انستیتوت پولیتخنیک کابل درسال ۱۳۴۶که هنوز تعمیرش صدفیصد تکمیل نشده بودتوسط صدراعظمان دو کشور افغانستان وشوروی وقت ( نوراحمد اعتمادی والکسی کاسگین) افتتاح وشاگردان دوراول درهفت رشته پذیرفته شدندکه من هم جزو همین شاگردان بودم.
قراربود مطابق نورم های درسی «اتحاد شوروی» پس ازپنج سال تحصیل دیپلوم ماستری برای شاکردان داده شود که تاآن زمان این شیوه دریگانه دانشگاه دولتی کابل معمول نبود وشاگردان پس ازچهارسال تحصیل صرف به درجهٔ لیسانس فارغ میشدند(به استثنای پوهنحٔی های طب). این امربر اساس تحریکات که ازدانشگاه انجنیری کابل بخصوص استادان امریکایی آغاز گردید، پس ازدوسال تحصیل اداره پولیتخنیک مجبورشد تا دروس رابه پروگرام لیسانس تغیر بدهد وازحجم نصاب درسی کاسته ومطابق دیگر پوهنحٔی ها دیپلوم لیسانس را قبول نمود.این مقد مه بخاطر ضرور بود که دردور اول درختم پروگرام درس جیولوجی برای پراتیک، سفر دوهفته ئی داشتیم که دردوره های بعدی قطع ویا کوتاه ترشد.
استاد جیولوژی ما، و.ا.سلاوین یکی ازجیولوجیست های مشهور «شوروی» و انسان نهایت صمیمی بود. او درمورد شرایط جیولوجیکی منطقه منجمله افغانستان هم نظراتی داشت که باپیدا نمودن فوسیل مربوط آن دوره، نظریاتش به واقعیت پیوست ودرکتاب (جیولوجی عمومی با اساسات جیولوجی افغانستان ) ورساله های که بعداً نوشت، نهایت خرسندی خودرا ابراز نموده بود و شنیدم بعدها درکشورش اکادمیسن ویا کاندید اکادمیسن روسیه هم شد.
طبق همان پروگرام ماستری درختم دروس جیولوجی شاگردان سه رشته (جیولوجی، نفت وگازواستخراج معادن) به منظور کارهای عملی جیولوجیکی برای مدت دوهفته ازطریق پل متک، دره غوربند و کوتل شبر، عازم بامیان، دره شکاری، سیغان وکهمرد، دوآب میخ زرین، آشپشته، کوتل حاجی گگ، حصه دوم بهسود، ناهورشده وازطریق غزنی وجلریز بازگشت نمودیم .
سفر ماتوسط دوعراده سرویس مامورین ویکعراده موتر«خرچ» که بار و بندک ودیگ وکاسه ،هارمونیه ، طبله وسارنگ ، آشپزو یکی دونفرکمک آشپز هم باما، همسفر بودند، آماده شده بود. برای هریک ما پتک آب که بعدها دردوران عسکری بیشتر باآن آشنا شدیم دادند تاهمیشه درکوه وبیابان باخود آب داشته باشیم ، ولی این بچه ها(اکثراُ) آنراازهمین کابل کسی وطنی وکسی ازنوع پل چرخی پر کرده بودند . شام تاریک بود که بامیان رسیدیم، مارادر خِرگاه ها ی که به مثابه هوتل های پنج ستاره آن زمان بودجا دادند. تاجاییکه پس ازپنجاه سال بیاددارم دریکی ازاین خرگاه ها جوانان خوش طبع گروپ جمنازیوم(قصه های جداگانه دارد) فقیرحمیدی، خلیل شجاع، حکیم، رسول، صدیق ذهیب، شفیع (والیبالر) وبنده جا خوش کرده بودیم. نجیب ، رحیم قسیمی، زلمی جهانگیری، حکیم خان، ظاهر حافظی، حبیب، قاسم، ابراهیم عادل،… ودیگران درخرگاه های دیگرجابجا شدند. با وجود تذکر استاد روسی وافغانی که فردا روز کاری داریم ، تادم دم صبح سازکردیم ، گفتیم وخندیدیم . شب خوبی بود. صبح که بیدار شدیم شعاع آفتاب چهره های صلصال وشهمامه را روشن کرده بود که هنوز پا برجا بودند. تازه فهمیدیم محلی که شب را گذشتاندیم درست در تپه های مقابل بت های باعظمت بامیان قرار داشت.
متاسفانه تاجاییکه اطلاع دارم ازآن دوران سلطان عزیز، کاظم خسروی، واحدگلستانی، یحیی آذرخش، صدیق عالمیار، محمدصادق، سیدحسین آغا و همایون به ابدیت پیوسته اند.
در روسیه ضرب المثلی است که صبحانه راتنها، نان چاشت رابادوست و نان شب رابا دشمن تان بخورید. رهبری گروپ واستاد روسی هم نظر داده بود که باید« بچه ها انرژی داشته باشند» تادربالا وپائین شدن قله های هندوکش احساس خستگی وگرسنگی نکنند، به همین منظورقرارشد ازطرف صبح برایما نان گرم تهیه کنند. درهمان شب اول که مامصروف ساز و سرود بودیم ، اشپزودیگر مسئولین تحت نظرآمرگروپ دکتورمیرزاد (هرجا است نانش گرم وآبش سردباشد) نظرداده بودند برای صبح قورمه کچالو آماده نمایند ولی نمیدانم کدام ظالم بخاطر تنبلی یا دود کردن کدام سگرتی قورمه را، شب پخته ، وآنرا دردیگ های مسی تا صبح نگهداری نموده بودند. صبح قبل ازاینکه بطرف درهٔ شکاری حرکت کنیم نان خوردیم، بامزه هم بود وحرکت نمودیم. کسانیکه آنجا هارا بلد اند ، درهٔ تنگی است ، دربین دره دریا، گرچه آبش کم است ولی به سبب نشیبی دره سرعتش زیاد وسنگهایش لشم است که وقتی داخلش شویی ، واقعاً پسکی می افتی! پل های این دره رادرگذشته های دور آلمانی ها ساخته اندکه تعداد شان بیادم نیست ( ۱۸-۱۷ یابیشتر) ولی نمونه این پل هارادر شهر(اوپرتال آلمان باهمان آهن های دبل) هم دیدم. این پلها سرک کم عرض دره را گاهی این طرف و گاهی آن طرف دریا تغیر میدهد. قصه کوتاه از بلوله ( که خوراک قروتی اش خیلی معروف بود) گذشته بودیم وهمینکه سرویس داخل دره شکاری شد، بیادم نیست کی اول ازدریور خواهش کرد که خلیفه همینجا یک برک بگی. وقتی موتر ایستاد ودروازه باز شد، توگویی حادثهٔ رخ داده همه تیرواری دویدند وجا می پالیدند، خوب بود همه سنگها وچین خوردگی های کوه و دره پناه گاه بود. پسک وپیشک دوباره به سرویس بالا شدیم، اهسته آهسته شوخی ها شروع شد که باز دریور را تکلیف ایست دادند و باز دوش دوش. این بار کسی پشت پناه گاه هم نمیگشت بخاطریکه دیده شد این تکلیف که از عکس العمل قورمه کچالو با دیگ های مسی درشب گذشته ( قورمه شومانده) یاکدام عمل «تروریستی جمال گوته » بوجود آمده وهمه مصاب شده اند، یکی – دونفر نیست . پس شرم چرا؟ همان روز تاعصرگلا برویتان تا وبالا شده جان ده جان مانمانده بود.
درهٔ شکاری درانتهای خود به دو درهٔ دیگر جدامیشود درهٔ سیغان وکهمرد ودره تاله وبرفک (معدن ذغالسنگ آشپشته هم درهمین دره موقعیت دارد) که به ولسوالی دوشی ختم میشود، نقطه تقاطع این دو دره بنام (دوآب میخ زرین) یادمیشود وسرآغاز دریا کندوزهم است. قبل ازکشیدن تونل سالنگ سرویس های که طرف مزار میرفتند شب اول را درهمینجا اتراق میکردند ویک هوتل بااتاقها و چارپایی های هم داشت که بنام هوتل سرکاری یاد میشد که دراختیار ما قرار داده شده بود. عجب آب وهوائی داشت ، یادش بخیر!
درروزهای پراتیک ما با اینکه تابستان بود ولی نسبت بلندی کوه ها آفتاب زودتر از نظر پنهان ودره تاریک میشد. دراینجا چند دوکان، تانک تیل دستی (بمبه ئی)، یک دکان مخصوص نصوارویکی – دوسماوار( رستورانت) برای مسافرین که تعداد شان زیاد نبود، وجودداشت. باری درسال ۱۳۳۷ یا۳۸ با پدرم ازهمین راه به بلخ رفته بودم، اصلاً به مشکل درهمین هوتل اتاق یافتیم و بازارش هم خیلی بیروبار بود.
درعکسها:ایستاده ازراست به چپ: محمدجان، خلیل شجاع وقاسم
نشسته:ردیف دوم: مرحوم سلطان عزیز، احسان واصل
ردیف اول: خانم استاد خانکایف، صدیق ذهیب ومرحوم یحیی آذرخش
عکس ۲- کوهای حبل السراج ظاهر حافظی وا. واصل
قسمت دوم :
هرصبح درگروپها بااستادان درکوه ها برای پراتیک بالا می شدیم وعصر دوباره ازکوه پایین میشدیم، چون خسته ومانده بودیم دراتاق ها به قطعه بازی، شطرنج، موزیک مصروف و وقتتر میخوابیدیم. یکی از نظریات پروفیسور سلاوین این بود که همین منطقه ( کوهای هندوکش) چقدرملیون سال قبل زیر آب بوده وباید فوسیل ( کوَدی های) بحری درقله این کوه ها پیدا شود. پیدا شد مگر چگونه ؟
دریکی ازهمین روزها پس ازصرف نان پروفیسور سلاوین با(دو – سه محصل که اسمای شان فراموش شده) ومحترم فیروزکه آن زمان لابرانت بعد استاد جیولوجی شد، برای پیدا نمودن همان فوسیل قدم زده وقصه کرده از کنار(نقطه صفری) کوه اهسته – آهسته بدون اینکه احساس خستگی کنند، درقلهٔ کوه رسیده اند وزمانیکه افتاب درپشت کوه های بلند ترپنهان میشود، هوا تاریک شده وراه راگم میکنند، دربازگشت نه از راهی که رفته بودند بلکه در شیلهٔ کوه برابر میشوند که با یکی – دوگام دیگر امکان سقوط شان به قعر دره وجود دارد ، بنابرین سلاوین بر اساس تجارب خود آنها را امر به نشستن میکند که نباید شور بخورند زیرا سقوط شان هر آن ممکن است و ازجانب دیگر موجودیت حیوانات درنده ( میگفتند پلنگ وگرگ) دارد، مار وگژدم وغندل هم فراوان .
پایین دره زود تروبیشترتاریک شده بود، شاگردان، استاد وپرسونل آشپزخانه هرلحظه ازعدم موجودیت استاد روسی و این چار نفربر پریشانی شان افزوده میشد. ساعت دقیق بیادم نیست ونزدیک های هشت شام که بکلی همه جارا تاریکی فراگرفته بود همه تصمیم گرفتیم تا درجستجوی شان براییم . با استفاده از تکتیک های که درزمان حٔارندوی وپالندوی یاد داشتیم، سرویس را پس ازصد – دوصد متر در دره توقف میدادیم ویکجایی باهم صدا میکشیدیم ، صدای ما در دره می پیچید ودوباره خاموشی برقرارمیشد، تااگر آنها بشنوند به صدای ما جواب بگویند، ار سنگ صدا میبرامد ولی از آنها نه. دردره فقط صدای شر شر،آب دریا بود که نسبت نشیب دره باسرعت روان بود. تقریباً ساعت ده – یازده شب بود که پس از چند صدا ، صدایی شنیدیم و با روشن کردن بته موقعیت شانرا درقلهٔ کو یافتیم ولی کو مردیکه از دریا آن طرف بگذرد ودراین تاریکی آنها را ازقله پایین کند. من ویکنفردیگربه کمک خلیفه امیر مامد( محمد) دریور جیپ، شروع کردیم به بازکردن چراغهای موتر جیپ و تا اندازهٔ دریا را روشن کردیم ودر گذشتن از دریا بازهم براساس تجارب پالندوی گفتیم که باید دست یدست شویم ودرهیچ حالت دستان خودرا ازیکدیگر رها نکنیم تا آن طرف دریا بگذریم وچنین شد، آنها هم قوت قلب گرفته بودند وهم از ترس بیشترتلاش نمودند راه های پایین شدن را بدقت پیدا کنند ولی با آنهم در یک قسمت کمک کننده ها توانستن آنها را در شانه های خود پایین کنند ، وقتی همهٔ شان با ما یکحا شدند جایتان خالی چه تماشایی بود، در یک دره تاریک ، درساعت های ۱۲-۰۱ شب یا ناوقت تر یکدیگر را درآغوش گرفته بودیم و همه با ترکیبی از گریه وخنده و خوشحالی ودشنام دوباره از دریا گذشتیم وتر و ترید سوار سرویس شدیم وتا رسیدن به کمپ( اقامتگاه ما) شور بود وهلهله . فکر میکنم در تاریخ این دره نه چنین بوده و نه چنان خواهد شد .
هدایت داده شد که فردا میتوانید تا ساعت ده بخوابید. فردا پس ازصرف صبحانه همه دریک شکل U مانند جمع شدیم، پرفیسور سلاوین درحالیکه یک تخته سنگ در زیر بغلش بود ولبخند بر لبش، به صحبت آغاز کرد، پس از ابراز تشکری واحساس نیک شاگردان و پرسونل، بالبخند گفت نظریه ایکه من درمورد سرزمین شما داشتم دیروزبا پیدا نمودن این تخته سنگ که فوسیل همان کوَدی های که دراعماق بحرها زندگی میکنند می باشد، ثابت می سازد که این مناطق زیرآب بود وبا لبخند گفت اگر من و دوستان شما دیشب تلف هم میشدیم این سنگ را شما امروز یا فردا پیدا می نمودید. باقی روز هم درپراتیک گذشت ووضع نورمال شد .
فردا یا پس فردایش بطرف بامیان و بند امیر روان شدیم . شب رادر بامیان وفردا ازطریق کوتل حاجی گگ طرف حصه دوم بهسود حرکت کردیم .
کوتل حاجیگگ یا(آجه گگ) درارتفاعات کوه بابا ودرشرق بامیان قرار دارد، فاصلهٔ آن از کابل صد کیلومتربوده بزرگترین معدن آهن درافغانستان ودرمنطقه است. طول آن ۱۲ کیلومتر وعمق آن ۵۵۰ متربوده دخیره احتمالی آن تا دوملیارد تن وفیصدی مواد آن تقریباً به ۶۰٪ میرسد. علاوه ازآهن درترکیب آن عناصر باریم، منگنیز، نیکل، کوبالت ونقره هم وجود دارد. برای ذوب آهن، معادن ذغالسنگ درجوار منطقه ( دره صوف، یکاولنگ، سیغان وکهمرد) وجود دارد.
درعکس سیاه وسفید ازچپ براست: استاد امیرگل میزاد، لطیف ،مرحوم واحدگلستانی، صدیق ذهیب، ابراهیم عادل، محمدجان ونشسته ها مرحوم کاظم خسروی ، حیات جان کریم و ؟( صنف اول ماهیپر).عکاسی خودم.
عکس رنگه انجنیران دوراول ودوم فارغ پولیتخنیک، بآمدن محترم حمیدی ازکانادا ، منزل حکیم جان – هالند.نشسته ازچپ براست: فضل احمدطغیان (دور دوم)، نجیب اوژند(دور اول)، حیات کریم(دور دوم)،احسان واصل و فقیر حمیدی(دور اول). ایستاده:ازراست به چپ:پوپلیار، صدیق ذهیب، حکیم امینی(دوراول) وامان جان کبیری (مهمان).
قسمت اخیر:
ماه سنبله وآفتاب گرم بود، وقتی ازصبح آفتاب تابیده بود سنگهای آهن دارهم گرم آمده بودند وما چاشت ترق آنجا رسیدیم برایما ( ساندویچ) تهیه کرده بودند . دریور سرویس درپائین کوتل تقاضا کرد که موترها کهنه است وگرم می آیند ، شما کوتل را پیاده بالا شوید. بدون هیچگونه مخالفتی همه پیاده شدیم وقصه کرده با عالمی از شوخی وبذله گویی بالای کوتل رسیدیم. کسانیکه آنجا را دیده باشند میدانند که کوتل بلندی است، واقعاً همه خسته شده بودیم سرویس ها هم پا به پای ما میرفتند وبالای کوتل رسیدند. خواستیم سوار موتر ها شویم ونان ( ساندویچ) هایمارا بگیریم، دریورها خاموش بودند، شاید روی شان نمیشده ولی داکتر صاحب میرزاد یادش بخیر بدون مشوره آمرانه گفت از کوتل پیاده پایین شوید وبعد حرکت میکنیم ، نان هم درپایین داده میشود . برای دریوران امر کرد که از کوتل پایین شوند. بفکرم یکی – دو نفریکه مریض بودند درموتر ماندند ودیگران باید پیاده پایین میشدیم . درآن ماندگی و ذله گی، درقلهٔ بلند هندوکش وسال ها، هم سالهای مظاهرات و اعتصابات درکابل، حرفش سرما بد خورد، امر اعتصاب ومظاهره را یکجایی صادر نمودیم که پیاده میرویم ولی در موترها بالا نمیشویم . دردادن امر اعتصاب همه گروه ای حزبی آن زمان ( پرچمی، خلقی وشعله یی) وغیرحزبی ها که تعداد شان بیشتر بود، اشتراک داشتند ویک دشنام « خوارومادر هم ورسره». بررسم ورواج مظاهره، شعار های ضد «امپریالیسم»، مرتجعین واین وآن داده شد، جوانی بود مستی، خوش – خوش ازکوه وکوتل پایین شدیم، سرویس ها منتظر بودند ولی ما ازکنارش گذشتیم ، شق کرده بودیم دگه! استاد تقاضا کرد ولی نپذیرفتیم ، اهسته آهسته گپ جدی شد وما هم ضد کرده بودیم تا اینکه سرویس ها حرکت کردند وما با پای پیاده براه افتادیم.(استاد روسی ما دراین حرکات هیچگونه دخالتی نداشت) گشنگی هم مشکل افزا شد که بعضاً با دود کردن سکرت ویا کف مال خوشه های سبزگندم وخوردن آن، بالای نفس خود مشت میزدیم. درآن منطقه خوشه گندم نسبت سردی هوابه زردی نمیرسد وبلندی آن هم ممکن ۴۰- ۵۰ سانتی میرسد که آنرا درو، ودر تابه خانه ها خشک نموده آرد میکنند. نسبت کمی زمین، مقدار گندم دراین مناطق کم و مغز نان هم سبز است.
درطول راه کم کم احساس خستگی میکردیم، گشنگی، تشنگی واز صبح تا به عصر راه رفتن ، آنهم با پای پیاده در کوه ودره، کم کم اعصاب بعضی را خراب کرده بود وبا جواب ندادن ها کوشش میکردیم انرژی را ذخیره کنیم هنوز راه در پیشرو بود.
سر چشمه رسیدم ناله کردم
نظر بر ابروی جانانه کردم
چشم ما به چشمهٔ خورد که پنج – شش دختر جوان با کوزه ها ولباس های بسیار فیشنی و رنگا رنگ دور آن حلقه زده بودند، آنها هم مارا دیدند جوان های به سن ۲۰-۲۲ در بیابان! بااینکه تشنه بودیم واگر تشنه هم نمی بودیم آب مینوشیدیم. نیم ساعتی با آنها بودیم، بارها وقتی همان های که آنجا بودیم قصه آن چشمه وآن کوزه بدستان یاد شده، همه به یک نظر بودیم که دیدن وچند شوخی ومزاق، خستگی ها را رفع کرده بود. «خدا» همو آدمکه بزنه که آمد وگفت « او دخترا برید، گمشید!» آنها خانه هایشان رفتند وما با پای پیاده به راه ادامه دادیم . حالا زیاتر کوفت گرفتگی داشتیم ، دخترها هم رفتند، مشکل تشنگی هم رفع شده بود، تصمیم گرفتیم وقتی به مرکز ولسوالی برسیم ( حصه دوم بهسود) با رئیس پوهنتون تماس گرفته « گوربابای رهبری گروپ رامیکنیم!»
ساعت دوازده یا یک شب رسیدیم به ولسوالی که جان به جان ما نمانده وپاها آماس کرده بود. حصه دوم بهسود ( مرکزولسوالی بهسود) مربوط ولایت میدان و وردک است ومردمان آنجا عمدتاً ملیت هزاره هستند. درآن شب تاریک وناوقت شب سروصدای ما، مردم راهم ناراحت کرده بود و ما، «مظاهره چیان» تصمیم گرفتیم که سه – چهار نفر نماینده میرویم وبه رئیس پوهنتون صحبت میکنیم، غافل ازاینکه تلیفون چه مشکلات دارد. بهرصورت تاجاییکه بیادم است ، من سلطان عزیزویکی دو نفر دیگر نماینده شدیم . دیگران به «اقامتگاهی» که برای ما تهیه کرده بودند رفتند . ما نماینده ها پس ازسوال ازیک عسکر،دم دروازه ولسوالی که تلیفون خاته هم همانجا بود بطرف تلیفون رفتیم که خدا نشانتان نته! نفرش قبلاً از سروصدا بیدار شده بود، خود را معرفی کردیم و گفتم برای رئیس پوهنتون درکابل زنگ بزن، میخواهیم با ایشان گپ بزنیم. مردک، اول ازکسی، شاید حاکم اجازه گرفت بعد شروع کرد به «هندل » زدن وهی صدا میکنه جلریز جلریز جلریز… پس اززمانی جلریز راازخواب بیدارومارامعرفی کرد وهدف را طوری گفت که بچه های پوهنتون هستند، مظاهره کدن همرای رئیس صیب پوهنتونه کاردارند . جلریز شروع کرد به هندل وصدا کردن ( صدایش می آمد) میدان میدان میدان … . حالا ساعت از دو هم گذشته بود، بالاخره میدان جواب داد وما گشنه با پاهای آماسیده هرلحظه بیشتر «غضب » میشویم. تلیفون میدان را شنیدیم که صدا میکرد کابل، کابل، کابل وکابل جواب داد، بلی! وقتی صدای ما تا کابل رسید ، موضوع هم از اعتصاب ومظاهره گپ به « انقلاب» رسیده بود. زنگ خانه رئیس پوهنتون به صدا آمد ممکن ساعت دونیم – سه بجه شب بود، حالا گوشی تلیفون ازتلیفونچی خلاص ودراختیار من قرار گرفته بود.
رئیس پوهنتون کابل درآن زمان مرحوم فضل ربی پژواک ( ۱۹۲۵-۱۹۸۷) اولین رئیس انتخابی پوهنتون و شخص محترم وبا شخصیتی بود که همه استادان وشاگردان اورا احترام میکردند. همینکه گفت : بلی ! خودرا معرفی و بااحساسات یک مظاهره چی، آمدن پراتیک را مختصرتوضیح نمودم، وقتی شروع کردم به وضعی(مظاهره) که امروز ازچاشت شروع وتا حال ادامه دارد باور کنید خودم پیش خود کم آمدم . درآن ناوقت شب حرف های مرانه تنها رئیس پوهنتون می شنید بلکه حصه دوم بهسود، جلریز، میدان، کابل وشاید وردک، کوته سنگی وهمه مردم می شنیدند ومارا ملامت میکردند. چه کاری بود که کردید؟ ولی مرحوم پژواک که با صبر وحوصله شنیده بود، به همان آرامی جواب داد. (عین جملات بیادم نیست ) عزیزانم پراتیک خوش برایتان میخواهم، ازطرف من برای سرگروپ اسمش را از من پرسیده بود ( دکتور صاحب میرزاد) بگویید که پنج نفر ازخود شاگردان را بحیث سرگروپ انتخاب کند وخودش تا کابل صرف بحیث ترجمان همان استاد روسی تان باشد.بچه هایم: ده کابل که رسیدین بخیر باز گپ میزبم . برایتان سفر خوش میخواهم.»
گویی که امریکا را فتح کردیم ، سرشار از خوشحالی به طرف قرار گاه آمدیم نان مارا مانده بودند، با بی میلی خوردیم ولی چای مزه کرد. یادم نیست همان دم دم صبح یا فردایش پنج نفر تعین و«مظاهره» ختم شد.
فردایش به ناور آمدیم، مارا می شناختند، درآن ماه سنبله چنان سرد بود که شب را درتابه خانه خوابیدیم . پس ازآن از راه جلریزومیدان که اکنون همه ما شناخته شده بودیم زیرا زمانیکه سرویس ما از بازارک های آنجا ها عبورمیکرد، انگشتان آنهارا که به طرف ما بود می دیدیم، دوباره به کابل آمدیم . ختم.
بانوشتن این خاطره میخواهم شخصاً از داکتر میرزاد که انسان فهمیده و استاد خوب جیولوژی بود یک معذرت جانانه خواسته برایش صحت و سلامتی آرزو نمایم .
احسان واصل جولای ۲۰۱۹