یادواره هایی از احمدشاه «راستا»
زندگی هرکس، هرقدر بی اهمیت باشد،
اگر صادقانه بیان شود، رغبت بر انگیز است.
قسمت پنجم الی قسمت هفتم
آوازی با آن ژرفا،استعدادی با آن پهنا،چون رویایی بود برما !
نیمه پیشینِ روز٬ گفتند« ساز» است. شاگردان با شوروهییجان دردالان جا بجا شدند.چه خوش بودیم ! نورِاندک وپاره پاره ی آفتاب که از کلکینچه ها بداخل میتابید ، فضا را چه هنری ساخته بود! تازه جوانی می خواندو چه می نواخت! اورا نخستین بار دیده بودم.گفتند داوود شاه نام دارد. از پلخمری آمده. چنان نوا سر داد که تا ته دل هانشست. هییجان بر پا کرد.برتاروپود ما،شورو مستی دمید.شادمان رفتم بخانه.از آواز ملکوتی، طرب ونوا وکشش صدا، قصه هاگفتم . همه در حیرت شدند ! چندی نگذشته بود،از مکتب بخانه رفتم.آفتاب درشرف زوال بود.
«سوی مغرب چوروکندخورشید سایه ها را دراز تر بینی »
هوا کمی به تاریکی گراییده بود. شنیدم:
«ازغمت ای نازنین عزم سفر میکنم قبله ی خود بعد ازین جای دیگر میکنم »
آهنگ روزبود وسوزدلها. مشتاقانه به سوی رادیو دویدم.نوای سازاز بالاخانه، بلندوبلند تر میشد. دیدم٬ پدرم را با جمعی دوستان! اواین آهنگ را زمزمه میکرد٬همان نو جوان!در شگفت شدم! این پسرازکجا تا اینجا ! چگونه ره آورده؟! پسان ها که درکابل مسکن گزیدیم،محمود حبیبی ٬آوازسحرانگیزوگیرایش را شنیده بود. بلادرنگ دراداره ی موسیقی که حفیظ الله خیال رهنمون و مدیرش بود،بکارش گماشتند .
دران زمان ها،در مرکز فرهنگی امریکا درامه هایی بنمایش گذاشته میشد.بسان: «جفت عجیب!»، نوشته ، اداپت و دایرکت مقدس نگاه با اشتراک ستارجفایی … بیاد دارم درامه ی وحدت ملی اثر فضل ربیع پژواک غوغا بر پا کرده بود. او درین نمایشنامه چه زیبا درخشید.با لباس ژولیده ی حمالی و ریسمان بر گردن، نوا سرمیداد:
« همه اوغووتاجیک وازبیک بیرارمه یه — خداوند یار مه یه »
ما دیگر هم احمد ظاهر داشتیم، هم ظاهرهویدا ٬هم محلی خوان وهم غزل خوان…
آوازی با آن ژرفا ٬استعدادی با آن پهنا چون رویایی بود برما.
چه نیمه شب ها که تا بامدادان و سحرگاهان٬ با غزل های مهدی حسن،قوالی و نعت بسر میشد.او در حریم کاشانه ی ما،خانواده گم شده را باز یافته بود. در یک بورس تحصیلی با ذبیح الله روح انگیزونصر الله دهل نواز به دهلی رفت.ماسترهنرشد. در آوان توفان وتند باد حادثه ها ٬همینکه ازمرگ پدروبرادرانم آگاه شد ،برایم نامه نوشت: «…دلم میل وطن ندارد٬نگاهم نبودعزیزان رادر اشک و ماتم می نشیند …!!!» ناگزیر مقیم آنجاشد٬ناجی وهمکار فراریان وطن. چادرمیگشود. کم وزیاد هجرت زده را بی حساب یکی میکرد٬ کمبود بینوایان را ازتوانمندان پوره میساخت.پرندگان مهاجررا پرواز میداد: پرندگان مهاجر مهاجران غیور… خود پیوسته از بهره کمتر نصیب میشد .اینگونه بود آن مرد سخاوتمند…! آنسال که مهر پسر خوانده٬ پای مادرم را تا آن دور ها بسویش کشیده بود٬ نوای پرسوزش را به یادآن روزگاران ٬نثار قدمهایش ساخته بود.نوایی که تا کجآ ره کشیده بود٬ سینه ها را گداخته بود..!هجوم آوردند ٬آن مردم سیه چرده ی محل٬ به این کلبه ی فقیرانه وطن گم کرده. تو گویی صدایی در پرده یی نشنیده اند ! هیها ت که شنیده بودند وبسیار هم .اما نه این صدا را …! کسانی فقط میگریستند. میگریستند.توبه و استغفار میکردند.میگفتند: داوود جان! الهی! ببرکت روی حبیب محبوبش جوانمرگ نشی!
آخرلاامردر یک روز گرم تابستانی خبر آوردند :
«.بلبلامژده ی بهاربیار خبربد به بوم باز گذار»
داوود شاه …در گذشت…!!!
او در یک سپهر حادثه زای رانندگی، میان شاهراه فرودگاه دهلی وشهر،جوانمرگ شد…!!!وخاطره ها را ازپلخمری، خان آباد، پغمان، کاریزی میر، جلال آباد، قندهار٬ لشکر گاه،مزار شریف،استالف٬سالنگ و کارته پروان با خود بردوهمیشه برد…! آخرهیچ محفل پدرم بدون او زینت نداشت.
مرگش٬ پس ازمرگ پدروبرادران ، غم انگیز ترین بود بمن!
…نبود او را در هر جمع هنری تا ژرفای قلبم احساس میکنم! سال ها گذشت و اما: «هرچه کم ترشود فروغ حیات رنج را جانگداز تر بینی.»
در نگار خانه ی شکسته ی دلم درین پایینی، برادر ۲۳ ساله ی جوانمرگم ظهیر الدین است. آن نشسته همانیست که داوودشاه گفتمش. این تصویر میان سالیان ۱۳۵۲تا ۱۳۵۴ خورشیدی نقش بسته
بخش ششم: پسان ها قوماندان امنیه ی کندز گفت: در استحمام بودم.گفتند بلادرنگ پای تیلفون روم. با قطیفه و نیمه عریان بیرون شدم : -بفرمایید قوماندان امنیه ی ولایت در خدمت است. – من سرور،مالک «عدالت درملتون». از خان آباد… – بلی بفرمایید. – شما به کدام حق بر خانه و کاشانه ام در غیاب من تاختید؟ – خانه ی شما پناه گاه واقامتگاه شرو رهبرمحرکین «جعفر نام » بوده. -چه ثبوتی؟کجاست حکم محکمه؟ – درحالت اظطراری امر محکمه برای اثبات جرم در کارنیست. -این درکجای قانون اساسی و مدنی کشورثبت است؟! – شما خاینید.مفسدید. شما خودبرقانون پا گذاشتید.کسی که احترام به حریم خانواده ی کس ندارد بی ناموس و خاین… تا سخن بر لب آورم فحش دشنام و تهدید بیشتر و بیشتر… بلاوقفه والی را در جریان گذاشتم. نظربه امراو؛ به قوماندان امنیه ی خان آباد دستور دادم تا سرور نام را دست و پا بسته، بلادرنگ، تحت الحفظ به زود ترین فرصت به ولایت بیارد. ———————- هنوز بچه بودم .پدربه کابل بود. جعفر مرخصی های تابستانی دانشگاهی رابه خان آبادمیگذشتاند.همزمان ازکار وبار پدرم سرپرستی مینمود. بخاطر دارم که روزی شوروهلهله درشهربرپا شد. گفتند : مکتبی ها،بلوا کرده اند.شهرآرامش را از دست داده ،از سکوت ابدی جسته بود. شعار های زنده باد و مرده باد گوش فلک را کرمیکرد.دانش آموزان،شاگردان،عوام وعده ی بی شماری ،دانسته و نا دانسته شعار میدادند. شوروهلهله بر پا بود.همه خشمگین بودند.تظاهر کنندگان ازمسیرمکتب وکلوپ شهرداری در جاده ی مرکزی راه پیما بودند.در نقطه ی میانگین شهر درنگ کردند. مظاهره چیان که بیشتر شان شاگردان مکتب و معلم ها بودند سخنرانی داشتند. صدای اعتراض بالا ولی موضوع مشخص نبود: کسی از بی عدالتی میگه.کسی گرانی را بهانه ساخته.کسی برای آزادی پشتونستان نعره سر کشیده.کسی مرگ بر امپریالیزم و فیودالیزم را شعار کرده… هورا… هورا.. هورا… دوتاه ریش سفید گفتند: «…بخدا او برادر همی ها ره کافر میگن.نیستن کافر. ببین، یاهو میگن. همی بچا الله ره خو ازیاد نبوردن…» خلاصه «هر کله و بِر خیال…» مهمان آمده از کابل هم در چوک خان آباد نطقی آتشین داشت.گمانم متن صحبتش آزادی پشتونستان و دفاع از حقوق حقه ی خلق های پشتون و بلوچ بود! ازین حرف ها چیزی نمیدانستم.آهسته آهسته پولیس وژاندارم محل، خواستند بلوا را مهار کنند. تظاهر کنندگان جانب سایر نقاط شهر در حرکت بودند.میان هردو جانب تصادم شد. جوانان خون گرم، احساساتی ونترس به پولیس حمله بردند. میگویند حتی قوماندان «عملیات »را کوبیدند. فضا مختنق گشت. نه هدفی، نه شعار معینی و نه نظم و فرهنگ اعتراض مسالمت آمیز!هوا آهسته آهسته به تاریکی میگرایید. گرگ و میش میشد. بیم آن شد تا چور و چپاول امنیت و مصوونیت شهر را تهدید کند؟! مقام ولایت کندز، فرقه نهرین را بکمک خواست تا بغاوت خاموش گردد. فردای آن روز شهر کاملن نظامی شده بود. شاگردی به نام «داوودشاه »سر کرده ی مظاهره چیان با جمعی از محرکین دستگیر شدند. نخستین هدف وعمده ترین آن بود تا محرک اصلی!؟ جعفر نام می باید دربند افتد و به پنجه ی عدالت و قانون سپرده شود.او تسلیم نشد.در خانه ی ما پنهان شد. چنین شد که کاشانه ی آرام ما دربندان شود.پولیس و ژاندارم از کوی و برزن مانند موروملخ بر ما ریختند. تفنگ داران درکمین نشستند.اخطارکردند: «یا متهم! یاشلیک مرمی ها بر کاشانه ی تان… !» در خانه ،مادر،عمه وهمه با چوب و کپگیروسیلاوه کمین کردند. دوسه بارخواستند تاازدرورودی به حریم ما اندرشوند ولی با لشکر سلاح دار،بسرکردگی مادرخانواده روبروگشتند. مادر پناهنده به فرزندش: بچیم! نداری کون کاری، چرا ارزن میکاری؟! خو تسلیم شو دگه…!ما ره ازی شر و بلای زمینی نجات بتی…تو بچی یتیم و غریبه چی مانده به ای بغاوت ها ؟ تو کتی حکومت میزنی؟ مشت و دروش برابر اس؟ پسر این حرف ها را نادیده میگیرد، ترس بر سرا پایش مستولی است.رنگش بمانند کاه سپید پریده.نمیداند چه کند؟ هنوز هم متحصن است… نمیدانم چه انگیزه یی سد پیش روی پولیس شد؟ چهل و هشت ساعت در محاصره بودیم. خواب از چشمان همه مان پریده بود. لاجرم حکومت خان آباد چند تا ریش سپید ،ارباب و ملک محل را به سرکردگی پدر کلانم عبدالاحمد به خانه ما فرستاد. پس از بحث ها، مشاجره ها،اخطارها،تهدیدها وتخویف ها، مادرم ناگزیربه این مصالحه تن داد.یک روز بعد قرارشد آنها بیایند ،متهم و متحصن را تسلیم شوند. ولی اوچند ساعت پیش از ورود میانجی ها، از دیوارعقبی خانه بیرون جسته بود. بام به بام، دیوار بدیواروخانه به خانه … باپشتواره یی از بهانه: اینکه مرغ گم کرده ام… آخرالامردرپناه یک دوست مسکن گزین شد.به خانه ی سید محمد باجوری پسر یکی از خانهای محل. ریش سپیدان و کارداران آمدند. اتاق به اتاق، هرگوشه وکنار را پالیدند، ولی چیزی نصیب شان نشد.. پدر با تلگراف از وضع آگاه شد.با پوهاند اصغر مشهور به «چُومبِه» وزیر عدلیه وقت، مدت ها پیش میشناخت.عنوان والی کندز امری از وزارت عدلیه آورد تا مسله و حادثه، پیگیری واستنطاق شود. هجوم بی مورد حکومت به حریم خانواده یی ارزیابی گردد. ولی کی بازخواست کند؟ چه کسی گنه کار بود؟ کی هاباید مجازات میشدند؟ کی گنه تمرد از تسلیمی متهم را بر دوش کشد؟ ————————–
ر ګل صبح.با این خاطره جالب و این نبشتار عالی وشسته ترنگ ما خوش شد.زنده باشی راستای
بخش هفتم: جوش انتخابات پارلمانی بود.کثرت وآزادیِ جریده ها، اخبار، مطبوعات، نشریه ها، اوج مظاهره ها ، خیزش های مردمی و روشنگری.شهر ک”خان آباد”هم از مسیر این توفان و تلاطم در امان نماند. مکتب، مدرسه، اداره های دولتی ،همه جا محیط سیاست بود و بحث ها و صحبت ها.” دواخانه ی عدالت “هم به یک مرکز آمد و شد گروه های مختلف مبدل شده بود. رهبران مذهبی، فیودالان بزرگ، مامورین دولتی ،دانش آموزان و آموزگاران مکتب میآمدندوهر کی به شیوه یی با پدرم پیوند داشتند . بخیالم دوره ی ۱۲ انتخابات بود. من تازه به سال پنجم مکتب رفته بودم. همه برای انتخابات آمادگی داشتند. قادر بهیار، مولوی معروف، امیر محمد”فیودال حدودن بزرگ “ودیگران. الحاج محمد قادر بهیار پرچمی بود. مردی میانه قد، چشمان نافذ متمایل به آبی، استخوانی ، پر مو و خوش منظر. زبان عامیانه و محلی را با استادی بلد بود. چیز چیزی از تیوری انقلابی هم توشه کرده بود. فصیح، سخنور با درایت و آزموده مینمود. هم حاجی و هم کمونیست. هم دین و هم دنیا بکامش.هم روزگار وهم عقبی به شِنگش.بگمانم ،مدیریت ترانسپورت شهر خان آباد را عهده دار بود.اینهمه،به اعتبار و نفوذاجتماعی اش افزوده بود. برای وکالت شورا کاندید بود. کار های توده یی میکرد. میرفت گندم دروی . میرفت قریه بقریه و با مردم می آمیخت. ماهر،چابک وهوشیار بود.مردم حاجی قادرش می نامیدند. نطق های آتشین و عامیانه اش حتا بر دل من که بچه یی بیش نبودم چنگ میزد.یادم است در برابر ساختمان شهرداری خان آباد نطقی ایراد کرد. قصه ی” روباه وچوپان” راچنان با استادی وعامیانه به سیاست پیوند زد که مردم محو گشتند. جمع بزرگی ازعوام ،با گوش دل سخنانش را می شنیدند.کف میزدند.شوروهییجان نشان میدادند. در آنطرف مولوی معروف بیانیه داشت. بیچاره آیت میگفت و حدیث ،ولی شنونده هایش ده چندان کمترازرقیب «کمونیست» بود. قادربرای اینکه حریف را “او پراتیفی” چِت کند در ختم صحبت ،بیکبارگی صدا زد: برادر ها! اینه، اجازه بتین مولوی صیب بیایه و راجع به همی مسله فتوا بته.مولوی آمد تا خطابه دهد. ولی آرام آرام ،یک یک از آنجا رفتند و آن بیچاره « سنف» شد . در کوی و برزن، در مکتب و مدرسه، در ده و پلوان در همه جا نام نام قادر بهیار بود. بهیار با پدرم دوستی داشت. روزی دیدم بنزدش آمد و ازو بخاطر انتخابات کمک خواست.اوبا جبین کشاده پذیرفت ووعده ی همکاری داد. پدرم با اربابی الفت داشت. “ارباب صاحب جان”.نه بزرگ و نه کوچک. مرد لاغری. مقدور بودزیر پوستش گوشتی سراغ کرد. روی دراز، چشمان سبز. لُنگی برسر و چپن بر قامتش بزرگی مینمود. بدقهر و عصبانی بود. در محافل حکام و بزرگان دولتی،با قاطعیت و طُمطراق صحبت میکرد.آبرو وعزتی نزد رعیت و سرکاری داشت. دوستی اش با ما ،بجایی رسیدکه به روابط فامیلی کشانده شد. ناگزیر بود. زیرانیازمندی های بهداشتی مجبورش ساخته بود تا زن و فرزندش به خانه ما بفرستد و ما بخانه ی ایشان برویم. بخاطر دارم وقتی ارباب صاحب جان می آمد، مادرم ، لباس محلی برتن و حجاب برسرمیکرد. پسان هاچنان روابط نزدیک شده بود که دیگر«سیاه سر» ها از ارباب روی نمیگرفتند.زن و فرزند ارباب هم که روی شانرا آفتاب و مهتاب ندیده بود، باپدرم روی لچ شدند. ارباب ،گاه با دوستش باخشونت حرف میزد. “خشونتی توام با صفا و صداقت”. ولی او میخندید و حرفش را تحمل میکرد. به پدرم” داکتر” میگفت با دال پندک دار. خوب میدانست که او داکتر نیست. ولی شاید روی صمیمیت و احترام. ارباب صاحب جان هم ارباب بودهم کلانکار و هم «هفت ثقال». در بندر شوراب زندگی داشت. روزی به پدرم گفت: -والله داکتر مه به همی قادر رای میتم. “اگه کاپر اس یا هرچی که اس…” – ارباب! ای تبلیغ مردم اس. همی آدم ،خوب آدم اس.مه هم رای میتم. به ولس خود بگو که به همی رای بتن. هردو به همین عهد و قول موافق شدند. چند روزی به برگزاری انتخابات نمانده که سر و کله ی ارباب پیدا میشود.با عصبانیت به پدرم رو کرده میگوید: داکتر مه به همی قادر رای نمیتم. تو هم نتی! -ارباب! چرا؟ -نی. والله ای آدم «جوغ راپیه» اس. کاپر اس. میگن “کمونیس” اس. داکتر میخندد: – ارباب!ما خو قول و قرار کدیم که به همی قادر رای بتیم.چه شد که نظرت گشت؟ نی پرچمیس. کاپرس .جواب او دنیا ره چی بتیم؟ -ارباب جان!بخیالم پلو ، چپن، تحفه،تارتق یا پول؟ سکوت بر قرار میشود.سکوتی که نارضایتی هردو طرف دران مشمیز کننده است. در ختم روز انتخابات،” قادر بهیار” که اکثریت رای را دارد پس از ساعت هفت ظهر اعتراض کنان میگوید که وقت رای دهی ختم است و صندوق ها باید مُهر و لاک شوند. هیات منصفه او را به اتهام تمرد از حکم قانون ،از مرکز انتخابات دستگیر و روانه ی زندان میکنند.
ادامه دارد