شناخت
مرجع اصلی طرح اختلاف های درونی … چگونه به استاد خیبر اجازه می دادند تا با یک
دختر هوس باز، لجام گسیخته، خودپرست، نا صالح … ” در باره ی اختلافات درونی
اش با کارمل و اناهیتا چیز های ” بگوید؟
در کان
یاوه و مخزن دروغ ” کوچه ی ما” و در انبان سوراخ- سوراخ و پوسیده ی
“غروب خورشید” نیز رانده شدگان از حقیقت با تمام سیاه مستی ها تلاش
نمودند تا این طلسم شکسته را بسته بندی کنند؛ ولیک خوشبختانه کف دست شان خالی ماند
و به جمع کف خاران پیوستند و چیزی بدست نیاوردند.
افرادی
(ذبیح الله زیارمل، امین افغان پور، صمد ازهر) که در صفحه (123) منحیث اعضای
فرکسیون ضد حزبی سلیمان لایق به معرفی گرفته شده اند (هرچند لیست نا تکمیل است)،
همه به مثابه عاشقان سینه چاک راه استاد خیبر، سنگ مبارزه انقلابی را به سینه می
کوبیدند. در شروع کار، سلیمان لایق تنها یک عضو این جماعت بود. بارق شفیعی، نجیب
الله و چند تن دیگر نیز در این ” دیره ی مجلس ” عضویت داشتند.
بارق شفیعی
در رساله ی خود بنام ” غروب خورشید “، که ” به خاطره ی درخشان و جاودانه گرامی
دانشمند فقید و پرچمدار بزرگ شهیدان پر افتخار انقلاب ثور :استاد میر اکبر خیبر !”
اهدأ نموده است، می نگارد:
« …
نگارنده که نسبت به هر کس دیگر، افتخار نزدیکی با استاد خیبر را داشتم …. (ص44)
… نجیب
که از شاگردان وفادار مکتب استاد بود …. (ص 52) »
البته
وقوع حوادث جدایی طلبانه و تخریب گرانه در نخستین روزها، هفته ها و ماه های پس از
پیروزی قیام نظامی هفتم ثور نشان داد و به اثبات رسانید که گروهی زیر نام ” خیبریست ها ” (سلیمان لایق، بارق
شفیعی، قدوس غوربندی، ذبيح الله زيارمل، امین افغانپور و دیگران) چه گل های را به آب دادند (!).
بعد از
تطبیق پروژه ی جنایت سیاسی 14 ثور 1365، گویا پیروان مکتب ” استاد خیبر ” بر طبل پیروزی
کوبیدند و با تکیه زدن بر سکان های قدرت حزبی- دولتی، بر سرنوشت حزب، مردم و مملکت
حاکم شدند. در همین وقت بود که چهره ها عریان گردید و همه دانستند که طی سالهای پس
از شهادت “استاد خیبر” ، سليمان لايق رهبری گروه به اصطلاح ”
خیبریست ها “را به عهده دارد و یکجا با دسته ی ناز پرورده ی خود چون موریانه
ی پیکر حزب را می خورد.
« سراینده یی، پیش داننده
یی
فغان کرد از جور خونخواره
دزد
که از نظم و نثرم دو گنجینه
بود
ربود از سرایم ستمکاره دزد
بنالید مسکین، که بی چاره
من
بخندید دانا، که بی چاره
دزد »
” رهی معیری”
تا این جا
دیده شد که حکایتگر با شعبده بازی ها و به حکمت علم غیب خود، از بلای باد و باران
و طوفان های روزگار، چون قهرمانان اسطوره یی، زنده و سلامت نجات پیدا کرده است،
حال بایست مضمون جدیدی طرح ریزی کند تا به طومار بی سامان خویش گرمی بازار داده
باشد.
این بار با
انتخاب عنوان ” هنجار های زشت کارمل ” با افسانه سرائی ها و آوردن قصه
های دروغین به واسطه ی تهمت بستن ها، انحطاط و زوال اخلاقی خود را به نمایش می گذارد
و همراه با آن چهره استاد خیبر را در نقش یک توطئه گر و دلال سیاسی، مکدر می سازد.
با دنبال
نمودن موضوع ها، دیده می شود که با چه مهارتی، قصه ها و افسانه ها پشت سر هم قرار
داده شده اند:
– حکایتگر پس از دیدار و ملاقات خیالی با ببرک کارمل، به خانه ی استاد خیبر
می رود. ایشان تقاضا بعمل می آورند:
« … می
توانی به عنوان یک انقلابی، بی هراس و بی تردید انتقادات خود را بنویسی و به من
بسپاری، تا آن را به کمیسیون تفتیش حزب واگذارم. » (ص 126)؛
– نامه ی (12) ورقی صدیق الله را که در آن با سوز و گداز عاشقانه از علاقه مندی
خود نسبت به جالب ترین و با دانش ترین دختر دنیا (!) خبر می دهد و در ضدیت با
تصمیم نجیب الله مبنی بر طلبگاری از این یگانه زیبا روی، نگارش یافته بود، پیش روی
استاد خیبر می گذارد.
استاد با
خوانش نامه، به شرح داستان همسر نجیب الله می پردازد و دهها حرف زشت را به آدرس
فامیل وی حواله می دارد؛
– و باز می خوانی:
« خیبر
ادامه داد که ” به نجیب گفتم : ” همۀ عمر سلیمان لایق به اشتباه گذشت.
تو را نیز در گرداب اشتباهات خود غرق می کند. تا دیر نشده است یک دختر مبارز و با
دانش را انتخاب کن. ” نجیب قیافه ی آرام و رام شدنی به خود گرفت و گفت: ”
استاد راست بگویم، از ثریا بها بسیار خوشم می آید. اما می ترسم چیزی برایش بگویم،
باز دست رد به سینه ام بگذارد و غرورم را جریحه دار کند.” به او گفتم: ”
ثریا دختر جالبی است من به لایق می گویم تا با مادرش گپ بزند. خودت به عیادتش برو.
زمانی که صحتمند شد، برایت خواستگاری می کنیم.” » (ص129-130)
– بار دیگر از زبان استاد خیبر، می آورد:
« راستی موضوع دیگری را می خواستم به تو بگویم که
پیش از رفتن اناهیتا به شوروی داکتر کمال سید نزدم آمده بود. وی در مورد بیماری
خودت با من صحبت کرد و گفت: ثریا برایم بسیار با ارزش است. قلباً میخواهم کمکش
کنم. من چند ماه بعد فرانسه میروم. می خواهم ثریا را برای همیشه با خود ببرم، اگر
خودش و شما راضی باشید.» (ص 130)
افسانه گو
جویای واکنش استاد می شود و پاسخ زیرین را در می یابد:
« کمال سید
را نزد اناهیتا فرستادم. پس از آن اناهیتا به من گفت: ” نخست تفاوت سنی بین
کمال و ثریا زیاد است. دوم با آن که داکتر کمال آدم خوش تیپ و جالب است، اما نباید
دختر مبارزی چون ثریا بها را با رفتن به فرانسه از دست بدهیم.” »
ببینید،
خواننده عزیز!
اگر روایت
های کتاب “رها در باد” درست باشد، که هرگز نیستند؛ استاد خیبر، به نوشتۀ
وی گويا، چند نفر را در تار خام بسته بود و بسیار ماهرانه از یک قضیه ی مربوط به
زندگی شخصی، بهره برداری سیاسی می نمود و به تخریب شخصیت نزدیک ترین رفقای حزبی و
دوستان خود، مصروف بود.
ولیک آنچه
در ماجرای تصمیم کمال سید، از زبان دوکتور راتبزاد حکایت شده، جزئی ترین صداقتی در
آن دیده نمی شود و عاری از حقیقت است.
« انسان بمثل آینه باشد
بالذات
همواره بود مظهر حق این
مرات
زیبد که بشر فخر و مباهات
کند
زین موهبت عظیم بر موجودات
»
“کمال خجندی”
ادامه دارد