بانو کریمه ملزم در آیبنهء سروده هایش

ن. سنگر

بانو کریمه ملزم در آیبنهء سروده هایش

دیرگاهیست که با سروده های بانو کريمه ملزم لحظه ها را چاشنی می دهم و زیبایی ها را در سادگی تجربه می کنم. هیچ آیینه ای شفاف تر از شعر او نیست که بتواند شخصیتش را آنچنانی که هست، به تصویر بکشد.
آری! بانو کریمه ملزم را باید در آیينه ی شعرش شناخت؛ چون سروده هايش شالوده تفکر و باور های اوست که لحظه های شاعرانه اش را تقویم ساخته است:

همسفــــر! پایت به ترسی بسته شد
در مــیانِ ره نهـــادت خستــــه شد
کـودکِ امــــیدِ من هم ســیر نیست
تا رســـیدن هیچـــگاهی دیر نیست
خستگی را از خــودت تبعیـــد کُن
همت ات را یک کمـی تمدیـــد کُن
تا به منبر فاصلـه یک جنگل است
مشکلِ مسئولیت آن جا حــل است

جنگلی از مــــرد ســــالاران، تبه
سرنوشــــــتِ زن در آن باشد سیه
همسفـــــر! ای حامی فریـــــادِ زن
خـــار را از پــــای احساست بکن
باید از جنگل به حیله بگــــذریم
از سر جهـــــلِ قبیلـــــــه بگذریم…

بانو ملزم نه تنها آموزگار مدرسه بود؛ بلکه در سرود های زیبایش هم آموزگار است؛ نه تنها آموزگار که نماد پراتیک…. او باوجود همه دل مشغولی های ادبی اش؛ مشوق جوانان در مبارزه علیه انواع ستم های روا داشته شده بر خلق زحمتکش میهن مان نيز است و با شهامت و دلیری این توشه را بر دوش می کشد. او نه تنها در میدان مبارزه عدالتخواهانه عقبگرد را مردود می داند؛ بلکه به پیش تازیدن و فتح را هم نوید میدهد:

وه که ابـــرِ تیـــره باز آهنگِ باران می کُند
قطره قطره ناله اش را تیت و پاشان می کُند
می خرامـــد ســاده ســـاده تا از آهنگِ نسیم
خویش را میبـارد، اینجــا را گلستان می کُند

بیشه هــا را بسته می شوید ز گردِ لحظه ها
آبِ رحمــت بر لـــبِ خشـــکِ بیابان می کُند
آذرخش از خشـــــمِ آتشــــبار قمچین میزنـــد
این غبار آگین، جگـــر را زیرِ دندان می کُند
میرود از خویش تا خورشیـــد، روشن بشکفد
بختِ خود تاریک و عالم را درخشان می کُند
خوبتر بنگــــر، غبــــــار قلبِ تنـــگِ آسمان
هستیی خود را به ما و عشق گریـان می کند

چکامه های بانو ملزم را یک پیوند مادرانه با همجنسانش باید نامید که حتا بغض گلو های آنان را ، توان فریاد نمانده است…. بانو ملزم برگردان بیزبانی این زنان را به شعر عهده دار شده و به تمام عمق دردش، در واژه ها می ریزد تا دیگِ احساس وجدانهای خفته را به جوش آورد:

آمد بهار و خانه ی من مرزِ غصه هاست
در حجره های هستییم اندرزِ غصه هاست
آمد بهـــار و بوی زمســــــتانِ درد داشت
بس اقتباسِ لــرزه ز اندوه ی سرد داشت
بر روحِ کودکانِ خنـــک کُشته گــریه کرد
بنشست این بهار و دوصد پُشته گریه کرد
من در سکوتِ تلـــخِ غـمِ خویش مانده ام
در غصه هــای هموطنــــم بیش مانده ام
بر قله های شامـــــخِ اندیشـــــه های شب
پرواز مرغ فکر به صد گــونه تاب و تب

فاجعه تکرار و یا تکرار فاجعه را در، سپیده دم، سپیده داغ و سپیده خواب های زمان از قلب پُر حرمان هزاران مادری که برای نجات کوچکتر ها ، بزرگتر ها را به بازار پر رونق؛ اما کم ارزش به حٌراج میفرستند؛ ادامه می دهد:

رو سوی مامنم که غروبِ سپیده هاست
تبعید گشته نور و سیاهی حکم رواست
دل انـــدرونِ سینه به خونابــه می تپید
غم واژه ای ز مآمنِ پُـــــر فاجعه شنید
جبرِ زمان گــــرفت ز آغـــوش مادری
طفلی که بود در صدفــش مثلِ گوهری
یعنی که بهر لقمه ای نانی فروخــــتش
هر چـــند این معامله در سینه سوختش
نجـــوای غم به دشتِ دلش شعلــه آفرید
حتا نسیــــــم نیز نـــــدادش دمی امـــید

بانو ملزم گسست پیوندش را به زادگاه مألوفش ، مردود دانسته و پیشاپیش سرودگرانِ در غربت؛ به پاسخ آنانی که گمان می دارند دوری ظاهری جوهر دل بستگی معنوی است و خود در حالی، که قلم و وجدان شان را فروخته و درهمدستِی با اشغالگران زمینه فرار مغز ها را مساعد ساختند و اکنون بر کوچیده های اجباری ، انگشت انتقاد را نشانه گرفته اند…، چنین به استهزا می گیرد:

آنان که دل ز میهــــن خود دور کرده اند
گویا که چشــمِ روشنِ خود کور کرده اند
نامــــوسِ خود به درهــم و دینار داده اند
احساس خویشتن همه در گـــور کرده اند
آزادی را به خانــــــهء اغیــــــار برده اند
این خطه را چه خسته و بی نور کرده اند

او “یادها” را به “باد ها” نمی سپارد و تاریخ را از حافظه نمی زداید و به اقتفای شعری از لسان الغیب حافظ شیرازی می سراید:

آفتــاب و بــاد و بـــاران یـــــاد باد
کشــــتِ الفت هــمدیـــــاران یاد باد
خرمـــنِ ما خرگـــهء خاکستر است
مــزرعِ سبــــــزِ بهــــــاران یاد باد
جامهء ســــــبزِ چمـــن را در ربـود
جورِ پائیــــز و زمســـــــتان یاد باد
هيچ قلبی بی نصیب از داغ نیست
شهــــرِ ســــوگِ لاله زاران یاد باد
….

بانو کریمه ملزم را از شمار آن سرودگرانی می توان شناخت که شعرش آیینه ی تمام نمای شخصیتش است و هرگز آنچه را نمی سراید تا اندیشه اش نباشد.
دلواپسی ها بیشتر پژوهشگران امروزی را فاصله “قول” و “عمل” به مصاف یک داوری دور از خیال پردازی می کشاند که آیا شاعر ما آنچه می گوید تراوش های چکیده از ذهنش است؟
پاسخ من در برابر این پرسش به آدرس بانو کریمه ملزم”آری” است و باور دارم که او پرچمدار اندیشه های خودش است:

باز روی شاخه مـــوجِ نســـــترن روئییده است
دخـــترِ شـــوخِ نسیمش تا سحـــــر بوییده است
از ســــــرودِ آبشار و شعــــــــرِ شادِ مرغکان
مجلسِ انس و طـرب روی زمین گردیده است
چهچه مرغان بلند و چک چکِ برگ است باد
روحِ نا آرامِ مستی بیــــن شان رقصـــیده است
باد، مست و شوخ و گستاخ آمده هر لحظه ای
از دهــــانِ غنچه عطـــرِ آرزو را چیده است
از حریــــرِ بوســــــه هــا پرکشد اوراقِ گُل
سبزه هم از دستِ مستی جرعه ی نوشیده است
پرتــــــو لبخـــندِ مهرش جوهر هستی فزاست
هر دو عالم بر شکـــوه چشـــــم او بالیده است

زندگینامه بانو ملزم را چنین نوشته اند:
کریمه ملزم پرکار در جوزا (خرداد ماه) 1327 خورشیدی در ولايت (استان) کندز (کهن دژ) دیده به جهان گشود. دوره آموزشی مدرسه و میانه را در کابل به پایان رسانید و کار های دفتری و آموزشی را در ریاست کودکستان ها پی گرفت و سپس عهد دار اداره کودکستان دهکده (ریش خوار) گردید و پس از آن سررشته دار اداره عمومی اداری ریاست کودکستان ها شد. مدتی در استان بلخ در مکتب(مدرسه) کود و برق مزار، معلم زبان و ادبیات بود و در سال 1370 خورشیدی به جمهوری تاجیکستان پناهنده شد و در آن جا دیپارتمنت پارسی مدرسه 89 دوشنبه را رهنما شد و مدرسه عالی (آریانا) را برای دوشیزگان افغانستانی اساس گذاشت و آن را مدیریت کرد و تا زمان پناه گزینی در آلمان به همان اداره باقی ماند.
از بانو کریمه ملزم دو مجموعه: (پیام زن) و (باغ در پاییز) بچاپ رسیده که به امید طول عمر و پیروزی های مزید شان با انتخاب دو سروده از بهترین هایش این نبشته را به پایان می برم

دوعالــــم ابر در من بسته شــــد دارد گهر باری
به چشـــم خواب من ریزد نمـــــک ازار بیداری
عذاب حجم غم ها روی دوش چشم من بار است
و درد روح هـــم هر لحظه دارد دیــــده آ زاری
کجا هم کاسه ی یابم درین جا سفـــــره می گرید
فقط با خویش میگویم زتنهـــــــــای گرفتــــاری
مرا عـزلت هـــــزاران مرتبه به از چمن گردی
که اینجا بشکـــند از خاطراتــــــم بوی گلکاری
نیابی واژه ی زیبا ترو شرین تـــر از میهـــــن
تمام عمر را گر خط به خط در سینه بشــماری
هــــزاران بار سنجـــــــیدم نمی ارزد نمی ارزد
سریر ملک بیگانــــه به یک لحظه وطن داری

*****
خنجــر زدی، درخــــت دوبــــــاره شهید شد
نسلِ شگوفـــــه، بارِ دگــــــر نا امــــــید شد
بر شاخه های سرو که موسیچه خانه داشت
قربانی تفنـــــگ، دمی کــــه پریــــــــــد شد
آهسته سوخت باغ و تـــلاشی ثمـــر نداشت
هرچند شاخــــه ها همــــه گـُـردآفریـــــد شد
روحِ طراوتی که نفســـــگاه بــــــــــاغ بود
یکبـــــــاره از زمیــــــن خـــــــدا ناپدید شد
قفــــل است نامِ دیگــــــرِ دروازه ی امیــــد
کز بختِ بی سعـــــادتِ ما بی کلیــــــــد شد