چار یار و دو اژدها
این ورقپاره ها را به نسرین میبخشم تا یک یکش را به سان شمع های کمنور، بر گور فرخنده بیفروزد که او شیدای روشنایی بود و مشعل جانش را با قبول عذاب سنگسار، در شبستان ذهن تیرۀ ما برافروخت .
چاریار و دو اژدها
از همان دمی که استاد خبر شکست مأموریت خود را تیلفونی به گوش شیخ رسانده، جهان جلو چشم شیخ تیره و تار است. دیگر یادهای شاد گذشته، هیچ شادش نمی سازد. در درونش بی نظمی غریبی برپا ست؛ احساس می کند که ذهن و عواطف یک پارچه اش در حال پاره شدن به دو جناح متضاد است .نیمی از ذهنش با دلسوزی در کنارش باقی مانده ولی نیمۀ دیگرش نشتری شده که گاه و ناگاه با گپ های خورد و ریزه، آزارش می دهد. نیمۀ وفادارش، به گذشته ها سفری می شود، دفتر یادهایش را می گشاید، ورق می زند، سندهای بردش را در ده ها انفجار و ناآرامی، جلو چشمش قطار می چیند، می گوید: « چی دست زیر الاشه نشسته چُرت می زنی، این ها را ببین! تو پیام الله را به اقصای عالم می رسانی. معبود حقیقی را هیچ کس عاشقانه تر از تو نپرستیده است… بنده چی می فهمد؟! شاید آن روز هم فرا برسد که ببینی از مهربانی ذات الله، فرمانروای کل عالم شده ای.»
همین که لب های شیخ از سر رضایت به تبسم می شگوفند آن نیمۀ دیگر زود پا پیش می کند، می گوید« بی جهت به خود دلداری مده، با آن همه وقفی که داشتی و یارانی که به تو قول برادری داده بودند حالا می بینی که چگونه بی مهری می کنند، حتی دروازه های شان را هم به رویت بسته اند. دیگر به چی امیدی دل خوش کرده ای شیخ؟! بر سر عقل بیا !»
شیخ نفس های سنگین و عمیقی می کشد، تلخابی سوزنده به گلویش بالا می آید، به سرفه می افتد و در وسط سینۀ خود احساس یک درد نا آشنا می کند؛ این درد تازه به او رو کرده است
پیراهن سپید دراز عربی به تن دارد. دست های درازش را گشاده و بر دوسوی چارچوبۀ ارسی گذاشته، به روبه رویش خیره مانده است.
با چشم خیالش می بیند که عرب های تفنگ بر شانه، در جاده های شهر و در کوچه باغ های پُر خم و پیچ، به گشت زنی مشغول اند. یگان بار برای دور راندن شبح ترس از ماحول، گلوله های یاقوتی آتش می کنند وقتی از کوچه های همجوار پاسخ های همسان می گیرند، دل های شان نیمه قراری می یابند و باز با قدم های استوار به راه می افتند. پرنده گانِ ترسیده از صدا و آتشِ تفنگ های دلتنگ شان، دسته دسته می پرند و در انبوه شاخ و برگ تاریک درختان، پناه می جویند. از غلغله و غچ غچ های بی گسست شان، فضای شهر مثل هر شام دیگر غم انگیز است.
مهتاب بر فراز کوه های تنگی مارمُل، در پس یک تکه ابر سیاه پنهان شده اما روشنی شیری رنگش، از لبههای نازک ابر، به بیرون زا می زند؛ درست مانند لب های پر شیر یک کودک حبشی.
شیخ گرچه در جوانی های پر هیجانش، مشق شاعری هم میکرد ولی حالا دیگر با مهتاب و جلوه گریهایش، با شب و ستاره و با زمزمههای جویباران سبزترین دِه و درههایش، بیگانه است. حالا در همه جا چشمش به دنبال تاریکی است، حالا از چشم جستجوگر ماهوارههای فضول حریفانش، در پس نقاب قیرین همین تاریکیها پناه میجوید.
.پس از فرود آمدن راکت های کروز آمریکایی بر پناه گاهش، مرزهای جنوب را ترک گفته در یکی از روستاهای شمال، در همسایه گی ازبکستان ساکن شده است.
ذهن تسلی بخشش باز می آید، از دستش می گیرد می بَرَدَش به هفت هشت ماه پیش و در میان جاده یی پر از خون و آتش رهایش می کند، می گوید” این ظفر را کم بها مده، بر نیمی از یک کشور حکمروایت ساخته است”.
دلش شیخ نیمه قراری می یابد و در جادۀ خیالاتش به راه می افتد.
با هر قدمی که برمی دارد، از زیر پایش شرنگ شرنگ پوچک های گلوله به گوش می رسد. جاده ها جنگ را پشت سر گذاشته، از در و دریچه های سوختۀ خانه ها و دکان های دو سوی جاده، دود و شعله های آتش زبانه می زند. پاسدارانِ جهادی شهر، برج و باروی قلعه های جنگی را به جهادیان مؤمنتر از خود، به لشکر فاتح همین شیخ عربی باخته و از میدان های جنگ گریخته اند .
حالا ماه ها از آن شام خونین می گذرد. نشانه های بارز آن رو در رویی، از چهرۀ شهر زدوده شده، خون های ریختۀ جنگاوران در پای دیوارها را، برف و باران های زمستان شسته و به آبریزها ریخته اند. چهرۀ شهر کرخت و آرام است و شیخ هم گرچه خلاف جست و خیزهای روزهای اول آمدنش، حالا حاضر است که در همین نیمه آرامش موجود، به فرمانروایی در همین شهر بسنده کند ولی یک خبرچین با اطلاع محلی، در گوشش گفته ” فریب آرامش دروغین کنونی را نخوری شیخ! آن پهلوانان هزیمت دیده، همان طوری که در یک شام، فراری دشت ها شدند یک شام دیگر به تلافی آن باخت، مثل پیکان های زهرآگین از چپ و راست حتماً بر سر و سینه های تان فرود آمدنی اند”
شیخ یک مرد بلند قامت چهل و پنج سالۀ عرب است که با لقب روحانی « شیخ» و با ثروتِ گرانبار پدری بر دوش، به این خطه رو کرده و قصد تأسیس امارت اسلامی دارد.
این شهر لگدمال شده بلخ است، بلخ بامی، شهر کریستل های نبات ، شهر دستمال های گلِ سیب. شهر آتشکدۀ نوبهار نامدار، سرزمین بناهای تاریخی بر خاک افتاده .
مردم این شهر چهره های گِرد گِرد سرخ و سپید داشتند ولی حالا هراسان و رنگ پریده اند. دوشیزه گانش یکسره هنرمند و نقشباف بودند ولی دیریست که به سیاه روز ترین کفن دوزان عزیزان خود مبدل گشته اند.مردانش پهلوان و ستیزه جو که کمرها را همیشه از بالای گوبیچه های شان، با دستمالی شخ می بستند و مثل شیران دو پا، لم لم و لنگردار روان می بودند اما حالا با دل های تپان، از کوچه پس کوچه ها به راه می افتند ، از رخ به رخ شدن با طالبان و عرب های سیاه سوختۀ بیابانی، می گریزند. از فضای دشت های این شهر همیشه طنین شیهۀ اسبان و غریو سوارکاران بُزکش به گوش می رسید لیکن مدت هاست که نامدارترین اسبان بُزکش این حول و حوش، هر از گاهی شانه به زیر نعش سوار کاران خود می سپارند…
شیخ غرق سودا ست که دروازۀ اتاق صدا می کند، به عقب می بیند. امل همسر نوجوانش، وارد اتاق شده، در پتنوس دستش، کاسه یی پر از دانه های سبز زیتون و یک گیلاس شیر داغ است. کاسه را بر میز کار شیخ، کنار کمپیوترش می گذارد. شیخ کسل و بی میل از ارسی کنده می شود، می آید، بر راحتچوکی دراز می افتد، به سراپای امل نگاه می کند:«بیا بنشین.»
امل رو به رویش، بر توشکی سیرپنبه چارزانو می زند.
شیخ یگان وقت برای دور راندن اضطراب های دل آزارش، خود را با امل نوجوان و زیبارویش مشغول می سازد.
امل به گیلاس شیر نگاه می کند، می گوید:« شیر سرد می شود».
شیخ انگار گپش را نشیده باشد، به چشم های سرمه کشیده اش می بیند، می گوید: «می فهمی، وقتی به چشم هایت نگاه می کنم چی به یادم می آید؟»
جلو چشم امل همان اضطراب همیشه گی قد می افرازد:«حتماً مادر محمد به یادت می آید.»
« نی، به نظرم می رسد که یک آهو برۀ شوخ وحشی را از دشت های خُتن گرفته به خانه آورده و رامش کرده ام .»
لب های گلابی امل را تبسمی از سر رضایت می شگوفاند: «ختن کجاست؟»
«این را از بی بی حاجی پرسان کن.»
و دست می برد، همان نواری را که صد ها بار شنیده باز در ضبط صوتِ بالای میز کارش می گذارد و روشنش می کند.
از نوار صدای حزین یک قاری خوش آواز بلند می شود. سجع های خوش ترکیب و مطنطن قُرآنی، در پایان هر آیه، گواه بزرگی و بخشاینده گی الله اند و رسیدن به نخلستان های سر سبز و زنان زیبا روی بهشتی را به نیکوکاران وعده می دهند.شیخ چشم ها را بسته و به عالم دیگری پریده است…گرچه درحلقۀ زنان خوشروی بهشتی، یکبغله بر متکایی زربافت، پهلو انداخته ولی از درون احساس شادی نمی کند.
نوار همچنان می چرخد، نوای قاری مثل دارویی خواب آور، در فضای اتاق پخش می شود و شیخ را یگان بار به پینه کی های کوتاه کوتاه می برد.
این بار اما پینه کیش کمی درازتر شده و مثل این که پایش به باتلاق کابوسی گیر کرده باشد، بی قرار به نظر می رسد. پیشانیش یگان بار چین می خورد، ابروهایش کج و راست می شوند. امل به چهره اش خیره مانده است. شیخ ریش دراز و لب های پندیدۀ گوشتی دارد. امل تازه به ابروهای تند سیاهش رسیده که شیخ ناگهانی چیغ می کشد و امل یک قد از جا می پرد.
شیخ در جایش نیم خیز شده، به دور و بر خود نگاه می کند. با تبسم شرمگینی دوباره بر چوکی می نشیند. امل دست بر سینه، ضربه های دل لرزان خود را می شمارد. شیخ با شرمخنده می گوید:«به گمانم که خوب ترساندمت؟ »
« نزدیک بود که دلم را از دلخانه بیرون کنی. چی شد ترا شهزاده، باز خواب بد دیدی؟»
« یک خواب بسیار بد.»
امل شیخ را شهزاده می خواند، یاران زیر فرمانش به او لقب روحانی «شیخ» داده اند ولی نامش در میان اهل خانوادۀ پدری، اسامه است.
امل پیش می خزد، دست های پُر مویش را در میان دست های خود می فشارد:«برویم بخوابیم، هر وقت که بالای این چوکی می افتی سیاهی پخشت می کند..»
شیخ دست به زیر زنخش می گذارد، سرش را بالا می آورد و دهنش را می بوسد:«هنوز وقت خواب نیست. تو اگر می خوابی برو بخواب، من می آیم.»
امل سرش را از چوکات ارسی بیرون می کشد، به سیاهی شب نگاه می کند، می گوید:«در بیرون غیر از تاریکی و درخت های سیاه چیزی نیست، تو به چی نگاه می کنی در این تاریکی؟»
« باید به تاریکی عادت کنم چون من از همین تاریکی ترسیدم.»
«چی خواب دیدی ؟»
« یک خواب وحشتناک.»
«چرا هیچ وقت خواب هایت را به من نمی گویی؟»
شیخ دست دراز می کند، با دو انگشتش موهای پایین افتاده بر پیشانی امل را به زیر چادرش فرو می برد، می گوید:«خواب را آدم باید به کسی بگوید که تعبیر خواب را می فهمد، تو که هنوز کودک استی.»
« چرا هر وقت مرا کودک می گویی؟»
« چون کودک همیشه دوستداشتنی تر است. بی بی حاجی حتماً به تو گفته باشد که رسول الله بی بی عایشه را از همه زنان خود بیشتر دوست داشت »
امل چالاک از جا برمی خیزد، سوی دروازه به راه می افتد. نگاه شیخ از پشت، در پست و بلند تنش چنان با اشتیاق تا و بالا می رود انگار به زن بیگانه یی چشم دوخته باشد. امل را ناز دادن های شبانۀ شیخ خوب شگوفانده است. سرینِ برآمده کمرش را باریک نشان می دهد. دامن پیراهن سیاهش، زمین را از دنبالش جاروب می زند. از اتاق بیرون می شود.
او اهل یک روستای دور افتادۀ «یمن» است، شیخ به همین اعتبار یگان بار «یمنی» صدایش می کند.
دو زن دیگر شیخ در ولایتی دیگر بافرزندان شان به سر می برند.هنوز یک سال از ازدواج شیخ با امل نمی گذرد. یغما گفته که برای یک ساله گی عروسی شان جشن می گیرد. برای هفده ساله گی تولدش همین چند هفته پیش یک محفل خانواده گی گرفته است. گرچه سالگرد تولد و عروسی را در خانۀ شیخ کسی جشن نمی گیرد اما یغما یگان سفرۀ شادی هموار می کند که جا را در فضای خانه بر کرختی های همیشه گی تنگ بسازد.
امل بسیار زود دست دردست یغما، وارد اتاق می شود.
یغما خواهر خواندۀ شیخ، یک ایرانی آذری تبار است؛ یک بیوۀ جوان چهل و یک ساله که زبان های پارسی، آذری وعربی را یکسان می داند…او را استاد به این خانه آورده که امور زنانۀ قلمرو حکمروایی شیخ را سر و سامان بدهد ولی چون هنوز فضای این دیار، آغشته با دود و بوی تلخ باروت است، یغما هم در چاردیوار حرمسرای شیخ اسیر مانده و حالا تنها ندیمه و آموزگار امل گفته می شود. او در دمشق، معلم یک مدرسۀ عالی دخترانه بود. یک زن هوشمند زیبا روی مجلس آرا، که حالا شیخ هم در خانه،خود را به گرمای حضور خواهرانه اش ، محتاج می بیند.
یغما پیراهنی سرمه یی رنگ به تن دارد. هر باری که در جایش شور می خورد سایه یی در پیراهنش می افتد ،رنگ به رنگ می شود. ترموس چایش را هم با خود آورده است. شیخ می گوید:«خواهر، نانت را که از ما جدا کرده بودی وحالا می بینم که چایت را هم تنها می خوری؟!.
یغما متبسم است:«این بهتر است برادر، که هم شما بین خود مشغول باشید و هم من جواب سوال تان را پیدا کنم. کتاب سه صد صفحه دارد. هنوز نصفش نکرده ام.»
می آید رو به روی شیخ چارزانو می زند. امل متکای پوش قالینچه یی را پشت سرش می ماند:« تکیه کنید مادر، دیوار سخت است.»
یغما ترموس چایش را سوی خود نزدیک می کند:«برادر، گل بابونه دم کرده ام، کدام پیاله میل دارید؟»
«برای چی خوب است این ګل بابونه؟»
«می گویند برای صد مرض دوا است.»
تبسمی بر لب های شیخ نمودار می شود:«خودم فکر میکنم که سالم استم ولی اگر تو تشخیص داده باشی که بیمارم، می خورم.»
یغما چادر سیاه خود را بر شانه دور می دهد، لبخند می زند:«بلا و بیماری از شما دور باشد برادر، دعای خیر همه بدرقۀ راه شماست.»
«زنده باشی خواهر.»
« خیر باشد، می گوید خواب ترسناک دیده اید؟»
امل میان گپش می افتد:«مادر، شهزاده می گوید که زن ها تعبیر خواب را نمی فهمند، تو بشنو که چی خواب دیده است. خواب مرا چی خوب تعبیر کردی!»
شیخ با نگاه ملامتبار سویش می بیند:«اما من نگفتم که همه زن ها نمی فهمند.»
یغما می خندد:«من از شنیدن گپ حق راضی استم برادر… شما چی خواب دیدید؟ خدا خوب کند. »
« خوابِ خوب ندیده ام. تعبیرش هم معلوم است، هم ترا ناراحت میسازد و هم مرا.»
«ناراحت نمی شوم، ان شا الله که خواب خوش دیده باشید.»
«نمیدانم که خوش بود یا ناخوش اما خواب می بینم که بر یک پارچه ابری بسیار تاریک نشسته ام و از بالای شهرها در پرواز استم. در پایین طوفانی بر پا شده و درخت ها را تا کمر خم کرده است. می گویم اگر طوفان شدیدتر شود و این ابر ها را پاشان بسازد، من حتماً پایین می افتم. یک بار میبینم که طوفان شدت می گیرد، ابرها پاشان می شوند و من پایین می افتم میان یک جنگل تاریک . پیش پایم را دیده نمی توانم. سرگشته به هر سو روان استم که ناگهان سرنگون می شوم میان یک چاه. هر قدر که پایین می روم پایم بر زمین نمی رسد . سر انجام دلتنگ می شوم و نا گهان چیغ می کشم… من از تاریکی ترسیدم و امل از چیغ من. »
سوی امل می بیند:«خوب، تو چی خواب دیده بودی که به من نگفته ای؟»
«اما به مادر که گفته ام.»
« به من هم بگو.»
«دیشب در دمدمه های صبح خواب دیدم که در صنعا هستم، در کوچۀ ما یک شتر دیوانه پیدا شده و مرا می دواند. به هر دروازه که خود را می زنم، بسته است. در یک جایی خود را از چشمش گم می کنم. شتر می رود مگر از پشتش یک کجاوه پایین می افتد. می روم، سر کجاوه را باز می کنم، کجاوه پر از خرما است. دستم را پایین می کنم که خرما بگیرم، کدام چیزی در دستم می خلد، مثل نیش یک گژدم، چیغ می زنم و از خواب بیدار می شوم.»
شیخ می گوید:«اما من که چیغت را نشنیده ام.»
«تو رفته بودی به نماز.»
« خوب خواب دیدی، خرما ثروت است. حتماً صاحب یک گردنبند یاقوت می شوی.»
امل ذوقزده می خندد:«بی بی حاجی اما یک چیز دیگر می گوید.»
«چی می گوید؟»
امل سوی یغما می بیند:«مادر تو یک چیز دیگر گفتی، نی؟»
یغما می گوید:«برایش گفتم که خرما میوۀ بهشتی است. رسول اکرم وقتی می خواست کسی را با هدیه یی بنوازد، در دامنش یک مشت خرما می ریخت. دخترم به یک کجاوه خرما رسیده است؛ مادر می شود، یک کودک شیرین خرمایی بغلش را پُر می کند ان شاالله…
شیخ می گوید:« اما در میان کجاوۀ پر از خرما، این خار چی معنی دارد؟»
یغما می خندد:«این را باید خود دخترم بگوید.»
شیخ به امل نگاه می کند، سر و ابرو را بالا می اندازد:«چیست؟»
امل می گوید:«آن خار به من اخطار می دهد که شکرانۀ مادرم را فراموش نکنم.»
شیخ و یغما هردو می خندند. شیخ می گوید:«شکرانۀ بی بی حاجی را دادی ؟»
«آن را باید تو بدهی شهزاده، من که چیزی ندارم.»
یغما می گوید:«دخترجان، همه دارایی برادرم از توست. تو اختیاردار این خانه استی مگر شکرانه را حالا نمی خواهم، باشد، وقتی که به خیر امیدوار شدی و صدای گریۀ کودکت در خانه طنین انداخت، باز همراه شیرینی کودک یکجای ازت می گیرم.»
شیخ در راحتچوکیش کمی دور می خورد:« خواهر، خواب را که به این شیرینی تعبیر می کنی و شکرانه هم نمی گیری، پس خواب مرا هم تعبیر کن.»
یغما خنده بر لب دارد:«برادر، من زن استم، زن ها را با تعبیر خواب چی کار؟!»
امل به جانبداریش برمی خیزد:«بی بی حاجی هر چیز را می فهمد. از پادشاه ها قصه می کند، از پیغمبرها قصه می کند. از جنگها، از هر چیز.»
شیخ می گوید:«همراه تو درس می خواند؟»
«هر روز نی، هفته یی سه روز یا چار روز.»
«تا کجا رساندی؟»
« تا… تا …»
اما به یادش نمی آید، یغما می گوید:«تا به سورۀ آل عمران.»
شیخ می گوید:«خوب، حالا خواب مرا چی تعبیر می کنی؟»
«برادر، خوابِ بسیار نیک و مبارک دیده اید.»
« کجایش نیک و مبارک است خواهر؟!از آسمان بر زمین می افتم و آن هم میان تاریکی.»
« خواب تان می گوید که شما قصد عروج دارید ولی چون وسایلش هنوز فراهم نیست، پریشان استید…همین… همه اش همین است.»
شیخ دست پیش می کند، از میان کاسۀ بالای میز کمپیوترش دو دانه زیتون برمی دارد، یک دانه اش را به دهن می اندازد و می گوید:«این تاریکی ها چیست؟ این چاه چیست؟ »
«برادر، زن ها را بمانید که برای تان نان های مزه دار پخته کنند، بچه های کاکل زری بیاورند. تعبیر خواب را باید از یک ملا بپرسیم.»
شیخ متوجه کنایه هایش است ولی به روی خود نمی آورد، می گوید:«خوب، حالا فرض می کنیم که همان ملا تو استی. چی تعبیر می کنی این تاریکی و چاه را؟ یعنی من در چاه می افتم؟»
یغما چادرنماز سیاهش را بر پنجه های سپید پا می کشد:«نی!خدا نکند. این تاریکی و این چاه، زوایا و اعماق ذهن شما را نشان می دهد. یعنی مشکلی دارید ولی هنوز برای حلش راهی نیافته اید. در تاریکی هستید چشم تان وسیله یی را نمی بیند که به آن چنگ بزنید. این خوب است که در تاریکی بوده اید. بنده های مقرب خدا، یگان یگان وقت به چاه های تاریک می افتند که عمیقتر فکر کنند.در بیداری هم همین طور است. وقتی آدم چشم های خود را بسته کند، حضور ذهنش بیشتر می شود، عمیقتر فکر کرده میتواند. مثل یک تارک دنیا که اعتکاف می گیرد، بر همه چیز چشم می بندد تا به یگانه مطلوبش که ذات الله تعالی است عمیقتر فکر کرده بتواند. شما خوب خواب دیده اید برادر، خدا خوب کند…»
شیخ چوکی را به ارسی نزدیکتر می سازد، ذهنش به دور گپ های یغما پیچیده و چشمش به سیاهی شب خیره مانده است. لحظاتی هر سه خاموش اند. یغما به ساعت دیواری نگاه می کند، ساعت می گوید:”شب دیرشده، برو که این ها هم بخوابند”
«برادر، اگر اجازه باشد من می روم که آزاد باشید. به گمانم که از تعبیر من خوش تان نیامد.. خاموش ماندید؟»
شیخ همچنانی که چشم به بیرون دارد، می گوید:«به این فکر می کنم که این همه تعبیرهای خوب چگونه به ذهنت راه می یابند »
«یعنی که خوش تان آمد؟»
«تو بشین که گپ بزنیم. هنوز سر شب است.»
یغما دوباره تکیه می زند، شیخ می گوید:« من که خوانده ام می گویند که تاریکی در خواب شیطان است و انسان را به گمراهی می برد مگر تو از تاریکی تعبیری داری که به جای اضطراب و عصبیت،به آدم شادی و امید می بخشد.»
«ممنون برادر، من و دخترم را خوش ساختید. دخترم هم در این تعبیرها سهم دارد.»
و سوی امل چشمک می زند.امل می خندد. یغما می گوید:«برادر، من فکر می کنم که خواب در زنده گی واقعی و عملی ما آن قدر نقشی ندارد که آدم به خاطرش نا آرام شود. خواب از گذشته های ما مایه می گیرد اما اگر طالب وقوف بر آینده استیم ، آینده را فقط خدا می داند.»
« خواهر اما از تعبیر تو خوشم آمد، چون هم با حقیقت زنده گی من مطابقت دارد و هم خوشی و امید می بخشد.»
« خداوند شما را همیشه خوش و خندان داشته باشد.»
شیخ به نقش و اثرگذاری خواب در امور زنده گی، سخت باورمند است. یک وقت در کنار سایر کتاب ها خوابنامه ها را هم با اشتیاق مرور می کرد ولی حالا حوصلۀ کتاب خواندن ندارد. بارها شده که چشمش به صفحۀ کتاب بوده ولی وقتی می خواسته ورق بزند متوجه شده که صفحه به پایان رسیده اما درنیافته که چی خوانده است؛ حواسش پریشان است. حالا متن های پیچیده را به یغما می سپارد. یغما هم که زنی کتابخوان است، گاه برای امل رومان می خواند و گاه فشردۀ کتاب ها را به اطلاع شیخ می رساند.گاه هم برای خوشی خاطر شیخ خواب هایش را برابر با حالت روانی او تعبیر می کند.
شیخ می گوید:« خوب، تا جایی که خوانده ای از این کتاب چی فهمیدی؟»
« در صد و بیست صفحه چیزی که از کنه مقصود نویسنده پرده بردارد به نظرم نرسیده است. تا هنوز در مقدمه قرار دارم. اصطلاحات بسیار خاص عرفانی دارد.بگذارید پایان بیابد تا عصاره اش را خوب هضم کنم و بعد رویش گپ بزنیم. حالا اگر چیزی بگویم که منظور اصلی نویسنده را بازتاب داده نتواند در واقع وظیفه را درست انجام نداده ام.
شیخ قانع شده و آهسته آهسته سر به موافقت شور می دهد…
حالا دیگر کشتزار دهکده به بلوغ رسیده، نرم بادهای بي كار شبانه، رایحۀ گل های خوشرنگ افيون را موج موجِ و رایگان به خانه های مردم می رساند. چرچرک ها با صدای بی گسست شان، دامن سکوت شب را خط خطی ساخته اند. شیخ به سوزنک زدن آواز شان گوش سپرده است. یغما می گوید:«برادر، زیاد به تاریکی خیره می شوید.»
شیخ می گوید:«مرا از صدای این چرچرک ها خوشم می آید. فکر می کنم به من مژده می دهند که با حاصلات این کشتزار، کمر دشمنانم را می شکنم.»
یغما در گوش امل چیزی می گوید، امل می خندد و یغما می گوید:«به من و دخترم هم اجازه است که بشنویم چی می گویند این چرچرک ها؟»
ـ چرا نی، شما هم گوش کنید که چی می گویند.»
یغما و امل هردو با چشمان بسته به صدای چرچرک ها گوش میدهند. امل می گوید:« من چیزی نشنیدم غیر از چرر چرر چرر!
یغما می گوید:« اما من که شنیدم، چرچرک ها می گفتند، شهزاده! حالا وقت خواب است. باید به بستر بروید و بخوابید»
شیخ سوی امل می بیند، دست ها را به دو سو باز می کند، شخی های تنش را بیرون می ریزد،از چوکی بلند می شود، محجوبانه تبسم می کند، می گوید:« خواهر، تو زبان هر چیز را بهتر از ما دو نفر میدانی.»
دستِ نازطلب امل سوی شیخ دراز است. شیخ از دستش می گیرد، بلندش می کند. از اتاق بیرون می شوند، می روند به اتاق خواب شان.
***
بوی کباب و دود ذغال بر فضای حویلیِ «مهمانخانۀ محمدی» چتری خوشبو افراخته است. روستایان آفتابزده یی که در بیرون از پشت مهمانخانه می گذرند، یک لحظه پا گرفته می شوند، هوا را بو می کشند و به دیوار بلند مهمانخانه نگاه می کنند ولی همین که چشم شان در پناه تنۀ درخت پنجه چنار به دو عرب تفنگ در دست می افتد سرخم راه شان را در پیش می گیرند و زود از آن جا دور می شوند.
چار شکارچی نامدار محل، که یک روز قبل، از کلۀ صبح تا به هنگام دیوانه گی آفتاب تموز، با عقاب های تیز بال شان کبک و سی سی شکار کرده اند، حالا دورتر از دیگران در پناه سایۀ دیوار خزیده و از خاطرات شکارهای شان، بی نوبت به یکدیگر قصه می کنند. عقاب های شان بر چوب های فرو رفته دردیوار، آرام نشسته اند و مثل سربازان کوماندو، کلاه های چرمی بر سر، به لاف و زیاده گویی های صاحبان خود گوش سپرده اند.
در زیر چیلۀ تاک بر صفه سمنتی، قالین گسترده اند. یمنی کنار دوست تازه واردش، چار زانو زده و از وضعیت بلخ برایش گزارش می دهد هردو، یاران سنگرهای داغ قدیم اند. دوستش یک وقت انجنیر ساختمان بود و یمنی هم گوییا تاجر سنگهای قیمتی. دوستش عینک سیاه آفتابی بر چشم دارد. انگشت شهادت بریدۀ دست چپش به بیننده توجه می دهد که حتماً در پس عینک سیاه هم باید عیبی پنهان شده باشد. او با استاد و با ملا حسن والی هیرمند، از قندهار با چرخبال پرواز کرده به بلخ رسیده است. یمنی سویش لبخند می زند: « خوب! تو حالا کشمیری شده ای، برهان کشمیری؟! چرا نامت را از برادران پنهان می کنی؟.»
دوستش می گوید :« حالا نام من برهان کشمیری است، تا وقتی که من نگفته ام به همین نام یادم کن. ».
یمنی لبخند می زند:« باز چی برنامه داری؟»
« وقتش که رسید می دانی اما تا آن وقت من برهان کشمیری استم.»
« یعنی ضرور است که با شیخ هم شوخی کنی؟!»
« با کسی شوخی نمی کنم. من به شیخ پیشنهادی دارم و برای جلب اعتمادش تنها باید استدلالم اثر گذار باشد، نه نامم. »
یمنی سر را به گوشش نزدیکتر می کند:« هر گپی که داری بهتر است اول با استاد در میان بگذاریش چون شیخ در هیچ کاری بدون نظر او عمل نمی کند»
کلۀ برهان کشمیری آهسته سوی استاد دور می خورد. استاد شانه را به شانۀ شیخ چسپانده و پُس پُس کنان از مأموریت ناکام خود برایش قصه می کند:« بد عهدی شان را دیدم ولی فرصت نبود که عکس العمل نشان بدهم اولین بارم بود که مثل مار به خود می پیچیدم ولی کاری از دستم برنمی آمد.»
درون شیخ مثل سیر و سرکه به هم جوش می زند:«ذلیل و بی وقار اند، از آدم های جبون انتظار سرفرازی نمی رود، سومالی باید منتظر یک انفجار پر سر و صدا باشد.این را در نظر داشته باشیم.»
دیگران از لحظۀ دیدار تا همان دم، روی مسألۀ انتقال پودر به اروپا گپ زده اند .شیخ تصمیم دارد در حضور نمایندۀ قندهار، با خریداران پودرگپ بزند. دو روس و یک ازبیک سمرقندی از دو روز قبل به مهمانخانه رسیده اند.
ملاحسن فرستادۀ خاص ملای یک چشمه، سرش را دور می دهد و نسوار دهنش را در پای تاک کنار صفه تف می کند، با پشت دست لب ها را می شقد، با چشمان تنگ سرمه کشیده و روی دراز اسب مانندش، مهمانان روسی شیخ را، با نگاه های سرد و شک آلودی برانداز می کند. او از معامله با روس ها پرهیز دارد اما سرگی که نیمی از عمرش را دردستگاه کا.گی. بی.حکم رانده و حالا در معاملۀ خرید پودر موافقت شیخ را با خود دارد، بی پروای نگاه های کینه توز ملاحسن، هر باری که هوای نوشیدن به سرش می زند، به تشناب می رود، از مخزن آب کمود، بوتل ودکایش را می گیرد، چند جرعه می نوشد و مسلط بر حرکات دست و پا، به صفه می آید، انگار در تشناب دست و رویش را شسته و برگشته باشد، اما سرخ شدن دم به دم چهره اش گواهی می دهد که از درون در حال شگفتن است.
آخرین باری که به تشناب می رود، کاسۀ صبر ملاحسن لبریز می شود، معنادار سوی استاد می بیند و به عربی زنگزده یی کنایه آمیز می گوید: «فکر می کنم که این وروس لا مذهب، حتماً باید سلسلة البول مزمن داشته باشد.یک پایش این جاست و یکیش در تشناب. هربار که می رود، با روی سرخ تر از شلغم بیرون می شود.»
ملاحسن با عرب ها هم چندان جور نیست، از نفوذ روز افزون شان می ترسد. استاد می فهمد که ملاحسن با اشاره به باده پیمایی سرگی، در واقع آنها را نیش می زند، شانه ها را بالا می اندازد، لبخند می زند:«این را اول خدا بهتر می داند و بعد هم یک طبیب حاذق.من حالا یک آدم عامی به شمار می روم.»
ملاحسن زهرخند می زند:«من منظور دیگری ندارم، فقط از سرایتش به برادران، می ترسم.»
نگاهش را تا نگاه شیخ می دواند:«نمی دانم نظرشیخ صاحب چیست؟»
شیخ اما گوش ها را به کری زده. گرچه ظاهراً به رادیوی کوچک پیش روی خود گوش سپرده اما در واقع مشغول ارزشگذاری هدیه یی ست که برای این ملا تهیه دیده است.
سرگی که از تشناب برمی گردد، بالای صفه استوار می ایستد. پاها را اندکی از هم دور می گذارد .مشت گره خوردۀ راستش را با شدت میان کف دست چپ خود می کوبد و با صدای بلندی که نشانۀ مستیش است، خطاب به مترجم می گوید: «به شیخ صاحب بگو که این کبک ها آنقدر شیرۀ تریاک خورده بودند که حتی کیف کباب شان هم به آدم بال می بخشد.من همین حالا در حال پرواز استم، مثل همان راکت هایی که سالها پیش، تو به سوی ما کمونست ها پرواز می دادی» .
قهقه می زند، منتظر واکنش شیخ نمی ماند:«اگر در آن روزها با هم آشنا می شدیم، یقیناٌ که طول جنگ را کوتاهتر می ساختیم.»
او چند سالی را در کابل مشاور امنیت دولتی بوده است. نبض افغان ها را در دست دارد.
شیخ به عادت همیشه گیش، محجوبانه می خندد و به نشستن دعوتَش می کند.سرگی با قدم های سنگین، ترپ ترپ کنان می آید و در کنار دوست روسی خود، زانو بر زمین می خواباند.
ملاحسن که از درون مثل سیر و سرکه به هم، می جوشد، سوی مترجم نگاه می کند:«تو به این وروس بگو که من حساب کردم، تو تا به حالا پنج بار به تشناب رفتی. خوب با طهارت آدم معلوم می شوی.اگر مسلمان می بودی احتمالاٌ که یک نمازت هم قضا نمی بود. بگو بیا کلمۀ محمدی بخوان، مسلمان شو ».
مترجم گپش را انتقال می دهد، سرگی قاه قاه می خندد .دستش را سوی ملاحسن پیش می برد:«بده دستت را!»
ملاحسن دستش را کمی پیش می برد اما زود پسش می کشد .سر را به چپ و راست شور می دهد:«نی!نی! من به آدم غیر دین دست نمی دهم. تو اول کلمه بخوان، مسلمان شو بعد من به تو دست می دهم» .
دهن سرگی از خنده بسته نمی شود:«من مسلمان می شوم، بگو چی کنم که مسلمان شوم؟».
« اول باید کلمه بخوانی، باز نماز بخوانی،روزه بگیری، ذکات بدهی و به خانۀ خدا بروی .»
« می شوم، مسلمان می شوم ،به خانۀ خدا می روم .»
« تو که مسلمان شدی من هم ترا به قندهار مهمان می کنم .ترا می برم به زیارت خرقۀ مبارک. مردم که از مسلمانیت خبرشوند بر سرت پول پاش می دهند .»
هردو دستش را به دو سو می گشاید.:« همین قدر پول پیدا می کنی، یک بوجی .»
سرگی باز به قهقه می افتد «:باز تو باید برای من زن مسلمان هم بگیری، چارتا زن؟»
به مجردی که گپ مترجم تمام می شود ملاحسن رویش را با کراهت به سوی دیگری دور می دهد، زیر زبانی غُم غُم می کند:« بر پدر تو وروس بی خدا لعنت .»
مترجم امانت کار است، دشنام ها را هم ترجمه می کند.
همسفر ملاحسن،مسؤول استخبارات ولایت هلمند که مرد خاموش و کم گپ است، از شانه خود را سوی ملاحسن کج می کند، در بیخ گوشش می گوید:«گُمش کن، گپ را همراهش دراز نکن که کدام گُهی نخورد، مغز ما را خراب نسازد.»
از خنده های پی در پی سرگی و پیشانی پُر چین ملاحسن، نگاه های شیخ و استاد معنادار باهم تلاقی می کنند.استاد دستی بر ریش خود می کشد و می گوید:« برادران چی برنامه دارن، مهمان ما می باشند یا می روند؟»ملاحسن آدمی زرنگ است، زبانی تند و پر کنایه دارد :«ما رفتنی استیم. مهمانی شیخ صاحب را خوردیم. شکر همه چیز بود. با دوستان نو شما هم آشنا شدیم. خوب مستانه مردم بودند. به ما قول مسلمان شدن هم دادند. حالا گپ آخر را معلوم می کنیم و می رویم که نتیجه را به عالیقدر امیرالمؤمنین برسانیم.»
استاد سر می شوراند:«خوب است،ما چی کنیم ؟»
«من می گویم که تا پیدا شدن یک راه دیگر، معامله را با همان دوستان قدیمی ما پیش ببریم. ما اگر برای یافتن یک راه نو وقت خود را تلف کنیم مواد سر به سر می شود، از بینی ما بالاتر می رود .مواد که انبارشد قیمتش خود به خود پایین می آید.آن وقت دیگر ما مجبور می شویم که به نرخ کاه ماش سودای شان کنیم ».
استاد سوی سرگی نگاه می کند، سرگی هم چشم به دهن مترجم می دوزد.گپهای مترجم که تمام می شود، سرگی می گوید:«شما یک فورمول سادۀ اقتصاد را بیان کردید اما ناقص. اگرمواد در نزد شما انبار می شود، در اروپا تقاضا بالا می رود. تقاضا که بالا رفت قیمتش هم بالا می رود.من فقط یک گپ را گفتنی می دانم.در این که مافیای اروپایی سابقه و تجربۀ کار دارند من شک نمی کنم مگر ادامۀ کار شما با آنها خالی از خطر هم نیست .آنها پای استخبارات کشورهای غربی را به افغانستان باز می کنند پولیس روسی گرچه تجربۀ قاچاق های کلان را ندارد ولی امتیازشان این است که با نظم کمونستی.عادت دارند، در سراسر جهان که پراگنده هم باشند، با یک دست قوی و سازمانده، خوب اداره شده می توانند.اختیار با خود شماست ولی اگر از من مشوره می خواهید، من پولیس روسی را ترجیح می دهم.»
شیخ سوی ملاحسن می بیند، امتیاز تصمیم گیری نهایی را به او می دهد: « شما بهتر می دانید برادر، شما شخص محلی استید.از مشکلات مردم شما خوبتر خبر دارید.»
.ملاحسن تنۀ سنگینش را از دیوار جدا می کند، اول سوی استاد می بیند بعد با غرور سوی یک یک مهمانان روسی و سر انجام نگاه در نگاه شیخ می دوزد:«پس بهتراست که ما این گپ را در حضور عالیقدر امیرالمؤمنین فیصله کنیم. »
شیخ سوی استاد می بیند:« من با نظر برادر ملاحسن موافق هستم. این ها بروند به هلمند، با وکلای دهقانان مجلس کنند، قیمت نهایی را که تثبیت کردند به ما اطلاع بدهند.بعد از آن مهمانان ما تصمیم بگیرند. »
استاد دست ها را به نشانه تسلیم بالا می گیرد:« صلاح مملکت خویش خسروان دانند. برادر ملاحسن اصول کار را خوبتر می داند .برابر با شریعت گپ می زند».
شیخ کله به تأیید می شوراند، رویش سوی ملا حسن است :« اگر امیرالمومنین حس کند که میان ما کمترین اختلاف نظر وجود دارد،خاطرشان نا آرام می شود. شما اطمینانش بدهید که میان ما تفاهم بر قرار است. من هم می گویم که کار ما علی العجاله با ایرانی ها پیش برود هر وقت که روس ها آماده شدند ما برای آن ها هم مواد داریم»
.ملاحسن دیگر منتظر نمی شود، تیلفونش را از جیب واسکت بیرون می کند،شماره یی را می گیرد.نگاهش با رضایت در چشم شیخ بخیه شده . با صدای بلندی که آدم خیال می کند بی واسطۀ تیلفون، مستقیما با قندهار گپ می زند بلند بلندمی گوید:«بلی! به عالیقدر اطمینان بدهید که ما کاملاً با هم موافقت داریم.! شیخ صاحب هم می گوید که فیصله همان جا در حضور عالیقدر امیرالمومنین صورت بگیرد.»
«…»….
« ها !ها! کاملاً موافقت داریم…می آیم، تا یک ساعت دیگر پرواز می کنم.»
گپ فیصله شده است. برمی خیزند. ملا حسن از پیش و دوتای دیگر از دنبالش با میزبانان شان وداع می کند، می روند که خبر بُردشان را به گوش عالیقدر برسانند.
شیخ در چشم استاد نگاه می کند:« ملاحسن به قندهار اطمینان داد که میان ما هیچ اختلاف نظری وجود ندارد .»
استاد به کنه منظور شیخ رسیده است، بی یک کلمه گپ، فقط سر به اطاعت شور می دهد :«بلی ما با ملا حسن هیچ اختلاف نظری نداریم.»
استاد آدمی ماجرا دیده است.وقتی به اتهام دست داشتن در قتل رییس جمهور کشورش محاکمه می شد، نعرۀ بی گناهی خود و همقطارانش را چنان پرشور و بلند سر داده بود که همه یکصدا گفته بودند«وکیل و نایب ما از این به بعد تو هستی الظواهری ! ».
استاد تا آن روز گرچه طبیب حاذقی بود ولی از آن محاکمه به بعد، طبابت را رها کرد و شخصیتش را سپرد به کورۀ جهاد اسلامی که در قالب یک رهبر بیدار و خردمند، شکلش بدهد. حالا، هم طبیب و هم ناظم همه امور شیخ است. حریفان غربیش او را مهمترین مهرۀ فکری جهاد می دانند و برای دستگیری یا کشتنش، بهای بلندی تعیین کرده اند ولی او بی پروای این تهدیدها، هر باری که در بند حادثه یی با مرگ رخ به رخ شده، بی هراس به رویش خندیده است. مرگ هم سویش تبسم کرده و گفته،« برو! هنوز آب و دانۀ تو بر خوان قسمت حواله است…»
و او هم رفته به سراغ ماجرایی دیگر.
در کوهستان مغرب، آفتاب رو به نشست است. چرخ بال از فراز باغ ها می پرد. ملاحسن قوطی نسوارش را از جیب می کشد، در آیینه اش به چهرۀ دراز اسب مانند خود نگاه می کند. خشونت ذاتی در چهل و پنج ساله گی پیشانیش را خط انداخته است . یک دهن نسوار می زند و به غروب آتشین خیره می ماند.
همسفر کم گپ و ترش روی ملاحسن که تا آن دم به رابطۀ بسیار نزدیک روس و عرب فکر کرده، سکوت را می شکند :« خدا خیر امارت اسلامی را پیش بیاورد. شیخ اگر یک بار در چنگال این «وروس» ها افتاد، دست طالب دیگر از این وطن کوتاه ست.. من که میلۀ شراب و کباب شان را دیدم، گفتم نی ی ی عبدالحمید! هوش کن که بازی نخوری»
ملاحسن می خندد:«تو چی فکر کرده ای عبدالحمید؟! این عرب های شترچران پیش من والله اگر به اندازۀ یک کپه نسوار اهمیت داشته باشند. من قبرشان را کنده ام. به مجردی که پایم به قندهار رسید…»
اما در همین لحظه از پایین، از پناه چند درخت به هم چسپیده، یک شاهین تیزبال آهنین، رو به بالا می جهد، در سینۀ چرخ بال لانه می سازد، پایان گپ ملاحسن خاک و دود می شود و به گوش ملا عبدالحمید نمی رسد.
. چرخ بال بی موازنه می شود. سرنشینان فقط در یک لحظۀ زود گذر فرصت می یابند که گرمای جهنم را در هوای آزاد تجربه کنند. بعد هر کدام مثل شهابی ثاقب، مشتعل و نورانی، خط های روشنی در فضا ترسیم می کند و خوش خوش، بر صخره های کوهستان می بارد..
فصل دوم ….
.
حالا دیگر ام البلاد مثل دهن بی دندان یک پیرِ سالخورده، نیمه ویران و بد نمود شده است. هر بار که طوفان حادثه یی بر این شهرک گذشته، مردمی که به یگان سو، توان خیز و گریز داشته اند، سوار بر موج های هراس آلود کوچ، از ساحل زنده گی نیمه آرام شان کنده شده رفته اند به سرزمین همسایه ها یا به مُلک های دور و ناشناختۀ مغرب زمین.
حالا در باغ، در خانه و کاشانۀ سفرکرده ها، آدم های ناشناخته و بیگانه یی ساکن شده اند. در شهر و ده، رسم و رواج های نوی در حال جان گرفتن اند. دنبوره ها در زیر کفش های میخدار طالبان خورد و خمیر شده اند.. از بالای تخت چایخانه ها، دیگر صدای بنگیچه وغیچکش به گوش نمی رسد. فضای شهر پر از طنین آهنگ عزا است. زنده گی دیگر در بلخ بامی سرد و کرخت و هراس انگیز شده است.
یوسف بچۀ حاجی عمر بزاز، تازه از خواب بیدار شده است. اول یک فاژۀ کسالت بار می کشد، لحظاتی به نقش و نگار مسطح گچی سقف اتاقش خیره می ماند و باز برمی خیزد، مثل هر روز دیگر می رود به پشت ارسی، دست ها را بر دو سوی چارچوبه می گذارد، سر را بیرون می کند، نفس های عمیقی می کشد؛ هوای دوزخی تابستان فقط در همان وقت صبح خوشگوار است.
به افق رو به رویش خیره مانده. در فضای پولادی رنگ صبح، قُله های درختان سرو حویلی همسایۀ شان، با نخستین اشعۀ طلایی آفتاب، روشن شده اند. درختان سرو مثل یک ردیف شمع های بلند قامتِ نو افروخته، یوسف را به یاد روزهایی می اندازد که صبح ها هنگام طلوع آفتاب، به این شمع ها خیره می ماند چون می دانست که در همان دَم، مونسه هم به آن درختان خیره مانده است. اما حالا دیر وقت است که نگاه مونسه را بر فراز آن درختان پر خاطره نمی بیند.او خانۀ پدر را رها کرده و از ترس یک ملای بی شاخ و دُم به کابل گریخته است.
یوسف با چشم بسته به صدای فاخته ها گوش می سپارد. روشنی آفتاب که تا دامن درخت ها پایین می ریزد او هم از پشت ارسی دور می شود.
حالا یک پایش را بر پته زینۀ صفه گذاشته مصروف بستن بندهای بوت خود است که صدای تک تک دروازۀ حویلی برمی خیزد. زبیده خواهر خوردسالش که در لب جوی حویلی ظرف می شوید، در جایش نیمخیز می شود ولی یوسف می گوید: «بشین ننه گک، من می بینم»
می رود دروازه را باز می کند. گدامدار همسایۀ در به دیوارشان در بیرون ایستاده است. دست های یک دیگر را به گرمی می فشارند .گدامدار با دهن پر خنده می گوید: « والله دل های ما صاف است برادرزاده، دروازه را هم خودت باز کردی.»
« چی خدمت کنم گدامدار صاحب؟ چی امر بود؟»
«عرض دیگری نداشتم، می رفتم طرف بازار گفتم اگر تو هم رفتنی باشی که گد برویم.»
یوسف می گوید:« بعد از دیر وقت، امروز در دکان، پیش حاجی بابه، بیگاری دارم. از پیشاور برایش مال رسیده، گفتم بروم یگان دست پیشی کنم که نان شب بی منت باشد.»
«اصل کار را می کنی معلم صاحب، همراه کار غم غلط می شود.هم خرما و هم ثواب.»
صدای روشن شدن موتر جیپ گدامدار از گاراج برمی خیزد و موتر به کوچه می برآید. یوسف می گوید :«مثل اینکه سواره می رویم؟»
« درست فهمیدی معلم صاحب، سواره می رویم »
« دیر وقت می شد که غر و غور موترتان را نشنیده بودم. گفتم خراب است البت».
گدامدار اول دو سوی کوچه را نگاه می کند بعد یک انگشتش را بالا می گیرد:«به خاطر یک گیلنه تیل، کاکا شکور با همین ریش سپیدش باید زنخ ده تا خشتک کشال را بگیرد. ..راستش را بپرسی معلم صاحب والله از تیل بدم می آید، از موتر بدم می آید. شیطان می گوید تیل را به جای تانکی بر سر موتر بپاش، گوگرد بزن، دلت را سر موتر یخ کن. »
صدا را پخچ می سازد:«جادوگر استند والله، جادوگر تیار! همراه مُلک و خانه، همراه سنگ و چوب، همراه زمین و آسمان دست به یخن ما ساخته اند. اگر صدا بلند کردی، از جبهۀ شمال استی،اگر به خانۀ کسی رفتی، دسیسه می سازی، اگر خپ خپ بروی، از نماز جماعت گریخته ای . در مابین مخلوق خدا هم چی جانورانی که پیدا نمی شوند؟! »
دور دهن و چشم هایش پرچین می شود:«چقدر وضو؟ چقدر نماز؟! بی ادبی معاف، شاریدیم از این قدر استنجأ »
از پشت سر صدای پایی به گوشش می رسد، وارخطا به عقب می بیند. یک گوسالۀ جوان، پنج شش قدم از صاحب بی حالش جلو افتاده. گدامدار می خندد:« چی روزگار تلخیست معلم صاحب، حالا از گوساله هم می ترسیم.»
راننده اش از کنار موتر، به یوسف یک سلام عسکری می دهد می گوید: «باقی گپ ها را اگر در موتر بزنیم خوب نمی شود؟..که حالا کدام گوسالۀ ریشدار از کدام سو پیدا نشود.»
«خوب می شود کاکا شکور، درست گفتی. »
وارد موتر می شوند.کاکا شکور.موتر را روشن می کند. تعویذهای رنگارنگ بالای سرش به رقص و خیزک می افتند،.گدامدار می خندد:«کاکا شکور، همین تعویذ پوش سرخ به گمانم که بیخی نو است، خوب مستانه خیزک می زند؟»
.راننده نیمرخ به عقب نگاه می کند که چیزی بگوید، کوچه تنگ و پُر پیچ و خم است، گدامدار وارخطا صدا می کند «:کاکا شکور احتیاط! که حالا کدام جانور ریشدار را نزنی، به دار برابر ما نسازی. »
کاکا شکور می خندد« صاحب گپ را از یادم بردی بی غم باش،از این کوچه ها با چشم بسته هم تیر شده می توانم.»
از خم کوچه که دَور می زنند، یک پیر مرد، زن چادری پوشی را بر پشت خر نشانده از مقابل شان می آید. خر از پیدا شدن ناگهانی موتر، وحشتزده خود را سوی دیوار کج می کند .زن بی موازنه می شود، گدامدار صدا می زند:« کاکا برک!»
موتر می ایستد. پیرمرد خیز می زند، زنِ در حال افتادن را محکم می گیرد «ایش» می گوید.خر که آرام می ایستد پیر مرد با پیشانی پرچین، نگاهی سوی موتر می کند و نزدیک می آید. گدامدار از بینی زهرخند می زند:«خدا خیر کند، حتماٌ تاوان ترسیدن خر را میخواهد.»
پیرمرد با انگشتش بر شیشۀ موتر تک تک می زند. کاکا شکور دروازه را نیمه باز می کند :«هه پدر، خیریت؟»
« راه خانۀ آغا صاحب را گم کرده ام، یک نشانی می گفتید از خیرتان» .
« کدام آغا صاحب؟»
پیرمرد دستش را بر پیشانی می گذارد، بر حافظه زور می آورد ولی چیزی به خاطرش نمی رسد .کاکا شکور می گوید:« سیاه سرت ناجوراست؟»
« هه صاحب، ناجور است، گاو شاخش زده »
« سید مبین را می گویی؟»
چهرۀ چین دار و منجمد مرد از هم بازمی شود : « ای خیر ببینی! خودش است.» .
« همین کوچه را تا به آخر برو، پیش رویت یک مسجد می آید از هر کس که پرسان کنی نشانت میدهد.نامش سید مبین است. به سیاه سرت هم بگو که باز یادت نرود.»
«نی ان شا الله یادم نمی رود …سید مبین ، سید مبین آغا»…
موتر به راه می افتد. راننده می خندد :«گدامدار صاحب دیدی. زور همین تعویذ نو بود اگر نی زن از سر خر پایین می افتاد.»
گدامدار زهرخند می زند:« قهر خدا از این بیشتر چی باشد؟! در کُل منطقه یک داکتر نیست. »
یوسف می گوید :«حاجی را که می گویم، پدر بخیز که یگان طرف بگریزیم، می گوید،آرام به جایت بنشین که سنگ در جایش سنگین است .می گوید در این آخر عمر با این ریش سپید، مرا محتاج گبر و نصارا نساز.می گوید اگر تو می روی برو، من راهت را نمی گیرم مگر بدان که با رفتن تو من و مادرت هم زیاد زنده نمی مانیم، همان غم صدیق برای ما بس است، تو دیگر داغدار ما نساز. ».
کاکا شکور نیمرخ به عقب می بیند:«حاجی صاحب آدم با تجربه است .خوب و بد زنده گی را می فهمد.حالا برای طالب هم آن کش وفش سابق نمانده. خانۀ پدر این عرب ها آباد، از روزی که این شیخ آمده، چشم کسی چندان از طالب نمی سوزد؟.»
گدامدار ابروهای تند و سیاهش را بالا می برد :«معلم صاحب نیرنگ عرب ها رامی بینی؟ در گوش طالب می گوید، بگیر، ببند، بزن مگر خودش آزاد می کند، سرشان دست می کشد، صدقه و خیرات می کند. وطن را قبضه کرده حالا دل مردم را به دست می آورند.»
کاکا شکور می گوید:«مگر همین شیخ آدم بدی نیست. آرام و عاجز آدم است. یگان خیر و خیرات هم دارد.»
گدامدار می خندد:«تو که همسایۀ ما را خوب می گویی ما هم می گوییم که خوب است، می گوییم زنده باد شیخ.»
کاکا شکور از سر شانه به عقب نگاه می کند:«والله من گپ هایی شنیده ام که اگر بگویم از موتر پایانم می اندازید.»
و می خندد. گدامدار می گوید:«بگو نمی اندازیمت، بگو، چی شنیده ای؟»
« نفرهایش می گویند که شیخ معجزه دارد. پرواز می کند.»
گدامدار به بالا می بیند:«نعوذ بالله… از این شترچران های وحشی هیچ شکی نیست که پیغمبر هم مقرر شوند.»
و رویش را سوی یوسف می کند:«چند روز پیش، مامای مونسه تیلفون کرده بود که مونسه دق آورده چی کنم؟.گفتم، که دق آورده بیارش، توکل ما به خدا. حالا در این جا وضعیت خوب است، کس به کسی غرضدار نیست … دیشب در سمنگان ماندند اگر رضای خدا بود، بدون واقعۀ الهی، یکی دو ساعت بعد می رسند به خیر.»
قلب یوسف مثل یک مشت سنگین، از درون به صندوق سینه اش ضربه می زند، تکانش می دهد، گلویش خشک می شود. گپ های گدامدار مثل وز وز زنبور به گوشش می رسند. دیگر با گدامدار نیست، خیالش به جاهای دوری سفری شده است.
موتر که در برابر دکان حاجی عمر می ایستد یوسف دروازه را باز می کند که پایین شود.گدامدار می گوید :« نان را معطلت کنیم می آیی؟»
« نی. شما نان را نوش جان کنید .اگر توانستم بعد از نان می آیم»
گدامدار می خندد:« مگر هوشت باشد که شریف جان ما هم یک پای طالب است. »
یوسف چرتی و سودایی وارد دکان میشود و ساعتی پستر همان گونه سرگران دکان را به قصد خانه ترک می گوید.
راه برگشتش به خانه، گرچه همان راه دلگیر همیشه گی است اما امروز هر چیز ناگهان از خواب دراز بی معنایی، بیدار شده است. هرچیز زبان یافته و از خاطره یی حکایت می کند. حالا یوسف از روزن خاطره ها به روزگاری رفته که پس از خاتمۀ تحصیل، تازه از کابل برگشته و معلم مکتب شده بود. معلم بود، به خواست گدامدار لبیک گفته و یگان روز مونسه را هم در درس های مکتبش کمک می کرد.
محیط روستایی، پر از تعصب و پر از سنت های دست و پاگیر بود، یوسف برای درس دادن، به عوض اتاق در بسته، هوای آزاد زیر پنجه چنارِ لبِ حوض را مناسب یافته بود. همان جا درس می خواندند.
در روزهای نخست، زبان و نگاه یوسف، معلمانه بود چون از خاطرش می گذشت که حتماً نگاه پر اضطراب مادر مونسه، از جایی به او خیره مانده است. وقتی سر مونسه بر کتابش خم می بود او به شاخ های درخت نگاه می کرد یا به آببازی تنها مرغابیی که ماده اش را شغال برده بود. یا به درختان سرو حویلی اما رفته رفته، نگاه هایش اول کمی دلتنگ شده بودند و پسانتر شوخ و سرکش. مونسه هم کم کم حس می کرد که نگاه های یوسف، حالا دیگر حیای روزهای اولش را باخته است. وقتی سر مونسه بر کتاب خم می بود، نگاه یوسف، دزدانه می رفت میان انبوه موهایش لانه می ساخت. از آن جا که بیرون می شد، می رفت مثل یک کودک بازیگوش، خود را از شیب گردن سپیدش رها می کرد؛ لغزیده لغزیده می آمد تا به شانه هایش و خیز میزد به کمان ابروهای پیوستش. مژه های درازش را یک یک می شمرد و باز پایین می شد به بالاتنۀ شگفته اش.مونسه که با سر فرو افتاده هم، جای قدم های داغ نگاهش را بر سر و گردن خود حس کرده می توانست، ناگهان به بالا می دید. یوسف سراسیمه نگاهش را برمی چید اما مونسه چادر افتاده بر شانه را، بر سر می کشید و در دل می گفت:«گیرت کردم معلمک سودایی من ! ».
درس که پایان می یافت و یوسف به خانه برمی گشت باز مثل روزهای دیگر، هردو برای دیدار بعدی، لحظه ها را با بی صبری، دانه دانه شمار می کردند.
مونسه با کارهای غیر معمول خود، اضطراب را در دل مادرش برمی انگیخت. یگان روز که مادرش مشغول روفتن اتاق ها می بود، مونسه شاد و سرحال می دوید، جاروب را از دستش می گرفت. همه اتاق ها و روی صفه را جاروب می زد. کارش که تمام می شد، دست ها را حلقۀ گردن مادر می ساخت، رویش را بار بار می بوسید. مادر هم دست در گردنش حلقه می کرد، می گفت« چقدر محبتی شده ای دختر!» مونسه می گفت « عاشقت شده ام » اما یگان روز چنان در خود فرو رفته می بود که مادر به ناچار تکانش میداد،«کر شده ای دختر، صدا می کنم جواب نمی دهی؟!.». مونسه حیران سویش می دید،«اگر شنیده باشم کر و کور شوم مادر!». مادرش می گفت،«او دختر، تو در این روزها هوایی شده ای، هوشت کجاست؟!»مونسه می گفت،«عاشق شده ام مادرجان!».مادرش بر روی خود سیلی می زد،چشم هایش از حدقه بدر می شدند« او بی حیا! چی می گویی، عاشق کی ؟» .مونسه زود به خود بر می گشت می خندید،«چرا وارخطا می شوی مادر؟! عاشق سبق هایم شده ام، عاشق کتاب هایم.»
هنگامی که لشکر یأجوج و مأجوج شمال را لگدمال کرد یوسف در کابل بود .وقتی به بلخ آمد، در هر خانه گلیم عزا هموار بود و یوسف نتوانست که مونسه را تنها ببیند .پستر از آن مرگ مادر، مونسه را فشرده بود.از آن به بعد هم، مونسه از ترس خواستگار خود «ملا حقبین» که یک غول بیابانی بی شاخ ودم بود، به خانۀ مامایش پناه برد و این داغ در دل یوسف بر جا ماند که مونسه بگوید،«معلمک سودایی من، دوستت دارم.».
یوسف با این یادها حالا به کوچه رسیده است.از برابر دروازۀ حرمسرای شیخ که می گذرد، نگاهش ناگهانی به داخل حویلی می افتد. یک عرب پیر با آستین های برزده گوسپندی را زیر کارد انداخته سر می برد. یوسف با کراهت ازش رو برمی گرداند. از برابر دروازۀ گدامدار که می گذرد، دروازه به قدر چار انگشت باز می شود، کسی با صدای خفه یی می گوید:«سلام معلمک سودایی من.»
و دروازه را زود می بندد.
یوسف بر جا خشک می ماند، صدای مونسه را شناخته است، اما ایستادن جلو دروازۀ همسایه به صلاح نیست. همان طور سودایی وارد خانه می شود.
مادرش خاله بلقیس، بر صفۀ زیر چیلۀ تاک، کنار سفره نشسته، میان کاسۀ دوغ بادرنگ ریزه می کند. سراپای یوسف را از صافی نگاهش عبور می دهد و آهسته می گوید:« علیکم سلام،آمدی به خیر» .
یوسف شرم زده می گوید: « سلام دادم مادر، نشنیدی»
« خیر است جان مادر، آخر زمان است…نان خورده ای؟ »
« نی، از دکان وقت برآمدم .»
« بیارد؟»
« نیکی و پرسان »
بلقیس رو سوی آشپزخانه، صدا می کند :«زبیده! لالایت آمد، نان بکش ».
زبیده در چوکات دروازۀ آشپزخانه ظاهر می شود : «مانده نباشی لالا.»
« جور باشی.ننه گک»
« نان بیارم؟»
« اگر باز نسوختانده باشیش بیار… چی پخته ای؟»
« که آوردم باز می فهمی اما بسیار مزه دار است. حتماٌ خوشت می آید.»
« می فهمم که این روزها نان های مزه دار پخته می کنی »
«مزه اش از خاطر یک گپ دیکر است» .
خاله بلقیس سویش تند نگاه می کند:« دل تو چقدر شیمه دارد دختر؟!، کم کن گپ را، نان را بیار که لالایت گشنه است» .
زبیده نان را می آورد و رو به روی یوسف کنار سفره می نشیند. تبسم از گوشۀ لب هایش جدا نیست. بشقاب بامیه را پیش روی یوسف می گذارد، کاسۀ قورمه را در وسط. یوسف با اولین لقمه، دهن را مزه مزه می کند :«پهپه! تو به راستی آشپز شده ای» .
زبیده می خندد:«مزه دار است؟»
« بسیار! :»
« دستپخت خاله عزیزه است ».
یوسف سوی مادر می بیند :
« نذر و خیرات است؟»
بلقیس گوش و گردن سوختۀ خود را زیر چادر پنهان می کند:
« بچه ام، هیچ گپی نیست.زبیده راکه می شناسی،از هیچ هم یک چیزی می سازد. وقتِ تنور بود که نصرو آمد گفت، مونسه و مامایش از کابل آمدند. گفتم مسافر بود، یکراه خبرش را بگیرم . رفتم. بیچاره سه سه دفعه دست هایم را ماچ کرد . به خیالم که بسیار دق آورده بود .بسیار گفت که بشین نان بخور، گفتم نی می روم که یوسف بیرون رفته، مانده و زله خواهد آمد .من که آمدم، به دست نصرو از پشتم نان روان کردند. »
«خیر مونسه دستت را ماچ کرد؟»
«سه سه دفعه.»
« شاگردک شرمندوک من باز پیدا شد. »
ابروهای خاله بلقیس بالا می روند :«چی شرمندوک؟! دهنش از خنده بسته نمی شد. کالایی پوشیده بود که به خدا اگر کسی در دوران پادشاه پوشیده باشد. موی ها باز.آستین ها کوتاه. حجاب مجاب درک نداشت… باز می گویند که مامایش طالب هم است».
یوسف گیلاس دوغش را سرمی کشد. زبیده ظرف های خالی نان را برمی دارد و می رود .صدای بلقیس به دنبالش می دود:« کالای رنگه را از سر طناب جمع کن که آفتاب تیز است» .
خودش هم می رود که اتو را داغ کند.
یوسف متکای پوش قالینچه یی را زیر بغل می گذارد.گیلاسش را از دوغ پرمی کند و بر توشک دراز می کشد.
خسته گی راه، گرمای چاشت و کیف رخوت آور دوغ، دقایقی پستر چشم هایش را می بندند .
زبیده کارها را انجام داده آمده که بندهای بوت یوسف را باز کند. یوسف تکان می خورد، بیدار می شود« : چی می کنی ننه گک؟»
« بندهای بوتت را باز می کنم» .
یوسف می گوید« :مونسه برایت سوغاتی نیاورده بود؟»
« برای من یک جوره قیدک موی اما برای تو هم یک چیزی آورده است.»
« چی آورده؟»
«نمی گویم.»
«چرا؟»
«تاکه برایم بوت نخری نمی گویم .»
« می خرم، صبح برایت می خرم» .
« قسم بخور.»
« به زیارت ها که می خرم» .
« او هووو! مرا بازی می دهی؟! تو کی به زیارت ها باور داری»
« خیر به سر مونسه قسم که می خرم ».
زبیده دست بر دهنش می گذارد:«چُپ!. نامش را نگیر. مادرم می شنود، نقطه نقطه بگو.»
« خوب, به سر نقطه نقطه قسم که می خرم »
« برای تو یک دانه کست تیپ آورده .»
« برو بیارش .»
« در اتاقت، در تیپ مانده ام، یک کست بسیار خوبش .»
یوسف با شتاب وارد اتاق خود می شود.
در اتاق کوچکش یک چپرکت سیمی، یک الماری کوچک کتاب و چند گلدان هم بر تبنگ ارسی قرار دارد. ضبط صوت را می گیرد. بر چپرکت می نشیند. چپرکت تا می رود بالا می آید، چندین بار و چون آرام می گیرد، ضبط صوت را روشن می کند. یک صدای دلنشین اشنا به گوشش می رسد«من ترا قد خودت دوستت دارم ، زنده گی مو روی چشمات می ذارم »
صدای لیلا فروهر است. نوار می چرخد، می چرخد و چشم های یوسف دم به دم از حدقه بدر می شوند. پس از دیر باز ناگهان از تۀ دل به خنده می افتد چون همۀ نوار همان یک بیت را به تکرار میخواند،«من ترا قد خودت دوستت دارم… زنده گی مو روی چشمات می ذارم.. من ترا قد». نوار را خاموش می کند و دراز می کشد:«یعنی چی؟… ریشخندم نکرده باشد؟!»
چشمش بر جای خالی دیوان حافظ در کنار مثنوی می افتد.غزلیات حافظ را به دکان پدرش برده است. برمی خیزد مثنوی را برمی دارد، تیغه اش را بر پیشانی می گذارد.در دل نیت می کند و می گشایدش :
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تابری زین راز سر پوشیده بوی .
انگشتش را در لای کتاب می گذارد، بر تصویر مولانا بوسه می زند:
« او مولانای روم ! می بینی که جای خواجۀ شیراز در کنارت خالیست.ترا قسم به شمسی که در همه ذرات جانت جاودانه تابان است به من راست بگو، مونسه مرا دوست دارد یا ریشخندم کرده؟.»
مثنوی را باز می کند و حکایت را پی می گیرد:«مارگیری رفت اندر کوهسار / تابگیرد او به افسون هاش مار»
بیت را بار دیگر هم می خواند. اضطرابی بر دلش چنگ می زند. در آن روزها مشغلۀ ذهنش، فال دیدن با غزلیات حافظ است .بیشتر وقت ها که به بیرون نزد دوستان می رود، دیوان حافظ را به جیب می زند و سرگرمی دیگری که نمی یابند برای سرنگونی طالب و عرب ها، با غزل های او فال می بینند.مثنوی را بر چپرکت می اندازد .به چشم های مونسه خیره می ماند، بر زبانش می گذرد «تابگیرد او به افسون هاش مار…»
دلش می لرزد. مثنوی را برمی دارد که حکایت را تا پایانش بخواند اما هرچند ورق میزند آن صفحه و آن حکایت دستگیرش نمی شود. کتاب را برجایش می گذارد .به تصویر مولانا نگاه می کند: «او مولانای روم! می دانم که در عالم عاشقی، چشم زمانه شوریده تر از تو عاشقی ندیده است اما با این همه، اجازه بده بگویم که فال را هیچ نمی فهمی. فال کار حافظ است» .
صدای خنده یی به خود برش می گرداند :« ترا امروز چی شده بچه جانم، فال کی را می دیدی؟»
یوسف با یک خیز بلند از جا برمی خیزد، مادر را از چوکات دروازه بغل می زند و به داخل اتاق می آورد:« بیا که همراهت یک گپ دارم.»
مادر را بالای چپرکت در کنار خود می نشاند:«مادرجان، می فهمی که چرا فال می دیدم ؟»
« معلومدار که می فهمم. »
«خوب، چرا فال می دیدم؟»
« زن میخواهی ».
« وای! صدقۀ مادری که سخن نگفته باشی،به سخن رسیده باشد.»
مادرش می خندد اما خنده زود از لب هایش می گریزد. به یاد صدیق، پسر جوانمرگش افتاده که یک روز پیش از عروسی، در طلوع آفتاب، چند تا سرباز، پیکر خون آلودش را، به خانه آورده بودند. هر وقت که نام عروسی به گوشش می رسد، تن غرقه به خون صدیق هم جلو چشمش دراز می افتد.
« چرا نا آرام شدی مادر؟»
بلقیس آه می کشد، هرم داغ سینۀ داغدارش را به بیرون می فرستد:«ناآرام نیستم جان مادر، تنهایی ترا که می بینم دلم برایت بریان می شود.می فهمم که کی را می خواهی، مگر مونسه را مامایش برای بچۀ خود خواستگاری کرده است. دختر مامایت به نام تو نشسته، همه خواستگارهای خود را جواب داده است» .
یوسف با دلتنگی می گوید:« مادرجان! سر مرا بخوری اگر دیگر نام آمنه را بگیری» .
دست بلقیس خیزمی زند، دهنش را می بندد :«چُپ باش! سرت را قسم نده. سرت در امان خدا، دیگر نمی گویم ».
« نام آمنه را که می گیری زبیده پیش رویم ایستاد می شود »
« گفتم که دیگر نمی گویم، چُپ باش ».
« خیر اگر می خواهی که چپ باشم، صبح دختر کاکا گدامدارم را مهمان کن. مامایش بعد از دیر وقت آمده است.گرچه چندان خوشم هم نمی آید مگر از روی گدامدار …من که در رخصتی ها از کابل می آمدم، کاکا گدامدار.چی مهمانی کلانی میداد!»
بلقیس سر را به نشانۀ دریغ شور می دهد :«جنت ها جای ماه گل، چقدر ترا دوست داشت.یک روز پیش از مهمانی همه زن ها را خبر می کرد، می گفت صبح وقت بیایید که آشک پُر کنیم. آشک و منتوی ماه گل را هیچ کس پخته نمی توانست.دهنش هیچ وقت از خنده بسته نبود.دریغ ماه گل، چطور آسان رفت…دنیای بی وفا! چطور همه را بازی دادی.»
« مادر یک پرسان مگر راست بگو. کی گفت که مونسه را مامایش خواستگاری کرده؟»
« درست .به یادم نمانده که کی گفت .در همان روزهای اول که مونسه رفته بود زن ها مابین خود می گفتند که حتماٌ مونسه را مامایش برای بچۀ خود خواستگاری می کند مگر عزیزه گفت که در خانۀ مامایش بسیار دق آورده بود.»
«مادرجان کدام دستت را مونسه ماچ کرد؟»
«چرا؟»
«هیچ، همین طور پرسان کردم. دست چپ یا راست؟»
خاله بلقیس به پشت دست راست خود نگاه می کند:«این دستم را.»
یوسف خم می شود و بر دستش بوسه می زند. خاله بلقیس دست خود را پس می کشد و زیر بغل می زند:«تو دست مادرت را به خاطر مونسه ماچ می کنی، هه؟! »
یوسف می خندد:« یک تیر و دو فاخته»
«وای ی! زمانه چقدر بی حیا شده. تو هیچ از من نمی شرمی یوسف؟!»
یوسف سرش را بغل می زند، رویش را می بوسد:« من غیر از تو کی را دارم مادر، دل من هم تنگ می شود.»
بلقیس بی اختیار یک آه می کشد:«می فهمم جان مادر، کور شوم، می فهمم که تنها استی. »
یوسف سرش را بغل می زند «خدا نکند که کور شوی مادرجان، باز کی برای مهمانان نان پخته کند؟»
بر مهمانی فردا موافقت کرده اند. خاله بلقیس از اتاق یوسف می برآید. در کفشکن به دروازۀ اتاق صدیق نگاه می کند. پردۀ اشک جلو دیدش را می گیرد. زنجیر دروازه را بی صدا باز می کند و به درون می رود.
صدیق کوچک شده، در یک قاب طلایی رنگ، بالای میز نشسته، لبخند می زند. گلهای کاغذی دور قاب، رنگشان را به روشنی ارسی باخته اند. لب های بلقیس پس پس می روند:” به کاکل پرخونت بمیرم صدیق. کاش که پیش مرگت می شدم. کمرم را شکستی، دشمنی کردی با مادرت سردار. جنت ها جایت” .
اتاق رایحۀ سرد مرگ دارد. الماری لباس ها شاید هنوز بوی تن صدیق را نگهداشته اند که بلقیس پله اش را می گشاید و نفس های عمیقی می کشد.با دلک خشکیدۀ دستش، دکمه های طلایی رنگ کرتی نظامیش را نوازش می دهد. یک بار رگ های جانش می لرزند، فق می زند اما زود با نوک چادر اشک ها را خشک می کند و به بیرون می برآید.
شام است سر و صدای ساچ های پر غلغله از درختان حویلی همسایه بلند است که حاجی از دروازه وارد خانه می شود. گادی رانش« بنگی » با خریطۀ گوشت در دست، لم لم کنان از دنبالش روان است. یوسف از کار پاره کردن خربوزه فارغ شده، تکیه به دیوار زانوهای ایستادۀ خود را در حلقۀ بازوانش گرفته است.کارد در میان دو انگشتش روبه پایین، مثل پاندول ساعت دیواری نوسان دارد. به حاجی سلام می کند. حاجی می گوید :« بعد از چاشت نیامدی.»
«فشارم کمی بلند رفته بود. »
بنگی خریطۀ گوشت را بر لب صفه می گذارد و صدا می کند:« مادرجان یک گوشتی برایت آورده ام که به قرآن خام خورده می شود، مثل قند و نبات» .
صدای اعتراض بلقیس برمی خیزد :«مرا تیر از قند و نباتت، من گوشت کار دارم. گوشت می آوری که یک تکه چربی. در دیگ که می اندازم، گم می شود» .
« نی بی غم باش مادر، مرا گوشت خراب داده نمی تواند، قصاب بیست ساله آشنایم است .»
« وای! می گوید بی غم باش. از گوشتش معلوم می شود که آشنایت است. قصاب آشنا می پالد».
حاجی از کفشکن با آستین های برزده بیرون شده، دست های آبچکانش را با دستمال خشک می کند. به ساعت بند دستس نگاه می کند و به بلقیس می گوید:« من شام را بخوانم که قضا می شود.نانت را برابر کن »
زبیده از خانۀ گدامدار برگشته است..خاله بلقیس خشمگین بر سرش صدا می زند:« او روز گم! چقدر دیر کردی، شب پایی رفته بودی؟! هموار کن دسترخوان را که دیگ شُله شد» .
ساچ های پرغلغله، دسته دسته از سویی می آیند و در شاخ و برگ درختان برای شب پناهگاه می جویند. نماز حاجی تمام شده سفره را هموار کرده اند، عطر زیره بدخشی در زیر چیله تاک پیچیده است، بنگی می گوید:« و الله امشب نان از گلویم پایین نخواهد رفت.»
یوسف می پرسد:«چرا؟»
«مادرم گفته بود یک کیلو برنج بیار که دلم به پلو شده.»
خاله بلقیس می گوید:« تو نانت را بخور، صبح مهمانی داریم باز برای مادرت نان می مانم، ببر.»
حاجی لقمه اش را خوب پیچ داده اما پیش از برداشتن سوی بلقیس می بیند:«باز چی مهمانی داری؟»
«شریف از کابل آمده.»
«کدام شریف؟»
«مامای مونسه.»
«باز چطور آمده؟ »
«مونسه را آورده است.»
«البت خواستگاریش می کند.»
«نی بابا! مونسه دق آورده بود. گفت، دیگر پایم را به کابل نمی مانم.»
«تو دیدیش؟»
«هان، یک سرپایی دیدمش. »
حاجی لقمه اش را به دهن تیله می کند،سوی یوسف می بیند:« حوصلۀ مهمانداری را داری؟»
یوسف می گوید:« نان را مادرم و زبیده پخته می کنند، سودا را هم بنگی می آورد، برای من چیزی نمی ماند غیر از یک دو تخته شطرنج با کاکا گدامدار. یک مهمانی را به گمانم که سرما حق دارند.»
«دعوای حق شان را هم تو می کنی. گپ تو و مادرت پخته شده به خیالم،هه؟!»
بلقیس می گوید:«گفتم یک دو غوری پلو کنیم، مسافر گفته می شد. معصومه و نرگس را هم بخواهیم .»
حاجی به یوسف می گوید:« خیر صبح برو این همسایه را هم خبر کن.»
«کدام همسایه را؟»
« همین شیخ را می گویم، این عرب را، همسایه است که آب و نمک شویم.»
«چی می کنیمش پدر؟! با شیخ و شاه عرب ها جور نمی آییم.»
« تو نمی فهمی، حالا در هر خانه که چار پنج آدم جمع شود به این مردم راپور می رسد. خوب است که خودشان باشند، ببینند که کدام گپی نیست. این شیخ خوب آدم است. خوب جوانمرد و خاکسار آدم است. ترا می گویم یگان وقت بیا به دکان که همراه مردم آشنا شوی مگر نمی آیی. امروز مردم بیچاره استند، اگر همین طالب و عرب نباشد همان کرایۀ دکان هم بر سرم تاوان است. یک قاضی آشنایم شده، امروز به دکان آمده بود، وعده داد گفت، هر وقت که مال هایت به قندهار رسید، به من بگو که تا به همین جا برایت برسانم.. . »
« درست است، می روم خبرش می کنم»
شب به صبح رسیده، آفتاب داغ شده که یوسف از بیرون به خانه برمی گردد. دود غلیظی از دود رو بام آشپزخانه به هوا بلند است. یوسف سر را از چوکات دروازه پیش می برد: « سلام مادر. در چی جنجال مانده ای؟ »
خاله بلقیس چشم های دود زده اش را با سر آستین پاک می کند: « یک چند شاخه درگیران که نیاری مادرت را دود کور می کند. »
زبیده که چست و چالاک این سو و آن سو می تپد، صدایش از گوشه یی بلند می شود:« لالا من شب خواب دیدم که تو برایم بوت خریده ای »
بلقیس سطل پلاستیکی را از گوشه یی می گیرد، به دستش می دهد:« بگیر، گپ را کم کن، برو از جوی پُرکرده بیارش،خوابت را هم همان جا به آب جوی بگو .خواب های تو هیچ تمامی ندارند.»
« مادر به قرآن های شریف اگر دروغ بگویم.لالایم برایم بوت خریده مگر بوت های مردانه.من گریان می کنم که بوت های مردانه را چی کنم.یکدفعه می بینم که بنگی می آید مگر چادری به سرش است.می گوید گریان نکن، بده بوت ها را به من. من در زیر چادری می پوشمش . من هم بوت ها را به بنگی می دهم» .
یوسف بی محابا قهقه می زند:« همین که از شر یکی خلاص شدم باز هم غنیمت است. برای تو هم می خرم».
ابروهای زبیده بالا می روند:« یادت نرود لالا! به سر نقطه نقطه قسم خورده بودی.»
بلقیس با نگاه غضب آلود دندان ها را برهم می فشارد :« چشم پاره! موی کنکت می کنم اگر یک دفعه دیگر از دهنت شنیده بودم !. نقطه نقطه چیست؟!»
خنده از لب زبیده می گریزد. با شتاب از کنار یوسف می گذرد و می رود که آب بیاورد.بلقیس سوی یوسف می بیند، با دو انگشت زیر چشم های خود را پایین می کشد: « چشم های زبیده را پاره نکن بچه ام . نقطه نقطه چیست ؟!. گپ در دهن مردم می افتد، به گوش مامایش می رسد.غم از غم نمی شرمد جان مادر، غم دیگری را طاقت ندارم، دل من به یک تارِ خام بند است» .
یوسف می خندد اما شرمسار از اضطراب مادر، سوی دروازه کوچکی که به باغ راه دارد،روان می شود.
شاخ های پر بار درختان سیب، رو به زمین خمیده اند. باغ در نظرش از کرختی بیرون شده است. سیبی را از شاخه می کند و می بوید. مونسه در برابر چشمش جان می گیرد.
بر فراز یک سرو نیمه خشکیده، فاخته ها کوکو می زنند. پق پَلَق جل و بودنۀ نصرو هم بی گسست به گوش می رسد…
یوسف دروازۀ لاغر و آفتابزدۀ اتاق نصرو را باز می کند. نصرو در یک کنج چملک نشسته و مصروف چرس ریزه کردن است. چشم های کسل و بی حالش را در چهره یوسف می دوزد. صدایش خسته و کشاله دار است :« هه معلم جان!.. مانده نباشی ».
« جور باشی نصرو.چی دم داری ؟»
« دم غنیمت، شب صبح می شود، روز بیگاه ».
یوسف به چلمش اشاره می کند:« در همین گل صبح؟! قول داده بودی که ییله اش می کنی، مگر می بینم که سر قولت ایستاده نیستی.»
نصرو مثل یابوی آفتابزدۀ کسل، با تأنی پلکک می زند :« من سر گپم ایستاد استم مگر این جانورها ماندن والا نیستند. کُل شان عملی شده اند . نیم شب می خیزند، بد روزی می کنند، اگر نخیزم یگان دود بر روی شان پف نکنم، قهر خدا می شود ».
بر سگ لنگ ابلقش صدامی زند :« پلنگ!»
سگ بی آن که زنخش را از بالای دست ها بردارد،چشم ها را با کسالت سویش دور می دهد.نصرو می گوید :« می بینی معلم صاحب، در همین گُلِ صبح، خمار خمار یک گلدود است.»
یوسف به قفس بودنه هایش می بیند :« چی می کنی این بیچاره ها را؟! .همه شان را ییله کن که بروند . بیکار آدم استی، هر روز تا چاشت سرت را بمان خواب کن که دَمَت راست شود.»
چشم نصرو از پشت جالی قفس ها به پرنده گان نا آرامش مانده است :« چی کنم معلم صاحب، رنج من همراه همین بی زبان ها گُل است . زن و بچه من ندارم که در غم تیل و نمک شان باشم . کل گپ و سخن من همراه همین جانورهاست. ییلۀ شان هم که کنم کجا می روند؟ بال زدن هم حالا یادشان رفته. راستش را پرسان کنی معلم جان، از کوچه و گذر هم می ترسم. ریشم چندان مزه ندارد، کمزور است .بیرون برآیم، یا کدام روز دستم را از بند می بُرند یا پایم را.»
چهرۀ مغولی دارد. بر ریش تار تار خود دست می کشد:« جناورها گپ خود را می زنند، گپ کس دیگری را نمی شنوند.»
. یوسف می گوید:«حاجی پدر به قهر بود می گفت گرمی زور شده اگر تاک ها را آب ندهی می سوزند. »
دست نصرو بر سینه می چسپد:« نوکرت حاضر و آماده. همین چلم را بزنم تا به بینی در آب گورشان نکردم بگو نصرو نیستی محضاٌ یک کُچُک استی.»
یوسف بر می خیزد، از اتاق بیرون می برآید. گشتی در باغ می زند. و از دروازۀ چیله یی باغ، دوباره وارد حویلی می شود .
بالای صفه پنج شش تا از زنان همسایه و خویشاوندان شان، گرد هم جمع شده اند. نرگس که رو به روی دروازۀ باغ نشسته است، شتابزده رویش را سوی دیوار دور می دهد .عزیزه عمۀ عصبی و پرگوی مونسه می خندد:« نترس، از دست من آنقدر مشت و سیلی خورده که اگر دل شیر را هم به دلش بسته کنی به خدا اگر طرف زن ها بالا سیل کرده بتواند….شناختیش یا نی؟ »
معصومه از آن سر صفه می خندد: « تو نرگس را نمی شناسی؟!. روی می گیرد که امر طالب به جا شود .یوسف جان را چطور نمی شناسد.»
یوسف می گوید :« کُل تان مانده نباشید، خوش آمدید. خاله عزیزه چشمت روشن که مسافرتان به خیرآمد ».
مونسه که پتنوس پیاز را پیش رو گذاشته و پیاز ریزه می کند، با نوک چادر چشم های اشک آلود خود را پاک می کند. از جا برمی خیزد. اشک سیلاب وار از چشم هایش سرازیر است .بانوک زبان می گوید:« سلام معلم صاحب» .
« اوهووو هو! چشم ما روشن، دختر کاکایم آمده به خیر، بسیار مانده نباشی.خوش آمدی دختر کاکا، خوش آمدی.»
«زنده باشی معلم صاحب.»
یوسف چشم ها را از سر تعجب چین می دهد:« خیریت است، چرا گریه می کنی؟»
مونسه سر را خم می اندازد، می خندد. یوسف می گوید:« اگر دق آورده باشی به گدامدار صاحب می گویم که پس روانت کند. حاجت به گریه نیست .»
مونسه سرخ شده، دست و پا را گم کرده ولی لب هایش به خنده شگفته اند.
عزیزه می گوید: « کجا روانش می کنی یوسف جان، این شهر و ده بی مونسه هیچ نمود ندارد… ما دیگر نمی مانیمش که جایی برود . گریه اش گریۀ خوشی است »
خود را آمادۀ جنگ با یوسف می سازد:« خوب یوسف جان! مرا خاله عزیزه صدا کردی هه؟! من اگر خاله عزیزه باشم تو هم بابه یوسف هستی. ریشت را ببین از ریش پدرکلانم کرده درازتر.من فقط سه ماه کلانتر از تو استم، فقط سه ماه، لاکن اگر از دستم مشت و سیلی خورده ای از غیرتم بوده. چطور میدواندمت؟ یادت که هست؟ »
یوسف که برای نشستن در جمع شان بهانه می پالد، بر لبۀ صفه پای کشال می نشیند:« ها، خوب یادم هست. از دعای بد ما بچه ها بود که همه تان زندانی چاردیوار خانه شدید».
عزیزه لبک می کند:« برو بابا ! این گپ ها را به کسی بگو که از شما مردها ترس داشته باشد. من به خدا اگر سرتان رأی بزنم . یک چادری را بر سرما زیاد ساختید، دیگر چی از دست تان آمد؟ سابق اگر در یگان خانه یکی دو تا کست بود حالا در هر خانه پنجا تاست.همان چادری هم قدر ما را زیاد کرده و کم نی. همین حالا اگر چادری خود را بر سرمادرت بیندازم، تا آخر کوچه دل صد جوان مجرد را می لرزاند».
و بلقیس را که در آشپزخانه سرگرم کار است، بلند صدا می زند:« خاله بلقیس صحیح می گویم یا غلط؟»
بلقیس بی خبر از اصل گپ، هوایی جواب می دهد:« صحیح میگویی عزیزه.تو صحیح می گویی».
همه می خندند. عزیزه سوی یوسف می بیند:« حالا فهمیدی که شما مرد ها به جان خود شاخک شانده اید؟!»
بلقیس از صدای خندۀ مجدد آن ها، سر را از آشپزخانه بیرون میکند:« چی گپ است، بچه مرا تنها گیر کرده اید .»
یوسف می گوید :« تنها استم اما کم شان نیستم مادر، تو هیچ غم نخور اما این را بگو که چی پخته می کنی برای مهمان هایت ؟ »
« بچه جانم هیچ کس مهمان نیست .آمدن مونسه جان را یک بهانه ساختیم که یک ساعت بشینیم .شما مرد ها که غم ندارید. هر وقت که دل تان خواست، قطیفه را برشانه دور می دهید، می روید پیش دوست و آشنای تان.گناهکار خدا ما زن ها استیم که ماه ها روی یکدیگر را نمی بینیم.نرگس در آن سر کوچه ما در این سرش، صدا کنم صدایم را می شنود مگر به خدا بیخی رنگش از یادم رفته بود.چیزی هم نپخته ام. یک لقمه قابلی دم داده ام.دل تو چی می خواست جان مادر؟»
« قابلی هم بد نیست مگر مرا می گفتی که پیاز پوست می کردم، یک سیر پیاز را پیش روی مونسه مانده ای، چنان لپ لپ گریه می کند که دل مرغ های هوا به حالش می سوزد.آخر هنوز مهمان است. »
عزیزه سوی خاله بلقیس چشمک می زند و به یوسف می گوید:«بمان که عادت کند. به خانه بختش که رفت پیاز پوست کردن کار هر روزه اش می شود. »
مونسه برمی خیزد، می رود کنار جوی می نشیند. زیر لب به گونه یی می خندد انگار منتظر شوخی های دیگری هم از سوی یوسف باشد. یوسف هم زیاد در انتظارش نمی گذارد، کنایه آمیز می گوید:« دختر کاکا، نیمِ پیازها هنوز جای به جای مانده مگر تو گریختی. همه کارهای زنده گی را همین طور نیمه تمام ییله می کنی؟».
مونسه سر را کمی به پناه تنه درخت می کشد، از دید نرگس که پنهان می شود چشم به یوسف می دوزد، دهن را بسیار کودکانه سویش کج می کند و پنهانی می خندد. یوسف بسیار به مشکل مهار هیجانش را می گیرد که از شادی چیغ نکشد.حالا دیگر در دوستی مونسه شک ندارد، حالا می ترسد که مباد زن ها متوجه اشارات پنهانی آنها شوند و گپ از خانه بیرون برآید.حالا برای دیدن تصویرهای خیالش، به یک گوشۀ خلوت نیاز دارد.سوی مادر می بیند:«مادر دست تو هم بند است که به دادم برسی. زور من همراه خاله عزیزه نمی رسد. من رفتم.»
از جا که برمی خیزد نگاهی به مونسه می کند.ابروهای مونسه چین خورده اند؛ انگار می گوید«نروی!» اما یوسف سوی اتاق خود به راه می افتد.
احساس می کند که اتاقش را کسی از گرد و غبار تنهایی پاک روفته است. به جای دلتنگی از هر گوشه صدای مونسه را می شنود:« من ترا قد خودت دوستت دارم…زنده گی مو روی چشمات می ذارم…»
برتخت خواب دراز می کشد. ضبط صوتش را بر سینه می گذارد؛ روشنش می کند«من ترا قد خودت دوستت دارم /.زنده گی مو روی چشمات… من ترا…».
مولانا از بالای میز سویش خیره مانده، یوسف می گوید:« مرا ببخش اگر گفتم که فال را نمی فهمی؛ تو دلم را لرزاندی»
و خوشش می آید که مولانا بداند چی شادیی در دلش موج می زند. می گوید:« دیدی که آن مار نیشم نزد .مونسه مار نبود، حتماً مونس تنهاییم می شود. می بینی که غم ها آهسته آهسته از خانۀ دلم در گریز اند.»
صدای زبیده از چوکات دروازۀ اتاقش برمی خیزد:«لالا، کاکا گدامدارم آمده، می گوید بیا ».
یوسف برمی خیزد، به حویلی می برآید.
زنها گرم گفت و شنید اند. همین که نگاه عزیزه بر یوسف می افتد، صدا می کند:«چرا گریختی بابه یوسف، از زن ها روی می گیری؟!»
«نی، روی نمی گیرم، رفته بودم قرآن می شنیدم.»
«واه! از چی وقت قرآن خوان شده ای؟! صدایش را بلند می کردی که ما هم داخل ثواب می شدیم.»
یوسف می گوید:«یک آشنای قدیمم، یک کست هدیه داده مگر تیپ ریکاردرم خراب شده، مثل یک قاری نویاد، تنها یک آیۀ قرآن را به تکرار خوانده می رود.»
مونسه بی اختیار بق می زند. عزیزه سویش نگاه می کند:«وای! شکر خدا که خندۀ بلند ترا شنیدم. آفتاب از کدام طرف برآمد؟!»
یوسف می گوید:«البت سر تیپ ریکاردر کهنۀ من خنده کرد.»
مونسه ابروها را به نشانۀ اعتراض چین می دهد و سر را خم می اندازد. زبیده که آهنگ را قبلاً تا به آخر شنیده، ناگهانی به معنای گپ یوسف پی می برد، دستش را پنهانی فشار می دهد:«لالا برو که کاکا گدامدارم تنهاست.»
صفۀ کنار حوض را قالین فرش کرده اند. گدامدار یکبغله بر توشک افتاده و کتابچه یادداشتش را ورق می زند. با آمدن یوسف، کتابچه را در جیب می گذارد و آماده برخاستن می شود اما یوسف می دود، دست بر شانه اش می گذارد:
« گناه کارم نسازید. »
گدامدار صدا را به اعتراض بلند می کند:«مرا پیش درخت ها خواسته اید؟ کجاست حاجی صاحب؟ تخته شطرنجت هم درک ندارد.»
« می رسد ان شاالله،همه چیز می رسد. کجاست ماما شریف؟»
گدامدار واسکتش را از تن بیرون می کند و در گوشه یی می گذارد. قوطی سگرت و لایترش را هم از جیب بغلی پیراهنش می کشد و می گوید:«تا که من خبرت را نگیرم تو طرف ما دورهم نمی خوری. دیشب وعده کرده بودی که می آیم مگر نیامدی.نان را تا دیرقت معطلت کردیم. آدم یگان وقت خبر ریش سپیدهای خو درا هم می گیرد.شما جوان ها را خدا انصاف بدهد،همه چیز دارید غیر از…؟»
یوسف می خندد:«غیر از انسانیت.»
« نی نی، استغفرالله ! همه چیز دارید غیر از محبت،…انسانیت را شما جوان ها خوب می دانید مگر چون وقت خراب است و خون دل ها را سپید ساخته، شما هم کم مهر معلوم می شوید».
یوسف در دل می گوید:« ای کاکا گدامدار قند و نبات، دل من خالی از محبت نیست، به خدا قسم که این دل صاحب مرده دیگر اصلاً دل نیست، شطی از عشق است که آن قُوی مغرور و گریزپای ترا هر لحظه به آغوش فراخش فرامی خواند…»
گدامدار می گوید:«چُپ ماندی، به گمانم که از گپ من خوشت نیامد. صدا کن نصرو را که تخته را بیاورد. شریف جان را پرسیدی، او هم شاید همراه حاجی صاحب بیاید. گفته بود که می روم حاجی صاحب را در دکانش می بینم.»
تخته شطرنج را آورده اند.مهره ها چیده شده، گدامدار می گوید:«خوب، سرِ چی بزنیم ؟»
یوسف می گوید :«نی بابا شرط نمی زنم، زور من همراه تان برابر نیست. دست هایم از همین حالا بلند است . من تسلیم ».
گدامدار دست هارا دور عینک زانو حلقه می کند و یکبغله می نشیند:«خیرهیچ نمی زنیم. من همراه کسی که تسلیم باشد بغل نمی دهم.»
یوسف می خندد :«خوب شما که به صلح راضی نیستید، بیایید، ازما و شما جنگ است. »
ابروهای سیاه وتند گدامدار بالا می روند«:از این جنگ های تنظیمی نباشد که والله اگر من هیچ زورش را داشته باشم .»
« نی گدامدار صاحب من نه تنظیمی بودم، نه خلقی، نه پرچمی.»
گدامدار به چشمش خیره می شود .یوسف تبسم می کند:«چی گشت در دل تان؟»
« افسوس که مفت باختید شما مردم. »
یوسف می خندد:«من از ناچاری یک کارت گرفته بودم که لالایم خوش باشد.»
«پروا ندارد. از ناچاری یا از شوق اما نیت تان اصیل بود. بدبختی شما در این بود که دوست تان نامرد برآمد. در دوستی سرتان تجاوز کرد.»
صدای گپ از میان درختان به گوش می رسد. گدامدار که رخ به همان سو دارد آهسته می گوید :«گپ های ما در همین جا ختم که طالب خانه گی ما آمد.».
حاجی عمر و ماما شریف، شانه به شانۀ هم می رسند. ماما شریف که به تازه گی طالب شده و در یگان موقع مناسب، مشق خود بزرگنمایی هم می کند، با سرفه های تصنعی، حضور خود را به اطلاع شان می رساند و از پنج قدمی صدا می کند:«نخیزید! نخیزید!»
گدامدار زیر لب با خود غُم غُم می کند،«ای بی پدر! یعنی که آمدی و باید بخیزیم، هه؟!»
برمی خیزند. احوالپرسی شان کوتاه است. حاجی عمر چشم به تخته میدوزد:«کی زور است؟ »
گدامدار می گوید:«شطرنج را هنوز شروع نکرده ایم، مگر در گپ من زور شدم.»
«گپ سر چی بود؟»
« هیچ، بین من و معلم یک گپ بود که در همین جا ختمش کردیم»
به دور تخته حلقه می زنند. مهره های سپید را یوسف می گیرد. گدامدار می گوید:«کار اول هم از تو اما از همین حالا بگو که در کدام خانه ماتت کنم؟ در خانۀ سیاه یا سپید؟»
یوسف پیادۀ وزیرش را دو خانه پیش می برد. گدامدار شروع می کند به رجز خوانی :«می گویند سال نیکو را از بهارش پیداست .پیاده وزیر را که بی جای ساختی رخنه مرگ شاهت باز شد. »
و اسبش را به میدان می آورد .
نیم ساعت یا سه ربع بعد تر، بازی گرم شده . گدامدار سومین سگرتش را در خاکستر دانی خاموش می کند، ریشش را به علامت چرت و سنجش، دوسه بار از قید مشتش عبور می دهد و بار دیگر دست به قوطی سگرت می برد. حاجی عمر قوطی را از دستش می گیرد، در جیب خود می گذارد و به یوسف می گوید :«بباز اگر نی کاکایت همراه سگرت خود کشی می کند ».
و به نشانۀ بی میلی به بازی، یک بلست از تخته دورتر می نشیند. گدامدار که خود را در مضیقه می بیند، همچنانی که چشم به تخته دارد و ریشش را در مشت محکم گرفته، کنده کنده می گوید :«بچه و بابه بین تان ساختید،.. سگرتم را قید کردید . بی مرمی کی به شکار رفته ؟ … من بی سگرت خواب کرده نمی توانم شطرنج را که بمان به جایش .»
اما در همان دم صدای تک تک دروازه باغ از سوی کوچه شنیده می شود. حاجی می گوید:«حتماً قاضی است.»
گدامدار می گوید:«کدام قاضی؟»
«یک آشنا دارم، قاضی همین حکومت عرب هاست. خوب زورآور آدم است.»
«چی نام دارد؟»
«ملارزاق نام دارد.»
اما نصرو می اید و می گوید:« نفر شیخ بود گفت شما نان تان را بخورید، معطل شیخ نباشید»
.حاجی می گوید:«البته کدام سو رفتنی شد چی بلا؟!»
«نی جایی نمی رود، بعد از نان می آید»
گدامدار که در تنگنا قرار دارد، غُم غُم می کند:«بلا به پس شیخ، بیا یگان چال بگو که معلم در بُرد است.»
یوسف که می بیند به باخت گدامدار چیزی نمانده و به باخت خود هم راضی نیست، سوی پدر چشمک می زند که مهره ها را ویران کند. حاجی هم منتظر همین لحظه است،صدا می کند:«با خبر که سیل آمد!»
و مهره ها را برهم زده ویران می کند، می گوید:«بیار نصرو دست بشوی که شریف جان گشنه شده. قاضی هم گفته بود که اگر تا یک بجه نامدم دیگر آمده نمیتوانم.»
به ساعتش می بیند:«حالا یک ساعت از وعده اش تیر است.»
دست ها شسته شده. سفره را گسترده اند. دستپخت خاله بلقیس در میان ظرف های قشقاری، روی سفره را رنگین می سازد.
همه سرخم و در سکوت مشغول لقمه زدند اند، شریف با دهن پر می گوید:
«این شیخ چی کاره است؟»
حاجی عمر می گوید:« کلانِ همین عرب هاست. خوب پولدار و زورآور آدم است. دعوای مردم اگر در جای دیگری صاف نشد باز پیش او می آیند.»
نان را خورده اند، نوبت به چای خوری رسیده که نصرو نفس سوخته می آید:«شیخ در راه هست .»
همه برمی خیزند. حاجی عمر پیش و دیگران از دنبالش از صفه پایین می شوند و از دروازه یی که به کوچه باز می شود بیرون می برآیند.
شیخ در کنار سه پاسدار خود روان است. پیراهن و تنبان سپید به تن دارد. دستار لاغری را دور کله پیچ داده و شف پایینی بر شانه اش افتاده است. تبسم محجوبانه بر لب دارد. با مستقبلین خود دست می دهد. در برابر هر یک، دست بر سینه می گذارد .زبانش مخلوطی از زبان پارسی و عربیست .چار پنج جملۀ متعارف را، با لهجه حلقی ادا می کند و وارد باغ می شود.
به نظر می رسد که یکی از همراهان شیخ باید مترجمش باشد چون با حواس جمع، گوش به سخنانش سپرده و مترصد است که چی وقت نیازمند کمک می شود. دو محافظ تفنگدار از همان دم دوازه، در دو سمت مخالف باغ، میان انبوه درختان، ناپدید می شوند.
شیخ در بالا شدن از پته زینۀ صفه، شانه به شانه حاجی عمر روان است. سلیپرهایش را زود از پا در می آورد و قدم بر فرش می گذارد. حاجی عمر صدر مجلس را تعارفش می کند: «مهربانی کنید، بالا بفرمایید» .
شیخ از فرو رفته گی توشک و از پیالۀ چای فهمیده که آن جا قبلاً متعلق به کس دیگری بوده، با خضوع می گوید: «هر شخص به محل قبل.»
پایین تر از صدر مجلس، قلندروار زانو می خواباند. کف هر دو دستش را به هم می چسپاند و میان ران های خود قرار می دهد. دو طرفش را با تأنی نگاه می کند، مثل اینکه در جستجوی چیزی بوده باشد اما چیزی نمی جوید، این نشانۀ همان حجب ذاتی اوست.حاجی عمر لبخند می زند:«ما مطابق به فرمایش شما نان را خوردیم. احوال دادند که شیخ صاحب بعد از نان تشریف می آورند».
« من طعام فقط با عیال… حدیث نبوی است، طعام با عیال اگر می خورد شخص، سبحان تعالی رزق بسیار می کند.»
حاجی با اشاره دست ماما شریف را نشانش می دهد :«شریف جان خسربرۀ گدامدار صاحب از کابل آمده، گفتم هوا گرم است، به همین بهانه یک ساعت همراه دوستان زیر سایه این درخت بشینیم» .
سر شیخ سوی شریف دور می خورد:«بسیار برادر خوش آمد»
شریف وارخطا دست بر سینه می گذارد :« سلامت باشید، شما خوش آمدید. »
«چطور وضعیت در کابل می باشد ؟»
شریف گلو صاف می کند:« در کابل شریعت جاری بود. برادران به وظایف شان خوب می رسیدند و بسیار موفق بودند. دشمنان هر روز شکست های قطعی می خوردند و طالبان کرام موفق می شدند.برادران عرب ما خوب جنگ می کردند.»
شیخ نگاه بر زمین تبسمی می کند، شریف جان را به حال خود می گذارد، سوی گدامدار می بیند:« چطور می باشد احوال برای شما ؟»
دست او هم برسینه می چسپد :«احسان خداست، شکرش را به جای می آورم.».
شیخ دو دست را بر زمین تکیه می دهد خود را اندکی می خماند چنانکه دیگران تصور می کنند از جا برخاستنی است ولی او همچنان نشسته است و می گوید: «در یک روز گفتن از من برای شما بود ولاکن رضای الله نیست.»
گدامدار سوی مترجم می بیند، مترجم هم سوی شیخ. شیخ که گپ را حالیش می سازد. مترجم سرفه یی می کند:«شیخ صاحب می گوید که من قصد داشتم شما را به یک منظور خاص ببینم مگر موقع برابر نشد.»
گدامدار گلو صاف می کند:«صاحب، شما در وطن ما مهمان استید، مهمان عزیز خداست، امر می کردید، خودم می آمدم ».
شیخ می گوید:« برادران می گوید، وکیل محمد اعظم برای شما برادر.»
« درست است صاحب، انکارجای ندارد، ما با هم برادر بودیم»
« الحال از شما برادر است کجا ؟»
پرسش های شیخ می تواند پیام ناشادی در پی داشته باشد چون وکیل اعظم آدمی ماجراجو بود، بدخواه و دشمن کم نداشت.گدامدار بر خود زور می آورد که وارخطا جلوه نکند :«حالا با خانواده اش درخارج است.هفت هشت سال پیش از وطن رفت. رفتنش راهم با من مصلحت نکرد.گرچه از مادر جدا بودیم مگر باز هم برادر گفته می شدیم، خون یک پدر در رگ های ما جریان داشت، باید که یک مشوره می کرد،اما نکرد.حالا هم از روزگارش چندان خبر ندارم ».
مترجم چند کلمه با شیخ گپ می زند شیخ چشم بر زمین می دوزد، انگار مخاطبش یک فیل پایۀ قالین باشد:«یک شخص غبن می کند برای یک شخص به یک ذره مال، بسیار عذاب الله مقرر می کند. الآن برادر نیست از شما و لاکن من حساب با برادر. شما خلاص می کنید باید که حساب برادر.»
دست گدامدار بی اختیار پیشانی را می خارد، به زمین نگاه میکند.در همان یک لحظه سکوت می داند که رنگ پریده اش از نظر کسی پنهان نمانده است. دل به دریا می زند :« عرض کردم که برادری ما چندان محکم هم نبود اما شما که می گویید، قبول دارم.هر امری که باشد من حاضر استم».
مترجمِ، آدم سریع الانتقالی است، چند کلمه با شیخ گپ می زند و رو سوی گدامدار، می گوید :«شیخ صاحب می گوید، این خانۀ که من در آن زنده کی می کنم از برادر شماست.می خواهم به برادرتان احوال بدهید که این خانه را یا بر من بفروشد یا به کرایه بدهد.اگر خودش آمده نمی تواند شما را وکیل بگیرد که حساب و معامله را شما پیش ببرید. به عمر آدمی بسیار اعتبار نیست، من قرضدار برادر شما نمانم.»
گدامدار هوای محبوس سینه را به نرمی بیرون می دهد و در دل می گوید،«این گپ را از اول می گفتی بی پدر، نیم جانم ساختی!» و به مترجم می گوید :« من عرض کردم که برادری ما بسیار محکم نبود.شاید من اطلاع داده نتوانم مگر بازهم کوشش می کنم .
نصرو دیر کرده است، یوسف برمی خیزد می رود که چای بیارد.
حاجی عمر بر سر گپ می آید :« اصلا زمین این سه خانه از وکیل صاحب بود. من و گدامدار ازش خریدیم، خانه ساختیم.گدامدار طالع داشت، چاه می کند که کاریز برآمد.پمپ آب گدامدار صاحب برکاریز سوار است.آبش در تمام منطقه نام دارد. وکیل صاحب کلان قوم بود، نیت خوب داشت در غم قوم خود هر وقت سرگردان بود مگر در گِل ما افغان ها از روز ازل همچشمی و خصومت گد شده. اگر یک آدم را یکی خوب بگوید یکی دیگر بدش را می گوید، نه از روی حقبینی و انصاف، فقط از روی کینه»
یوسف و نصرو به دنبال هم، پتنوس های چای و میوه در دست می رسند، بنگی هم از دنبال شان لم لم کنان روان است.
حاجی عمر پتنوس آلوی سیاه را نزدیک شیخ می گذارد :«اول چای نوش جان می کنید یا میوه؟»
شیخ که در خانۀ کس چیزی نمی خورد، محجوبانه لبخند می زند:«ثوابی الیوم برای من روزه. »
حاجی در دل می گوید،« همین حالا گفتی که نان را با عیال خوردم»
یک لحظه سکوت برقرار می شود. بنگی که در پایین مجلس چرتی و فرو رفته در خود نشسته است، بی وقت صدا برمی آورد :«حاجی پدر، در فکر یک پری دیگر که نشویم پای ما لنگ است، کورپری جواب ما داد»
سرها همه، سویش دور می خورند.حاجی عمر با تندی نگاهش می کند، چشمک می زند:« باز پسان گپ می زنیم بنگی! تو حالا دهنت را بسته کن »
شیخ که از بیان رمزی بنگی و پاسخ عتاب آلود حاجی، چیزی درنیافته است، سه چار کلمه حلقی را تحویل مترجم میدهد، مترجم سوی حاجی می بیند:«شیخ صاحب می گوید این برادر بسیار پریشان معلوم می شود، خدا کند خیریت باشد».
حاجی می خندد:«هیچ گپی نیست، خیر و خیریت است . من یک گادی کهنه دارم که یک اسبِ یک چشمه کشش می کند. چند روز پیش نعل هایش را نو کردیم، پایش را میخ زده، لنگ شده. بنگی می گوید که این اسب دیگر از کار نیست، باید اسب دیگر پیدا کنیم . »
شیخ دو سه بار متفکرانه بر ریش خود دست می کشد بعد به مترجمش چیزی می گوید. مترجم سر شور می دهد و رو سوی دیگران می کند: «شیخ می گوید که بنگی چی معنی دارد؟»
حاجی می خندد:«دانۀ چرس را ما مردم بنگ می گوییم. کسی که بنگ می زند مردم بنگی صدایش می کنند.مگر او بنگی نیست. نامش در تذکره محمد ایوب است لاکن از روزی که سر بالا کرده همه مردم بنگی صدایش می کنند.»
سوی بنگی می بیند و با خنده می پرسد:«یا بنگ می زنی و من خبر ندارم،هه؟!»
بنگی کف دست ها را بر زانوهای خوابیدۀ خود می گذارد، چشمش به شیخ است:« صاحب، در همین کل منطقه که بگردید، ان شاالله مثل من آدم با خدا و نماز خوان، پیدا نمی کنید. نه چرس، نه بنگ، نه تریاک، هیچ عمل ندارم.عمل من پر کردن این شکم بی صاحب است.بنگی یعنی بدو بدو، بنگی یعنی شکم و روده.»
خاموش می شود و عرق پیشانی را با چنگک انگشتش می چیند و به کنار خود می تکاند. یوسف می گوید :«شیخ صاحب از نامت پرسید. »
بنگی وارخطا سر برمی دارد :«ها! مادر من که بود، قالین باف بود. البته من ناآرام بودم گریان می کردم، از کار می کشیدمش یا هربلایی که بود، بود. خودش قصه می کند، می گوید،پوست کوکنار را میده کرده می دادمت. دو قاشق که می خوردی تا چاشت روز از جنجالت بی غم بودم .چاشت شیرم را با چشم های بسته می خوردی وباز تا به شام من کار خود را می کردم و تو خوابت را . مادرم می گوید، از همان خوردی همسایه ها نامت را بنگی ماندند. »
شیخ باز چیزی به ترجمان می گوید، ترجمان رو سوی جمعیت می کند: «شیخ صاحب می گوید که اگر این برادر را به نام حقیقیش یاد کنیم سبب رضای حق تعالی می شود. ،یک عمل بد را بر یک برادر مسلمان تهمت زدن روا نیست».
بنگی تبسم می کند:«خیر ببینید صاحب. عرض کردم که من هیچ عمل ندارم. اگر خدا مرا وسع میداد، تمام این زمین های خشخاش را قلبه می کردم که بیخی نام تریاک گم می شد. از پهلوی کرتش که تیر می شوم سرم چرخ می زند.»
مترجم چیزی به شیخ می گوید، شیخ می خندد و چیزی به مترجم می گوید. مترجم سوی بنگی می بیند:«شیخ صاحب می گوید تو که هیچ عمل نداری دوست خدا استی. برادر مسلمان ما باید که عمل نداشته باشد مگر کشت این زمین ها را ویران و قلبه نکن .ما با کفار جنگ می کنیم. این زهر را برای آنها روان می کنیم که همۀ شان دیوانه شوند. مسلمانان ما بسیار فقیر و بیچاره شده اند. از حاصل این زمین ها آن ها هم یک لقمه نان می خورند. »
بقیۀ گپ ها بر محور ضرورت کشت تریاک می چرخند.
صدای اذان نماز عصر از سویی به گوش می رسد. شیخ یک بار به ساعتش نگاه می کند و باز سوی حاجی عمر:«برای ما به نماز اجازه می شود اگر؟»
« نان شب را مهمان من باشید؟ برای افطارتان یک چیز سبک و مزه دار پخته می کنیم؟»
به جای شیخ مترجمش می گوید:«شیخ صاحب از طرف شب فقط یک گیلاس شیر و یک پارچه نان سیاه می خورد.»
برمی خیزند. شیخ هنوز به کفش هایش نرسیده که شریف جان با شتاب خود را به کنارش می رساند تا کفش ها را پیش پایش راست کند ولی شیخ دست رد بر سینه اش می گذارد.خنده بر لبش نیست. شریف جان نادم از کرده با رنگ پریده، یکسو می ایستد
مجلسیان تا دم دروازه، شیخ را بدرقه می کنند. دو محافظ گمشده در باغ، پیدا می شوند. وداع می کنند و می روند.
از دم دروازه چند قدم بیشتر دور نشده اند که مترجم به عقب نگاه می کند و بنگی را نزد خود فرامی خواند. رنگ از رخ بنگی می پرد:«خدا یا خیر! این نام به خیالم که بلای جانم شد.»
لم لم کنان می رود. فقط گپ کوتاه مترجم را می شنود و دوان دوان، برمی گرد. دهنش پُر از خنده است: « حاجی پدر، کورپری را سر قزاق ها سودا می کنیم، دعایم قبول شد. شیخ صاحب مرا یک اسب بزکش بخشید. »
نگاه های همه از پشت بر قامت بلند شیخ بخیه شده اند. شریف سرش را شور می دهد:« یارا بلایش بر سر خوب خوب مولوی ها بخورد! آدم که جهاد می کند باید همین رقم جوانمردی داشته باشد. من والله هر وقت به خدایم دعا کرده گفته ام که اگر می دهی همین طور فراوان بده که نیم عالم را نان داده بتوانم.»
گدامدار دستش را می گیرد، می گوید:«بیا که برویم شریف جان. این آدم ها خوب مردم استند. با همین بخشش های شان نیم وطن را قبضه کرده اند. »
Δ فصل سوم
.در قندهار مرگ ملا حسن و یارانش را توطئه حساب کرده اند. شیخ و یمنی به قندهار رفته اند که هم سر و صدها را بخوابانند و هم برای معاملۀ تریاک با روس ها نظر امیرالمومنین را جلب کنند.
حالا دو هفته از غیبت شان گذشته است. امل در پیراهن نازکِ همرنگ شام، در اتاق خواب یکبغله بر تختخواب افتاده و البوم عکس ها را سرسری تماشا می کند؛ دلتنگ و غمین است، انتظار می کشد که یغما سر از کتاب بردارد و بگوید که کار سودۀ فلسطینی به کجا رسید.
یغما از سینه بر بالشتی افتاده و رومان می خواند، یگان باری که تبسم می کند، امل می گوید:«چرا خندیدی مادر؟»
« وقتش که رسید می گویم.»
از تهکوی عمارت، صدای خفۀ جنراتور بالا می آید. روشنی برق در منشور گردنبند الماس امل، به رنگ های مرغوبی تجزیه می شود. امل گردنبند را با دلتنگی از گردن گرفته و روی میز رها کرده است. از کنار همان گردنبند، ناگهان تیلفونش زنگ می زند. تیلفون را برمی دارد:« بلی!»
«نازدانه، سلام.»
شیخ است ،گلوی امل از بغض پُر می شود فقط می گوید:«سلام.»
«پشت من که دق نشده ای؟»
صدای لرزان امل در گلویش بند بند می شود:«نی، چرا دق.. شده باشم.»
شیخ می خندد:«گریه نکن. همین روز ها می آیم. بگو برایت چی بیارم؟ این جا هر چی بخواهی هست. از طلا گرفته تا الماس و تا به زمرد. مگر زود بگو که تیلفون من قطع می شود.»
امل طعنه آمیز می گوید:«طلا نگیر، برای تیلفونت کارت بخر که گپ بزنیم. »
شیخ گفته نمی تواند که دراز شدن مکالمه خطر جانی دارد. نمی خواهد که زن کمسن روستاییش را دچار اضطراب کند:«خوب، گپ بزن. قطع نمی کنم.بگو چی می خواهی؟»
. امل سکوت کرده است، نمی خواهد بگوید که،«خودت را می خواهم.خودت بیا که از تنهایی به جان رسیدم» لحن شیخ تلخ می شود :« پس تو قسم خورده ای که گپ نمی زنی،بلی؟!…بده تیلفون را به یغما» .
امل تیلفون را سوی یغما پیش می کند.یغما گوشۀ صفحۀ کتابش را قات می کند، تیلفون را می گیرد:«سلام می رسانم برادر.به خیر و عافیت باشید. »
شیخ دلتنگ است :« خواهر، نمی دانم که غیر از گریه چیز دیگری هم یاد دارد این زن یانه؟ دو کلمه با من گپ نزد».
« از اشتیاق است برادر، صدای تان را شنیده از شادی گریه می کند .»
«این چی رقم شادیست ؟! بگو که یک بار از شادی، خنده هم بکند.»
« هیچ گپی نیست، این فقط محبت بی ریای یک زن است که شوهرش را مثل روح خود دوست دارد. از دوریش، خیال می کند که روح به تنش نیست، نمی تواند حرف بزند. اگر بی ادبی نکرده باشم می خواهم روز آمدن تان را به دخترم مژده بدهم.چی وقت می آیید ان شاالله؟»
«گرسنه مانده اید؟!»
«برادر، وقتی نباشید از در و دیوارخانه، دل تنگی می بارد. هر باری که شما می روید خوشی و نشاط هم از این خانه سفری می شود.این ها را نمی گویم که برای گریۀ دخترم دلیل تراشیده باشم ، باور کنید وقتی نیستید ـ خاک به دهنم ـ یعنی وقتی در خانه نیستید، دل آدم می خواهد هر چیز کوچکی را بهانه بگیرد ، گریه کند. »
شیخ کوتاه می خندد:«خواهر، تو با این زبان دهن مرا می بندی. برایش بگو اگر خواست خدا بود همین روزها می آیم .تو بگو چی بیارم برایش، خودش که چیزی نگفت».
«خاک پای تان همه چیزاست. بی بی من چی می خواهد غیر از حضور شما؟»
«تیلفون را بده به دستش.بگو اگر این بار صدای خنده هایت را نشنیدم، دیگر به آن خانه پایم را نمی گذارم .»
یغما دستش را بر تیلفون می گذارد و با تضرع به امل می گوید:«به مرگ من اگر نخندی، برادرم مسافر است، در گوش مسافر، گریه کردن شگون خوش ندارد .»
امل با تأنی موهای پریشانش را به یکسو می زند گوشی را می گیرد و بر خود فشار می آورد که بخندد ولی پیشتر از او شیخ می خندد:« فهمیدم که یادت داد.اگر از تۀ دل نخندی من سر به صحرا می زنم، می فهمی؟!»
امل یکی دوبار از روی مصلحت می خندد اما برخنده های تصنعی خود از تۀ دل به خنده می افتد.شیخ می گوید :« حالا خوب شد، بگو چی می خواهی که برایت بیاورم ؟»
« چرا از من می پرسی ؟»
« از کی بپرسم؟»
«از خودت.»
« پشتت بسیار دق شده ام. مادر محمد برایت سلام گفت. قول می دهم که زودتر بیایم.گریه نکن. یک جفت قُوی سیاه وسپید و چند دانه ماهی رنگه هم برایت تحفه می آورم. به ناصر بگو که حوض خانه را پاک کند…فهمیدی؟ »
«…»
«از تو می پرسم، فهمیدی؟»
«ها، فهمیدم.»
«خیر برو که من به نماز جماعت می روم… به خدا می سپارمت . رویت را هم می بوسم.»
«به امان خدا» .
مکالمه که قطع می شود امل رویش را در بالش پنهان می کند. یغما صدای هق هقش را می شنود. کتابش را می بندد، روی میز می اندازد و کنار امل می نشیند. برموهایش دست می کشد:« باز گریه می کنی؟ گریه گل رویت را پژمرده می سازد دخترم. با خودت دشمنی نکن. بخیز، دست و رویت را با آب سرد بشوی .بخیز که سبک شوی بی بی مادر، بخیز.»
امل اما همان طور سرگران نشسته است. یغما برمی خیزد، به تشناب می رود. نل های حوضچۀ تشناب را باز می کند و دوباره به اتاق برمی گردد، دست امل را می گیرد که به تشناب ببرد.امل سنگین و کسل است: « مادر حالش را ندارم. »
« آب شیرگرم حالت را جا می آورد دخترم. بخیز.»
امل گرچه زیاد بی میل نیست چون قصه ها و گپ های یغما، در حوضچۀ تشناب خوبتر گل می کند اما ظاهراً بی رغبت و کسل برمی خیزد. هر دو به تشناب می روند.
امل بر لبۀ حوضچه می نشیند و به کاشی زیر پایش خیره می ماند. یغما می گوید:«لباس هایت را نمی کشی؟»
امل با شرمخنده از زیر چشم سویش می بیند:« من خوشم می آید که لباسم را کس دیگری از تنم بیرون کند. »
یغما دکمه های روی سینۀ پیراهنش را باز می کند .امل می گوید:«به شیخ گفته نمی توانم، خودش هم هیچ وقت این کار را نکرده است.»
یغما می خندد :« دل تو هم عجب خواست هایی دارد دخترم، شاید او فکر می کند که با این کارش، در نظر تو کوچک می شود»
«نمی فهمم.»
وقتی قدم به میان حوضچه می گذارد، نگاه یغما از تختۀ پشت تا به دلک پاهایش در یک خط نیمه تاریک پایین می دود. امل میان آب می نشیند و پاها را به هم پیچ می دهد. دست ها را برای پوشاندن پستان هایش از دو سو به زیر بغل می زند. یغما هم برهنه می شود.
میان حوضچه مقداری صابون کفزا می ریزد و با دست شورش می دهد. ناگهان به خنده می افتد. امل می گوید:« چرا خنده کردی مادر؟ سر گپ من اگر خنده کرده باشی دیگر هیچ وقت رازهای دلم را برایت نمی گویم.»
« سر گپ تو چرا خنده کنم جان مادر؟ خنده ام به خاطر داستان بود. داستان به جایی رسیده که اگر برایت قصه کنم تو هم بسیار خنده می کنی.»
« قصه کن.»
«نی! قصه نمی کنم.»
«چرا ؟:
«بد است، قباحت دارد، اگر به شیخ قصه کنی حتماً فکرهای غلطی خواهد کرد»
« در بارۀ کی؟»
یغما قهقه می زند:«در بارۀ من و تو.»
وقتی یغما می خندد،. لبهای گوشتی و دندان های سپید خوش ساختش، نگاه بیننده را به خود می کشاند. امل همان طوری که چشم به دهنش دوخته، می گوید:« از بس که از دندان هایت خوشم می آید دلم می خواهد که دهنت همیشه پُر از خنده باشد.»
«از کدام روزم بخندم دخترجان. مادر سرسپیدم را تنها گذاشته آمده ام پیش تو ولی تو هم یک بار از تۀ دل نمی خندی که شادم بسازی. اگر به خاطر تنهایی تو نمی بود، به شیخ صاحب می گفتم که پس روانم کند. استادم به من گفته بود که در اینجا برای زنان مدرسه می سازیم اما من که می بینم مردم نان شب و روزشان را ندارند. از کدام دلِ جمع، مدرسه بروند.»
امل می نالد:«مادر اگر تو رفتی من دیوانه می شوم. به یادت است، که می رفت گفت سه چار روز بیشتر نمی مانم اما امروز، شبِ پانزدهم رفتنش است.در دو هفته فقط سه بار تیلفون کرده.»
« می روم اما وقتی می روم که بغل ترا یک بچۀ کاکل زری پر کرده باشد.»
نگاه امل از چشم یغما برمی خیزد و در دیوار مقابلش به نقطه یی بخیه می خورد.
دیوار صحنۀ عشقبازی شیخ با زنانش می شود. شیخ در کنار یکی از زن هایش برهنه خوابیده و در گوشش زمزمه می کند« زن اصلی من تو استی که برایم فرزند می زایی».
یغما در حالی که بازویش را کیسه می زند، دست به زیر زنخش می برد، سرش را بلند می گیرد:«باز گریه میکنی ؟»
از لحن امل دل تنگی می بارد:« به دست خودم نیست مادر، به هر سو که می بینم شیخ پیش چشمم ایستاده است. وقتی می گوید«مادر محمد» خوب می فهمم که مرا طعنه می زند.»
«ترا شیطان آرام نمی ماند .من قسم می خورم که آقایم به آن زن ها اصلاٌ به چشم زن نگاه نمی کند. بچه ات که به دنیا آمد باز این تشویش های تو رفع می شوند.هنوز تعویذهای سید مانده اند.»
یغما چون با زبان مردم آشنا است برای تسلای خاطر امل، چند باری رفته به خانۀ سید مبین که ازش دعا و تعویذ بیاورد. یگانه امید حاجت مندان در آن دور و نواح، همین سید است. مردم، به دلیل نبود طبیب و دوا، بیماران را ازجاهای دوری نزد او می آورند. در سلسلۀ این رفت و آمدها یغما دیده است که مرتضی، بچۀ نو جوان سید، از زیر چشم دست و پای سپیدش را، دزدانه نگاه می کند. هر وقت که نگاه های مرتضی از روی دست و پایش می گذرد، یغما گرمای یک شعلۀ پنهان درونی را در تمام ذرات وجود خود حس می کند. شب که چراغ را خاموش می کند و میان بستر خواب فرو می رود، در فضای خاموش و تاریک اتاقش، یادهای روزانه به رقص برمی خیزند. دلش برای دیدن نگاه های مرتضی بی قرار می شود.تا دیرگاه خواب از چشمش فراری می باشد. به حیله هایی می اندیشد که راه رفتنش به خانۀ سید را هموار بسازد و تنها راهی که او را سهلتر به آن خانه می رساند، دامن زدن به اضطراب امل و امیدوار ساختنش به تعویذ و دعای سید مبین است.
همچنانی که تخت سینه و زیرگلوی امل را نرم نرمک کیسه می زند، دلداریش می دهد: «تو گریه نکن دخترم، من فردا باز می روم پیش سید. خداوند هیچگاه همه درهای امید را بر روی بنده گان امیدوارش نمی بندد.باور کن دخترم، این سید از مقربین بارگاه خداوند است، نَفسِ صدق دارد، تعویذی می نویسد که اصلاً باور نکنی. بیماران را بر پشت خر و اسب، عین جنازه پیشش می آورند،ساعتی بعد می بینی که بر پاهای خود شان به راه افتاده اند.این مردم خوش قلب دهاتی هنوز با گند و بوی شهر و بازار آشنا نیستند.من فردا باز می روم پیشش.»
امل از نوازش زیر گلوی خود با کیسۀ یغما، چشم ها را بسته و به قصۀ او گوش می دهد. یغما می گوید:« پدرم را خدا بیامرزد، او هم از همان آدم هایی بود که کلمۀ محمدی را هم باید از او اجازه می گرفتیم. صبح ها که طرف مکتب می رفتم می گفت:«چادرت را پایین تر بکش ابروهایت معلوم می شود، گناه دارد». روز دیگر که چادرم را تا سر ابروهایم پایین آورده می بودم، باز یک گپ پیدا می کرد و یک چیزی می گفت.مثلاً می گفت:« در راه به این سو و آن سو نگاه نکنی .با کسی گپ نزنی که صدایت را مردها می شنوند، گناه دارد .پیش پایت را ببین…چشم های من از دنبالت هستند».
امل چشم ها را بسته است. یغما می گوید:« خوابت می برد؟»
«نی، به قصه ات گوش دارم .»
یغما می گوید:« یادهای گذشته همیشه آزارم می دهد. جوانی انسان مثل خواب و رویاست.تا چشم باز کنی دیگر نیست. دیروز در آینه دیدم، موهای سرم رو به سپید شدن دارند. از پیری می ترسم.»
« وای مادر! به خدا جوانتر از من استی. »
یغما دستش را از کیسه بیرون می کند. اول دستۀ موی پایین افتاده بر روی امل را به عقب می زند و باز دوسه بار بر پستان هایش دست می کشد:« یک وقت پستان های من هم همین طور سخت و ایستاده بودند.»
امل شرمزده می خندد:« دلم بسیار می خواهد که یک کسی در مشت خود فشارش بدهد.»
یغما از درون یک تکان می خورد اما زود می خندد:« می آید، شاید همین فردا بیاید.از گپش معلوم می شد که می آید به خیر.»
« نی مادر، دلم می خواهد که یک کس دیگر این کا را بکند.»
ابروهای یغما چین برمی دارند:«مثلاً کی؟»
« تو نمی فهمی که کی را می گویم؟»
« مرا می گویی؟»
امل یک لحظه در خاموشی به چشمه هایش خیره می ماند و بعد می خندد:«نی مادر، دلم می خواهد که یک کودک خندان، با پنجه های سپید خود، فشارشان بدهد.شیرشان را بخورد، دندان بگیرد.»
« جان مادر! تو هنوز چند ساله استی؟!. وقت شیردادنت هم می رسد.»
می خندد:« این دو کبوتر وحشی تو، اول باید در دست های شیخ رام و ملایم شوند که برای شیر جا باز کنند. تو با این تن و بدن زیبایت هنوز هم فکر می کنی که شیخ زنان دیگرش را دوست دارد. »
بر شکم صافش دست می کشد:« خدا می داند هر لحظه که به یاد این شکم و این سینه ها می افتد، بر دلش چی غم گرانی سنگینی می کند.به این زودی ها به فکر بچه دار شدن نباش دخترم. یکی دو شکم که زاییدی از ریخت می افتی.»
امل نفسی دراز می کشد، یغما می گوید:« از گپ هایم که ناراحت نشدی؟»
امل پاها را به هم پیچ می دهد:« نی، از گپ هایت خوشم می آید.»
«گپ که می زنم تو چُپ می مانی، می گویم البته خوشت نمی آید.»
« نی مادر، از گپ هایت خوشم می آید، می گویم چرا شیخ مثل تو گپ نمی زند.»
یغما می خندد، امل می گوید:« گپ بدی زدم؟»
«نی جان مادر، تو هیچ وقت گپ بد نمی زنی. اما نمی دانم چرا از شیخ صاحب شکوه می کنی. من که یگان وقت از پشت دروازۀ اتاق خواب تان گذشته ام به گوشم رسیده که شیخ صدقه و قربانت رفته، نازت داده است.»
« وای مادر! تو گپ های ما را گوش می کنی؟»
یغما قهقه می زند:« وقتی ناله های ترا می شنوم، وارخطا می شوم می ترسم که بر سرت دست بالا نکرده باشد ولی همین که می فهمم ناله ها از خوشی استند، شکر خدا را به جا می آورم و آرام می خوابم.»
امل چشم ها را با ساعد دستش می پوشاند:« از تو می شرمم مادر.»
« اگر مرا مادرت می دانی نشرم.»
امل سر را بر دیوار اُریبِ حوضچه می گذارد. یغما بر گردن و سینه اش دست می کشد و می گوید:«باز به چی فکر می کنی؟»
« چرا بقیۀ قصۀ سوده را به من نمی گویی؟»
« گفتم که قباحت دارد، شاید خوشت نیاید.»
« بگو. من چشم هایم را بسته می کنم، طرفت نمی بینم.»
یغما می گوید:« داستان به جایی بسیار حساس رسیده.حالا سوده با یک زن فرانسوی و جمیله در یک اتاق به سر می برد.اتاق های زندان تنگ استند. جمیله و زن فرانسوی شب ها در یک بستر با هم می خوابند. سوده می بیند که این زن فرانسوی در نیمه های شب، آهسته آهسته جمیله را نیمه برهنه می سازد. جمیله خود را به خواب می زند. زن فرانسوی مثل یک مرد نازش می دهد…حالا جمیله به این ناز دادن عادت کرده است و سوده بی میل نیست که زن فرانسوی به سراغ او هم برود.»
یغما که خاموش می شود، امل همان طور با چشمان بسته می گوید: «می شنوم،. بگو.»
« تا همین جا خوانده ام… اما به شیخ قصه نکنی.»
امل چشم ها را باز می کند:« یعنی فکر می کنی که من گپ های ترا به شیخ می گویم؟!»
«شوخی کردم.»
«خیر، می رویم، بقیه اش را برایم بخوان.»
***
یغما موهای آبچکانش را خشک کرده و حالا در آینۀ قدنمای الماری لباسش ، به سر و صورت خود نگاه می کند. هنوز جوان است .دو سه بار به گونه های متفاوت جاذبۀ خنده های خود را می ازماید، لب و دندانش را زیبا می یابد. دستش را به زیر پستان های سرخم خود تکیه می دهد، جوانتر می شود، جوانی ها به یادش می آید. لحظه یی چشم ها را می بندد. به سفر دور و درازی تا گذشته ها می رود، تا همان روزگار نو جوانی که از زبان دختران هم صنفش، قصه های عاشق شدن و عشق ورزی های شان را می شنید..
از الماری پیراهنی رامی گیرد. روی تخت خواب هموارش می کند و به رنگ سبز غوره یی آن خیره می ماند. طراوت و سبزی بهاران دمشق، در برابر چشمش جلوه می کنند. پیراهن را می پوشد جلو آینه به تا و بالای خود با نظر خریداری نگاه می کند. یک دکمۀ یخنش را باز می کند. دکمۀ دوم را می گشاید، با گشودن دکمۀ سوم، خط نیمه تاریک میان دو پستانش نمودار می شود. از چشم بچۀ نو جوان سید به خود نگاه می کند، لبخندی بر لبانش می نشیند.موها را شانه می زند. زیر بغل و نرمه های گوشش را معطر می سازد و نگاهی عاشقانه به خود می کند. یغمای آن سوی آینه زبان به ملامتش می گشاید:” به کدام محفل شب نشینی دعوت شده ای؟! اگر کسی ترا در این لباس ببیند چی فکر خواهد کرد؟!” یغمای شگفتۀ این سوی آینه می خندد، سویش لبک می کند و از روی تخت خواب، حجاب سیاه اسلامیش را برمی دارد، میانش فرو می رود و آن گاه قهقه می زند: ” من یک زن محجبه و همیشه عزادار استم ، در حقم گمان بد نبر”
تا آخرین پله های زینه تبسم از لبانش دور نمی شود.
بر دهکده و آن دو حویلی درون و بیرون، وضعیتی حاکم است که یغما به قدر یک سلام علیک خشک و خالی هم، با مردی امکان سخن گفتن ندارد. چار پنج تا مرد جوان و سه چارتا آدم پخته سال حویلی بیرون هم، تا چشم شان بر او می افتد، به رعایت ادب، روبه دیوار، پشت سوی او می کنند.
امروز هم همین که به حویلی بیرون می برآید باز هم همان مردان مجرد با تفنگ های راست ایستاده برشانه های شان، بی درنگ به او پشت می کنند. یغما که از آنهمه حرمتگزاری پُر از ریب و ریا همیشه دلتنگ است در دل با خود می گوید«چی بی تمیزی آشکاری ! میله های شخ شخ تفنگ های شان را سوی آسمان گرفته اند و کون های بویناک شان را سوی من…».
ناصر که در چپرخار سردش یکبغله لم داده، رادیوی کوچک بالای سینه اش را بر زمین می گذارد، تفنگش را برمی دارد و بی حال از جا برمی خیزد.سگ گوش بریده اش از زیر چشم سوی یغما بد بد نگاه می کند. یغما از دروازه بیرون می شود و قدم به کوچه می گذارد. ناصر با پنج شش قدم فاصله از دنبالش روان است.
نرم باد صبحگاهی، یگان بار چادرنماز یغما را به تنش پیچ می دهد، کمر و سرینش را با دقت قالب می گیرد. ناصر یک لحظه هم چشم از فرو رفته گی های پایین تنه اش برنمی دارد. شب ها تا دیرگاه در بستر خوابش، همین تن خوشتراش گوشتی پیچیده در حجاب را، برهنه پیش چشم دارد. تن یغما در امتداد کوچه، یک خط خوشبوی نامریی را از دنبال خود ترسیم می کند.
به دم دروازۀ خانۀ سید مبین می رسد، ناصر راهش را سوی بقالی سرکوچه کج می کند.او همیشه تا بیرون شدن یغما از خانۀ سید، همان جا پیش روی دکان منتظرش می نشیند و جریان رفت و آمدهای مردم به خانۀ سید را از دکاندار گزارش می گیرد.
یغما دروازه راتیله می کند، باز است، داخل می شود.
خاله هاجره زن سید، در زیر برندۀ خانه، تنور افروخته، تاچشمش بر یغما می افتد، شتابزده از جا برمی خیزد،به پیشبازش می دود:«چشم به راهت بودم بی بی حاجی،خوش آمدی،مانده نباشی»
«چشمت درد نکند خاله، زنده باشی،چطور استی. سید آقا چی حال دارد؟»
«خوب است، سید خوب است.بی بی چی حال دارد؟»
«حال ندارد، پریشان است… سید آقا خانه است؟ »
« نیست، مگر می آید.رفته پیش ملای هراتی، برایش زعفران وعده کرده بود.می آید، تا تو یک پیاله چای نوش جان کنی سید هم می رسد ».
«شاید زود نیاید . بی بی من تنهاست . »
« می آید،همین حالا شاید در کوچه باشد.»
«نمی دانم.چطور کنم. اگر دست خالی بروم باز خاطر بی بی پریشان می شود. »
« می آید ان شا الله زود می آید.همین جا برایت توشک می اندازم.»
می رود، توشکی می آورد و بر گلیمچۀ کنار دیوار، هموارش می کند :« تو آرام تکیه بزن من چند تا نان به تنور بزنم که خمیرم ترش کرده.هوشم به گپ هایت است…دق که نمی شوی؟»
یغما می گوید:« تو آرام به کارت برس، من هم نگاه می کنم که این نان های خوش مزه را چطور می پزی .»
بر توشک چارزانو می زند. روبند حجابش را ازسر دور می کند و چادرش را دور گلو می پیچاند.از زیر چشم در و پنجره ها را دزدانه دید می زند. گوش فرا می دهد ولی از مرتضی خبری نیست . خاله هاجره که طعم گوارای بذل و بخشش هایش را زیر دندان دارد نیم هوشش به تنور است و نیم دیگرش به او و می گوید: «بی بی چطور است ؟»
« حال بی بی خوب نیست. زرد و زار عین زعفران. شب و روزش غصه خوردن، در خواب و بیداری به فکر بچه دار شدن .تا چشمش به من می افتد، می گوید، مادر تعویذم را نیاوردی؟»
خاله هاجره با چشمان دود زده و پرآب، پیوسته سر را به نشانۀ همدردی شور می دهد:« در دربارش هیچ چیز کم نیست.دلداریش بده بگو نا امید نباش که نا امید شیطان است».
نانی را به تنور می زند، سر را از هُرم تنور به یکسو می کشد، نگاهی میان تنور می افگند بعد شانه را راست می کند، دو انگشتش را مثل دو شاخۀ غولک، در برابر چشمان یغما می گیرد:«دو تعویذ دیگر هنوز مانده»
سر و صدایی از کوچه به گوش می رسد.کسی با لهجۀ تند طالبی،بلند بلند چیزی می گوید.خاله هاجره به آواز بیرون گوش فرا می دهد :«خدا خیر کند، صدای مرتضی بود به گمانم .»
صدا که بلند تر می شود، برمی خیزد، دوان دوان سوی دروازه می رود و بازش می کند. مرتضی با رنگ پریده در برابر یک طالب ژولیده مو دم دروازه ایستاد است.خاله هاجره پرسش آمیز سویش می بیند:«چی گپ است مرتضی؟»
مرتضی ترسیده می گوید:«این ملاصاحب می گوید چرا پاچه های ایزارت را بالا کرده ای.»
طالب کج کج سویش می بیند:«اگر یک روز دیگر دیده بودم که پاچه هایت از بجلک پایت بالاتر است دُره می زنمت، فهمیدی؟!»
خاله هاجره نگاهی از دروازۀ باز به حویلی می اندازد و با صدی بلند خطاب به یغما می گوید:«بی بی حاجی بیا ببین که این ملاصاحب چی می گوید، بچه ام را می ترساند.»
طالب از دروازۀ باز به داخل حویلی نگاه می کند. یغما به عمد به زبان عربی چیزی می گوید گرچه طالب گپش را نمی فهمد اما این را می داند که عرب است. شتابان از آن جا دور می شود. مرتضی با بانگی آب برشانه، وارد حویلی می شود. سطل های لبریز، پاچه های تنبانش را ترکرده اند.خاله هاجره،عتاب آمیز می گوید :« چقدر دیر کردی، چاه می کندی؟! پرکن چایبر را که آتش خاکستر شد . بیار یک گیلاس آب سرد به بی بی حاجی که پخته شد مسلمان در این هوای گرم .»
مرتضی با نگاه گریزان،ازجلو یغما می گذرد. نیمی از سلام به مشکل از دهنش بیرون می شود. چشمان یغما به دنبالش تا دروازۀ خرچخانه بخیه اند و در آن حال حس می کند که هوا بسیار گرم است .دکمۀ یخن را می گشاید و از گرمی هوا شکوه می کند:
«هوا امروز باز گرم است.اگر پنکه یی باشد، صدا کن بچه ات را که بیارد.»
صدای خاله هاجره رو به خرچخانه می دود :«چی شدی مرتضی؟ خیز کن پکه را از اتاق پدرت گرفته بیار که مسلمان هلاک شد از گرمی. هله جان مادر!»
مرتضی از خرچخانه با صراحی سفالینی بیرون می شود. تا به نزدیک یغما می رسد دو بار گیلاس را آب می کشد و از دو قدمی با چهرۀ سرخ شده از شرم نوجوانی، سلام می کند. صراحی را جلوش می گذارد. وقتی در گیلاس آب می ریزد چشم یغما به قانقورتک زیر گلویش مانده است. هاجره باز می گوید : « بدو از اتاق پدرت پکه را گرفته بیار، خیزکن!. آب که می آوردی پاچه هایت را با لاکن.»
« بالاکرده بودم، پیش دروازه که رسیدم همان طالب دید به قهر شد گفت اگر دفعۀ دیگر پاچه ات را با لا دیدم پایت را می شکنانم ».
و می رود پکه یی را می آورد و به دست یغما می دهد. یغما یخن پیراهنش را با دو انگشت از تن دور می گیرد،گردن و چاک سینه را پکه می زند.نگاه های مرتضی دزدانه بر گردن و سینۀ سپیدش می نشیند ولی زود ازش چشم می گیرد و سوی خرچخانه به راه می افتد
خاله هاجره نانی را از تنور بیرون می کند، گرد پشت و رویش را با آستینچه می گیرد و سوی یغما پیش می کند. یغما می گوید:«سیر استم خاله جان»
«یک لقمه بگیر،کبر نشود .آرد ما للمی است ».
یغما گوشۀ نان را می شکند. خاله هاجره با خنده می گوید :«سید خاصه خور است. سابق که نان از آرد للمی نمی بود، چاشت که پیش رویش یک کاسه ماست خانه گی نمی بود، شوربا که از گوشت گوسپند نمی بود، لب به نان نمی زد مگر حالا چیزی نمی گوید، با همین غریبی می سازد.»
نگاه یغما به ارسی خرچخانه مانده است. ارسی تنها دو شیشۀ سالم گرد آلود دارد. جای بقیه شیشه های شکسته را کاغذ گرفته اند.یغما گمان می برد که از شگاف کاغذهای ارسی باید یک جفت چشم حریص سویش نشانه رفته باشد. دکمه های پیراهنش را بیشتر باز می کند و تخت سپید سینه اش را پکه می زند . بازتر می نشیند.
خاله هاجره گپ خود را دنبال می کند:«که می گویم،سید! یک مادگاو بخرکه اگر ماست و قیماقش را تو خوردی، یک کاسه دوغش به ما هم برسد،می گوید”از کدام پول و پیسه؟ من اگر داشته باشم اول باید بروم به زیارت خانۀ خدا که پایم بر لب گور است.”
یغما درعین حالی که زرنگی خاله هاجره را برای طلب پول، در دل تحسین می کند، دست ها را به دو سو باز می گیرد تا شخی هایی را که گوییا تازه به تنش راه یافته بیرون کند .پاها را هم دراز می کند و می گوید:«برود، سید آقا، چرا نمی رود. راست می گوید، فریضه است باید که به جا بیارد.نیت که اصیل بود پولش را هم خدا می رساند .چی نام دارد این بچه ات؟»
«مرتضی» .
«این آقا مرتضی هم برود. جفت شان بروند، خانۀ خدا را زیارتی بکنند، خاک جدشان را برچشم بمالند که به این دنیای فانی چندان باوری نیست . دست سید آقا اگرتنگ است، دست همه مریدان و اخلاصمندانش که تنگ نیست.به شیخ بگویم از جان و دل شاد می شود .امسال که از دست رفت، وقت حج گذشت، سال دیگر اگر اجل مهلت داد، شیخ به این آرزو میرساندش. سید آقا بر همۀ ما حق دارد، آخر اولاد پیغمبراست. مگر ما در شهر و گذر خود، چند تا بندۀ خدا از نطفۀ پیغمبر داریم ؟»
سر خاله هاجره به تایید شور می خورد« :حقیقت میگویی بی بی حاجی، در این زمانه سید حقیقی کجاست.»
و مرتضی را بلند صدا می زند. مرتضی در چوکات دروازۀ خرچخانه نمودار می شود. خاله هاجره می گوید:«بیا صراحی را آبِ تازه پرکن که گرم شد »
مرتضی که می آید، یغما می گوید :«نه، گرم نشده، بگذارش، بگذارش باشد.. .ببینم آقا مرتضی، دلت می خواهد حاجی آقا باشی؟»
مرتضی از گپش چیزی نمی فهمد، سوی مادر نگاه می کند. پیشانی خاله هاجره چین می خورد:« چرا جواب نمی دهی بچه، گپ زدن یادت رفته؟!»
یغما تبسم می کند :«شاید از گپ زدن با زنان نامحرم خوشش نیاید» .
مرتضی نگاه بر زمین می دوزد. خاله هاجره می گوید: « کدام زن نامحرم؟! یک مادرش من یکیش هم تو، نامحرم کیست؟!»
یغما دل می یابد:« پرسیدمت آقا مرتضی.خوشت می آید که حاجی آقا باشی؟ خوشت می آید که درگذر و محل، طالبان در برابرت دست برسینه بگذارند، بگویند حاجی آقا چی امر و خدمت است. دیگر کسی نگوید که پاچه های تنبانت را بلند کن یا پایین بکش، خوشت می آید؟»
سر مرتضی با یک لبخند کم پیدا، به پایین خم است. یغما رو سوی خاله هاجره می کند:« باورم نمی شد خاله جان.خوب شد دیدم. به اولاد پیغمبر می گویند پاچه ات را تا کن، این بکن و آن نکن. به شیخ می گویم، کور نیستند، میان خوب و بد باید که فرق بگذارند این طالبان.»
خاله را رها می کند، حالا مخاطبش مرتضی است:«تو بچۀ با حیایی استی اما وقتی با من گپ میزنی شرم نکن..من مثل مادرت استم. من ترا از این به بعد پسر خود می خوانم…پسرم می شوی؟»
مرتضی خاموش است.به زمین نگاه می کند.. پیشانی خاله هاجره باز چین برمی دارد:«چرا گنگ شدی مرتضی؟! جواب بی بی حاجی را بده، بگوها، می شوم ».
لبهای مرتضی می جنبند:« می شوم.»
یغما چشم در چشم هاجره دارد:«خاله جان، فال گرفته بودم که اگر خدا مرا مادر فرزندی ساخت، بی بی مرا هم از برکت دروازۀ این سید پاکدل، به مراد دلش خواهد رساند.»
سوی آسمان می بیند، دست هارا به دعا برمی دارد: خدایا به شفاعت جد این سید جنتی، بازوهای بی بی مرا هم گهوارۀ یک کودک کاکل زری بساز.»
خاله هاجره می گوید:«ان شاالله، ان شالله، می سازد. در دربارش هیچ چیزی کم نیست.»
یغما می گوید:«به سید آقا بگو که غم یک گاو شیری را بخورد.در این هوای گرم، بی یک کاسه ماست، بی یک کاسه دوغ، که مشکل است. تو راست گفتی خاله جان. سید یک مشت استخوان است .صبحانه یک پیاله شیر، یک تکه قیماق که نخورد، حال به تنش نمی ماند.از سر صبح تابه شام، با این همه بیمار وحاجتمند تا و بالا دویدن که حوصله می خواهد.به سید آقا بگو که همین فردا پس فردا یک گاو شیری حتما باید بر آخور گوشۀ حویلی تان بانگ بزند.در فکر پولش نباشد.دربار خدا بزرگ است.»
«بی شک که بزرگ است. در دربارش هیچ چیز کمی ندارد، هیچ چیز.. .»
«خاله درد سر دادمت. بروم که بی بی تنهاست سید آقا هم نیامد.نمی دانم فردا صبح خانه می باشد یا نه ؟»
«صبح جمعه است، پیش از چاشت می رود به نماز جمعه، اگر می آیی می گویمش که نرود؟»
« وای خدا، مرگم بده! گناهکارم می سازی خاله. اگر وقت داشتم بعد از چاشت می آیم اگر نه یک روز دیگر.»
خاله هاجره می گوید: صبح ملا اذان می رود به خانۀ یکی از مریدانش،خیرات دارد، دیگدانش را که متبرک ساخت می رود به نماز جمعه.»
«ببینم که چی وقت آمده می توانم…خیر باشد» .
« هر وقت که بیایی قربان قدم هایت.مرا خواهر قُرآنیم باشی، دین به دنیا. »
«استم، استم خاله جان، مادرم استی. بروم که بی بی تنها ست.»
برمی خیزد. خاله هاجره در کنارش روان است. مرتضی از زیر برنده تن گوشتیش را تماشا می کند. خاله هاجره دور از نظر یغما دستش را به پشت سر برده، سوی مرتضی اشاره می کند که به بدرقۀ یغما تا پشت دروازه بیاید اما مرتضی ازشان چشم برمی گیرد و با غولکش، میان برگ های درخت، سنگی رها می کند.
خاله هاجره که دروازه را از پشت یغما می بندد، تیز تیز می آید، با چشمانی از حدقه برآمده لب به دشنام می گشاید :«او کره خر! که می گویمت بیا تا دروازه، یک به امان خدایی کن چرا رویت را دور می دهی؟ دور بینداز آن سبیل مانده را که چشم کسی را کور می کنی به دار بالایت می کنند.برو گیلنه را بردار ازدکان نبی تیل بیار که لمپه تیل ندارد. »
سید مبین نمازش را تمام کرده، جانمازش را در تاقچۀ کتاب هایش می گذارد و می آید بر روی توشک لاغر چارزانو می زند.
امروز از کار تعویذ نوشتن فارغتر است برای خود در خانه کار می پالد.گرداگرد اتاق را از نظر می گذراند، چشمش بر شیشۀ لمپه بخیه می شود. یک پروانه گک بیقرار دور چراغ در حال چرخیدن است. نیمی از عمر سید در حیرت گذشته . گاهی که از چیزی شگفتزده می شود، چشم های گرد گرد عسلی رنگش، مثل دو سکۀ مسی، روشن می شوند. در کتاب ها خوانده که صوفیان به هنگام رقص وسماع، خدا را چون شعلۀ تابان در میان می بینند و به دورش می چرخند. نگاهش به پروانه است که همچنان دور چراغ می چرخد و می چرخد و پس از چندین دور، سرانجام دلبد و گیچ می شود و در جایی می افتد. سید از حیرت بیرون می برآید، آه می کشد:«قربان خداییت شوم! پروانه هم همه چیز را می فهمد».
شیشۀ لمپه، دود زده است. سید دورادور اتاق را دید می زند، چیزی که به نظرش نمی رسد، دهنش را سوی دروازه دور می دهد:
«هاجره! »
کسی جوابش نمی دهد.
هوا می گیرد و باز صدا می کند:«هاجره!»
باز پاسخ نمی گیرد. برای صدای سوم بی حوصله است. از چپه یخن کُرتی شتری رنگش، تار و سوزن را می گیرد اما چی را باید بدوزد. چار گوشۀ اتاق را نگاه می کند ولی چیزی نمی یابد. هاجره دسترخوان در دست، وارد اتاق می شود:« چی می خواستی سید؟»
« صدا می کنم جواب نمی دهی. صبح دیدم دهن بالشتم پاره شده بود، پخته هایش برآمده بود، گفتم بدوزمش.»
« تو چقدر شوق کهنه دوزی داری سید. من دوختمش. زعفران نداشتی آوردی. برو تعویذهایت را نوشته کن. امروز مادر خواندۀ شیخ باز آمده بود.»
« بخیز یک دستمال بده، شیشۀ لمپه را پاک کنم…کجاست مرتضی؟»
« رفته تیل بیارد» .
«چرا وقتتر روانش نمی کنی زن! وقت خراب است» .
وقتتر روانش کرده بودم، دکاندار گفته بود پسانتر بیا» .
«وقت خراب است، به زمانه اعتبار نیست. بیجای نشیند، بیجای نخیزد،کدام گپ بیراه از دهنش نبرآید» .
هاجره چار گوشۀ اتاق را دید می زند، چیزی که به نظرش نمی رسد، چادر خود را از سر می گیرد:« همراه یک گوشه اش پاک کن .»
«همراه چادرت؟ »
« تو چی کار داری همراه چادرم؟ صبح کالا می شویم .»
«سر زن که لُچ باشد، به شمار تارهای برهنۀ مویش، در دوزخ غوطه می خورد.»
خاله هاجره بی اعتنا به موعظه اش، می گوید:«نه بیجای می شیند نه بیجای می خیزد، حالا کلان بچه است، خوب و بد دنیا را می فهمد، اگر رضای خدا بود به سال روانش می کنیم به حج.»
سید پلکک می زند:
« کی را می گویی؟»
«کی را می گویم؟! دیگر کی است؟ مرتضی را می گویم .»
سید دو سه بار با تعجب نگاهش می کند، بعد شیشۀ لمپه را مثل سُرنی، پیش دهن می گیرد و َتف گرمش را در آن می دمد. فتیلۀ روشن چراغ در برابر هوای اتاق، شورک می خورد. سایۀ لرزان سید در زاویۀ اتاق، از این دیوار به آن دیوار خیزک می زند. خاله هاجره از گپ های دور و درازی که در دلش تا و بالا می رود، یکیش را با صدای غژغژ شیشۀ لمپه، همنوا می سازد:
« مرتضی دیگر بچۀ خورد نیست که هر ساعت پرسان کنی،چی شد، کجا رفت؟.اگر خدا قسمت کرده بود سال دیگر باید برود به حج. »
سید سر را بلند می گیرد. چشم هایش مثل دو سکۀ کوچک مسی در چهرۀ خاله هاجره بخیه می شوند .خاله هاجره می گوید: «چرا حیران حیران طرفم می بینی سید؟»
سید شیشه را در لمپه می اندازد .فتیله را میزان می کند و با همان حیرت کودکانه اش می گوید« : جن لگد نکرده باشی زن! چی می گویی که من نمی فهمم.مرتضی را به حج روان کنیم؟!»
خاله هاجره مژدۀ رفتن پدر و پسر به زیارت خانۀ خدا و آمدن گاو به خانۀ خودشان را چنان آب و تاب تعریف می کند که سید چشم از دهنش برنمی دارد.
نان و چای را خورده اند. شب هم ناوقت شده، مرتضی در بستر خواب زیر درخت به خواب رفته است..هوای گرم اتاق، بستر خواب سید را هم به بیرون در زیر برنده کشانده است.
سید کلاه سپید نمازش را بر سر دارد. لحاف را دورش پیچانده و بالای بستر خوابش نشسته است. زیر زبان دعای پیش از خواب را مرور می کند. آخور ویران کنج حویلی یگان بار هوشش را می رباید، سلسلۀ دعایش را می بُرد اما بخش اعظم هوشش در مکه، میان جمعیت بی شمار زوار، به دور مکعبی سیاهپوش سرگردان است. جیب ها را از سنگچل انباشته چون پسانتر راهی سرکوب شیطان می شود.
هاجره صراحی آب را کنار بسترش بر صُفه می گذارد. و خودش هم همان جا می نشیند.
خواب از چشمان زن و شوهر پریده است. هاجره می داند که دعای سید به آن زودی ها پایان نمی یابد، به آخور کنج حویلی نگاه می کند و با زمزمه با خود، گپش را به گوش سید می رساند:« نیک محمد را احوال بدهیم که برود پیش کوچی ها. اگر یک گاو پشاوری پیدا شود، شیرش تمام سال خشکی ندارد ».
سید دعایش را پایان می دهد..با دمیدن هوای تنفسی، بر گرداگرد خود یک حصار نفوذ ناپذیر برمی افرازد که از شر جن های کافر در امان باشد، بعد می گوید:«اول باید پیسه را بیارد، بی پیسه که طرف خیمۀ کوچی ها دور بخوری سگ های شان را به جانت ییله می کنند .»
خاله هاجره می گوید:«مال را که خوش کرد به بی بی حاجی می گوییم که پیسه اش را بیارد.»
« گفتمت که بی پیسه یک کلمه گپ نمی زنند، می گویند مال ما بیعزده می شود . گپ این زن هوایی نباشد.؟!»
« چی می گویی سید، دستش را بر سر قرآن ماند، مرا دین به دنیا خواهر خواند .»
سید می گوید :« نیک محمد را می خواهیم که اول بغل و بغول آخور را یک دست بزند، بی بی حاجی بیاید ببیند بعد از آن راست و دروغ گپ معلوم می شود .حالا برو که من هم صبح وقت رفتنی استم» .
کلاه نمازش را در کنارش می گذارد و به زیر لحاف فرو میرود. باد برگ های درخت را شور می دهد، شر شر خواب آورش چشم های سید را می بندد .
خاله هاجره از جا برمی خیزد که به اتاق برود بخوابد ولی پایش نمی رود. از صفه پایین می شود. ناخواسته به سوی آخور ویران به راه می افتد.درخیالش یک مادگاو و گوساله یی زرد رنگ تصویر می کند و بر آخور پُر از شبدر تازه، جای شان می دهد. دلش از یک شادی کوکانه می تپد. برگوشۀ دیوار ویران آخور می نشیند.از چشم یک گاو شیری، به حویلی نگاه می کند. در سراسر حویلی، بوی شاد شبدر و سرگین با صدای یک گوساله یک چرخ می زند.خاله هاجره دست ها را جلو دهن می گیرد، به طوری که تنها خودش می شنود،. آهسته صدا می کشد :
ــ باااع.
یک روز پیش از این، سید پاچه ها را بر زده همه کوچه و گذر و بازار را زیر پا گذاشته تا نیک محمد را یافته و گفته که فردا به خانه بیاید.
آفتاب داغ شده که یغما دروازۀ حویلی سید را می گشاید،.از زیر برنده، دود تنور بلند است. در کنج حویلی نیک محمد و مرتضی گِل تر کرده اند، آخور را دستکاری می کنند . تا چشم مرتضی بر یغما می افتد، دست های گل آلودش را در سطل آب فرو می برد و با عجله سوی یغما می دود. این بار با صدایی بلندتر از دیروز، سلامش می دهد. یغما قد و قامتش را از نظر می گذراند:«ماشا الله آقا مرتضی،گلکاری هم بلد استی؟»
مرتضی سر را خم می اندازد تبسم بر لبش هست. یغما می گوید: «کجاست مادرت؟ »
مرتضی روبه خرچخانه صدا می زند «ننه! بی بی حاجی آمده»
خاله هاجره با دست های آردآلود، از خرچخانه بیرون می شود. صدایش پر از هیجان است : «قربان قدم هایت بی بی حاجی، خوش آمدی. ببخش دست هایم آرد پُر است، در مهمانخانه بشین، می آیم .هله مرتضی! بی بی حاجی را به مهمانخانه ببر. »
یغما لبخند می زند« :ان شا الله که سید آقا خانه باشد؟»
« می آید، تا تو یک پیاله چای بخوری سید هم پیدا می شود» .
یغما از دنبال مرتضی به راه می افتد. از کنار تنور که می گذرد چشمش بر خمیردان می افتد. از لبه هایش خمیرسرریزه کرده است .به پشت سر می بیند، خاله هاجره هنوز دم دروازۀ خرچخانه ایستاده است. یغما می گوید:« خاله خمیرت بالا آمده ترش نکند.به گمانم که من بی وقت آمدم» .
« چرا بی وقت آمده باشی بی بی حاجی، خانۀ خودت است. اگر در خانه گرمی باشد که همین جا در بیرون برایت توشک بیارم ؟»
« نه،خانه خوبتر است.بگذار که آن مرد کارش را بکند.»
ها جره نزدیکش می آید. با حالتی شرم زده می گوید: «خواهرزادۀ سید است ..ما که در این چند سال گاو نداشتیم، برف و باران خرابش کرده است. گفتم آخور را یک دست بزند.»
« کار خوبی کردید» .
و از دنبال مرتضی وارد کفشکن می شود. مرتضی دروازۀ مهمانخانه را می گشاید و از همان دم دروازه می گوید« :چای بیارم یا آب؟»
ـ یک پیاله چای می خورم اما به شرطی که خودت بیاری.مادرت را بگذار که به کارش برسد. »
مرتضی می رود .فکرهای که تا نیمه شب، راه خواب یغما را زده بودند باز به کله اش هجوم می برند.ضربه های دلش کمی شتاب می گیرند. دمی پستر خاله هاجره وارد اتاق می شود .پکه یی در دست دارد.مگس های دور و پیش یغما را فرار می دهد، رویش را هم پکه می زند اما یغما پکه را از دستش می گیرد:«گناهکارم نساز خاله جان.»
خاله هاجره می گوید: «.زود برایت چای می آرم .بیا این جا نزدیک ارسی بشین .امروز هوا بد نیست.اگر یک ساعت تنها ماندمت دق که نمی شوی؟»
« چای هم اگر می آوردی بده به دست مرتضی.اگر تو آوردی نمی خورم. تو به کارت برس .به این خواهر زادۀ سید بگو اگرسید آقا از کارش راضی بود یک تحفه پیش من هم دارد.»
« صبح گفتمش که بی بی حاجی برای سید گاو میخرد، آب و علفش به دست توست. از خوشی در حویلی رقص کرد.دیوانۀ یک کاسه دوغ است.زن و بچه هایش را راکت برد.غیر از همین دروازه، دیگر همه درهای عالم به رویش بسته استند. دیگر هیچ جایی ندارد» .
چشم ها را از حدقه بیرون می کند، با انگشت بر شقیقۀ خود می زند:«مغزش هم چندان به جای نیست . سرسر خود گپ می زند .»
یغما سر شور می دهد:«خدا خودش به داد این مردم عذاب دیده برسد . برو که خمیرت ترش نکند، برو خاله جان ».
هاجره هنوز رو برنگشتانده که یغما می گوید:«راستی خاله جان یک چیزی اگر بپرسم،آزرده که نمی شوی؟»
خاله هاجره با سلی آهسته بر روی خود می زند:« وای ! چی گپ هایی می زنی بی بی حاجی .که آزرده شوم کور می شوم.»
یغما می گوید:« آقا مرتضی قُرآن خوانده میتواند؟ »
نشانه های خوشحالی از چهرۀ خاله هاجره می پرند. نگاه و لحن گفتارش، آغشته با ترس و تملق است :«بسیارخوانده بود بی بی حاجی، سید خودش همراهش می خواند. به مسجد می رفت. اولاد پیغمبرکه قرآن نخواند، بدتر از شمر و یزید است. چند سوره را هم از یاد کرده بود مگر.بچه است، هوش پرک است از یادش رفته باشد. مادر مرده را ما آرام نمی مانیم. آب می آورد، سودای بازار می آورد، درون و بیرون می شود.از سر صبح تابه خفتن، کونش زمین را بوی نمی کند. به یک دَوِش است مادر مرده .»
« خیر باشد خاله جان .می فهمم که تو هم تنها دست استی . هیچ کس که نبود من خودم همراهش می خوانم .به زیارت خانۀ خدا که می رود چند دعایی هست که باید یاد داشته باشد.»
« می فهمم بی بی حاجی، خوب می فهمم. حاجی که قرآن خوان نبود، که دعا یاد نداشت، حجش قبول نمی شود.»
می خندد:«بچۀ خودت است .هرگلی که می زنی بر سر خود می زنی .اختیار دارش تو استی بی بی حاجی.»
از سوال های بیشترش می ترسد:« بروم که خمیرم ترش کرده.»
و می رود.
یغما در انتظار آمدن مرتضی است. با وسواس، چار گوشۀ اتاق را از نظر می گذراند. چشمش در دیوار مقابل بر همان قاب کوچک عکس پیوند خورده که دیشب در باره اش اندیشیده بود.. برمی خیزد، نزدیک ارسی می نشیند. نگاهی به حویلی می کند.خاله هاجره نخستین نانش را بر تنور می زند، همزمان دروازۀ اتاق باز می شود،مرتضی با پتنوس چای به درون می آید. حالا از دیدن یغما سرخ نمی شود. پتنوس را جلوش بر زمین می گذارد. پیالۀ چپه را راست می کند:« بوره می خوری یا بروم کشمش بیارم؟
«دو قاشق بوره می خورم، فقط دو قاشق .»
مرتضی یک زانو را می خواباند، میان پیاله بوره می ریزد. وقتی پیاله را جلو یغما می گذارد، نگاه های یغما را بر روی خود خیره می یابد. سر را پایین می اندازد. یغما می گوید:« کجاست پیالۀ خودت؟»
« من چای خورده ام. »
« نمی خواهی با مادرت هم یک پیاله چای بخوری؟»
نگاه پرسش آمیز مرتضی در چشمش گره می خورد .یغما می خندد :« یادت رفت ؟ نگفتی که پسرم می شوی؟»
مرتضی نیمی از رویش را در پس زانوی ایستادۀ خود پنهان کرده، شرمخنده یی بر لب هایش نشسته است .یغما به خط نورستۀ پشت لبش نگاه می کند:«چند ساله باشی جان مادر؟»
مرتضی، چرتی زمین را نگاه می کند. هم به سایقۀ حجب روستایی و هم به دلیل مواعظ ملای مسجد از تنها بودن با یغما اندک هراسان است. نیمخیز می شود که برود: «من درست نمی فهمم.بروم از مادرم پرسان کنم ؟»
ــ نه لازم نیست .بشین. باشی شانزده ساله .
مرتضی هم سر شور می دهد:«ها، باشم شانزده ساله » .
«می فهمی از چی فهمیدم که شانزده ساله استی؟»
«نی.»
« باید بفهمی وقتی یک پسر بچه جوان می شود خیلی چیزهایش تغییر می کند . می فهمی کجایش تغییر می کند؟»
«نی.»
« نزدیک بیا تا نشانت بدهم» .
مرتضی دودل نگاهش می کند.یغما می گوید:«گفتم نزدیک بیا.»
مرتضی کمی سویش می خزد. یغما انگشتش را بر قانقورتک زیر گلویش می گذارد:«این جا بالا می آید.سیبک زیر گلویش بالا می آید. از توهم بالا آمده.»
مرتضی از ترس در حال گریز است:« من می روم که با نیک محمد دست پیشی کنم .»
یغما قاب عکسی را که از دیوار آویزان است با نگاه های خیره برانداز می کند انگار در همان لحظه چشمش بر آن افتاده باشد:«این عکس از کیست ؟»
سر مرتضی سوی عکس دور می خورد :«عکس سیدجان پیر»
«عمویت است ؟»
مرتضی تبسم می کند:« نی، ملنگ است» .
«این را پدرت آن جا میخ کرده است ؟»
« ها»
سر یغما به نشانۀ دریغ شورمی خورد:«کار درستی نکرده است .مگر نمی داند که طالبان عکس را قدغن کرده اند؟»
خنده از لبان مرتضی می گریزد.رنگ گندمیش به سپیدی می گراید .یغما می گوید:«عکس را نباید روی دیوار می آویختیت .این جرم است، جزایی سنگین دارد»
مرتضی چُست از جا برمی خیزد،عکس را از میخ پایین آورد.یغما با پیشانی ُترش می گوید:«چرا پا یینش کردی؟ بگذار سرجایش» .
« فکر پدرم نشده، می برم به مادرم می دهم.»
« نه،هیچ جایی نبرش، بگذار سرجایش.»
مرتضی گیچ و بی تصمیم ایستاده است، قوغ آتش را در دست دارد. یغما با لحن تحکم آمیزی می گوید:«گفتمت بگذار سرجایش.این را تنها من دیده ام، من که نمی روم به طالب خبر نمی دهم آقا مرتضی. مگر تو پسرم نیستی؟»
مرتضی زود می گوید:«استم ».
« پس بگذار سرجایش ».
مرتضی دل و نادل، قاب عکس را دوباره بر میخ می آویزد. یغما میگوید:«بیا بنشین !.»
مرتضی می نشیند یغما می گوید:« اما آقا مرتضی، ناراحت نباش. این را گفتم تا چشم و گوش همۀ تان باز باشد، طالب به این کار جزایی سنگین می دهد. می دانی؟»
« ها می دانم».
« می دانی، چرا طالب عکس را قدغن کرده اند؟»
« عکس گناه دارد .»
« خوب چرا گناه دارد »
« خدا گفته که عکس حرام است.»
« ببین! وقتی آدم عکس کسی را می گیرد یا تصویر کسی را نقاشی می کند و بر دیوار می آویزد، خدا در روز محشر به آن عکاس می گوید،خوب بندۀ من، تو که به کارهای خدایی دست درازی کردی و زنده جان آفریدی، حالا بفرما و نَفَسَش هم بده. و چون انسان نمی تواند به عکس، نفس ببخشد آن وقت خداوند حکیم، َنَفس همین عکاس را می کیرد و رهایش می کند در تن آن عکس. عکس زنده می شود ولی آن عکاس می میرد… فهمیدی؟»
سر مرتضی دو سه بار شور می خورد :«ها، فهمیدم ».
« و تو میدانی وقتی یک انسان در روز محشر بمیرد چی کارش می شود؟»
« نمی فهمم.»
یغما می گوید :
« تو بچۀ هوشیاری استی، این را باید بدانی که وقتی انسان در روز محشر بمیرد دیگر نمی تواند وارد بهشت شود… می تواند؟»
« نی نمی تواند .»
یغما از ارسی نگاهی به حویلی می اندازد .خاله هاجره و نیک محمد سرگرم کارهای خود اند:« وقتی انسان نتواند وارد بهشت شود، آن وقت نمی تواند با حور و غلمان بخوابد»
و زود می گوید:« حور را که می دانی چیست؟»
مرتضی لعاب دهن خود را قورت می کند:«زنهای مقبول».
یغما شتاب می گیرد:« ماشا الله آقا مرتضی! این را درست فهمیدی. پس حتماٌ می دانی که خوابیدن با زنان چیست ؟»
انگار یک بادِ خشکِ خاک آلود از حلق و دهن مرتضی با تندی عبورکرده باشد، کام و زبانش خشک می شود.چشم هایش بر زمین میخکوب می مانند. یغما داغ شده است:« شرم نکن، وقتی من ازت چیزی می پرسم باید جوابم را بدهی. آخر تو اولاد پیغمبر استی. طالبان از این چیزها می پرسند .نفهمی شلاقت می زنند. بندۀ بهشتی خداوند وقتی به بهشت داخل می شود خدا را می بیند .میدانی؟ خدا را می بیند. توخوشت نمی آید که به بهشت بروی خدا را ببینی؟»
«خوشم می آید»
« پس وقتی من از خدا و از بهشت گپ می زنم چرا دلت از خوشی نمی تپد؟چرا هیجانی نمی شوی آقا مرتضی؟!
« می تپد .»
« باید ببینم» .
بر سینه اش دست می گذارد:« بلی، درست گفتی می تپد اما کم، ببین دل مادرت چطور می تپد.»
دست مرتضی را می گیرد و بر پستان خود می گذارد. مرتضی را یک گوریل شاه زور وحشی، در آغوش خود به سختی می فشارد، از زیر شقیقه ها و از پشت لب های تیره رنگش، دانه های عرق نیش می زنند. یغما دستش را رها می کند: « خوب! آدم چی کارهایی باید بکند تا به بهشت برود ؟»
مرتضی باچشمان هراس آلود سویش نگاه می کند، گلویش می گیرد:
« نماز بخواند …روزه بگیرد ..حج برود ».
یغما می گوید:« عکس زنده جان ها را هم بر دیوار نیاویزد .با بیماران کمک کند،..نه؟
ـ« ها، باید کمک کند.»
«خوب! اگر یک کسی نزدت بیاید، بگوید آقا مرتضی من بیمارم بیا کمکم کن، میکنی»
«می کنم» .
« خیلی خوب! پس پای من درد دارد، حالا ببین پایم را چی شده است.»
این بار مرتضی با اندک ترس و کمی هم تلخی می گوید:« پدرم حالا می آید .به پدرم بگو…من که دم و دعا ندارم. »
یغما حس می کند که مرتضی ازش پا به فرار است، می خندد :« اما آقا مرتضی تو چطور نمی فهمی که پدرت برای من نامحرم است .مگر من می توانم پایم را جلوش دراز کنم.؟»
مرتضی خاموش می ماند. یغما می گوید:« تو می فهمی که اگر طالبان خبر شوند که پدرت عکس را بر دیوار آویخته، چی می کنند؟… مثل مور و ملخ به خانۀ تان می ریزند، سید آقا را دست بسته می برند به بازار و جلو چشم مردم شلاقش می زنند.»
به مرتضی حالت گریه دست داده است. دلتنگ است. یغما این دلتنگی را در پیشانی و چشم هایش می بیند،می گوید:« ولی مگر من می گذارم؟! به شیخ خبر بدهم چشم شان را از کاسۀ سر بیرون می کند .شیخ همان طوری که بچۀ کاروان باشی را یک شبه از زندان بیرون کرد و به جایش خود ملا پاینده را زندانی ساخت، پدرت راهم می تواند از چنگ طالب نجات بدهد .یعنی من می توانم که پدرت را از چنگ طالبان نجات بدهم، ولی نمی توانم که پایم را جلوش دراز کنم و بگویم، سید آقا ببین پایم را چی شده است …مگر می توانم؟»
اما مرتضی گپش را نمی شنود. طالبان پدرش را به درختی بسته اند و به شمار شلاقش می زنند: یک دو .. پنج.. پانزده …
. یغما می گوید :« اما تو که پسرم استی، جلو تو که می توانم پایم را دراز یا برهنه کنم. پسرم استی یا نه؟»
و در آن حال می خندد.مرتضی همه چیز را می فهمد، چنان بهتزده نگاهش می کند انگار به چشمان افسونگر یک افعی خیره مانده باشد. یغما نگاهی به بیرون می کند، چهرۀ خاله هاجره در در پس هُرم تنور، به نظرش شکسته و موجدارمی رسد. پاچۀ سیاهش را تا زیر زانو بالا می برد، دلک سپید پایش را نشان می دهد:« من نمی گذارم که سید آقا را بزنند…حالا ببین پایم را چی شده است» .
مرتضی دل نمی کند. یغما می گوید:« شنیدی که چی گفتم؟»
مرتضی کمی پیش می خزد. یغما می گوید: « اینجا را کمی بمال، خیلی درد دارد».
مرتضی کف دستش را بر دلک پایش تا و بالا می برد. بر ناخنهای دستش، خال های گِل خشکیده به چشم می خورند:«بروم دست هایم را بشویم .»
یغما از بند دستش محکم می گیرد:« پایم درد دارد.بمال!»
در صدایش، تحکم و تضرع به هم پیچ خورده اند. مرتضی حلق خشک خود را تر می کند و دستش را آهسته بر دلک پای یغما می گذارد. یغما می گوید:« آفرین، جای درد را یافتی.همین جا را بمال.»
دست مرتضی بر دلک پایش تا و بالا می رود.
یغما حس می کند که از آن دست های چرکین درشت، یک جریان لرزانندۀ برق، به تارهای جانش راه گشود است. آوازش نرم نرمک به ناله مانند می شود:« کمی بالاتر… درد بالاتر رفت، همین جا را همین جا را بمال… آه…کمی بالاتر …وای …دست هایت چی داغند… »
تن مرتضی را هم گرمای غریبی فرا می گیرد. دلهرۀ پیشینش مثل آدمکی برفی در برابر آفتاب، دم به دم لاغر و لاغرتر شده می رود.
مرتضی از روزی که معنای بالغ شدن را فهمیده تا همان دَم، دستش تن هیچ زنی را لمس نکرده است. لذت هماغوشی با زنان را چند باری در خواب آزموده است اما آن گونه هماغوشی ها هم نظم و صورت روشنی نداشته اند. اگر در خواب دستش به زنی رسیده ، زن ناگهان به چیز دیگری مبدل شده است؛ یا به تنۀ درشت درختی، یا به کره خری یابه یکی از محارمش و ناگهان از خواب بیدار شده وارخطا و زود زود آیه های قرآنی خوانده و بر خود دمیده است.
یغما با چشمان بسته دست مرتضی را محکم در دست دارد. یغمای که از نگاه مردان منزجر می شد حالا می خواهد که مرتضی تنش را به آتش بکشد، گوشت های رانش را دندان بگیرد، بجود .تب لذتبخشی تسخیرش کرده است. هذیان می گوید:« دندانم بگیر مرتضی!..»..
یک دست مرتضی در گریبان یغما فرو رفته و با دست دیگر رانش را می مالد. هر دو در لذت بیکرانه یی غرق اند که دروازۀ اتاق صدا می کند و خاله هاجره در آستانه اش بر جا خشک می ماند.
یغما هیچ نفهمیده که چگونه راست شده و در جایش نشسته است. خاله هاجره اصلاً چیزی نمی بیند. فکر می کند در خواب است. تلاش دارد که از آن خواب بیدار شود. همه نیروی تنش را، همه پیران و پیشوایان را در یک لحظۀ زودگذر به دستگیری می طلبد تا توان می یابد و از آن صحنه رو برمی گرداند.
وقتی با چشمان دریده از حیرت، از اتاق بیرون می شود، به نظرش می رسد که از قعر یک چاه پر ژرفا، با یک جهش بالا پریده است. لحظاتی گیچ و بی تصمیم در آن سوی دروازه، میان کفشکن کوچک ایستاده می ماند.از قاب دروازۀ کفشکن به بیرون نگاه می کند. بر افق پیش رویش، برپیشانی دیوار مقابلش و بر سطح زمین زیر پایش، آن صحنه را ناخواسته اما بار بار و به تکرار، تماشا می کند. می داند که اگر یغما تا آن دم از شرم آب هم نشده باشد، پای آمدن به خانه آن ها را که دیگر هرگز نخواهد داشت، پس مادگاو شیری، سفرحج پسر و شوهر، بذل و بخشش های حاتمانۀ یغما را می بیند که در دست باد فنا ازش دور می شوند، دور و دورتر می روند. قفس سینه برای دلش تنگی می کند.چشمانش پُر اشک می شوند .می خواهد به کنج حویلی برود، به نیک محمد بگوید”ست هایت را بشوی، برو که گاو و گوساله، هردو ُمردند” سوی دروازۀ کفشکن به راه هم می افتد اما دست لرزان یک امید کمحال، جلوش را می گیرد،برش می گرداند و تا پشت دروازۀ اتاق می آوردش. دو سه سرفۀ بلند می کند و دروازه را می گشاید. یغما جمع و جور نشسته، پای خود را مالش می دهد:
« نمی دانم بر پایم چی بلایی نازل شد.یگان وقت عصبش پیچ می خورد، گره می بندد. »
هاجره با لبانی که از فرط تشنج می پرند، می گوید:«چایت را هم نخوردی بی بی حاجی؟»
در آن حال حس می کند که به جای یغما، چهره خودش به سرخی نشسته است. یغما کوتاه می گوید :« هوا گرم است» .
هاجره نان را سویش پیش می کند:« نان گرم آوردم، یک لقمه بگیر.بریانش کرده ام».
یغما لقمه یی از گوشه اش می شکند. مرتضی آهسته برمی خیزد و با رنگ پریده از اتاق بیرون می رود. یغما نگاهی به ساعت خود می کند:« من هم بروم که بی بی تنهاست.گمان نکنم که سید بیاید.من فردا می آیم، همین وقت .»
از جا که برمی خیزد، انگشتر خود را از انگشت می کشد و تبسم می کند:« خاله جان، به عمر آدمی چندان اعتباری نیست.من ترا مادر خوانده ام، این انگشتر را به انگشتت کن، یک یادگاری از من پیش خود داشته باش اما بی جایش نکنی که این انگشتر، خیلی حکایت دارد.»
خاله هاجره انگشتر را می گیرد و بی آن که نگاهی به آن بکند، در مشت خود پنهانش می کند.
دل یغما می لرزد که اگر خاله از این گپ به سید چیزی بگوید، چی خواهد شد،به چی بهانه یی باز به این خانه خواهد آمد. تمام راه را با همین دلهره دست و گریبان است اما دستش زیاد خالی نمی ماند، همین که پا به اتاق امل می گذارد، دست ها را به دو سو می گشاید، امل را تنگ در آغوش می فشارد. امل بیقرار است:«خوشحال به نظر می رسی مادر؟»
یغما می گوید:« من یک مشت آب به رویم بزنم که عرق کرده ام. می آیم.»
امل متکایی را به دیوار تکیه می دهد. می رود یک جک آب سرد هم می آورد.
یغما دست و رویش را شسته و حجابش را هم در اتاق خود گذاشته وارد می شود. امل می گوید:« از چشم های تان شادی می بارد مادر، حتماً کدام گپ خوب شنیده ای.»
یغما روی توشک چارزانو می زند، سر را به نشانۀ حیرت شور می دهد: «خداوند بندۀ امیدوارش را هیچ گاه نا امید نمی سازد. باور کن دخترم، امروز چیزی دیدم که اگر بگویم معجزه بود هم دروغ نگفته ام. کار را خدا می کند اما واسطه، بنده گان مقرب می شوند. این سید را که گفتم نَفسِ صدق دارد غلط نکرده بودم. می فهمی؟ امروز در خانۀ سید زنی را دیدم که پس از هشت سال معالجۀ بی سود و ثمر در چار گوشۀ عالم، فقط با سه تعویذ و سه دست لباس، مادر شده بود. یک بچه کاکل زری عین ماهتاب چارده در بغلش بود. این زن می گفت، «هفت سال به امید بچه دار شدن، شب و روزم را گم کرده بودم. از ده رفتم به شهر و از شهر پایم رسید به پاکستان و هندوستان. کدام بیمارستان بود که برتختش نخوابیده باشم. کدام داکتر بود که بردامنش چنگ نزده باشم. از هندو و مسلمان تعویذ و طومار گرقتم مگر، نه، اقبال از من فراری بود.یک سال بعد دست از پا درازتر برگشتم به ده خود. ناامید و دل شکسته. شب و روز کاری نداشتم غیر از آه و گریه. آخر یک کسی گفت که از گریه کاری ساخته نیست، چی نشسته ای، برو پیش سید مبین در گلتیپه که به مراد دلت برسی. آمدم به نزد این سید. یک سال هر چی گفت بکن، کردم. گفت صبح وقت بیا. ستاره ها هنوز در آسمان می بودند که در پشت دروازۀ سید بودم . گفت شام بیا . شام رفتم، مگر بخت من سپیدی نمی شناخت. آخر یک روزی به سید گفتم:” سید ترا به جدت قسم به من حقیقت را بگو، چیزی به نام فرزند در قسمت من هست یا نی. من خیلی درد کشیده ام، خیلی رنج برده ام از این دربه دری.” ..دل سید به حالم سوخت، در کتاب دید گفت:” دخترم، تو شک می کنی. شک را از دلت بیرون کن، جا برای بچه خالی می شود. شک وسوسه شیطان است، فرزند داد خدا . مال شیطان را از دلت بیرون کن که به هدیۀ خدا برسی.”از آن روز به بعد، مثل این که ماه هفتم بارداریم بوده باشد، تپیدم برای تهیه رخت و لتۀ بچه. گهواره و جا برایش درست کردم. به فکر دایه و دوا افتادم و چی و چی ها که نکردم. شوهرم می گفت :” زن! تو دیوانه شده ای، عقلت را از دست داده ای…” اما من می خندیدم می گفتم: بچۀ ما آمدنی است. من صدای پاهای کوچکش را می شنوم.
یک روز رفتم نزد سید گفتم، سید یک نامی برای بچه من انتخاب کن. سید شادمان شد، گفت،” باردار هستی؟” گفتم نیستم ولی یقین دارم که می شوم. اشک در چشم سید حلقه زد، گفت:” من در همه عمرم به ایمان داری تو زن ندیده بودم.” باز در کتاب دید و گفت:” عالم به غیب خداوند است ولی کتاب می گوید که اگر پسر بود ختنۀ غیبی دارد، من نام خودم را بالایش می گذارم، «عبدالمبین» “.از زن پرسیدم : خوب خواهر، بعدش چی کار شد؟ زن کودک پنج ماهه یی را که به پستانش چسپیده بود بوسید، میان پاهایش را نشانم داد و گفت ،” می بینی که عبدالمبین مرا دست غیبی ختنه کرده است”. آ
امل غرق یک حیرت روستایی به چشم های یغما خیره خیره نگاه می کند. یغما می گوید:«ناصر را روان می کنیم به بازار، سیزده مترکتان سپید بیاورد برای پوش مرقد خواجه قنبرِ ولی. دو جوره کفش بیاورد برای رفت و آمد کسی که این پارچه را می برد به زیارتگاه. هشت متر اطلس بیاورد برای سه پایجامه برای تو. پایجامه اولی را می پوشی می روی به بستر، بغل شهزاده می خوابی. فردا که بلند شدی این پایجامه را هفت قات می کنی می گذاری لای یک دستمال ابریشمی. پایجامه دوم را شب جمعه می پوشی، می روی به بستر بغل شهزاده می خوابی. فردا این یکی را هم قات می کنی اما سه قات.»
خاموش می شود، پیشانی را به نشانۀ تفکر در دست می گیرد:« یادم رفت که شش قات گفت یا سه قات؟. خوب این را فردا ازش می پرسم. این پایجامه را هم می گذاری لای یک دستمال دو رویه هراتی لیکن پایجامه سومی را باید قبل از تو یک زنی بپوشد که یک شکم دو گانه گی زاییده باشد. شب که پایجامه را پوشید، فردا باید آن پایجامه به پای تو باشد.»
دیگر چیزی به ذهنش نمی رسد. عرق پیشانی را با دستمالش خشک می کند:« بلی، بعدش را هم زن سید می گوید که چی کار باید بکنیم».
امل دست ها را دور گردنش حلقه می کند. یغما هم رویش را می بوسد و سرش را بر سینۀ خود می گذارد، موهایش را نوازش می دهد. امل سر برمی دارد، برمی خیزد از بالای الماری، کلام الله را می گیرد و می بوسد . زنجیرک پوشِ چرمیش را باز می کند و یک بسته پول را ازش بیرون می آورد:« نذر کرده بودم مادر، روز دیگر که می رفتی این صدقه را در دامن زن سید بینداز.»
یغما به چشم هایش نگاه می کند. گرچه لب هایش به خنده شگفته اند اما از چشمانش اشک سرازیر شده است. امل سراسیمه می گوید:«چرا مادر، گپ بدی زدم؟»
یغما انگشت برهنۀ خود را جلو چشم امل می گیرد:« نمی پرسی که مادر، کجاست آن انگشتری که هدیه داده بودمت.»
امل به انگشت برهنه اش نگاه می کند:« گمش کردی؟»
« گم که نه اما نذر کردمش، از فرط شادی انداختمش به دامن زن سید.»
امل دست ها را دور گردنش حلقه می کند، سر را بر شانه اش می گذارد:« اگر ترا نمی داشتم چی می کردم مادر.»
یغما هم رویش را می بوسد:« تو تنها نیستی جان مادر، غصه نخور، مرا هم در کنارت داری.»
همان دلهرۀ آشنا باز به آزارش برمی خیزد؛ یک صدای ناتراش، با لحنی ملایی از درونش زبان به ملامت می گشاید:” تو برای پوشاندن گناه کبیرۀ خود صد دروغ دیگر هم بافتی. روز حساب را هم پیش رو داری یا نه؟!”
یغما دیگر به فکر پاسخ دادن به این ملای درون نیست، به خود حساب می دهد” این خانواده محتاج است. بگذار از گنج قارونی شیخ یک لب نان به آن ها هم برسد. امل را هم شاید تلقین های من صاحب فرزند بسازد. بگذار این ملا هرچی دلش خواسته بگوید، خدای من بزرگ و مهربان است”
فصل چارم
شیخ و اسودیمنی، از قندهار فاتح برگشته اند . یاران نزدیک به حلقۀ رهبری حالا به شکرانۀ این ظفر بزرگ، در مهمانخانۀ حرمسرا جمع شده اند که به یکدیگر مبارکباد بگویند.
کباب نیم پخته را خورده و سفره را جمع کرده اند.حالا یگان تا، با تارهای گوشۀ دستپاک، به اره کشی لای دندان های خود مشغول است. یگان تای دیگر مصروف تا و بالا کردن تیلفون موبایلیست که در همان مجلس هدیه گرفته، یمنی از قندهار با خود یک صندوق تیلفون موبایل آورده است.
در پشت دیوارهای حرمسرا، تفنگداران بیدار شیخ، یگان بار صداهایی از سر شادی می کشند و انگشت به ماشه می برند و یک ردیف گلوله های آتشین رسام، مثل دانه های یاقوت فضای تیرۀ شب را آذین می بندد.
تک تک کلاشنیکوف ها به آسانی تحمل می شود اما همین که صدای دهشکه برمی خیزد، فیصل با یک تکان از گرداب کیف چلم سواره به بیرون می پرد و با وارخطایی به دور و بر خود نگاه می کند. شیخ سرگرم گزارش از قندهار است، فیصل کوشش می کند که تمام هوشش به گپ های شیخ باشد ولی سر و پای قصۀ شیخ که از پیشش جر می شود، نگاهش می رود روی جالی مگسگیر ارسی و به جدلی که میان چلپاسه ها و حشرات روی جالی به راه افتاده، خیره می ماند.
او از یمنی شنیده که استخبارات غرب یگان وقت برای استراق سمع در نشست های پنهانی، از زنبور و خرمگس ها هم استفاده می کنند. به تلاش چلپاسه ها که می بیند، فکر می کند که این ها را یمنی گماشته که مباد حشرات سخنان داخل اتاق را به گوش حریفان برسانند.
شیخ مثل هر وقت دیگر،زانوها را خوابانده و از ظفر منطقی خود بر ملای یک چشمه، قصه می کند: «گفتمش که نظر ملاحسن یک سر سوزن از ما تفاوت نداشت. انفجار از درون طیاره بوده نه از اثر اصابت راکت. از میخانیک هایی که پیش از پرواز به طیاره داخل شده بودند اگر استنطاق شود، گپ زود روشن می شود.شما قلب مهربان دارید مگر از این مهربانی شما دشمنان ما استفادۀ نا جایز می کنند. هر وقتی که ما بر خط عاطفه قدم زده ایم، سر منزل مقصود از چشم ما گم شده است. جنگ ما با کفار است ما اگر بیرق اسلام را بر شانه گرفته ایم به این دلیل است که، اسلام.
دروازه با صدای خشکی باز می شود، گپ شیخ را می برد. آشپز به درون می آید.پتنوس آلوبالو و گیلاس را در وسط اتاق می گذارد . از اتاق که بیرون می شود، اسود یمنی صدایش می کند .یک قطعه نوت را به دستش می دهد و چون گپ استاد را بریده است، زود زود می گوید:« صبح یک سبد گیلاس بگیر، به خانۀ ما روان کن . باقیش از تو.»
آشپز زود بیرون می شود، شیخ گپش را از همان جایی که بریده با دقت پی می گیرد:« بلی، گفتم اسلام جنگیدن با فساد را به ما یاد داد است.اسلام سلاح ماست اما دشمنان با زنگار عاطفه، سلاح ما را از بُرش می اندازد.برای ما احکام دین معتبر است، نه عاطفه. وقتی دست سارق را می بریم حکم خداوند را به جا میآوریم اما اگر تسلیم عواطف شدیم و به بخشایش دست زدیم خود را راضی اما خداوند را ناراض ساخته ایم »
اسود یمنی مسؤول امنیت دستگاه امارت شیخ که سی آی ا و موساد سال ها برای دستگیری یا کشتنش عرق ریخته اند، در حالی که با انگشت شهادتش وسط انگشتان پایش را می مالد، با شیخ همنوایی می کند :« بلی، رضای خود را باید در رضای خالق جستجو کنیم، نه که رضای خالق را در رضای خود.»
شیخ با شور دادن کله، اعتنای خود را به گپ هایش نشان می دهد:« گفتمش، من صرفاٌ برای رفع مسؤولیت اسلامی خود این گپ ها را گفتم اگر نه می دانم که شما همۀ این مسایل را از هرکس دیگر، بهتر می دانید» .
اسود یمنی که در اوج خشم هم خندیده می تواند، می خندد:«بلی! او بهتر از هر کسی می داند.همه چیز را با همان یک چشم، بهتر از هر کسی می بیند .کرامات چی که حتی اذن معجزه دارد ولی اگر دعوای پیغمبری نمی کند، از تواضع جناب شان است» .
چاشنی ها، سلسلۀ سخنان شیخ را برهم نمی زند، گپش دنباله دارد :« گفتم، اگر من برای تان درد سر استم به من بگویید برو، می روم اما با رفتن من، آن پلی که از بالایش به ساحل عدالت عبور می کنیم، ویران می شود. ما برای ساختن این پل، قربانی داده ایم، دریا دریا خون ریخته ایم و نمی دانم که برادران آن خون ها را بر ما می بخشایند، یانی» .
اسود یمنی با لحن خشن یک جنگجوی بد زبان، می گوید: « ملامعصوم هم بسیار خیزک می زد.گفتم :« صبح به خیر، بیدارشو.توهنوز در خواب استی.»
تسبیح دستش را در هوا بالا می گیرد:« گفتم شیخ یعنی تار این تسبیح. ما همه بر محور این تار می چرخیم .این تار را که از تسبیح بکشیم همه دانه ها از هم می پاشند. شیخ اگر از این جا رفت، ما مثل دانه های این تسبیح متفرق می شویم، هر کدام ما می رویم به دنبال کار خود. گفت که” شما شریعت را زیر پای کرده اید.” طرفش دیدم دیدم یکبار شیطان گفت، بکش بزن به دهنش که از پشت سرش بیرون شود باز به شیطان لاحول گفتم.»
کسی از گوشه یی صدا می کند:« می گفتیش که اگر شما در قندهار تنها یک دست سارق را می بُرید ما هردو دستش را می بریم».
استاد آهسته در جایش شور می خورد، نورِ چراغِ برق، در شیشه های عینکش منعکس می شود. یک سرفه گک کوتاه هم می کند:« در نصوص صریح قُرآنی، تأویل جایز نیست. جزای سارق فقط قطع یک دست است، دست راست است.»
شیخ کله شور می دهد و گپ پیشینش را پی می گیرد:« مگر این بار هیچ اشاره یی به رفتن ما نکرد. دستم را در دستش گرفت، گفت،” از امروز تا به قیامت همین جا در کنار امارت اسلامی می مانید”..»
برادران بار دیگر از هر سو صدا بلند می کنند:« مبارک باشد !» اما برهان کشمیری لب بسته و خاموش شانه به شانۀ یمنی نشسته و در فکری فرو رفته است.
استاد خم می شود، خسته و چوبک آلوبالوی دستش را در گوشۀ بشقاب می گذارد و شمرده شمرده می گوید:« امیرالمؤمنین انصاف کرده است. ما چیز زیادی از این برادران نخواسته ایم. نتایج مقاومت خود ما به دست ما رسیده است. در توکُل به حق، میدان را برده ایم. نیم مملکت در دست ماست، این یک بُرد است و من به برادران تبریک می گویم. معبود حقیقی، بنده گی ما در راه رضای خود را قبول کرده است. ما باید شکرگزار باشیم.»
ملای مسجد هم باد سینه را خالی می کند:« روزه ثوابی را برادران فراموش نکند. در نماز جمعه باید که به وقت به مسجد بیایند. برای مسجد باید که وضوخانۀ کلانتر ساخته شود. در روز جمعه در مسجد جای سوزن انداختن نبود. »
چشمش به شیخ است که تأییدش را بگیرد اما پیش از تأیید شیخ فیصل با لحنی که تصور می شود نو از خواب برخاسته ، کشاله دار کشاله دار می گوید:« ما و شما امشب نماز خفتن را خواندیم یا نی؟.»
یمنی که در کنارش نشسته و می داند که فیصل غرق دنیای خود است، به شانه اش می زند:« تو خوابت را بزن، هنوز وقت نماز دور است»
فیصل با کسالت از جا برمی خیزد، بندهای دست و پایش مثل یک گراری چوبی، ترق پرق می صدا کند، می گوید:« من یک چار اندام بزنم، به خیالم که وضویم شکست.»
دیگران می خندند اما شیخ انگار هیچ چیز نشنیده باشد، چشم در چشم ملای مسجد،سر شور می دهد:« بلی، باید برای هر کار خیر از همه امکانات استفاده شود…»
استاد در چشم یکایک نگاه می کند. « حالا ما با ازبکستان همسایه شده ایم. با تاجکستان و ترکمنستان همسایه شده ایم. ما در برابر این برادران وجیبۀ دینی داریم که از اسارت کفر نجات شان بدهیم… ملت های این دو مملکت مسلمان است اما اختیار تصمیم و اداره در دست کمونستها؟! این ستم است، ستمی بسیار سنگین. هیچ باک ندارد که کی کمونست بوده و کی مجاهد. کمونست با کمونستان آن طرف دریا، زبان مشترک پیدا می کنند و مجاهد هم با مسلمانان شان.این مردم را که راضی بسازیم، به دوزخ هم می روند اما اگر راضی نبودند بردن شان حتی به جنت کاری بسیار مشکل است.»
نگاهش بر روی شیخ ثابت می ماند، یعنی که” حالا نوبت توست”
شیخ می گوید:« حقیقتش را بگویم که دل من به بودن در این جا هیچ گرم نمی شود ولی حالا که همین جا هستیم باید یک لست از زندانی ها ترتیب بدهیم. یک تعداد زیاد شان باید رها شوند .کسانی که کار می کنند باید وظیفه بگیرند. راه بهتر، راه اسلامی رابطه این است که آزادی زندانی ها باید به وساطت کلان های قوم صورت بگیرد.
وظایف را تقسیم می کنند. در پایان کار دست ها را به دعا برمی دارند و می روند که بخوابند.
شیخ به بالا، به اتاق خوابش می آید.امل بیدار است اما خود را به خواب زده و طوری افتاده که مورد پسند شیخ باشد..شیخ سر را از ارسی بیرون می کند و نفس های عمیقی می کشد. عطر سُکرآوری بر فضای دهکده چترافراخته است. شیخ به بالا به دریای آرام شب نگاه می کند.از ستاره های بی شمار روشن، مثل پستان های نشترخوردۀ خشخاش، شیرۀ روشنی زا می زند.
لباس خوابش را می پوشد، می آید و در کنار امل بر تخت دراز می افتد. چشمش بر سقف نیمه تاریک بخیه خورده در دل می گوید:«سپاسگزار استم. مرا به غنی ترین گنجینۀ روی زمین راه داده ای. حالا به من یاری برسان که کلام برحقت را با آب طلا، بر پیشانی همه بناهای بلند دیار کفر، نقش کنم.»
امل که بی توجهی شیخ را می بیند،آهسته پهلو می گرداند، دستش را در گریبان شیخ فرو می برد و بر موهای درشت سینه اش چنگ می زند:« شهزاده! این قدر بیدار خوابی ترا از پای نمی اندازد؟!»
شیخ شاخی انگشتان درازش را در انبوه موهای سرش فرو می برد:« گپ مهم بود، باید وظایف را تقسیم می کردیم. حالا مسؤولیت این منطقه بر دوش ماست، ما باید زیاد کار کنیم.»
«تو امیر می شوی؟»
«نی، امیر در قندهار است.»
«یعنی ما برای همیشه همین جا می مانیم؟»
«این را نمی دانم اما تا وقتی که خواست و رضای الله باشد همین جا می مانیم.
«اما من پشت مادرم بسیار دق آورده ام. من به صنعا رفته می توانم؟»
«واضح است که رفته می توانی اما باید با یک خبر خوش به خانه بروی»
«با کدام خبر خوش؟»
شیخ دستش را آهسته بر شکم صافش چرخ می دهد:« هر وقت که یک ماهیگک شوخ این جا لگد بپراند.»
پیشانی امل چین می خورد. شیخ هم کلمۀ شهادت را بلند می خواند و چشم ها را می بندد.
اسود یمنی پس از بیرون شدن از حرمسرای شیخ، برهان و ابوتراب را با خود گرفته به خانۀ استاد رفته است . این برهان کشمیری همان جعفر کوفی معروف است که امریکا و اسراییل برابر به وزن مرده یا زنده اش وعدۀ طلا داده اند. او عرب است ولی چون چند سالی در کشمیر یک گروه از جهادگرایان خشمگین را در ضدیت با هندوستان هدایت کرده، دوستان” کشمیری “صدایش می کنند.
استاد رفته است که لست زندانی ها را بیاورد. یمنی پشت به ارسی باز، سر و گردن به وزش تفباد سپرده. یگان بار پشه یی “بِنگ” زده از بغل گوشش تیر می شود و خود را می اندازد به داخل اتاق اما برهان با همان یک چشم، از پس عینک تیره اش در کمین است. هر چند دقیقه بعد یک بار در جایش نیمخیز می شود و کف دست هایش از دو سو می آیند و با شدت به هم می خورند ، پشه یی در لای دست هایش بی جان می شود. آخرین باری که نیمخیز می شود، یمنی قهقه می زند. برهان می گوید:« از شکار من خوشت آمد؟»
« در روشنی این چراغ کم نور من ترا درست دیده نمی توانم اما تو پشه را حتی از پشت عینک های تیره ات هم دیده می توانی. می فهمی چی را به یادم آوردی؟»
« نی.»
« در عراق بودم، برای چند ساعت یک مخفیگاه می پالیدم، رفتم به سینما و مشغول تماشای یک فلم شدم. یک گوریل بسیار بدهیبت از آب بیرون شده بود، سرش از آسمانخراش ها هم بلندتر بود، طیاره های دشمن را از هوا قاپ می کرد. در دل گفتم، خدا یا کاش که مرا هم گوریل می آفریدی که یک طیارۀ امریکا هم از پیشم پرواز کرده نمی توانست. حالا که می بینم مدافعۀ هوایی تو مثل همان گوریل کار می کند. اگر گپ مرا برادران قبول کنند، ترا مسؤول دفاع هوایی مقرر می کنیم.»
برهان آرام می گوید:« تو هنوز هم غیب می گویی. »
«چطور؟»
«تو گپ دلم را گفتی. قسم می خورم که همین لحظه، فکرم به دور پرواز و سقوط طیاره ها می چرخید.»
«غیبگویی را بمان، این را بگو که پشه را چطور دیده می توانی؟»
برهان لبخند می زند:« دشمن را باید با همه حواست کشف کنی. با چشم، با گوش، با پوست، با حدس و با گمانت.»
یاران قدیم اند؛ یاران گرمابه و گلستان. پس از عملیات تانزانیا، هردو از ساحت خطر فرار کرده یمنی رفته است به عراق و برهان هم به سومالی و مثل جن خود را از چشم سیا و موساد پنهان کرده اند.
یمنی از دم ارسی به یک سو می شود. پلۀ ارسی را می بندد و می گوید:« پشه نیست که قهر خداست. خدا عذاب قبرم را آسان کند. طاقت نیش یک پشه را ندارم، گژدم های قبر چی رقم نیشم خواهند زد.»
کیش خود را به دور سر و گردن پیچ می دهد:« همان گرمی را قبول دارم.»
دروازه باز می شود، استاد به داخل می آید، در کنار یمنی زانو می خواباند. انگشتش در لای یک کتابچه است.کتابچه را می گشاید:رو سوی یمنی، می گوید:« لست بندیخانه است. اتهام هرکس معلوم است، تو با لست خودت سر بده ببین که در موردشان دیگر چی اطلاعات به دست آورده ای. ببین که کدام شان به درد کار تو می خورد. یک نفرشان حیدر کوهی است همان آمر خاد. ببین که از این آدم کار گرفته می توانی یا نه.»
یمنی سوی برهان می بیند:« از چیزی که تو بد می بری حالا تلک گردن من می شود؛ مملکتداری باید کار سختی باشد.»
برهان می گوید:« مملکتداری کار بسیار سختی نیست. یک نظم که ایجاد شود، کارها پیش می روند مگر جهاد باید مثل یک سیل، با شدت در حرکت و در جست و خیز باشد. کشورداری کاری بسیار سخت نیست اما حرکتِ جهاد را سست می سازد. »
استاد تنه را از سر زانوهای خوابیده اش بلند می کند، راست می نشیند :« حقیقت همین است برادر که تو گفتی اما چاره نیست.اگر شیخ یک محل ثابت نداشته باشد، از نظر برادران گم می شود. »
برهان می گوید:«اما اگر محل سکونت مجاهد معین و معلوم باشد، جهاد هم محلی می شود جهاد ما باید جهانی شود. من می خواستم در حضور شیخ بگویم که چرا قندهار با بودن شیخ موافقت کرده است، مگر جرأت نکردم: بیایید ببینیم که غیر از فکرهای معمول، دیگر چگونه فکر کرده می توانیم. دشمن هر روز تاکتیک های خود را تغییر می دهد ما چرا این کار را نکنیم؟!»
استاد به دیوار تکیه می زند:«چی کنیم؟ »
یمنی برمی خیزد، از دم دروازه رو به کفشکن صدا می کند:«کاکا حاتم آب یخ!»
برهان که تسبیح در دست در زاویۀ اتاق فشرده شده است، استوار می نشیند.دست ها را تیر و بیر به زیر بغل می زند:« من در بارۀ تمام اتفاقاتی که افتاده زیاد فکر کرده ام. نتیجه نشان داده که اگر در تحلیل طوطئه های دشمن دقت لازم به خرچ ندهیم، جهاد ما رو به شکست است.»
یمنی که آدمی خون گرم است، یک نگاه تند رفیقانه سویش می کند: « برهان! کمدل شده ای.»
استاد سر به اطمینان شور می دهد:« جهاد رو به شکست نیست برادر. بر تمام جهان، فضای جنگی حکومت می کند.امریکا دیگر آرامش ندارد. فراموش نکنیم که یکی از شیوه های جهاد ما برهم زدن آرامش دشمنان اسلام است.»
برهان به حرمت دوست خود چند لحظه خاموش می ماند ولی دلش طاقت نمی آورد، می گوید:« اما تا جایی که من می دانم مردم امریکا در تلویزیون های شان صحنه های سوختن ما را تماشا می کنند، نه نا آرامی خودشان را.»
استاد همان طوری که چشم به صفحۀ کتابچه دارد، می گوید:« اگر دنیای اسلام می سوزد، کارمندان سفارتخانه های امریکایی هم می سوزند. سربازان شان هم می سوزند. این سوختن ها، دست مردم امریکا را به گریبان حکومت شان دراز کرده است.»
برهان سرش را به چپ و راست شور می دهد:« نی استاد، من این طور فکر نمی کنم. در این سوختن ها امریکایی ها با ما شریک نیستند.»
«چرا؟»
« من فکر می کنم آرامش وقتی از امریکا سلب می شود که دود و شعله های آتش جنگ از آن جا هم سر بلند .شما بهتر می فهمید که امریکا لشکر اجیر دارد. از افریقا ، از امریکای لاتین از آسیا آدم می خرد و سپر خود می سازد. با مرگ آن سربازان، هیچ خانواده یی در امریکا عزادار نمی شود.آتش جنگ باید در قلب امریکا روشن شود.»
لحن استاد، معلمانه می شود:« برادر، حملات ما به فضل خداوند موفق بوده اند. امریکا حالا خود را سکاندار کشتی سرنوشتِ همه جهان می داند.هر قدر که ساحت تخریب ما وسیع باشد، هر قدر که قدرت انفجار بالا باشد، به همان اندازه ناآرامی بیشتر است و امریکا در نظر مردم جهان، بی اعتبار و بی اهمیت می شود.»
برهان چارزانو می زند، دست چار انگشتۀ خود را بر سینه می گذارد:« حق می گویید، قبول که برهم خوردن آرامش جهان، در واقع شکست دشمن است اما این ناآرامی ها در کشورهای اسلامی اوج گرفته و امریکا کشورهای اسلامی را از دایرۀ انسانیت بیخی بیرون کشیده است. ما متأسفانه تا به همین لحظه هرچی کرده ایم به سود پیشرفت اهداف غربی ها بوده.ما فکر می کنیم که مردم مسلمان دنیا، همه با کار و جهاد ما موافق استند ولی از من بشنوید که ما غلط فهمیده ایم. من در سومالی یک ماه مهمان یک برادر بودم. هردوی ما به قریه ها رفتیم. دهها نفر عین گپ را می زدند، می گفتند که از جهادگرایان به تنگ آمده ایم.»
استاد معنادار سوی یمنی نگاه می کند. یمنی معنای نگاهش را درمی یابد، سوی برهان می بیند:« چرا خود را پنهان می کنی؟ استاد همین حالا به شک افتاده که تو کی استی»
برهان می خندد:« در صداقتم شک دارید استاد؟»
استاد ابروها را بالا می برد:« در صداقتت نی اما در سودمندی گپ هایت بلی شک دارم. ما اگر بدانیم که تجربه های عملی خودت چی بوده است باز می توانیم روی فکرت هم گپ بزنیم »
برهان فقط نگاهش می کند. یمنی با دلتنگی رویش را به سوی دیگری دور می دهد. استاد که از این روگردانی متوجه دلتنگی یمنی شده، می گوید:« من فکر میکنم که رازی در میان است ولی نمی گویید.»
برهان پای دردمند خود را دراز می کند:« اگر رازی هم در میان باشد شاید به موقعش افشا شود ولی شما بگویید که کدام گپ من بی اساس است استاد؟ »
استاد عینکش را از چشم برمی دارد،شیشه هایش را کُف می کند، با شف دستار غبارشان را می گیرد، عینک را بر چشم می گذارد و از پشت شیشه های روشنش به برهان نگاه می کند:« تو می گویی که امریکا با بودن شیخ در افغانستان موافق است؟»
«بلی، کاملاً موافق.»
ـ«چرا موافق است؟»
« امریکا دیگر از خدا چی می خواهد، ما را در یک جای جمع کرده که از یک سو حکومت های منحرف از اسلام آرام باشند، از سوی دیگر برای مافیای جهانی هیرویین تهیه کنیم، هم به نام زارعین تریاک و هم به نام تروریست، مورد نفرت مردم جهان قراربگیریم و مهمتر از همه این که حضور نظامی امریکا در منطقه توجیه می شود. یک تیر و چندین فاخته.»
استاد که ظاهری آرام دارد، می خندد و با لحن توصیه آمیزی می گوید:« باید همیشه از خود سوال کنیم که آیا امریکا حاضر خواهد بود ببیند که سی هزار فدایی از بیست مملکت اسلامی بیایند و به زیر لوای جهاد ما جمع شوند.آیا امریکا نمی داند که این جهادگرایان وقتی که به خانه های شان برگشتند برای حکومت های منحرف از اسلام، به یک درد سر بزرگ مبدل می شوند؟ »
« استاد، بیایید این را قبول کنیم که ما در دل مردم جا نداریم چون آرامش را از زنده گی شان گرفته ایم و این چیزیست که امریکا می خواهد.ما با همه صفای قلبی، هرچی را که در راه جهاد انجام داده ایم در جهت برآورده شدن اهداف امریکا به کار رفته است. انتظار ندارم که با عقاید من حتماً موافق باشید اما من مجبورم نظر و برداشت خود را بگویم. اگر نگویم خود را در برابر خدا و رسول و باز در برابر برادرانم گناهکار می دانم. راستش را بخواهید من این گپ هارا در برابر هر کسی گفته نمی توانم. از همین سبب من بسیار خوش استم که رو به روی دو آدمی نشسته ام که به حد اعلی عاقل، به حد اعلی نکته دان، به حد اعلی مسؤول در برابر جهاد استند. »
یمنی می خندد:« تو رو به روی دو آدم نه، که در برابر سه آدم قرار داری. ابوتراب دست راست من است.کارشناس امور جنایی ما همین ابوتراب است. فکرش به مغز مور و ملخ هم راه یافته می تواند اما کم گپ وخاموش است.»
برهان سوی ابوتراب می بیند:« ببخش برادر، شناخت نداشتم، هنوز خوب آشنا نشده ایم.»
ابو تراب دست بر سینه می گذارد:« من به همه برادران احترام دارم. مرا کوچک تان بدانید.»
اما تحمل استاد که به پایانش نزدیکتر شده است می گوید:« پس به این حساب ما چار نفر هم عامل امریکا استیم.این لشکر بیست سی هزار نفری فداییان ما هم زیر قوماندۀ امریکاست؟!»
برهان با بی اعتنایی خاصی که تحسین ابوتراب را در دل بر می انگیزد، می گوید:« شکی ندارم، بلی همین طور است ولی تقصیری نداریم چون به این جهتش توجه نکرده ایم.»
استاد پرسش آمیز سوی یمنی می بیند یمنی هم سوی برهان:«با این گپ هایت استاد را نا راحت می سازی برادر!»
برهان زهرخند می زند:«من نیامده ام که کسی را بی جهت خوش بسازم. اگر دلایلم را ناشنیده ناراحت می شوید تقصیر خودتان است»
لحن استاد کمی تلخ می شود:«من منتظر دلایلت استم. »
برهان می گوید:«وقتی برادران به افغانستان می آیند، کشورهای شان از وجود جهادگرایان خالی می شوند. حکومت های شان از این جنجال ها بی غم می شوند. وقتی این فداییان دوباره به وطن شان برمی گردند، آدم های تاپه خورده و شناخته شده یی هستند که هر نوع فعالیت شان زیر نظر امریکا قرار می گیرد. مگر بخش امریکایی آی اس ای با موساد و سی آی ا یکی نیست؟!. دلیل دیگرش این که حکومت های منحرف کشورهای اسلامی، از ترس فداییان مجبور می شوند که در پشت امریکا برای خود سنگر بسازند، به امریکا پناه ببرند . سعودی را ببینید! قبلۀ مسلمین همان جاست ولی لشکر استکبار هم همان جا افتاده و از آب و دانۀ مردم چاق می شود.»
استاد دیگر به راستی خشمگین است :«می بینم که برادران را سختی جهاد وارخطا ساخته است.»
برهان می گوید:« به جای دیدن وارخطایی برادران، بهتر است که فکر کنیم.»
اولین بار است که استاد احساس می کند با یک آدم کله شق ولی منطقی رو به رو گشته است. عرق سر و گردن را با دستمال دستش، خشک می کند:«پس خودت حتماً تا به حالا باید خوب فکر کرده باشی؟»
«یک لحظه هم بی فکر نبوده ام.»
استاد سر و ریش را با کمی عصبیت بالا می اندازد:«نتیجه ؟!»
«نتیجه این که ما باید آتش جنگ را در خانۀ دشمن روشن کنیم.»
«من هم گفتم که این تجربه را داریم اما تجربه یی ناکام بود. یا شاید تو می گویی که باید به سلاح اتومی دست پیدا کنیم؟!»
برهان بسیار آرام می گوید:«دقیق گفتید، باید به سلاح اتومی دست پیدا کنیم.ضربه باید شدید باشد ولی.»
یک مکث می کند، هنرمند است. آتش اشتیاق شان را پکه می زند:« ولی برای دست یافتن به سلاح اتومی ما مجبور می شویم به دلالان سابقه دار اسلحه و به مقامات با امکان دولتی رو بیاوریم اما چنین افرادی هم در محاصرۀ امریکا و اسراییل استند؛ پای استخبارات دشمن را به برنامۀ ما باز می کنند. من فکر کرده ام که باید با یک تیر چندین نشان بزنیم چنان که دشمن می زند. باید تعداد کشته های یهودی به هزاران نفر برسد. باید دود و آتشِ ضربۀ ما را جهان به چشم خود ببیند و باید این حمله بر قلب امریکا صورت بگیرد که کسی پای شیخ را در آن شامل کرده نتواند چون شیخ به فضل خداوند صحیح و سالم در شمال افغانستان نائب امارت اسلامی است و جهان هم از آن با خبر است. اگر قندهار می گوید که ما می توانیم این جا باشیم، این بخشش قندهار نیست، این بخشش از امریکاست. می خواهد مصروف کارهای خورد و ریزۀ روزانه شویم مگر ما ضربۀ خود را می زنیم، ضربه می زنیم که هم از این تنبلی نجات پیدا کنیم، برویم به همان کوهپایه های قدیم و هم نشان بدهیم که ما هستیم و جهاد هم نفس می کشد.»
استاد زهرخند می زند:«با این نشانی هایی که گفتی، هدف باز هم باید همان مرکز تجارت جهانی باشد؟»
«بلی، خودش است.»
« خوب چطور می زنیم؟ مشکلات را هم خودت حساب دادی. با چی می زنیم؟ امکان بمبگذاری که وجود ندارد.»
«استاد، ما نه به لشکر ضرورت داریم و نه به راکت و نه به بمب اتوم. من به امکانات پولی شما و به فداییان تان ضرورت دارم. فقط زنده گی هشت یا ده خانواده را تأمین می کنم و نان آوران شان را می فرستم به میان شعله های آتش. فدایی استند فقط که از سوی نفقۀ خانواده خاطرشان جمع شود، بسیار با اشتیاق به میان آتش می روند.»
« این ها چی کرده می توانند؟»
«این ها یک بمب کلان می سازند ولی یک بمب غیر متعارف و در محل کار یهودی ها منفجرش می کنند. من به پیلوت های فدایی شما ضرورت دارم که این بمب را پارچه پارچه به همان مرکز تجارت جهانی انتقال بدهند.
استاد با اندک بی اعتنایی می گوید:« ما حالا دست به کار بزرگی در بیرون از افغانستان نمی زنیم راکت های امریکا جای بود و باش ما را می داند . اول باید برای جمع شدن برادران، یک پایگاه پیدا کنیم. حساب های بانکی ما روزتا روز کشف و بسته می شوند. ما باید این کمبود را از طریق کشت خشخاش جبران کنیم.»
برهان می داند که گپ به درازا می کشد، فاژه اش که تمام می شود، می گوید:« فکر می کنم که سرتان را به درد آوردم. حالا می خوابیم، به دور پیشنهاد من فکر کنید باز گپ می زنیم اما بدانید که اگر شما موافق نبودید، این بار گران را من خودم بر شانه می گیرم. توکلم به خدا،هرچی بادا باد .»
می خندد:« برای انجام کارهای مهمتر، تعداد هرچی کمتر باشد، بهتر… اما به یاد داشته باشید که اگر کشته شدم و برنامه اجرا نشده بود، یک دستم از قبر بیرون می ماند.»
یمنی قهقه می زند:« من خاطرجمع استم که از میان آتش هیچ دستی بیرون نمی ماند، قبر بمبگذار میان آتش است. »
برهان می گوید:« بس است. امشب زیاد گپ زدیم. من سردردی دارم، می خوابم. »
گپ های برهان در کلۀ استاد دور می زنند. خلاف پندار اولش که فکر می کرد برهان خیالپردازی بیش نیست حالا ذهنش به دور این بمب پیچیده است.
یمنی از جا برمی خیزد:« برهان برویم که شب را بر سر ما صبح ساختی.»
استاد می گوید:« همین جا بخوابید.»
« می روم که مادر احمد بیدار می نشیند.»
برمی خیزند و از خانه می برآیند.
هردو محافظ یمنی، بیرون از موتر در پناه دیوار ایستاده اند. یمنی که از دروازۀ حویلی بیرون می شود، صدا می کند:
« پلنگ ها زنده استید.؟»
یکی از محافظان که مثل خود یمنی بلند قد است، یک قدم پیش می آید:« صاحب زنده استیم.»
یمنی به برهان می گوید:« از میان سه هزار آدم جنگی همین دو تا را انتخاب کرده ام. هردوی شان در زیر لباس کفن می پوشند…هردوی شان را شتر قربانی نام مانده ام.یک ماه بیدار خوابی و تشنه گی را تاب آورده می توانند.»
یکی از محافظان در پشت فرمان می نشیند و دیگری در کنارش. موتر حرکت می کند.
خانۀ یمنی زیاد دور نیست. یک ربع ساعت بعدتر، دروازه را تک تک می زند. محافظ گویی در پشت دروازه گوش به آواز بوده باشد، دروازه را زود باز می کند. یمنی می گوید:« چی گپ است؟»
«خیر و خیریت است صاحب.»
حویلی یک خرابۀ دست نخورده است، فقط دو تا درخت توت دارد. اتاق ها هم کهنه و گلین. یمنی به پشت سر سوی محافظ می بیند:« بی کار که بودی یگان بیل هم بزن. قوی می شوی، مثل من.»
وارد کفشکن می شوند. برهان حالا خانه را بلد شده، دروازۀ اتاق خود را باز می کند. بستر خوابش را هموار کرده اند. امشب، اتاقش را یک اریکین نو روشن ساخته، یمنی می گوید:« اریکین اتاقت را هم نو کرده اند، بسترت تیار است، خواب می کنی یا یک پیاله چای بخوریم؟»
برهان می خندد:« اما اگر فکر کرده ای که از من گپ کشیده می توانی، اشتباه کرده ای.»
«تو هم اگر فکر کرده باشی که گپ اصلی را از من پنهان کرده می توانی اشتباه کرده ای.»
« دیده شود.»
برهان وارد اتاق خود می شود و یمنی در آخر کفشکن، دروازۀ اتاق خوابش را آهسته باز می کند. اتاق نیمه روشن و فتیلۀ چراغ پایین است. زنش با صدایی خفه می گوید:« آهسته که همین حالا خوابش برده. نمی دانم گوش درد است یا دندان می کشد، دیوانه ام کرد.»
یمنی با صدای خفه یی می گوید:« تو آرام بخواب، ما یک پیاله چای می خوریم.»
از گوشۀ اتاق یک توشک و بالشت می گیرد و بیرون می شود. به اتاق برهان می آید و به ابوتراب می گوید:« تو هم همین جا خواب کن.»
ابوتراب کف دست ها را به هم می مالد:« اگر بروم خوبتر نیست؟»
«بشین کجا می روی؟! مجرد آدم استی. هر جایی که یک بالشت گیرت آمد، زیر سرت بمان خواب کن.»
ابوتراب یک مصری پنجا و چار ساله است با موهای سیاه و شقیقه های سپیدی مثل برف. زن و فرزند ندارد. سالها پیش از قاهره بیرون شده . در فرار دادن سه فلسطینی محکوم به اعدام از زندان اسراییل، نقش مرکزی داشته است. کمتر گپ می زند. در وقت های بی کاری میان کتاب هایش گم است.
چای دم کشیده. برهان پیالۀ چای سیاه تیره را در دست دارد و چشم به دهن یمنی دوخته. یمنی می گوید:« من با بسیاری از گپ هایت موافق استم اما استاد هم درست می گوید. دست ما خالیست. با دست خالی به کجا برویم؟! و باز باید بگویی که این قضیۀ بمب چی معمایی است که من ازش چیزی فهمیده نمی توانم؟»
« این را برایت نمی گویم.»
« چرا؟ بالای من اعتماد نداری؟»
ـ خودت می دانی که در لشکر شیخ، هیچ کس به قدر تو به من نزدیک نیست. »
« پس چرا نمی گویی؟»
« این تحفه را برای شیخ آورده ام، اول باید به شیخ بگویم. اگر شیخ بداند که او نفر پنجم است که از قضیه آگاه می شود، خود را خوب حس نخواهد کرد.»
یمنی کله را به سوی شانه ها به چپ و راست خم می کند؛ ترق ترق مهره های گردن بلندش برمی خیزد. پیالۀ چایش را برمی دارد که شوپ کند اما شوپش نمی کند، به رنگ سرخ چای خیره می شود.
در کله اش غوغایی بر پاست. تا شیخ از این راز سر به مُهر آگاهی می یابد، یکی دو روزی زمان می طلبد؛ یقیناً که یمنی در این فاصلۀ یک قرنه، بر آتش انتظار کباب می شود. در پیالۀ چای خود غرق شده است. پیالۀ چایش یک شهرِ پُر از آتش و خون است. در یک بنای سر به فلک کشیده بمبی منفجر شده است. یهودی های سوخته از پنجره هایش پایین می افتند، مردم سراسیمه در گریز اند، از همدیگر می پرسند«چی شده است؟» کسی پاسخ نمی دهد، هیچ کس چیزی نمی داند و یمنی هم بیشتر از آنها چیزی نمی داند. احساس بی معنایی می کند.دلتنگ می شود، و نگاهش به چشمهای برهان ثابت می ماند:« یقین دارم که درون مرا می بینی اما تعجب می کنم که چطور این عذاب را بر من روادار استی. همان بمب تو همین لحظه در درونم انفجار کرده است، سرم، مغزم، تکه تکه در حال ازهم پاشیدن است.اگر همین لحظه نگویی که گپ از چی قرار است من دیگر از تو چیزی نمی پرسم .»
پیالۀ چایش را بر زمین می گذارد، راست در جایش می ایستد:
« من رفتم، تو آرام بخواب، ولی بدان که اگر زنده بودیم یک روز در زیر پایت همین طور آتش روشن می کنم »
برهان می گوید:« کم حوصله شده ای یمنی! بیا بشین… من هنوز گپ هایی برای گفتن دارم.»
یمنی شتابزده می رود کله را از ارسی بیرون می کند. دو طرف ارسی و ساحت حویلی را از نظر می گذراند و بر محافظ حویلی صدا می زند:« بیدار استی؟»
« صاحب بیدار استم»
یمنی دوباره به جایش برمی گردد. برهان می گوید:« تا جایی که ممکن باشد باید مقام شیخ را، هم در حضورش و هم در غیابش تا آسمان ها بالا ببریم. ما در جهاد خود به همراهی شیخ اشد ضرورت داریم.شیخ باید در همه چیز اول باشد.»
یمنی می خندد:« قسمی گپ میزنی گوییا که من مقام شیخ را پایین می آورم.»
« نی نی برادر!، هرگز! من هرگز چنین فکر نمی کنم، تو یک آدم نجیب و دلیر استی که تا به حالا یک کلمۀ شکوه آمیز از زبانت نشنیده ام و اگر برای فهمیدن این راز بی تابی می کنی، این بی تابی به واقع، اثبات عشق تو به جهاد است.»
یمنی باز خنده سر می دهد:« با این تعریف و توصیف مرا مصروف می سازی، می خواهی که ملای مسجد اذان بگوید ولی راز همچنان سر به مُهر مانده باشد. گپ را تیر نکن، بگو اگر نی دیگر همراهت گپ نمی زنم.»
برهان بالشت بستر خوابش را دو قات می کند، زیر بغل می گذارد، یک سگرت هم روشن می کند:« من باور دارم که سر انجام جهاد ما جهانی می شود اما جهانی شدن جهاد ما با همین بمبی ارتباط دارد که من ساخته ام. اگر این امکان از دست ما برود محلی می شویم. اگر شیخ همراهی نکند باز هم محلی می شویم و اگر شیخ خود را در همه امور، شخص اول نبیند تا به آخر کار همراهی نخواهد کرد.»
« عجب فکرهایی داری تو. محلی شدن ما با شکست جهاد چی رابطه دارد؟»
« ببین یمنی! امریکا جامعه شناس و دین شناس و روان شناس کم ندارد. آنها این را می دانند که شعار و خواست ما تشکیل یک اُمت اسلامی است، به همین خاطر روحیۀ ناسیونالیزم را در میان مسلمین تقویت می کند. ناسیونالیزم دشمن اسلام است، اسلامِ یک و نیم میلیاردی را به شمار کشورهای اسلامی، تکه و پارچه می سازد. دست داشتن امریکا بر ارادۀ مردم یک کشور، به هر حال آسانتر از تسلط بر یک امتِ یک و نیم میلیاردی است. من فکر می کنم علاوه بر دلایلی که گفتم این هم یک نیرنگ آگاهانۀ دیگر شان است که شیخ را به بودن در افغانستان امیدوار می سازند. افغانستان را به دو بخش تقسیم می کنند. یک قسمتش را می گذارند در اختیار طالب و بخش دیگرش را به ما می دهد. چندی بعد عرب و طالب بر سر تقسیم قدرت اختلاف پیدا می کنند و دوستی امروزین شان به دشمنی خونی تبدیل می شود.»
یمنی از سر دلتنگی یک زهر خند می زند:« خوب، چی ضرر دارد اگر ما یک مدتی این جا باشیم و از این امکانات استفاده کنیم. همۀ ما برای جهانی شدنِ جهاد کار می کنیم. شیخ هم این را می داند و همیشه می گوید که باید جهانی شویم. »
برهان می گوید:« پیغمبر ما ختم انبیا بود ولی او که حالا در میان ما نیست و پیغمبر دیگری را هم خدا نمی فرستد، ما امروز به کی روی بیاوریم؟. از کی الهام بگیریم؟ تفسیر قرآن را از کی طالب شویم؟ فتوا را باید کی صادر کند؟»
یک سگرت روشن می کند و گپش را پی می گیرد:« ما باید از شیخ چیزی بسازیم که با دیگر آدم ها فرق داشته باشد. او باید به یک روحانیت بسیار والا مبدل شود. ساکن شدن شیخ در یک مملکت، مقام معنویش را صدمه می زند. مملکت داری، شیخ ما را با کارهای زمینی مصروف می سازد. شیخ باید به یک معنایِ متعالی و به یک روح تبدیل شود که هر جهادگرا و هر فدایی، حضورش را در قلب خود، در روح خود احساس کند. شیخ در یک مکان معین، در یک مقام معین اداری، یک آدم معمولی می شود، مثل من، مثل تو. رابطۀ دیروزین شیخ با تاجران نفت را نباید که نادیده بگیریم. گرچه این رابطه سال هاست که برهم خورده اما امکان وصل دوباره اش هم موجود است. ما باید این کمترین امکان انحراف را هم نفی کنیم. امروز به شیخ اجازۀ ساکن شدن در این جا را دادند که به زرق و برق زنده گی دل ببندد، فردا می توانند آن رابطه را هم تجدید کنند. »
یمنی خیره خیره نگاهش می کند:« تو بر شیخ بد گمان شده ای؟»
برهان می خندد:« نه، من بر شیخ بدگمان نشده ام، ولی چون تو بسیار عاطفی فکر می کنی یگان امکانِ منفی را نمی بینی. ما نباید فراموش کنیم که آفت همیشه عضو زنده و فعال بدن را مصاب می سازد. آفت با پای چوبین هیچ کاری ندارد. شیطان برای فریب بنده گان مطهر خدا، به هر وسیله و به هر امکانی دست می اندازد. ما اگر به شیخ حرمت می گذاریم به خاطر نقشش در جهاد است و نقشش را اگر در جهاد بالاتر می بریم در واقع شیخ ما را بیشتر حرمت گذاشته ایم. »
یمنی را وسوسۀ استخباراتیش آرام نمی گذارد:« محبتت را که به شیخ می بینم حسودیم می شود. من هم شیخ را دوست دارم.سرم را نذر قدم های جهادیش کرده ام. بین نیت من و تو هیچ فرقی نیست مگر حیران استم که چرا برنامه را از من پنهان می کنی، مگر من فدایی شیخ نیستم؟»
برهان حس می کند که غرور یمنی در حال جریحه دار شدن است:« صریح و مستقیم نمی گویم چون با خدایم عهد کرده ام اما امکانات را در اختیارت قرار می دهم، خودت پیدا کن. اگر تو پشت فرمان یک طیارۀ بزرگ مسافربری نشسته باشی و در یک روز آفتابی، ناگهان متوجه شوی که در برابرت آن دو برج مغرور نمودار می شوند، چی می کنی؟ فکر کن.»
یمنی پیشانی را بر زانو می گذارد و به فکر فرو می رود… خود را در پشت فرمان طیاره می بیند. برجها که نزدیک می شوند، به دو سوی خود نگاه می کند اما چشمش نه به راکتی می افتد و نه هم به بمبی. برج ها استوار و مغرور از پایین نگاهش می کنند و یمنی با سری پُر از خشم،از بالای شان می گذرد…دلش تنگ می شود، سر برمی دارد:« دیوانه ام کردی برهان! کلۀ من از کار افتاده است، کاری ازم برنیامد.»
برهان می گوید:«باز برو.»
یمنی باز چشم ها را می بندد. باز به سوی برج ها در پرواز است. برهان می گوید:«بگو کجاستی؟»
«نزدیک شده ام.»
« سرعتت را زیاد کن، ارتفاعت هم باید زیاد باشد که خدای ناخواسته به جای دیگری اصابت نکنی. برج ها را خوب دقیق نشانه بگیر. حالا نه در دست تو کدام بمب است و نه راکت، چی می کنی؟»
یمنی با دلتنگی از جا برمی خیزد :« هیچ نمی کنم فقط می روم می خوابم. تو معما می گویی.شب هردوی تان به خیر.»
و از اتاق بیرون می شود.
برهان فتیلۀ اریکین را پایین می آورد، بسم الله می گوید و چشم ها را می بندد. لحظاتی پستر صدای ابوتراب دوباره بیدارش می کند:« برادر کشمیری!»
«بلی!»
« من می فهمم که یمنی باید چی می کرد.»
برهان می خندد:«حالا نوبت تو شد؟!»
« اما من فقط دو کلمه گفتنی دارم.»
« گرچه سردرد استم ولی اگر دو کلمه باشد، بگو، می شنوم.»
ابوتراب می گوید:« من گپ های امشب ترا بسیار با دقت شنیدم و بسیار با دقت هم تحلیل و تجزیه کردم. برایم تعجب آور بود که می دیدم یک کس دیگری هم هست که مثل من فکر می کند.»
«کدام گپ هایم را می گویی، من که زیاد گپ زدم؟.»
« همین که گفتی شیخ نباید در یک جای معین حضور داشته باشد. همین که گفتی شیخ باید به یک معنویت دست نیافتنی مبدل شود. من یک آدم بسیار تنبل استم . در کارهای عملی زیاد شرکت کرده نمی توانم. سیاتیک آزارم می دهد، که بی کار ماندم کتاب می خوانم. این یک گپ و گپ دومم این که یمنی باید خود را با طیاره می زد به برج ها.»
برهان راست در جایش می نشیند. فتیلۀ اریکین را بالا می برد، از نگاهش حیرت می بارد:« تو کی استی برادر. بخیز، چرا خوابیده ای؟!»
«به گمانم که بی خواب ساختمت ؟»
« حالا دیگر خواب مرا پراندی، بشین که ببینم تو کی استی .»
ابوتراب در جایش می نشیند.
« یعنی که صحیح گفتم؟»
« کاملاً صحیح مگر نمی دانم که یمنی چرا متوجه این نکته نشد.»
« وقتی گفتی که “سرعتت را زیاد کن، ارتفاعت هم باید زیاد باشد که خدای ناخواسته به جای دیگری اصابت نکنی. برج ها را خوب دقیق نشانه بگیر. حالا نه در دست تو کدام بمب است و نه راکت، چی می کنی؟” این رهنمایی بسیار روشن وآشکار بود اما یمنی خسته بود، خوابش گرفته بود اگر نه خوب فکر می کند.»
برهان می گوید:« برادر، به هوش تو باید آفرین بگویم . مرا متعجب ساختی. بلی تو درست گفتی اما این نکته نزدت می ماند، به هیچ کس نمی گویی. اولین کسی که باید از آن آگاه شود شیخ است. تو هم در این برنامه سهیم استی. نام این عملیات را تو انتخاب کن.»
« رویش فکر می کنم. حالا خواب کن فقط دو ساعت به نماز صبح باقیست.»
برهان می گوید:« اگر گپی برای گفتن داری بگو، من اگر بی خواب باشم به نماز صبح برنمی خیزم.نماز را هر وقت که خواندم رو به خدا می خوانم. وقتش مهم نیست.»
« نی، دیگر چیزی برای گفتن نیست، بخوابیم بهتر است.»
***
آوازۀ خیرات، کوچه به کوچه گشته، گرسنه گان دور و نواح را جمع کرده آورده پیش روی مسجد و گفته است که ” شما همین جا صف بکشید که اگر یک قدم پیش آمدید از گوشت خیرات بی نصیب می مانید” مردم هم چسپیده به هم، مقابل گاوها صف کشیده اند و با بی قراری از این پا بر آن پا می شوند..
یمنی سخاوت کرده، دو نرگاو قلبه یی را در میدانی پیش روی مسجد، زیر کارد قصاب انداخته که سر ببرد. دلیل خیرات معلوم است.قندهار بر سر عقل آمده گفته که ” شمال حق برادران عرب است…شیخ نائب امارت اسلامی در ترکستان زمین باشد “.
روز پستر، حتماً یک پرچم سبز اطلسی از جایی سر می کشد، باد در سینه اش موج می اندازد، موج ها در روشنی آفتاب مثل خنجرهای برانی می درخشند و در مردمک چشم ماهواره های سرگردان حریفان غربیش فرو می روند. در آن سوی ابحار، طبعاً حریفان بر گلیم عزا می نشینند ولی در شمال افغانستان، شیخ عبای امارت به تن می کند و حالا هم برادران، مقدم همین ظفر تاریخی را با خون سرخ دو گاو جنتی، گل باران می سازند.
دو قصاب آستین برزده اند، کاردهای تیزشان را به سایقۀ عادت، چپ و راست بر بلو سنگ های آویخته از کمر، می کشند و مردم منتظر پایان دعای ملا از این پا بر آن پا می شوند. ملا برای عمر دراز شیخ دعا می کند، همه آمین می گویند و بعد شاهرگ های گاوان دهن باز می کنند.
دو ساعت گذشته، حالا مردم سهم شان را از گوشت و استخوان گاوها گرفته و رفته اند، از کشتارگاه، فقط وز وزِ زنبوران و غَر و غُرِسگ ها شنیده می شود.
عصر روز است، چار همسنگر دلیر، در مهمانخانۀ محمدی گردِ هم آمده اند. اتاق گرچه گرم است ولی گرمی همین اتاق را بر خنکای صُفۀ زیر تاک ترجیح داده اند که گپ های شان را مرغان هوا نشنوند و به گوش بدخواهان و دشمنان شان نرسانند.
استاد برنامۀ برهان کشمیری را دو شب قبل به شیخ رسانده و آن روز در طول راه هم در باره اش گپ زده است و حالا چشم به دهن شیخ دوخته که تصمیمش را اعلان کند. شیخ لحظاتی به زمین خیره است وقتی سرش بلند می شود، نگاهش به چشم برهان گره می خورد، لبخند می زند:« برادر چهرۀ تو به نظرم آشنا می آید اما خوب به خاطر آورده نمی توانم که در کجا دیده باشمت. نام برهان را هم به خاطر نمی آورم.»
یمنی با تبسمی پنهان در زیر ریش بروت هایش، می گوید:« شاید عکسش را دیده باشید؟»
برهان تبسم می کند:« حتماً عکسم را دیده اید. یمنی مرا بهتر می شناسد.»
شیخ پرسش آمیز سوی یمنی می بیند. یمنی در برابر شیخ مقاومت نمی کند، تبسمی بر لب هایش می نشیند، می گوید:« شیخ صاحب، کسی که در برابر شما نشسته «جعفر کوفی» است.»
مثل این که کسی با مشت بر تختۀ پشت شیخ ضربه یی محکم زده باشد، چشم هایش از حدقه بیرون می شوند. استاد هم کمتر از او متعجب نیست. شیخ با شتاب از جا برمی خیزد، دست ها را به دو سو می گشاید.پُر از شور و شعف صدا می کند:« به آغوشم بیا برادر! به آغوشم بیا که از گرمی سینه و بازوهایت نیرو بگیرم.»
همدیگر را در آغوش می گیرند، می فشارند. شیخ عینک برهان را برمی دارد، بر حفرۀ چشم پوچش بوسه می زند. برهان می گوید:« یک آرزویم را به سر رسانیدید برادر. بسیار دلم می خواست که یک بار در آغوش بگیرم تان.»
جعفر کوفی از آن چهره هاییست که با یک گروه کوچک خود، دهها انفجار مهم را با ظفر حیرت انگیزی سازمان داده است. در عملیات تانزانیا و نایروبی یمنی را هم در کنار خود داشته است. یک چشم و انگشت یک دستش را هم در جریان همین جنگ و گریزها از دست داده است. شیخ که لحظاتی به این موجود افسانه ساز خیره مانده است، می گوید:« برای عملیات «اوکلاما» آماده می شدیم. برادر ابو سیاف را در فلیپین یافتیم. از تو بسیار یاد کرد. تمام امیدش را به تو بسته بود. بسیار مشتاق بودم که ببینمت مگر فرصت دست نداد. شکرِ الله را که بر من قرض مانده بود حالا به جای می آورم که هم دیدارترا نصیبم ساخت و هم می توانم دَین خود را به برنامه ات ادا کنم . چشمم به دیدارت روشن است برادر. برای توفیقت دعا می کنم. »
برهان در لباس نودوخت گشادش، کنار یمنی چارزانو نشسته است. گپش را صدای آرام و شمردۀ دانه های سُبحۀ استاد، همراهی می کند:« معلوم است که من هم بی قرار دیدن شما بودم. عرصه بر من تنگ شده بود، برآمده نمی توانستم اگر نی دلم بسیار می خواست که بیایم همین جا همراه تان باشم. وقتی خبر یافتم که یمنی هم تنهای تان نگذاشته و پیش شماست، جسارت کردم، خود را به استاد رسانیدم و آمدم…می بینم که همه به سوی پیری روان استیم. گفتم کاری کنیم که دست ما از قبر بیرون نماند.»…
سوی یمنی می بیند، لبخند می زند:
« گرچه یمنی می گوید که از میان شعله های آتش، دست فدایی بیرون نمی ماند.»
شیخ هم بی قرار است،می گوید:« برادران انتظار می کشند که تو مهربان شوی، دروازۀ انبار مهمات را باز کنی که ببینیم سلاح نو ما چقدر کاربُرد دارد. »
برهان می خندد:« شیخ صاحب، شما توصیف مرا از زبان برادران مهربانم شنیده اید، حتماً مبالغه کرده اند اگر نی من یک آدم خیال پرداز استم. سلاح من دیوانه گی است.»
شیخ منتظر پاسخ است و لبخند می زند. گرچه درونش مثل سیر و سرکه بهم می جوشد ولی یاد گرفته است که شور و هیجان درون را چگونه در زیر لبخند محجوبانه اش پنهان کند.
برهان می گوید:« برادر خالد شیخ محمد، طرحی داشت که شما گفته بودید نقایصی دارد و باید اصلاح و تکمیل شود. این گپ را شما شش سال قبل گفته بودید. درست است؟»
شیخ سر به تأیید می شوراند:« بلی.آن وقت من گاه در سودان بودم و گاه در همین جا.مگر من دوسال پیش برایش گفتم که آن طرح را کامل بسازد، مصارف مالیش را من بر عهده می گیرم.»
برهان می گوید:« طرح را برادر خالد با من در میان گذاشت. البته که نُه یا ده ماه پیش بود. من رویش کار کردم و حالا اگر خواست خدا باشد طرح آمادۀ عملی شدن است. من آمده ام که همان طرح خود شما را به خودتان هدیه کنم. توکل به خدا می کنیم، برج ها را می زنیم. »
شیخ خلاف درون پر التهابش ظاهراً آرام به نظر می رسد:« مگر عملی شدن آن طرح به ماین گذاری ضرورت داشت. ما امکان ماین گذاری را نداشتیم.آن طرح ناقص بود. نقیصه را چطور رفع کرده اید؟»
برهان تبسم می کند:« هدیۀ من به شما یک طرح کامل است که امکان بمب گذاری در آن تضمین شده است… برج ها را می زنیم.»
شیخ با پرسش در نگاه سویش خیره می شود:« برج ها را می زنیم؟ .. با چی امکانی؟»
« بلی، برج ها را می زنیم.این دو برج مرا رها نمی کنند. به هر چی که فکر می کنم، به هرچی که می بینم، همین دو برج پیش رویم استاد می شوند، مثل دو اژدها نیشم می زنند، عذابم می دهند. می خواهم که برج ها را بزنیم. به پیلوت فدایی و به پول ضرورت است. هفت هشت پیلوت فدایی دارم که چارتای شان نان آور خانه استند. شما هم فداییان تان را به من بدهید.»
شیخ کله شور می دهد:« تشویش من از این است که تلفات ما زیاد نباشد. برج ها نشانۀ تسلط استکبار جهانی است، محل تجمع بزرگترین سود خوران یهود است به شدت ازش مراقبت می کنند. اگر سلاح بسیار مؤثر نباشد… نمی دانم چی خواهد شد..»
برهان می خندد:« گفتم که من یک آدم دیوانه استم. فداییان من هم دیوانه استند، به غیر از عشق به جهاد، دیگر سلاحی ندارند، عاشق استند. یک روز که اشتیاق رسیدن به جنت بی تاب شان ساخت، دیوانه گی می کنند، خود را یکجا با طیاره های شان می زنند به قلب برج ها.ما برج ها را با طیاره می زنیم ان شا الله.
شیخ چنان تکان می خورد انگار به جای طیاره، خودش با کله به آن آسمانخراش ها اصابت کرده باشد. برای چند لحظه به یک کالبد بی حرکت مبدل می شود؛ وحشت کرده است. از ساده گی این سلاح به حیرت افتاده است: « جزاک الله! جزاک الله! این الهام از بارگاه الهی است. »
هر دو دستش را طوری بر زانوهای خوابیده اش گذاشته است که اگر کدام آدم نابلد وارد اتاق شود حتماً فکر می کند که شیخ در حال نماز خواندن است ولی شیخ آن دم در برابر برج ها ایستاده و به قله های شان نگاه می کند. همراه با شعله های آتش و دود تلخ بنزین، یهودیانِ آتش گرفته را می بیند که از ارسی های دهن گشاده به بیرون می پرند. شیخ حساب شان می کند « یک ، دو ، سه… ده بیست».
صدای سرفۀ برهان به اتاق برش می گرداند، استاد می گوید:« این وسیله به همان اندازه که ساده است، با کمترین اشتباه آسیب پذیر هم می شود. بهتر است که از این حلقه به بیرون راه نیابد.فقط میان همین چار نفر بماند.»
یمنی می گوید:« ما دیگر از طیاره نام نمی گیریم. نام عملیات را یک برادر «چار یار و دو اژدها» گذاشته است.»
شیخ خاموشانه به چرت می فرو می رود و دمی پستر می گوید:«اما دو اژدها افشاگر است.برج ها می توانند از نظر تحلیل گران دشمن هم به اژدها تشبیه شوند. یک نام دیگر انتخاب کنید.»..
« درست است، فکر می کنیم.»
«کشمیری در خانۀ تو مهمان است؟ »
یمنی می خندد:« مهمان است مگر برای همه اهل بیت من هم نان پخته می کند. دال پختن تند و مزه دارش را یاد گرفته ام مگر گوشت نمی خورد.»
شیخ سر شور می دهد:«خوب است، برای امنیتش برنامه بریز، مرا هم در جریان قرار بده . تشویشم رفع می شود.»
سفره هموار شده است، نان می خورند. شوربای گوشت گاو پخته اند. در نیمۀ نان، شیخ می گوید:« پول را در کجا می گیرند؟»
برهان لقمۀ دهنش را زود قورت می کند که شیخ زیاد در انتظار نماند:« نمی دانم که دست تان به چیزی می رسد یا نی. حساب های بانکی شما هم بسته شده اند. »
شیخ با اطمینان می گوید:« در بار الله تعالی کلان است. اگر دشمن حساب ها را بسته کرده، الله دروازه های رحمت خود را به روی ما باز گذاشته است. روس ها وعده کرده اند، دستگاه می آورند. پودر تهیه می کنیم، راه پودر که به اروپا باز شد، معضلۀ پول حل می شود. همین چند روز پیش هم دو هزار کیلو گرام را از قندهار با خود آوردیم. تو به فکر دست خالی ما نباش فقط بگو که پول را به کجا برسانیم؟»
« یک مقدارش را در فلپین تحویل می دهیم،آن جا خانواده هایی هستند که باید حمایت پولی شوند، بقیه را یا در هند یا در کابل.»
استاد می پرسد:« جمعاً چقدر می شود؟»
« به هر کدام صد هزار وعده داده ام. عجالتاً هفت نفر دارم اما باید از میان شان انتخاب کنم. به فداییان بیشتر ضرورت داریم.»
شیخ لقمۀ دهنش را قورت می کند. قانقورتکش تا و بالا می رود:« برای حیات بنده هیچ قیمتی تعیین شده نمی تواند ولی اگر این نعمت را در راه کسب رضای الله صدقه می کنیم، در حقیقت امانت حق تعالی را دوباره به خودش برمی گردانیم. خوشا به حال برادرانی که امانت را به مالک حقیقیش می رسانند. با استاد و یمنی مشورت کنید امکانات ما بد نیست. حالا جایی برای ترتیب و تنظیم کارها هم داریم. تا وقتی که خطر جدی تهدید ما نکرده باشد، همین جا استیم. جنگ را از همین جا به خانۀ شیطان می بریم. این وسیله هم بسیار مؤثر، هم بسیار نو و هم بسیار ساده است، این ساده گی مرا تکان داد. اگر در حلقۀ معدودی رویش کار شود، ظفر حتمی است اما حالا بگو که این فکر چطور به کله ات خطور کرد؟ »
برهان می گوید:« فقط یک تصادف بود مگر فریضۀ قربانیِ سر و گذشتن از حیات و جهاد فی سبیل الله، سبب گشت که آن پندار ابتدایی به برنامۀ امروزین ما مبدل شود. از دوحه به سعودی پرواز داشتم . وقتی طیاره از بالای یک برج بلند می گزشت با خود فکر کردم که زنده گی انسان در میان این همه آسمانخراش های سر به فلک کشیده، چقدر آسیب پذیر بوده می تواند. فکر کردم که اگر همین حالا به دلیل کدام نقیصۀ تخنیکی این طیاره توان بالا رفتن نداشته باشد حتماً راست برابر می شود با این برج و به یقین که نه کسی در طیاره زنده می ماند و نه هم در این اسمانخراش. ناگهان ساختمان مرکز تجارت جهانی پیش رویم قد کشید.این اندیشه بسیار به خود مشغولم ساخت و به این فکر افتادم که این احتمال را فداییان ما می توانند به یک واقعیت زنده و ملموس مبدل بسازند.تا به مقصد می رسیدم خاکۀ ابتدایی همین طرحی که پیش روی تان است، در ذهنم شکل گرفت.»
استاد که خاموشانه به عواقب احتمالی این طرح فکر کرده است، سرفه یی می کند:« اگر پیش از جمع آوری حاصلات خشخاش، ما اقدام به کاری می کنیم، به نظر می رسد که از کشت امسال چیزی به دست ما نمی آید.»
شیخ چرتی سویش نگاه می کند:« چرا؟»
« چون فکر میکنم که اگر احسان خدا با ما بود و موفق شدیم یا اگر خدای ناخواسته تیر ما به هدف نخورد، در هر دو صورت عرصه را بر ما تنگ می سازند. حساب های بانکی را روز تا روز پیدا می کنند و می بندند. اقلاً اگر تا پایان سال صبر کنیم و روس ها هم به قول شان وفا کنند، امکانات مالی ما بالا می رود.»
شیخ صورتش را میان دست ها می پوشاند و به فکر فرو می رود. دیگران خاموش اند ولی بر پیشانی استاد سایۀ نارضایتی خط انداخته است.
شیخ سر برمی دارد:« ولی ما در یک جای معین قرار داریم. انگشت هیچ کس متوجه ما نخواهد شد. اتهام اشتراک ما در این عملیات را جهان نمی پذیرد. این برنامه سرنوشت جهاد ما را تعیین می کند.»
استاد می گوید: « روی این مسأله باید زیاد فکر شود.»
شیخ سر می شوراند:« بلی، همین طور است. برادران امشب فکر کنند، فردا باز همین جا جمع می شویم ان شا الله.»
فصل پنجم
یغما تن شسته اش را با عطرکمیاب شبدر، خوشبو کرده شتابان روان است. ناصر با چند قدم فاصله از دنبالش به راه افتاده و چشم از کمر و سرینش برنمی دارد. در رویاهای شبانۀ خود، ده ها بار این تن پچیده در لباس سیاه را برهنه کرده و به مغازله پرداخته است
به دروازه خانۀ سید مبین که می رسند، ناصر سرخم، راهش را در پیش می گیرد که تا بیرون شدن یغما، دم بقالی پایان کوچه، بر دراز چوکی پیش روی دکان، پا را برپا دورداده از رادیوی جیبیش بشنود که در جهان سیاست چی خبرهاست.
یغما دروازه را تیله می کند وبه درون خانه می رود .
حویلی را مثل هر روز دیگر، از برگ و خاشاک روفته اند. چشم یغما اولتر از همه بر هدیه های خودش می افتد.ماد گاو زرد و گوسالۀ ابلقش در کنج حویلی کنار آخور پر از کاه سبز، نشخوار می کنند. بر صُفه نوساخت زیر درخت توت، دورادور یک گلیم خوش رنگ را توشک فرش کرده اند..سه تا زن جوان، از سر صفه آمدن یغما را تماشا می کنند. کام یغما از دیدن شان تلخ می شود، زیر لب می گوید:”زهر مارتان شود آن چایی که می خورید. این چی وقت آمدن بود؟!”
خاله هاجره تازه از کار نان پختن فارغ شده از چایجوش سیاه دودزده، ترموس چای را آب جوش پر می کند. چشمش که بر یغما می افتد، قد راست در جا می ایستد و با لحن گلایه آمیزی صدا می زند:« وای!آفتاب از کدام سو برآمد بی بی حاجی؟ ما بیخی از یادت رفته ایم .»
یغما را در دل خنده می گیرد،”آفرین روستایی هوشیار! کاش خدا چارک عقلت را به سید می داد ” از زینۀ صفه که بالا می شود دامن دراز پیراهن سیاهش را اندک بالا می گیرد:« باورکن خاله، دلم برایت تنگ شده بود ولی خدا شاهد حال است که نتوانستم. زنده گی گرفتاری هایی دارد آخر… سید آقا خوب است ؟ »
« شکر مهربانی خدا. چطور است بی بی… شیخ صاحب چی حال دارد؟ »
« خوب استند، در حق تان دعا می کنند».
مهمانانِ نشسته هم از جا برمی خیزند . یغما بر روی شان لبخند می زند: « شما ها که ان شا الله خوب استید ؟»
صدای مهمانان به عذرخواهی برمی خیزد، یکی از میان می گوید :« ببخشید بی بی حاجی، اول نشناختیم تان..»
هاجره شتابان می آید، روی توشک را با دست می روبد: « بیا اینجا بشین بی بی حاجی، بیا که پشت صدایت دق شده بودم. من گفتم البته بر سرما قهراستی که نمی آیی. چی خوب کردی که آمدی، چشمم روشن شد».
یغما می نشیند، در حالی که رویبند حجابش را از سر می گیرد، می گوید:« گناه کارم نساز خاله.من اگر بر سر شما قهر باشم، خدا بر سرمن قهر می شود. خیلی دلم می خواست بیایم، باور کن اما نتوانستم. زنده گی یک بار گران است، هر کس در زیر یک گوشه اش عرق می ریزد. خیال نکنی که شانۀ من از زیر فشار این بار فارغ است، نه، من مشکلات خودم را دارم، تو از خودت را و این بی بی ها از خودشان را» .
سوی مهمانان می بیند: « درست می گویم؟»
از جمع مهمان تنها عزیزه پاسخ می دهد:« راست می گویید بی بی حاجی، زنده گی هیچ کس بی جنجال نیست .خاک بر سر این زنده گی»
یغما دور و بر حویلی را نگاه می کند، سرش دورمی خورد سوی خاله هاجره:« خاله مهمانان را نشناختم. از همین کوچه و گذر هستند یا از جای دور آمده اند؟ »
هاجره می خندد:« از جای بسیار دور آمده اند، از آن سر دنیا»
« خوش آمدند.خیلی خوش آمدند.»
عزیزه می گوید: « خاله هاجره شب جمعه را با سید خوش گذشتانده، مزاح می کند. ما همسایۀ در به دیوار شما استیم» .
خاله هاجره چشمان دود زده اش را با نوک چادر پاک می کند و دستش را سوی مونسه می گیرد : « مونسه جان دختر گدامدار صاحب است .همسایه در به دیوارتان، برادر زادۀ وکیل صاحب. همین حویلی که شما زنده گی می کنید از وکیل صاحب بود. عزیزه جان عمۀ مونسه است. این دخترک هم دختر مامایش … نامش باز از یادم رفت »
تبسمی برلب های مونسه می نشیند:« سایره بانو»
و با همان لبخند سوی دختر مامای خود نگاه می کند . دخترک بی دلیل سرخ می شود، چادر سیاه بردار خود را از زیر گلو دور می دهد و بر شانه می اندازد.
هاجره ترموس بدرنگ پا کستانی را پیش روی خود می گذارد. با گاو و گلیم و چند چیز خورد و ریزۀ دیگر، پای ترموس هم تازه به خانه شان باز شده است .گیلاسی را زیرش می گذارد. دلک دست استخوانیش را برفرقش فشار می دهد، گیلاس لبریز را جلو یغما می گذارد. یغما پیاله چایش را برمی دارد. نگاهش به مونسه است. مونسه موهای براقش را یک چودی کلفت کرده، از پشت برشانه دور داده و برتخت سینه رها کرده است.گردنش سپید و بلند مثل یک قُوی فربه. لب ها کمی گوشتی و گلابی رنگ. هردو با هم چشم به چشم می شوند . مونسه تبسم می کند، یغما هم لبخند می زند و می گوید:« پس ما و شما همسایه بودیم و من نمی دانستم….دریغ! چی دور و زمانه یی شده .میان دو چشم که دیواری حایل شد یکی دیگرش را دیده نمی تواند. به قول شاعر: بیگانه گی نگر که من و یار چون دو چشم / همسایه ایم و خانۀ هم را ندیده ایم .»
دهن مونسه از شادی می شگفد:« وای، چی شعری! . یک بار دیگر می خوانید؟ بسیار خوشم آمد.»
یغما بیت را به تکرار می خواند . مونسه می گوید :« گپ زدن تان به مردم هرات می ماند. شما هراتی استید؟ »
« هراتی که نه اما همسایه هرات بودیم. من سیزده ساله بودم که پدر و مادرم از مشهد بلند شدند، رفتند به عراق و بعدش هم به دمشق..»
صدای خاله هاجره برمی خیزد :« نام خدا، بی بی حاجی زبان هر طایفه را می فهمد. هم زبان مارا یاد دارد هم عربی را، هم ترکی را .مادرخواندۀ زن شیخ صاحب است.از برکت قدم های همین مردم است که یک کمی آرامی شده، کس کسی را غرض ندارد. شیخ صاحب را خدا عمر خضر بدهد،امرش سر این خشتک کشال ها خوب می چلد. سر سال که بچۀ یکه و یکدانۀ کاروان باشی را زده زده بردند، تا یک هفته نه زنده اش معلوم بود و نه مرده اش. خدا از گیر ظالم ها خلاصش کرد همین شیخ صاحب خلاصش کرد، نباشد حالا استخوان هایش هم خاک شده بود ».
رویش سوی یغما است :« مونسه اینجا نبود، رفته بود به کابل پیش مامایش.از این گپ خبر نیست به گمانم ».
صدا را خوب پخچ می کند که به بیرون نرود:« مونسه جان را از ترس روان کرده بود به کابل. کسی به گدامدار گفته بود روان کن دختر را به کابل که امروز یا صبح، ملاحقبین گور سوخته خواستگار روان می کند. گدامدار صاحب مجبور شد، روانش کرد؛ نمی کرد همان متل می شد که خربوزه قندک، خوراک شغال. کس برایش نی گفته می توانست؟مگر خدا جزایش را از دربار خود داد، خلاصش کردند. »
یغما با زبان و نگاه می پرسد :«چی شد؟ »
عزیزه دست به گریبان می برد، توبه توبه می گوید و دستش را مثل یک کارد بُران، پایین تر از ناف خود، بریک جسم فرضی با شدت کش می کند. دندان هایش به هم فشرده شده اند:«بی غمش کردند . «بلاگیش» را بریدند .»
خاله هاجره ابروها را چین می دهد :«خدا گردنم را نگیرد،می گویند که نفرخدمتش بود» .
مونسه که نمی خواهد بار دیگر نام ملاحقبین را بشنود، می گوید:« بی بی حاجی، خانۀ خاله هاجره که می آیید یگان وقت خانۀ ما هم بیایید. زن شیخ صاحب را هم بیارید. اگر خودش نمی آید مهمانش می کنیم» .
یغما می گوید :« می آییم. شما هم بیایید. من جایی نمی روم.یکی دوباری که به نیت گرفتن دعای سید به این خانه آمده ام، از گپ های خاله دلم باز شده. بی بی من که غیر از چاردیواری خانه، جایی را نمی شناسد »
« زن شیخ صاحب هم فارسی می فهمد؟»
« کاش که می فهمید، زبان او عربی است. »
« چند ساله است؟»
« همین یک ماه پیش هفده ساله شد» .
ابروهای مونسه مثل دو خنجر قوسی، بالا می روند:« واه ! چقدر جوان!. . نامش چیست؟ »
« نامش امل» .
پیاله چایش را برمی دارد، جرعه یی می نوشید اما سر دشده است . پیاله را بر زمین می گذارد:« هوا امروز خنکتر است چایم زود سرد شد ».
خاله هاجره پیاله اش را در زیر صفه می ریزد، یک پشک ابلق ونگ زده می گریزد.عزیزه می گوید :« دیشب خوب باران بارید .هوا را شکستاند.»
یغما می گوید:« دمدمه های صبح بود که باران گرفت. .گفتم بخیزم پنجره راباز کنم، صدای شاد باران را بشنوم، بعد فکر کردم که، باران تابستان گذریست، تا پنجره را باز کنم تمام می شود اما دیدم نه، این باران از آن باران هایی نیست که من فکر کرده بودم. رفتم پنجره را باز کردم. پهپه!چی بارانی!. شلاق می زد،عین یک سوارکار برآشفته. صدای تفنگ ها در غرش رعد گم می شد.هر باری که رعد می غرید می گفتم گلتپه رفت به دجله راه بازکرد. دو سه باری که برقک درخشید خیالم آمد که زمین و آسمان را با رشته های آبی به هم پیوند زده اند . واقعا کیف کردم. صبح که از بستر برخاستم گفتم نه، امروز اگر نروم پیش خاله هاجره و در این هوای خوب، پای صحبتش ننشینم واقعاً کفران نعمت کرده ام. نیتم صاف بود شما ها راهم دیدم.»
خاله هاجره می گوید:« بی بی حاجی، من صدای تفنگ را نشنیدم. باز جنگ شده بود؟»
یغما پشیمان از گپی که زده، می خندد:« گوش های من از صدای تفنگ پر است. راست می گویی، شاید صدای رعد و برق بوده باشد.»
مونسه دلبستۀ کلام یغما، با مهربانی نگاهش می کند.یغما هم سویش می بیند و با خنده می گوید :« وعده بده چی وقت می آیی؟ دست عمه و این دخترک مامایت را بگیر و بیا تا با امل هم آشنا شوی .از کابل که تازه آمده ای یک مهمانی را بر سر ما هم حق داری؛ آخر همسایه استیم.»
مونسه هنوز دهن نگشوده است که صدای عزیزه برمی خیزد:« بی بی حاجی، چار قدم از خانه دور شویم به گیر طالب می افتیم ،کجاست محرم شرعیت؟ چرا حجابت اسلامی نیست؟ چرا دهنت تنگ است، چرا فلانت گشاد است.چرا چنین است .چرا چنان است ؟ محرم شرعی هم که از صبح تا به شام، دنبال یک لقمه نان گم است . شب که خانه می آید، چنان خسته و دلتنگ که اگر یگان جلوه نمایی نکنیم.خود را به مشت و مالش برابر نسازیم، صبح ملا اذان، خواهر و مادر گفته روان ما می کند به خانۀ پدر. ما کی آزادانه جایی رفته می توانیم.شما بیایید بی بی حاجی که از این جنجال ها بی غم استید . بیایید، اگر آب و نانی لایق تان نداشتیم چشم های خود را پیش تان می مانیم. شما مهمان استید، حق دارید که ما خبر تان را بگیریم مگر چی کنیم که دست و پای ما را بسته اند. نباشد ما هم رسم و رواج دنیا را می فهمیم، مثل شما نان می خوریم،مثل شما لباس می پوشیم ».
می خندد، اول سوی خاله هاجره چشمک می زند و باز می گوید:« این را به حساب آمد گپ گفتم اگر نی نان و لباس ما گداها کجا و از شما شاه ها کجا» .
یغما خاموشانه نگاهش می کند. به گپ هایش گوش سپرده است. عزیزه می گوید:« دق نساخته باشم تان بی بی حاجی؟ مرا شویم کلک راستگوی صدا می کند. گپ دلم را هیچ پُت کرده نمی توانم .یگان تا از پیشم دق می شود.»
سر را پایین می اندازد، پیاله چایش را برمی دارد اما هنوز پیاله را به دهن نبرده که چشم هایش پُرنم می شوند و گوشۀ چادرش را به چشم ها می رساند
هاجره می گوید:« عزیزه داغدار است بی بی حاجی. بچۀ چارده ساله اش را پشت سودا روان کرد به بازار، نیم ساعت بعد برایش احوال دادند که بیا، توته های گوشت بچه ات را از شاخ های درخت پایان کن. همین یک بچه داشت که گوشت دهن توپ مجاهد شد . مجاهد رفت گم شد، طالب آمد،شویش را بردند که تو مامور حکومت بودی. سه ماه بعد پیدا شد، قاف نی. پنجه های پایش را که ببینی ناخن ندارد . »
عزیزه از همان سه جملۀ هاجره، به تسلی رسیده است.او چیز دیگری نمی خواهد همیشه در تلاش است به همه بفهماند که روزگار در حقش جفا کرده ولی او صبور است. سوی سایره بانو می بیند و برسبیل شوخی اما با پیشانی پرچین می گوید :« باز که خانه رفتی، کُل کپ های مارا به پدرت شیطانی کن، فهمیدی؟!»
سایره بانو با آن که شوخی عزیزه را درمی یابد اما سرخ می شود و سر را پایین می اندازد .عزیزه سوی یغما می بیند :« پدرش طالب شده، می گوید، در بیت الخلا خود را لُچ نسازید که گناه کار می شوید» .
یغما گوشه های چادرش را بر پاها می کشد.یکی دو جرعه چایش را در خاموشی می نوشد و بعد آرام می گوید:« عزیزه خانم زنده گی ما هم شاهانه نیست.نمی گویم شیخ دستش خالیست،نه، خالی نیست،ثروت دارد، زیاد هم دارد ولی مهربانی قلب شیخ بیشتر از ثروتش است.ما آشپز و خدمتگار و از این قبیل آدم ها را داریم ولی اگر سفرۀ شبانۀ شیخ را ببینید، خندۀ تان می گیرد.شیخ آدم عجیبی است. من هیچ وقت ندیده ام که در صدر مجلس نشسته باشد.خوراکش نان سیاه و یک گیلاس شیراست.پنج تا زیتون سبز که را که برسفره صبحانه اش ببیند، ده بار شکر خدا را به جا می آرد.شیخ می گوید این ثروت را خدا به من نداده که رفاه و آسایش شخصی خود را باهاش تأمین کنم. در این ثروت همه نیاز مندان،همه گرسنه گان روی زمین، همه مسلمانان جهان با من شریک استند»…
خاله هاجره میان گپش می افتد :« کم خیرات که نکرده، هر روز دیگش .. .»
یغما گپش را می بُرد :« در مسألۀ محرم شرعی و حجاب عرض شود که به راستی هم طالبان بعضاً خیلی سختگیر استند ولی شیخ حالی شان کرد که دارند به بیراهه می روند.کابل را نمی دانم اما در شهرک و محل ما و شما که گمان نکنم» .
سایره بانو گلوی خشکش را با لعاب دهن تر می کند که از وضعیت کابل معلومات بدهد اما گپ از دهنش بیرون نمی شود.از گپهای نیشدار عزیزه، واهمه دارد.به عوض او مونسه می گوید:« در کابل هنوز هم اجازه ندارند» .
عزیزه می گوید:« در این جا هم که گیر کنند، مثل اسب نعل می کنند.»
سوی هاجره می بیند :« خاله تو که شنیدی،معصومه چی می گفت ؟»
هاجره خاموش می ماند.یغما می پرسد :« معصومه کیست؟»
هاجره می گوید:« زن حیدر کوهی رامی گوید. پیشتر از خودت آمده بود، رفت. بچه گکش تعویذ داشت، تعویذش گم شده، نا آرام است.شویش پیش طالب ها بندیست.این زن دیدنی دار، یک پایش این جا پیش سید است، یک پایش پیش طالب. می گفت که عریضه می برم پیش حکومت، در راه طالب ایستادم می کند که کجاست محرم شرعیت»
« شوهرش چرا بندیست ؟ »
« آمرخاد بود یا چی بلا بود مگر همراه مردم یک گذاره داشتند. زنش هم معلم مکتب بود…البت کدام گناهی دارد که بندی شده»
یغما برای آمدن فردا، بهانه یی به دست آورده است:« به این معصومه خانم بگویید که اگر وقت داشته باشد، یک عریضه بیارد بدهد به دست خاله، من ازش می گیرم ببینم که خدا چی می کند.به این مردم واقعا سخت گذشته، اما خاطرتان جمع باشد،ازین به بعد ،دست ما زن ها به دامن شیخ می رسد ».
رو سوی مونسه می کند:« خوب شد دخترم که برگشتی به خانه. خدا می داند که بر مادرت چی می گذشت.از هیچ کس نترس.خدا با ماست» .
عزیزه اوف می کشد:« مادر ندارد. مادر مونسه را هم راکت از میان ما برد.برادرم را بر خاک سیاه نشانید. »
نگاه یغما به چشمان مونسه گره می خورد و مژه های برگشته اش را می بیند که از پیاله های پُراشک چشمش، تر می شوند. لحن یغما هم اندوهگین می شود :« ببخش دخترم، نا راحتت کردم.نمی دانستم که…» ..
مونسه با گوشۀ چادر،چشم ها را پاک می کند و برای خوشی یغما لبخند می زند :« مادر از یاد آدم نمی رود،غمش هیچ کهنه گی ندارد بی بی حاجی .»
تعادل روان عزیزه را حوادث روزگار اندکی برهم زده است.زود زود تغییرحال می دهد.در همان فضای اندوهگین، ناگهان صدای قهقه اش بلند می شود« اگر ملاحقبین خبر شود که مونسه باز پیدا شده، در هر جایی که باشد،بی«بلاگی »پشتش خواستگار روان می کند. »
مونسه سویش تند نگاه می کند. یغما می گوید:« مونسه نامزد نشده ؟ »
هنوز نشده از همین خاطر آمده ایم که از آقا صاحب تعویذ بگیریم که بختش باز شود. »
یغما به انگشتان مونسه نگاه می کند :« پس جای یک حلقه طلایی در انگشتت خالیست؟ ان شاالله که به خیر وعافیت پُر شود »
مونسه لبخند می زند :« تا هنوز خشوی من به دنیا نیامده»
یغما می گوید: . « دختر باید به خانه بختش برود.غیر از خانۀ شوهر دیگر همه جای دنیا برای دختر تابۀ داغ است.دل دختر در کجا آرام می گیرد؟ در خانه مردش. »
عزیزه می گوید:« مزاح کردم بی بی حاجی… برادرزادۀ گلبدن من بسیار کبری است.به خاطر باز کردن بختش نیامده، آمده که آقا صاحب شانه اش را یک دم و دعا کند» .
« چی شده است شانه اش را ؟ »
دست مونسه به شانه اش می رود :« به اندازه پشت ناخن یک لکه در بیلک شانه ام پیداشده و یکی هم در زیر سینه ام من هم ندیده بودم عمه ام در تشناب دید، گفتم زیاد نشود» .
صدای باز شدن دروازه حویلی گپ مونسه را می برد.مرتضی با خریطه یی بر پشت، وارد حویلی می شود. هاجره صدا می کند:« چی شد پدرت ؟ »
مرتضی از دیدن آنهمه زن جوان رو باز، کمی سراسیمه می شود.خریطه را از پشتش پایین می کند. کمی وارخطا و کمی هم شرمیده، می گوید :« در بازار بود. پسانتر می آید . »
و سوی خرچخانه روان می شود.خاله هاجره هم از دنبالش می رود .عزیزه رو سوی مونسه می کند::« برویم، دم و دعای تو هم باشد به یک روز دیگر. »
یغما می گوید :« پشت من هم یک وقتی لکه شده بود.یک روز می آیم به خانه تان، می بینم اگر همان چیز بود،دوایش را دارم » .
مونسه با چهره شگفته می گوید :« صبح بیایید بی بی حاجی، امل را هم بیارید ».
در میان گپ خود می خندد :« برای تان کارت دعوت روان می کنم» .
« نه دخترم، صبح نمی شود،.امل آمده نمی تواند، یک روز دیگر می آیم ».
« تا شما می آیید لکۀ شانۀ من زیاد خواهد شد . »
« تشویش نکن دخترم،بعضی از این لکه ها،از سبب همین تشویش پیدا می شوند. تو نشان بده، یک بار ببینم» .
مونسه پشتش را سوی یغما دور می دهد، این سو و آن سوی حویلی را نگاه می کند و دامنش را بالا می برد. یغما به لکه های کوچک شانه و روی سینه اش می بیند، سر را شور می دهد :« خودش است، عین همان لکه که در پشت من پیدا شده بود .زیاد که ناراحت هستی کوشش می کنم که فردا بیایم، اما اگر آمده نتوانستم دوا را که حتما برایت روان می کنم.یک محلول است .یکی دو قطره اش را با یک پنبه روی لکه می مالی، بعد ساعتی پشتت را به آفتاب می دهی .ان شا الله که چند روز بعد گم می شود.»
مونسه می گوید:« چی خوش دارید که برای تان پخته کنم؟ آشک خوش تان می آید؟»
« من بعد ازظهر می آیم .پیش از ظهر در خانه کارهایی دارم که باید انجام شوند. این بار تنها چای می خوریم .با امل که می آمدم باز می گویم که چی پخته کنی.»
گاو از کنج حویلی بانگ می زند:
« با اااع !!»
عزیزه می گوید :« صدایش به باقر می ماند.بچه را پیشش مانده ام، مغز سرش را به دیگر روی کرده باشد.برویم که راه من دور است »
از جا برمی خیزند. عزیزه رخ به خرچخانه صدا می کند :«خاله ما رفتیم» .
از صفه که پایین می شوند هاجره از خرچخانه بیرون می برآید:« کجارفتید؟ سر چاشت است بی بی حاجی.می بودی،یک لقمه نان» .
« خاله به کارت برس،زنده باشی.به سید آقا سلام برسان.به دیدنش می آیم. »
یغما وارد حرمسرا می شود. در حویلی بیرونی، محافظین باز هم ازش رو برمی گیرند. کسی به آسمان نگاه می کند و کسی هم به زمین و یغما وارد حویلی درونی می شود .امل در کنار شیخ زیر چیلۀ تاک نشسته و عشقبازی قوهای خود را تماشا می کند. در پاسخ به سلام یغما، سر شیخ چند بار تا و بالا می رود:« علیکم سلام. کجا رفته بودی خواهر؟ »
« رفته بودم پیش زن سید.»
«بیا بشین.»
یغما رو به رویش می شیند. چادرنمازش را بر پاها می کشد. شیخ می گوید:« قصه کن خواهر، چی گپ بود در خانۀ سید؟ »
« گپ خاصی نبود برادر، زنها جمع شده بودند گپ می زدند.»
«از چی گپ می زدند؟ »
یغما می خندد:« زنها که جمع شوند دیگر چی می گویند غیر از بدگویی مردها.»
و سوی امل چشمک می زند. شیخ متبسم است:« زن سید شاید که بد سید را گفته باشد، تو از کی بدگویی کردی؟»
« نوبت به من و به زن سید نرسید، زن های همسایه جمع شده بودند. هر کدام از زنده گی شکایتی داشت. همسایه های در به دیوار ما بودند. می گفتند که دیشب صدای فیرها را شنیده اند، گفتم، نی با با جنگ نبود، صدای رعد بود و بچه ها هم از شوق باران، فیرهای هوایی می کردند، باور کردند.»
شیخ تبسم می کند:« زبان تو سحر دارد خواهر. یقین دارم اگر می گفتی که اصلاً صدایی نبود، نه از تفنگ و نه از رعد، باور می کردند.»
« نی برادر، زمانه هوشیار شده، حالا ما زن های ناقص العقل را کسی فریب داده نمی تواند.»
امل می گوید:« مادر، بعد از این من هم می روم همراهت. دلم به ترکیدن رسید در این چاردیوار.»
شیخ ابروها را چین می دهد:« شما خودتان تنبل استید. تعداد زن های خانواده ها کمتر از سی چهل تا نیست.زن یمنی، زن استاد، زن و دخترهای حمزه، دو سه روز است که عیالداری ابو شعیب هم آمده است. هفت یا هشت نفر استند. همه که جمع شوید بیست سی تا می شوید تا به شام که گپ بزنید گپ های تان خلاص نمی شود. »
یغما می گوید:« دخترم می برمت مگر از این زن ها آدم چی بشنود که دلش شاد شود. دختر همین همسایۀ ما، نو از کابل آمده بود، لپ لپ گریه می کرد از دست ملا حقبین. »
سوی شیخ می بیند:« شما ملا حقبین را می شناسید؟»
« نی، کی است، چی کرده ملاحقبین؟»
« از همین طالبان است. عاشق این دختر شده بود. دختر را می خواست به زور نکاح کند، دختر هم ماه چارده.»
شیخ می گوید:« انسان ها یگان وقت شکار وسوسۀ شیطان می شوند.طالب هم انسان است، نفس دارد. آدم باید به عدل قضاوت کند. عادل نام بزرگ خداوند است.»
« یک زن دیگر هم بود، می گفت که شوهرم بندی است، به عرض و داد که می روم طالب ایستادم می کند که کجاست محرم شرعیت؟» از دهنم برآمد گفتم عریضه را به من بده می دهم به شیخ صاحب.»
شیخ خاموش می ماند، یغما می گوید:« فهمیدم که کار خوبی نکردم.»
شیخ می گوید:« بده عریضه اش را.»
« صبح می آورد.»
امل پارچه نانی را جلو قوهایش در حوض می اندازد.قُوی نر، گردن خم می کند، نان را با نولش تکان می دهد و جلو مادۀ خود پیش می برد. یغما می گوید:« ببین! خودش نمی خورد.»
امل می خندد:« خودش روزۀ ثوابی گرفته. می ترسم که از گشنه گی نمیرد. هرچی را که پیشش می اندازم، به مادۀ خود می دهد.»
شیخ رویش را سوی یغما دور می دهد،تبسم برلب د ارد:« ببینید! مردها چقدر زنان شان را دوست دارند مگر زن ها که یکجا شوند باز از مردهای خود بدگویی می کنند.»
اذان نماز عصر که به گوش می رسد، شیخ از جا برمی خیزد. یغما می گوید:« اگر عریضه آورد بگیرمش؟»
شیخ با شور دادن سر موافقت می کند و سوی اتاق خود به راه می افتد.
***
در نیمه های شب هر یک از باشنده گان خانه ، نزد خود به این باور رسیده که صدای غرش یک ببر خشمگین را شنیده است .
چیغ دوم امل، در کفکشن انفجار می کند. یغما سراسیمه از اتاقش بیرون می پرد. آشپز پیر و زنش هم از منزل پایینی تا چند پلۀ زینه بالا آمده اند. امل از وسط کفشکن با سر و روی آشفته خود را به آغوش یغما پرتاب می کند. مثل این که از حلقوم اژدهایی بیرون پریده باشد، وحشتزده و هراسان است:«مادر بیا ببین ! ببین که شیخ را چی شده است!».
یغما می دود ، وارد اتاق می شود. شیخ بر گوشۀ تخت خواب نشسته و به زمین نگاه می کند.موهای سر و ریشش پریشان است.نگاه یغما که به آستین خون آلود پیراهنش می افتد، بر روی خود سلی می زند:« وای خدا ! چی شده است؟»
شیخ مثل خواب زدۀ که هنوز خوب بیدار نشده باشد، به آستین خون آلود خود نگاه می کند، لب هایش به آرامی می جنبند:« چیزی نیست، وارخطا نشوید، خواب دیدم، چیزی نیست.»
یغما آستین پیراهنش را بالا می برد. چشم هایش از حدقه بیرون می شوند. از چار شگاف ساعد شیخ، خون غلیظی بیرون زده است. یغما سوی امل می بیند:« چی گپ شد دخترم؟ » امل رنگپریده و مبهوت گاه سوی شیخ و گاه سوی یغما می بیند: « نمی دانم مادر، در خواب ترسید، چپه خوابیده بود، نفسش قید شده بود، چیغ می کشید که بیدارش کردم…».
« بکس پانسمان را بیار».
شیخ می گوید:« نی، لازم نیست.»
از جا بلند می شود و از اتاق بیرون می رود .
یغما به رنگ پریدۀ امل می بیند:« بسیار ترسیدی؟»
کاسه های چشم امل پر اشک شده اند. بی رمق ایستاده است. یغما تسلایش می دهد:« خیر است دخترم، بار اولش که نیست، تو باید عادت کنی، برادرم ناآرام است، در خواب می ترسد »
شیخ زود از تشناب به اتاق بر می گردد: « برو خواهر بخواب، یک خواب بد دیدم و گذشت ».
امل به نقطه یی خیره مانده و گپ نمی زند.یغما میگوید:« دست تان را اگر پانسمان نکنم زخم ها چرک می گیرند.»
« خودم پانسمان می کنم »
به رنگ پریدۀ امل می بیند، می گوید:« تو هم برو در اتاق بی بی حاجی بخواب، من امشب وظیفه دارم»..
امل و یغما از اتاق بیرون می شوند.
امل در اتاق یغما روی تخت خوابیده و یغما در پایین . چراغ روشن است. امل به سقف اتاق خیره مانده و گپ نمی زند. یغما می گوید:« زخمهای دست برادرم بسیار عمیق بودند. خدا می داند چی خواب دیده بود که خود را دندان گرفته است»
از چشم های امل هراس می بارد:« مادر دروغ نمی گویم، با چشم خود دیدم که دندان هایش دراز شده بودند، مثل دندان های…». و گپش را نیمه رها می کند.
« دخترم ترسیده ای، حالا آرام بخواب، من در کنارت هستم»
****
شیخ بی قرار است. برنامۀ برهان را هر روز در فوتوشاپ کمپیوترش تا و بالا می کند. تصویر برج ها را به میل خود تغییر می دهد. گاه شعله های آتش را از ارسی های اتاق ها بیرون می آورد و گاه برج ها را از بنیاد سرنگون می سازد. چند تا پیلوت فدایی را هم به برهان سپرده اما مضطرب است که مباد این امیدها از دستش برود و برنامه هم اجرا نشده باشد. یگان شب برهان را کنار خود در برابر کمپیوتر می نشاند و می پرسد:« به کجا رسیده ای برادر، امیدی هست؟»
برهان می گوید:« تیز می روم ولی با احتیاط. یک تغییر و تبدیل پیش رو دارم. این گره را که گشودم، آغاز عملیات را مژده داده می توانم. دو پیلوت باید برنامۀ پروازهای شان را همزمان بسازند.»
« یعنی تو می گویی که امکان ماین گذاری در طبقه های پایانی بیخی منتفی است؟»
« البته تا جایی که من امکانات ما را ارزیابی کرده ام کاملاً منتفی است مگر این که موساد اسراییل همکاری کند .» و می خندد.
شیخ می گوید:« اگر شعله های این دو برج را نشانم دادی من تا پایان عمرم به تو اقتداء می کنم.»
« اقتداء، کار ما زمینی هاست برادر، شما باید به آسمان ها برسید.»
شیخ با محبت نگاهش می کند، دست بر شانه اش می گذارد:« تو هم همراهم به آسمان ها می روی یا همین جا می مانی؟»
« نی، من همین جا در کنار جسم تان می مانم و به فرمان های آسمانی تان عمل می کنم.»
« یعنی شما برادران باز مرا آوارۀ دشت و دمن می سازید؟!»
« جسم تان را می سپاریم به سختی های زمینی مگر روح تان را از این جا رها می سازیم که زمین جاذبه دارد، جلو عروج تان را می گیرد. در تحمل این سختی ها به دورتان حلقه می زنیم.»
« پس صبح ها بیا،ما به اسب سواری می رویم.»
« حتماً می آیم، استاد را هم می بریم .»
« خوب است، استاد را هم با خود می بریم.یک اسب خوب می بخشمت.مگر شلاقش نمی زنی.»
«چرا؟»
« من در خواب دیده ام که یک آدم محاسن سپید نصیحتم می کند، می گوید” اسبی که ترا به مقصد می رساند، شلاق زدنش گناه است.” فکر می کنم که مرا به تأمین عدالت فرا می خواند.»
برهان لحظه یی به زمین خیره می شود و باز می گوید:« . خوب خواب دیده اید. خواب، هم یک امکان است برای تأمین راحت انسان و هم یک مجال است برای فکر کردن اما طبیعت اسب متمایل به دویدن است.هر عملی که اسب را به دویدن وادار بسازد به اعتبار جوهر طبیعتش،باید یک عمل روا باشد. تنبلی اسب سبب دور شدنش از این جوهر می شود. شما یک بار بیازمایید، اسب تان را با محبت شلاق بزنید، خواهید دید که چطور مست می شود. »
« من یگان وقت خواب های بسیار عجیب می بینم. همین چند شب قبل یک خواب دیدم و خود را زخمی ساختم.»
« چی خواب دیدید؟»
« باشد به یک وقت دیگر. »
***
اسب اصیل، سوار کار ماهر را خوب می شناسد. اسب سپید شیخ هم اصیل و نامدار است، دلشاد از ضربه هایی که بر کفلش فرود آمده، در هوای سرمه یی رنگ صبحدم، موج زنان در پرواز است. شیخ چون عقاب تنومندی بر پشتش استوار نشسته، شانه هایش بالا بالا می پرند.موهای درازش را باد پریشان کرده، گردنش تا کلۀ اسب دراز شده است. دیگران هم از دنبالش می تازند. بخار گرم نفس های اسبان ،خط مرطوبی از غبار را در قفای شان بر جا می گذارند ..
شیخ در جوانی ورزشکار بود، حالا در بلخ دلبستۀ بزکشی و اسب سواری شده است. چند تا اسب نامدار را به بهایی بلند خریده و گاهی که هوای دیدار مزرعۀ افیون بی تابش کرده باشد، در حلقۀ یاران سر در کف خود، با ترس و لرز از چشم چرانی ماهواره های سرگردان حریف، در کمر یک کوه پُر از صخره، با بدخواهانش مشق رو در رویی می کند.
آفتاب هنوز در پس قُله ها است، کلمرغ های پُرغلغله، تازه بر فراز کوهستان به چرخیدن آغازیده اند که برادران در دامنۀ کوه از پشت اسب ها پایین می شوند. تن های همه در عرق گرم، حل و مل است. از گردن و یال های اسبان هم عرق می چکد.همه به قلۀ بلند کوه نگاه می کنند. شیخ می گوید:« هدفِ امروز ما آن قله است.»
به برهان می گوید:« خوابم را هم در همان بالا برایت می گویم»
استاد جلو اسبش را به محافظی می سپارد و رو سوی یمنی می کند:« من فکر می کنم این دو برادر کدام رازی دارند و از ما پنهانش می کنند.»
یمنی می خندد:« راز برهان را من کشف کرده ام، بمب اتوم می سازد، در جستجوی یورانیوم است، اما راز شیخ ما را شما کشف کنید»
برهان چون در همین چند روز دریافته که محبت های شیخ نسبت به او، حسادت استاد را برمی انگیزد، سرش را به چپ و راست شور می دهد:«نی نی، هیچ رازی در میان نیست. شیخ صاحب ما را می تپاند که از تنبلی بیرون شویم. »
کمر ها را شخ می بندند و پتک های آب را به کمر گره می زنند. یمنی دو تفنگدار استوار را در جلو صف و پس از آن شیخ، استاد و برهان کشمیری و چار تفنگدار دیگر را از دنبال شان در قطار جا می دهد. خودش می آید جلوتر از شیخ می ایستد و می گوید:« برادران مرا ببخشید اگر از همه جلوتر قرار گرفته ام. قد من کمی بلند تر از شماست، سینه ام سپر بلای همۀ تان شده می تواند.پیش رو را من پاسداری می کنم حفظ عقبۀ صف بر دوش شما.»
از دنبال یکدیگر از یک گذرگاه باریک بزرو، به راه می افتند.چند تفنگدارعرب برای ترصد ماحول، همان جا در میان صخره ها در دامنۀ کوه در کمین نشسته اند.
به کمرگاه کوه رسیده اند، نفس های شان به شماره افتاده است، .استاد به پایین به دامنۀ کوه نگاه می کند، روی یک صخره می نشیند، می گوید:« امروز بس است. بیایید از همین جا برمی گردیم. فردا می آییم و کمی بالاتر می رویم. پیری و زهیری ست، تدریجی بالا می رویم»
یمنی از جیب جمپر کوماندویی خود، یک مشت کشمش و بادام بیرون می کند:« نوش جان کنید، قوت بگیرید، یک نفس تازه می کنیم و باز ادامه می دهیم.»
نفس تازه می کنند، کشمش و بادام می خورند، بر سرش آب می نوشند و باز به راه می افتند.
.
وقتی پیکان های داغ آفتاب، بر زمین عمود می بارند و سایه ها در زیر پا گم می شوند، برادران بر بلندترین تیغۀ کوهستان فراز آمده اند. شیخ استوار است، نشان چندانی از خسته گی در سیمایش دیده نمی شود. شانه را بر تخته سنگی تکیه می دهد اما استاد پای دراز بر ریگ های داغ می خوابد، هنوز نفسک می زند، شیخ می گوید:«باور نمی کردم استاد که این همه پرتوان باشید.»
استاد نفس سوخته و کنده کنده می گوید:« این جاذبۀ شماست که.. مرا به بالا کشانده ..اگر… نی من دیگر.. توان کوه نوردی ندارم.»
سینۀ برهان هم از خسته گی تا و بالا می رود، سرپوش پتک آبش را باز می کند، چند قورت می نوشد، رو به شیخ می کند: «این هم قله!.».
و از سر شوخی صدا می کند: « هر کس خوردنی دارد و نمی آورد در روز قیامت گریبانش به چنگ شکم گرسنۀ من می افتد»
محافظی خورجین های خوردنی ها را در وسط، جلو شان می گذارد. پتک های آب شان هم نزدیک به خالی شدن اند. یمنی می گوید:« من دیگر یک قورت آب هم ندارم». برهان می گوید: « محافظینت را که به تحمل یک ماه تشنه گی و بیدار خوابی عادت داده ای خودت هم اقلاً باید سه روز بی آبی را تحمل کرده بتوانی»
« روزش که آمد تحمل می کنم اما هنوز آن قدر مجبور نیستم . حالا اگر آب من تمام شده از تو هنوز کمک خواسته می توانم و می دانم که دریغ هم نمی کنی.»
تفنگداری که خورجین خوراکی ها را بالا آورده می گوید:« صاحب آب هم فراوان آورده ام.»
برهان در جایش راست می شود، دست به جیب بغل واسکت خود می برد، چند ورق کاغذ لوله شده را بیرون می کند، می گوید:«کاغذ آورده ام که خرابی خانۀ دشمن را تمثیل کنیم.»
به هر کدام یک ورق کاغذ می دهد و می گوید:« هرکس به ذوق خود طیاره بسازد. طیاره ها را می پرانیم، طیارۀ هرکس که دور تر رفت، نام عملیات را او انتخاب می کند.»
او با این حیله ها ذهن شیخ را پیوسته بر محور برج ها در گردش نگه می دارد.
شیخ با محبت می خندد:« به ما درس عاشقی می دهی، یک لحظه هم از هدف غافل نمی مانی. چی شوری در کله ات برپاست برادر برهان . به آتش درونت رشک می برم.»
برهان به نشانۀ حرمتگزاری دست بر سینه می گذارد:« نمی گویم که سرم خالی از هوای جهاد است، با هر تپش دلم، کلمۀ جهاد هم در گوشم تکرار می شود ولی این عشق و این نیرو را از کارنامه های شما الهام می گیرم. در تمام تاریخ اسلام، خردمند ترین داعی امر جهاد پس از چاریار کبار، شما استید. من یک پیرو کوچک و بی مقدار راه برحق تان استم. تمام افتخار من، تمام آرزوی من این است که تا دم مرگ بر جای پای شما قدم بگذارم. من رضای الله تعالی را در این می بینم.»
استاد اما از توصیف شیخ چندان راضی نیست چون می بیند که برهان آهسته آهسته بر جایگاه او قرار می گیرد.
هر یک مشغول ساختن طیاره است. استاد با کنایۀ پیچیده در کلام، به برهان می گوید:« برای من تو بساز، من از کودکی بسیار دور شده ام، ساختن طیاره حالا از یادم رفته است.».
یمنی می گوید:« استاد کاغذ تان را به من بدهید، برای تان طیارۀ بمبارد می سازم »
طیاره ها را ساخته اند، حالا همه به یک خط در کنار هم ایستاده اند برهان با دور بینش به پایین نگاه می کند، می گوید:« سایۀ لشکر کفر و بی ایمانی از دنبال ماست. همۀ شان را در همین کوهستان دفن می کنیم مگر اول بیایید که طیاره ها را بپرانیم.»
خودش شمار می کند:«یک، دو.» و همین که می گوید:«سه.»
طیاره ها در هوا رها می شوند.
طیارۀ برهان چند قدم دورتر بر زمین می افتد. بخت استاد هم چندان بیدار نیست اما در زیر طیاره های شیخ و یمنی باد خانه می کند، هوا می گیرند، پیش می روند، کوچک و کوچکتر می شوند…
شیخ در پشت فرمان طیاره نشسته وسوی هدف در پرواز است. به برج ها که می رسد، چشم ها را می بندد خود را یک جا با طیاره می زند به سینۀ بلندترین برج منهتن.
فریادی از شادی بر می کشد. سرش داغ شده، با آغوش گشاده می دود سوی استاد و بر سینۀ خود فشارش می دهد:« استاد اگر رزق ما در دنیا باقی بود می زنیم برج ها را !»
برهان بلند صدا می کند:« حمله!»
با وصف درد پا، با چالاکی همیشه گیش در پس صخره یی سنگر می گیرد. نقطه هایی را در پایین نشانه می رود، صدای گلوله ها در کوهستان غوغا بر پا کرده اند.سنگ های زیرِ پایش را با موزۀ کوهنوردی خود، تیله می دهد. سنگ ها پایین می لغزند، سنگ های دیگری را از جا بر می کَنَند و مانند سیلابی بی مهار، از شیارهای کوهستان پایین می دوند. صداهایی در کوهستان می پیچد. یمنی چیغ می کشد:«قوت های زمینی شان را دفن کردم ! مراقب هوا باشیم!»
تفنگش را بالا می گیرد و به سوی کلمرغ ها آتش می گشاید. صدای گلوله های دیگران همراهیش می کنند.این صدا ها با صدای ریزش سنگ ها می آمیزد. از این قله به آن قله برمی خورد و سرهای یاران را پر از هوای جنگ و گریز می سازد.برهان تفنگش را بالا می گیرد، چیغ می کشد:« پس در توکل به خدا، می زنیم برج ها را و می رویم از این شهر و دیار!.».
حالا شیخ و برهان کنارهم بر صخره سنگی آرام نشسته و نرم نرمک قصه می کنند. شیخ می گوید:« شوق و شادی برنامۀ تو آن شب مرا در خواب هم رها نمی کرد. در باره اش زیاد فکر کردم و در همان حال خوابم برد . خواب می دیدم که طیاره را زده ایم به برج ها ولی انفجاری صورت نگرفته است. من از آن منزلی که باید آتش می گرفت پایین می روم. در پله های زینه هستم که چشمم بر آن لعین می افتد در دستم تفنگ است مگر هرچی ماشه را کش می کنم، گلوله یی صدا نمی کند. در دل می گویم “خدایا ! حالا که تفنگم از کار افتاده مرا یک ببر کلان بساز که سرش را در دهنم فرو کنم اگر نه از چنگم می گریزد” می دوم بر سرش حمله می کنم. پس گردنش را چک می زنم یک بار می بینم که او هم یک ببر خشمگین است ، ساعدم را دندان می گیرد، درد هردوی ما را بیتاب می سازد، هردوی ما چیغ می کشیم و من از خواب بیدار می شوم.»
آستین پیراهنش را بالا می برد، دستش باند پیچ است.
استاد به پایین، به کشتزار خندان آباده نگاه می کند. گنج باد آورده یی را می بیند که تمام دشت را فرا گرفته است. حسرتی در دلش می پیچد: “یعنی این مزرعه را همین طور رها کنیم و فراری کوهستان ها شویم؟!”.
نگاه شیخ از فراز دهکده های پیش رویش گذر می کند. به این می اندیشد که چی آسان به این کشور دست یافته است. همه دریغش از این است که اگر کمی فرصت می یافت حتماً با همان آسانی می توانست جهاد را از این سوی ساحل به آن سویش ببرد، چون یک آمو آن سوتر، خطه یی است که شیخ، خط مرزیش را با نگاه پیشین خود، هنوز هم سرخ و الحادی می بیند.
در همان نخستین روزهای غلبه بر بلخ، پیشاپیش لشکر زیر فرمانش، چندین بار با یک بیرق سبز اطلسی بر شانه، در این سوی ساحل، یگان رژۀ بی مناسبت رفته که قیافۀ سبز باورهای دینیش را به مرز داران ازبیک و روسی آن سو رخ بزند. مرز داران هم از پشت دوربین های شان، این جست و خیزها را دیده، گاه خندیده و گاه جبین درهم کشیده اند ولی دشنام های تلخ در دو سوی دریا به گوش هیچ کس نرسیده چون موج های آمودریا، مثل شیران زخمی غرش کنان، گپ های هردو طرف را قاپیده و بلعیده اند که مباد خواب تفنگ ها باز برهم بخورد؛ حالا دیگر شیران نترس هم از آتش و دود تفنگ دیوانه گان به واهمه می افتند …
شیخ با پای خیالش میان کوچه های ده، به راه افتاده است. خانه های گلین روستایان با رنگ های پریدۀ کاهی، مثل بیماران مسلول، سینه ها را به گرمای آفتاب سپرده، از سختی ها و از فقر دراز دامن شان به یکدیگر قصه می کنند. شیخ به این درد دل ها گوش سپرده است.
چشم ها را که می گشاید، می بیند که از میان خانه های ویران، بناهای خوش ساختی سر برافراشته اند. درختان سبز کاج و پنجه چنارهای سایه دار، در امتداد خیابان ها قطار ایستاده اند . در هر گذر و در هر گوشۀ شهر، مسجدهای خوش ساختی خود را به چشم می زنند. پوشش طلایی گلدسته های شان در روشنی افتاب می درخشند. خودش را می بیند که سوار بر اسب، از خیابان های شهرک در گذر است.سرها از دروازه ها بیرون شده اند، یکی از دیگری می پرسد:”این شهزاده کیست، از کدام دیار است؟”.هنوز کسی به پاسخ نپرداخته که ناگهان غرشی ترس آور به گوش می رسد و بند بند اندام های دهکده را می لرزاند. گنبدهای پیروزه یی مسجدها، با صدای وحشتناکی از هم می پاشند، خانه ها ویران می شوند، گرد وغبار غلیظی از دل دهکده به هوا بلند می شود؛ راکت های کروز امریکایی باز عزم ویرانی کرده اند. شیخ در جایش می ایستد، به دوردست ها خیره می ماند. باز همان شکوه های هر روزه از خاطرش می گذرند:” می بینی؟ دیروز خانواده را در برابرم به مخالفت بر انگیختد، مجبورم کردند که ترک یار و ترک دیار بگویم، گهواره ام را رها کنم، آوارۀ دشت و بیابان ها باشم ولی این جا هم آرامم نمی گذارند؟! من انتقام می گیرم، از این ها انتقام می گیرم، انتقامی بسیار سخت! “
چشم انداز پیش رو را نظاره می کند . خانه های دهکده همان سان رنگپریده در سکوت فرو رفته اند. پایان کشتزار از نظرش گم است. دندان هایش به هم فشرده می شوند:”. این ها راکت بزنند من با حاصل همین کشتزار، کمرشان را می شکنم. تکیه گاه من اول تو و بعد همین گلستان تلخ است. کام شان را برای ابد تلخ می سازم! “
دلش تنگ است: “اگر آن سوی تپه ها را گُل نکشته باشند، دستم خالی می ماند. یا رب! نگذار که طریق عدل ترا پای مال کنند، می بینی که من از این درد، شب و روز در عذابم، طبیب دردم باش خدایا !”
از بس تضرع می کند، سرش گیچ می شود. زمین پیش چشمش مثل یک دایره آهسته می چرخد، تخته سنگ زیر پایش هم می چرخد و او احساس سبکی می کند. گردش دایره شدید و شدید تر می شود، او هم سبک و سبکتر می شود و ناگهان مثل یک غبار شفاف، از قالب تن بیرون می شود. می پرد، بالا می رود، بالاتر می رود. کشتزار های افیون را می بیند که از دهکده به شهر می رسند. از دریاها عبور می کنند به شهرهای کلان می رسند. آن سوی کرۀ زمین را می بیند که با گلهای سرخ و بنفش افیون، نگارین شده است. آرامشی تازه به دلش راه یافته است. دست ها را با هیجان بلند می گیرد، چیغ می کشد:« برادران، زمین کروی است و نیم این کره هم گشتزار گلهای ما. دست ما خالی نمی ماند.»
در پایین شدن از قله، راحتتر اند، یمنی به استاد می گوید:«می بینم که خوب خسته شده اید، دست تان را بر شانۀ من بگذارید.
استاد نفسزنان می گوید:« اگر کمک می کنی.. مستحق درجه اول برادر برهان است، حتماً باز پایش را درد گرفته است.»
حالا به کمر کوه رسیده اند.از کنار یک صخرۀ بلند قامتِ تیغه دار در گذر اند. صخره مثل یک سنگ آسمانی، در کمرگاه کوه عمود فرو رفته است. برهان جا به می نشیند و به صخره تکیه می زند، می گوید:« بنشینید که یک دم بگیریم.»
دیگران هنوز ایستاده اند که ناگهان صدای چند گلوله آرامش کوهستان را برهم می زنند.یمنی به شتاب یک یوز پلنگ وحشی، خیز برمی دارد سوی شیخ، خود را رویش پرتاب می کند. هردو پیچ خورده بهم، روی زمین هموار می شوند. گرگهای باران دیده اند، هر کدام همسطح زمین در پس سنگی سنگر می گیرد. یک گلوله “شیووو” زده می آید، از پیشانی صخره گرد سپیدی بلند می شود.یمنی در تیلفون به پاسداران در دامنه می گوید: « راه پایین را محاصره کنید، حتماً اسب دارند که فرار نکنند.»
در جریان آتش گلوله ها، دو آدم خوابیده بر پشت اسب های شان، از یک شیله، مثل تیر بیرون می پرند. چند چابکسوار عرب، از دنبال شان رها می شوند.صدای گلوله ها دمی هم بریده نیست. چشم یمنی از پشت دور بین، تنها گرد و خاک برخاسته از زیر پای اسب ها را می بیند که لحظاتی پستر در پس پوزۀ کوه از نظرش گم می شود.
***
حالا دیگر چند روز است که به کوه گردی پایان داده اند. بیشتر وقت ها در اطراف حرمسرای شیخ به گشت و گذار می پردازند. عصر روز است، باز به قدم زدن برآمده اند، برهان شانه به شانۀ یمنی روان است و آهسته می گوید:«به نظرم می رسد که شیخ در این روز ها کمی ناراحت است، تو متوجه می شوی؟»
یمنی می گوید:«تو زیاد سخت می گیری!»
اما دو سه روز پستر، هم یمنی و هم ابو تراب هردو به این باور رسیده اند که ذهن شیخ دیگر بر برج ها زیاد متمرکز نیست.
روز دیگر در هوایی بسیار گرم، مزرعۀ پُر گُلِ خشخاش را پیاده طی کرده آمده اند در زیر سایۀ یک بید، کیش ها را هموار کرده نشسته اند.استاد گرچه در برابر فیصلۀ یاران، دست به تسلیم برداشته است ولی هنوز به درستی نظر خود باور دارد، هنوز فکر می کند که جمع آوری حاصلات و ارسالش به روسیه، واجبتر از ضربه زدن به برج هاست. حالا گرچه از تغییر حالت شیخ در دل راضی است اما هنوز دلیل روشن این تغییر را به اطمینان نمی داند.
وزش یک باد نرم، شاخه های فرو افتادۀ مجنون بید را به یکسو می کشد. یک تکه آفتاب داغ، بر روی استاد چنگ می زند و می گریزد.استاد از میان شاخ و برگ درخت، کله کشک می کند، به بالا می بیند. یمنی به شوخی می گوید:«استاد، در درخت بید میوه می پالید؟.»
استاد هم به تبعیت از دیگران شوخی می کند:« نی، میوه نمی پالم، طیاره می پالم که از کدام طرف پیدا نشود، کباب ما نکند. ما به پیشنهاد برادر برهان در بیرون استیم، او باید امنیت ما را هم تضمین کند.»
یمنی می خندد:«حالا مسؤولیت های گران را بر دوش مهمان من بار می کنید؟»
استاد می گوید:«مهمانی برهان تمام شد. حالا او قوماندان است.بعد از عملیات اگر همین جا بودیم، ان شاالله مسؤولیت امنیتی شهر را هم بر دوشش می اندازیم.»
برهان پای دردمندش را دراز می کند، می گوید:«مسؤولیت امنیتی شهر را بگذارید بر شانۀ کسانی که در شهر می مانند، روی ما و شما سوی کوه و صحراست. بیایید که بعد از این، اسب ها را زحمت ندهیم، همان فاصله را که بر اسب ها می رویم پیاده برویم.»
استاد می گوید:«شیخ صاحب چی می گوید، پیاده می رود یا بر اسب؟»
نگاه همه به شیخ است ولی شیخ مثل این که اصلاً با آنها نبوده باشد هیچ واکنشی نشان نمی دهد. برهان که تنه را کمی به سایه کشیده و یک بغله بر آرنج دستش تکیه زده است، در جایش استوار می نشیند:«شیخ صاحب شما چی می گویید؟ »
شیخ سر برمیدارد:«در بارۀ چی؟»
یمنی سوی برهان معنی دار نگاه می کند. استاد می گوید:«برویم که وقت نماز است.»
برمی خیزند. محافظینی که در اطراف محل در پشت تنۀ درختان به پاسداری ایستاده اند، اسب ها را از دنبال شان هدایت می کنند.گاه از میان کشتزار و گاه هم از لای درختان یک جنگل کنار نهری گل آلود، به راه افتاده اند.
شیخ خاموشانه روان است، با برادران گپ نمی زند هوشش به سبزی و گل و بته های دو سوی راه است. در پس هر درخت، دختری را می بیند که پیراهن سیاه و پایجامۀ سبز به تن دارد و خود را از نظر او پنهان می کند. گاهی که چشمش به گلی می افتد،خم می شود، گل را می چیند و به استاد می گوید:«نو جوان که بودم از این گل ها می کندم و در لای کتاب هایم می گذاشتم… یک نشانی چقدر زود آدم را به گذشته ها می برد.»
استاد فقط سر شور می دهد.
شیخ شاخه یی از درختی را می شکند و با گلهای دست خود همنشینش می سازد. استاد می گوید:«برای دخترم گل می چینید؟»
« بلی، او از گل های وحشی خوشش می آید.»
برهان و یمنی با کمی فاصله از آنها، قصه کنان می آیند. استاد خم می شود، گل زردی را که از بغل پلوان سر کشیده، از ساقه می شکند و سوی شیخ می گیرد:«این گل را خشک می کنند و مثل تنباکو در چلم می کشند. برای ترک سگرت و چلم مفید است.»
شیخ به مزرعۀ خشخاش نگاه می کند:«برای ترک این زهر هم گیاهی وجود دارد؟»
« ترک این زهر بسیار مشکل است، بدون مراقبت جدی متخصصین، ممکن نیست… تداوی دراز مدت می خواهد. »
شیخ دور می خورد، به چشم های استاد نگاه می کند:«گناه کار نشویم استاد. جهان را به زهر عادت می دهیم .»
دل استاد بر سینه اش گروپ ضربه می نوازد. شیخ بار دیگر برای کندن شاخه گلی خم می شود. حالا در دستش یک دسته گل وحشی است.
به نزدیک حرمسرا که می رسند استاد به دیگران می گوید:«شما را به خدا می سپاریم من به یک چای سبز، مهمان شیخ استم.»
وارد حویلی حرمسرا می شوند، استاد می گوید:«به اتاق کارتان می رویم.»
«بسیار گرم است.»
« گرم است مگر بلند هم است، باد می وزد. با کمپیوترتان کمی مشغول می شویم.»
وارد اتاق کار که می شوند، شیخ می رود و با یک گیلاس آب برمی گردد. گل های وحشی را میان گیلاس می گذارد. چوکیی را به ارسی نزدیک می کند:« این جا بشینید استاد. از این جا باد می آید. »
استاد می نشیند. یک نگاه به دورادور اتاق می کند. بر دو دیوار رو به رو، سوره های قرآنی بر زمینۀ یک مخمل سیاه، میان قاب های طلایی رنگ نصب اند. استاد می گوید:«اگر این اتاق بسیار گرم باشد که برای تان خارخانه بسازند؟»
«نی گرم نیست، باد چاشتگاه این دهکده بسیار خوشگوار است، حتی تفبادش هم.»
استاد می خندد:« بلی! چون باد از مزرعۀ خشخاش می گذرد و خشخاش حالا گره گشای کار ماست.»
شیخ چوکی خود را کمی به ارسی نزدیک می سازد، نفسی عمیق می کشد:« خوب نمی دانم که چرا اما باد و خاک این دهکده به دلم صفا می آورد. این جا را خیلی دوست دارم.»
فکر استاد را گپ های چند پهلوی شیخ، از این شاخ به آن شاخ می کشاند. دیگر باید از تصمیم قاطع شیخ آگاه شود، می گوید:« شیخ صاحب! برادران منتظر تصمیم قاطع شما استند. باید معلوم کنیم که برنامه را عملی می کنیم یا می گذاریمش برای آینده؟»
شیخ به بیرون، به سبزی مزرعه چشم می دوزد:« در تردید استم.»
« برادران هم متوجه شده اند که این روزها کمی سودایی به نظر می رسید، خدا کند خیر باشد.»
شیخ چوکی خود را کمی به عقب می کشد. لبخندی شرمآگین بر لبش نشسته:«چی بگویم استاد؟.»
« هر چی گفتنی دارید ما گوش می سپاریم و هرچی امر کنید، عمل می کنیم. »
«می ترسم. »
«از چی؟»
شیخ در خاموشی چشم به بیرون می دوزد و می گوید:«از این دهکده دل برکنده نمی توانم.»
«پیشنهاد من هم همین طور بود. این عملیات را می گذاریم به یک وقت دیگر. از این نترسیم که ما از عمل دور می شویم.عمل دیگر به سرشت ما تبدیل شده. از عمل در هیچ حالی جدایی نداریم. همین که به راه ها و وسایل می اندیشیم، در واقع عمل می کنیم اما اگر اول به فکر امکانات مالی خود باشیم ایا بهتر نمی شود؟. حاصلات دو سال را اگر به کمک روس ها به اروپا رسانده بتوانیم، از زیر فشار مالی بیرون می شویم و آن وقت با قوت بیشتر، دست به عملیات می زنیم و اگر مجبور به فرار هم شدیم، بسیار تنگدست و بی وسیله نمی باشیم.»
« بلی، گپ های شما عاقلانه است استاد.»
سینۀ استاد باز می شود، پنهانی یک نفس آرام می کشد و می گوید: « چون با برادرن چیز دیگری را فیصله کردیم، شاید بهتر باشد اگر از تصمیم تان به آن ها هم خبر بدهیم .برادر برهان پر از شور و هیجان جهاد است، به موقع خبر شود خوب است که کدام حادثۀ را به بار نیاورد.
شیخ گیچ است:«من چی گفتم؟»
استاد دیگر به سرگیچه افتاده است، از فرط دلتنگی می خندد:«من هیچ نفهمیدم که مشکل در کجاست. اگر در توکل به خدا عملیات را انجام می دهیم باید عواقبش را هم قبول کنیم و اگر می گویید که از این جا دور شدن برای تان مشکل است پس باید عملیات را به تعویق بیندازیم. مشکل در کجاست؟»
«بی خواب شده ام استاد. خواب ندارم.»
ـ چرا آخر؟ به چی دلیل؟
«می ترسم.»
«از چی می ترسید؟ ما دو راه پیش رو داریم. یا همین جا می مانیم و به خود آرایش جنگی می دهیم.هر وقت که امکانات مالی ما بالا رفت، دست به عمل می زنیم. یا اگر فکر می کنیم که برنامۀ برهان باید عملی شود، خود را بر همین هدف متمرکز می سازیم. ولی از خاموشی چند روزۀ شما، همه برادران تعجب کرده اند.»
شیخ دست ها را در پشت گردن به هم قلاب می کند و به سقف اتاق چشم می دوزد، آهسته آهسته می گوید:« شیطان قصد ناآرامیم را کرده، اگر دیدم که زور من نمی رسد، باز ناچار از برادران کمک می خواهم.»
استاد از پشت شیشه های ذره بین عینکش، به درون شیخ فرو شده و پلک نمی زند. شیخ زهرخند شیرین می زند:« با تعجب نگاهم می کنید، حق دارید، من هم در تعجب غرق استم که چرا چنین می شود.»
استاد با حدس و گمان غبارآلود اما با همان دلتنگی اولی از حرمسرا بیرون می شود.
***
در فضای خاموش دهکده، تنها چرچرک ها شادی و غلغله دارند. گل های افیون شگفته اند، یک عطرِ تلخِ پر کیف، شیخ را به رویا کشانده است. در چارچوبۀ ارسی ایستاده و برای آن تن نیم برهنه ،چشم می آفریند؛ چشم های رنگارنگ سبز و آبی و سیاه ولی هیچ کدام بر دلش چنگ نمی زند. دلتنگ است و مهتاب هم منتظر که ببیند شیخ امشب باز به چی دیوانه گی هایی رو می آورد.
تمام ماحول در نظر شیخ آینه بندان است. در بالا مهتاب هم یک آینه است. شیخ به مهتاب خیره مانده، در آینۀ مهتاب، باغچۀ حویلی همسایه نقش بسته است. یغما بالای فرشی در کنار یک دختر جوان نشسته و با هم گپ می زنند .از گپ های شان چیزی فهمیده نمی شود.صدای شان به گوش شیخ نمی رسد. دختر دست می برد به دامن پیراهن سیاه خود و تا شانه بالایش می زند. چشم های شیخ تنگ می شوند، از نگاهش تعجب می بارد. دختر وقتی از پشت بالای فرش دراز می کشد. و دامنش را بالا می زند چشمهای شیخ از حدقه بیرون می شوند.
زینب از بوتل کوچکی چیزی بر شانه و سینه اش می ریزد و مالش میدهد.
هر باری که باد شوخ از سویی می رسد، پایجامۀ سبز رنگ دختر را در پست و بلند پایین تنه اش فرو می برد.
گرچه از این رخداد یک هفتۀ تمام می گذرد اما آن صحنه جلو چشم خیال شیخ،هر روز و هر لحظه تکرار می شود.شیخ حالا به دیدنش معتاد گشته است.
این همان دختری است که یغما برای لکۀ شانه اش دوا آورده است، همان مونسه، همسایۀ در به دیوار شان.
نیم ساعت پستر مونسه در جایش می نشیند. دامن پیراهنش را می پایین می کشد.دقایقی با یغما گپ می زند و بعد هردو از جا برمی خیزند و از چشم کمره گم می شوند.
از جمع چار کمرۀ محور ثابتی که بر شاخه های درخت حویلی شیخ نصب اند، یکیش رخ به سوی حویلی همین همسایه دارد. .
شیخ چشم از مهتاب می گیرد، از پشت ارسی دور می شود، خود را بالای آرامچوکی می اندازد و در دیوار مقابلش، به همان صحنه خیره می ماند..
غرق خیالات خود است که یک صدای روحانی آشنا همراه با تفباد بیرون، به اتاق راه می یابد، در گوش شیخ می خواند«الله اکبر!…الله اکبر!». خیال شیخ نیمه تمام می ماند. برمی خیزد، می رود به تشناب . در آینه به چهرۀ خود نگاه می کند. بر ریش دراز خود دست می کشد، تصویرش از قاب آینه زبان باز می کند ” تو در این ولایت نایب امارت اسلامی استی. خیالت اجازه ندارد که دزدانه به حریم همسایه ها سر بکشد! »
موهای سر وسینه اش راست می ایستند. وضو می گیرد و به اتاق بر می گردد.
جاینماز را هموار می کند و نیت می بندد اما بر روی جای نماز هم مونسه با همان تن سپید نیم برهنه و با همان پایجامۀ سبز، خوابیده است. شیخ سراسیمه سرش را تکان می دهد” به تو پناه می برم یا رب العالمین، از شر شیطان رجیم نجاتم بده”.
می رود سر را از ارسی بیرون می کشد. طراوت خوشبوی مزرعه به سینه اش راه می یابد. برمی گردد، دوباره نیت می بندد و به نماز می ایستد.
به رکوع می خمد،به سجده می افتد. پیشانی را محکم بر زمین می کوبد، «ان شالله که شیطان را سرشکسته از دلم بیرون راندم. یک دختر بی خبر از همه جا را، نیمه برهنه نگاه می کردم…خدایا مرا ببخش…
هوشش برمی گردد به نماز.سراسیمه می گوید..” وای خدا!”
باز بلند می شود، سوره یی می خواند، به رکوع می خمد ولی باز جلو چشمش همان باغچه قرار می گیرد، مونسه با تن نیمه برهنه… ” خدایا! به تو پناه می برم”
برمی خیزد. سوره یی می خواند. ذهنش را بر سجاده متمرکز کرده است که باز به بیراهه نرود. به جاینماز نگاه می کند و سوره می خواند…جاینماز رنگ سبز دارد. رنگ سبز جاینماز می رسد به رنگ سبز پایجامۀ مونسه.. شکم و سینه های مونسه برهنه است. باد پست و بلند پایین تنه اش را نمایان ساخته است. شیخ سوره را دوباره از سر می خواند.. به سجده می افتد ولی چشمش بر شکم و پستان های مونسه گره خورده است. دلش به شدت تنگ می شود، در یک حالت بی خویشتنی از تۀ دل یک چیغ بلند می کشد و به سجده می افتد.
دروازۀ اتاقش را به شدت می گشایند. یغما و امل سراسیمه وارد شده اند: «چی شده برادر! چی شده؟»
شیخ با چشم های حیرتزده به چارسوی اتاق نگاه می کند:« چیزی نیست، چیزی نیست ،خواب دیدم ».
امل از دستش می گیرد:« بیا برویم، بخوابیم»
« تو برو، من کار دارم، می آیم»
امل سوی یغما نگاه می کند، در نگاهش التماس نشسته است. یغما سویش چشمک می زند:«بیا برویم دخترم، کارش که تمام شد، می آید»
هردو از اتاق بیرون می شوند.
شیخ فکر می کند که این خیالات دست از سرش برنمی دارند. روزهاست که نمازهایش همین گونه باطل می شوند. حالا باور دارد که به چنگ شیطان افتاده. تیلفونش را برمی دارد و به استاد زنگ می زند. استاد بسیار زود پاسخ می دهد:«بلی!»
شیخ می گوید:«خدا کند که از خواب بیدارتان نکرده باشم.»
« نه، من بیدار بودم، وظیفه داشتم. شما چطور تا هنوز نخوابیده اید، صحت تان که ان شاالله خوب است؟.»
شیخ زهرخند می زند:« من هم وظیفه داشتم، نماز می خواندم ولی شیطان نگذاشت. دوزخی شده ام. صحتم خوب نیست. اگر به دادم نرسید از جمع تان بیرون می شوم.»
استاد سراسیمه می شود:«خدا ناخواسته، چرا؟ چی شده؟»
«من مغلوب شیطان شده ام، می خواهم رازی را با شما در میان بگذارم.»
«بیایم؟»
« حالا ناوقت است. فردا صبح می بینیم. چای صبح را یکجا می خوریم.»
«می آیم.»
شیخ تیلفون را خاموش می کند و می رود به اتاق خواب خود.
امل بیدار ولی چشم ها را بسته است .شیخ در روشنی بنفش چراغ به پیکر امل نگاه می کند که مثل تندیسه یی بی جاذبه، بر تخت خوابش دراز افتاده است. بی میل و رغبت، نگاهش می کند و به زیر روکشی که امل به توصیۀ یغما خوشبویش کرده، فرو می رود.
امل منتظر است که شیخ دستش را حمایل گردنش بسازد تا او از خوابش بپرسد ولی شیخ همین که سرش را جفت بالشت می سازد، مانند چند شب گذشته، پلک ها را به هم می آورد، در دل می گوید: ” خدا یا مرا از شر شیطان رهایی ببخش” در گوشش صدای مونسه می پیچد:”چرا مرا شیطان می نامی؟! هر شب خودت برهنه نگاهم می کنی، برایم گل های وحشی می چینی. تو پادشاه این سرزمین استی، اگر عاشقم شده باشی نکاحم کن!”.
امل منتظر است که شیخ سویش دور بخورد و دستش را حلقۀ گردنش بسازد ولی انتظارش دراز می شود و شیخ مثل چند شب قبل، پشت به او به خواب می رود. امل را کم کمک هراس فرا می گیرد، می ترسد که باز مثل آن شب … اما حتی از تصورش هم می ترسد. روکش را به یکسو می زند، از تخت پایین می شود و با گام های آهسته از اتاق بیرون می رود.
. دستگیر دروازۀ اتاق یغما را می چرخاند، وارد می شود. یغما که بالای تخت چپه افتاده و کتاب می خواند، سراسیمه از تخت پایین می شود:«کجا بودی دخترم؟»
«می ترسم یغما، امشب در کنار تو می خوابم. »
یغما، از لحن و خطابش حیرت زده است” چرا مادر خطابم نکرد، یغما یعنی چی؟! “و می گوید:« خیریت است، چرا در این وقت شب پیش من آمدی؟»
امل می گوید:« دلم به ترکیدن رسیده، لباس هایم را تو از تنم بکش. من امشب سودۀ تو می شوم، تو زن فرانسوی باش .»
یغما به دهن و چشم هایش خیره خیره نگاه می کند. امل نگاه بر زمین می دوزد. یغما دست به زیر زنخش می گذارد، سرش را بالا می گیرد، بر چشم و لب هایش بوسه می زند و می خندد:« بیا که برویم دخترم، بیا! جای خواب تو میان بازوهای شهزاده است.»
****
نزدیک ظهر است که استاد دم دروازۀ حویلی درونی، از شیخ وداع می کند. در همان دو ساعتی که گپهای دل شیخ را شنیده ، دو احساس ظاهراً متضاد ولی مرتبط به هم، تسخیرش کرده است. با شیخ و یاران پیمان بسته که بر برج ها حمله می کند ولی چون دست شان خالیست و این خلأ امکان عبورشان به آیندۀ مطلوب را از دست شان می گیرد، حالا بی آن که به شیخ گفته باشد، قصد دارد که شیخ در همین شهر و در همین دهکده پایا شود. از شکستن این پیمان با شیخ و یارانش، ناراحت است اما وقتی فکر می کند که با این پیمان شکنی، آرزوهای جهاد را واقعیت می بخشد، آرام می شود.این تصمیم در دشمنی با شیخ نیست. شیخ در نظرش، نماد یک معنویت بسیار والاست؛ قلندری است که ثروت قارونیش را پای انداز کاروانی ساخته که جهادگرایان نترس نیم عالم را، به منزلگاه موعود؛ به همان سرزمین عدل الهی می رساند.
در حویلی بیرون، ناصر را هم با خود می گیرد و سوار موتر می کند. کمی که از خانه دور می شوند، می گوید:«یک روز گفته بودی که بر رفت و آمدهای یغما به خانۀ سید، بدگمان استی. من می خواهم که بدون کمترین خوشبینی یا بدبینی در حق بی بی حاجی، حقیقت را بگویی.»
ناصر کمی وارخطا می گوید:«صاحب وظیفه بود،انجام دادم و غلط هم نگفته بودم .»
« می خواهم دلیل بیاری که چرا به این فکر افتاده بودی.»
«صاحب از روزی که به آن خانه رفت و آمد دارد، نسبت به روزهای اول بسیار فرق کرده است. خوشبوترین عطرها را همان وقت استعمال می کند که به خانۀ سید میرود. »
استاد زهرخند می زند:«خوب، وقتی آدم پیش یک شخص روحانی می رود باید کوشش کند که پاک و خوشبو باشد.بی بی حاجی کدام زن دهاتی و بیسواد نیست. این نکته ها را می داند.»
« صاحب من بی بی حاجی را مثل خواهرم می دانم. یک گپ اضافه و بی دلیل اگر بزنم گناهکار می شوم مگر من می بینم بی بی حاجی همیشه در وقتی به خانۀ سید می رود که خود سید در خانه نمی باشد. از خانۀ سید که بیرون می شود، در فکرهای خود غرق است. یگان وقت با خود گپ هم می زند. بچۀ سید یک نو جوان یخن کنده بود مگر حالا لباسهای نو و پاکیزه می پوشد. موها را به یک سو شانه می زند و یغما همیشه وقتی به خانۀ شان می رود که او هم در خانه می باشد. یک روز که می رفت من گفتم که سید را دیدم که از خانه بیرون شد مگر بی بی حاجی وانمود کرد که گپم را هیچ نشنیده است.»
« بس همین؟»
«صاحب من در این باره هیچ شک ندارم مگر برایم مشکل است که بیشتر از این چیزی گفته بتوانم ولی باز هم کوشش می کنم که زیادتر بدانم.»
«خوب است، باز هم مراقب باش. این گپ پیش تو می ماند. حالا پایین شو.»
استاد تا به شام فکر می کند و برنامه می ریزد. سر انجام به یغما زنگ می زند و برای فردا قرار دیدار می گذارند.
آفتاب هنور در نیمۀ آسمان است. استاد در زیر درخت سایه دار حویلی در پشت میز سبز رنگ فلزی بر چوکیی نشسته و سلسلۀ چرت هایش را دنبال می کند….
از بیرون صدای توقف موتری به گوشش می رسد. یک تویوتای گردآلود، یغما را به دم در وازۀ خانه استاد آورده است. ناصر از موتر پایین می شود، دروازۀ موتر را باز می کند و یغما در حجاب سیاه اسلامیش، مثل شاه خانمی عزادار، قدم به بیرون می گذارد در دو سوی دروازه، دو عرب بیابانی، تفنگ بر شانه به پاسداری ایستاده اند یغما که از کنار شان می گذرد،هردو در جاهای شان می ایستند. یغما به سلام شان پاسخ می گوید و وارد خانه می شود. به این خانه همیشه می آید
.در وسط حویلی، یک پنجه چنار پر شاخ و برگ، بالای یک حوض خشکیده، چتری سبز افراخته است. چند سنگ شکسته کاشی، با سماجت هنوز بر دیوارهای حوض، چسپیده اند. در وسط حوض، یک مجسمۀ سمنتیِ چار شیر چسپیده به هم، رخ به چار گوشۀ حوض و حویلی دارند اما کله های شان را طالبان بریده اند. به نظر می رسد که حویلی در گذشته، به کدام باده پیمای خوش ذوقی متعلق بوده ولی حالا چمنش بی آب و پژمرده است . ناصر می رود زیر سایۀ درخت در یک گوشۀ حوض لم میدهد. رادیوی جیبی خود را روشن می کند.
جلو استاد روی میز، یک صراحی شیشه یی پر از نوشیدنی سرخ رنگ قرار دارد. استاد نیمی از محتویات گیلاس دستش را نوشیده و ته گیلاس را میان کف دستش دور می دهد. یغما از چار پنج قدمیش صدا می کند :«چشمم روشن استاد! بزم آراسته اید؟»
استاد لبخند می زند : « اما ترا به بزم دعوت نکرده ام، با تو جنگ دارم.خدا کند که بی سلاح نیامده باشی»..
یغما حجابش را از سر می گیرد و بر چوکی می اندازد. چوکی را به قصد امتحان دوسه بار پس و پیش می برد:«چاق شده ام، ببینم که زورم را دارد یا نه.»
و می نشیند. عرق صورتش را با دستمالی خشک می کند، لبخند می زند:«از کسی پرسیدند کجا رفته بودی؟ گفت، عراق. در عراق چی می کردی؟ گفت، عرق. و حالا برای ما افغانستان عراق شده که کاری نداریم غیر از عرق کردن . راستش را بپرسید استاد، در این هوای داغ، این حجاب سیاه هم قیامت خداست. نمی شود یک فتوا بدهید که رنگ سیاهش را به سپید تغییر بدهیم؟»
استاد فقط نظاره اش می کند .یغما دست به جیب پیراهن می برد، بوتل کوچکی را بیرون می آورد. دستمال دستش را با عطر بوتل می آلاید و از سر شوخی می گوید:« استعمال عطر که مانع شرعی ندارد؟»
استاد در دل می گوید، “پس استعمال عطر عادت اوست.یک گپ ناصر بی پایه برآمد” و لبخند می زند:«نه تنها مانع شرعی ندارد که شریعت را خوشبو هم می سازد اما مشروط به این که به قصد تحریک شیطان درون کسی نباشد.» .
یغما در حالی که دستمال را بر زیر گوشها می مالد، می خندد: «یعنی که اجازه دارم، چون نهاد استاد من،جایگاه فرشته هاست ».
استاد از صراحی روی میز، گیلاس یغما را پر می کند. یغما به رنگ مرغوب گیلاس می بیند:« شما همیشه چیزهای خوبی را برای نوشیدن انتخاب می کنید. می گویند، شربت انار، صافی خون و بنابرآن مقوی قلب است. من اگر جنتی بودم، شراب کوثر را بدون شربت انار نمی خورم.»
استاد چشم ها را تنگ می سازد، برسبیل شوخی سر را به این سو و آن سو می برد، نگاهش می کند:« از هر زاویه که نگاهت می کنم نقش و اثر پیری در تو پیدا نیست.»
ابروهای یغما چین می خورند: « نوک بینی و ناخنهای تان را نگاه کنید استاد. من چند ساله استم که حالا باید پیرمی شدم ؟! از صد گل، تازه یک گل من شگفته است.»
یغما راست می گوید، از آشنایی با همسایه ها، روز تا روز در حال شگفتن است. درخانۀ سید، بر یک آینۀ جادویی دست یافته که هر وقت در آن به خود نگاه می کند، خود را در آغاز جوانی می یابد. در آن آینه از تصویر خود می پرسد،”تو چند ساله باشی؟” تصویرش می گوید،”من شانزده ساله”. یغما از وجد چیغ می کشد، آینه رابغل می زند و به خود می فشارد، مرتضی وارخطا می گوید،” ییله ام کن! دروازه باز است، مادرم می بیند…”
استاد می گوید:«چرا به فکر رفتی؟»
« گفتید که با من جنگ دارید، جنگ تان برای چیست؟»
« به این دلیل همراهت جنگ دارم که تو یکسره فراموشم کرده ای. ترا اگر این حجاب سیاه اذیت میکند من از تنهایی و بی همزبانی در عذاب استم. به حجاب سیاه می شود که رنگ سپید بدهیم ولی با تنهایی چگونه دست و گریبان شویم؟ »
« شما بی جهت از تنهایی می نالید استاد. از سر صبح تا گاه خفتن، با دهها دوست و آشنا دیدار دارید» .
«دوست و آشنا زیاد است ولی همه دوستان همزبان نیستند.»
یغما کله به تأیید می شوراند:« راست می گویید استاد. به نظرمن، گران ترین بار غربت هم باید همین درد بی همزبانی باشد.خودم در موقعیت شما استم و می دانم چی می گویید.یگان وقت می گویم کاش آدم بال می داشت، می پرید، می رفت کوچه های دمشق را می بوسید، خاک پای دوستان را مثل سُرمه سلیمانی بر چشم می کشید.»
استاد گیلاسش را برمیدارد، جرعه یی شربت می نوشد و با نگاهی به شاخ و برگ درخت، می گوید:«خوب، بگذریم … از ما خبر می گیری یا نمی گیری، مهم نیست، همین که تو در حرمسرای شیخ ما،غرق دریای نعمت استی خودش یک غنیمت بزرگ است.منظور خوشی توست که به قول آخوندها، ضعیفه خوانده می شوی» .
یغما می گوید:«اگر به سلام تان کمتر می رسم زیاد مقصر نیستم . شما مرا در یک قفس طلایی اسیر کرده اید.از لطف شما غرق نعمت هستم، در این شکی نیست اما خود شما بهتر می دانید که تنهایی در هر حال نیشش را می زند، زهرش را می پاشد. رفاه مادی دارم اما چی بگویم که از تنهایی چی می کشم؟…خوب! از این شکوه ها می گذریم حالا از این بگویید که مرا برای چی خواسته اید؟ امروز سودایی و ناراحت هم به نظر می رسید. گپی هست؟»
« یعنی ناراحتیم را تو هم حس می کنی؟»
«معلوم است استاد، از چشم های تان خسته گی می بارد. »
استاد با نوعی دلتنگی دست ها را به هم می ساید:«اگر ناراحت هم استم برای تو یک خبر خوش دارم» .
« چی خبری استاد ؟»
«مژده گانی مرا که فراموش نمی کنی ؟»
«گرچه من در زنده گی آدم خوش قسمتی نبوده ام ولی باز هم دیده شود که استاد بزرگوارم چی مژده یی به ارمغان آورده است »
« اول باید بگویم که ناراحتی امروز من، بی رابطه با این مژده نیست . »
چشم های یغما چین می خورند:« عجیب! این چی خبری است که شما را ناراحت می سازد و مرا شادمان؟.یعنی من و شما اینقدر از هم دور استیم؟!»
«دُور چی که حتی در مقابل هم قرار داریم؟»
« می شود که از این معما زود تر پرده بردارید؟ .»
« اما من می ترسم .مباد از شادی زیاد قالب تهی کنی؟»
« پروا ندارد استاد، خونم حلال تان.»
«یعنی که بگویم، بلی؟»
« شما را به خدا زودتر.»
« مژده این است که شیخ ما از این مملکت رفتنی شده، بنابر این، تا یک هفتۀ دیگر، تو در دمشق استی.»
مثل اینکه یک الماسک پر قدرت، در یک فضای تاریک، همه نورش را تنها بر چهرۀ یغما دمیده باشد رنگش سپید می پرد.گیلاس شربت را بی اختیار بر میز می گذارد. چشمش به استاد دوخته شده اما پلک نمی زند. استاد در دل می گوید” یغما جان! پس گمان ناصر در حقت به خطا نبود. تو از این جا راضی به رفتن نیستی.”.
یغما یارای سخن گفتن ندارد. استاد می گوید:« عجیب است .این مژده هیچ خوشحالت نساخت؟!»
یغما به خود برمی گردد، خشکی حلق و دهن را با جرعه یی شربت می گیرد: «نه، خوشحال شدم اما من فکر می کنم شما شوخی می کنید . »
استاد می خندد:«درست فهمیدی، این را شوخی کردم. حقیقت گپ این که می خواستم از عاشق شدن یک کس برایت مژده بدهم.»
یغما فکر می کند که حتماً استاد به رازش پی برده و حالا ازش استنطاق می کند.مستی و شادمانی چند لحظه قبل، جایش را به یک کرختی آشکار رها می کند. استاد که این افسرده گی را به عیان می بیند دلش نمی خواهد که بیشتر از آن عذابش بدهد چون از جوانی دوستش داشت. شاگرد شوخ، زیبا و هوشمندش بود و گرچه رابطۀ شان در حد همان شاگردی و استادی باقی مانده بود ولی استاد همیشه از مصاحبت و دیدارش حظ عاشقانه می بُرد .یغما گریزان از نگاه های کنجکاو استاد، گیلاسش را برمی دارد، جرعه یی می نوشد و می گوید:« این عاشق کیست استاد؟»
استاد می گوید:«تو چی فکر می کنی؟»
«من فهمیده نمی توانم اما خدا کند که تهمت نباشد.»
استاد اضطرابش را در یافته، بیشتر از آن راضی به آزارش نیست، می گوید:«این عاشقِ بیقرار شیخ است.»
یغما به یک باره گی از دلهره خالی می شود.از چشم و ابرو،از پیشانی و دهنش، تعجبی همراه با شادی باریدن می گیرد:«خدایا خیر!.عاشق من نشده باشد؟»
« ترا که خواهر خوانده است،عاشق تو نی،عاشق همسایۀ دیوار به دیوار تو شده است.»
ابروهای زینت بالا می ایستند:«یکبار نگویید که عاشق مونسه شده؟»
استاد خود را به پشت چوکی رها می کند:«آخر زمان است، زن ها هم غیب می گویند.»
« شوخی می کنید یا درست گفته ام؟»
«.درست گفتی اما این را از کجا فهمیدی؟. می شناسیش؟»
«شناختن که گپی نیست من به خانه اش هم رفته ام.این دختر را من مثل خواهر کوچکم دوست دارم.این دختر از ترس کدام خواستگار خود به کابل رفته بود، حالا دوباره به خانه بر گشته است.من برایش دوا بردم، پشتش لکه شده بود. اما استاد، این گپ اگر به گوش کسی برسد چی خواهد شد؟ این را چرا به من گفتید.»
«وقتی شیخ از عاشق شدنش به من گفته باشد دیگر گپ روشن است. شیخ قصد ازدواج دارد.»
یغما به فکر فرو می رود. استاد می گوید:«چرا چرتی شدی؟»
« تا جایی که من این دختر را شناخته ام گمان نکنم که تحمل سه تا زن شیخ را داشته باشد. هنوز خیلی جوان است. خیلی زیبا روی و خیلی هم مغرور.»
« شنیده ام، می گویند لجوج است. پدرش هم آدمی مردم دار و صاحب رسوخ .اگر این دختر «هان» نگوید اگر شیخ از این جا رفتنی هم نباشد، دیگر می رود. شیخ قصد دارد از این کشور به جای دیگری برود.رفتن شیخ از این جا زحمات دراز مدت ما را یکسره به هدر می برد.ما امروز در افغانستان یک لشکر پانزده هزار نفری عرب داریم.برای ساختن این لشکر،علاوه بر انبارهای طلا، یک قُلزم خون دل خورده ایم .خون خود و دیگران را ریخته ایم. این لشکر را آموزش جنگی داده ایم.آموزش مذهبی داده ایم.تبلیغ شان کرده ایم اما این قوت جنکی، امروز در آستانۀ از هم پاشیدن است.دلیلش هم این است که این نیروی رزمی با نام شیخ پیوند خورده است.با رفتن شیخ از این مملکت،لشکر ما از هم می پاشد. »
مثالی را که از اسود یمنی شنیده است به عاریت می گیرد، تسبیح دستش را بالا می برد« :مثل این تسبیح. تارش را که بکشم، دانه ها از هم می پاشند.شیخ تار این تسبیح است.»
«آخرشیخ چرا باید از این مملکت برود استاد؟ »
تهدیدهای امریکا را جدی گرفته است.فکر می کند که همین فردا پس فردا امریکا باز دست به حمله راکتی می زند. تو برو با این دختر دور انداخته گپ بزن ، ببین چی می گوید. اگر این وصلت صورت گرفت، شیخ دیگر در این منطقه و محیط، خود را بیگانه حس نمی کند. حشر و نشرش با مردم زیاد می شود.»
و معنادار می خندد:« من و تو و دیگران هم همین جا می مانیم. گرچه هوای این سرزمین گرم است اما بد نمی گذرد. »
«استاد نگفتید که شیخ چگونه عاشق شده است؟ او را در کجا دیده است؟»
«از قراری که خودش می گفت، او را در حویلی شان دیده است.»
.یغما می خندد،استاد می گوید:«چرا خندیدی ؟»
« فکر می کنم که شاید شیخ صاحب او را در خواب دیده باشد، چون من که از خانۀ آنها دیدم تنها نوک شاخه های درختان حویلی ما دیده می شدند.ارسی ها را که پیش از آمدن ما بسته و گل زده اند »
« خواب ندیده، شیخ از اتاق کار خود تمام گوشه و کنار حرمسرا، خانه های همسایه ها، کشتزار و تپه های دور و بر خانه را مثل کف دست می بیند. بر شاخه های درختان سرو حویلی شما کمره نصب است.البته به دلایل امنیتی… از این گپ مباد که به کس چیزی بگویی. شیخ به تصادف او را در حویلی دیده است و ترا هم در کنارش.»
یغما حالا خود را در موقعیتی مهم یافته است. شوخی هایش گل می کند: «پناه به خدا! شیخ ما هم چشم چرانی می کند؟!»
استاد لبخند می زند:«اگر این گپ را به شیخ بگویم ترا هم در کنار همان کمره از شاخ درخت کشال می کند.»
« نی استاد، اگر شیخ به راستی عاشق شده باشد این کار را نخواهد کرد.»
«چرا؟»
«چون دل آدم عاشق راضی به کشتن کس نمی شود»…
«تو از دل یک عاشق چی خبر داری؟»
«من در خواب عاشق شده ام. راستی استاد شما گاهی عاشق شده اید؟»
استاد می خندد:«از من اعتراف می گیری؟»
«نی استاد، آن قدر هم گستاخ نیستم. به اعتراف تان چندان ضرورتی هم نیست. این را یک وقت نگاه های تان به من می گفت.»
استاد تبسم می کند:«تنها به تو نی، من به همه شاگردانم به چشم محبت می دیدم.»
یغما می خندد:«غیر از من عاشق کس دیگری هم شده اید؟»
« من اگر عاشق تو می بودم خواستگار روان می کردم. من که عاشق شوم ازدواج می کنم.»
« یعنی عاشق خدیجه شده بودید؟»
« واضح است.»
یغما سر را خم می اندازد و با خندۀ فروخورده آهسته می گوید:«بلندتر بگویید که خودش هم بشنود.»
استاد صدا را پخچ می سازد:«از این گپ ها بگذر که حالا محشر برپا نکند. من بی صبرانه منتظر جواب تو می باشم. »
یغما می گوید:«امل چی می شود استاد؟ او هنوز بسیار جوان است.»
استاد کله می جنباند:«راست می گویی، امل خیلی جوان است اما فراموش نکنیم که ما در وضعیت خاصی قرار داریم. نزد عاطفۀ خود ملامت می شویم، این درست ولی شریعت زیر پا نمی شود. جای یک زن دیگر هنوز در خانۀ شیخ خالی است. امل زن سوم است.»
«اما استاد…»
استاد گپش را می بُرد:«امیدوار استم که فقط در همین مورد از حقوق زنان گپ نزنی. حال شیخ بد است. می ترسم که وظایفش را فراموش کند. »
«چی می گوید؟»
«خودت بهتر می دانی که شیخ در این گونه مسایل اهل گفت و گو نیست. در نمازهایش حساب سجده و رکوع را از دست می دهد… خبرهای خوش بیار که برای کباب بره یک بهانه پیدا کنیم. برو با این دختر گپ بزن، ببین که چی می گوید»
یغما دیگر کاری ندارد . برمی خیزد، . هنوز دوسه گام دور نشده که دوباره برمی گردد «استاد، من دیگر نمی خواهم که ناصر تفنگ برشانه، مثل سایه دنبالم باشد.»
« نمی ترسی؟»
«می ترسم اما از خود همین مرد بیشتر می ترسم .چشم هایی بسیار دریده دارد. »
Δ
این نخستین بار است که یغما بی همراهی ناصر به جایی می رود. به یاد نوجوانی هایش که یگان روز فاصله خانه تا مدرسه را با گام هایش اندازه میگرفت، شروع کرده به شمردن قدم های خود:یک، دو، سه، … یکصد و پنج ، یکصد و شش …
با شمردن عدد «یک صد و هفت» در برابر دروازۀ خانه گدامدار است .ناگهان دروازه باز می شود. مونسه بالب های پرخنده، چوکاتش را پر می کند «:بی بی حاجی باز نگویید که من غیب نمی دانم.شما را از پشت دیوار می دیدم»
یغما می خندد:«اما من فکر کردم که مثل علی بابا رمز باز شدن دروازه تان را کشف کرده ام..همین که گفتم یکصد وهفت، در باز شد.حالا میدانم که رمز باز شدن دروازۀ تان یکصد و هفت است اما رمز باز شدن دروازۀ دلت را هم باید پیدا کنم . راستی چطور فهمیدی که من در پشت دروازه استم؟»
« برادرم را به خانۀ همسایۀ ما روان کرده ام، دیر کرده است، پشت دروازه آمدم .»
سر را از دروازه پیش می برد، به دو سوی کوچه نگاه می کند:
« بی بی حاجی امروز محافظ همراه تان نیست؟»
وارد حویلی می شوند.
یغما می گوید:«چند بار به شیخ گفتم مرا از این شرمساری نجات بده. من که دیگر جایی برای رفتن ندارم.اگر چارتا همسایه مرا کشتنی باشند، بکشند،خونم را حلال شان می کنم. شر این محافظ را از سرم دور کنید مگر راضی نشد. شاید از این می ترسید که مباد بلایی برسرم بیاید و آهوبره اش تنها بماند.»
ابروهای مونسه کمان می شوند:«آهوبره ! چی خوب نامی. امل را می گویید ؟ »
« همو را می گویم .شیخ این زنش را مثل جانش دوست داشت مگر حالا کمی خاطرش گرفته است.»
«چرا؟»
« این عربها، در داشتن فرزند هم با یکدیگرشان همچشمی دارند. پدر شیخ بیشتر از پنجا فرزند داشت.شاید او هم به همین تعداد فرزند می خواهد..امل هنوز امیدی به بچه دارشدن ندارد.از این بابت می بینم که شیخ نگران است» .
از خیابانک سمنتی وسط حویلی که می گذرند، یغما به درختان آلوی سیاه نگاه می کند :
«بار قبلی که آمدم چشمم بر این آلوها نیفتاد»
مونسه به شاخ های پُربار و خمیدۀ درخت نگاه می کند :«خام بودند، البته از خامی خود می شرمیدند، خود را به چشم تان نمی زدند.»
«واه،عجب تعلیلی ! اما من حالا می فهمم که چرا دیوار مشترک با خانه ما را اینقدر بلند برده اید. شما آلوهای تان را از ما پنهان می کنید. اگر دوران جوانیم می بود،خودم بالا می شدم، دامنم را پُر می کردم».
مونسه می گوید:« این دیوار را پارسال پیش از آمدن شما این قدر بالابردند اگر نی وقتی که کاکایم در این جا زنده گی میکرد، دیوار پخچ بود.یک دروازه هم داشت.ما از همان دروازه رفت و آمد می کردیم» .
به برج ها اشاره می کند:« آن دو برج ارسی داشتند.نمی فهمم که حالا کسی آن جا زنده گی می کند یا نه اما سابق که ما می رفتیم، زیادتر همان جا می نشستیم.چار طرف برج، ارسی بود.ارسی ها را در گرمی خار می گرفتند، بر رویش که یک کاسه آب پاش می دادیم، از خنک می لرزیدیم. زمستان ها در همان برج صندلی می گذاشتند. بچه و دختر زیر لحاف کلان صندلی فرو می رفتیم. با یکدیگر پای بازی می کردیم. بی بی حاجی گرچه خورد بودیم مگر یگان وقت عاشق یکدیگر می شدیم…بعد از رفتنِ خانوادۀ کاکایم همین که چشمم به آن ارسی ها می افتاد، خاطره های گذشته یادم می آمدند، کنار همین حوض می نشستم و ساعت ها گریه می کردم..».
«به دور گذشته ها زیاد نپیچ دخترم »
مونسه اشک ها را پاک می کند:« مگر این دیوار را که بلند کردند و ارسی ها را خشت گرفتند، دیگر می بینم که همه چیز آهسته آهسته، از یادم می رود.»
فق میزند و رویش را در چادرش پنهان می کند. یغما می گوید:
« دخترم، خدا بزرگ است وقتی آرامی دوباره به این مملکت برگشت، ان شاالله عمویت هم برمی گردد،آن پنجره ها را دوباره باز می کنید. همان خارخانه و همان آبپاشی ها وهمان لرزیدن ها، همان کرسی و پای جنگی ها بازتکرار خواهد شد.غصه نخور دخترم»
.« آنها دیگر پس نمی آیند.گرچه در خط های شان نوشته می کردند که بسیار دق آورده ایم مگر حالا بچه های شان کلان شده اند،خوی و بوی جرمنی را گرفته اند، اگر آرامی هم شود فکر نمی کنم که پس بیایند.چند سال است که دیگر خط هم روان نمی کنند.»
چشمش به نقطۀ نا معلومی خیره می ماند و مثل این که با خود گپ بزند، می گوید:«کاش خدا نام جدایی و مهاجرت را از روی زمین گم می کرد .چطور همه را تیت و پاشان ساخت.»
یغما می گوید:« وقتی آدم مجبور شد، مهاجرت هم می کند دخترم. مگر پیغمبر خدا مهاجر نشد؟»
به صُفه رسیده اند.یک پنجه چنار پر شاخ و برگ و دو سه مجنون بید، دورادور حوض را حصار بسته اند.حوض تا نیمه آب دارد.از لوش ولای درز خشت ها و از جامنک بقه اش پیداست که از دیرگاه، کسی پروای حوض و آبش را نکرده است .
بر روی قالین، دو توشک را رو به روی هم هموار کرده اند. یغما رو به دیوار خانۀ خودشان بالای توشک آرام می گیرد.مونسه می گوید :« اول چی می خورید؟چای یا میوه؟»
« اگر مرا خوش می سازی فقط یک دو گیلاس آب. حیف آب این قنات که دراین گرما و کم آبی، بیهوده از زیرپای ما رد بشود»
« چای نیارم ؟ یک کیک مزه دار هم پخته ام .»
« از چند روز است که شیرینی و چربی نمی خورم.می بینی چطور جوش کرده ام.»
نگاه مونسه بر سر تا پایش می دود :« چرا از چاقی می ترسید بی بی حاجی ؟ مثل خمچۀ بید نازک و تازه استید. یک چیزی اگر نخورید من فکر می کنم که از خوردن در خانۀ ما عار دارید.»
یغما خیره خیره نگاهش می کند:« شنیدن این گپ از زبان تو دلم را می شکند. من ترا شب ها در خواب می بینم. برو یک گیلاس آب بیار که آب رحمت خداست.»
مونسه می رود و جک شیشه یی را پر آب کرده می آورد.گیلاسی را به دستش می دهد. یغما کیلاس آبش را سر می کشد و لب هارا با پشت دست پاک می کند:
« پهپه چی آبی ! کاش این نعمت نصیب ما هم می شد»
مونسه با خوشحالی می گوید:« کار مشکلی نیست بی بی حاجی. کاکایم هم از همین آب استفاده می کرد..واترپمپ برقی راکه روشن می کردیم در پانزده بیست دقیقه همه ظرفهای شان پرمی شد .حالا گرچه برق نیست اما با همین پمپ دستی هم می شود. یک وقت خانه ما بد نبود، یک نظم داشت مادرم بسیار می تپید. اما حالا همه چیز بی نظم است.برادرم هم خورد است.»
«چند سالش است ؟»
« دوازده ساله است .»
«ان شا الله که عافیت باشد، به پیری برسد. خانه هم که بهتر از این نمی شود دخترم،غصۀ این حرف ها را نخور، به کار و زنده گیت برس، به فکر آینده ات باش .پدرت هم یقینا بیشتر از خودش، به فکر تو و آینده توست. خوشبختی برادرت هم بسته به خوشبختی توست. کوچک یا بزرگ، اینش مهم نیست، همین که مرد است دلش برایت بی قرار است. خدا می داند این مدتی که سر خانه و زنده گیت نبودی بر دل کوچک او چی غصه یی بار بود».
چشم ها را کمی از حدقه بیرون می کند :«خوب، مرد است دیگر! زن اگر از دست و پا بیفتد، می رود به دامن مردش پناه می برد اما مرد وقتی بیچاره شد بیرون از خود، پناهگاهی ندارد، به درون خود پناه می برد،خودش را می خورد .از این است که می گویم به فکر خودت باش، برایت زنده گی راحت بساز. تو که راحت بودی،آنها هم به آرامش می رسند. »
مونسه برمی خیزد،متکایی را می گیرد و بالای بالشِتی که زیردست یغما است، می گذارد :« آرام تکیه کنید بی بی حاجی. پاهای تان را دراز کنید.مرد ها در خانه نیستند، دروازه راهم بسته کرده ام. »
« یعنی که فرصت درد دل داریم، بلی؟.»
«داریم بی بی حاجی، امروز هرچی که دل ما خواست می گوییم .»
چادر لغزیده خود را بر سر بالا می کشد. همرنگ چادرش، گل های کوچک بنفش بر پیراهن پنجابیش هم نقش بسته اند. ناخن های دست و پا راهم بنفش رنگ زده. یغما می گوید:«تو پیش بیا که ببینم لکه پشتت چطور شده است .»
مونسه به نزدیکش می خزد، پشتش را سویش دور می دهد و می گوید :«بیخی خوب نشده اما عمه ام گفت که رنگش یک کمی تغییر کرده است. »
یغما پیراهنش را از پشت تا شانه بالا می برد:« این دوا زیاد فایده نکرده است، یکی از همین دوستان عرب ما برای چند روزی رفتنی عربستان است، یکنوع دیگرش را برایت می خواهم . »
« زود پس می آید؟»
« برای دو هفته می رود، عروسی پسرش است.چیزی اگر خواستنی باشی که برایت بیارد؟»
« نی با با چی بخواهم .»
« لباس تنت هندی است؟»
« نمی دانم، ما پنجابی می گوییمش .»
« برایت لباس عروس عربی بخواهم ؟ »
مونسه تبسم می کند:« چرا عربی؟»
سر را خم می اندازد و به شوخی می گوید :« دین و مذهب تان را قبول داریم بی بی حاجی مگر رسم و رواج های مارا غرض نگیرید».
یغما هم می خندد:« دین مال همه مؤمنین است دخترم، تنها مال خاص این عربها نیست.به رسم و رواج تان کاری نداریم. من این را با خلوص نیت گفتم. به قد و قامتت که نگاه می کنم، می گویم، کاش سوگلی حرمسرای یک شیخ عربی می بودی که قدم بالای خشت های طلا می گذاشتی.در دور و برت، کنیز و غلام، دست بر سینه ایستاده می بودند. به سواری یک اسب سپید، به دیدن چاه های نفتت می رفتی. چشم بد خواهانت را، چشم ملاحقبین ها را با یک اشاره از کاسۀ سر بیرون می کردی که دیگر خانواده ات به خاطر پریشانی تو عذاب نمی کشیدند. »
نگاه مونسه بر خط و گل های قالین راه کشیده. در حرمسرایی با کنیز و غلام، بر فرش خشت های طلا قدم می گذارد. بر پشت اسبی سپید، در یک جلگۀ سبز، به سوی چاه های نفتش می تازد اما هرچند می کوشد که سَروَر آن حرمسرا را، شیخی عربی در تصور آورد، نمی شود.هر باری که به شیخ عربی فکر می کند یوسف را، در پیراهنی دراز و چهلتار ملنگ مانند در برابر خود ایستاده می یابد .
یغما می گوید:« به چی فکر می کنی؟ دختر در خانۀ پدر، یک مهمان است.مهمان باید سرانجام به خانۀ خود برود .من مثل مادرت هستم .نمی دانم چرا هر باری که می بینمت بیشتر از پیش در دلم جا باز می کنی؟ »
« من هم شما را مثل مادرم می دانم، شما غلط نمی گویید بی بی حاجی.از شما چی پنهان کنم.من هم به همین نتیجه رسیده ام که باید به خانۀ بختم بروم .پدرم هنوز پیر نیست .من اگر بروم او هم می تواند زن بگیرد. پدرم هم به یک کسی ضرورت دارد که یک آب و نانی برایش برابر کند .پیری دارد، مریضی دارد.»
سر یغما به نشا نۀ تحسین شور می خورد :« عقلت به لقمان حکیم می ماند دخترم .این ها را که می گویی، حساب فردا را می کنی در واقع..غم پیری و ناتوانی پدرت را می خوری .باید به خانۀ بختت بروی، باید..».
مثل این که از رازی پرده بردارد، سر را اندکی سویش پیش می برد:« دختر مثل برگ گل است.شادابی و خوشبویی دارد اما اگر دست باغبانی ازش نگهداری نکرد، پژمرده می شود، زود می ریزد. مرد، باغبان زن است .شادابی زن را دست های مرد ضمانت می کند، فقط دست های مهربان یک مرد عاشق… این را فراموش نکن اما اگر از من می شنوی دَور مرد تنگدست را یکسره خط بکش .شوهر خدا بیامرز من از همه نعمت های خداوندی، فقط یک خانه داشت و حقوق ثابت معلمی. هنوز دهن باز نکرده بود که پدرم مرا مثل لقمه یی انداخت در دهنش .البته که من هم بی میل نبودم، جوان بود، جذاب بود، دوستم داشت. هرسو من بودم قبلۀ نماز او هم همان سو بود ولی پنهان نمی کنم که روزگار ما به شادی نمی گذشت.هیچ کدام ما مقصر هم نبودیم.من جوان بودم، هوس داشتم ولی او تنگدست بود.من دلم می خواست لباس های خوب بپوشم، زر و زیور داشته باشم چون زن بودم اما او کاری از دستش ساخته نبود. می گفت برایت می آورم ولی شام که به خانه می آمد و من می دیدم که دست از پا دراز تر برگشته، راستش را بگویم دلم نمی خواست رویش را ببینم .هرچند به خود تلقین می کردم که این مرد دوستت دارد ولی شیطان وسوسه ام می کرد، خیال می کردم همه محبت هایش برای فریب من است .خلاصه که روزگار مشترک ما مثل دو کوه گران اندوه، بردوش هردوی ما سنگینی می کرد. از این است که می گویم دختر باید از پشت توسن آرزوهایش به سرایی فرود بیاید که خواب هایش پریشان نباشد، که چنگال حسرتِ مال و منال زنده گی، بر چهره اش چین نیندازد.»
لحظه یی خاموش می شود که اگر مونسه گپی برای گفتن داشته باشد، بگوید اما مونسه فقط به دهنش نگاه می کند.یغما خندیده می گوید:« تا هنوز که با کسی پیمان نبسته ای؟»
مونسه که چشم ها را پایین می اندازد، دل یغما هم پایین می افتند:« چرا خاموش شدی دخترم؟»
«هیچ بی بی حاجی.»
« خواستگار داری؟»
مونسه آهسته چشم بلند می کند. دلش همیشه می خواهد به یک کسی بگوید”یوسف را بیشتر از زنده گیم دوست دارم.” اما به کی باید بگوید. مادر ندارد خواهر ندارد، به خانه های دوستان و همصنفانش رفته نمی تواند. تنها به عزیزه، عمۀ خود گفته است اما او در زیر بار مشکلات زنده گی خود چنان به سختی نفس می کشد که حوصلۀ شنیدن این قبیل گپ ها را کمتر دارد. پس همین یغما تنها کسی است که می تواند به گپ های دلش گوش بسپارد. یغما با نگاه های درونکاو خود در چشم هایش خیره مانده است، مونسه می گوید:« یک کسی از چند سال پیش خواستگارم است. دوستم دارد.»
«تو هم دوستش داری؟»
مونسه لبخند می زند ولی چیزی نمی گوید. یغما می گوید:« من وقتی عاشق شده بودم گرچه دلم نمی خواست به کسی چیزی بگویم اما دوستان نزدیکم خیلی زود خبر شدند. شاید از نگاه هایم فهمیده بودند. نگاه تو هم می خواهد چیزهایی را بگویند .»
مونسه همچنان خاموش است. یغما می گوید:« از من پنهان می کنی؟»
« نی بی بی حاجی، پنهان نمی کنم. من هم دوستش دارم»
دل یغما فرو می افتد. مونسه می گوید:« بی بی حاجی شما جایی کار می کردید یا در خانه بودید؟»
« معلم بودم و معلمی را زیاد دوست داشتم اما استادم ازم خواهش کرد که به خاطر تنهایی امل، چند وقتی بیایم به مملکت شما.گپ استادم را نتوانستم بر زمین بیندازم، آمدم اما رفتنم معلوم نیست.
« اگر شما در کنار امل نمی بودید برایش واقعاً مشکل بود.»
« خیلی مشکل. شانزده ساله بود که شیخ عقدش کرد.»
صدا را کمی پایین می آورد:« این روز ها خیلی نا آرام است. شیخ منتظر بچه است اما از بچه خبری نیست. »
« اولاد هم به دست خداست بی بی حاجی.»
« تو درست می گویی دخترم اما این عرب ها در داشتن فرزندان هم با دیگران همچشمی دارند.این ثروتی که خدا به شیخ داده، پنجا تا فرزند هم برایش کم است »
یغما برای آن روز همان قدر را کافی می داند. تصویر آیندۀ شاد را در برابرش نهاده است. فرصتش می دهد که مونسه یکی دو روزی در فضای خیال انگیز آن تصویر پرواز کند و به آن انس بگیرد. گیلاس آبش را سرمی کشد و می گوید:« بروم که امل تنهاست.»
هنگام وداع، دم دروازه، یغما سر مونسه را بر سینۀ خود می فشارد، مونسه می گوید:« این عطرتان چی نام دارد؟.»
« خوشبوی است؟»
«زیاد.»
« برایت می آرم.»
« نی بی بی حاجی، من تنها نامش را پرسیدم.»
بوسه های وداع را بی شمار از چشم و لب هم برمی دارند و یغما از خانه بیرون می شود.
****
یغما بار دوم هم از خانۀ مونسه با دست خالی بیرون شده است. حالا در مهمانخانۀ استاد به کباب گوشت بره مهمان است. گزارش کارش را داده، نان را هم خورده اند. استاد با دستپاک نمدار، نوک انگشتان چسپناک خود را پاک می کند.هنگامی که آشپز پیرش حاتم، سفره را جمع می کند، نگاهی به استخوان های برهنۀ بشقاب کرده می گوید:« بی بی حاجی چطور بود کباب؟»
یغما می گوید:« از استخوان های برهنه بپرس کاکا حاتم .»
استاد دستپاک را میان سفره رها می کند، به عقب می خزد و می گوید :« حاتم چون خودش دندان ندارد، مزۀ گوشت را همیشه از دیگران می پرسد »
یغما می گوید:« به خاطر این کباب مزه دارش، من حاضر استم که برایش دندان بسازم.هر وقت که یک داکتر دندان پیدا شد یا خودش رفتنی خارج بود، مرا خبر کند .»
استاد سوی حاتم می بیند : « شنیدی چی گفت بی بی حاجی؟»
آشپز سفره زیر بغل،دم دروازه می ایستد :« خیر ببینی بی بی حاجی، خدا آخرتت را خوب کند،مگر مرا داکتر از گوشت پرهیز داده. خوب است که دندان ندارم، اگر نی طاقت کرده نمی توانستم.نفس ظالم است، من نقرس دارم» .
استاد می گوید :« برای من چای سبز هیلدار دم کن .»
حاتم که از اتاق بیرون می شود، استاد می گوید :« پس این همسایۀ شان هنوز خواستگاری روان نکرده است؟»
« نی، چون بچۀ مامایش هم خواستگار است. گرچه تا هنوز رسماً خواستگاری نکرده ولی بین زنها یاد شده است.»
« ببین یغما، اگر شیخ به یک چیزی یا کسی در این جا دل بسته نکند از این جا می رود. رفتن شیخ برای جهاد ما یک فاجعۀ بسیار سنگین است. این برادر برهان به نظرم بیشتر آدمی ماجراجو می آید تا یک جهادگرای دوراندیش. ما اگر از این جا برویم، دیگر در شهرها امکان بود و باش نداریم. باز باید به مغاره های کوه پناه ببریم. حساب های بانکی ما همه شناخته شده است. جهاد بدون امکانات مالی پیش نمی رود. ما باید این جا باشیم. از این کشتزارها باید توشه برداریم.فکر می کنم که تو هم به بودن در همین جا خوش استی.»
یغما دیگر مطمین است که استاد از رابطه اش با مرتضی خبر دارد، لبخند می زند:« از من استنطاق می کنید استاد؟»
« ببین یغما، دیروز به هر عنوانی که مورد علاقه ام بودی، مربوط به دیروز است، امروز مثل یک خواهر دوستت دارم. تو انسان استی و نَفس داری. می خواهم همین جا برایت زنده گی بسازم. باید ازدواج کنی. این حق مشروع توست.»
یغما سرخ می شود:« برای ازدواج که دیگر دیر شده اما حالا به این آب و هوا عادت کرده ام.»
لبخندی از سر رضایت بر لب استاد می نشیند:« پس بیا با هم پیمان کنیم که مانع رفتن شیخ می شویم. »
« درست است استاد، قول می دهم و پیمان می کنم که هیچ غفلت نکنم اما اگر از دستم کاری ساخته نبود باز چی؟.»
« من ازت معجزه نمی خواهم. هرکدام ما به قدر توان خود می تپیم.»
یغما می خندد:« شرعی می سازمش که خاطرتان جمع باشد، بلی درست است، درست است، درست است.»
« خوب حالا باید ببینیم که این آمرخاد چی رقم آدم است.»
به کسی زنگ می زند و می گوید:« حیدر کوهی را بیار».
یغما می گوید:« اما این بار از این موضوع چیزی نمی گوییم.»
« خودت بهتر میدانی که چی وقت چی بگویی.اما من که اطلاع دارم او با این خانواده ها خویش و قوم است و در زنده گی شان ورود دارد. شاید کاری کرده بتواند.»
« ببینیم استاد که چی کرده می توانیم.»
فاصلۀ زندان تا خانۀ استاد زیاد است. نیم ساعت پستر، دروازۀ اتاق باز می شود و یک عرب تفنگدار، به درون می آید:
« صاحب حیدر را آوردم.»
« بیارش.»
کوهی وارد می شود. قدی بلند دارد. ریشش خوب دراز اما تالاق سرش طاس است. یگان داغ کم رنگ چیچک هم بر پیشانی و بینی شگفته اش دیده می شود. یغما می گوید:« بشین ».
کوهی دم دروازه روی کنده های زانو می نشیند. یغما که خود را در حجاب سیاه پوشانده، کمی در جایش جا به جا می شود: « نامت چیست؟»
« حیدر، حیدر کوهی.»
«چطور است وضع زندان؟»
« خوب است.»
« راضی استی؟»
« چی بگویم؟!»
« چیزی نگو، خودم می دانم. زندان هیچ وقت خوب بوده نمی تواند. می دانم که سخت می گذرد، نی؟»
« زندان است دیگر، طبعاً که خوش نمی گذرد.»
« اما شما هم زندان داشتید.»
« بلی داشتیم. هر حاکمیت دشمن و بدخواه دارد. ما حاکمیت داشتیم و در کنارش برای بدخواهان خود زندان.»
یغما می گوید:« ما می خواهیم با تو گپ بزنیم از تو چیزهایی بخواهیم اما تو مجبور نیستی که به خواست های ما حتماً لبیک بگویی. توان و امکاناتت را ببین بعد از آن به ما جواب بده ولی در هر حال از زندان آزاد استی. آزادی تو از زندان، تصمیم شیخ است که تغییر نمی خورد. »
بر لب های کوهی تبسم کم رنگی می دود:« از زندان شما آزاد می شوم یا از زندان زنده گی؟»
« نی، از زندان ما ولی به همکاریت ضرورت داریم.»
« اگر از دستم ساخته باشد از هیچ کاری در برابرتان دریغ نمی کنم ».
تبسم ملیحی بر لبان یغما می نشیند :« از هیچ کاری در برابر ما دریغ نمی کنی؟
« بلی، از هیچ کاری.»
« بهتر است کارهایت در کنارما باشد، نه در برابرما .»
کوهی تکان می خورد. با زن زبان داری مقابل شده. تبسم می کند. نیم نگاهش بر زمین و نیمش به چشم یغما است:« تقصیر زندان است همشیره. رابطۀ فکر و زبان را برهم می زند. منظور من هم، همین بود .»
یغما می گوید: « نام من یغما است، مرا بی بی حاجی هم صدا می کنند، همشیره هم درست است. من صرفاً یک مترجم استم. رابطۀ من با تو و این آقا، یکسان است. قبل از آمدن تو، این آقا که استاد من است موضوع را با من در میان گذاشته حالا من به تو انتقالش می دهم»
به گیلاس خالی میان پتنوس با چشم اشاره می کند:« برایت چای بریز. در اعتقاد ما فقط نوشیدن چای و آب جواز دارد.»
کوهی گیلاسی را از چای پر می کند و در دل با خود می گوید:”ملای زن ندیده بودم، آنهم به این هوشیاری و ملاحت”. یک شوپ چای می نوشد.
یغما می گوید:« فشرده فشرده می گویم که دوستان جدیدت را خوبتر بشناسی. خودت خوب می دانی که ما با امریکا در جنگ استیم. جنگ ما به خاطر تأمین عدالت است و تأمین عدالت هم تنها از طریق پیروزی اسلام ممکن است. دشمن ما همه وسایل جنگ را دراختیار دارد ولی دست ما خالیست اما چون خدا با ماست،ما را به کشور پرنعمت شما فراخوانده و ثروتی را در اختیار ما گذاشته که نامش تریاک است. ما برای تهیۀ وسایل جنگ، به فروش این تریاک ضرورت داریم. تریاک از یکسو به ما امکانات مسلح شدن می دهد و از سوی دیگر در میان دشمنان ما، در میان سیاستمداران غربی، مثل بمب انفجار می کند.حالا اگر نه همۀ شان، حد کم نیمی ازجوانان و سیاست بازان غربی معتاد شده اند .این یک قسمت از برنامۀ جنگی ماست ».
خنده یی می کند و برای ایجاد فضای اعتماد، می گوید:« من در این کارها غیر از ترجمانی دیگر هیچ نقشی ندارم. یعنی من از سوی این آقا گپ می زنم،.. ملتفت که استی؟ من فقط یک ترجمان استم. ما مثل دشمنان خود به سلاح اتومی دسترسی نداریم، سلاح ما همین تریاک است.ما می خواهیم این تریاک را به آن سوی دریا برسانیم اما در مرز، قوماندانان خورد و ریزۀ مجاهدین هنوز وجود دارند که مانع انتقال می شوند.گرچه از نظر جنگی آن ها در شمار هیچ استند ولی ما می خواهیم که مواد بدون سر و صدا، به آن طرف دریا برده شود.می توانی بین ما و آن ها رابطه و تفاهم ایجاد کنی؟ »
دست کوهی به عادت همیشه گی از پیشانی به طرف تالاق سر بی مویش کشیده می شود. متفکرانه به گیلاس دست خود خیره می ماند.یغما می گوید:« قبلاٌ هم گفتمت که مجبور نیستی همین حالا جواب بگویی.فکرهایت را بکن بعد به ما جواب بده.»
« همه وظیفه همین است؟ »
« عجالتاٌ همین است» .
« اگر همه کار همین باشد فکر می کنم که از دستم ساخته است ولی من به جرم سنگینی متهم هستم، آیا پس از تأمین رابطۀ شما، دوباره به زندان می روم یا آزادم می کنید؟ »
ــ « ترا شیخ به حکم عاطفۀ اسلامی خود رها کرده است اما اگر همکاریت را اعلان کردی ولی وفادار نماندی آن وقت به همان اتهام کفر و همکاری با جبهۀ شمال، مجازاتت می کنند. ما گپ های خود را با صداقت اسلامی گفتیم و تو حالا با صداقت کمونستی به ما جواب بده.»
کوهی تبسم می کند:« گفتم که با شما همکاری میکنم ولی نمی دانم باور می کنید یانه که هیچگاه دستم به خون کسی آلوده نشده، چون من سال های زیادی کارکن سیاسی بودم، فقط چند وقتی به کارهای اوپراتیفی مقررم کرده بودند. از این به بعد هم قلباٌ راضی نیستم که حق زنده گی را از کسی بگیرم. مرا به جبهۀ جنگ روان نکنید اگر مرا به جبهه روان کنید، می ترسم برای تان صادق نمانم. البته که امرتان را به جای می کنم، به جبهۀ جنگ هم می روم مگر قلباٌ ناراض می باشم. این را با صداقت می گویم ».
« این را من نمی دانم که ترا به جبهۀ جنگ هم روان می کنند یا نه اما عجالتاً وظیفه همین است که گفتم.»
« اگر همه کار همین باشد که گفتید من حاضر هستم ولی از همین حالا می گویم که همکاری من هم مشروط است.»
« مشروط به چی؟»
« مشروط به این که در کارهایم به من یک استقلال نسبی قایل شوید.از جزئیات کارهایم، گزارش نخواهید» .
یغما چند کلمه یی با استاد گپ می زند بعد به کوهی می گوید:« تو میروی به زندان.»
سرخی از چهرۀ کوهی می گریزد:« اما من گفتم که همکاری میکنم.»
یغما می گوید:« تو می روی به زندان، دو سه روز بعد در جمع چند زندانی دیگر رهایت می کنند .از طرف زن و بچه هایت هم خاطر جمع باش.خودم می روم خبرشان را می گیرم، مژدۀ آزاد شدنت را هم می برم.حالا می توانی بروی اما از این گپ به کسی چیزی نمی گویی. چند فرزند داری؟»
« یک بچه و سه دختر. بچه ام پیش مادرش است اما دخترهایم را به خانۀ خواهرش روان کرده است.»
«خوب، تو می توانی بروی.»
کوهی برمی خیزد اما هنوز در چوکات دروازه است که یغما صدا می کند:« ببین! تو جنرال بودی؟ »
« نی، جنرال نیستم .»
خنده فقط در چشم های یغما ظاهر می شود:« معلوم است که حالا جنرال نیستی. منظورم در گذشته بود. در گذشته جنرال نبودی؟»
« نی نبودم، یک درجه پایینتر از جنرال.»
« خوب، حالا می توانی بروی.»
کوهی که از اتاق بیرون می شود، استاد رو به یغما می کند :«من که از گپ های تان چیزی نفهمیدم. چی فکر می کنی؟ به درد ما می خورد؟ »
« آمر استخبارات بود، چطور ممکن است به درد نخورد.اما باید با مدارا ازش کار بکشیم آدم هوشیار به نظرم آمد» .
« پس خوب شد که همین حالا از مونسه یاد نکردی. »
« درهمین دیدار اول چنین تقاضایی به غرورش برمی خورد.»
« بلی از شرطی که پیشنهاد کرده معلوم می شود که هنوز هم هوای آمریت به سر دارد. بگذاریم از زندان رها شود، لذت آزادی را بچشد، یکی دو گامی با ما بردارد آن وقت مسأله را در میان می گذاریم.»
«این را بگذارید بر دوش من.حالا باید مونسه را با خود گرفته بروم به نزد زنش.»
« اما یک نکته را فراموش نکنی که این کمونیست ها با هر کسی کنار آمده می توانند غیر از ما عرب ها. از این سبب بهتر است که تنها تو با او تماس داشته باشی. مونسه را چی وقت می بینی ؟
« همین امروز ».
ساعتی پستر یغما در موتری که دیگر به خودش اختصاص دارد، روانۀ خانۀ مونسه است. گرمای روز بیداد می کند، رویبند حجابش را بالا برده است. راننده چار چشمه اطراف جاده را زیر نظر دارد که شریر و بد خواهی، در کدام کوشه کمین نکرده باشد.تفنگ ماشیندارش را بر چوکی در کنارش گذاشته و یگان بار در آیینۀ عقبنما، نگاه گریزانی به چشم های سیاه یغما می اندازد ولی وانمود می کند که عقب جاده را می بیند اما از نظر تیز بین یغما، چیزی پنهان نمی ماند و در آن حال حتی حدس زده می تواند که راننده ران های خود را با بی تابی به هم می ساید.
به پشت دروازۀ خانۀ مونسه که می رسند، یغما از بوتل کوچکی، نرمه های گوشش را عطر آلود می سازد. و در دل خطاب به راننده می گوید:”ای بیچارۀ مسافر.تو هم مثل من سنگ فلاخن استی. تا می توانی نفس های عمیق بکش. این بوی خوش، خیالات تنهاییت را رنگینتر می سازد”
دروازه را تک تک می زند. از پشت دروازه صدای پا می آید. در باز می شود و مونسه بالب های پُرخنده در چوکاتش ظاهر می گردد . یغما می گوید:
«آمده ام که تا خانۀ حیدر کوهی همراهیم کنی. می خواهم به زنش مژدۀ آزادیش را ببرم.»
مونسه با هیجان دست ها را دور گردنش حلقه می کند، رویش را می بوسد:« تو یک فرشته استی بی بی حاجی.همیشه خبرهای خوش می آوری. »
فصل ششم
آدم که همۀ شان را بشمارد، از بیست یا بیست و دوتا بیشتر نیستند اما همین شمار کم هم در آن زندان بزرگ به سختی می گنجند، نا راحت و دلتنگ استند، زمین جای شان نمی دهد.
عصرها که در و دیوار شاریدۀ زندان کمی خنک می شود و تفباد تنبل، مثل یک مار زخمی، میان شاخ و برگ درخت ها، پهلو می گرداند، زندانیان فرش های اتاق های شان را به شانه کرده به حویلی می برآیند. چایجوش های دود زده را در میان می گذارند و گرم قصه می شوند، اما قصه های شان از محدودۀ خواب های شبانه یا یگان فکاهۀ برابر با شریعت، دورتر نمی رود.گرچه صوفی مسلم آمر زندان آدمی جوانطبع است ولی در هر حال، آنها گپ های ممنوعه را با اشارۀ چشم و ابرو بهم می رسانند.
آمر زندان صوفی مسلم، یک قندهاری پخته سال است؛ خشک مثل پوست خشکیدۀ یک گوساله اما خوب استخواندار. هنگام راه رفتن، شانۀ چپش را به عمد اندکی به جلو رها می کند و مثل خرچنگ بحری، یکبغله یکبغله راه می رود. سلیپرهای پس قاتش همیشه روی زمین را سوهان می کشند .از صدای خش خش کفش هایش، زندانی ها می فهمند که آمر در کجاست. وقتی چشم های سرخش را سوی کسی دور می دهد، آدم لت خورده از دست مستنطقین، وارخطا می شود و فکر می کند که لت و کوب باقیمانده را از دست او خواهد خورد مگر او با صدای باریکش، کشاله دار می گوید:« دیق نباش ملنگ مولا! الله پاک مهربان است.خلاص می شوی به خیر.»
از سر صبح تا به وقت خوابیدن، دهنش از نی چلم چرس کنده نیست.یگان وقت که مجلس زندانیان را گرم می یابد، می آید در حلقۀ شان، میان دو نفر خود را جا می کند، دست ها را به دو سو می گشاید و زور می زند. آدم های نشسته در دو سویش، خود را روی زمین می اندازند، او قاه قاه می خندد:« او حرامزاده ها ، مرا خوش می سازید، یا من به راستی همین قدر زور دارم،هه ؟»
بر ریش خود دست می کشد :« نی، من پیر شده ام، شما حرامزاده ها دروغ می گویید.»
یکی می گوید:« آمرصاحب، زور ترا رستم ندارد .سخی آدم استی، دست شاه مردان همراهت است .»
آمر ریش دراز ماش و برنج خود را از میان مشت عبور میدهد، نوک پنجه های خود را می بوسد و بوسه را به پایبوس شیر خدا، در هوا رها می کند:« قربان دربارش شوم، دربار سخی کلان است. سرِ کُل ما روشنی می کند ان شا الله.»
کوهی قطیفه را بر سر کشیده و در گوشۀ اتاقش چرت می زند. صدایی از چوکات ارسی اتاقش برمی خیزد :« بخیز او لامذهب،.چی سرت را پیچ داده ای چرت می زنی!»
کوهی سر بلند می کند :« سلام علیکم آمرصاحب .»
« سلام علیک سرت را بخورد. بیا بیرون. جوان ها جمع شده مجلس می کنند تو مثل بودنۀ بگیل، سرت را زیر بال کرده ای. بخیز کشمش داری، پتاسه داری هرچی که داری گرفته بیار که چای تیار است .بخیز که آمرین می آیند».
« می آیم آمر صاحب .»
آمر زندان که روزانه خواهی نخواهی یک بار، اتاق ها را وارسی می کند، می رود جلو ارسی اتاق دیگری می ایستد. سر را به داخل پیش می برد و صدا می زند:« باز چراجمع شده اید؟ پربازی می کنید؟! قمار می زنید؟! اگر گیرتان کردم، قسم به خرقۀ مبارک که از شاخ درخت کشال تان می کنم .حالا جورتیا استید باز که وقت نمازشد، همۀ تان را اسهال خونی می گیرد.»
یکی، لبۀ توشک زیر پایش را بالا می گیرد :« ببین، هیچ چیز نیست آمرصاحب، بیغم باش به خدایی خدا اگر بعد از آن روز، دیگر کسی رنگ پر را دیده باشد .قمار نیست، فقط قصه می کنیم.»
کفش های آمر زندان باز بر زمین کشیده می شوند.در برابر ارسی اتاق توره می ایستد .کله را پیش می برد:« بای! زنده استی یا رفته ای به دوزخ ؟»
توره بای که در کنج اتاق، دامن پیراهنش را بر زانو های ایستاده اش کشیده و به قصۀ مأمور بادغیسی گوش دارد، دستش را به سلام بلند می کند و با لحن آرام همیشه گیش، می گوید:« نفس می کشم آمر صاحب .از برکت دعای دوستان هنوز زنده استم.»
توره بای آدم زمینداری است و چند اسب بزکش هنوز هم در طویلۀ خانه اش، سُم دلتنگی بر زمین می کوبند، به او وعده داده است که اگر از حبس رها شد، یک اسب سپید بزکش می بخشدش.
آمر زندان، می گوید:« مقصد از این دنیا بی جای نشوی که اسب ما بی جای نشود.».
« صد اسب صدقۀ سرت. اسب تو همین حالا برسر آخورِ جَو ایستاده، روز به روز چاق می شود.تو دعا کن که خداجان، بر سرما مردم روشنی کند، خلاص شویم که خدمت شما مردم را بکنیم» .
« می شوی ظالم جان، خلاص می شوی به خیر».
« بیا که یک چای سبزهیلدار برایت دم کنم.»
آمر سر را به داخل اتاق پیشتر می برد و مأمور بادغیسی را که قرآن گشاده یی را بر زانوهای خوابیده اش گذاشته است، نگاه می کند.کله را شورمی دهد :« آفرین مأمور، بخوان که پیش خدا رفتن داریم .در ثوابش مرا هم شریک کن.»
وقت رفتن سر را به تسلای توره بای شور میدهد:« خلاص می شوی به خیر، گپ تان شور خورده است.»
از پیش ارسی که دور می شود مأمور بادغیسی، سوی توره نگاه می کند و کله را به نشانۀ پرسش بالا می اندازد:« چی شد؟»
توره می گوید :« رفت.»
مأمور بادغیسی، قصۀ ناتمام خود را پی می گیرد:« از پدر پدر، دستبوس انگریز بودند. امان الله خان را نورالمشایخ، فرار داد. »
صدا را پخچتر می سازد، کله را هم یک بلست پیشتر می آورد:« مجاهد هم خوب بود. اقلاٌ آدم می فهمید که فلان قوماندان بچۀ کیست، چند تا قتل کرده، چقدر قسم ناحق خورده، مگر این ها را چطور بشناسیم؟ لباسش افغانی مگر که دهن باز می کند، یا پاکستانی یا یک عرب جاهل که فکر می کند پیغمبر آخر زمان مقرر شده است..».
همین که توره ناگهان دوبار کوتاه کوتاه سرفه می کند، او هم با صدایی که تا بیرون راه می کشد، شروع میکند به تلاوت قرآن. یک طالب سرش را از ارسی پیش می آورد: « بی نماز ها برایید که وقت نماز است !»
خویشاوندان و دوستان حیدر کوهی در خانۀ حاجی عمر گرد هم جمع شده اند.همین که کوهی شانه به شانۀ حاجی عمر وارد حویلی می شود، صداهای پخچ و بلند گریۀ زن ها حویلی را پُر می کند. معصومه زن کوهی، کودکش را بغل می زند و سوی دروازه می دود. بنگی، مرغی را که زیر سبد قید کرده بیرون می آورد و پیش پایش سر می برد.کوهی به بال زدن مرغ سربریده با کراهت نگاه می کند.بنگی کارد خون آلود را به گوشه یی می اندازد، کوهی را در بغل می گیرد:
« آمر صاحب نیافتم اگر نی حقت بود که پیش پایت گاو می کشتم .خواب دیده بودم که خلاص می شوی به خیر.»
کوهی در حلقۀ خویشاوندان، مثل ملکۀ زنبورعسل، از سه پته زینه بالا می شود و بر توشکی بالای صفه، به متکای پوش قالینچه یی تکیه می زند. زنها هنوز هم با گوشۀ چادر اشک های شان را خشک می کنند، حاجی عمر بر سرشان صدا می زند:
« بس کنید گریه را، بروید سرشتۀ نان شب را بگیرید که حیدر جان گشنه شده باشد. زبیده بچیم برو، کاکا گدامدارت را خبر کن، بگو بیاکه نان را معطلت کرده ایم .»
کوهی کودکش را از آغوش زنش می گیرد، در چشم هایش نگاه می کند و بر رویش می خندد. اما کودک از سر و ریش آشفتۀ پدر خوشش نیامده، لب هایش پس پس می روند و به گریه می افتد. حاجی عمر سوی معصومه می بیند: « ببر آمر صاحب را به تشناب، یک صابون کاری کن که بچه در بغلش آرام بگیرد.»
زنها به آشپزخانه می روند.
دروازه حویلی باز می شود، گدامدار همراه با مونسه و برادرش، وارد میشود. گدامدار از همان دم دروازه خطاب به کوهی، صدا می کند:
« خدا کند که شطرنج را خوب یاد گرفته باشی. »
کوهی از جا برمی خیزد .می خندد:« من از کارهای حرام دست کشیده ام، شطرنج حرام است.»
بغل ها را بر روی هم باز می کنند.گدامدار زور می زند که از زمین بلندش کند، مگر زورش نمی رسد، قهقه می زند:« نی والله زورم نرسید. نام خدا سرب واری گران شدی. سر آدم غیرتی قره وانۀ عسکری و نان زندان خوب می افتد».
کوهی می خندد:« نان های خانۀ شما و از حاجی صاحب مرا به این روز انداخته اگر نی قاف نی می شدم.»
مونسه در حال رفتن سوی آشپزخانه، نزدیک صفه، یک دم پا گرفته می شود:« چشم کل ما روشن. شکر خدا که به خیر آمدید.در پنج وقت نماز برای تان دعا کرده ام. شکر که جور و سلامت استید ».
گدامدار به شوخی می گوید:« اگر می گفتی که برسر دسترخوان دعا کرده ام باز یک گپی بود، نماز خواندنت را که من ندیده ام .برو معصومه جان را چشم روشنی بده، برو.»
معصومه از دروازۀ کفشکن کوهی را صدا می زند. کوهی برمی خیزد و می رود.
ساعتی پستر در لباس های نو دوخت، با سر و ریش شسته بر توشک چار زانو زده است و کودکش را در بغل ناز می دهد:« پشت من دق شده بودی؟»
کودکش سر را یکبغله می گیرد، به ریش دراز و سر طاسش می بیند. تا می خواهد که باز گریه را سر دهد، کوهی ریشش را میان یخن پیراهن قاسمیش پنهان می کند و با لحنی کودکانه می گوید:« لیش گم شد.نیست. دیدی؟!،
در کودکش میل به خندیدن بیدار شده است. لب هایش پس از دیر وقت به تبسم شگفته اند. از گرمای سینۀ کوهی آرامش خواب آوری به تنش راه یافته؛ چشم هایش پیوسته باز و بسته می شوند.
یوسف از دروازه حویلی داخل می شود. یک سبد انجیر هم در دستش است.گدامدار بر سرش صدا می کند :« تو می گفتی که آمر صاحب را زندان آب کرده، بیا اگر از زمین بلندش کردی می گویم آفرینت. »
یوسف سبد را بر گوشه صفه می گذارد.از زینه ها که بالا می شود، می گوید:« آمرصاحب را بر سرم قهر نسازید.من گفتم آمرصاحب از نیت نیک خود، در همان زندان هم آمر است .»
همدیگر را در آغوش می گیرند.سر و روی یکدیگر را می بوسند. یوسف چار طرف حویلی را نگاه می کند :« کجاست معصومه جان؟»
گدامدار می خندد:« از ترس شیرینی خود را در آشپزخانه پُت کرده »
یوسف می گوید:« خیر باش که یک شیرینی قرضدارم شود.»
می رود به دم دروازۀ آشپزخانه. دست ها را بر دو سوی چوکات می گذارد، سر را پیش می برد.معصومه مشغول روشن کردن فتیله های اشتوپ است. یوسف صدا می کند« هر جا که خود را پت کنی پیدایت می کنم ینگه جان. چشمت روشن همراه شیرینی.»
« زنده باشی معلم صاحب .چشم دوست ها روشن.»
یوسف می گوید:« تو چی می کنی این جا؟! برو پهلوی آمرصاحب بشین، این زن ها باید امروز ترا از کار معاف کنند.»
از یک گوشۀ نیمه تاریک آشپزخانه صدای مونسه برمی خیزد:« معلم صاحب سر شما هم شیرینی گشته.آمر صاحب اصلاً رفیق شما است.»
دل یوسف به شدت بر سینه اش ضربه می زند، سر را به داخل پیش می برد :« هه دختر کاکا! تو هم این جاستی.»
« ها استم و صبح که مهمانی شماست باز هم همین جا می باشم»
عزیزه، عرق پیشانی را با سرآستین پاک می کند: « بابه یوسف روی یخ نوشته می کند و در آفتاب می ماند» .
یوسف می گوید :« خاله عزیزه مرا از مهمانی نترسان. فردا شب همۀ تان مهمان من استید».
عزیزه به شوخی می گوید:« اگر مرغ پلو پخته می کنی، من دو تا مرغ دارم. پیسه اش را پیشکی بده صبح وقت برایت می آورم» .
مونسه می خندد:« عمه جان، به قیمتی که تو مرغ هایت را می فروشی در بازار یک دانه بره خریده می شود.معلم صاحب معاش هم ندارد .»
عزیزه در حالیکه خوریژ دیگدان را بر سرپوش دیگ هموار می کند، سر را به چپ و راست شور می دهد :« هی هی! چطور قیامت نشود؟!عمه بیگانه شد،همسایه از خود.»
کسی از بیرون معصومه را صدا می زند .معصومه دست های چربش را صافی می کشد و بیرون می رود. یوسف رو سوی عزیزه می کند :« خاله عزیزه قهرنشو.مرغ هایت را می خرم اما به شرطی که با استخوانش همراهم چناغ دلخواه بشکنانی.»
عزیزه سوی مونسه چشمک می زند و صدایش را پخچ می کند که به بیرون نرسد:« برو بابه یوسف! چناغ را همراه گدامدار بشکنان که اگر بردی به مراد دلت برسی.من اختیار اولاد خود را ندارم، برادر زاده را که به جایش بمان» .
مونسه موج شادی را در زیرچین های پیشانی ترشش پنهان میکند: « دلت جمع باشد عمه جان، برادرت هم اختیار باختن کسی را در چناغ ندارد. »
اما منتظر پاسخ نمی شود. سوی دروازۀ آشپزخانه که روان می شود، پنهان از نظر عزیزه، لبانش را غنچه می سازد انگار یوسف را بوسیده باشد . از آشپزخانه می گریزد.
.
نان شب را در زیر چیله تاک خورده اند.قصه های تلخ و شیرین زندان تا دیرگاه همه را به سکوت کشانده است.چشم های شان را که موج خواب تسخیر می کند، صدای کسی از میان برمی خیزد :« برویم که ناوقت است، باقی گپ ها را می مانیم برای فردا شب».
.یوسف می گوید:« فردا شب در همین خانه مهمان من استید.»
گدامدار می خندد:« حیدر جان از زندان طالب خلاص شد و حالا در زندان شما اسیر می شود. همین یک شب استحقاق این خانه بود، فردا شب دست هایش را من می شویم. »
کوهی سوی معصومه می بیند:« اگر در خانه چیزی برای خوردن نباشد که سال را به مهمانی تیر کنیم؟»
معصومه می گوید:« همان چیزهایی که داشتیم هنوز هم است. من و بچه ات غیر از اشک های شور خودما، دیگر چیزی نخورده ایم.»
کوهی سوی گدامدار می بیند:« بیایید که به همین دیدن قناعت کنیم.همه را دیدیم، خیر ببینند زنها، نان مزه دار پخته بودند. چند روز مرا اجازه بدهید که شب و روز خواب کنم. خوابیدن بیخی از یادم رفته است.»
گپ را مطابق به خواست کوهی فیصله می کنند و کوهی با زن و کودک خوابیده اش در موتر گدامدار، رهسپار خانه می شود.
کوهی بیدارخواب ها را تلافی کرده و حالا در گادی بنگی، روانۀ شهر است. به مرکز شهر که می رسند ، به بنگی می گوید :سماوار پاینده را دیده ای؟»
« هه! اندیوالم است .»
« همان جا می رویم»
کوهی در سه چار روز، پس از تا و بالا دویدن های زیاد، سرانجام موفق شده که یکی از همکاران قدیمش را با نامه و یک نشانی دست برای جلب اطمینانش، نزد عاشور بای بفرستد.عاشور بای وعده همکاری داده بود و حالا حیدر می رود که در وعده گاه، فرستادۀ عاشور را ملاقات کند. عاشور بای در سالهای پیش قوماندان یک گروپ مجاهدین بود که با خاد پروتوکول همکاری داشت. .
گادی در پیش روی سماوار پاینده می ایستد.کوهی پایین میشود. بنگی می گوید:« اگر زیاد می شینیم که من اسب را باز کنم» .
ـ«نی بازش نکن..»
کوهی وارد دکان می شود. پاینده در کنار سماوار برنجی، پای دراز به دیوار سرد تکیه داده است. سماوارش خاموش است..کوهی سلام می کند. پاینده سلامش را زیر زبانی پاسخ می گوید و در جایش کمی استوار می شود.کوهی می گوید :« اکه پاینده سماوارت هم بی دم و دود است» .
« چای خور ندارم.چوب قیمت است.اگر چای نوش جان می کنی که سر اشتوپ جوش بدهم »؟
«نی، خیر ببینی،کدام گیلاس آب یخ اگر داری بیار که آتش می بارد»
بنگی جلو اسبش کاه ریخته و وارد سماوار می شود. پاینده از کوزۀ کنار دستش در جام المونیومی،آب می ریزد. بنگی می گوید:« به ما مردم امروز یک دوغ بادرنگ بده اکه جان ، به این آب ها چارۀ ما نمی شود .»
پاینده سویش می بیند :« هه بنگی ! کجاستی که درک هایت نیست .شهر را بیخی ییله داده ای.»
ــ شهر مرا ییله داده مگر من ییله دادنیش نیستم. برای آمرصاحب یک کاسه دوغ جور کن».
پا ینده با نگاه های شک آلودی،خیره خیره سوی کوهی نگاه می کند :«آمرصاحب استی؟»
به عوض کوهی، بنگی می گوید :« آمر صاحب را می شناختی ؟»
پاینده یک بار دیگر هم در چشم کوهی خیره می شود:« والله آمر صاحب استی. برو شکر است که زنده استی آمرصاحب.من گپهای بد شنیده بودم»
بنگی سینه را می خارد :« آمر صاحب را کدام وقت دیده بودی ؟ »
« خواهر زاده ام کارمندش بود. از آمرصاحب بسیار قصه می کرد، می گفت آمرصاحب بسیار جوان طبیعت آدم است .»
کوهی می گوید :«چی نام داشت؟ »
« نامش قاسم بود، قاسم جرمن صدایش می کردند. یک موی زرد بچه بود.»
لب های کوهی به خنده می شگفند:
« کجاست حالا؟»
« از شهر برآمده، مگر در همین قریه های دَور و بر هست»
« اگر احوال داده می توانیش بگو حیدر کوهی گفت که یک دفعه خود را پیش من برسان.»
« کجا پیدای تان کند ؟»
کوهی شمارۀ تیلفون جیبیش را بر پارچه کاغذی می نویسد و می گوید :« این را برایش بده، بگو اگر تیلفون یافتی یک تیلفون کن، اگر نیافتی، خودت را پیش من به خانه برسان. بگو بی غم بیا. »
پاینده کاسه یی را می گیرد و می رود که دوغ بیاورد، بنگی از پشتش صدا می کند: « از شیریخ پزی یک توته یخ هم گرفته میانش بنداز ».
کوهی بر تخت چوبی گوشۀ دکان بالا می شود. قوطی سکرتش را از جیب بیرون می کند و به بنگی می گوید:« یک خاکستر دانی بیار ».
بنگی خاکستردانی می آورد و پیش رویش می گذارد و می گوید:« همین جا وعده کرده ای؟»
« اگر بیایند همین جا می آیند. »
سگرت دست کوهی هنوز پایان نیافته که دو نفر روستایی عرق کرده از دروازه وارد می شوند.یکیش سر خود را با دستمال گل سیب بسته است. کوهی به دستمال گل سیب و چوب دستش نگاه می کند.مرد از همان دم دروازه، گوشه و کنار دکان خالی را چنان با دقت پالیدن می گیرد، انگار در ازدحام جمعه بازار، به جستجوی آدم قد کوتاهی برآمده باشد .کوهی می گوید: « به خیالم که کسی را می پالی؟ »
« هه، پشت خریدار می گردم. اسبم را برای فروش آورده ام.»
بنگی با نگاه های حیرتزده اش مرد را برانداز می کند و در دل می گوید«بنگ زده است چی بلا، در دکان خالی، آدم می پالد؟!»
کوهی می گوید :« بیا درست آمده ای.من خریدار استم مگر به نسیه، پول نقد ندارم »
آن دو، کفش های شان را از پا درمی آوردند و بر تخت بالا می شوند.بنگی با نگاه های پرسش آمیزی سوی کوهی می بیند، کوهی می گوید:
« اندیوال هاستند. تو برو، بازار را یک دوره کن ما هم گپ های خود را خلاص می کنیم.»
بنگی از دکان می برآید، می رود، بازار را دوره می کند وساعتی پستر برمی گردد. کوهی کنار پاینده ایستاده است و می گوید:« قاسم را پیدا کن بگو هیچ خطری نیست، به هر رقمی که می شود، خودت را پیش من برسان .یادت نرود.»
دست به جیب بغل می برد، بستۀ دالرهایش را می کشد و از میانش یک نوت پنجا دالری را جدا می کند:« این راهم برایش بده.»
پاینده پول را می گیرد، به پشت و رویش نگاه می کند و با لبخندی از سر ممنونیت می گوید:« احوال تان را می رسانم ولی اگر پول از پیش من گم شد باز چی کنم؟»
کوهی یک قطعه نوت دیگر را سویش می گیرد:
« اما این یکی را اگر گم کردی بندی می کنمت .»
پاینده دستش را همراه با پول بر پیشانی می گذارد:« غمت دور، خدمتگارت استم، صد سال زنده باشی آمرصاحب.»
کوهی که سوار گادی می شود، می گوید:
«یادت نرود.»
«بی غم برو!»
وقتی گادی از پیش روی سینما می گذرد، بنگی نیمرخ به عقب سوی کوهی نگاه می کند:« در پشت سینما یک اندیوال قدیمم خانه دارد، یگان بوتل در خانه اش پیدا می شود، اگر شوق داشته باشی که همان طرف کش بدهیم ؟ »
« از کجا می آورد؟ »
« خودش می سازد، در باغ خود .»
« کجا بخوریم ؟»
« می رویم به خانۀ شما» .
ابروهای کوهی بالا می پرند:« در خانۀ من؟! معصومه پوستم را از کاه پر می کند، می ترسد . »
« بیا پناه ما به خدا، می رویم خانۀ باصره. گوشت و ترکاری می گیریم می رویم خانه اش که یک قورمۀ تند و تیز پخته کند. آنها هم یگان لقمه گوشت بخورند».
« باصره کیست ؟ »
« زن مستری را می گویم .»
« کدام مستری؟»
« مستری یاغی را می گویم، بچۀ حواله دار را ».
« هنوز همراهش رفت و آمد داری؟»
« چی کنم آمرصاحب؟ هم او تنهاست و هم من .هردوی ما جور آمده ایم. مستری که مُرد باصره دیگر شوی نگرفت حالا دخترهایش کلان شده اند. دخترهای خوب مقبول هم دارد دختر خوردش باشد یگان بیست ساله. همو را که برایت می گرفتم والله.پس جوان می شدی آمرصاحب. یک مست خداست که نه سر مجاهد رأی می زند و نه سر طالب. شوقش کست شنیدن و رقص کردن است.»
کوهی می گوید:
« در خانه یی که هیچ مرد نباشد چطور برویم .همسایه ها چی خواهد گفتند» .
« هیچ گپی نیست، بیا می رویم ».
گادی در پشت سینما وارد کوچه یی می شود و در برابر دروازه یی می ایستد . بنگی پیاده می شود، دروازه را تک تک می زند. مردی دروازه را باز می کند .سرش را با دستمال چارخانۀ جهادی بسته است. یک احوالپرسی کوتاه و دو سه جمله مختصر. بنگی لم لم و سرخم می آید، سوار گادی می شود و کوتاه می گوید:
« نداشت ».
« نداشت یا ترسید؟ »
«به خدای حق معلوم، مقصد که قسمت باصره و دخترهایش در قورمه نبود.»
کوهی دست به جیب می کند، یک قطعه نوت را در دست بنگی می گذارد :« این را برای شان بده که یک قورمه پخته کنند، خودشان تنها بخورند.اگر زنده بودیم یک روز خانه شان هم می رویم» .
بنگی اسب را قمچی مي زند و راه گلتیپه را در پیش می گیرد.
کوهی فقط چار روز را در سفر بوده و حالا از نزد آشوربای، با دست پر برگشته است. گزارش کارش را به ولینعمتان خود داده و حالا نوبت آن هاست که ابراز نظرکنند.
اسود یمنی کارد در دست، بادرنگ پوست می کند.یک قاش نازک بادرنگ را نمک می زند، به دهن می برد و با شوخی می گوید :
« تو اگر برای هر کار کوچک این همه دالر مصرف کنی بیخ ما کنده است. با این دست و دل بازیی که داری، معاش خودت را چند تعیین کنیم؟»
گپ هایش را یغما ترجمه می کند.کوهی می گوید :« من معاشم را گرفته ام .»
«از کجا؟»
« از شیخ صاحب.»
« نفهمیدم؟!»
کوهی می خندد:« من دوستدار آزادی استم و شیخ صاحب مرا به آن رسانده است. همین برای من بس است.»
یمنی سوی استاد نگاه می کند :« من از گپ های کمونست ها بسیار خوشم می آید. هر وقت که خوش باشند از آزادی و عدالت گپ می زنند، مگر که پیشانی شان تُرش بود باز توپ است ،تفنگ است، بستن و کشتن است.»..
گزارش کوهی، بر دل همه نشسته است. استاد که نمی خواهد گپ دراز شود می گوید:« آزادی نعمتی است که هر زنده جان به آن نیاز دارد اما آزادی حقیقی انسان در عبودیت وبنده گی به خداست.»
یمنی رو سوی یغما می کند:« به این همزبانت بگو من فکر نمی کردم که در زیر این سر طاس، این قدر عقل و فراست جای گرفته بتواند. به کارت ادامه بده، در کارها من پشتی بانت استم. اگر خوب کار کردی رتبۀ جنرالیت را از من می گیری. کمونست ها اگر ندادند، من میدهمت…
با دست بر سینۀ خود می زند:«مارشالی می دهمت.»
قاش دیگری از بادرنگ را نمک می زند:«من رفتم.»
با رفتن او استاد هم می رود. یغما آهسته برمی خیزد، سرش را از دروازه بیرون می کند، کفشکن را دید می زند. پله های باز دروازه را به هم می آورد و می آید دو باره برجایش می نشیند.چادر را که بر پاها می کشد، نگاهش به کوهی است:« این آقایان من، مردمی بسیار احساساتی استند. حالا حتما می روند پیش شیخ از کار تو برایش گزارش می دهند. از کارت بسیار راضی بودند»
کوهی به بهانۀ توجه به گپ هایش، خط و خال و لب و دندانش را قیمتگذاری می کند. یغما می گوید:« همسایه های ما را که می شناسی، نه؟»
« کدام همسایه ها را؟»
« همسایه های خانۀ ما را.»
« بلی بی بی حاجی . پهلوی خانۀ شما خانۀ گدامدار است و پهلوی خانۀ گدامدار، خانۀ حاجی عمر.»
« خوب.. گپی هست که باید بگویم اما کمی تلخ است یا شاید نباشد و من این طور فکر می کنم ولی به هر صورت وظیفۀ گفتنش را به من سپرده اند.حوصلۀ شنیدنش را داری یا فردا بگویم؟»
دل کوهی فرو می افتد” خدا یا خیر، گپ ها کشاله دار است…”. از دو زانوی خوابیده، یکیش را راست می کند، دست ها را تیر و بیر بالایش می گذارد:« بگویید بی بی حاجی. من برای شنیدن گپ های شما همیشه حوصله دارم.»
یغما می گوید:« همسایۀ ما گدامدار، یک دختر دارد به نام مونسه… »
گوش های کوهی جرنگ صدا می کنند. یغما دست می برد، پتنوس را سویش نزدیکتر می سازد، ظاهراً به قصد مهماننوازی اما به واقع وقت ضایع می کند که تکان عصبی کوهی بگذرد. می فهمد که کوهی با آن هوش سرشارش، بوی حادثه را شنیده است.« آقا کوهی بگیرید بادرنگ بخورید.»
اما کوهی همان طور با شک و تردید، نگاهش می کند. یغما گپش را دنبال می کند:« این دختر مورد توجهِ یکی از ولی نعمتان من قرار گرفته، به من و تو وظیفه سپرده اند که راه نزدیکی این دو خانواده را هموار کنیم.»
کوهی یک لحظه خاموش نگاهش می کند، یغما می گوید:« چرا چرتی شدی؟»
« این کار، کار زن هاست. چند تا زن یکجا شوند بروند به خواستگاری. حتماً رسم شما هم همین طور است؟ من چی کرده می توانم؟»
« بلی، رسم را که می فهمم اما مشکل ما در این است که می گویند مونسه نامزد دارد. »
« نامزد؟!.اما من فکر نمی کنم. ما بسیار باهم نزدیک استیم.. من تا هنوز نشنیده ام… با کی نامزد است؟»
« شاید همین وقت ها با یوسف بچۀ حاجی عمر ازدواج کند. »
بوی توطئه مثل بوی رابر سوخته، دهن و پیشانی کوهی را پر چین می سازد. دستش به سوی تالاق سرش می رود:« این مرد کیست بی بی حاجی؟ عرب است؟ افغان است؟ پاکستانی است؟ کیست؟ ما راه نزدیکی کدام خانواده ها را هموار کنیم؟ »
«عرب است. از نام نیک و از خوبی های خانوادۀ گدامدار زیاد شنیده، می خواهد با این وصلت احساس بیگانه گی افغان و عرب را کم کند. به احتمال قوی که خود شیخ باشد.»
« والله بی بی حاجی من از نامزدی یوسف و مونسه خبر ندارم مگر وقتی شما می فهمید که مونسه با کسی نامزد است چرا به شیخ صاحب نمی گویید و اگر شیخ صاحب خبر است دیگر باید عرف و سنتهای این وطن را در نظر بگیرد.من گرچه با این گپ ها کاری ندارم اما مرا به همکاری دعوت کرده اید. من مشورت می دهم که در این کار عمیقتر فکر کنید. این کارها بار شانۀ ما و شما را گرانتر می سازد. مردم ما مثل مردم ایران، مثل مردم عرب، در برابر مسایل ناموسی بسیار حساس استند بی بی حاجی. من یقین دارم که این گپ ها را خوبتر از من می فهمید.»
یغما صدا را پخچ میکند:« آقا کوهی، شیخ از رابطۀ مونسه با یوسف خبر ندارد و نباید هم خبر شود.»
صدایش همچنان پخچ است و معلوم می شود که او هم از این قضیه زیاد راضی نیست، می گوید:« یوسف را خطر مرگ تهدید می کند. این عرب ها گرچه ولینعمتان من گفته می شوند مگر تو می فهمی که عرب ها مردمی خونگرم استند. همین ها از تو می خواهند که جلو این ازدواج را بگیری.گرچه می دانم که برایت خیلی دشوار است ولی چون مسألۀ مرگ و زنده گی دوست تو در میان است، به خاطر نجات او هم که شده، به این کار اقدام کن. من همان قدر که به حیات یوسف علاقه مند استم، به آزادی تو و به سعادت خانوادۀ تو هم علاقه دارم.این کار را به گردن تو گذاشته اند.»
کوهی زهرخند می زند ولی گپی بر زبانش نمی آید.یغما هم آرام نشسته است و چیزی برای گفتن ندارد. کوهی با خود تکرار میکند:«قصد از دواج دارند؟ »
یغما می گوید:« این را از زبان خود مونسه شنیدم ».
«اگربگویم که مرا به جبهه جنگ روان کنید،از این کار معاف می شوم؟»
« تا به این حد دشوار است؟ »
لحن کوهی تضرع آمیز شده است:« این خانواده در حق من بسیار احسان کرده است. برادر کلان یوسف برای من عزیزتر از برادر بود . من آب و نمک این خانواده را خورده ام. وظیفۀ سختی به من می دهید بی بی حاجی.»
سر را به نشانه دلتنگی شور می دهد. آن لبخند همیشه گیش حالا مثل زهر تلخ است :« این وظیفه برای من سنگین است. حتماً مرا درک می کنید.»
« ببین آقای کوهی. به قبر مادرم قسم که من برای این مساله گریه کرده ام .نمی دانم تاثیر همزبانی است یا چیست، من این مونسه را به قدر خواهر خود، به قدر دخترخود دوست دارم.وقتی شنیدم که می خواهد از دواج کند، گفتم اگر برایش خانه ساخته نتوانستم، تهدابش را که حتماً من با دست خود می گذارم. باور کن آقا کوهی من از گفتن این گپ خجالت می کشم. من وارد کارهای این ها نیستم.مرا به خاطر تنهایی زن شیخ به این سرزمین آورده اند و حالا که مسالۀ همزبانی در میان است از من به عنوان مترجم استفاده می کنند من هم می دانم که برایت مشکل است اما خوب، به خاطر حقی که این خانواده به گردنت دارند، پسرشان را از این خطر نجات بده. راستش را بپرسی از این مردم هرکاری برمی آید،هرکاری! باور کن هر کاری!»
« می دانم، این را خوب می دانم، اما خیلی دشوار است،آخر من چگونه به یوسف بگویم که ازاین دختر دست بردار» .
سپیدی چشمهای یغما روشنتر می شوند:« احتیاط! از این مسأله نباید یوسف چیزی بفهمد. این ها هوای پادشاهی این کشور را در سر دارند. مسؤولیت ادارۀ بخش شمال وطن تان را طالب ها به شیخ داده است. این ها نمی خواهند با مردم روبه رو شوند.اگر می توانی کاری کن که این دو از یکدیگرشان به طور طبیعی فاصله بگیرند. کس نباید گمان ببرد که تهدید و فشاری در میان بوده است »
« یعنی چگونه ؟»
« من اگر می دانستم، به تو روی نمی آوردم. »
در درون کوهی آتشی فروزان شده است. سلول های وجودش در آن آتش در حال ذوب شدن اند. شخصیتش در حال دیگرگون شدن است. با قالب نیم قرنۀ شخصیت خود انس گرفته بود؛ حالا جدایی از آن همسفر دیرین، به سختی فشارش می دهد:« اگر کار دیگری نداشته باشید، من می روم. احساس می کنم که حتی شما هم از من نفرت می کنید ».
« چی می گویی آقا کوهی، چرا از تو نفرت کنم ؟!از تو نفرت ندارم، با تو همزبان و همدرد استم.این را باور کن…تو یا من، هر کدام ما اگر به کار خلاف میل خود دست می زنیم، به آن کار وادار می شویم. من و تو چی که حتا همین سروران ما هم در انتخاب سرنوشت شان اختیار زیادی ندارند. عواملی هستند که آدم ها را مجبور به کارهای خلاف می کند. به این عوامل من می گویم «قسمت و تقدیر» نزد تو شاید نامش « موقعیت » باشد.
کوهی بسیار به تلخی زهرخند می زند:« حالا می دانم که رسیدن به آزادی چقدر سخت است. یک وقت فکر می کردم که سخترین کار شاید تن دادن به مرگ باشد اما…»
.یغما فقط نگاهش می کند. کوهی سر را شور می دهد:« فلک کشید زگرداب و در کنارم سوخت.»
یغما می گوید:« مگر یک چیزی بگویمت که اگر راه حلی پیدا نکنیم باید نگران زنده گی یوسف باشیم.این را فراموش نکن.»
کوهی از جا برمی خیزد، بی گپ سوی دروازه روان می شود اما از دم دروازۀ اتاق رویش را برمی گرداند:« فقط گوش کنید بی بی حاجی ! تمام عمرم را برای مردم فقیر این وطن تپیدم. خوبترین رفیق هایم را با دست خود به خاک سپردم. تا زیر پایۀ چوبۀ دار هم رفته ام اما باور کنید که من در تمام آن مدت به قدر این لحظه احساس دلتنگی، احساس خفت و خواری نکرده بودم. »
« می دانم، باور می کنم اما وظیفه است»
« بی بی حاجی، این گپ را به خاطری برهنه به شما می گویم که شما گپ دل مرا می فهمید. من کوشش می کنم که وظیفه را انجام بدهم، چون که از آزادی خوشم می آید. بچه هایم را دوست دارم. نمی خواهم بیشتر از این عذاب بکشند مگر از درون، احساس خوشی نمی کنم. مهربانی شما را، هوشمندی و نیت نیک شما را هم خوب می فهمم.»
سر به زیر می اندازد. یغما دیگر هیچ نمی گوید. شاید با سکوتش افاده می دهد که گپ شان دیگر ختم است. کوهی بی وداع، از خانه بیرون می شود. یغما از پشت شیشۀ ارسی در حویلی نگاهش می کند. گردنش میان شانه ها فرو رفته است، زمین را نگاه می کند.
Δ
شیخ و استاد شانه به شانۀ هم روان استند. آفتاب نشسته ولی افق مغرب هنوز سرخ است. شیخ می گوید:« استاد من از شما کمی می شرمم»
«چرا؟ خدا نخواسته، چی شده؟»
« ما در دارالحرب به سر می بریم اما قسمت را ببینید که پای مرا به چی دامی کشانده است. »
« این را ما به فال نیک می گیریم. وصلتی که با دلداده گی و عشق صورت بگیرد، فرشته ها در عرش عظیم از شادی برایش پایکوبی می کنند. این وصلت با غیر عرب است. با این وصلت ما مسلمانان کشورهای مختلف و ثقافت های مختلف را با هم مزج می کنیم. این گناه نیست، عین ثواب است و هیچ شرمی ندارد. »
«اگر خانوادۀ بی بی مونسه راضی نشود باز چی تدبیری اندیشه کرده می توانیم.»
استاد می گوید:« یغما سعی دارد که رضایتش را جلب کند. الله تعالی به زبانش برکت می دهد، صدق یغما را بی پاداش نخواهد گذاشت. یغما مخلص است، ان شاالله خبرهای خوش می آورد.»
شیخ ذوقزده است، دلش می خواهد محور گپ، حکایت عشق و شوریده گی او باشد اما زود بر سر عقل می آید و گپ را به سوی دیگری می کشاند:« این کوهی آدمی به درد بخور است؟»
«با مردم سرحد شناخت کافی دارد. پنج صد کیلو را آماده کرده ایم، چند روز بعد انتقالش می دهد.»
«می گویند زنده گیش خوب نیست، به خودش چیزی داده اید؟»
« به حد کافی. خوش و راضی است. »
« از بالای یک تپۀ نزدیک، چند فیر تفنگ به گوش می رسد. هردو به همان سو نگاه می کنند. شیخ می گوید:« چرا بی دلیل آتش می کنند؟ »
« از بیداری شان به ما اطمینان می دهند.»
شیخ لبخند می زند:« برادران بی طاقت شده اند، دل شان برای جهاد عملی تنگ است.»
« بلی، نیروی جوانان زود متراکم می شود.این ولایت را به همت همین جوانان ان شاالله که آباد می سازیم.»
چشمش به همان تپه یی مانده که پوستۀ امنیتیش گوییا بیدار است. می گوید:« این تپه موقعیت خوبی دارد. اگر شما خوش می کنید، برای مقر امارت بالای همین تپه عمارت می سازیم.هم هوادار است و هم به لحاظ امنیتی مناسب.»
نگاه شیخ دورادور تپه را می گردد، لبخند می زند:« آن وقت دیگر پیرمردان و بیماران به عرض و داد نخواهند آمد.»
« چرا؟»
« بلند است، نفسگیر است.»
استاد دستش را با محبت دور گردنش حلقه می کند، ریشش را می بوسد:« عدالت صدر اسلام را در ذهنم زنده می سازید شهزاده. عدالت عمر فاروق را از زندان تاریخ به جامعه باز می گردانید.»
« من اگر خوبیی داشته باشم از برکت استادی شماست. انصاف را همۀ ما دوست داریم. اسم اعظم الله، منصف است.»
استاد تبسم می کند:« پس اجازه بدهید که برای شما و خانواده در آن جا، یک راحتگاه آباد کنیم. امید نوتان هم ان شا الله که به خانه آمدنی است.»
شیخ لبخند می زند:« می گذاریم که اگر ینگۀ تان را قلمزن به خانۀ من فرستاد، نظر او را هم بگیریم.»
استاد از حالت روانی شیخ راضی است چون حالا از برج ها زیاد یاد نمی کند.
کوهی گریۀ کودکش را تحمل نمی تواند.از جا برمی خیزد و به مهمانخانه می رود.از ارسی باز اتاق به آسمان پرستاره خیره می ماند.خود را در عظمت آسمان و ستاره هایش رها کرده که از آن تنگنای فکری فرار کند، خود را فریب می دهد ” ستاره های آسمان قابل شمردن استند؟ نی، لایتناهی استند. اصلاٌ لایتناهی.یعنی چی؟…اگر به یوسف بگویم که جانت در خطر است، از مونسه تیرباش…حتماً .شیخ مونسه را دیده است “
فکر های متضاد در کله اش ازدحام کرده اند ، یکی دیگرش را پس می زند.
برمی خیزد، به حویلی می برآید .زیر درخت بر تخت لرزانی می نشیند. به چار طرف خود نگاه می کند. در جستجوست، در جستجوی چنان ظلمتی غلیظ که میانش گم شود، همه چیز را فراموش کند حتی خودش را.”اگر فردا بروم و بگویم که کاری ازم ساخته نیست، چی خواهند کرد؟ … حتماٌ دوباره به زندان روانم می کنند … این راز را با من شریک کرده اند.شاید سر به نیستم کنند “
«تو خواب نداری ؟»
صدای معصومه است.از چوکات دروازۀ کفشکن، شبح سیاه کوهی را بر مستطیل تخت زیر درخت، نگاه می کند .کوهی می نالد :« برو مرا تنها بمان!»
« چی گپ است؟ باز کجا روانت می کنند این پدر لعنت ها؟!»
« برو که بچه بیدار می شود، حوصلۀ شنیدن صدایش را ندارم»
معصومه سوی اتاق خواب روان می شود، زیر زبانی می گوید:«از زیر چکک دورت کردند، زیر ناوه شاندنت . هر وقت که باشد به دم توپ مجاهد برابرت می کنند…نکردند همین جا نشانی.»
کوهی برمی خیزد، می رود به مهمانخانه . دقایقی پستر خوابش می برد.
فردا صبح وقت، می رود به سراغ بنگی .یک قطعه نوت را در دستش می گذارد و می گوید :« از زمین می شود یا از آسمان، یک دو بوتل برایم پیدا کن. »
شام است که بنگی دروازۀ بستۀ خانه اش را تک تک می زند .کوهی که صدای زنگ های اسب و گادی را شنیده، ازهمان راه ارسی پابرهنه به حویلی پایین می شود و دروازه را می گشاید .بوتل ها را ازدسش می گیرد .بنگی می گوید:
« به ما مردم هم کدام پیاله می رسد یا تنها می زنی؟»
کوهی سر و دست و کله را به چپ و راست می شوراند :
« نی بنگی تو برو الله یارت، برو که همراه من جگر خون می شوی .برو.»..
«خیریت خو اس؟»
«پرسان نکو.»
به مهمانخانه می آید، دروازه را از درون می بندد و سر بوتل را باز می کند. دهن بوتل را بر دهن می گذارد و می نوشد .یک سگرت هم روشن می کند و به چرت فرو می رود.
کسی دروازه مهمانخانه را تک تک می زند. کوهی صدا می کند:«معصومه!»
از صدای معصومه هراس می بارد:« چرا دروازه را بسته کرده ای؟ خود کشی می کنی؟!باز کن »!
« برو مرا آرام بمان!»
معصومه از پشت دروازه دور می شود اما لحظه یی بعد سرش را از حویلی،میان چوکات ارسی، پیش می آورد:« چی گپ است که از من پت می کنی ؟می روم پیش این پدر لعنت ها گریبان پاره می کنم که پس ببرندت به زندان، اقلاٌ زنده که می مانی، این چی آتشی است که روشن کرده اند. »
کوهی دلتنگ است:« نه خود رابه کشتن بده و نه مرا …بمان که من چُرت هایم را بزنم یک راهی پیدا کنم .بمان مرا، به لحاظ خدا بمان!»
بوی ترش شراب خانه گی، از دهن و بینیش موج موج بیرون می پرد. معصومه با سیلی بر روی خود می زند:« به لحاظ خدا! به لحاظ قرآن ! به بچه ات رحم کن.به دار بالایت می کنند .سنگسارت می کنند .نخور، بس است .بده بوتل را .کجا مانده ای بده!»
قد بلندک می کند، گردنش را پیشتر می آورد .کوهی بوتل را از دم دستش برمی دارد و پایین می گذارد. معصومه سر را پس می برد و پیشانی را محکم برچوکات ارسی می کوبد. بیحال نیست اما خود را نقش بر زمین می سازد .کوهی از ارسی به میان حویلی خیزمی زند :« چی کردی…بر پدر تو دیوانه لعنت !»
یک خط تیره تر از شام، نرم نرمک بر پیشانی معصومه پهنا می گیرد. کوهی به آسمان نگاه می کند و ستاره ها به پیشانی شکستۀ معصومه. اشک بر چشم های کوهی پرده می کشد. دلش میشوزد، خم می شود، روی معصومه را می بوسد:« دلتنگ ساختمت، ببخش. »
در نیمه های شب، کوهی در مهمانخانه به خواب رفته است…
با مادرش در زیر یک درخت بی برگ و بار پسته نشسته قصه می کند. بر شاخ و برگ های درخت ملخ ها هجوم آورده اند.چهره مادرش زخمی و شاریده است.کوهی می گوید:« مادر رویت چرا زخمی شده ؟»
« رویم را ملخ خورده است ».
کوهی سوی مادرش خیره خیره نگاه می کند:« مادر شکر که تو زنده استی . من فکر می کردم که تو مرده ای .»
« هان بچه ام، من زنده استم اما کاش پدرت هم زنده می بود می دید که تو باز آمرخاد شده ای . خوش می شد».
کوهی به چرت می رود اما به یادش نمی آید که از قاتل پدرش انتقام گرفته است یا نه.از مادرش می پرسد :« مادر! من حضرت شاه را کشتم ؟»
پاسخ خود را نمی گیرد. در کوچه، پیش روی دروازۀ گدامدار ایستاده است. حاجی عمراز گادی بنگی پیاده می شود. ریش خود را تراشیده است.کوهی می گوید:« حاجی صاحب چرا ریشت را ترا شیده ای؟»
«عروسی یوسف جان است» .
« مونسه را برایش گرفته اید ؟»
حاجی دست بر دهنش می گذارد و با صدای پخچی هراسان می گوید: « چپ باش، این گپ ها را نزن که یوسف کشته می شود.مونسه خواهر یوسف است ».
کوهی می خندد:
« چرا این را وقتتر به من نگفتی؟ »
ناگهان از شادی چیغ می کشد:« یافتم! یافتم !»
همانطور «یافتم یافتم» گویان،از خواب پریده است و هنوز هم می گوید: «یافتم ! یافتم! »
معصومه اریکین در دست، و کودک در بغل، سوی مهمانخانه می دود. کوهی با گریبان باز و ریش درهم و برهم، در روشنی زرد گونۀ اریکین بر رویش آغوش باز می کند، صدا می زند :«یافتم، زنده باد بیخودی، زنده باد خواب. »!!
معصومه یک چیغ خفه می کشد:« وای خدااا! دیوانه اش کردند »
کوهی با دست دهنش را محکم می گیرد:« چیغ نزن! نیم شب است،دیوانه نشده ام، به حال استم..»
از زیر پلاستر پیشانی معصومه، خونابچۀ رقیقی زا زده .کوهی پیشانیش را بر سینۀ خود می گذارد:« آرام باش چیغ نزن.یک راه تنگ و تاریک پیدا کردم. دیوانه نشده ام.»
. اشکهای معصومه در انبوه موهای سینۀ عَرَق بوی کوهی گم می شوند.کوهی می گوید:« برو آرام خواب کن .یک راه پیدا کرده ام ».
«چی گپ است ؟ چی راه پیدا کردی ؟ مرا هم بگو . زنت استم اگر به جنگ روانت می کنند به من بگو، چرا هر گپ را از من پُت می کنی. به آدمکشی روانت می کنند؟»
«نی، یک کسی را از مرگ حتمی نجات می دهم.»
دستش را می گیرد، می بوسد. معصومه با چشمان اشک آلودش می خندد :« چی نازم می دهی ؟! شام باز یک مصیبت دیگر را برگردنت بار می کنند، باز دیوانه می شوی، باز مرا دیوانه می سازی… این بار خود را در چاه می اندازم، همراه بچه ات یکجا.»
«من دیگر دیوانه نمی شوم مگر تو بچه را دیوانه نساز.بمان که خواب کند.»
صبح روشن شده که کوهی به حویلی می برآید.خواب دیشبه را مثل یک تصویر قیمتی، در قاب ذهنش با خود به حویلی می برد. چار گوشۀ حویلی را قدم زنان می پیماید بعد وارد تشناب می شود.
آب نیمه سرد حالش را کم کمک به جا می آورد .روی تنشوی سرد سمنتی دراز کشیده و خواب مشکل گشایش را در ذهن باخود تکرار می کند اما هر قدر که ذهنش را به دور خوابش پیچ می دهد آثار شادی زودرس چند ساعت پیش، از خاطرش دورتر می روند. هر قدر که هیجان آن کشف مشکل گشا فرو می نشیند زشتی برنامه و عملی که پیش رو دارد، بیشتر چهره می نماید. وقتی به لحظه یی می اندیشد که برنامه اش را باید برای یغما توضیح کند،از شرم تکان می خورد. کسی از درونش صدا می زند، “او نامرد، از پیچۀ سپید خاله بلقیس بشرم. چرک زندانت را در خانۀ حاجی شستی، حالا در زیر پایش آتش روشن می کنی؟!.”.قضیه را که خوب حلاجی می کند با خود می گوید “اگر نکنم یوسف را می کُشند ” از تشناب بیرون می شود. لباسهای پاکیزه و اتو ناشده اش را می پوشد.اتاق تفتیده و پُر از پشه است، به حویلی می برآید .
هوا روشن شده،معصومه هم به حویلی می آید. به سراپا و لباس های چملک کوهی می بیند:« می ماندی که کالایت را اتو می کردم.»
کوهی تیلفونش را ازجیب بیرون می کند و شمارۀ یغما را می گیرد اما پشیمان می شود، تیلفون را خاموش می کند، می گوید :« هنوز وقت است . »
« به کی زنگ میزدی ؟»
« به آمرم، به یغما خانم، مگرهنوز وقت است، خوابش را خراب نکنم که پس روانم نکند به زندان. حالا آنها هم خواب سلطنتی می کنند. »
معصومه می گوید:« دل من شب و روز در تکان است.عاقبت کار تو چی می شود. تو داغی استی. بالایت اعتبار نمی کنند. باغ های سرخ و سبز را نشانت می دهند مگر یک روز نی یک روز، به دم توپ مجاهد برابرت می کنند، نکردند همین جا نشانی.»
«چی کنم ؟ »
«یک راه جور کن که برویم یک طرف» .
« چی رقم راه جور کنم ؟»
معصومه.آه می کشد، بی جواب به نوازش موهای کودکش مشغول می شود کوهی می گوید:« من می دانم که تو مرا آرام نمی مانی.. به من بگو، من چی کاره بودم؟»
« آمرخاد .»
« توکی استی؟»
« بچه نگهبان تو، کنیز تو.»
« چند تا طوق طلا داری؟ چند تا خانه و باغ به نام من قباله است؟ چند تا آدم کشته ام من؟»
« من چی می دانم که چند تا باغ داری و چندتا آدم کشته ای. تو کدام گپت را به من گفته ای که از باغ و آدم گشیت گفته باشی؟!»
« که نمی دانی حالا بدان که من یک زن دارم، چار فرزند و خودم استم با دو جوره لباس. دیروز به مال کسی دست دراز نکردم، آدم نکشتم. امروز هم اگر به اختیار خود باشم، نمی کنم.»
معصومه زهرخند می زند:« اما اختیار تو در دست آن هاست.»
« می فهمم که اختیارم در دست این هاست از همین خاطر می گویم مرا به کارم بمان، اگر بفهمند که همراه شان نیستم روزگار ما را تلختر می سازند. اینها هنوز بالایم اعتماد ندارند.کاش که تنها خودم می بودم که همین صبح خود را گم می کردم مگر شما را چی کنم؟! گروگان استیم پیش شان، این را تو می فهمی یا نمی فهمی؟! »
کودکشان از خواب بیدار شده گریه را سرداده است .معصومه زانوی خود را با شدت تکان میدهد:« دشمن شیرین استی اگر نی در کوچه ییله ات می کردم که می بردندت به کدام یتیم خانه !
کوهی سویش تند نگاه می کند، معصومه می گوید:« از نام یتیم خانه بدت آمد؟ اگر امروز یتیم نیست صبح می شود، اگر صبح نشد روز دیگر می شود.»
« زن! مرا به کارم بمان، خودم می دانم که چی کنم. دستم زیر سنگ شان است .به مجردی که حس کنند فکری در کله دارم،هر سه ما را اعدام می کنند .سنگسار ما می کنند .هیچ دلیل دیگری که نباشد به جرم کفر از دار کشال ما می کنند.خود را آرام بگیر، خود را خوش و راضی نشان بده، پیش هیچکس ازشان شکایت نکن. من حالا ظاهراٌ آدم طرف اعتماد شان استم اما آنها هم خر نیستند، گام به گام تعقیبم می کنند. توسط همین دوستان دور و بر خود ما مراقبت می شویم. من بهتر از تو می فهمم که چی وقت و در کجا، چی کنم. ازاین به بعد اگر سرت را بر در و دیوار زدی یا گفتی که بچه ام را در کوچه ییله می کنی به عوض پانسمان و ناز دادن، یا سر ترا برتخته سنگ لب چاه می زنم یا خود را میان چاه می اندازم. »
معصومه که آرام آرام بر موهای کودکش دست می کشد، سر راخم می کند چشم های بستۀ کودکش را می بوسد:« جانم را، جگرم را چطور در کوچه ییله می کنم؟.قربان پیشانی داغش می شوم که در تب می سوزد.»
کوهی دست به جیب می برد، بار دیگر تیلفونش را بیرون می کند و زنگ می زند. صدای یغما را می شنود :
«بلی ».
« یغما خانم، برایت مژده دارم ».
یغما میگوید:« پس چرا نشسته ای؟ بیا دیگر.همین حالا به آقای یمنی زنگ می زنم که ماشین بفرستد…در خانه هستی؟»
« بلی در خانه هستم ».
«ببین آقا کوهی، این مژده بیخ و اساس محکم دارد یا تنها حدس و گمان است؟ »
« فقط بیخ واساسش محکم است، هنوز در و دیوار ندارد ولی می شود برایش فکری بکنیم .»
« خوب است، من اطلاع می دهم.که دنبالت ماشین روان کنند.»
در همان دم و به یکباره گی تصمیم کوهی عوض می شود. فکر می کند که اگر همه برنامه را برایشان توضیح کند از اهمیت خودش کاسته می شود. مثل شعبده بازی که وقتی جالبترین حیله هایش افشا شد دیگر یک آدم معمولیست، می گوید:« اما من از برنامه ام به کسی چیزی نمی گویم.»
یغما می خندد:« عَلَمِ استقلال بلند می کنی؟»
« نه، اما این را در اول هم گفته بودم که از جزئیات کار من گزارش نخواهید. نوع کار من ایجاب مخفیکاری می کند.»
«به من هم چیزی نمی گویی؟»
«چی فایده که بگویم؟ آزار می بینی. از من نفرت می کنی.»
« بیشتر کنجکاوم ساختی. مرا درک کن. اگر تو نمی آیی خودم پیشت می آیم. با خانواده ات هم آشنا می شوم.»
« به مهمانی که می آیی بیا، مهمان عزیز خداست اما به شرطی که چیزی ازم نپرسی.»
تیلفون را که خاموش می کند، معصومه تند سویش می بیند:« کدام مرد نیست در بین شان که این زن را به مهمانی خواستی؟!»
« نی شکر خدا که در بین شان تنها همین زن فارسی می فهمد. زن بدی نیست. می توانی همراهش دوست شوی. »
پیشانی معصومه چین می خورد:
«من خاک را بر سرش می کنم. »
« خاک را بر سرش می کنی یا سنگ را اما برای چاشت یک چیزی پخته کن.»
فصل هفتم
ملارزاق آدم سختگیر و نترسی است .رهایی هفت مجرم از زندان بدون مشورت با او، خشمگینش ساخته، موضوع را شکوه آمیز به قندهار اطلاع داده و حالا می خواهد که به عنوان نمایندۀ خاص امیرالمؤمنین و قاضی امارت طالبان، به بدخواهان خود زور نشان بدهد .حریف اصلی و زورمند او اقبال ارسلان رییس پولیس مذهبی است.
گرمی بیداد می کند. ده پانزده نفر اند. در زیر همان درخت سوراخ سوراخ هزار چشم، بر صفۀ نو ساخت مسجد، چارزانو زده اند.ملارزاق گاهی به خنده و گاهی با پیشانی ترش، می گوید:« من از همین وطن استم، همین جا طالب بودم، از پشت دروازه های این مردم نان گرفته ام .سبق را همین جا پیش مولوی سدو خوانده ام، من اگر نبض این مردم را نفهمم شما هیچ فهمیده نمی توانید.مردم یک عمر آب و نان دست ملحدین را خورده اند .هنوز شیطان در زیر پوست شان خانه دارد .کس به جماعت نمی آید .زن ها بی محرم شرعی از خانه بیرون می روند .شب که در پشت دروازه های مردم گوش بدهی، صدای دنبوره می شنوی. هفت نفر زندانی آزاد شدند، مگر من که قاضی استم از هیچ چیز خبر ندارم! .البته که شیخ صاحب صلاح کار را در نظر داشتند مگر من می گویم کسانی که از حبس آزاد شده اند باید ثابت بسازند که همکار امارت اسلامی استند. باید عملاً همکاری کنند. اگر تجسس کافی نباشد، اگر حکم شرع تطبیق نشود اگر من یک راپور قناعتبخش تهیه کرده نتوانم، عالیقدر امیرالمومنین ناراض می شوند. »
کمی خود را به عقب سوی دیوار می کشد، استوارتر تکیه می زند:« همراه مرکز زور من نمی رسد، قطعاً نمی رسد.»
در کنارش، چار پنج تا فدایی، قطار نشسته اند. یمنی که آدم تند خوی و لاقیدی است و در موضع دفاع از آمر پولیس قرار دارد، برای نشان دادن عدم اعتنای خود به گپ هایش، نگاهی به تنۀ شگاف شگاف درخت می کند و به یک عرب نشسته در کنارش، می گوید:« این درخت کمتر از هزار گلوله نخورده است اما حکمت خدا را ببین که هنوز زنده است. من نامش را«شهید زنده» مانده ام.»
بعد دست به جیب می برد، غنچۀ کلیدش رابیرون می کند و با دندانخلال فلزیی که ازحلقۀ یک ناخنگیر براق آویزان بود، به کاویدن دندانهای خود مشغول می شود لیکن استاد که با آینده نگری، گپ های ملارزاق را حلاجی کرده است، به نجف ارسلان، آمرپولیس مذهبی که یک پاکستانی چشم زرد و موحنایی است، می گوید:« ملارزاق را شخص امیرالمومنین، وظیفۀ قضا داده اند مگر او می گوید که روزانه حتی یک نفر مجرم را هم به پیشش نمی آورند .»
اقبال ارسلان که پیوسته دندان می خاید و استخوان الاشه هایش به نشانۀ عصبیت تا و بالا می رود، اول یک نگاه تند به چشم های ملا رزاق می کند و بعد در چشم استاد خیره می شود:« فرمایش شما هم به جاست مکر مأمورین ادارۀ من منتظر انعام استند .خواب را بر خود حرام کرده اند، نه شب می شناسند و نه روز اما برادران هنوز هم ناراض استند. اگر کدام عمل خلاف شرع از کسی صادر شد ما غافل نمی مانیم، دستگیرش می کنیم روانش می کنیم به قضا اما قبل ازعمل؟!»
چشم ها را از حدقه بدرمی آورد :« ولی اگر قاضی صاحب انتظار معجزه دارند، ما از معجزه عاجز استیم .استغفرالله دعوای پیغمبری نداریم.»
نگاهش بر روی فرش، این سو و آن سو سرگردان می شود، خس و خاشه یی که گیرش نمی آید، تاری از ریشۀ قالین می کند و با دو انگشت، بلندش می گیرد:« اگربه اندازۀ این تار، به مال کسی خیانت شود از چشم ما پنهان نمی ماند به یاری خدا.»
استاد به دلیل خاصی، در حمایت از ملارزاق قرار دارد. ملارزاق در تربیت فدایان، معجزه می کند .استاد فکر می کند که اگر به آمرپولیس، بیشتر از آن مجال گپ زدن بدهد، فضای مصلحت را برهم می زند. سویش تند می بیند اما شمرده و با وقار می گوید: «قاضی صاحب برحق است. کسانی که وعدۀ همکاری داده اند باید به وعده وفا بکنند. در این چند روز باید همکاری خود را نشان می دادند. این ها مردم محل استند، شریر و بدکردار کوچه و گذر را می شناسند. اگر همکاری نکنند معنایش این است که در صدد فریب اولیای امور بوده اند. این جرم است، حتماً جزا دارد. تومی توانی بروی و به کارهایت برسی. »
آمرپولیس، به نشانۀ فرمانبرداری، راست در جا می ایستد .قطیفه را برشانه دور می دهد و بی آن که سوی ملارزاق نگاه کند به راه می افتد. هنگام پایین شدن از زینه های سمنتی، آواز با نظم گام هایش، گواهی می دهد که یک نظامی بی کلاه و بی کمربند است.
استاد هم از جا برمی خیزد ، می گوید:« یک ساعت خواب در این وقت روز، به آدم امکان می دهد که نماز خفتن را نا وقتتر بخواند.»
چند تای دیگر هم از دنبالش برمی خیزند و می روند، جز ملارزاق که با مریدان تنها می ماند و مطابق وعده، گپ های دیروزش را دنبال می کند.
ملارزاق، شبانه روز را به سه بخش تقسیم کرده است. در صبح ها که مریدان سر از خواب برمی دارند، ملا از امید و از بالیدن آرزوها می گوید. در چاشت های گرم و داغ، سخن از سرکشی نفس اماره و از معصیت آدمیزاده گان است ولی هنگامی که روشنی روز کم کم مغلوب تاریکی سرمه یی رنگ شام می شود، سخن از مرگ و از لحظۀ فرا رسیدن اجل به میان می آورد. حالا آفتاب غروب کرده، ملارزاق می گوید:« روايت است که روزي عزرایيل علیه السلام در مجلس حضرت سليمان نشسته بود و پیوسته به يکي از آدم های حاضر در مجلس با تعجب نگاه مي کرد. پس از آن که عزراییل مجلس را ترک کرد،آن شخص به سلیمان گفت: این شخص کی بود که رفت؟ سلیمان گفت: عزراییل بود. آن شخص گفت: سوی من چنان خیره خیره نگاه می کرد، گویی آمده بود که روحم را قبض کند.سلیمان گفت: حالا از من چی می خواهی؟. آن شخص گفت: به باد فرمان بده که مرا به جای دوری ببرد تا چشمم به چشمانش نیفتد. سلیمان به باد فرمان می دهد. بادِ سختی وزیدن می گیرد و آن شخص را می برد به هندوستان و در یک جنگل انبوه رهایش می کند. روز بعد که سلیمان بر مسند وعظ و ارشاد تکیه زده است و با پیروانش گفت و شنید دارد، باز عزراییل از سویی پیدا می شود و می نشیند. سلیمان می گوید، دیروز چرا به یکی از همنشینان من بسیار با تعجب نگاه می کردی؟. عزراییل می گوید،خداوند به من فرمان داده بود که به هندوستان بروم و آن شخص را قبض روح کنم، ولی من آن بنده را در مجلس تو می دیدم. تعجبم از این بود که مطابق به فرمان خدا ساعتی پستر باید او را در هندوستان می یافتم در حالی که او با فاصلۀ بسیار زیاد از هندوستان، در مجلس تو نشسته است. به حکم خداوند گردن نهادم، رفتم به هندوستان و در همان لحظه یی که مقرر بود، او را در همان جنگل یافتم و جانش را گرفتم. »
مریدان محو کلام اثرگذارش با چشمان پُر از هراس نگاهش می کنند. اما در برابر چشم ملارزاق یک شیطان آدم نما، نشسته بر اسبی سوی جمعیت پیش می آید. پیشانی و چشم های ملارزاق چین می خورد، با غیظ می گوید:« رشوۀ بلصراحت ! این خبیث باید به محبس انداخته شود .»
سرهای مریدانش به آن سو دور می خورند. اقبال ارسلان سوار بر اسب اهدایی توره بای، دستار نخودی رنگش را دور کله شخ بسته است. شف بالایی دستارش، مثل تاج خروس، پره پره در دست باد، به نرمی تکان می خورد. با هر گامی که اسبش برمی دارد، سر و شانۀ او هم منظم تا و بالا می رود .صدای تک و توک سُم اسبش، بر مغز ملارزاق مثل چکش ضربه می نوازد. به نزدیک جمعیت که می رسد، جلو اسب را به عقب می کشد .اسب گردنش را یکبغله می گیرد، گام ها را سستتر می سازد و آرام می ایستد. ارسلان برگردنش دوسه بار دست می کشد، نازش میدهد و سوی ملا و همکارانش می خندد:« نابلد استم، می ترسم که یکدفعه خیز نزند، سر برندارد.»
ملارزاق از قهر زهرخند می زند :« بلد می شوی آمرصاحب. این بای ها جادوگر استند .آدم را به هر کاری بلد می سازند… معلوم می شود که در وطنت خر سواری هم نکرده بودی.»
آثار خنده، یکباره از لب های آمر پولیس هوا می کند، سرخ می شود، دست به جیب می برد، دستمالش را می کشد، عرق روی و گردن را خشک می کند. به این بهانه فرصت می یابد که پاسخ کنایه را آماده بسازد :« پدر من جرنیل بود، در موتر جیپش مرا به مکتب می بُرد و می آورد.اگر طالع می داشتم و من هم مثل خودت از طالبی مسجد به این منصب می رسیدم، حالا هم خرسواری یاد داشتم و هم اسب سواری.»
ملارزاق سر شور می دهد:« خداوند جرنیل صاحب را غریق رحمت کند، در حق تو خوب پدری کرده است .اثرات درس و تعلیم مکتب انگریزی هنوز هم در کردارت دیده می شود»
پس از رد وبدل دو سه جملۀ کنایه آمیز،گپ های شان از پوستۀ رمز بیرون می افتند. ملارزاق تهدید می کند:« من فکر می کنم که آب و هوای این وطن به مزاجت خوب نمی چسپد. تو اگر به اسلام آباد بروی بهتر است. اگر می خواهی که روانت کنم؟!.»
آمر پولیس پوزخند می زند :« مسافر را کس در قریه جا نمی داد، می گفت اسبم را در خانۀ ملک بسته کنید. کاش که تو در این شهر پاینده و باقی می بودی که من دست به دامنت می شدم. می گویند شیخ صاحب برای تأمین عدالت، از الازهر قاضی خواسته است ».
ملارزاق از خشم قهقه می زند:« والله برای تو خطرناک است، چون این اسبِ زیرپایت، در شرع انور، رشوت حساب می شود. خدا ناخواسته، به زندان نروی .»
آمر پولیس با قهر می گوید:« تو فقط می توانی پیش نماز مسجد باشی. منصب قضا برای تو بسیار کلان است .قضاوت تو به یک آدم عامی می ماند.»
ملا رزاق سر شور می دهد:«اگر حیات باقی بود ترا به اسلام آباد روان می کنم .»
آمر پولیس که نمی خواهد جلو دیگران زبون جلوه کند، دستش را به سوی افق می گیرد، دهنش را کج و کوله می سازد:« چار طرفت قبله، دستت ازین جا تا به لندن آزاد »
ملارزاق از خشم قاه قاه می خندد، سوی همکاران خود نگاه می کند :« آمر صاحب تا هنوز فکر می کند که پدرش جرنیل است و حکومت هم از انگریز و مشکلات مردم در محکمۀ لندن حل وفصل می شود ».
اما ناگهان چهره اش تغییر می خورد، چشمانش از حدقه بدر می شوند:« منکرشده نمی توانی .من پنج نفرشاهد دارم که تو قاضی امارت اسلامی را برای عرض وداد، به دارالکفر، به لندن، حوالت می دهی »
آمر پولیس، گپ قبلیش را تکرار می کند:« گفتم که دستت تا به لندن آزاد .»
ملارزاق دست به دعا بلند می کند:« خدایا، من و این فداییان راه برحقت را به حکمت مطلقۀ خود از شر این انگریز شیطان نجات بده.»
دست ها را بر چشم می گذارد و سکوت می کند. صدای قدم های اسب دور شدن آمر پولیس را گواهی می دهد. صدا که گم می شود ملارزاق چشم ها را باز می کند،نفسی عمیق می کشد و می گوید:« برادران، وقتی شیطان از ماحول رانده شود، به دماغ دوستان خدا، بوی عنبرین زنان بهشتی می رسد.»
مریدان نفس های عمیق می کشند، به خود می قبولانند که مشام هر کدام شان از همان بوی بهشتی آگنده است.
در مهمانخانۀ« محمدی بزرگان عرب و طالب جمع شده اند. از پاکستانی ها تنها اقبال ارسلان و یک محافظش حضور دارد. قبل از نان، به شکایت های ملارزاق و ارسلان گوش داده اند. حالا وقت نتیجه گیری بزرگان فرا رسیده است.استاد در وسط، در یک سویش یمنی و در سوی دیگرش برهان کشمیری نشسته است. ملارزاق و ارسلان در دو سوی اتاق، روبه روی هم قرار دارند و یگان بار نگاههای شان با هم متلاقی می شوند ولی حالا مثل آغاز شکایت های شان تند و بدخو نیستند. استاد می گوید:« اتحاد ما، اتحاد عرب و افغان و پاکستانی نیست، اتحاد و همبسته گی یک امت پراگنده و صد پارچه است. کسی که پیش از مسلمان بودن، خود را به قوم و ملتی متعلق بداند از ما نیست. سرور کائنات، عرب قریشی را از سیاه حبشی بالاتر نمی دانست. “ان اکرم کم عندالله اتقی کم” ملارزاق قاضی ماست، ارسلان آمر ادارۀ امر بالمعروف و نهی از منکر.هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد مگر به تقوای خود،مگر به صداقت و ایثار در انجام وظیفه. »
ارسلان دست ها را تیر و بیر زیر بغل می زند، می گوید:« من کدام شکایتی از قاضی صاحب ندارم. تنها خواهش من این است که اگر بر کدام کار من ایرادی داشته باشد، امر کند من به دفترش می روم. مرا در پیش روی دیگران ذلیل نسازد.»
ملارزاق سر را پایین می اندازد، تبسم همچنان بر لبش دیده می شود. یمنی با تنۀ بلندش گرچه یک بلست بلند تر از دیگران به نظر می رسد ولی گردنش را بیشتر بلند گرفته، سینۀ استخوانیش را به جلو رها کرده و با همان لحن پرخاشگر همیشه گیش، می گوید: «اگر برادر ملارزاق کدام چیزی برای گفتن داشته باشد باید که همین حالا بگوید. وقار ارسلان وقار و عزت ادارۀ ماست. عزت ادارۀ ما عزت و حرمت شیخ است. اگر به عزت برادر ارسلان اهانت شود، به دیگران کاری ندارم، اما من این را به خودم اهانت می دانم.»
ملارزاق، پیالۀ خالی چایش را با تأنی از پیش روی خود می گیرد و در پتنوس می گذارد. سوی یمنی می بیند و تبسم می کند:« برادر یمنی، تو درست می گویی. ما یک وجود واحد استیم. اگر به یک ناخن ما صدمه یی برسد، همه وجود ما به درد می آید مگر آن چی که تو می گویی یک گپ عام است. من قاضی استم، می دانم که به حکم شرع انور، صراط مستقیم کدام است و راه شیطان کدام. من این را می دانم ولی فن و حیله های جنگ را نمی دانم. این کار را تو بهتر از من بلد استی ولی کار قضا را من بهتر از تو می دانم. »
یمنی کنده های زانو را خوابانده، دست ها را مشت کرده و بر ران ها گذاشته است، تا می خواهد چیزی بگوید استاد پیشدستی می کند:« مشکل حل شده، به فضل خداوند هیچ گرهی در کار نیست. برادران را سختی وظایف خسته ساخته اما عادت می کنند. ما گلایه های هردو برادر را شنیدیم و به هردوی شان عین جزا را لازم می دانیم. جزای شان این است که به روز مبارک جمعه، برادر ملارزاق یک گوسپند ذبح می کند و برادران را به دور دسترخوانش جمع می سازد و در جمعۀ آینده اش برادر ارسلان. حالا شب هم ناوقت می شود، برادران باید با نیت پاک و با روحیۀ اخوت اسلامی روی همدیگر را ببوسند.»
هیچکدام شان اما از جا بلند نمی شود.ملای مسجد می گوید:« بخیزید برادران روی یکدیکر تان را ببوسید که شیطان ذلیل و سر شکسته شود.»
ملارزاق می خندد:« من به قصد آشتی برای بوسیدن روی برادر ارسلان نمی خیزم چون همراهش دعوایی نداشتم و نزد کسی شکایت نکرده ام. او اگر از من دق بوده باشد بخیزد، رویم را ببوسد و بگوید که من دیگر از تو دق نیستم. باز من هم رویش را می بوسم. گوسپند را هم ذبح نمی کنم، چون که هنوز معاشم از مرکز نرسیده است.این کارها را بر دوش برادر ارسلان می گذاریم که همیشه پولدار است ، البته برای مصارف خود از خانه پول می خواهد .»
جملۀ اخری را طوری گفته که استاد کنایۀ تلخی را در آن احساس می کند ولی سکوت می کند اما دیگران از هر سو صدا می کشند و ترغیبش می کنند که هردو برخیزند و آشتی کنند. ارسلان از ترس سخنان نیشدار ملارزاق زود از جا بلند می شود و به دنبالش ملارزاق هم. یکدیگر شان را در آغوش می گیرند. ملارزاق در عین رو بوسی آهسته در گوشش می گوید:« باز هم می گویم که آن تحفه برابر با شرع انور نیست.»
ارسلان چیزی برای گفتن ندارد، فقط پوزخند می زند و سر را به چپ و راست شور می دهد.
آشتی صورت گرفته و مهمانان یک یک از اتاق بیرون می روند. استاد دست قاضی را می گیرد، می گوید:« با تو کار دارم.»
دیگران که می روند، آن ها رو به روی هم می نشینند، استاد می گوید:«تو بیخی از ما دور مانده ای. هم در محل کارت از برادران دور می مانی و هم در محل خوابت. چرا به نزدیک ما نمی آیی؟ از بودن در آن قلعۀ جنگی دلتنگ نیستی؟»
«به کجا بیایم؟»
« پیدا می کنیم، یک خانه را به کرایه می گیریم. تو که در این جا بلد استی. ببین از همان آشنایان قدیمت شاید کسی مانده باشد، از آن ها کمک بگیر.»
ملا رزاق می خندد:« اگر کرایه اش را شما می دهید می آیم.»
استاد می گوید:« پیشتر مزاح کردی یا به راستی بی پول استی،موترت که بیخی شاهانه است.»
« موتر را روان کرده اند مگر فکر نکرده اند که موتر مصرف هم دارد. من به راستی پول ندارم.»
استاد می گوید:« به هر مقداری که ضرورت داشته باشی، عجب خان برایت می رساند. ما گفته بودیم که معاش همه مأمورین باید از همین جا اجرا شود مگر قندهار قبول نکرد. تو موافقه کن، عجب خان معاشت را به وقت می رساند. یک خانه هم در همین نزدیکی ها برایت پیدا می کند. اگر همت کنی، یک عیال هم برای خود پیدا کرده می توانی. آدمی که بر مسند قضا نشسته باشد باید همه احتیاجاتش مرفوع باشد که به عدل و انصاف قضاوت کرده بتواند.»
« خیر ببینید استاد. شما همیشه مهربانی دارید.»
استاد می خندد:« تو هم مهربان استی تنها یگان وقت گذشتن از گناه یگان آدم برایت کمی مشکل می شود. »
«چطور؟»
« با همین اقبال ارسلان مدارا کمتر می کنی.»
ملارزاق سر را به نشانۀ عجز و تسلیم، خم می اندازد، زهرخندی هم بر لبش می نشیند. خاموش می ماند. استاد می گوید:«چرا خاموش شدی، بگو ، گپت را بگو، ان شالله که من در قضاوتم به بیراهه نمی روم، بگو.»
ملارزاق سر برمی دارد:« استاد، امارت اسلامی از من فدایی می خواهد. همین شما بزرگان به من وظیفۀ سپرده اید که فدایی تربیت کنم. من هم به سر چشم قبول کرده ام اما این کار آسان نیست. اولتر از همه،روان فدایی باید ازاین ماحول کنده شود. حب مال دنیا باید در دلش بمیرد. فدایی که نیم دلش به مال دنیا بسته باشد و نیم دیگرش به راه شهادت، اصلاً آمادۀ عمل نیست. مال دنیا همان شیطان رجیم است که در دل فدایی وسوسۀ زراندوزی و عیش دنیوی را تازه می سازد. من بیدار خوابی می کشم، عرق می ریزم مگر ارسلان می آید، کار مرا به عمد اخلال میکند. من اتهام نمی بندم استاد، قسم می خورم که فرق مجاهد پاکستانی و افغان پیش او زیاد است. وقتی می بیند که شما بر من لطف دارید، وقتی می بیند که شیخ صاحب هم برادر بسیار مهربان است، دیگر حسودیش می شود، شیطانِ درونش طغیان می کند، با من مقابلش می سازد. من هر وقت به رویش خنده کرده ام، مگر برادر ارسلان خنده های مرا با پیشانی ترش استقبال کرده است.»
« اما او قسم می خورد که یک گپ تلخ هم به تو نزده است.»
یک خندۀ بسیار نمکین بر لبهای ملارزاق می نشیند: « برادر ارسلان به فضل خداوند بسیار هوشیار است مگر کاش که هوشش را در راه حق و حقیقت صرف می کرد. راست می گوید، مرا مستقیماً اذیت نمی کند، گپ تلخ نمی زند مگر کاری می کند که تمام زحمت های من هدر برود. روح مرا زخمی می سازد. اسب را از یک زندانی تحفه می گیرد، خود را به مجلس فداییان می رساند و از بالای همان اسب از پول و دارایی پدرش، از مقام، از موتر و از نوکران پدرش بسیار با افتخار قصه می کند.»
همان طور که سینه به جلو استوار نشسته، خاموشانه چشم به دهن استاد می دوزد. استاد هنوز خاموش است. رزاق می گوید:« شما انصاف کنید، اگر می گویید که مقصر من استم به سر چشم قبول دارم، در برابر همه برادران با همین ریش سپید عذرش را می خواهم ولی اگر می گویید که نی، تو ملامت نیستی، پس اقلاً یک گوشمالی را برایش روادار شوید.»
می خندد، چشم به دروازه می دوزد و می گوید:« ارسلان یک پولیس هوشیار و بیدار است، حالا از کدام جای گپم را نشنود که باز گله نکند.»
استاد کله گک می زند:« تو برحق استی برادر، من مشکل ترا درک می کنم. تو برحق استی. اما خود را پیر و ریش سپید نگو، برادران تازه به فکر عیال و خانوادۀ تو افتاده اند.»
قاضی رزاق دست بر سینه می گذارد:« شما خیر ببینید، برادران هم خیر ببینند. خداوند به هر کسی اجر نیتش را می دهد.»
استاد می گوید:« دیگر هیچ گپی نیست، ارسلان به یک گوشمالی سبک ضرورت دارد. تو هیچ ملامت نیستی.گوش هایش را باز می کنیم. حالا این مشکل ما حل شده است، مشورت که در میان باشد الله سبحان تعالی به کارها برکت می دهد. دیگر روی این معضله گپ نمی زنیم.گپ حل شد.»
قاضی رزاق هم راضی است:« هر طور که شما صلاح می بینید.»
استاد می گوید:« کارها تا کجا پیش رفته؟»
« کارها خوب پیش می روند. شش هفت نفر آماده استند، کار کرده ام بالای شان، دل های شان پاک است معصوم استند مثل گوسپندهای آرام قربانی..مغاره ها را هم پاک و آماده کرده ایم، ان شا الله که کار عملی را همین فردا پس فردا شروع می کنیم. پیشاور هم آماده است. یک چرخبال در اختیار ما گذاشته است.»
ـ چرخبال برای چی ؟»
« محل تلقین هنوز در پشاور است.فدایی پس از یک دوره ریاضت ، برای یکی دو شب به آنجا فرستاده می شود.»
استاد سر می شوراند. قاضی رزاق می گوید:« ویدیویی را که از پیشاور روان کرده بودند دیدید؟»
« دیدم، بلی دیدم.»
« گرچه «محل تلقین »را خوب ترتیب کرده بودند مگر هنوز هم یک کمی کار می خواهد. نظریاتم را برای شان روان کردم. ان شاالله همه چیز خوب می شود . شما مگر نظر تان را نگفتید.»
« من به جزئیات کار شما کاری ندارم و شیخ هم با این امور زیاد علاقمند نیست اما یک نکته در نظرم بود که حالا می گویم. همین ساختن حلقۀ ذکر که در بین صوفیان رواج دارد، شما این را موافق شریعت می دانید؟»
قاضی پس از یک لحظه خاموشی می گوید:« نظر شیخ صاحب چطور است؟»
« او هنوز ندیده ، اگر ببیند هم با کار شما کاری ندارد، او فقط منتظر نتیجۀ کار است.»
قاضی ابروها را بالا می برد:« این شیوه ها بسیار آزموده شده است. حلقۀ ذکر مثل یک کورۀ آهنگری است؛ تکرار نام الله این کوره را داغ می سازد، کوره که خوب داغ شد، فدایی آهسته آهسته در آن ذوب می شود و بعد هر طوری که نیاز بود، شکل می گیرد. این کار با شریعت منافات ندارد. من در این باره با علما گپ زده ام. من همین سوال شما را در یمن از امام وثیق پرسیدم، گفت« ذکر و غرق شدن در آهنگ نام الله، حضور باری تعالی را برای فدایی ملموستر می سازد. ذکر سرکشی نیست که آدم فکر کند از شریعت دورش می کند، ذکر نشانۀ آماده شدن روح است برای تسلیم در برابر حق تعالی. وقتی یک عمل برای جلب رضایت خالق باشد، خودش بر مشروعیت خود شهادت می دهد»
ـ « در این کار تو خبره استی.هر کاری که داشتی اگر عجب خان حل کرده نتوانست به من بگو… امشب اگر همین جا می خوابی که برایت رختخواب بیارد؟
«نی صاحب رخصت می شوم.»
فصل هشتم
جلال نواسۀ خورد سالش بهلول را برشانه نشانده و از دنبال مادگاو شیری خود، سوی خانه می آید. آفتاب از تیغۀ کوه قد بلندک کرده، به شوخی نور و سایه نگاه می کند. بر زمینۀ آفتابی راه، سایه های دراز جلال و بهلول، بر پشت گاو و گوسالۀ شوخ زرد رنگش، تا و بالا می روند. بهلول به تلاش افتاده که با سایۀ دست خود از شاخ گاو محکم بگیرد اما چیزی به دستش نمی آید.هر باری که به سویی کج می شود، غُم غُمِ زیر زبانی جلال بر می خیزد:« خیزک نزن که میفتی» .
بهلول هم بی خیال می گوید :«نمی افتم بابه، شاخ گاو را می گیرم.»
از خم کوچه که دور می زنند، چشم جلال بر دو آدم ناشناس می افتد که پیش روی بقالی سر کوچه ایستاده اند. هردو لباس های طالبی به تن دارند؛ لباس ها سپید، چشم ها سرمه کشیده،موها فرو افتاده بر شانه ها، ریش ها دراز، تفنگهای شان تکیه زده بر دیوار دکان. جلال بهلول را از شانه پایین می آورد، کمی پا گرفته پیش می رود و سلام می کند .یکی از طالبان جوان و دیگرش سالمندتر است. طالب مسنتر سرش را شور می دهد:« علیکم سلام.»
دکاندار با سر و ابرو به پوست و پوچاق های خربوزۀ زیر درخت اشاره می کند :« ماما، که می رفتی باز پوچاق ها را همراهت ببر.»
نگاه طالب به دست معیوب بهلول گره می خورد. از سبد دکان، چاکلیت سبز رنگی را برمی دارد، سویش می گیرد:«بگیر بچیم!»
بهلول سوی جلال به بالا می بیند، جلال می گوید :« بگیر بچیم،… کاکایت است ».
و به روی طالب تبسم می کند :« خیر ببینی ملا صاحب. نواسه گکم بی مادر است. »
طالب می گوید:« دستش چی شده ؟»
« صاحب، چره خورده. ..چرۀ راکت.»
دکاندار با چَوری دُم اسبش مگس های سبد انگور را فرار می دهد، نگاهی گذرا به جلال می کند، آهسته می گوید :« ماما، ملا صاحب ها ترا کار دارند» .
«مرا؟»
طالب مسنتر می گوید :
« تو جلال استی؟ »
«هه صاحب، جلال الدین.»
تبسم می کند:« جلال الدین ولد کمال الدین …خیریت است صاحب؟»
« ترا شورا خواسته است» .
از شنیدن نام شورا، رنگ از رخ جلال می گریزد. زبانش بر روی لب های خشکش می چرخد : «شورا مرا چی کار دارد صاحب؟»
« الله بهتر می داند. برو این بچه را به خانه ببر، زود بیا که برویم. به ما امر شده» .
« من که کدام کاری نکرده ام، شورا مرا چی کار دارد؟ در خانه کسی نیست ، بچه را پیش کی بمانم صاحب.»
طالب می گوید:« راه دور است، برده نمی توانیش پیش کسی بمانش.»
میان جلال و گریستن فقط یک پردۀ نازک حایل است . د کاندار حالش را می داند، دلداریش می دهد :« برو ماما، ان شاالله هیچ گپی نیست، خیر و خیریت است. ملاصاحب ها خوب مردم استند.خدا کامیاب شان داشته باشد.»
جلال می گوید :« دخترها رفته اند به خانۀ عمۀ شان، کسی نیست ، بهلول را پیش کی بمانم؟»
ـ دکاندار از ترس طالب ها می گوید:« بهلول را بمان پیش من.»
جلال بی هدف به زمین می بیند. می خواهد چیزی بگوید اما جرأت نمی کند. با نواسه و گاوش به خانه می رود. و برمی گردد. بهلول را که به دکاندارد می سپارد، چنگال بهلول یخن جلال را محکم می گیرد، چیغ می کشد.دکاندار بغلش می زند .طالبان تفنگ هایشان را بر شانه دور می دهند و به راه می افتند. صدای چیغ های دلخراش بهلول تا فاصلۀ زیادی از دنبال جلال می دود.
از کوچه های دِه در گذر استند. تمام ذهن جلال پیش بهلول است. وقتی چشمش بر رهگذری آشنا می افتد می گوید:«اگر صالح را دیدی بگو مرا شورا خواسته است، بگو هیچ گناهی ندارم، بگو وارخطا نشوی.بگو بهلول پیش دکاندار است.
« بی غم برو ماما، خبر می دهم ».
از کوچه که بیرون می شوند، راه شان از میان کشتزار خشخاش می گذرد. طالبی که جوانتر است و زیر لب یک آهنگ محلی زادگاهش را زمزمه می کند، دست می اندازد یک غوزۀ پر شیرۀ کوکنار را از بته می کند و در کف دست خود به طالب مسنتر نشان داد:« این غوزه هر قدر که کلان باشد بازهم به کوکنار ارغنداب رسیده نمی تواند. »
طالب مسنتر می خندد:« حتما همان صد جریب زمینت را در ارغنداب کوکنار کشت کرده ای! »
« من اگر زمین می داشتم حالا من و تو چرا پیاده می رفتیم .هر دوی ما بر دو اسب سیاه و سپید سوار می بودیم، مثل دو شاهزاده.»
طالب مسنتر که خلاف قد بلند و تنۀ بردارش، صدایی باریک و زنانه دارد، به تارهای ملایم ریش کمحال و نو رستۀ طالب جوان می بیند و کشاله دار می گوید:« غم نخور! می خرم برایت یک اسب… سیاه خوشت می آید یا سپید؟»
طالب جوان لبخند می زند:« این را باز شام برایت می گویم.»
گام های آن ها بلند و استوار است اما جلال با قد کوتاه، شانه های کمبر استخوانی و ریش بی قوت تارتارش،غرق چرت و سودا روان است. هر باری که طالبان میان خود می خندند، جلال وارخطا می شود، در دل می گوید« خدایا خودت فضل کن، من که هیچ گناهی ندارم.»
طالبان راه را کوتاه می سازند. یگان باری که از خود فارغ می شوند به او رو می کنند. از یک جوی نیمه خشکیده که خیز می زنند دیگر راه پیش روی شان هموار است. طالب مسنتر از سر شانه سوی جلال می بیند:« مردم در بارۀ طالبان چی می گویند؟»
پاسخ بر نوک زبان جلال است :« مردم می گویند طالب ها خوب مردم استند، کسی را ناحق آزار نمی دهند…صاحب مرا کجا می برید ؟ من که هیچ گناهی ندارم».
طالب که چشم به غبار کبود باغ های دوردست دارد، همان طور بی خیال جواب می دهد:« ترا می بریم به شورا» .
« صاحب کناه من چیست؟»
«خدا می داند.که رسیدی باز می فهمی.»
« صاحب به خدا به قرآن قسم می خورم که من هیچ گناهی ندارم.»
« حتما کدام گناهی داری که این طور وارخطا معلوم می شوی، اگر نی شورا هر روز مردم را جلب میکند، هیچکس را من مثل تو وارخطا ندیدم» .
جلال خود را در دل سرزنش می کند،”مرا خدا زده است،راست می گوید. چی کرده ام که این قدر وارخطا استم؟!”
سر گپ باز شده نوبت هم از جلال است.حلق خشکش را تر می کند:« صاحب تو حق می گویی، من چرا وارخطا باشم. صاحب دزد نیستم، نماز می خوانم، همراه مجاهد از اول گوشت و کارد بودم» .
از گپ های جلال فقط نام مجاهد به گوش طالب گیرمی کند.از قوطی نسوار پر نقش ونگارش با نوک دو انگشت، کمی نسوار می گیرد و در پشت لب جا می دهد. طالب جوان دست پیش می کند:« تو بده لالا که یک دهن.راه دراز است.»
طالب دستش را پس می زند:« به دوکان ها که رسیدیم برایت سگرت می خرم. نسوار دندان هایت را خراب می سازد.»
قوطی را سوی جلال می گیرد :نسوار می زنی ؟»
هردو دست جلال در هوا، به چپ و راست شور می خورند:« نی! نی!.من عملی نیستم. نی نسوار، نی چلم، نی تریاک…هیچ عمل ندارم صاحب،هیچ، هیچ.».
« در قریۀ شما کی مجاهد است؟ »
«حالا هیچ کسی نیست صاحب. بودند مگر رفتند گُم شدند.خانه مجاهد را خدا خراب کند که مرا خانه خراب کرد. »
« چطور خانه خرابت کرد؟»
جلال قدم ها را استوار می سازد، شتاب می گیرد که گپش خوبتر به گوش طالب برسد: « خانه خراب راکت زد. راکت آمد در میان تنور حویلی ما خورد. حالی را بر سرم آورد که کس برسر یهود نمی آورد. زنم، عروسم، نواسه ام به هوا پریدند، تکه تکه شدند. توته های دست و پای شان را از شاخ های درخت پایین کردم. مغز بچه ام تکان خورده، بی سُر است.دلم می لرزد که همو کدام گپ بیراه نزده باشد. عقلش چندان به جای نیست ».
دل طالب به حالش غصه می کند:« کاکا تو چرت خود را خراب نکن. که بیگناه باشی کسی به تو چی کار دارد.»
« شما خوب مردم هستید صاحب، مگر همراه من بختم چَپ است.از بخت خود می ترسم. »
طالب ها میان خود قصه می کنند اما جلال زبان شان را نمی فهمد. هر باری که صدای خندۀ شان برمی خیزد، جلال وارخطا می شود، فکر می کند که در بارۀ او چیزی گفتند. صبرش که پایان می یابد، باز می نالد: «صاحب من چی گناه کرده ام؟»
طالب این بار با غیظ نگاهش می کند و به طالب جوانتر می گوید:« گناهش را برایش بگو» .
طالب جوانتر که مست و شوخ و بذله گوست، با پیشانی ترش می گوید:« یعنی که تو خبر نداری؟!»
«نی صاحب، به خدا قسم که من از هیچ چیز خبر ندارم. من هیچ گناه نکرده ام. »
طالب می گوید:« به شورا اطلاع داده اند که تو، هم در آب جاری جوی شاش کرده ای و هم درست ختنه نشده ای .»
باز رنگ از رخ جلال می پرد، قانقورتکش تا و بالا میرود :« دروغ است صاحب .بیخی دروغ است . من دشمندار استم صاحب. »
به فکر فرو می رود،غسل هایی راکه در گرما و سرمای سال، در جویباران ده کرده است، یک یک به یاد می آورد اما به خاطرش نمی رسد که در آب جاری جوی گاهی شاشیده باشد. از تصور آب های سرد جویباران در زمستان های پر برف، تنش می لرزد و ناگهان احساس می کند که نیازی شدید به شاشیدن دارد .چند قدم پستر بی طاقت می شود:« اگر اجازه باشد من یک رگ می زنم؟»
«برو! ».
به پشت تنۀ درختی می پیچد. کارش که تمام می شود، نگاهی به دور و برآلت خود می کند.خاطرش آرامتر می شود، با خود می گوید،«نی! این حرامزاده ها مرا ریشخند می کنند به گمانم. حتماً بی جای وارخطا شده ام … مرا کجا می برند؟ حتما صالح کدام گپ زده است.» .
«کاکا خوابت برده؟!»
جلال وارخطا ایزار بندش را می بندد و از پس درخت می برآید. طالب می گوید:
« تو به گمانم که نماز نمی خوانی؟»
«صاحب چطور نمی خوانم ؟ پنج وقت نمازم قضا نیست.»
« خیر رگ که می زدی باز وضویت را با کلوخ خشک کن. کالایت کُلش بی نماز شد.»
یک قیچی تیز می آید، بندهای دل جلال را می برد، دلش پایین می افتد،”حتماً فکر می کنند که من نماز نمی خوانم. “
دعای قنوت در گوش هایش شرنگس صدا می کند،”اگر امتحان بگیرند؟! “
زانوهایش سستی می کنند مثل این که هردو طالب خیز زده بر شانه هایش سوار شده باشند.می نالد که اگر به حالش دل بسوزانند:« صاحب راکت بسیار ظالم چیز است. خدا نکند که به خانۀ مسلمان راکت بخورد. چاشت بر سر سفره همراهت نان خورده باشند و شام بیایی ببینی که دستش در یک شاخ ، پایش در شاخ دیگر و کله اش بیخی گم. است»..
فین می زند، می گرید.عقدۀ روی دلش دهن باز کرده است. باز می گوید:« صاحب خانه خراب می شود آدم. هر چیز از یاد آدم می رود.»
دل طالب غصه می کند:«ماما چند ساله باشی تو؟ »
رخدادها می آیند، جلو چشم جلال قطار می ایستند و روز خیرات ملک قریه را به یادش می دهند: «عمرم به خدای حق معلوم است مگر خوب یادم می آید خشکسالی بود، ملک ما گاو خیرات کرده بود که من جوان شدم ».
«چطور فهمیدی؟»
« شیطان بازیم داد.»
طالبان، لبخندهای شان را در زیر ریش و بروت پنهان می کنند طالب جوانتر می گوید :« خوب! تو حالا قصه کن که شیطان چی رقم بازیت داد؟»
سر جلال پایین می افتد. بر لب های رنگ پریده اش شرمخنده یی نشسته است ، فکر می کند که این ها بسیار خشن نیستند، شاید دل شان به رحم بیاید:« شما خوب مردم هستید صاحب، خدا کامیاب تان داشته باشد، مگر مجاهد بی رحم بود صاحب.. بسیار بی رحم بود!»
طالبان باز میان خود گپ می زنند اما جلال هنوز هم از محاسن اخلاقی شان حساب می دهد:
« شما مردم، دزدی نمی کنید، مال حرام نمی خورید. آدم بیگناه را آزار نمی دهید..».
قرارگاه طالبان یک قلعۀ کلان چار برجه است. دم دروازه، چند تانک جنگی، تا نیمه فرو رفته در گل، مانند پیلان رمیده از یکدیگر،خرطومهایشان را به چارسو دور داده اند.
از حلقوم دروازه به آن سو میگ ذرند. اتاق های بی شماری با دهنهای باز، به جلال خیره مانده اند.
دم دروازۀ یک اتاق، طالبی با تفنگش به محافظت ایستاده، طالب مسنتر می پرسد
ــ قاضی صاحب هست ؟
ــ هان هست.
دروازه را تک تک زده به درون می روند.
سر و وضع اتاق طالبانی ست، کمتر چیزی بر جای خود قرار دارد. چار طرف اتاق، توشک فرش است. قاضی در بالاسر به دیوار تکیه زده و به گپ دو نفری که کنار دروازه زانو خوابانده بودند، گوش دارد. طالب مسنتر از همان دم دروازه می گوید:« صاحب جلال الدین را آوردم» .
قاضی به چهرۀ جلال خیره می شود. دستهای جلال بر سرناف بهم حلقه شده اند.. نگاه قاضی که طول می کشد، دستهای او هم آهسته آهسته از هم رها می شوند. قاضی چشم ها را تنگ گرفته :« یعنی تو جلال استی؟ »
جلال دیگر با خود فیصله کرده که نترسد. گناهش چیست؟! مال حرام نخورده،مجاهد نبوده، راکت مجاهد خانه اش را خراب کرده و همه مردم شهادت هم می دهند. اگر صالح کدام گپ بیراه زده باشد، مغزش تکان خورده، فکرش به جای نیست… .دست ها را بر رانها می چسپاند:«بلی صاحب، جلال الدین ولد کمال الدین.»
«از کدام قریه؟»
«از قریۀ نهر بلند.»
قاضی می گوید:« من خبر شده ام که تو مجاهد بودی.»
قانقورتک جلال، پایین و بالا می رود. رنگش می پرد:« صاحب من دشمن دار استم.»
حلق خشکش را تر می سازد: صاحب دزد نیستم، حرام نمی خورم، در همه قریه که پرسان کنید کس نخواهد گفت که جلال بد است یا بیراه است.»
قاضی فقط نگاهش می کند.جلال لاغرک به نظر می رسد. پیراهن به تنش گشادی می کند. گردنش مانند دمچه گک سیب، از یخن عرقکرده اش بیرون افتاده و هنوز هم عرق کرده می رود. قاضی دست ها را بر زمین تکیه می دهد و از جا برمی خیزد. تنۀ برداری دارد.جلال ناخواسته کمی به عقب می رود. فکر می کند که این قاضی آدمی دیوانه است، یک بار از گلویش نگیرد، قانقورتکش را چک نزند. قاضی مثل دیوانه ها قاه قاه می خندد:« مرا شناختی او خانه خراب! رزاق استم، رزاق! طالب قریۀ نهر بلند.»
.قاضی یک بار گوشت و چربی می بازد، لاغر می شود. یک چاپ سالدانه از یک رخ صورتش صدا می کند«به یادت نمی آیم؟». چیغی از سینۀ جلال بیرون می پرد. خیز می زند، دست ها را می اندازد به گردن قاضی و مثل دو پهلوان نابرابر با هم بغل می دهند..
آن روز تا عصر هردو از گذشته ها گپ زده اند. چای و نان خورده اند. جلال مصیبت هایش را دانه دانه در برابر چشم قاضی قطار چیده و قاضی همه را شنیده است. وقتی جلال با آواز لرزیده اش گفته،«توته های دست و پای شان را از شاخ درخت تا کردم.سرم را به دیوارها زدم، چیغ کشیدم مگر زنده نشدند. صالح رفت دیوانه شد. نه از خانه خبر است نه از خود. هر جا که شیشت، هر چیز که گفت.» قاضی ملارزاق اشک های خود را با نوک شف دستارخشک کرده گفته است،« صبر، صبر، غیر از صبر دیگر هیچ راهی نیست. پروردگار اجرش را می دهد.»
بعد از نماز عصر جلال را موتر سرخ رنگ قاضی به خانه رسانده اما فردا شب، ملارزاق در خانۀ جلال مهمان است. در اتاق کوچکی که ارسیش رو به حویلی باز می شود، در دو سوی یک سفره رو به روی هم نشسته نان می خورند.صوفی صالح بچۀ عزادار جلال در پایین سفره چارزانو زده است.
جلال مثل گذشته ها چند جریب زمین دارد. بر سر سفره، ماست و چکه فراوان است. مرغ هم کشته، پلو پخته است. کاسۀ ماست را سوی ملارزاق نزدیک می کند:« بگیر، ماست خانه گیست.»
« بس است، خوردم.»
«تو دوغ را بسیار خوش داشتی. برایت دوغ بیاورم؟»
نیم خیز می شود. ملا رزاق می گوید:« بشین، نمی خورم. آن وقت ها رفت، حالا نمی توانم، دلجوش می شوم.»
صوفی صالح خاموشانه به چیزی در روی سفره خیره مانده است. ملارزاق می گوید:« تو چرا نان نمی خوری صالح؟»
صالح خاموش است، جلال می گوید:« نه خواب دارد و نه خوراک. که می گویمش او بچه صبرت را به خدا کن، نان بخور که از دست و پای می مانی، گپ ازاین گوشش می رود و از آن گوشش می برآید. حیران مانده ام که چی کنم همراه این بچه.
ملارزاق می خندد:« برایش زن بگیر که هم دست تو سبک شود و هم صالح جمع شود. بچه جوان است، دل دارد. تا چی وقت همین طور بشیند؟!»
گپ ملا رزاق مثل یک شعلۀ داغ سراپای صالح را داغ می سازد. پارچه نانی را که تا آن دم فقط میان انگشتانش دور می داد، میان کاسۀ قورمه فرو می برد. ملارزاق می گوید:« تو اگر برایش زن نگیری من می گیرم. برادر زادۀ من است. روانش کن که روزانه بیاید پیش من.»
جلال گردن را یک بغله می گیرد:« ببینیم که قسمتش چیست.»
تا پیش از انفجار راکت، بار شانۀ جلال زیاد گران نبود اما عروس و زنش که رفتند،خودش گاو دوشه بر زانو، زیر پستان گاو می نشیند. در تنور نان می پزد. نواسه ده ساله اش فاطمه، اتاق ها و حویلی را جاروب می زند، از چاه آب می کشد و کالای شان را می شوید. جمیله هشت ساله همیشه مراقب است که بهلول میان تنور یا چاه آب نیفتد و یا خروس مغرور جلال، به حمایت از ماکیان گلبادامی خود نولش نزند .
ملارزاق که در غبار یادهای جوانی گم است اول می خندد و باز لقمه در دهن، با کومۀ پندیده می گوید:« گلدسته به یادت می آید؟»
جلال هم می خندد ، حسرت آلود می گوید« هی هی ! دیروز بود، فقط مثل دیروز. همه چیز پیش رویم است »
گپ های شان آهسته آهسته از حال به گذشته ها راه می کشند؛ به روز گاری رفته اند که رزاق در طلب علم دین، به ده نهربلند آمده بود و از ملای مسجد آموزش می دید. در همه ده همرازش همین جلال بود.
یگان شبِ تفزدۀ تابستان که گرما و پشه، خواب را از چشمش می ربود، از حجرۀ مسجد بیرون می شد. در کوچه های پیچ در پیچ ده، مثل شبح سپید پوشی، از میان دودۀ تاریکی به راه می افتاد و خود را بر سر خرمن، نزد جلال می رسانید. جلال چشم بر ماه و ستاره ها و گوش به آهنگ چرچرک ها می داشت. هردو، تخته به پشت، بر سر خرمن می خوابیدند و از هر دری سخن می گفتند . جلال زن و یک بچه داشت اما رزاق یک طالب مجرد بود و در آن روزها عاشق گلدسته شده بود.
شام ها که غبار سرمه یی رنگ در افق مشرق آماس می کرد، رزاق از حجرۀ مسجد بیرون می شد. کیش سپیدش را دور تنه پیچ می داد و می رفت میان کوچه های ده.
در آن وقت شام، عطر بته های وحشی و نان های بریان از زندان تنورها رها می گشت. پادۀ گاوان با پستان های پندیده از چراگاه برمی گشتند. در کوچه همراه با بانگ گاو و گوساله ها، صدای رزاق هم از پشت دروازه یی شنیده می شد :«وظیفۀ طالب را بیارید»
از لای دروازۀ هر خانه، دستی با پارچه نانی بیرون می شد. رزاق نان را می گرفت و می رفت به خانۀ دیگری اما به پشت در وازۀ خانۀ گلدسته که می رسید، گلویش کمی خشک می شد، دلش می تپید. در آن لحظه خدا را از جانش عزیزتر می یافت،مثل یک طالب همرازش و می گفت،«یا رب، خود گلدسته را به پشت دروازه بیاری!» و صدا می کرد:« وظیفۀ طالب را بیارید! »
گلدسته که پنهان از نظر مادراندرش، با پارچه نانی زیر چادر، انتظار صدایش را می کشید، با دل پُر تپش، خود را به پشت دروازه می رسانید. پله را کمی می گشود. رزاق به ابروهای پیوسته اش، به چشم هایش، به دندان های سپیدش می دید. ترسیده و کمی سراسیمه، می گفت،« تو بسیار جنتی دختر استی. من هر شب ترا در جنت به خواب می بینم.»
زنخِ گلدسته بر سینه اش چسپیده می بود و از زیر چشم رزاق را نگاه می کرد. رزاق می گفت،«ترا با خود می برم به سرزمین باغ های انار».
گلدستۀ نوجوان را آتش گپ های کتابی رزاق، از شوق آب می ساخت. آرزو می کرد که کاش می توانست از لای دروازه بیرون برآید، خود را بر گردن رزاق بیاویزد و در گوشش بگوید،«مرا از این جا با خود ببر طالب. با تو به سرزمین باغ های انار می روم». گلدسته که نان را به سویش پیش می کرد، انگشتان شان به هم می رسیدند. ضربان قلب گلدسته شدت می گرفت، رنگش سرخ می شد، می ترسید، زود دروازه را می بست. در نیمۀ حویلی می ایستاد. نگاهش برزمین بخیه می بود و گوش به آواز بیرون می داشت. صدای رزاق را از پشت دروازۀ دیگری می شنید:«وظیفۀ طالب را بیارید!»
گلدسته می رفت، یک بغل شبدر تازه را پیش پوز اسب پشت برهنۀ شان می گرفت، در گوشش می گفت، «بخور که چاق شوی. تو یک روز ما را به سرزمین باغ های انار می بری.». اسب هوای سینه را به شدت از منخرین شگفته اش، به بیرون می فرستاد، «خررر.» می زد.گلدسته ذوقزده می شد، پیشانیش را می بوسید،« به خدا تو گپم را می فهمی!»
گاهی که در جمع همسالانش نشسته می بود، به یگان تا، از چشم و ابروی سیاه رزاق می گفت. از گرمی دستش که یاد می کرد، دانه های عرق، پیشانی و گردنش را تر می ساخت…
رزاق در چاشتگاه های داغ، زیر سایۀ درختِ کنار مسجد، روبه روی خانۀ گلدسته، بر کتابش چپه می افتید که هرچی زودتر ملا شود اما جلو چشمش چهرۀ گلدسته می بود. رزاق یگان بار زیر لب می خواند«طالب به خدا تو ملا شدنی نیستی. بر کتاب خوابیده ای، اما ورد زبانت خال های سبز زنخ گلدسته است.». به دو طرفش نگاه می کرد که کسی نشنیده باشد. از زیر چشم به بام خانۀ گلدسته می دید. باد چادر سرخ گلدسته را مثل شعلۀ بیقرار آتش، از پشت دودکش شورک می داد. گلدسته هر روز چاشت، زیر آفتاب داغ تموز،همان جا برای دیدار رزاق، کمین می گرفت.
رزاق که به قد و قامت اعتبار خود در آیینۀ باورهای مردم نگاه می کرد، میان خود و گلدسته، هفت کوه سیاه نامرادی را حایل می یافت .برای گذشتن از این کوه ها چی خیال هایی که نمی بافت!
در نقاشی های رنگین عاشقانه اش، گاه گاهی خود را در شمایل داماد می آراست. لباس سپید می پوشید. واسکت سیاه و چپلی های چاق پیشاوری. موهای سر و ریش خود را به دقت شانه می زد و در کنار گلدسته بر تخت چارزانو می نشست. تا گاه صبح، یک دسته طالب جوان با موهای چرب افتاده بر شانه ها، در یک میدان فراخ، اتن می کردند. رزاق صدای شاد گلدسته را می شنید که از زیر شال سبزش به دختران همسال خود می گفت« مرا به سرزمین باغ های انار می برد رزاق» و صبح که عندلیب های خوشخوان از فراز شاخساران بلند، مژدۀ سحر می دادند رزاق گلدسته را جلو خود بر پشت اسب سپیدی، از خانۀ پدرش بیرون می کشید اما در بیرون حیران می ماند که عروسش را در برابر دروازۀ کدام خانه از پشت اسب پایین بیاورد. یک تکان سخت می خورد، از بالای تخت رویا بر زمین سخت واقعیت پایین می افتاد. خنده اش می گرفت ولی خنده اش گریزپا می بود؛ اشیای دور و بر در پشت پردۀ نازک اشک از نظرش گم می شدند. چشم ها را با سر آستین پاک می کرد، می رفت در لب جویبار پرشکن ده، وضو می گرفت. به گوشه یی می خزید، نماز می خواند و نشسته بر قطیفۀ نیلی رنگش، به غروب آفتاب خیره می ماند. غصه های تنهایی دلش را به افق رو به رو قصه می کرد. افق آتش می گرفت، ابرها می سوختند و جهان با همه پهناوریش برای دل او تنگ می شد، روحش در آن تنگنای دلگیر، به خفقان می رسید اما راه فرارش از آن تنگنا، همیشه بسته می بود. روان خسته و زخمیش به بودن در همان دخمۀ تاریک، به ناچار خو کرده بود.
یک شب نفس سوخته پیش جلال آمده، گفته بود :« دیروز برایم گفت« اگر مرا همراهت برده می توانی با تو می گریزم.». چی کنم؟»
جلال قهقه خندیده بود، با مشت بر تختۀ پشتش زده و گفته بود :« بعد از این هردوی تان در پشت دروازه ها صدا کنید «وظیفه طالب ها را بیارید!»
یک روز، گلدسته عروس شده بود. وقتی سپیده دمیده بود، گلدسته را بر پشت اسب سپیدی از جمع دختران ده جدا کردند. یک مرد خوش قسمت، پای بر پشت اسب دور داد و عروس را در پس کوه های زنجیری سیاه، به ملک ناآشنایی برد. آن شب، رزاق میان قطیفۀ نیلی رنگش پیچ خورده، در کنج حجرۀ مسجد چملک خوابیده بود و ضربه های دهل عروسی را بر فرق خود شمار می کرد.
از آن پس، چند روزی صدای رزاق از پشت دروازه ها شنیده نمی شد. رزاق از حجرۀ مسجد بیرون نمی آمد اما یک روز به دیدن جلال رفته و گفته بود که از آن ده می رود.
شبی که نهربلند، رزاق را از آغوش خود به دور می راند، مادر جلال برایش نان های روغنی پخته بود. هنگامی که رزاق به ده پشت کرد، شب هنوز نفس می کشید و در تاریکی قیرینش، اشکهای رزاق را کس ندید. جلال تنها دید که رزاق رفت، رفت، رفت و مثل یک یاد گریزان، در تاریکی خاطر شب، ناگهان گم شد. جلال دیگر از هیچ کسی نشنید که این طالب خوش سیمایی که از جنوب آمده بود، با کوله بار غصه هایش به کدام سو رخ کرد و به کجاها رفت.
نان را خورده اند. فاطمه با چادر کلانی بر سر، آفتابه و لگن را جلو رزاق می گذارد. جمیله دستپاک در دست کنارش ایستاده و انتظار می کشد که نوبت خدمتش فرا برسد. هردو خواهر لباس های پاکیزه پوشیده اند. هردوی شان از هر گوشه، بار بار به چهرۀ سپد گوشتی، به ریش انبوه ماش و برنج و به لباس های سپید و واسکت سیاه ملارزاق با اشتیاق نگاه می کنند. عمه اش گفته است که ملا رزاق هم مثل جلال، پدر کلان شان است.
رزاق به فاطمه نگاه می کند :« آفرین دخترم !نان مزه دار پخته بودی.»
فاطمه سر را خم می اندازد. سرخ می شود.جلال که مشغول جمع کردن دسترخوان است،می گوید:« عمه اش آمده بود.فاطمه هنوز از نان پختن نیست، دیگ از پیشش می سوزد.».
« یادش بده . سیاه سر کار خانه را زود یاد می گیرد.چند ساله است؟»
« باشد یگان نه یا ده.ساله »
«خورد نیست، یاد می گیرد.»
جلال دستر خوان زیر بغل، به لگن نگاه می کند:«آفرین، صابون آورده ای!»
« ملا رزاق می گوید:« آورده، آورده ! نام خدا فکرش به هر چیز می رسد.»
دست ها را که می شوید، صابون از دست ملارزاق خیز می زند میان لگن. فاطمه و ملا رزاق، همزمان به صابون دست می برند. همین که انگشتان زمخت رزاق، صابون را از دست فاطمه می گیرد، لغزنده گی انگشتان فاطمه، مثل یک موج زودگذر برقی، تکانش می دهد.
پس از سال های دراز حرمان، زن نامحرمی را از آن فاصله کوتاه نگاه کرده است. نفس های فاطمه مانند صاعقه، بلایی را که از دیر گاه در درون ملا به خواب رفته است بیدار می کند…نگاهش خیز می زند، چهرۀ فاطمه را می پوشاند. فاطمۀ لاغر چاق می شود. شانه هایش برمی کشند. بالاتنه اش بلند می شود و بالا می آید نگاه، رزاق بر پستان هایش گره می خورد…
ناوقت شب برای خوابیدن به خانۀ خود رفته اما خوابش نمی برد. با خود جدل دارد: “هنوز ده ساله است، خورد است…”
دست بر پشانی می گذارد، چشم ها را می بندد که بخوابد اما گره های درونش، باد می کنند، می پندند می پندند و ناگهان مثل بمبی از هم می پاشند.هرپاره اش مثل کودکی لجوج، از یک گوشه صدا می کشد،« هیچ خورد نیست، بی بی عایشه هم که به عقد پیغمبر خدا در آمد، نُه ساله بود!».
***
هوا بسیار گرم ودم کرده است. تفباد تنبل، یگان بار با یک مشت عطرِ خاک نمدار،از ارسی بالا می آید، عطر را میان خانه می پاشد، دورادور اتاق را گشت می زند و با همان تنبلیی که آمده ،دوباره بیرون می رود.حویلی را خوب آبپاشی کرده اند.
معصومه سر را از حویلی میان ارسی پیش می آورد. کوهی می گوید:«مرچ تازه نیافتی؟»
« عارفه را روان کرده بودم به خانۀ سلیمه، چاردانه داده بودش، به حساب چاردانه. کرت حویلی شان هم پر از مرچ ».
کوهی می گوید:« اگر به هر همسایه یک دامن مرچ می داد حالا به تو هیچ نمی رسید. »
از کوچه صدای ایستادن گادی برمی خیزد، کوهی می گوید:« حتماً مهمان من است.»
معصومه قصد رفتن دارد، کوهی می گوید:« مهمان من از خود است. تو ازش روی گیر نیستی»
دروازه حویلی تک تک نزده باز می شود و تنۀ سنگین بنگی به داخل می آید.معصومه با نگاه های ملامتبار به کوهی نگاه می کند:« عجب مهمان محترمی ! مرا به خاطر او از دود کور کردی.»
گوشۀ چادر را بر دور گردن می پیچاند. کوهی صدا می کند:« خدا کند چیزی نیاورده باشی که معصومه و الله اگر نان ما بدهد.»
بنگی می خندد: « آمر صاحب ینگه را بر سر من قهر نساز که غیر از آن هم من پیشش روی ندارم، خبرش را نگرفته ام.»
به معصومه نگاه می کند:« چطور معلمه صاحب، بسیار قهراستی سرم، نی؟»
معصومه سرد می گوید:« چطور است مادرت؟»
« مادرم پیشت می آمد مگر گفتمش، برو حالا باشد، بمان که آمر صاحب یک چند روز همراه اولادها قصه کند بعد یک روز، یک چار تا نان گرم گرفته می رویم به چشم روشنی پیش معلمه صاحب.».
« کدام گپی نیست بنگی، به مادرت بگو دعا کن که این دفعه به خاطر بوتل بندیش نکنند ..»
« نی ان شا الله که خیر و خیریت است.»
« چطور است کمر مادرت. راه رفته می تواند؟»
«عیبی است،.. مادرم عیبی است معلمه صاحب. زهیر شده بیچاره.»
سوی کوهی می بیند:« باید زهیر شود، من که از پنجا پریده باشم او باشد یگان هفتاد هفتاد و پنج.»
یک گوشۀ واسکتش، رو به پایین کشال است، کوهی می گوید:« او زن ببین بوتل را بنگی آورده که باز پسان همراه من جنگ و دعوا نکنی.»
معصومه با پیشانی گره خورده سوی آشپزخانه روان می شود.
ساعتی پستر در مهمانخانه میان کوهی و بنگی یک سفره حایل است. چپلی کباب و سلاد تند در وسط و دو گیلاس پیش روی شان قرار دارد. بنگی لقمه در دهن می گوید:« آمر صاحب چپلی کباب هم در همان کابل مزه داشت! »
«چپلی کباب کابل خوب بود؟»
«ها والله .»
« یعنی که این بی مزه است؟ اگر معصومه بشنود؟!»
« نی، این هم خوب مزه دار است، مگر در کابل یک مزۀ دیگر داشت. یک سال در جشن همراه مامایم رفته بودم کابل.شام یک چپلی کباب شکمسیر را در دکان یک جلال آبادی می زدیم، باز می رفتیم طرف چمن. دورادور چمن را که می گشتیم باز می گفتیم، برویم به خربوزه خوری. کوت های خربوزه افتیده می بود. یک وطندارم بود، می رفتیم پیش همو. وطندارها کلش جمع. چقدر چراغ بود! از ستاره های آسمان کرده زیادتر. »
کوهی گیلاسش را برمی دارد:« بگیر که این را به سلامتی کابل بزنیم.»
باز گیلاس ها با هم می جنگانند و صدای شرنگ شان در اتاق می پیچد. معصومه که با اضطراب گاه به حویلی می برآید و گاه به کفشکن بر می گردد، سر را از چوکات دروازه پیش می آورد:« به لحاظ خدا، صدای تان به کوچه می رود.ارسی را بسته کنید .تیر باشید از این جنگ دادن.»
سر کوهی گرم شده:« ارسی را بر سرما بسته نکن، پوست دادیم از گرمی.»
بنگی دست می برد، ارسی را می بندد:« معلمه صاحب راست می گوید که حالا به کشتن برابر نشویم» .
معصومه که می رود، بنگی می گوید :« حالا بگو آمر صاحب که گپ از چی قرار است ؟»
کوهی می گوید:« کدام گپ دیگر نیست، فقط از جنجال شاش و سرگین اسب خلاصت کردم .»
«چطور؟»
« چطورش همین که من و تو بعد از این زیر فرمان حاجی استیم. »
« چرا زیر فرمان حاجی؟»
« ما فکر می کنیم که این عربها غیر از جنگ چیزی یاد ندارند مگر شیخ شوقی تجارت هم است. چندتا دکاندار و تاجر را پیدا کرده که همراهش شریکی کار کند.یکی شان حاجی عمر است. من و تو و چند تای دیگر کارهای ازبکستان و ماسکو را پیش می بریم. حاجی و دو تای دیگر باید کارهای اینجا را سر به راه بسازند، به تمام سمت شمال باید مال روسی روان کنند.»
بنگی لبخند می زند: « این کار ها را که گفتی، کار شماست، من چی کاره می شوم ؟»
« پای ترا من شریک کردم. من با طالب گذاره کرده نمی توانم.تو هم موترران استی، هم گادی ران، هم بنگی و هم شرابی.ترا همراه خودم می گیرم، مگر هوش کن وارخطا نشوی، هر طرف امنیت است.فقط یک سال با این ها کار می کنیم جیب های ما که پر شد باز اگر دل ما به ادامه کار نبود، می رویم، دروازه های کل دنیا به روی ما باز است .»
بنگی دست ها را با اشتیاق بالا می برد و بر ران های خود می زند:« هیچ چرت نزن آمر صاحب. بنگی کمدل نیست.موتر را برایت تا جنگله بار می زنم، در جر و جوی اگر از صد میل کمتر دواندم بگو پس شو از پشت جلو که هیچ موتروان نیستی…معاش خوب که می دهند؟»
کوهی می خندد:« معاش نمی گیریم، کل ما و شما شریک استیم، فیصدی می گیریم. حالا در روسیه تجارت دولتی نیست، حالا همه کار ها به دست مردم است.با هرکس که جور آمد کردی، کارت سر به راه است.ما، هم از آن طرف می گیریم و هم از این طرف.بار زدن موتر هم کار من و تو نیست.کار ما تنظیم است.»
دروازۀ حویلی تک تک زده می شود. کوهی می گوید: «حتماً قاسم است..»
«کدام قاسم؟»
«قاسم جرمن.»
«آمدنی بود؟»
« گفته بودمش که بیا. خوب راستک، خوب دست و پایی آدم است.»
بنگی برمی خیزد. سرش گرم شده، با پای برهنه می رود و یکجا با قاسم برمی گردد. قاسم با دست و با زبان، سلام می کند:واه! چپلی کباب هم تیار.»
وارد اتاق می شود، کنار بنگی چارزانو می زند. کوهی می گوید:« نا وقت رسیدی ما شروع کردیم اگر نی یک گیلاس زیاد تر می خوردی »
بنگی می خندد:« مگر بیخی کم طالع نیست. » :
بقیۀ بوتل را در سه گیلاس خالی می کند.:«این گیلاس را بخوریم به سلامتی قاسم جان .»
گیلاس ها را که می نوشند، قاسم می گوید:«من گفتم البت ودکاست.»
بنگی ابروها را بالا می برد:
« خاطرت جمع باشد، دوآتشه است، پدر ودکا.»
« مگر یک کمی ترش کرده. از کی گرفتی؟»
«جایش را نمی گویم،قسم داده که جایش را به کسی نگویم. هر وقت که کار داشتی سرم صدا کن، می آرم.»
نگاه قاسم به کوهی است:« آمر صاحب مرا کار داشتی؟»
کوهی دست می برد به قوطی سگرت. یک دانه برمی دارد، روشنش می کند. دودش را با یک پف دراز از دهن به بیرون می فرستد: « خونت به کار است.»
قاسم لقمۀ دستش را به دهن می برد. لقمه اش را خاموشانه می جود و سوی کوهی نگاه می کند: « به جبهۀ جنگ روانم نکنی آمر صاحب که حوصلۀ جنگ را ندارم.»
بنگی سر را پایین می اندازد و پنهانی می خندد، با این خنده در واقع نزدیکی خود با کوهی را به رخ قاسم می کشد یعنی که “من از همه گپ ها خبر دارم” کوهی می گوید:« حوصلۀ جنگ را خودم هم ندارم.یک کار بی ضرر است، یک لقمه نان دارد.»
قاسم پرسش آمیز، گاه به دهن یکی و گاه به دهن دیگری نگاه می کند. بنگی با خاطری آسوده حلقه بادرنگی را به دهن می برد و می گوید:« بیا توکل ما به خدا!، می کنیم، برایش کار می کنیم. قاسم جان هم دلبر آدم است، تنها ییلۀ ما نمی کند.»
سوی قاسم می بیند:« تنها نمی مانی ما را، نی؟»
قاسم می خندد:« اول باید بفهمم که کار چیست.»
بنگی بر شکم برآمدۀ خود دست می کشد:« خیر شما گپ های تان را بزنید من می روم که حاجی هنوز در دکان منتظرم است.»
کوهی می گوید:« صبح که حاجی را رساندی پشت من بیا.دوسه جای رفتنی استم .که پیسه بیگانه نشود»
« اگر تا به صبح نمردم خود را پیشت می رسانم ».
سوی قاسم می بیند:« اگر می روی که برسانمت؟»
قاسم رو به کوهی می کند:« آمر صاحب، اگر مرا دیگر کار نداری می روم همراه بنگی.»
کوهی می خندد:« تو هنوز از هیچ چیز خبر نداری، کجا می روی. ترا خواستم که گپ بزنیم. بنگی که ترا ببرد در شهر ییله ات می کند، تا خانه چطور می روی؟! خبر داری که سگ های دیوانه هم در کوچه ها زیاد شده اند…همین جا باش، همین اتاق در اختیارت.
بنگی می گوید:« آمرصاحب حق گفتی، من رفتم.»
برمی خیزد و می رود. قاسم از دنبالش، دروازۀ حویلی را می بندد و برمی گردد. کوهی می گوید:« بنگی را هم شناختی حالا بگو که چی کنیم؟»
قاسم از قوطی پیش روی کوهی سگرتی برمی دارد و به دیوار تکیه می زند:« من زیاد فکر کردم. خوابِ ترا عملی می کنم. قصۀ ملالالی را باز تکرار می کنم.»
کوهی می گوید:« دیشب که از پیش تو آمدم تا نیمه های شب فکر کردم مگر عقل من به چیزی قد نداد.حالا دیگر تو می فهمی و بنگی.»
قاسم سگرتش را آتش می زند و می گوید:« صبح که بنگی آمد بگو یغما تیلفون کرده بود که حاجی، قاسم و بنگی را به همکاری خود قبول نکرده است. باقی گپ را بمان برای من.»
کوهی بر سر طاس خود دست می کشد، به فکر فرو می رود. قاسم می گوید:« چرا چرتی شدی آمرصاحب؟ »
کوهی یک آه سرد می کشد:« یک کمی سخت نیست؟!»
« چی سخت است؟»
«که برای حاجی چاه بکنیم. برایش سند بسازیم.»
« ما بچه اش را از مرگ خلاص می کنیم. چرا سخت باشد؟!»
« یک بار سکته نکند.»
« حاجی حالا پیر شده از زنکه بازی افتیده اگر نی خودت می فهمی که به نام «حاجی خوشخور» مشهور بود. یک سند برایش جور می کنیم، بچه اش را از مرگ خلاص می کنیم.از دیدن کون لُچ حاجی کرده دیدن مردۀ یوسف برای ما سختتر است. بیا یک زور خود را می زنیم اگر شد آبی، نشد للمی.باز یک چارۀ دیگر می سنجیم.»
کوهی یک فاژۀ دراز می کشد:« من بیخواب استم، می روم که یک چشم خواب کنم ترا دلت که چرت می زنی یا می خوابی. بستر خواب در همین پس خانه است.»
فردا که بنگی در پشت دروازۀ خانۀ کوهی از گادی پایین می شود، یک ابر تیره، چهره آفتاب را پوشانده است. بنگی به محافظ دم دروازه سلام می کند. محافظ یک طالب دلتنگ است، آهسته سرش را بلند می کند، جواب سلامش را هم نمی دهد:« گفته گی مرا آوردی؟»
بنگی دستش را پس می برد و بر پیشانی خود سلی می زند:« وای، به خدا گرفته بودم مگر در خانه یادم رفت.»
پیشانی محافظ چین می خورد:« والله تو بسیار بی خیر آدم استی بنگی!»
« اگر شام نیاوردم حق داری که یک مرمی به سینه ام بزنی. شام برایت می آورم. »
محافظ چپ چپ نگاهش می کند:« نامت را بنگی مانده ای مگر یک تلی چرس آورده نمی توانی! »
« می آورم، قول است . امروز خوب روز هم است، ان شاالله که یک باران هم می بارد . برایت می آورم»
محافظ یک بغله به آسمان می بیند، صدایش جر و باریک است:« نی ی والله اگر قطره اش ببینی. یک بی خیر وطن است. به قندهار بیا، باران ببینی که دهنت باز بماند. یک دفعه که ابرها مست می شوند، مثل شترهای دیوانه غر وغور می کنند، یکی پشت دیگر می دوند و یک بار آسمان «تِر» می زند. در همین نیم ساعت تمام عالم را می پاک صفا می شوید. باز یک دفعه می بینی که ابرها می گریزند، باز آفتاب است آفتاب است که دل آدم همین طور خوشحال می شود.تمام وطن مثل الماس جل و بل می زند.
بنگی می گوید:« قول است که شام می آرم.»
« اگر ناوردی به خرقۀ مبارک که همین شاجور رادر سینه ات خالی می کنم»
بنگی می خندد:« اگر ناوردم خالی کن، بیخی حق داری»
و دروازه را تیله می کند ، داخل می شود.
کوهی آرنج دست ها را بر تبنگ ارسی و زنخ را برکف دست گذاشته به دروازه خیره مانده است.بنگی به ساعت خود نگاه می کند :« آمر صاحب نا وقت که نشده باشد ان شا الله؟ »
کوهی کسل و بی دَم می گوید: «بیا درون ».
بنگی وارد اتاق می شود. کوهی همان طور دست زیر الاشه، نقطه یی را نگاه می کند.قاسم هم چرتی در گوشه یی نشسته است. بنگی می گوید:« به خیالم که تو هم خواب نکرده ای آمر صاحب. بیمزه معلوم می شوی. »
کوهی لب ها را با زبان تر می کند و کوتاه می گوید:«حاجی کارما را خراب کرد ،.
دل بنگی گُرپ پایین می افتد :«چرا؟»
« البته فکر کرده که خدا او را به گناه ما خواهد گرفت.»
کاخی را که بنگی تا نیمه های دیشب در خیالش ساخته است مثل یک حمامک ریگی لب دریا، با ضربۀ همین گپ کوهی، ویران می شود.با لب بسته ده ها پرسش از چشمش باریدن می گیرد. کوهی می گوید:« حاجی قُر گفت. سر نام تو و قاسم خط کشیده است. »
پیشانی و گوشه های چشم بنگی چنان پرچین می شوند که آدم می پندارد غورۀ زردآلو زیر دندان دارد. بی میل به نشستن، روبه روی کوهی بردو پا می نشیند:« چرا؟ چی گپ شد، چی ضرر می کرد؟ »
« این را من هم نمی فهمم اما گفته است که همکارانم راخودم انتخاب می کنم.»
قاسم دست زیر الاشه زمین را نگاه می کند. بنگی پا ها را دراز می کند:« یعنی چرا؟ »
کوهی زهرخند می زند :« پیش حاجی تو یک گادی ران یخن کنده استی و قاسم هم یک خادیست. فکر می کنم حاجی از آینده هم می ترسد. حتما با خود فکر کرده که اگر یک روز مجاهدین باز بر سر قدرت برسند، چی جواب خواهد داد که چرا با خادیست ها همکاری کرده است.»
خشم درون بنگی بر زبانش جاری می شود:« گاو پیر کنجاره خواب می بیند.. .مجاهد! کدام مجاهد؟! مجاهد رفت خلاص شد!»
کوهی متفکرانه بر ریش خود دست می کشد. بنگی آرام ندارد:«حالا چاره چیست؟ »
« چاره اش را تو پیدا کن که شب و روزت همراهش یک جای است .»
« آمرصاحب من اگر آنقدر کله میداشتم به عوض تو من آمر خاد میبودم» .
قاسم سر بلند می کند:«از این گپ ها چیزی جور نمی شود آمر صاحب. بنگی راست می گوید، کلۀ تو که کار نکند از من و بنگی چی کاری ساخته است؟!»
کوهی باد سینه را به بیرون می فرستد:«همین لحظه که هیچ چیز به خاطرم نمی رسد. اگر راهی به نظرم رسید خبرتان می کنم. من یک چشم خواب می کنم که سرم به کفیدن رسیده. تمام شب خوابم نبرد.»
بنگی یک آه طولانی می کشد و از جا برمی خیزد: «خیر من رفتم که برای حاجی سودا بگیرم، مهمان دارد.»
قاسم هم برمی خیزد:«من هم می روم.»
هردو از خانه بیرون می شوند.
قاسم خاموش در پشت گادی نشسته چرت می زند اما بنگی یگان بار که دلتنگیش بی مهار می شود، قمچی را دور می دهد و بر کفل اسب فرود می آورد:« راه بگرد خاندانت را …!
قاسم انتظار می کشد که چی وقت بنگی سر گپ را باز می کند.از کوچه که به جادۀ عمومی می گذرند، انتظارش به سر می رسد، بنگی رو به عقب دور می دهد:«قاسم جان می بینی مردم را؟! بیست و پنج سال است که من در پشت همین گادی استم. بیست و پنج سال است که چشم من از کون اسب کنده نیست. هرچی که از این گادی پیدا کرده ام همه را انداخته ام در توبرۀ حاجی . روپیه و قرانش حیض خواهر و مادر مگر این بی انصاف، یک لقمه نانِ نیم شکم را به ما مردم روادار نیست.»
قاسم خاموش است ولی بنگی بی تابی می کند:« همین اسب را شیخ بخشش داده، به حاجی هم نی ، به من داده مگر من تا هنوز نگفته ام که حاجی، اگر گادی از توست اسبش از من است، بیا که نیم کنیم…. نگفته ام. حلال دنیا سرم حرام که نگفته ام.»
قاسم زهرخند می زند:« ما غلط نگفته بودیم. ما که می گفتیم زنده گی طبقاتی است، بای بای است مزدور مزدور، مقصد ما همین آدم ها بود. مگر چی کنیم که روزگار چپ افتاد، آن گپ ها خریدار نیافت.»
بنگی باز اسب را بی جهت یکی دو قمچی محکم می زند:« حالا گپ را همین طور مفت ییله کنیم یا یگان راه جور می کنی؟»
« چی راه جور کنم ؟ زور ما همراه حاجی نمی رسد.:
الاشه های بنگی تا و بالا می روند:« شیطان می گوید خالی کن یک گیلنه تیل را سر اسب و گادی، یک گوگرد بزن که بیخی دیگر روی حاجی را نبینی.»
قاسم می گوید:« مرا نزدیک دکان مامایم پایان کن از خیرت. »
اما هوش بنگی در جای دیگری سیر دارد:« آمر صاحب هم سست گرفت.»
قاسم می گوید:« بنگی! تو هم عجب آدمی استی. آمر رفیق هردوی ماست مگر در وضعیتی نیست که به خاطر ما خود را به درد سر بیندازد. »
« چی دردسر؟!، ما چی دردسر برایش جور می کنیم؟»
«نمی دانم، البت من و تو دردسر استیم که کسی قبول ما نمی کند.»
«حاجی که قبول ما نمی کند حالا ما هم گپ را همین طور مفت ییله کنیم،هه؟!»
قاسم می خندد:« وقت حج هم تیر شد که هردوی ما یک ماه خود را گم می کردیم و باز می آمدیم می گفتیم حج رفته بودیم که مثل خود حاجی نامدار و صاحب اعتبار می شدیم.:»
بنگی زهرخند می زند:« یارا! من بسیار لوده آدم استم. هر روز حاجی از این عرب ها بدگویی می کند و من هم باور می کنم که گپ دل خود را می گوید. پیش من بدشان را می گوید ولی در پشت پرده، همراه شان حساب و معاملۀ تجارت دارد. در دکان درآمده ام ، با همین دو چشم سرم دیده ام که همراه زن دستبازی دارد، رویم را دور داده پس برآمده ام که باش نشرمد.»
قاسم می گوید:«مرا پیش دکان مامایم پایین کن.»
بنگی بی تاب است:« حالا جور کن یک راه که پردۀ ما مردم شود، به پیغمبر خدا به گدایی رسیده ایم.»
« چی راه جور کنم بنگی؟ از دست من چی می شود؟»
«خیر گپ را همین طور مفت ییله کنیم؟! خیر تو در خاد چی کار می کردی که یک راه جور کرده نمی توانی؟»
« راه هایش زیاد است مگر خرابی کار در این است که طرف معاملۀ ما حاجی است اگر نی کاری را که در حق ملا لالی کردم در حق حاجی هم کرده می توانستم اما آمرصاحب قبول نخواهد کرد. تو خودت هم قبول کرده نمی توانی. »
سر بنگی باز به عقب دور می خورد:« چی کار است؟»
قاسم می گوید:« هوشت باشد که مرا نزدیک سماوار پاینده پایین کنی.»
«اگر می گویی به خانه می رسانمت. خانه کجاست؟»
« نی، می روم پیش مامایم.»
سماوار پاینده نزدیک شده است. بنگی جلو اسب را می کشد، گادی در گوشه یی می ایستد، تنۀ بنگی به عقب دور می خورد: «خوب، چی کردی با ملا لالی؟»
« یک وقت بود، یک کاری کردم تیر شد .پشت آن قصه ها نگرد» .
« حتماً تفنگچه ات را در دهنش مانده بودی؟»
« نی، تفنگچه هر مشکل را آسان کرده نمی تواند.برو باز یک روز برایت قصه می کنم، قصه اش دراز است،حالا من رفتنی استم .»
« چرا این قدر از من می ترسی؟! من و تو اندیوال استیم. کوتاه قصه کن چی کردی.»
« باز خواهد گفتی که خادیست ها ظالم بودند.»
« نمی گویم بابا! آن قدر راپور که من آورده ام والله اگر تو آورده باشی. پرسان کن از آمر صاحب. اگر می توانی جور کن یک راه که والله اگر پول دوای کمر ننه درک باشد. »
قاسم دستش را پیش می کند:« بده دستت را.»
کف های دست شان به هم می خورند«ترق» صدا می کنند.قاسم می گوید:« چک های ما هم خوب برابر شدند، مرا برادرم استی. تو راستت را گفتی من هم راستم را می گویم. دستم را اگر نمی بریدند به کلام خدا دزدی می کردم. نان کل خانۀ ما بر سر همین مامایم بار است. روزگارش را هم خودت می بینی. چی دارد بیچاره ؟!»
بنگی می گوید:« اگر دستت می رسد بگیر یک کاری کن که این حاجی ظالم در این دسترخوان سخی شریک ما کند.»
« هر کار به یک وسیله ضرورت دارد. زمین را که می کاری اول باید ګاو های قلبه یی پیدا کنی کنی.»
.بنگی دلتنگ است:« گپ را آن قدر پیچ و تاب دادی که روده هایم به پیچ و تاب افتیدند.»
« گفتم که برای هرکار یک وسیله ضرور است. وسیلۀ کار من و تو در پیشاور پیدا می شود، حالا در این جا نیست.»
« چی است این وسیلۀ کار؟
« برای ملا لالی یک زن جوان را از پیشاور خواسته بودم، تو می توانی بروی و از پیشاور زن بیاری؟ ما به یک کنچنی ضرورت داریم.»
و می خندد:« روزگار را ببین که محتاج کنچنی شده ایم.»
بنگی ابروها را بالا می برد، رویش را دور می دهد:«زن اگر آورده می توانستم اول برای خودم می آوردم.»
« شرط اول کار، همین است.»
بنگی می گوید:« نی که برای حاجی زن نو می گیری چی بلا؟! »
« نی برای حاجی زن نمی گیرم، حاجی را با این زن شکار می کنم.»
« تو همین قصۀ ملا لالی را بگو؛ به خیالم کل گپ در کون همین قصه بند است»
« گپ از این قرار بود که در خاد قندهار بودم. یک روز مشاور به من وظیفه داد که بروم ملا لالی را یک تول و ترازو کنم که چی کرده می توانیم . ملا لالی ضد دولت تبلیغ می کرد و گپش بین مردم بسیار خریدار داشت. شخ و ترنگ یک آدم بود. دو بار بندی هم شده بود مگر مردم رفته بودند پیش والی، ییله اش کرده بودند. کرکتریستیکش را خواندم ، خانه خراب از هیچ چیز نمی ترسید. نه از بندیخانه و نه از کشته شدن. خوب که فکر کردم، دیدم که با این نام و نشانی که دارد والله اگر از چیزی بترسد غیر از بدنامی. گپ را به مشاور گفتم، قبول کرد.یک کنچنی را از پیشاور خواستم و به یک اجنت دستور دادم که این زن را به خانۀ ملا لالی ببرد. اجنت ما مرید این ملا بود. زن را به نام عروس بچۀ خود به خانۀ ملا برد گوییا که به خانه اش روس ها حمله کرده و بچه اش فراری است. ملا اولاد نداشت، خودش بود و زنش. کنچنی دو روز در این خانه تیر کرد، در روز سوم در نان ملا و زنش دوای بیهوشی گد کرد، اجنت آمد، کنچنی و ملا را لق و لُچ بغل به بغل عکاسی کرد و هردو از خانه گریختند. هیچ یادم نمی رود، وقتی به دفتر خواستمش و عکس ها را نشانش دادم. رنگ خودش چی که حتا رنگ سر و ریشش هم سپید پرید. دیگر تبلیغ نکرد، هم او آرام شد و هم ما.»
«کل قصه همین بود؟»
« خیر خیال کرده بودی که قصۀ لیلی و مجنون را برایت می گویم؟!»
بنگی به چرت فرو می رود و زیر زبانی می گوید:یعنی می گویی که به جای ملا لالی، حاجی را چپه کنیم؟»
« این را من نمی گویم، گفتی قصۀ ملا لالی را بگو، داستانش را گفتم فکرت باشد که به آمر صاحب از زبان من چیزی نمی گویی.»
و از گادی پایین می شود.
بنگی اسب را قمچی می کند سوی مندوی…
تصویرهای رنگارنگی از جلو چشمش در گذر اند. حاجی را می بیند که با لباس های پاک و شسته در پس گادی آرام نشسته ،غرق محاسبه دخل و خرج است. خود را می بیند که قمچی در دست، اسب بی زبان را به تاخت در آورده و زبان به بذله گویی گشاده که چین های پیشانی حاجی را صاف کند . از اسب و از گادی، بدش آمده است . فکر می کند که تا وقتی با پای این اسب و این گادی روان باشد هیچگاه از کوچه های فقر و بد روزی پا به بیرون نخواهد گذاشت.
می رود به دکان قصاب، گوشت و ترکاری می گیرد و به خانۀ باصره می برد.شام که حاجی را به خانه می رساند، و اسب را از گادی باز می کند، کلولۀ تریاکش را زیر زبان می گذارد، و راه خانۀ باصره را در پیش می گیرد.
گرچه کوچه باغ های سبز، هوای گرم و تنبل شب را خنک ساخته اما بنگی از تف درون عرق کرده است. راه طولانی خانه باصره را با چرت های پرشاخ و برگ کوتاه می سازد.محور تمام چرت و سودایش قصۀ ملا لالی است.
به پشت دروازه که می رسد، مثل هر وقت دیگر، از ترس همسایه ها تک تک نمی زند. سنگی را بر بام خانه می اندازد. باصره چشم به راه است.صدای پایش زود از پشت دروازه برمی خیزد. یک پلۀ دروازه پس می رود، بنگی وارد می شود.
در کفشکن، اریکین دود زده یی از میخی بردیوار آویزان است. یک خط سیاه دود، تا به سقف، بر دیوار بالا خزیده.بنگی سوی اریکین می بیند« : چی وقت خدا باز من و ترا صاحب یک چراغک برق می سازد، از این اریکین آدم می ترسد، به چراغ دزدها می ماند .
« غیرت کن، بیار.اگر برق نیست یک لمپۀ روشن بیار.»
وارد اتاق می شوند . بنگی می گوید:«دخترها کجاستند ؟ »
« روشن رفته خانۀ زرینه.»
« شب همان جا می ماند؟»
« خیر در این وقت شب پس بیاید؟!»
بنگی با دست، سُرین برآمدۀ باصره را می نوازد:« او زن! وقت بد است، نمان دختر را که به خانۀ این زن برود.کدام گپی نشود که باز هرچی بر فرق فرقت بزنی فایده نداشته باشد. بگو که حالا دُره نمی زنند، سنگسار می کنند.»
چشم ها ی باصره از حدقه بدر می شوند:« چی کنم؟ در پایش زنجیر بندازم؟! به کدام غری و فاحشگی که نرفته است.»
«من گردنم را خلاص کردم.»
« خیر ببینی، خوب کردی که گردنت را خلاص کردی.»..
« شما نان خوردید؟»
« قمر خورد مگر من نی. برنج نداشتیم که یک پلو پخته می کردم. شور بای تند و تیز پخته ام .»
بنگی با تنۀ سنگینش، پای دراز بر توشک لاغر می افتد. باصره اریکین را برمی دارد، از اتاق می برآید.
بنگی چشم به سقف دوخته است.سقف تاریک است ولی او می بیند که ملا لالی چگونه برهنه در آغوش زن خوابیده و اجنت چطور عکسش را می گیرد..قصۀ ملا لالی جلو چشمش ورق می خورد.
روشنی اریکین، از کفشکن به اتاق می افتد .باصره سفره زیر بغل، در یک دست کاسه و در دست دیگرش اریکین، وارد اتاق می شود. بنگی می گوید:« قمر را صدا نکردی؟.
باصره سفره را هموار می کند:«گفتمت که نان خورد.»
«می گفتیش که می آمد، همراه ما هم می خورد.»
باصره زهرخند می زند:« قمر که در کفشکن بوت هایت را ببیند از پهلویش تیر نمی شود… چی می کنی قمر را؟ بمانش به حال خود.»
بنگی برمی خیزد:« چی گناه،چی خطا، چرا بر سرم قهر است؟! »
لحن باصره کمی تند می شود:« از پهلویش که تیر می شدی، دست هایت را به اختیارت داشته باش، فکر کن که از پهلوی دخترت تیر می شوی.»
بنگی می خندد:« کدام دخترم؟ از کدام زن؟ مگر خودم زاییده باشم.»
باصره تند سویش نگاه می کند:« غیرت اگر می داشتی زن پیدا کردن آسان بود»
بنگی خود را تیر می آورد، می رود به تشناب که دست بشوید. در تشناب بوی خوش صابون تنشویی پیچیده است. پیش چشم بنگی تن برهنۀ قمر میان کف صابون گم است. یک بار در همین تشناب، قمر را همین طور برهنه دیده است. دست ها را می شوید و به اتاق برمی گردد. رو به روی باصره کنار سفره چار زانو می زند. باصره یک کلچه پیاز را جلوش می گذارد:
« یک مشت بزن، زور من نمی رسد.
بنگی همه غصه و دلتنگیش را در مشت جمع می کند و بر فرق پیاز می کوبد. پیاز مثل خریطۀ مغز حاجی بر روی سفره پهن می شود. باصره می خندد:
« پیاز را حلوا جور کردی، زورت را به من نشان می دهی؟!
« دلت را جمع می کنم که باز نگویی پیر شده ام.
« تو هیچ وقت پیر نمی شوی، شب وروزت همراه کنچنی هاست.»
« کدام کنچنی؟! کنچنی ها رفتند، گم شدند، نمود شهر را هم با خود بردند.»
میان کاسه، نان ریزه می کند، باصره می گوید« امروز، هم پول دار معلوم می شوی هم چرتی و جگرخون» .
« امروز همراه حاجی سخت گفته ام.»
«چرا؟»
« می گوید، هر روز که کالایت را نشویی، گرمی است عرق بوی می دهی.»
« می گفتیش مرد شو، برایم بخر.»
« پیش بیار دهنت را که ماچش کنم. والله اگر غیر از همین گپ دیگر چیزی گفته باشمش. گفتم حاجی پدر! کور هم می فهمد که دلده شور است. از کالای پاک مرا هم خوشم می اید مگر کو پیسۀ آب و صابونش؟ کو شستن والایش؟ گفت،چرا یک زن پیدا نمی کنی؟ گفتم، زن گرفتن پول و پیسه می خواهد. من غیر از همین یخن کنده دیگر چی دارم؟ از گادی و از کون اسب که چیزی نریخت…گپ ما دراز شد. در آخر که ملامتش کردم، شرمید دستش به جیبش رفت، یک چند روپیه جوانی کرد… گفتم، این قدر که برایم دلسوزی داری بگیر باصره را برایم نکاح کن.باصره هر وقت همراهم جنگ دارد که چرا نکاحم نمی کنی. می فهمی که چی گفته باشد؟»
« حتماً گفته باشد که باصره کنچنی است.»
«چی؟! که بگوید والله جوابی بشنود که دهنش یخ کند. گفت باصره را برایت نکاح می کنم، تو که با صره را گرفتی، باز من همراهت یک خویشی می کنم. یک دخترش را من می گیرم.از همان لحظه تا به حالا من در فکر روشن و قمر استم ».
باصره استخوان پر رگ و پی را پیش رویش می گذارد و با خنده می گوید:«بگیر، امشب از پشک کرده تو در دلم شیرین شده ای.»
بنگی می گوید:«تو چی فکر می کنی، گپ حاجی چی معنی داشته باشد؟ چشم خود را سر کدام دخترت سرخ نکرده باشد؟»
باصره ابروها را بالا می برد:« تو دیوانه شده ای، مغزت خراب است! من دخترم را به حاجی بدهم؟ سر انباق؟! به خدا که پیشم طلای سرخ کوت کند اگر سر دخترهای من شال انداخته بتواند»
« خوب! حالا یک گپ زد، تو جلالی نشو. شاید مزاح کرده باشد.»
« که مزاح کرده خیر تو چی به کون گپ چسپیده ای؟!»
بنگی می گوید:« لیکن اگر از دل هم گفته باشد هیچ گپی نیست.حالا انباق داری را هر زن حوصله دارد.کدام ملا و مولوی کمتر از دو وسه زن دارد که حاجی داشته باشد؟ باز مادر یوسف که دیگر انباق گفته نمی شود، هرکس که به آن خانه برود او برایش مثل مادر است. در این روز گاری که همه جوان ها فرارکرده رفته اند، آدمی مثل حاجی اگر خواستگار دختر آدم شود، بی عقلی است که آدم نی بگوید . نام و نشان دارد، پول و زمین دارد، پیر هم نیست. از پنجاه بالاتر معلوم نمی شود، پنجا نی شست.»
باصره با پارچه نانی کاسه را پاک می کند و لقمه را به دهن بنگی می گذارد. سفره را برمی دارد و به آشپزخانه می برد. پس که می آید از همان دم دروازه می گوید :« حاجی چرا برای یوسف زن نمی گیرد؟»
« من هم در این فکر استم که مقصد حاجی چی بود، برای خود زن می گیرد یا برای یوسف. »
با صره چای آورده است، بنگی می گوید :« برو چلم را هم بیار که یک گل دود بزنیم باز فکر می کنیم که مقصدش چی بود» . »
چلم را می آورد.بنگی یک توته چرس را میده می کند و در سرخانه می ریزد. باصره گوگرد مشتعل را بر سرخانه می گیرد. الاشه های بنگی به درون فرو می روند.ریزه های چرس آتش گرفته اند، به بالا می پرند. دود سرمه یی رنگی از دهنش بیرون می شود. یک بار و دو بار و سه بار. به سُرفه که می افتد چلم را سوی باصره دور می دهد :« بزن!»
باصره یکی دو دود می کشد و نی چلم را سوی بنگی دور می دهد. بنگی پس از یکی دو دود سینه یی، چلم را به گوشۀ اتاق تیله می کند. پیالۀ چایش را برمی دارد و می گوید:« دلم می خواهد صبح گپ را به حاجی یاد کنم، بگویم اگر دلت به خویشی کردن باشد پای پیش کن که دخترها خواستگار دارند».
« حاجی دخترهای مرا چی دیده! چشم بسته کسی به خواستگاری نمی رود. »
«من یگان وقت از دخترها برایش یاد کرده ام باز این که کار سختی نیست.صبح دختر ها را به بهانۀ خرید به دکان حاجی ببر.از من هم یک شکایت کن پیشش، بگو بنگی باید مرا نکاح کند .»
سر باصره آهسته آهسته می پندد. خیال هایش گاه رنگین می شوند و گاه ترس آور. گپهای بنگی را گاه از دور و گاه از نزدیک می شنود. بنگی که چشم هایش را خواب آلود و پژمرده می بیند، برمی خیزد، از پسخانه بالشت و یک لحاف می گیرد و می آید. چشم باصره که در کنج دیوار به سایۀ چلم بخیه خورده ناگهان پخ می زند به خنده می افتد.بنگی می گوید:« هه! باز چی گشت در دلت؟»
« ببین بنگی! شکم حاجی چطور پندیده است؟»
«کجاست حاجی؟»
«نمی بینی بر روی دیوار؟»
. بنگی به سایۀ چلم روی دیوار نگاه می کند سایۀ چلم یک مرد لاغر اندام شکم پندیده است. گردنی باریک دارد و شمشیری درسینه اش فرو رفته است. بنگی می گوید:« البته پول و پیسۀ خود را در شکمش پُت کرده باشد.»
« بسیار پول دارد حاجی؟»
« پول دارد مگر پول را چی کند که زن جوان ندارد.»
منتظر است که باصره گپ را دراز کند مگر باصره برمی خیزد، اریکین را برمی دارد، می گوید: «بیا از حویلی تیرم کن.»
«کجا می روی؟»
« می روم به بدرفت.»
« برو، نترس، من از همین جا سرت صدا می کنم.»
« می ترسم »
بنگی برمی خیزد، تا دروازۀ کفشکن همراهیش می کند. در چوکات دروازه می ایستد:« برو، تا می آیی من همین جا ایستاد استم.»
باصره به چهرۀ سیاه شب در حویلی نگاه می کند:« بیا در پشت دروازه ایستاد شو.»
ـ چی کنم؟ بیایم گوزهایت را حساب کنم؟! کلان زن استی. از چی می ترسی.بگیر اریکین را، خدا را یاد کن، نمی ترسی.»
« خیر تا نبرآمده ام نروی.»
«برو بی غم باش»
باصره که می رود، بنگی هم برمی گردد به اتاق و بر بستر خواب دراز می افتد.
خسته است. گرچه کیف چلم و شوربای چرب، پلک هایش را سنگین ساخته ولی میان پست و بلند قصۀ ملالالی تا و بالا می رود. صدایی تکانش می دهد:« ای بر پدر تو دروغگوی لعنت!: ای بچی کنچنی»
«چی گپ شده او رقاصه ؟»
باصره دست بر سینه گذاشته، قلبش به شدت ضربه می زند:« نزدیک بود که پشک سیاه را لگد کنم.»
می آید کنار بنگی دراز می کشد. با آرنج دستش سرین بنگی را تیله می کند:« دور کو پلۀ آسیابت را که من هم جای شوم.»
بنگی به زیر لحاف کشش می کند:« بیا که زیر لحاف پُت کنمت،کفشکن پُر از پشک های سیاه است.»
اریکین را خاموش می کند. دقایقی پستر، بی ناز و بی چیدن مقدمه ، تنپوش های شان در کنار توشک، یکی روی دیگر انبار می شوند…
***
در حرمسرای شیخ خیرات سر به راه شده، کوچه پُر از گشنه گداهاست. بنگی یک توته گوشت لُخم یخنی را در نان پیچ داده در جیب می گذارد که به مادرش ببرد.آشپز پیر حرمسرا آشنایش شده. منتظر است که کارش تمام شود؛ بنگی وعده داده که به شهر می رساندش.
در همان وقت است که باصره و دخترش روشن، به نزدیک دکان حاجی می رسند. با صره قدم آهسته می کند و می گوید :« باز می گویم فکرت باشد که حاجی است، از بی حیایی بدش می آید، خندۀ بی جای نکنی، کدام گپ بی جای و بی معنی نزنی!»
روشن دهن پخ می کند:« چقدر گفتی مادر! فقط که من اُشتُک باشم.»
وارد دکان می شوند. حاجی کتابچه های یادداشتش را بر میز باز کرده وحساب هایش را با هم سر می دهد. آنها جلو توپ های تکه می ایستند. باصره می گوید:« ببین می شناسیش ؟»
روشن می گوید :« نی من چی می شناسم؟! از خود حاجی صاحب پرسان کن.»
باصره می گوید :« زبان نداری؟! خودت پرسان کن. »
حاجی سر برمی دارد، پرسش آمیز نگاه شان می کند.باصره می گوید: « دخترم کدام پارچه کار دارد که نیم شهر را زیر پای کرده نیافته است. خود ما نمی شناسیمش، یک کسی فرمایش داده بود، یخنش را گلدوزی می کردیم.»
و سوی روشن می بیند:« بگو چی نام دارد.»
روشن به کف دست خود نگاه می کند. اما مثل این که خواندنش از پشت جالی رویبند مشکل بوده باشد، به دروازۀ دکان نگاه می کند، چادری را بالا می برد. کف دست خود را می خواند و چشمان حاجی را بر چهره خود میخکوب می سازد. باصره سراسیمه می گوید :« پُت کن رویت را، دیوانه شده ای؟!.حالا کدام کس پیدا می شود، به سنگسار برابرت می سازد.»
سر حاجی به تأیید شور می خورد :« راست می گویی همشیره، احتیاط خوب است .»
روشن چادری را پایین می کند به نزدیک میز حاجی می رود:« کاغذ نبود بر کف دستم نوشته کرده، من خوانده نتوانستم حاجی صاحب، ببینید چی نوشته است.»
کف دستش را در برابر چشم حاجی می گیرد. حاجی به ناخن های گلابی و دست های سپیدش نگاه می کند، بر کف دستش نوشته شده « شهر شور».حاجی را خنده می گیرد :« هر روز یک پارچۀ نومی آید. نام های شان چندان به یادم نمی ماند. یکبار خودتان خوب ببینید، شاید پیدایش کنید.»
روشن می گوید:« نامش را خوانده توانستید؟»
حاجی می خندد:« تو بیار که یک بار دیگر هم بخوانم.»
روشن کف دستش را پیش می کند. حاجی یک بار به دروازه می بیند و باز به دست روشن. تبسمی از سر رضایت بر لبش نشسته است. رو به باصره می کند:« این بی بی دخترت است؟»
« هان ، دخترم است… چرا؟»
« نام خدا عمرش دراز و بختش بیدار است.»
باصره تبسم می کند:« حاجی صاحب خدا دهن شما را نیک کند مگر شما از چی می فهمید؟»
« من یک کمی کف شناسی بلد استم . از خط های دستش فهمیدم.»
روشن حالا به خط های کف دست خود چشم دوخته است. در این دم، بنگی، وارد دکان می شود، سلامی بلند بر زبانش می گذرد. باصره دست روشن را می گیرد و شتابان از دکان بیرون می برآید .حاجی با تعجب سوی بنگی می بیند:« مثلی که از تو ترسیدند. این ها را می شناختی؟ »
ــ من در زیر چادری چی می دانم که کی بودند ».
بر دراز چوکی می نشیند، پا را بر پا دور می دهد و می خندد:« البته کدام قرضدارم بود، گریخت.»
حاجی می گوید:« خدا گردنم را نگیرد به خیالم که از تو ترسیدند.»
در این وقت باصره دوباره وارد دکان می شود اما این بار تنهاست. روبند چادری را بالا می کند، با صدای خشم آلودی خطاب به بنگی می گوید:« دکان حاجی صاحب همین است؟»
بنگی با چشمان دریده نگاهش می کند:«هه! تو استی؟! »
« هان، نمی بینی؟!، دکان حاجی صاحب همین است؟:
ـ تو هنوز حاجی صاحب را نمی شناسی.
باصره به میز حاجی نزدیک می شود :« ببین حاجی صاحب، یک هفته است که می گویم نشانی دکان حاجی صاحب را بده، می گوید حاجی نیست رفته به کابل. شما کابل رفته بودید؟ »
حاجی پرسش آمیز یک بار به بنگی و باری هم سوی باصره می بیند:« خیریت بود همشیره، من از گپ خبر ندارم چی گپ است؟»
باصره روبندش را پایین می آورد:« نام من باصره است. می خواستم پیش شما بیایم و یخن پاره کنم.دیگر برای من هیچ حوصله نمانده است. حالا می روم که دخترم نفهمد، یک روز دیگر می آیم گپ ما را شما فیصله کنید. من می دانم که شما مثل پدر بنگی استید. »
صدای گریه اش از زیر چادری به سختی شنیده می شود. حاجی می گوید :« همشیره خوب نیست! اگر کسی بشنود چی خواهد گفت.»
بنگی می گوید:« حالا برو، ضرور نیست که گپ را در دکان فیصله کنیم.من فردا، پس فردا، حاجی صاحب را گرفته به خانه ات می آیم. »
حاجی دیگر از خدا چی می خواهد؟ دست های سپید و ناخن های سرخ روشن پیش چشمش قرار دارند. سر شور می دهد :« می آیم خواهر،خودم به خانه ات می آیم» .
باصره از دکان بیرون می شود .
گرچه همه دکان های بازار و باز مخصوصاً دکان حاجی از دیر وقت است که مشتری چندانی ندارد ولی آن روز حاجی خدا خدا می کند هیچ کس وارد دکانش نشود چون، بی صبرانه منتظر است که بنگی بیاید و بگوید «حاجی پدر، بخیز که برویم. »
دو روز بر حاجی، خیلی دراز شده است.در این دو شب و دو روز، به هر چیزی که نگاه کرده، کف دست روشن، جلو چشمش قرار گرفته و او خوانده است،«شهر آشوب»، خنده اش گرفته، بر ریش خود دست کشیده و چشمش بر نقطه یی خیره مانده است. حالا باز با همان رویا دست و گریبان است. جعبۀ میز پیش رویش را کش می کند، آینۀ لب پریده یی را برمی دارد و به چهرۀ خود نگاه می کند.« نی، هنوز بسیار پیر نیستم».
چاشت است که بنگی گادی را پیش روی دکان حاجی ایستاده می کند.پایین می شود. پاچه های ایزارش را میزان می کند و وارد دکان می شود.
پیراهن و تنبان پیروزه یی پوشیده است .حاجی به سراپایش نگاه می کند، ابروها را بالا می برد :« مثل داماد ها خورا لپ و جپ کرده ای ! به خیالم که همین امروز نکاحش می کنی» .
بنگی بر دراز چوکی مین شیند. از جیب پیراهن قاسمیش چند قطعه نوت را بیرون می کند:« این پول را باصره داد گفت اگر همان پارچه را پیدا کرده باشی سه متر گرفته همراهت بیار ».
حاجی متفکرانه ریشش را از قید دستش می گذراند. .به بیرون از دکان نگاه می کند، ظاهراًدل و نادل می گوید :بنگی! همین رفتن چندان به دلم نیست »
«چرا؟»
« به خانۀ یک زن بیوه و دو دختر جوان، رفتن من کاری چندان مناسب نیست».
پیشانی بنگی چین می خورد :« خودت وعده دادی برایش حاجی پدر. به من می گویی پایت را پیش کن، خودت پایت را پس می کشی .خانه با صره که گل به رویت،کدام رقاصه خانه نیست ».
« می فهمم،مگر…»
«حاجی پدر، فکر کن که به خانه من می روی. از خانه من ننگ می کنی؟ بیچاره یک امید کرده. می رویم آشک را که خوردیم یک دو جام آب چشمه را بر سرش کش می کنیم، خوش خوش طرف خانه می آییم. اسب را هم خوب جَو داده ام، دَم راست است . هوا هم امروز قدرتی خدا، اول بهار واری .دستت را بالا کنی در، زیر بغلت خنکی خانه می کند . »
حاجی عمر، بسیاری از زنان لاقید شهر و گذر را می شناسد .تا قبل از آمدن طالبان، صبح ها که بسم الله گفته قفل های دکانش را می گشود، آفتابۀ پلاستیکی را می گرفت، می رفت از چاه مسجد آب می آورد. پیاده روِ پیش روی دکانش را، شبنموار آبپاشی می کرد، جاروب می زد و بعد می رفت کنار چاه مسجد، دست و رویش را می شست،می آمد به دکان .یک شاخه عنبر خوشبوی هندی را آتش می زد و بالای سر خود در شگاف دیوار فرو می برد.یک کست احمد ظاهر را هم در تیپ ریکاردر می گذاشت و دم دروازۀ دکان، پا را بر پا دور می داد و مشغول تماشای دختران مکتبی می شد.
وقتی چشمش بر زیبا رویی بخیه می خورد،سرش هم در یک خط قوسی آهسته آهسته، به دنبالش دور می زد.
دل پُر حسرتش همیشه یک چیزی برای گفتن می داشت “ملک خدا از پَری پُر، نصیب من بیچاره،بلقیس است” دو سه سال از عروسیش نگذشته بود که چادر بلقیس آتش گرفت و گوش و گردنش را سخت بد نمود ساخت .از آن پس می خواست زن دیگری بگیرد اما تا وقتی که پدرش زنده بود از ترس مخالفت او اقدام به این کار نکرد وقتی هم که پدرش مرد، بچه هایش جوان شده بودند و از بچۀ کلان خود صدیق، که آدم تند خویی بود حذر می کرد.پس از آن که به حج رفت و برگشت، حکومت انقلابی شده بود و او از شرم دوست و رفیق پسرش صدیق، که هرکدام شان در حکومت محل، مقام ومنصبی یافته بود، هوای زن دوم را یکسره از سر بدر کرد.
مثل هر دکاندار دیگر، عصارۀ باور سوداگرانه اش را باخطی خوش بر دوسه لوحه نوشته و بر دیوارهای دکانش نصب کرده است چنان که به مجرد ورود به دکانش، چشم آدم بر آن ها می افتد و می خواند «قرض قند، هفته جنگ، ماه منکر، سال قسم، آخر دشمن » اما یگان دوست و آشنا از این قاعده مستثنا بود. .یکی از این آشنایان، زنی بود به نام «سبزۀ بخاری» از مردم بخارا که خلاف لقب محلیش، روی گردِ سرخ و سپیدی داشت و هنگامی که به دکان حاجی می آمد اگر دکان خلوت می بود، روبند چادریش را بالا می انداخت و شروع می کرد به دست بازی با حاجی .چشمش بر لوحۀ بالای میز پیشخوانش می افتاد و می خواند« قرض داده نمی شود، حتی به شماهم.» لوحه را سوی حاجی دور می داد و می گفت:”این برای من نیست “.
سودایی می خرید و با عشوه می گفت:”حاجی نترس، اگر زنده بودم یا پولت را به تو می رسانم ،یا ترا به یک ماه پارۀ گوشتی سرخ و سپید مثل خودم.”.
بنگی می گوید:چی چرت می زنی حاجی پدر؟! یک بچه ات یوسف، یکیت من! بخیز که برویم . یک کار خیر است.»
حاجی می گوید:« ماندن والا نیستی بنگی. کدام کسی می بیند، گپ می سازد، روزگارم تلخ می شود.»
«بخیز حاجی پدر، گپ بنگی یخن کنده را بر زمین نینداز، بخیز، توکل ما به خدا.»
حاجی یک اُف می کشد، برمی خیزد، از میان پارچه های دکانش، یک پارچه یاسمنی را خوش می کند، سه مترش را می برد و در کاغذی می پیچاند، می گوید:« توکل ما به خدا، برویم.»
در تمام طول راه، به دست های سپید و ناخن های گلابی رنگ روشن فکر می کند.
هنگامی که گادی در پشت خانۀ باصره می ایستد، حاجی دو طرف کوچه را نگاه می کند که چشمش بر دوست و آشنایی نیفتد اما غیر از چشم آفتاب دیگر چشم هیچکس ورودش را به خانۀ باصره نمی بیند.
حویلی کلان نیست.دوسه درخت بی طراوت و یک چاه آب دارد. چند تا مرغ در میان خس و خاشاک حویلی سرگردان اند . باصره با سرین و سینه های جنبان از کفشکن به استقبال شان می برآید:« اگر گوسپند تیار می بود پیش پای تان می کشتم حاجی صاحب. مرا بسیار خوش ساختید.خوش آمدید» .
حاجی دست بر سینه می گذارد :«خوش باشید خواهر، من به خانۀ خودم آمده ام .جای این گپ ها نیست» .
بنگی با لحن یک سرپرست خانواده صدا می کشد: « کجا ستند دخترها ؟»
«خودت می فهمی، دخترها که از کارِ خانه بی کار شدند یا خیاطی می کنند یا تلاوت قرآن. صدای شان می کنم، می آیند»
حاجی می گوید:« خوب می کنند، این دنیا بقا ندارد. آدم باید به فکر توشۀ آخرت هم باشد. شاد شوند دخترها که به فکر آن دنیا هم استند.در جوانی توبه کردن خصلت پیغمبریست ».
دیوارهای کفشکن، کاه گلی اند. روی کاه گل درشت را سپید رنگ کرده اند؛ یگان پرِ کاه و خس و خاشه بیرون ایستاده است. وارد مهمانخانه می شوند.دو تخته قالین ارزان قیمت، اتاق را فرش کرده اند. توشک ها همرنگ نیستند.از ارسی های باز، باد به درون می وزد و پرده های نازک ارسی ها به درون اتاق کمانه می زنند. باصره می گوید:« بالا بشینید حاجی صاحب، خوش آمدید.»
« خوش باشید خواهر.»
چارزانو می زند. دورا دور اتاق را سر سری از نظر می گذراند. یک بادپکه در گوشۀ اتاق در پوش پلاستیکی شفافی زندانیست.حاجی به شوخی می گوید:« شما برق هم دارید؟ »
با صره ابروها را چین می دهد:«برق؟!»
حاجی می گوید:« باد پکه را دیدم، گفتم البته شما برق دارید.»
باصره می خندد:« نی حاجی صاحب، برق از پیش ما و شما قهر کرده رفته است، تا باز پیدا می شود یاالله و یا نصیب . برق جن شده و حکومت طالبان بسم الله. دود اریکین و لمپه خورده جگر و شش ما سیاه شد.تیل خاک را هم یا دیزل گد می کنند.یا میانش آب می اندازند،بالای گیلنه چار انگشت تیل، زیرش یک تکه آب. یگان مهمان که باشد آدم می شرمد.لمپه از تیل پُر مگر پلته پت پت می کند،گُل می شود.:
اما زود می فهمد که از شکایت زیاد ممکن است بوی طمع به مشام حاجی برسد:« باز هم آدم ناشکری نکند.از پول و پیسه هم هرکاری ساخته نیست .مستری خدا بیامرز از آبلۀ کف دستش همان قدر سر به سر کرده بود که امروز پردۀ دو سیاه سرم را بکند. پول پیدا می شود اما تنهایی سخت است. آدم که یک سایۀ سر نداشت مثل خانه یی است که سقف نداشته باشد.هر سنگ که از آسمان خطا بخورد بر سر او می افتد.وقت خراب است حاجی صاحب، خداوند همه ما را از بدنامی نگاه کند… شما چطور استید همراه دکان؟»
« احسان خداست، بدنیست اما من هم تنهادست استم. یوسف جان به کار بازار و دکان، چندان علاقه ندارد.مجبور استم خودم به هر سو بدوم اما ناشکری نمی کنم، روز گار به یک رقم تیر می شود. تو هم زیاد تشویش نکن، خدا مهربان است، تنها نمی مانی. دخترهایت هم ان شاالله که با نام نیک به خانۀ بخت شان خواهند رفت .»
بنگی پارچۀ پیچیده در کاغذ را پیش باصره می اندازد: « این پارچه را حاجی صاحب آورده، ببین روشن خوش می کند یا نی. »
باصره پارچه را تا و بالا می کند .« این پارچه قیمتی معلوم می شود.اگر آن پول بس نکرده باشد، تفاوتش را برای تان روان می کنم . »
بنگی می خندد: « تحفه است، حاجی صاحب پولش را نگرفت. تحفه آورده است.»
گرچه آن پول از خزانۀ شیخ به دست کوهی رسیده از دست او به قاسم و از دست قاسم به بنگی، اما باصره سپاسگزار، سوی حاجی می بیند:« به خدا هیچ ضرور نبود حاجی صاحب.من آن پول را از دل کشیده بودم. زنده باشید .سلامت باشید.»
زبان حاجی باز شده است:« این چیزها اهمیت ندارد.حق شما زیاد بود.این را برگ سبز گویا آوردم .خداکند بی بی روشن خوش کند ».
باصره پارچه را زیر بغل می زند ،از جا برمی خیزد. بنگی که تکیه به دیوار نیمه باز نشسته است، با زبان راننده ها از دنبالش صدا می کند :« یک جک آب یخ هم بیار که لیلیترم جوش کرده»
با صره به اتاق پیش دخترها می رود. روشن ناخن های پایش را رنگ می زند. قمر روی توشک دراز کشیده، گوشکی در گوش، موسیقی می شنود. باصره پارچه را جلو روشن می اندازد و با صدای خفه یی میگوید :«حاجی آورده، ببین خوشت می آید؟»
روشن نگاهی سوی قمر می کند باز به طرف مادرش می بیند:« مادر، یک دفعه مرا برای خود حاجی نکاح نکنی؟»
« صدایت می رود، غرنمایی نکن!.بچۀ مجرد دارد .بخیز چادر به سرکن، یک جک آب هم بگیر ببر که گرمی است.»
قمر پارچه را مثل ساری هندی دور خود می پیچاند، یک گوشه اش را بر سرمی اندازد و میان اتاق چرخ می زند:« مادر اگر حاجی مرا در این پارچه ببیند عاشقم نخواهد شد؟»
باصره چشم ها را از حدقه بدر می کند:« چشم پاره! صدایت را می شنود. بخیزید، هردوی تان یک مانده نباشی کنید. یکی تان همان جا باشید، یکی تان بیایید همراه من کمک کنید که یک لقمه نان تیار کنم . »
روشن به تشناب می رود، دست و رویش را می شوید، موها را شانه می زند، یک جک آب سرد را با خود می گیرد و وارد مهمانخانه می شود.. حاجی با کم توجهی عمدی به سلامش پاسخ می دهد .روشن آب را در وسط اتاق جلوشان می گذارد اما میل نشستن ندارد، از اتاق که بیرون می شود، بنگی می گوید:« کجا بود قمر؟»
روشن به گپش اعتنایی نمی کند و از اتاق بیرون می شود. بنگی رو سوی حاجی می کند:« حاجی پدر می بینی؟! عاصی و کفری استند،جواب مرا نمی دهند..»
حاجی آهسته می گوید :« تو چی کارۀ شان استی که جوابت را بدهند.»
« من مامای شان» .
حاجی ابروها را چین می دهد:« کفر نگو،گناه دارد»
بنگی گیلاس را از آب پر می کند و سویش می گیرد:« بگیر خیر این آب را بزن که گرمی زور است، خوردنش ثواب دارد.»
باصره به اتاق می آید، قمر از دنبالش است.وقتی سلام می کند کومه هایش از شرم گل می اندازند.باصره می گوید:« حاجی صاحب، دخترهایم شرمندوک استند» .
حاجی سر به تأیید می شوراند:« شرم و حیا برای سیاه سر خوب است اما وقت و زمان خراب شده، اگر آدم بسیار شرمندوک بود، آب می بردش . حدیث رسول اکرم است که حد وسط در هر چیز خوب است.».
باصره روبه روی حاجی می نشیند، قمرهم در کنارش. باصره می گوید:« حاجی صاحب حتما گشنه شده باشید ؟»
حاجی می خندد :« از دیروز تا به حالا نمک آب خورده ام»
« خیر بروم سرشته نان را بگیرم که گناه شکم تان به گردنم می شود.در خانه ما بیچاره ها چیزی لایق شما پیدا هم نخواهد شد. »
« نی بابا مزاح کردم!هوش کنید که خود را به زحمت نسازید.نان اهمیت ندارد، مقصد آشنا شدن است.بنگی مثل بچۀ من است.اگر با دست آدم گره کار یک کس باز شود، به اندازه حج اکبر ثواب دارد . »
باصره از ترس این که مباد گپ نکاح او و بنگی جلو قمر به میان آید، برمی خیزد و به قمر می گوید :ن تو همین جا باش که چیزی به کار نشود، من سرشتۀ نان را بگیرم .»
و از مهمانخانه بیرون می شود.
قمر دو سال کوچکتر از روشن است.بیست یا بیست ویک ساله اما ظاهراً چنان محجوب به نظرمی رسید که حاجی می پندارد اگر به طریقی او را به گپ نکشد حتما از دنبال مادرش بیرون خواهد رفت: « از مادرت شنیدم که خیاطی و گلدوزی را خوب یاد داری»
لبخند نمکینی بر لبان قمر می نشیند :« من یگان وقت گلدوزی می کنم اما در خیاطی روشن خوب است . »
« برایت یک پارچه روان می کنم، یک دست کالا برایم بدوز، یخنش را خامکدوزی کن. »
« برای خودتان؟»
بنگی پیشدستی می کند :« هم برای خود حاجی صاحب هم برای یوسف جان بچه حاجی صاحب».
پستان های برجستۀ قمر، در شیشه تقوای حاجی، نرم نرمک درزمی اندازد .چادر از سرش فرولغزیده است.حاجی بسیار زود درمی یابد که بنگی به موقع، پای یوسف را به میان کشیده است .گپ بنگی را دنباله می دهد:« یک روز همراه مادرت به دکان بیا، یک پارچه خوب را برای یوسف جان خوش کن،یک پارچه را هم برای پیراهن خودت».
سر قمر سوی زمین می خمد، سرخ می شود:«تشکر ».
حاجی دنبال گپ سرگردان است اما قمر برمی خیزد و از اتاق بیرون می رود.
نان آماده شده، بنگی آفتابه و لگن را می آورد، دستهای حاجی را می شوید. روشن دسترخوان را هموار می کند. قمر و باصره با عوری ها وارد می شوند.
.حاجی سراپای سفره را از نظر می گذراند:« خواهر مثل اینکه ما را جواب می دهید؟»
« خدا ناخواسته باشد، چرا؟»
«این قدر زحمت هیچ لازم نبود. در این هوای گرم، خود را بسیار به زحمت ساختید.»
با صره نان بریان ازبیکی را جلوش می گذارد:« خانه خودتان است.یک غوری آشک نه مصرف دارد نه جنجال. بیارید اولادها را که یک قابلی ازبیکی برایتان پخته کنم »
حاجی سر به تأیید شور می دهد :«می آییم، شما هم بیایید.گرچه ما مثل شما، نان مزه دار پخته نمی توانیم مگر اخلاص که بود هرچیز بردل می نشیند.هرچیز مزه یی خاص پیدا می کند.»
گرچه جلو حاجی هر چیز است اما قمر دو سه دانه آشک دیگر را هم پیشش می گذارد.حاجی می گوید:« بس است بی بی،همان قدر بخورم که خود را تا خانه رسانده بتوانم. »
و در آن حال به چشم و ابروی قمرنگاه می کند.قمر با تبسمی پنهان، نگاه بر زمین میدوزد.باصره می خواهد با یک گپ دو پهلو فضا را خودمانیتر بسازد: « بگیرید حاجی صاحب از این کباب مرغ. نمی دانم که سینه خوش تان می آید یا ران؟»
حاجی می گوید:«یکی از دیگرش بهتر است مگر همان قدر بخورم که خود را به خانه رسانده بتوانم.»
آب ما از چشمه است.یک گیلاسش سنگ را هضم می کند، باز شما که چیزی نخورده اید ».
حاجی می گوید:« در این قیمتی چرا مرغ کشتید؟ به پول این مرغِ، چند وقت پیش یک گوسپند خریده می شد . »
با صره می خندد :« مرغ را نخریدم. این مرغ در خانه کلان شده بود. نمی دانم از خاطر بی ماکیانی دلتنگ بود یا چی بلا پیشش کرده بود که هر وقت دلش میخواست، بال ها را بهم می زد، وقت و نا وقت اذان می داد.گفتم مرغی که بی وقت اذان بدهد سرش از بریدن است. بنگی که گفت حاجی صاحب می آید، گفتم خیر نذر قدم های حاجی صاحب می کنمش . »
بنگی سر شوخی را باز می کند، ابروهارا بالا می برد و سر را شور می دهد، مخاطبش خودش است:« بنگی احتیاط کن که جزای تنهایی سر بریدن است .»
و هُر زده می خندد اما حاجی گپش را درنمی یابد، چون آشک پر از مرچ در دهنش آتش افروخته است. دانه های عرق از سر و صورتش نیش می زنند. آب می خواهد و می نالد :«اُفففف، ظالم مرچ بود، یک گیلاس آب!»
باصره با سراسیمه گی سوی دخترهایش می بیند« نی که کدام دانه آشک را مرچ پر کرده بودید چی بلا؟!»
قمر خنده اش را پنهان می کند:« وای خدا جان !من برای ماما بنگی پرکرده بودم» .
ــ سرت کل شود دختر! خیر نبینی، بینی ما را پیش حاجی صاحب بریدی.»
حاجی که ژاله ژاله عرق می ریزد و پیوسته اُف و پُف می کند به مشکل و کنده کنده ، می گوید :« خیر است… چیزی که…اُووف… عوض دارد گله ندارد.یک روز..اُووف.. که به خانه ما آمدید قصدش را می گیرم .. خیر باشد…اف.. ».. ..
با صره شتابزده گیلاس آب را به دستش می دهد و برمی خیزد، از آشپزخانه میان یک پیاله بوره می آورد:« یک قاشق بوره بخورید حاجی صاحب .بوره خوب است.»
حاجی عرق های پیشانی را با دستمالش پاک می کند،اُف و پُف کنان می گوید :« خیر است، آن قدر گپ هم… نیست.من مرچ خور استم، مگر این مرچ یک کمی… ظالمتر بود»
باصره چناغ مرغ را سویش پیش می کند :« بگیرید خیر همراه بنگی یک چناغ بشکنانید که فکرتان دیگر سو شود »
حاجی که هنوز هم دهنش را با دست پکه می زند و با اشتیاق تبسم های پنهانی قمر را نظاره می کند، انگشتش را دوسه بار سوی قمر تهدید آمیز شور می دهد:« من اگر چناغ بزنم همراه این دخترت می زنم، همراه قمرجان، که اگر بردمش، باز یک خواهش می کنم از پیشش.»
دست روشن میان غوری آشک است، فقط به سرعتِ یک پلک زدن، سوی حاجی نگاه می کند و باز لقمۀ خود را برمی دارد.
حاجی می گوید:« چناغ می زنیم که بُردم باز می گویمش که یک کیلو مرچ تند بخورد.»
روشن که می بیند حاجی یکسره به قمر رو کرده در دل می گوید،”حاجیگک، ساعتت خوب تیر است..”
باصره می گوید:« حاجی صاحب اگر باختید باز چی ؟»
« اگر باختم همان یک کیلو مرچ را من می خورم. حالا من امتحان خود را داده ام. دیگر این مرچ مرا کشته نمی تواند »
قمر از خاموشی بیرون شده است:« حاجی صاحب به خدا من برای ماما بنگی پرکرده بودم، البته که قسمت شما بود.ببخشید.» .
بنگی میانجی می شود:« گذشته را صلوات. بزنید یک چناغ.»
حاجی می گوید :« سرچی بزنیم ؟»
« بزنید دلخواه ».
باصره ابروها را بالا می برد:« نی، نی، توبه !.قمر دلخواه نمی زند .نی نی، قمر زورش را ندارد .»
بنگی می خندد:« بمان که بزنند! دلخواه که به راه خدا برابر باشد، هیچ گپ ندارد.نترس.»
بانوک انگشتانش بر سینۀ خود می زند:« سر طلای سرخ هم که بزنید، تاوان تان سر بنگی یخن کنده است. رأی نزنید.»
قمر با لبخندی پنهان، سر را پایین انداخته است.باصره می گوید:« هان، برابر با شریعت که باشد، برابر با رسم ورواج دنیا که باشد من…
اما گپش را روشن می بُرد:« مادر! حالا چی ضرور که گپ را این قدر پیچ و تاب می دهی. حاجی صاحب را بمان که نان خود را بخورد.»
باصره از لحن تند روشن، کمی می شرمد:« سرکل! حالا من چی گفته ام؟!»
روشن پارچه نانی را برمی دارد و از اتاق بیرون می شود. یک لحظه باز سکوت است. صدای روشن از بیرون به گوش می اید:«بیو! بیو!.بیو!»
حاجی می گوید:« بی بی روشن نان نخورد؟»
باصره می گوید:« عادتش است .نیم نانش را که خورد به فکر مرغ هایش می افتد.» و صدا می کند:« روشن، جان مادر، مهمان سر دسترخوان تو رفتی! »
روشن در چوکات دروازۀ دهلیز، رو به حویلی، به چرت رفته و دندان خایی دارد،” تو سر قمر چشم سرخ کرده ای، هه؟!».
با صدای دوم باصره، روشن دوباره به اتاق می آید.بنگی می گوید:« بیا، مرغ است، حالا نخورد، پسانترمی خورد، چی گپ است؟!.»
اما بنگی می فهمد که روشن جوابش را نمی دهد، خود را با باصره مصروف می سازد:« من و حاجی صاحب یک طرف، شما هرسه تان یک طرف.»
باصره بال چادرش را بر شانه می اندازد:« شرطش چی باشد؟»
«اگر شما بردید، من و حاجی صاحب یک گاو شیری می خریم. اگر حاجی صاحب برد شما برای حاجی صاحب و یوسف جان یک یک دست کالا بدوزید… یک جوره هم برای من که لپ و جپم برآید.»
گپ باز کمی پیچ می خورد اما سر انجام چناغ شکستانده می شود.حاجی و قمر با هم مصاف می دهند.
حالا دیگر بهانۀ دید زدن قمر به چنگ حاجی افتاده است. نگاهش از چشم قمر می پرد بر گردنش می نشیند و از آن جا می لغزد بر بلندی پستان هایش. قمر سر به زیر می اندازد. حاجی می گوید:«آخر می بازی بی بی قمر، مگر رنگ کالای من باید فولادی باشد. »
باصره می گوید:« مگر برای یوسف جان فیروزه یی کمرنگ خوب است. جوان ها رنگ فیروزه یی را خوش دارند.»
روشن می گوید:« حاجی صاحب، شما که فالبین استید، کف دست تان را ببینید که می برید یا می بازید.»
حاجی سویش می خندد:« عالم به غیب خداست، مگر من که می بینم قمرجان نام خدا بسیار هوشیار دختر است. شاید که مرا ببرد. »
و سوی قمر نگاه می کند. روشن می گوید:« خیر که قمر می برد چرا سر رنگ گاو گپ نمی زنید؟! »
حاجی را فضای خانه به مستی کشانده، گرم آمده است:« اصل گپ را تو زدی. رنگ گاو را قمرجان خوش کند.»
قمر می گوید:« رنگ گاو برایم مهم نیست.هر رنگ که باشد شیرش سپید است.»
پس از صرف نان، چای می نوشند. تا چای تمام می شود، قمر دو سه بار تلاش می کند ولی حاجی هر بار می خندد،« مرا یاد است». دیگر که گپی برای گفتن نمی ماند حاجی سوی بنگی می بیند:« میده میده نرویم؟»
باصره می گوید:« هر وقت که دل تان خواست بیایید حاجی صاحب. مادر یوسف جان را هم بیاورید.»
« ان شا الله.. شما بیایید، خانۀ ما هم خانۀ خودتان است.»
«می آییم، چرانی.»
هنگامی که حاجی دم دروازه وداع می کند، قمر پارچه یی را سویش پیش کرده می گوید:« حاجی صاحب، من سه متر این پارچه را کار دارم»
حاجی دست پیش می برد اما آهسته می گوید:« بی بی قمر مرا یاد است»
همه می خندند. قمر سرخ می شود، سر را پایین می اندازد و می گوید: « فکر تان باشد حاجی صاحب که آخر می برم تان.»
حاجی احساس می کند که تنها پاهایش میل به رفتن دارند؛ دلش همان جا در کنار قمر می ماند.
تا به خانه می رسند در رویای شیرینی غرق است و بنگی هم به عمد نرم نرمک، آهنگ های محلی می خواند.به حاجی فرصت داده که در همان فضای گرم خانۀ باصره، در پرواز باشد.
حالا دیگر به خانه نزدیکتر شده اند. بنگی سکوت را می شکند:« خدا خیرما را پیش بیارد، که نبازیم، سه نفر استند.»
تبسم هوس آلودی برلبان حاجی می نشیند:« خدا پردۀ شان را بکند.خوب دخترهاستند»
بنگی می گوید:« قمر یک بلای خد است.غیر از خواندن های احمدظاهر و ناشناس دیگر چیزی نمی شنود .یک روز گفتمش، این کست ها را دور بنداز، من برایت کستی می آورم که بشنوی خوشت بیاید.کست بنگیچه را برایش بردم.چند روز بعد پرسان کردم، گفتم شنیدی؟ جوانمرگ، چوب آشگز را مثل دنبوره در دست گرفت و مثل بنگیچه صدایش را از بینی بیرون کشید، « دموقیل چنار دو زلف پیچاااان! » و ضعف خنده شد .بعد از آن هر وقت که مرا می دید، گردنک می زد و از بینی می خواند « دمو قیل چنار دو زلف پیچان » و بق بق می خندید . »
وقتی حاجی در پس دروازۀ خانه از گادی پایان می شود، آهسته به بنگی می گوید: « گپ بین خود ما باشد .مادر یوسف نفهمد.زن ها ازهیچ هم یک گپ جور می کنند» .
« از این گپها بی غم باش حاجی بابه، مگر فکرت باشد که نبازی .گپ اصلی را هم یاد نکردیم.»
حاجی با صدای پخچی می گوید :« وقت پیدا کنیم همین روزها می رویم، گپت را یک طرفه می کنم. »
بنگی در دل میگوید،«بنگی دیگر آن خر قدیم نیست که سوارش شوی. تو کار خودت را بکن من کار خودم را»
***
مونسه در حال شستن سر و تن، به خواب دیشبه اش می اندیشد. شب خواب دیده که یوسف با یغما عروسی کرده و با کودک شان به خانۀ آن ها مهمان آمده است. هرباری که به خوابش فکر می کند، درعین خنده، پیشانیش ترش می شود. وقتی سر و تن را خشک می کند در آیینۀ به خود خیره می شود..به کمرِ باریک و ران های خوش ساخت خود نگاه می. کند.
دوشیزه یی مرد ندیده است. فکر می کند که اگر روزی دست های یوسف پستان هایش را لمس کند. دهنش را ببوسد. لب هایش را دندان بگیرد و تن برهنه اش را بر سینۀ پُر موی خود بفشارد، چی حالی به او دست خواهد داد. چشم ها را می بندد و گرمای دستان یوسف را بر گردن و پستان های خود حس می کند.سرخ می شود، داغ می شود و لحظاتی با چشمان بسته، در دریای لذت فرو می رود.
پدرش به تاشقرغان رفته، خانه خالیست . اشتیاق دیدار یوسف، دست از سرش برنمی دارد. موها را شانه می زند، پیراهنی به رنگ ارغوان می پوشد. بی هدف به اتاق ها سر می کشد. می رود به سراغ قلم و کاغذ. دمی با خود فکر می کند و بعد بر کاغذ می نویسد،«پمپ چاه ما خراب شده. پدرم به تاشقرغان رفته. اگر وقت داری یک بار بیا.»
دل و نا دل تا به پشت دروازۀ حویلی می رود ولی خود را سرزنش می کند،”دیوانه شده ای، درخانه هم کسی نیست!”از پشت دروازه برمی گردد، می رود برصفۀ لب حوض، روی گلیم دراز می کشد. پاها را بلند می کند و برتنۀ درخت می گذارد. کمی دیگر هم به درخت نزدیک می شود. یک پاچه اش از سر زانو پایین می لغزد، یک رانش برهنه می شود،وارخطا اول به دو سو و باز به دیوارهای بلند همسایه نگاه می کند. نگاهش دوباره می،آید به ناخن های انگشتان پایش. بر پای برهنۀ خود دست می کشد.دستش تا انحنای رانش پایین می آید.چشم ها را می بندد اما ناگهان سراسیمه در جایش می نشیند .دور و برحویلی و فراز دیوارها را، نگاه می کند.به نظرش رسیده که کسی از بالای دیوار خانۀ شیخ، به او چشم دوخته است. به دیوارهای بلند خانۀ شیخ نگاه می کند اما کسی نیست، دوباره دراز می کشد .
آفتاب از وسط آسمان رو به مغرب کمانه کرده است .شب باز عمه اش می آمد. باز تا نیمه های شب، باهم قصه می کنند. به دیوار خانۀ یوسف می بیند:” کاش یک دروازه در دیوار می بود که آهسته باز می شد، یوسف می آمد، دستم را می گرفت و می بردم به اتاق خواب، برهنه ام می کرد، پستان هایم را در مشت هایش فشار می داد…”خوابش نگرفته اما برمی خیزد که برود بخوابد چون به یک چشم خواب در آن وقت روز عادت کرده است. سوی خانه به راه می افتد ولی نارسیده به دروازۀ کفشکن، راهش را سوی دروازۀ حویلی کج می کند .با تردید دست می برد دروازه را می گشاید، میان کوچه کله کشک می کند، کسی نیست. قدم به میان کوچه می گذارد. کاغذ را در مشت خود می فشارد. به پشت دروازۀ خانۀ یوسف می رسد. گوش می خواباند، صدایی نیست. دروازه را تک تک می زند. دلش می تپد. لحظه ها پر اضطرابند” چی بگویمش؟” صدای پایی از حویلی شنیده می شود” خواب دیشبم را میگویمش ” دروازه به رویش باز می شود، زبیده است. مونسه رویش را می بوسد و آهسته می گوید: « کیست در خانۀ تان؟»
« مادرم، لالایم »
مونسه کاغذ را به دستش می دهد :« این کاغذ را به لالایت بده اما هوش کن نخوانیش» .
زبیده کاغذ را می گیرد و با شرمخنده می گوید :« من کی خط ترا خوانده میتوانم . »
مونسه بار دیگر رویش را می بوسد و با شتاب از دروازه دور می شود..
زبیده می رود به اتاق یوسف. یوسف با دستمالی رادیوی خود را گردگیری می کند.زبیده می گوید:« این کاغذ را مونسه داد. »
یوسف کاغذ را می گیرد و می خواند.به فکر فرو می شود. زبیده می گوید:« چی نوشته است؟»
ـ« نوشته است که هرکی این کاغذ را برایت آورد،گوش هایش را به دیوار میخ کن.مگر تو طالع داری که من رفتنی بازار استم اگر نی گوش هایت را میخ می کردم.».
اما رفتنی بازار نیست.از جا برمی خیزد، قطیفه را برشانه می اندازد و از خانه می برآید .
کوچه خلوت است. دروازۀ خانۀ مونسه را آهسته تیله می کند، باز است. به داخل می رود. مونسه در پشت دروازه، با چهرۀ گل انداخته از شرم، ایستاده است. یوسف با نگاه های پرسشگر، براندازش می کند:« کاکا گدارم کجاست؟ »
«رفته به تاشقرغان» .
«چی کارداشتی مرا؟»
مونسه به جای پاسخ،روی خود را میان دست ها پنهان می کند. یوسف دست زیر زنخش می گذارد،سرش را بالا می گیرد:« چی شده ؟»
مونسه خاموش سوی خانه به راه می افتد. یوسف از دنبالش است. وارد کفشکن می شوند. یوسف می گوید:« چی گپ شده ؟ »
مونسه ناگهان به گریه می افتد. پشت به یوسف رویش را بر دیوار می گذارد. دوسه بار که شانه هایش تکان می خورند، یوسف دست ها را بر شانه اش می گذارد، تکانش می دهد:«چی شده؟ چرا گپ نمی زنی؟»
«چی بگویم؟»
«چرا گریه می کنی؟»
«مرا به بچۀ مامایم می دهند ».
خون از چهرۀ یوسف گم می شود:
«کی گفت؟»
مونسه به رنگ پریدۀ یوسف، نگاه می کند. از دیدن سراسیمه گیش غرق لذت می شود. خود را در نگاهش خواستنی یافته است. یوسف در یک لحظۀ زودگذر، مونسه را در لباس عروسی در کنار پسر مامایش می بیند. دلش فشرده می شودجهان در نظرش تیره و تار می آید.به بالا نگاه می کند که اشک هایش فرو نریزند .مونسه بی محابا دست ها را دور گردنش حلقه می کند از کلامش هیجان می بارد:« دلتنگت استم معلم جان، مرا به کنیزیت ببر ..می میرم بی تو..».
یوسف اول می ترسد. در خانه کسی نیست. اگر ناگهان کسی بیاید؟ اما مونسه خود را بر سینه اش می فشارد، گرمای تنش ترس یوسف را پس می زند. دست های یوسف هم دور گردنش حلقه می شوند. مونسه هیجانزده است:« مرا در آغوشت پناه بده معلم!»
یوسف چنان تنگ در آغوش خود فشارش می دهد گویی قصد دارد که در سلولهای تن خود از چشم و چنگال کسی، پناهش بدهد. بر چشم هایش بوسه می زند. صدایش می لرزد:« ترا خدا هم از من گرفته نمی تواند »
مونسه داغ شده، آرزو می کند که یوسف بیشتر از آن فشارش بدهد .سر را بلند گرفته و تازه همان لحظه می فهمد که لب های داغ یک، مرد چقدر می تواند آرامبخش باشند. آن لب های داغ، از چشم به لبش می رسند، از لب به گردنش و پایین و پایینتر.بعد، در زیر سنگینی تن یوسف، بر توشک فشرده می شود.
مونسه نمی داند که چگونه برهنه شده است. سراپایش را یک احساس خواستنی و نا آشنا فرا گرفته است. خود را در یک خلای بی پایان می یابد. در برابر چشمش نه در و دیواریست، نه سقفی و نه آسمانی فقط چشم هایی را می بیند که دریایی لبریز از لذت است و لحظه به لحظه در اعماق خود گمش می کند.یوسف با هر دو دست به موهایش چنگ زده است…
Δ .
کوهی زیر درخت حویلی نشسته و با قیچی ناخن های پایش را می گیرد.تیلفونش که زنگ می زند در جایش راست می شود، تیلفون را از جیب بیرون می کشد:« بی بی حاجی سلام.»
« سلام اقا کوهی. چی احوال ؟معصومه خانم چطور است.»
« زنده است.»
«بچه ات چطور است»
« مثل همیشه ناآرام .»
« برایش دوا و ویتامین خواسته ام. تا دو روز دیگر می رسد.»
«خانه ات آباد بی بی حاجی، زیاد لطف داری، خدا کند ادا کرده بتوانم.»
یغما می گوید:
« فقط اگر اطمینانم بدهی که کارها به کجا رسیده و چی خواهد شد، دین را ادا کرده ای. اما می بینم که کارت طول می کشد.»
بار نخست است که کوهی بی اراده تندی می کند:« بی بی حاجی مگر من خدا استم که بگویم چی خواهد شد؟ به تو دروغ نگفته ام. از صبح تا به وقت خفتن می دوم. اگر بگویم که در خواب هم فکر می کنم حتماً باور نمی کنی.»
« باور میکنم آقا گوهی. من در راستی تو شک ندارم، فقط می خواستم یک اطمینان بدهی که کارها به کجا رسیده است. استادم اصرار داشت که یک احوالی از تو بگیرم، چون می گفت که باز به روسیه می روی.»
کوهی می خندد« اولاً باید به عرض برسانم که من به ازبیکستان می روم نه به روسیه و باز باید بگویم که تا من از آن جا برنگشته باشم، کارما انجام نمی یابد.»
« دوستانت که حتماً مشغول می باشند؟»
«دوستانم مشغول می باشند ولی من به چیزی ضرورت دارم که فقط در آن جا پیدا می شود. »
« به چی؟»
« این را مطابق به پروتوکول برایت نمی گویم»
« خوب، نگو. هرچی می آری بیار ولی خدا کند که آوردنش مانع شرعی نداشته باشد.»
«منظور؟»
یغما می خندد:«از آن آتش های سیال نیاری که نجاتت داده نمی توانم.»
کوهی هم می خندد:«سنگ کم را به یاد بقال دادی. از این پس می آورم. اما راست بگو بی بی حاجی، چطور به این فکر افتادی؟»
« این را استادم غیر مستقیم و به کنایه گفت.»
« اما من قسم می خورم که یک قطره هم نیاورده ام. اصلاً جرأتش را ندارم. می ترسم که اگر بیارم و این گپ به گوش مسؤولین برسد باز چی کنم؟»
«خوب، زیاد جدی نگیر ولی فکر کن که یک محافظ شنوا همیشه دم دروازۀ خانه ات نشسته و صداهای درون را می شنود و این صدا ها را شاید تا گوش استادم برساند یا شاید تا به حال رسانده هم باشد.»
« حالا دیگر برایم تشویش خلق کردی بی بی حاجی.»
« تشویش جایی ندارد. آن قدر گپی هم نیست. استادم می داند که در مذهب و مشرب کمونست ها حلال است. اگر برای ما حلال می بود حتماً استادم هم ازش رو نمی گشتاند.»
« خودت چی؟ خودت هم می خوردی؟»
یغما یک لحظه خاموش می ماند و باز با لحنی نسبتاً سرد می گوید:« تیلفون داری، مرا هر روز در جریان کارها قرار بده. برایت سفر خوب می خواهم.»
و تیلفون قطع می شود.
کوهی به چرت می رود. لحن آخرین جملۀ یغما را خشک و آمرانه می یابد. خود را سرزنش می کند”من به راستی لوده استم. این چی گپی بود که گفتم ؟!”.
به قاسم جرمن زنگ می زند. قاسم آدمی اوپراتیفیست، زود پاسخ می دهد:
«بلی!»
«به کجا رسیده ای؟»
« منتظر تو استیم. با این کمره بی فایده است. فلم در این جا شسته نمی شود.عکاس آدم خطری است .»
« من فردا به ازبیکستان می روم، از همان جا برایت زنگ می زنم.کمره می آورم.»
قاسم می گوید:« یک دو بوتل عطر و کلونیا همراهت بیاری آمر صاحب، که برای کسی وعده کرده ام.»
« می آرم، حاجی در چی حال است. گرم آمده است؟»
«حاجی زمین ها را دندان می گیرد، یک پارچه آتش است» .
قاسم جرمن دروغ نگفته، گریبان تقوای حاجی به چنگال عشق پیری افتاده، به هر چیزی که نگاه می کند، تخت سینۀ قمر پیش چشمش قرار می گیرد، دو دکمۀ یخن پیراهنش باز می شود ونگاه حاجی، مثل تیر خود را می زند به خطِ حد بخشی میان دوپستانش.
بار سوم که حاجی به خانۀ شان رفته بود وقتی قمر پتنوس چای را جلوش می گذاشت، چشم حاجی به چاک سینه اش گره خورده بود و دریک حالت بی خویشتنی، با دستش بالا تنۀ قمر را لمس کرده گفته بود “پارچۀ پیراهنت چی نام دارد؟” قمر که به عمد یک دکمه پیراهنش را باز گذاشته بود، به دروازۀ اتاق نگاهی کرده و گفته بود،”حاجی صاحب نکنید! اگرمادرم ببیند سرم را کل میکند.” با همین یک جمله کوتاه، همه چیز از پشت پرده بیرون افتاده بود.از آن لحظه به بعد، حاجی فرصت می پالید که قمر را درجایی تنها به چنگ آورد.
***
صدای کم دوام چند گلولۀ تفنگ و چند تا هاوان در نیمه های شب گذشته ،شهر را پر از آوازۀ حملۀ مجاهدین ساخته است. حاجی عمر بی یک کلمه گپ، خاموشانه به دهن ولی ملنگ چشم دوخته اما بنگی بی تاب است، بر دراز چوکی نشسته، گاه پای راست را بر چپ دور می دهد و گاه چپ را بر راست و پیوسته سوی حاجی پنهانی چشمک می زند که برخیزند اما حاجی انگار نمی بیند، چشمش به دهن ملنگ است.از این ملنگ می ترسد. ملنگ می گوید:. « تفنگ های شان به قدرت خدا از کار افتیده بودند، دیگر آتش نمی کردند مگر گلولۀ هاوان شان بالا رفت، بالا رفت،بالا رفت،پایین که می آمد خود را برابر کرده بود راست بر سر حرمسرای شیخ. گفتم، خدایا خیر.چشم هایم را بستم،گلوله آمد، بر بام حرمسرا منفجر شد.
این ولی یک ملنگ ریش سپید است که بعد از چیره شدن لشکر شیخ بر دیار مولاعلی، از کدام جایی پیدا شده و تمام روزش را در بازار میان دکان ها با قصه های دیو و پری سپری می کند. همه می دانند که دروغگوست ولی از بس دروغ هایش زیباستند، از هیچ دکانی بی پاداش پایین نمی شود. نبض مردم شهر و بازار را در دست دارد و خوب می داند که از کی چقدر و با چی ترفندی به دست بیاورد .چپن قورمه یی سر شانه اش کم از کم از پنجاه پارچۀ متفاوت رنگین دوخته شده است. یک جام زرد برنزی را با زنجیر باریکی از گردن فرو آویخته و یک چوب دست خوشتراش پر از میخ و مهره را هم همیشه در دست دارد. همیشه ترق ترق کنان از پیش دکان ها می گذرد.
بنگی که برای رفتن بیتاب است، می خواهد به قصه اش پایان ببخشد،می گوید:« ولی بابا، خوب قصه کردی مگر صدای تفنگ که به گوشت رسید خود را گوشه کن که شهر ما بی ملنگ نشود.»
اما ملنگ بی اعتنا به گپ بنگی، چشم در چشم حاجی دارد و قصه اش را پی می گیرد:« چشم هایم را که باز کردم دیدم که از بام حرمسرای شیخ به جای آتش به چار طرف گل گلاب می بارد. با همین دو چشم خود دیدم… اگر معجزه نیست خیر چی است؟!
دست به جیب واسکت می برد، یک دانه گُل پژمرده را بیرون می کند و در هوا بلندش می گیرد:« یکیش همین است. هیچ کس را لایقش ندیدم.این را برای تو آورده ام حاجی صاحب. رد بلا است. برای سلامتی شیخ صاحب یک خیرات نیت کرده ام. یک سیر برنجش را تو به گردن می گیری. »
حاجی برمی خیزد، گل را از دستش می گیرد و پولی را در جامش می اندازد، دست به دعا برمی دارد. بابا ولی می گوید:« این گل را از خود دور نکنی، رد بلاست. »
حاجی گل را می بوسد. بابا ولی دستش را به سلام بلند می کند و می رود.
بنگی می گوید:« حاجی پدر ساعت چند باشد که برویم، مغزم را به درد آورد این ملنگ؟»
حاجی ساعتش را از جیب واسکتش بیرون می کند:« برابر یک.»
« نرویم؟ »
حاجی از جا برمی خیزد. می روند سوار گادی می شوند و بنگی اسب را قمچی می زند.
باصره از دیدن شان به کفشکن برآمده و می گوید:« حاجی صاحب کس دیگر همراه تان نیست؟»
« خواهرسلام .خدا کند که از دست ما مردم به تنگ نشده باشی»
«خوش آمدید.»
«خوش باشی خواهر.»
باصره می گوید:« اگر از خاطر خودت نمی بود، همراه بنگی قطع و بُرید می کردم. »
«باز چرا بر سر بنگی قهر استی؟»
«از خودش پرسان کنید. اگر بنگی بگوید که شیر سپید است، من دیگر قبول نمیکنم ».
« چرا، چی شده»؟
« گفته بود مادر یوسف جان راهم گرفته می آورم، مگر کو؟.»
.بنگی در دل می گوید”ای کنچنی !.در گپ جورکردن شیطان به گردت نمی رسد”.
حاجی می گوید:«خیر باشد، مادر یوسف جان هم یک روز می آید» .
وارد مهمانخانه می شوند.بنگی می گوید :حالا گپ از این بزن که برای ما چی پخته کرده ای؟»
باصره متکایی را به دیوار تکیه می دهد. دو تا طوطی بدشکل بسیار ناشیانه رویش دوخته شده اند:« حاجی صاحب این جا بشینید.»
و به بنگی می گوید:« برای تو هیچ نپخته ام اما برای حاجی صاحب یک آشک سمنگانی پُر کرده ام»
سوی حاجی می بیند و آهسته می گوید:« مگر حاجی صاحب از همین حالا می گویم که آشک امروز را احتیاط کرده بخورید.یک کیلو مرچ تند از بازار آورده بودم اما حالا گُم است .می ترسم که سرکل باز کدام نیرنگ جور نکرده باشد».
حاجی به شفاعت از قمر صدا بلند می کند به این امید که اگر خود قمر هم بشنود:« نکنید خواهر، در حق بی بی قمر گمان بد نبرید.یک تصادف بود که خوراک بنگی نصیب من شد ».
« من گردنم را خلاص کردم.دیگر اختیار خودتان .. نزدیک ارسی بشینید که هوای تازه به روی تان بخورد .امروز باز آتش می بارد.»
قمر و روشن در اتاق خود هستند. روشن می گوید:«حاجی گک باز بی تاب شده، خود را رسانده است.»
قمر چادر را دور گردن می پیچاند. خم می شود آینه را از پیش روی روشن برمی دارد. روشن می گوید:« خم که می شوی عین چقوری نافت معلوم می شود.»
قمر که از رفتن روشن و مادرش به دکان حاجی خبر دارد خود را در حق روشن کمی ملامت می داند، در آینه به یخن خود نگاه می کند، هردو بال چادرش را به پشت می اندازد می گوید:«چطور است، پت شد؟»
« من به خاطر خودت می گویم. حاجی باز خیزانده آمده ، خود را دست لوتش نساز که به یک پیسه می شوی. هوشیار باش، پشتت بدوانیش. یک بار که شیره و شربتت را چوشید باز دیگر پیشش قمر امروزه نمی مانی ، چشمت را باز کن»
قمر داغ می شود، می گوید:« چشم تو سر بچه اش گرم شده، مرا در بغل حاجی می اندازی.»
« من کسی را ندیده عاشقش نمی شوم. نه از خودش خوشم می آید نه از بچه اش. من اگر خوشم می آمد همان روزی که به دکانش رفته بودم یک چشمک که می زدم، پای لُچ از پشتم می دوید. دستم را در دستش گرفته بود، می لرزید.دستم را از دستش کش کردم.»
« صحیح است، فهمیدم : همو بوتل عطر را کجا مانده ای؟»
« دختر ! گفتمت که خود را بسیار عاشقش نشان نده، قدر و قیمتت را پایین نیار.»
« یک کمی می زنم، آدم عرق بوی می دهد.»
«عرق بوی میدهی یا گل بوی،به من غرض نیست. ببین..در پشت تیپ ریکاردر است. کلش را یک دفعه خالی نکن.»
قمر دست می برد به پشت تیپ ریکاردر، مگر بوتل نیست.:« کو؟ این جا که نیست.»
« خیر من دیگر خبر ندارم. مادرم گرفته باشد.»
قمر آخرین نگاه را به خود می اندازد، آینه را می گذارد و سوی دروازه روان می شود، روشن صدا می کند:«قمر!»
قمر رویش را دور می دهد:«چی؟»
« چی گپ است، گلویت چطور زود زود پُر می شود؟! بگیر.!»
بوتل عطر را در دست دارد اما قمر از اتاق بیرون می رود.
حاجی واسکتش را از تن بیرون می کند و در گوشه یی می گذارد. با دستمالش عرق سر و گردن را پاک می کند و به بنگی می گوید :« یک آفتابه آب در تشناب بمان، که یک دست و روی تازه کنم، یک وضو بگیرم.»
با صره زود تر از جا برمی خیزد:« بنگی که این قدر کاری می بود، کارهای ضروری خود را خلاص می کرد. بیایید حاجی صاحب که یک آفتابه آب بدهمتان .امروز از یک طرف گرمی قیامت می کند و از طرف دیگر خاکباد است. » .
باصره پیش و حاجی به دنبالش از اتاق بیرون می روند. حاجی داخل تشناب می شود، باصره از همان دم دروازه می گوید:« خیر حاجی صاحب من زود یک رویپاک می آورم.»
باصره به مهمانخانه برمی گردد و به بنگی می گوید:« اگر کدام گپی شد به من غرض نیست. تو می دانی و جواب گفتنت. »
« چی گپ می شود؟! هر گپی که شود ضمه وارش خودم استم. تو پولت را گرفتی، خوش خوش خرچش کن، باقی گپ را بمان برای من. به دختر ها که چیزی نگفته ای؟»
« مغز تو خراب شده! به دخترها چرا می گفتم دیوانه.»
حاجی عمر به دیوارهای کاه گلی و نیم شاریدۀ تشناب می بیند، به چرت فرو می رود…
قمر میان مربع کوچک سمنتی ایستاده و پیراهنی از کف صابون به تن دارد. با چشم های بسته می گوید:” حاجی یک سطل آب بر سرم بینداز” . با نخستین جام آبی که حاجی برسرش می ریزد، اول شانه هایش برهنه می شوند و باز همان دوپستانی که در خواب و بیداری از چشم حاجی فرو نمی افتند. نگاهش پایینتر می لغزد تازه به کمر و سرین خوشریختش رسیده که دروازه«غینگ» صدا می کند و یک قمر دیگر ، آفتابه و دستپاک در دست، وارد می شود. دل حاجی گروپ صدا می کند. جواب سلام قمر از زبانش می گریزد، فقط لبخند می زند .قمر شرمیده نگاهش می کند .نگاهش می گوید،”غرض نگیری که اگر مادرم ببینید سرم را کل می کند”حاجی دست می برد به شانه اش و آهسته می گوید:« حالا که مادرت نیست.»
قمر با ابروهای درهم ،یک دستش را سپر سینه می سازد، با دست دیگر حاجی را تیله می کند.چشم هایش از حدقه بیرون شده اند:« اگر غرض گرفتین چیغ می کشم.»
خلاف انتظار است. حاجی بر جا خشک می ماند. قمر در حال گریز از تشناب، دستمال را سویش پیش می کند.همین که حاجی دستمال را می گیرد، شادمانی قمر در همان تشناب گلین و در پرده های گوش حاجی شرنگس صدا می کند:«مرا یاد است ترا فراموش !»
صدای شادمانیش از تشناب به همه اتاقها می دود.دستمال انگار قوغ آتش بوده که حاجی رهایش می کند:« هه! نی نی!»
ولی سودی ندارد. قمر چناغ را برده است.از صدایش، همه سوی تشناب می دوند.باصره بالب های پرخنده می گوید:«چی شد؟ چی گپ است ؟»
قمر دست ها را دور گردنش حلقه می کند .از کلامش هیجان می بارد: «مادرجان بُردم !حاجی صاحب باخت. دستمال را دادمش، بردم !»
هر سه زن شاد استند، می خندند، هرسه تای شان در کنج حویلی چشم خیال شان را به یک گاو و یک گوساله دوخته اند اما حاجی که قمار را باخته، مثل مجرمی به چنگ افتاده، رنگپریده قمر را نگاه می کند .باصره لب به ملامت قمر می گشاید:ا«ی سرکل ! به خیالم که حاجی صاحب را دق ساختی .»
دهن حاجی به طرز خنده داری کج و کوله می شود :«نی نی، نوش جانش! آفرینش! ».
دیگران میروند. حاجی دست و رویش را می شوید و به مهمانخانه می آید..از آن لحظه به بعد محور همه گپ ها باخت حاجی و برد قمر است..
دسترخوان را هموار می کنند.غوری آشک را در وسط سفره می گذارند.
بنگی در آشپزخانه مشغول درست کردن دوغ است. دیگران که به مهمانخانه رفتند او گیلاسهای خالی را میان پتنوسی میگذارد، یک گیلاس را برای خود نشانی میکند. پتنوس را برمیدارد و به مهمانخانه می برد .در پایین دسترخوان چارزانو می زند.سوی قمر می بیند و با دهن دریده از خنده، می گوید:« حزبی ها که جنگ را می بردند، باز شب دور هم جمع می شدند، گیلاس های شان را از شراب پر می کردند و می گفتند:« این گیلاس را می خوریم به افتخار پیروزی امروز ».حالا ما هم این گیلاس دوغ خود را می خوریم به افتخار پیروزی امروز تو ».
گیلاس خود را برمی دارد:« به سلامتی تو.»
همه خوش و خندان گیلاس ها را بلند می کنند اما حاجی می گوید:« مرا معاف کنید .»
باصره گیلاسش را بر زمین می گذارد :« به خدا حاجی صاحب به خیالم که دق شدید.هیچ فکرنکنید، آن چناغ یک ساعت تیری بود .آرام نان تان را بخورید .کس از شما چیزی نمی خواهد .»
قمر هم با لبخند معناداری سویش می بیند:« گفته بودم که میبرم تان، بردم مگر وارخطا نشوید حاجی صاحب، من از شما چیزی نمی خواهم، نان تان را نوش جان کنید. »
کنایه ها همه نیشدار و حاجی این همه را می داند اما به خود تسلی می دهد، «ده توپ تکه صدقۀ سرش! می ارزد. حالا پایم باز شده». اما تازه کمی هراسان هم شده، ترسیده که مباد در حاکمیت شرع انور، پایش به کدام حلقۀ دیگری برابر شود، رسوایی به بار نیاید. آدمی سوداگر است، سود و زیانش را که اندازه می گیرد گیلاسش را برمی دارد؛ لحنش آهنگ جوانی یافته:« آخر فکر کنید .من نه جنگ را برده ام و نه روس استم .هم جنگ را ببازم و هم به سلامتی دشمنم گیلاس بلند کنم . »
باصره باز عذر می خواهد:« نی، خدا دشمنی را دور داشته باشد حاجی صاحب. یک گپ بود در بین خودما. ما یک خانواده استیم . شما کلان ماستید؛ شما مثل پدر بنگی استید، بنگی هم غمخور خانۀ ماست»
حاجی می خندد:« که بسیار می گویید، به خاطر بی بی قمر می خورم.»
گیلاس ها را برمی دارند.
دیگر از این ماجرا سخنی در میان نیست. هرکدام حس می کند که امروز هوا گرفته و رخوت آور است.
نان را تمام کرده اند. بنگی به دیوار تکیه زده، قمر و روشن از مهمانخانه رفته اند.باصره فاژه یی می کشد :« خاک بر سر این دوغ.چشم آدم از خواب باز نمی شود.»
همین که دهن حاجی به فاژه باز می شود، بنگی هم وانمود می کند که خوابش گرفته است. او هم یک فاژه می کشد.
گردن باصره را خواب یکبغله ساخته است.حاجی همان طوری که پشت به متکا دارد، به طور ناگهانی به خواب عمیقی فرو می رود. بنگی چند دقیقه انتظار می کشد، به بیرون گوش می دهد، صدایی نیست، خودش آهسته صدا می کند :«حاجی پدر !»
پاسخی نمی یابد .برمی خیزد، تکانش می دهد :« حاجی پدر برویم ! حاجی پدر!»
اما حاجی پدر انگار که مرده باشد. باز صدا می کند:« با صره! باصره!. »
می رود به اتاق دخترها. آنها هم خوابیده اند. به اتاق برمی گردد.باصره را تکان می دهد :«با صره !باصره !»
تیلفونش را بیرون می کند و به قاسم زنگ می زند .صدای قاسم در تیلفون می پیچد:«بلی.»
«من استم.»
« چی کردی؟»
«چیزی که گفته بودی ».
« چرا وارخطا استی ؟م
«نیستم.زود تر بیا که بیدارنشوند.»
« دروازه را باز بمان.زود می رسم .»
بنگی دست و پاچه است. دوسه بار تا پشت دروازه می رود و بر می گردد کم کمک اضطراب بر دلش چنگ می زند، “اگر یکی از این ها دیگر هیچ بیدار نشود. اگر کسی مرده باشد “. می رود دست خود را برسینۀ حاجی می گذارد. قلبش می تپید.به سراغ دیگران می رود.هریک را می آزماید. وقتی دستش را بر سینۀ قمر می گذارد خیال می کند که دو کبوتر دلتنگ از چاک گریبانش هوای پریدن دارند. دکمۀ یخن پیراهنش را باز می کند اما می ترسد، از آمدن قاسم هراس دارد.
صدای ایستادن موتری از کوچه به گوش می رسد و متعاقب آن صدای باز شدن دروازۀ حویلی . قاسم عرق آلود وارد خانه می شود .بنگی که در چوکات دروازۀ کفشکن، رنگپریده ایستاده است پیشاپیش قاسم وارد مهمانخانه می شود. بی یک لحظه معطلی، شروع می کنند به برهنه کردن حاجی ..پیراهنش را می کشند.موهای سینۀ حاجی مثل موهای شقیقه هایش سپید شده اند. .بنگی دست می برد، ایزاربند حاجی را باز می کند. قاسم دست ها را بر چشم می گذارد. بنگی می گوید:
« چی گپ شد؟ خیریت؟»
قاسم میگوید:
«ما چی می کنیم؟!»
صدیق پسر شهید حاجی پیش رویش ایستاده است. «چی میکنی رفیق قاسم؟!» قاسم شرمسار به دیوار تکیه می زند. بنگی می گوید:
« وقت تیر می شود قاسم جان.».
قاسم می گوید:« یک سیلی محکم بزن به رویم.»
هردو دست بنگی به نشانۀ سلام، به دو سوی پیشانیش بالا می شوند: «حد غلام باشد قاسم جان .»
صدای قاسم گرفته و شرمسار است:« چقدر خوار و ذلیل شده ایم…چقدر…»
گلویش از بغض پر شده.بنگی سراسیمه است:« به لحاظ خدا! گاو را پوست کردیم حالا که به دُم رسیده ییله اش می کنیم؟! خیر است خودم تنها کار را خلاص میکنم مگر نا وقت نشود، کسی نیاید.»
باصره را هم برهنه می کنند.هردو را دست به گردن کنار هم قرار می دهند. کمرۀ پولراید دو سه بار می درخشد .عکس هایی را تحویل شان می دهد. هر دو با تلاش لباس های شان را می پوشانند. قاسم می گوید:« من که رفتم دروازه را از پشتم بسته کن. باقی کارها را خودت میفهمی. »
و با شتاب از خانه بیرون می شود .
بنگی را ترس سنگینی فرا گرفته.به اتاق قمر و روشن برمی گردد اما از چوکات دروازه پیشتر نمی رود.از زیر بغل هایش عرق می جوشد .به سینۀ برجستۀ قمر چشم دوخته؛ آتش درونش زبانه می زند،می گوید:« عمرت از پنجا پرید، دستت تا هنوز به ایزاربند باکره نخورده است».
از چوکات دروازه یک قدم به میان اتاق می گذارد. مثل این که بر جغله های شیشه راه برود، با احتیاط می آید بالای سر قمر. باز با خود در جدل می شود،”اگر شکم کند باز چی می کنی؟!.” به خود پاسخ می دهد”. نکاح می کنمش … به دار بالایم می کنند؟!” زبانش خشک و چسپناک است .مِی ترسد که مباد از خش خش لباس هایش، قمر بیدار شود. آهسته در کنارش می نشیند. دستش را پیش می برد اما دل نمی کند. دستش می لرزد،” اگر یک دفعه بیدار شود و ببیند که همه را خواب برده و بیدار نمی شوند؟! نی ! تیر باش، کارهایت را خراب نکن بنگی “
با نوک پنجه به مهمانخانه می آید، رو به روی حاجی به دیوار تکیه می زند.
حاجی از دیوار پایین لغزیده و سرش به یکسو کج شده است. از نفس های آرامش پیداست که به خواب عمیقی فرو رفته است.
بنگی گاه به حاجی می بیند و گاه به باصره.از غلبه بر شیطان شهوت، به خود می بالد، ” یا شاه مردان قربان جوره گنبذهایت .دیدی که نامردی نکردم.” در اعماق ذهنش کسی می گوید”شاه مردان را فریب می دهی، تو ترسیدی اگر نه بند و باز شاه مردان نیستی”….چشم ها را می بندد دامن چرت و سودا را از هرسو برمی چیند که خوابش ببرد اما خواب کجاست.باز شیطان شهوت به سراغش می اید” به خدای حق معلوم که قمر دختراست یا کارش راخلیفه محراب خراب کرده است. باورم نمی کنم که دختر باشد .موتروان طایفه پول های شان را مفت به کسی نمی بخشند. .بیدار نشده با شند. یک بار ببینم.” از دم دروازه نگاهی به حاجی می کند و به اتاق قمر می رود .از چوکات دروازه نگاهش می کند.سینۀ قمر به آهسته گی تا و بالا می رود.گلوی بنگی باز خشکی می کند. پیش می رود، بالای سرش می نشیند آهسته دست می برد به بلندی پستانش. پنجه هایش را میان چاک گریبانش فرو می برد.از گرمای پستان هایش داغ می شود، سر را خم می کند و لب هایش را به آهسته گی می بوسد. سلولهای تنش از شادی و هراس می لرزند. باز سر خم می کند، بار دیگر لبهایش را می مکد.آهسته در کنارش می خوابد لبش را باز بر لب های قمر رسانیده که ناگهان صدای دلخراش افتادن ظرفی، تن سنگینش را مثل یک توپ سبک به کناری پرتاب می کند. در عمرش به آن سبکی خیز نزده است. نزدیک است که دل از دلخانه اش بیرون شود. به کفشکن کله کشک می کند. پشکی از آشپزخانه به بیرون می دود. بنگی از تپش قلب خود می ترسد .در برابر چشمش مقبرۀ شکوهمند مولاعلی به پاکی یک نگین پیروزه درخشیدن می گیرد. عذرخواه به بالا نگاه می کند، “قربان معجزه هایت شوم، بیشک که ولی خداستی .نماندی که بیراه شوم! .بد کردم توبه.! !توبه! “
پشک که واکنشی جدی ندیده، هنوز هم با امیدواری از حویلی رو به کفشکن «میو میو» می کند. بنگی به آشپزخانه می رود، استخوان ها را از روی زمین جمع می کند، به حویلی می برد و در گوشه یی می اندازد. پشک از فاصلۀ دورتری میو میو می کند . بنگی شرمخنده برلب می گوید:« بیا استخوان ها را بزن! می فهمم که پشک نیستی.ترک های سرم را باز کردی. به شیرخدا بگو که بنگی گهُ خورده پشیمان است.”
***.
حاجی عمر، تازه آبپاشی پیش روی دکانش را تمام کرده مصروف شستن دست هاست که یک مرد نا آشنا از سویی پیدا می شود و پاکت سربسته یی را به دستش می دهد:« حاجی صاحب در ختم قرآن خبر استی.»
حاجی پاکت را با نوک دو انگشتش می گیرد و در جیب واسکتش می گذارد. وارد دکان می شود. دست ها را با دستمال روی میز خشک می کند و خود را بر چوکی می اندازد. اول نظری به دور و بر دکان می کند و باز پاکت را از جیب می گیرد. نامه را بیرون می کند. در لای یک ورق کاغذ، چیزی پیچیده است.بازش می کند. رنگش مثل دیوار رو به رویش سپید می پرد. چی می بیند؟!.یک مرد و زن، دست در گردن هم برهنه خوابیده اند. دلش خیز می زند و خود را بر صندوق سینه اش می کوبد. عکس خودش است. با یک زن دست به گردن برهنه خوابیده است. روی زن با قلم خط خورده شناخته نمی شود. از سر و گردن حاجی عرق داغ جوانه می زند. سراسیمه به دروازۀ دکان می بیند. کاغذ را باز می کند، با خطی ملایی نوشته شده،«حاجی صاحب محمد عمر خان ! اگر به حیات ارجمندی یوسف جان، علاقمند استی و اگر نمی خواهی که به جرم زنا در زیر دُرۀ حضرت عمر فاروق، جانت برآید، از عروسی یوسف با مونسه دختر گدامدار، جلو گیری کن. به یوسف بگو که مونسه از نطفۀ تو است و برای او خواهر می شود. »
حس می کند که همه سلول های تنش از آب پرشده، پندیده اند .گوش هایش نمی شنوند .حواسش از کار افتاده اند، تنها چشمان از حدقه برآمده اش صحن حویلی مسجد جامع را می بیند و صداهای مردم در گوشش پیچیده است «بزنید این حاجی زانی را!!سنگسارش کنید!!»
نمی فهمد که چی وقت از دکان بیرون شده، در امتداد جاده روان است.کجا می تواند برود که چشمش بر صحن مسجد نیفتد؟ جایی نیست .به هر جا و به هر چیزی که نگاه می کند خود را درمسجد می یابد و صدای خشم آلود ملاجبار را می شنود، «بزنید این زانی لعین را!» جهان برایش کوچک شده است؛ به اندازۀ صحن حویلی مسجد جامع.
یک وقت خود را میان چوکات دروازۀ خانه می یابد. نزدیک چاشت است.
شب به زیر چیلۀ تاک نمی برآید.در اتاق خود است.خاله بلقیس که سفرۀ پیش رویش را جمع می کند، در همان حدی که اجازه اش را دارد،می گوید:« حاجی چرا نخوردی؟ چی شده؟»
حاجی چنان دلتنگ و پر از فریاد است که یک بار دلش می خواهد گریبانش را پاره کند، خوب گریه کند بگوید”من بیگناه استم بلقیس” اما پیش رویش بلقیس ایستاده، زن است، بی طاقت، یک بار دیوانه نشود، همان طوری که بر نعش خون آلود صدیق واویلا کرده و همه حکومتی ها را دشنام داده بود، کسی را دشنام ندهد، افشای راز را صلاح نمی بیند بی حال و آهسته می گوید:« سرم درد می کند. مرا بمان که اگر خوابم ببرد.»
لحنش به لحن یک کودک معصوم و ترسیده می ماند.بلقیس می رود.
حاجی از سر شب تا به صبح، فکر کرده، حالا می فهمد که در خانۀ باصره به دام افتاده است. با خود مشورت دارد،”می روم پیش شیخ، کُل داستان را قصه می کنم، می گویم دشمندار استم. برای من دسیسه ساخته اند. مرا کمک کن. همگذرت استم. »” باز فکر می کند،”حتماً کدام کسی عاشق مونسه شده است، اگر به مقصود خود نرسد، به یوسف ضرر می رساند” دلش به سختی فشرده می شود. جنازۀ پسرش صدیق را می بیند که بر شانۀ دوستانش به سوی گورستان روان است.یک بار چپه می افتد، رویش را بر بالش می گذارد، پیش چشمش یوسف است، ” مجبور استم…مرا ببخش… من به خاطر تو رویم را سیاه می کنم که بلاگردان تو باشم… مرا دشنام بده. تفنگ را بگیر مرا بکش …..اگر مرا با گلوله زدی خونم را می بخشمت یوسف جان، به خاطر … به خاطر تو… “
روز را در همان اتاق ماتم می گیرد، فردا که در پیش روی دکانش می خواهد از پشت گادی پایین شود، از پشت سر، نزدیک گوش بنگی می گوید:« به یوسف بگو که مونسه خواهرش است».
بنگی حیرتزده دورمی خورد:« چی می گویی؟!»
« چیزی که گفتم … بگو مونسه خواهر توست.»
رنگ بنگی چنان سپید پریده که حاجی در بی گناهی و بی خبری او از قضیه هیچ شک نمی کند:«چی می گویی حاجی صاحب؟!»
«حوصلۀ گپ زدن را ندارم .برو بگویش که مونسه خواهر توست» .
و سوی دکان به راه می افتد .
بنگی دقایقی از همان بالای گادی، به تختۀ پشت اسب خیره می ماند و بعد، پایین می شود. همین که قدم به داخل دکان می گذارد، حاجی با صدای ملولش، به واقع تضرع می کند:« مرا تنها بمان، برو به یوسف بگو که از این معامله تیر شود، بگو حاجی خودش گفت که مونسه خواهر توست.»
لب های بنگی خشک و سپید شده اند. از دکان بیرون می شود.
راه خانه را در پیش گرفته، فکرهای تلخ آتشش می زند،”کل کار به خاطر دور کردن یوسف از مونسه بود، هه؟!.مگر چرا؟ برای چی؟ خیر گپ موتر و دالر هم یک گپ هوایی بود.”
دریافته که در آن معامله فریب خورده است.فهمیده است که خواب هایش تعبیرمطلوب نمی شوند. اسبش به میل خود قدم برمی دارد، بنگی قمچی و نعره های غضب آلود را از یاد برده است .گریه و فریاد در درونش جوش می زند.فکر می کند که از دلش خون قطره قطره پایین می چکد. ولینعمتش را با دست خود سبک و حقیر ساخته و خودش هم دیگر به نوایی نمی رسد.
به کوچه که می رسد یوسف تازه از خانه بیرون شده روانۀ بازار است. سرشار از خیالات شیرین، می گوید: « چطور پس آمدی بنگی؟ حاجی را رساندی؟»
صدای فروخوردۀ بنگی از بینیش می برآید:« هوم، رساندم ».
« مرا به شهر نمی بری؟»
«سوار شو معلم صاحب» .
یوسف در پشت گادی بالا می شود .یک کوچه را که در خاموشی طی می کنند یوسف بر شانه اش می زند:هه! امروز چی گپ است.چرتی معلوم می شوی.حاجی هم خوب نبود. خیریت است؟»
بنگی خاموش است. یوسف می گوید:« پرسان کردم، خیریت هست؟ »
بنگی یک آه می کشد:« چی بگویم.»
« بگو چی گپ است؟ مریض است؟»
« حاجی صاحب خوب نیست. از دیروز تا به حالا خون گریه کرده است »
«چرا؟ چی شده؟»
« از روزی که گپ عروسی تو در بین آمد حاجی در چرت بود . شب و روزش به چرت و سودا. امروز که طرف دکان می رفتیم، گفت:بنگی برای من دیگر راه نمانده، من باید خود کشی کنم. گفتم، چرا؟ خدا نکند .گپ چیست؟ مگر چیزی نگفت، آخر که قسم دادمش گفت :مونسه خواهر یوسف است. »
صدای مهیبی در گوش های یوسف می پیچد. فکر می کند که قلبش یک بمب پنهان در قفس سینه بود و انفجار کرده است:« ایستاده کن !»
گادی از حرکت باز می ماند .یوسف پایین می شود. با چنان حالتی سوی بنگی می بیند انگار تمنا می کند که بنگی بگوید،« شوخی کردم، این گپ دروغ است .» اما بنگی بی اعتنا به نگاه های التماس آمیزش، سر به زیر انداخته و می گوید:« حاجی بسیار زجرکشیده، اگر به دادش نرسی خود کشی می کند.»
یوسف چشم ها را می بندد و در یک حالت نیمه بیخودی لب هایش می لرزند:« بنگی ترا بخدا قسم،چی می گویی؟! »
« می دانم که تلخ است… مگر چی کرده می توانیم. حاجی هم جوان بود، خطا کرده مگر کاریست که شده.»
یوسف مثل آدم های مست، بی تعادل و سرگران به راه می افتد. کجا می رود؟ معلوم نیست.
فردا همین که حاجی از گادی پایین می شود یوسف به کنارش می رسد. .چشمان سرخ و پندیدۀ هردو گواهی می دهند که شبشان را با چشمان باز به صبح رسانیده اند. حاجی در دل با فریاد می گوید،”دروغ است فرزند، پدرت بیگناه است ” اما زبانش بسته است تنها آب در چشمانش جمع شده .لب های یوسف می جنبند: بنگی راست می گوید؟»
حاجی اشک های خود را با کف دست پاک می کند و سرخم وارد دکان می شود. یوسف بیشتر از آن ایستادن را صلاح نمی داند، به راه می افتد.
سوی خانه روان است. با خود فکر می کند که اگر این حقیقت را به مونسه بگوید، مباد که دل کم طاقتش از حرکت باز بماند .گناهی به آن گرانی را نمی تواند بر شانه حمل کند.با خوی تند و احساسات رقیقی که دارد، قبول مرگ برایش آسانتر از بردن این بار است.به نزدیکی های خانه که می رسد تصمیمش را می گیرد، بر پارچه کاغذی می نویسد،« مونسه، من به یک شهر بسیار دور می روم و شاید هرگز برنگردم. . ازطرف من آزاد استی. با هرکی ازدواج کردی برایت سعادت می خواهم. هیچ وقت منتظر من نباش.ترا مثل یک خواهر همیشه دوست خواهم داشت
برادرت، یوسف.»
خود را به پشت در وازۀ مونسه می رساند و تک تک می زند. برادر مونسه دروازه را بر رویش می گشاید. یوسف می گوید :«مونسه کجاست ؟»
« در خانه ».
«این کاغذ را برایش بده »
با عجله دور می شود .
.. فصل هشتم
وقتی محافظ دروازۀ شیخ، خبر آمدن مونسه را به داخل حرمسرا می برد، دل یغما به تپش می افتد. او فقط این را میداند که کوهی مانع وصلت شده ولی خبر ندارد که چی حیله یی به کار برده است. به دم دروازه می آید دست مونسه را می گیرد و بر خود فشار می آورد که لحنش دیگرگون نباشد:« چشمم روشن دخترجان ..چطور شد که یاد ما کردی، بیا ».
مونسه خاموش از دنبالش به راه می افتد .به حویلی درونی که داخل می شوند، رویبند چادریش را بالا می کند.موهایش آشفته است، لب های کبود و خون بسته اش دل یغما را تکان می دهد:« چرا دخترم، چی شده است؟ »
اشک و بغض پیچیده در گلو، مجال گپ زدن را از مونسه گرفته است.یغما سرش را بر سینه می فشارد،چشم های سرخ و پندیده اش را می بوسد :« گپ بزن دخترم،چی شده ؟»
مونسه ناگهان دست ها را دور گردنش حلقه می کند، صدایش از بغض، قطعه قطعه می شود، هکک می زند:« آمده ام که .. در حقم نیکی کنی .. به من… زهر بده … ترا به خدا مادر جان… ازم دریغ نکن …به من.. زهر بده» …
یغما دست بر دهنش می گذارد :« آرام باش دخترم،آرام!. چی کار شده آخر؟…گریه نکن، حرف بزن .دنیا به آخر رسیده؟! چی شده؟!. بیا گریه نکن بیا که برویم به بالا، بیا جان مادر، بیا».
از زینه بالا می روند. به اتاق یغما داخل می شوند. یغما چادریش را می گیرد و از اتاق بیرون می رود.سپارش چای و شربت می دهد و برمی گردد. به چهرۀ رنگ پریده و کبودی دور چشم های مونسه نگاه می کند. خاله لَوَنگ وارد اتاق میشود، پتنوس میوه و شربت را پیش روی شان می گذارد و می رود. یغما گیلاسی شربت می ریزد و سوی مونسه می گیرد :« از چهره ات معلوم است که چیزی نخورده ای.از پله ها بالا شده نمی توانستی. بگیر یک دو جرعه بنوش که حال به تنت بیاید ».
«نمیتوانم بی بی حاجی… نمی توانم …»
یغما گیلاس را بر زمین می گذارد .گیلاس خود را برمی دارد جرعه یی می نوشد و آرام می گوید :« دخترم، پدرت خوب است ؟»
مونسه اما یارای گپ زدن ندارد.
«برادرت، عمه ات،دیگر خویشاوندانت خوب اند؟»
سر مونسه شور می خورد.
یغما سر را کمی سویش پیش می برد:« پس چی کار شده؟… بگیر، این شربت انار حالت را جا می آورد.بگیر دستم را رد نکن .
مونسه گیلاس را می گیرد .یغما می گوید :«ببین دخترم.من نمی دانم که بر تو چی گذشته است اما این را می دانم که زنده گی هیچگاه بی حادثه نیست. اگر خیری هست، شر را هم به دنبال خود دارد.شادی انسان بی غم و الم، معنا ندارد اما خداوند خودش گفته که بعد از هر سختی وغم، شادی و گشایشی هم هست. حالا تو گیلاس شربتت را بنوش بعداً به من بگو که چی پیش آمده است. شاید بتوانم یک راه حلی جلو پایت باز کنم.اما گیلاست را سر بکش.در خانه کسی نیست.شیخ و امل به خانه یکی از دوستان رفته اند.
مونسه جرعه یی می نوشد، نگاهش به دیوار خیره مانده و با آواز لرزیده یی می گوید:« به تو گفته بودم که من، بچۀ همسایه مارا دوست دارم» .
« بلی بلی، گفته بودی .نامش یادم هست . یوسف، نه؟»
« همین یوسف مرا رها کرد و رفت. این هم کاغذی که به من نوشته است »
کاغذ رابه دستش می دهد. یغما پیام کوتاه یوسف را می خواند.لحظه یی خاموش به زمین نگاه می کند و بعد هم به سوی مونسه :« خوب، که رفت رفت، تو هم ازش برو. نخواست که باهم دوست باشید، نباشـید .مگر اشکالی دارد؟»
مونسه باید درد دل کند. باید بارغم دلش را سبک بسازد و گرنه منفجر می شود.صدایش از میان بغض متراکم گلو،به سختی راه می گشاید: « اما بی بی حاجی ..من… چی گناه……»
ولی مگر گریه و بغض مجالش می دهد. یغما دستش را دور گردنش حلقه می کند. سرش را بر شانۀ خود می گذارد:« شاید این جوان از اول دوستت نداشت ؟»
خلوت آن روز در خانه با یوسف، مثل شعلۀ گریزانی از همه ذرات وجود مونسه عبور می کند:« کاش مثل جانش دوستم نمی داشت» .
« خوب، حالا که رفت، برود به امان خدا! تو چرا این طور گریه می کنی؟…اتفاقی که نیفتاده؟ یعنی…؟»
از پایین افتادن سر مونسه، دل یغما می لرزد “خدا یا خیر!”
« باهم خلوت کردید ؟ یعنی اتفاقی برایت افتاد؟»
مونسه خودش مجال گپ زدن نمی یابد اما موج های دمادم اشک هایش زبان یافته اند. یغما به همه چیز پی می برد. هراسان می شود.”خدا یا من چی کردم؟! حالا به درد شیخ هم نمی خورد. در این سیاهی تعصب در کدام چاله خواهد افتاد.. تف بر من..تف!” گریه اش می گیرد، با هردو دستش بی اختیار از دو سو بر روی خود سیلی می زند، مونسه دستش را محکم می گیرد .:
« نا آرامت ساختم مادر. ببخش. اگر نمی آمدم، دلم می ترکید.»
سر را مثل کودکی خواب گرفته، بر شانۀ یغما می گذارد. یغما می گوید:« این موضوع را به کس دیگری هم گفته ای ؟»
سر مونسه به چپ و راست شور می خورد:«نی»
جلو چشمش نامۀ یوسف است که باز و بسته می شود” من ترا مثل یک خواهر دوست خواهم داشت” مونسه به پردۀ ارسی خیره مانده است. گل های لالۀ روی پرده، خار برآورده اند، در چشمش می خلند. نگاهش را از پرده بر می گیرد و بر حاشیۀ کنگره دار قالین گره می زند. خط های منکسر قالین، مثل دندانه های بُران اره، روانش را تکه تکه می بُرد…
یغما می گوید:« بیا که به تشناب برویم، رویت را یک مشت آب بزن، بیا.»
از دستش می گیرد و در تشناب به سر و رویش آب سرد می زند. شانه هایش را می مالد و خودش هم مثل مونسه گریه می کند..
به اتاق که برمی گردند، یغما از الماری، بوتل عطری را می گیرد و بر گردن و زیر گوش های مونسه می مالد و می گوید:« روزی که تو آن سبد آلو را روان کردی، فردایش شیخ این را به من داد که به تو هدیه کنم اما فکر کردم شاید هدیۀ یک مرد برایت خوش آیند نباشد. »
مونسه دیگر چیزی برای گفتن ندارد. دردهایش را برای یغما گریسته، کمی سبک شده است. دو شب را با چشم باز به صبح رسانده و فقط گریسته است، دیگر روی پاهایش نمی تواند بایستد.
وقتی از پله های زینه پایین می شوند، یغما آهسته می گوید:« سنگ صبورت من استم، پیش کس دیگری گریه نکنی که اگر با این چشم های گریان به سنگ و چوب هم نگاه کنی، رازت از پرده بیرون می افتد. فکرت باشد دخترم که زمانه بسیار هوشیار است.»
« دیگر گریه نمی کنم… راست می گویی مادر، گریه نمی کنم… اگر پدرم بفهمد…»
و باز سیلاب اشکش بی مهار می شود…
از خانۀ شیخ که بیرون می شود، بر عهدش ایستاده گی می کند، نمی گرید؛ چشمۀ اشک هایش خشکیده است.
به خانه که می رسد، به اتاق خود پناه می برد. دو شب گرسنه گی، دو شب بیدارخوابی رمقی در تنش باقی نگذاشته، سر را بر بالشتی می گذارد. کمی پستر خوابش می برد. …
بی حجاب در کوچه ها به راه افتاده .طالبان کاری به کارش ندارند .کوچه ها برایش ناآشنا اند. کوچه ها همه پر از گِل و لای؛ کفش هایش در گل بند مانده اند. در خانۀ سید مبین است.سید در کتابش می بیند و می گوید”یوسف زن گرفته.ترا خواهر خوانده است.”. یوسف را در کوچه ها یافته، مقابلش ایستاده و گریه می کند، می گوید،” تو به راستی رفتی؟به راستی مرا رهاکردی ؟ مرا خواهر خواندی .؟.. من با این تحفه ات کجا بروم ؟ “. با دست بر شکم خود می زند. دندان های یوسف تکیده اند. موهایش به سپیدی نشسته، خشمگین است اما گریان و پر گلایه می گوید،”از تن تو بوی عطر یاسمین برمی خیزد .این عطر را عرب ها به تو تحفه داده است.” فضا پر از عطر یاسمین است. بوتل عطر دستش را به دورمی اندازد اما فضا همچنان پر از عطر یاسمین است و مونسه می بیند که باز بوتل را در دست دارد. از آن جا پابه فرار می گذارد اما عطر مثل یک پارچه ابر فشرده، دنبالش می کند.مونسه چیغ می کشد.صدایی به گوشش می رسد”مونسه ! مونسه! “
در کوچه ها می دود و صدا هم از دنبالش می دود،”مونسه! مونسه!”با صدای بعدی از خواب بیدار می شود. پدرش از سفر برگشته در چوکات دروازه ایستاده است.مونسه در جایش می نشیند.پدرش می گوید:« بر سرت آفتاب آمده، نا آرام معلوم می شدی .دخترم. »
مونسه حس می کند که از تنش هنوز هم بوی عطر یاسمین برمی خیزد. با احساس نفرت از آن بوی، وارد تشناب می شود. تنش را صابون می زند. تخت سینه وگردن را کیسه می کشد. دیگر به سینه و کمر و سرین خود نگاه نمی کند. حس می کند که همین پاره های تن، دشمنان خونی او بودند. دندان هایش بر هم فشرده می شوند، مثل یک عقاب خشمگین بی اختیار چنگ می زند بر پستان های خود. ناخن های گلابی رنگش بسیار زود سرخ می شوند. با دست دهن خود را می بندد که صدای فق فق گریه به گوش پدرش نرسد.
.
صبح است. کوهی در مهمانخانه نشسته و بندهای بوتش را می بندد. رو به رویش بنگی یک زانو را خوابانده و زنخش را بر زانوی ایستاده اش گذاشته چرت می زند .پشت عرق کرده اش به دیوار اتاق چسپیده. کوهی می گوید :« من فردا باز به تاشکند می روم. موتر تو یکی دو هفته بعد حتماً می رسد برای حاجی یک گادیران پیدا کن. »
بنگی زنخش را از سر زانو بردامی دارد. چشم هایش سرخ و خسته اند:« مرا تیر از آن موتر آمرصاحب، در خانۀ حاجی خون می جوشد. چند روز است که من نان خوردن شان را ندیده ام. گپ من و خودت چیز دیگر بود، چرا یک دفعه این طور شد. کجا رفت یوسف. مُرد، زنده شد، چی شد؟ کُل شان ماتم گرفته اند.»
کوهی چی گفته می تواند؟! هم بیشتر از او خسته است و هم بیشتر از او عذاب می کشد: « بنگی، اگر به همین حیله یوسف را از مونسه جدا نمی کردیم یوسف کشته می شد. می فهمی؟ کشته می شد. دیده می توانستی که جنازۀ یوسف را مثل جنازۀ صدیق به خانه بیاورند؟»
« خیر چرا به من حقیقت را نگفتی آمر صاحب؟ می گفتی که قصه از این قرار است که من هم می فهمیدم.»
« که می گفتم باز تو این کار را نمی کردی. احساساتی می شدی، مثل همین حالا. تو خوش باش که یوسف را از چنگال مرگ گرفته ایم. »
بنگی یک اف دراز می کشد:« یارا که یک تفنگ و یک شاجور در دستم می بود یک سی تای شان را درو می کردم که آتش دلم خنک می شد.»
« دل من هم همین را می خواهد بنگی مگر این ها سی نفر نیستند، سه صد هم نیستند، سه هزار آدم وحشی استند. تو حوصله کن، اگر روزش را خدا آورد باز خواهد گفتی که آمر نامرد نبود. من و تو هم از روی هوس و اختیار به این کار تن نداده ایم. نمی فهمی که ما در چنگال چی کسانی قرار داریم؟! از بد بدترش توبه بنگی! حالا دیگر گپ از گپ گذشته، پشیمانی فایده ندارد. من صبح می روم، اگر کدام وظیفه برایت می سپارند، کارت را پیش ببر، صدایت را نکشی، فقط روزشماری کن و ببین که قسمت چی می کند.»
بنگی باز بی اختیار اُف می کشد:« امروز مونسه پیش مادر یوسف آمده بود، شناخته نمی شد.»
حوصلۀ کوهی دیگر به سر رسیده است :« برای هر مُرده که آدم گریه کند، کور می شود. من و تو هم به اختیار کس دیگری نفس می کشیم.اگر بوی ببرند که از کار خود پشیمان استیم، والله اگر روی آفتاب صبح را ببینیم . من کمتر از تو نا آرام نیستم اما چاره چیست؟ من و تو یوسف را ازمرگ نجات داده ایم. باز می گویمت که این بی پدرها بر کسی دل نمی سوزانند. به مجردی که بفهمند پشیمان استیم، اول من و ترا می کشند، باز یوسف را و باز اولادهای مرا. به این گپ ها فکر کرده ای تو؟»
بنگی خاموشانه به زمین نگاه می کند، کوهی می گوید:« من به دیدن کسی می روم.»
بنگی زود برمی خیزد. هردو به حویلی می برآیند. معصومه سر را از دروازۀ آشپزخانه بیرون می کند :« چای نخورده برآمدید؟.
بنگی یک سلام زیر زبانی می دهد و سوی دروازۀ حویلی روان می شود. کوهی از دنبالش صدا می کند :« بنگی خیر بیا چای را خورده برو.»
بنگی می گوید:« اگر چای می خوری برو بی غم چایت را بخور آمرصاحب، من همین جا استم .سرم کمی درد می کند، چای نمی خورم.»
« خیر تو برو، من پسانتر می برآیم» .
بنگی می رود. کوهی به این فکر می افتد که اگر بنگی زیر تاثیرعواطف، نزد کسی دهن باز کند، چی خواهد شد. به اتاق برمی گردد و به یغما زنگ می زند.صدای یغما را می شنود:«بلی ».
« یغما خانم سلام .می خواستم بگویم که من فردا رفتنی استم».
« بلی می دانم، برایت حوصله می خواهم .مشکلی که پیش نیامده؟»
کوهی صدایش را پخچ می سازد. از ارسی به حویلی نگاه می کند که به گوش معصومه نرسد:« مشکلی پیش نیامده اما این بنگی آدمی چرسی و حراف است وضع روانیش هم چندان مناسب نبود. گفتم شما را در جریان قرار بدهم.»
ـ یعنی می گویی چی کنم من؟»
« اگر می شود که او را هم همراه خود ببرم.»
« به روسیه؟»
« یا به تاشکند می برمش یا می مانمش در سرحد، پیش افغانها.»
« خیر تو یک لحظه صبر کن که من بپرسم.»
کوهی تیلفون در دست، منتظر پاسخ می ماند. تیلفونش که زنگ می زند، دل او بی جهت می تپد:«بلی.»
یغما می گوید:« این حالت ها طبیعی است. تو به کارت برس، می گویم که به طریقی مراقبش باشند. استاد برایت یک چیزی هم گذاشته از سفر که آمدی باز می دهمت »
«چیست بی بی حاجی؟»
« یک بسته پول است. شاید معصومه خانم ضرورت داشته باشد. شما که مدرک دیگری ندارید.»
« کاش به جای آن بسته یک جام شُکران می بود.»
«چرا؟»
« چرا ندارد بی بی حاجی، شوخی نیست، من مرتکب سه …قتل…»
یک لحظه سکوت است. یغما می گوید:« هه؟.. چی شد آقا کوهی؟ گریه میکنی؟!»
صدای کوهی خفه شده، یغما می گوید:« آقا کوهی، به دور و برت ببین، من و تو هردو در دریای آتش شناور استیم. اگر تو می سوزی من هم از شادی در پرواز نیستم. مرا هم سنگ به حساب نیار. آقا کوهی، التماس می کنم موقعیت هردوی ما را در نظر داشته باش. حکم مرگ من و تو در دست شان است.»
صدای کوهی شکسته و حزین است:« دریای آتش از تو دور باشد اما من فردا از آمودریا می گذرم، دعا کن که به موج هایش دل نسپارم… از آدمیت خالی شده ام بی بی حاجی.. من سه تا آدم کشته ام، سه تا آدم بی گناه را. چقدر ساده لوح بودم که گفتم مرا به جبهۀ جنگ روان نکنید. خیال کرده بودم که آدم ها فقط در جبهه کشته می شوند. »
« ببین آقا کوهی، ما در موقعیت بدی قرار داریم. می ترسم این نارضایتی ها بیشتر شوند. تو که مرتکب کدام جرمی نشده ای. هرچی کرده ای به هدایت دیگران کرده ای. باز تو که در گذشته هم آدمی از پا افتاده نبودی. مسؤولیت های آن وقتت هم سنگین بودند، از این مجبوریت ها حتماً برایت پیش آمده اند.»
« بی بی حاجی، دایرۀ نارضایتی هایم شاید وسیعتر شده بروند ولی اگر انکار نمی کنم و اگر گپ دلم را می گویم، به تو می گویم.این درست که من در نظام قبلی آدمی از پا افتاده نبودم و این گونه کار ها را شاید انجام داده باشم ولی تا به این حد احساس نارضایتی نکرده بودم چون در آن نظام، نظر من هم در مواردی جایی را می گرفت. خودم در یک محدودۀ کوچک و تنگ آزادی عمل داشتم ولی حالا تنها فرمان می برم.»
یغما می گوید:« که برگشتی گپ می زنیم. به معصومه بگو که یک آشک مزه دار پخته کند، گپ های مارا همان وقت می گوییم. تیلفون زیاد مصروف شد. منتظر تیلفون استاد استم. »
کوهی می گوید:« دیگر کدام گپی ندارم، دلم تنگ بود، یک نفس تازه کردم. می دانم که از این گونه گپ ها برایم سند محکومیت نمی سازی.»
« نه، هرگز و تو هم این را باید دانسته باشی.»
« پس اگر زنده برگشتم چی بیارم برایت؟»
« چی پیدا می شود؟»
کوهی می خندد. یغما می گوید:« خوب شد که خندیدی اما نگفتی که چرا خندیدی؟»
«هیچ.»
« اگر علتش را نگفتی به دل می گیرم.»
« به دل نگیر بی بی حاجی، نمی خواهم بی ادبی تلقی شود.»
«نمی شود.»
« می خواستم بگویم به جایی که من می روم فقط یگان عطر درجه دو ولی زن های مقبول و درجه یک پیدا می شوند. »
یغما هم می خندد:« مبارک خودت باشند، به درد من نمی خورند. برایت سفر خوش می خواهم.»
.
***
میان یوسف و مونسه یک درۀ بسیار ژرف دهن گشوده است؛ حالا خواهر و برادر شده اند و این برادر هم معلوم نیست که به کجا رفته است.در خانه های شان خون می جوشد، عزا گرفته اند ولی استاد شادمان است. وقتی یغما این خبر را به استاد آورده ، استاد از خوشی انگشتر زمرد دستش را به انگشت یغما کرده گفته است،” این انگشتر مردانه است، به هرکی می بخشیش اختیار داری ولی یک الماس به بزرگی الماس کوه نور، قرضدارت می مانم”.اما دو روز بعد که خبر تلخ برباد رفتن دفینۀ مونسه را شنیده، از آسمان شادی بر خاک سیاه فرود آمده و درهم فشرده شده است. دو شبانه روز خون دل خورده و به این نکته اندیشیده که اگر شیخ به این آرزو نرسد، دیگر هیچ نیرویی از رفتن بازش داشته نمی تواند. فکر کرده است که شیخ یا به سودان می رود یا شاید هم به عراق؛آنهم چنان با دلشکسته گیی که نیروی جهاد را در درونش می خشکاند. حساب های بانکی شیخ در حال بسته شدن اند و این کمبود را تنها حاصلات خشخاش می تواند جبران کند. یک بار گفته است”نی، یک دختر عفت باخته را به شیخ روادار نیستم. وجدانم را چطور راضی ساخته میتوانم…” باز که خوب سنجیده، گفته است،”رفتن شیخ از این سرزمین برابر با پراگنده گی جهاد است حتماً این را خدا برمن می بخشد، پس خدا که می بخشد من کی استم که سخت بگیرم؟! اگر ضرور باشد شیخ هم باید قربانی بدهد…” سر انجام به این نتیجه رسیده است که در توکل به خدا، اقدام کند. در اسلام آباد به یک دوست طبیبش وظیفه سپرده است که کسی را برای پرده پوشی این مصیبت پیدا کند.
حالا انتظار سه روزه اش به پایان رسیده است ولی چون پاسخی نگرفته، بی طاقت شده و به خانه اش زنگ زده اما تیلفون دوستش جواب نمی گوید. برای سومین بار که زنگ می زند، بخت یاریش می کند، صدای زنی برمی خیزد. استاد می گوید:« سلام خواهر».
ـ«سلام.«
ـ« داکتر امامی هست؟»
« شما؟»
«بگویید یک یارش می خواهد گپ بزند.»
صدای امامی زود به گوشش می رسد: «بلی!»
استاد می گوید:« به گمانم که خبرهای خوش نداری؟»
« چی حال داری یار، در چی عذاب مانده ای که نه شب می شناسی و نه روز.»
« این گپ برای من ارزش حیاتی دارد امامی. یک مژده بده که از چنگال عذاب دوزخ رها شوم. میان شعله های آتش ایستاده ام.»
« تشویش نکن. با داکتر نگینه گپ زدم، راضی ساختمش، می آید اما مصارفش بلند است. رفت و آمدش شاید یک هفته را در بر بگیرد. در این مدت او مجبور است که کلینیکش را ببندد.»
«راضی نگاهش می کنیم، از این بابت اطمینانش بده. اما چرا به من خبر ندادی؟ بسیار بی صبرانه منتظر تیلفونت بودم.»
«همین امروز صبح همراهش گپ زدم . ده دقیقه پیش به خانه رسیدم »
«تنها می آید؟ »
« نی، یک مرد همراهیش خواهد کرد اما از پیشاور به بعد باید از طرف شما رهنمایی شود.»
« نپرسیدی که چی تخنیکی به کار می برد؟»
« من هم مثل تو آدمی کنجکاو استم، پرسیدم. این عمل همان «هیمنورافی» است.»
استاد می خندد:« من دیگر طبیب نیستم، همه چیز را فراموش کرده ام. یک توضیح مختصر بده که خاطرم جمع شود.»
« توضیح این گپ به تو،در واقع زیره به کرمان بردن است. »
« گفتم که من دیگر طبیب نیستم.»
امامی می گوید:« در این روش از یک غشای بدون جریان خون استفاده می شود. غشا از یک کپسول ژلاتینی ساخته شده که دارای خون مصنوعی است. این عمل حد اقل پانزده بیست روز قبل از ازدواج باید انجام گیرد. این کار را حالا در بسیاری کشورهای اسلامی انجام می دهند ولی غیر قانونی است. حتی در امریکا هم در کلینیک های شخصی انجام می شود.»
« داکتر نگینه چی وقت حرکت می کند؟»
« سه چار روز بعد او برای اشتراک در یک سمینار به لندن می رود. شاید یک هفته در لندن بماند بعد از آن هر وقتی که تو گفتی می تواند بیاید.»
« خوب است. تا برگشتش از لندن ما خود را آمادۀ استقبالش می سازیم ولی ما در این جا وسایل نداریم. و این کار هم باید در یک خانه انجام شود. مسألۀ انستیزی چطور می شود؟»
« تشویش ندارد. این عمل هم به صورت بی هوشی کامل و هم به صورت بیحسی موضعی انجام می شود.»
« یعنی من امیدوار باشم که اشکالی پیش نمی آید؟»
« از نظر مسلک که دشواریی وجود ندارد ولی مسایل امنیتی بر دوش شماست.»
به امید کامیابی های همدیگر، وداع می کنند. استاد به یغما اطلاع می دهد که فردا باهم می بینند.
***
رستورانت خلوت است. کوهی و گریگوری منتظر کسی استند و کباب مرغ می خوردند. دو زن جوان برای جلب توجه شان، یگان بار سوی کوهی می بینند، می خندند و باز سرگوشی با هم چیزی می گویند. گریگوری اما این خنده ها را نمی بیند؛ پشتش سوی آن هاست.
کوهی که به تاشکند می آید، در خانۀ زنی با نام لاریسه زنده گی می کند. اسناد هویت تاجیکی و ازدواج با این زن را پولیس برایش جعل کرده است. در بیرون از خانه، همین گریگوری همراهیش می کند و مراقب است که شکار کدام باند دیگر نشود چون حالا ده ها حلقه و دستۀ مصروف به قاچاق را سازمانهای امنیتی حمایت می کنند. رقابت های خونین این گروه ها زنده گی مردم را نا امن ساخته . باندی را که سرگی ساخته تازه کار است و قاچاق هیرویین هم کار سنگین و نان آوریست که هر گروه و دسته به آن دسترسی ندارد. گریگوری اجنت پولیس است و وظیفه دارد دو صد کیلوگرام هیرویینی را که کوهی به تاشکند رسانده، به ماسکو انتقال بدهد. برنامۀ شان این است که مواد را به کمک چند نفر از میخانیک های ورکشاپ ترمیم ریل، در یک واگون جا سازی کنند اما هنوز مصروف چانه زدن با سرمیخانیک ورکشاپ استند، او قبول نکرده است.
در سفرهایی که کوهی به تاشکند می کند، یک طالب و یک عرب هم با او همراه می باشند. برای آنها یک خانۀ جدا گانه گرفته اند و دو زن هم در خدمت شان است که با شهر و بازار آشنای شان بسازند.
کوهی و گریگوری آخرین گیلاس ودکا را که به سلامتی یکدیگر سر می کشند ولیری وارد رستورانت می شود. راست می آید به میز آنها.گریگوری چوکی کنار خود را برایش پس می کشد:« بشین، خدا نکند که بگویی نشد.»
ولیری نفس تازه می کند، می گوید:« قبول نکرد.»
« از گپ هم خبر شد؟ »
« گپ را سربسته طرح کردم، گفتم که در یک کار بسیار آسان ولی غیرقانونی، همکاری کن اما نپذیرفت.»
« نمی شود که درغیاب او کار را انجام بدهید؟ »
« می شود، من هم حالا با تو موافق استم. کار را باید درغیاب او انجام بدهیم اما باید یک کاری کنیم که برای دو سه روز او بر سر کار نیاید. او که نباشد به جایش من کار می کنم.»
« خانه اش را بلد استی ؟»
«نی.»
«همکارانت هم ندیده اند؟»
« نمی دانم.»
« خیر چطور پیدایش کنیم؟»
« تیلفون خلانه اش را دارم.»
« هی! تو هم گپ اول را در آخر می گویی. یک تیلفون بزن اگر وقت داشت امشب پیش من بیارش.»
ولیری سوی میز پیشخوان می بیند و از جا برمی خیزد. گریگوری می گوید:
« تیلفون می خواهی؟»
« هان ، همین حالا در خانه است.»
« بشین من تیلفون دارم.»
و تیلفونش را از جیب بیرون می کند. ولیری با واسیلوویج گپ می زند و قرار ملاقات می گذارند: ولیری می رود، کوهی می گوید:« پس با یک آدم بد خوی کله شق طرف شده اید.»
« آخر می پذیرد ولی من اول باید از طرف تو خاطرم را جمع کنم. روی پیشنهاد من فکرهای آخرت را کردی ؟»
کوهی پوزخند می زند:« باور کن اگر یک بار هم به آن فکر کرده باشم چون هنوز خیال می کنم که تو مرا امتحان می کنی.»
« من چرا ترا امتحان کنم؟»
« حتماً همین سروران عرب من از سرگی خواسته اند که صداقت مرا امتحان کنند.»
گریگوری آرنج های دستش را بر میز می گذارد، سر را پیش می برد:« من از تو چیز زیادی نمی خواهم. جنس اربابانت را که می آوردی چند کیلو هم برای من بیار. نمی گویم که از مال آن ها بگیر و به من بیار، نی، از مردم بخر. هم پول مواد را می دهم و هم در مفاد شریک باش. من خبر دارم در خانه های همین مردم سرحدی که تو همراه شان داد و گرفت داری، هزار هزارکیلو گرام جنس افتاده است. من زیاد نمی خواهم، ده کیلو و بیست کیلوگرام بیار و پولت را بگیر. زیادترش را من هم آب کرده نمی توانم.»
« اما تو حتماً نمی فهمی که در خانه های مردمان سرحدی تنها تریاک پیدا شود. آنها دستگاه تولید هیرویین ندارند. این هیرویینی را که من می آورم از دست عرب ها به دستم می رسد. آنها هم از قندهار می آورند. »
گریگوری بینی پهن و شکسته اش را می خارد، فکر می کند و باز می گوید:« این بار ده کیلو پودر بده، بار دیگر، تریاک بیار. در ترکمنستان نفر دارم. در یک روز آبش می کند.»
کوهی می خندد. گریگوری ابروها را بالا می اندازد: «چرا خنده کردی؟ ریشخندم می کنی؟»
« نی جای ریشخندی نیست. گیرم که مسألۀ امتحان هم در میان نباشد و من هم با تو موافق باشم، چی تضمینی وجود دارد که مرا فریب نمی دهی؟ من پولم را چگونه از تو حصول کنم. برایت جنس بیارم، شاید بگویی حالا پول ندارم، دفعۀ بعد که آوردی همه پولت را یک جا می دهم. بار دیگر همی طور …به گریبانت دست انداخته نمی توانم ، از مشت هایت می ترسم. باز آن وقت من چی کنم؟ بروم به پولیس مراجعه کنم ، بگویم این جناب پول تریاکم را نمی پردازد؟! همین طور کنم؟ »
گریگوری با رضایت لبخند می زند:« اگر این سوال را نمی کردی می فهمیدم که با آدم بی عقلی طرف استم. اگر ضرورتش پیش آمد و امکانش هم میسر شد، یک تضمین قیمتی در اختیارت قرار می دهم.»
« خوب است اما این بار چیزی داده نمی توانم. منتظر باش بار دیگر که آمدم برایت تریاک می آورم.این بار نمی شود، یک گرامش راهم حساب می گیرند.»
آفتاب نشسته است که از رستورانت بیرون می شوند و در موتر گریگوری به خانه یی می روند. گریگوری موتر را داخل گاراژ می برد و در منزل دوم یک بلاک، قفل دروازه یی را می گشاید. بوی نم در دهلیزخانه محبوس مانده است.گریگوری می گوید:« در این جا کسی زنده گی نمی کند. یگان وقت اگر کدام زن زیبا به چنگم افتاد، همین جا می آورمش. در وقت ضرورت می توانی ازش استفاده کنی.»
سالون خانه بی نظم است. کوهی برای گریز از پرگویی های گریگوری به سراغ تلویزیون می رود. روشنش می کند ولی گریگوری رها کردنی نیست، وسواس دارد:« تو تا هنوز برای بیرون کشیدن خانواده ات فکری کرده ای؟»
« نی، اصلاً به فکر فرار دادن خانواده ام نیفتاده ام. من از همکاری با عرب ها و طالبان راضی استم. من نمی توانم برای چند دالر موهوم، خانواده ام را به دهن توپ عرب ها بسته کنم.
« اما تا جایی که من خبردارم، تو یک کمونیست بودی، باطالب و باعرب ها جور آمده نمی توانی؟»
« کمونیست بودم و دشمن شماره یک ما هم امریکا بود، حالا که از دست و پا افتاده ایم آن دشمنی را در برابر امریکا، همین عرب ها و طالبان پیش می برند.»
زنگ دروازه صدا می کند .گریگوری برمی خیزد، می رود و چون برمی گردد ولیری و یک مرد سر سپید لاغر اندام، از دنبالش اند .سلام و احوالپرسی.و می نشینند. مرد مو سپید یک کلاه کارگری بر سر دارد. ولیری رو سوی گریگوری می کند:« این همان واسیلو ویچ است که می خواستی همراهش گپ بزنی.»
گریگوری قوطی سگرتش را از روی میز برمی دارد، سوی واسیلوویچ می گیرد. واسیلوویچ سگرت را می گیرد و روشنش می کند. گریگوری می گوید:
« ما یک کار کوچک داریم، به ما کمک کن .»
واسیلوویچ دود سگرت را از دهن و بینی بیرون می فرستد، می گوید:« چی کاری؟ من به ولیری گفته ام که از کارهای غیرقانونی می ترسم. کار شما چیست؟»
« می خواهیم که تو چشمت را ببندی و نبینی که ما چی می کنیم. »
و به ولیری می گوید:
« با تو دیگر کاری نداریم. تو می توانی بروی. شاید واسیلوویچ از تو شرم می کند.»
ولیری که از جا برمی خیزد واسیلوویچ هم بلند می شود:« مسالۀ شرم و حیا در میان نیست.من در چهل و هفت سال مدت کارم دست به عمل خلاف نزده ام، امروز در این آخرعمر هم هیچ حاضر نیستم که برایم درد سر خلق کنم. از قانون می ترسم. »
گریگوری می خندد:« تو بشین، یک گیلاس باهم می زنیم.کاری را که ما برایت در نظر گرفته ایم آن طور نیست که تو تصور می کنی.»
واسیلوویچ دوباره می نشیند. ولیری دست به وداع بلند می کند و می رود.
گریگوری می گوید:« در تمام عمرم آدمی به سرکشی تو ندیده بودم.تو اولین کسی استی که از پول بدت می آید.»
واسیلوویچ می خندد:« در جوانیم شما مردم کجا بودید که پول تان به دردم می خورد .حالا چی کنم با آن پولی که به من می دهید .زنم مرده، دخترم رفته به خانۀ شوهرش، تنها من استم و یک پشک پیرم که حتماٌ او هم پیشتر از من خواهد مرد .»
.گریگوری می رود، یک بوتل ودکا و سه گیلاس از آشپزخانه می آورد و بر میز می گذارد، برای همه می ریزد. گیلاس خود را برمی دارد. دیگران هم گیلاس های شان را برمی دارند و سر می کشند. گریگوری می گوید:« فکر نکنی که ما جایی را به آتش می کشیم یا قصد کودتا داریم. کاری را که ما می کنیم یک کار معمولی و پیش پا افتاده است.ما در یکی از واگون ها پودر بار می زنیم، تو در این کار با ما اشتراک نکن، فقط چشمت را ببند و پشتت را سوی ما کن. حق السکوت بگیر و زنده گیت را سر به راه بساز. دوران کمونیزم و کمونیزم بازی ها هم پایان یافته. کمونیزم را در کرملین در کنار لنین دفن کردند. حالا هر کس به فکر خوشی خود و خانواده اش است.از کریموف گرفته تا مستخدم پشت دروازه اش، فکری ندارند غیر از پر کردن جیب های شان.»
واسیلوویچ سکوت کرده است. گریگوری می گوید :« آیا درست نمی گویم؟ همین طور نیست ؟»
لب های واسیلوویچ به تبسم باز می شوند:« مساله بر سر مرگ یا زنده گی کمونیزم نیست .این که کمونیزم را مثل یک مرده در قبر گذاشتند یا مثل یک ریشه در زیر خاک پنهان کردند، من چیزی نمی دانم. فاجعۀ اصلی این است که این کمونیزم لعنتی مرا در قالبی ریخته که در شست و دوساله گی نمی توانم بشکنمش و ازش بیرون برآیم .نمی دانم مرا فهمیده می توانی یا نی. من ناخود آگاه فکر می کنم که یک کسی در درونم نشسته و هرلحظه مراقبم است.»
لحن گریگوری تمسخر آمیز است:« حتماٌ وجدان است. »
شانه های واسیلو ویچ بالا می روند:« نمیدانم،.شاید ترس باشد، شاید وجدان باشد یا شاید وجدان همین ترس باشد. نمی دانم.»
دست های زمخت خود را برای نمایش روی میز می گذارد:« برای من کمونیزم یعنی کار، یعنی فقط یک لب نان، یعنی سیاهی تیل و گریس و این سیاهی از طریق این دست های بی صاحب، در همه ذرات وجودم ته نشین شده، رگ و ریشه ام را کارگری بار آورده است. شست و دوسال با افسانۀ انقلاب به خواب رفته ام. شست و دو سال با بلند گوی انقلاب از خواب برخاسته ام.تمام تارهای جانم، تمام سلول های وجودم را یک ترس انقلابی پُرکرده است. خودت انصاف کن..در این سن وسال، با این شانه های خمیده آیا می توانم با لشکر ترس درونم بجنگم؟ نه نه، نمی توانم .تو هم اگر به جای من می بودی نمی توانستی،. یقیناً که نمی توانیستی »
الاشه های گریگوری شور می خورند، ظاهرش آرام ولی لحنش آمیزه یی از تضرع، تحقیر و وسوسه است:« وقتی به آستین شاریده و جیب خالیت می بینم، باور می کنم که یک کارگر شریف ولی سخت خوشباور استی. انقلاب را برایت تخت آرام شاهی تعریف کردند که تو بر آن تکیه می زنی اما دیدی که کسان دیگری بر آن تحت جلوس کردند و تخت هم بار شانه های تو شد که مثل قاطر بارکش، از سر پیچ های دشوار گذار، به خیر و سلامت عبورش بدهی. ما نمی گوییم که واسیلو ویچ، بیا آدم بکُش. نمی گوییم که جایی را به آتش بکش ،نه، آدم نکُش، بیا زنده گی کن .در این آخر عمر، مثل یک انسان زنده گی کن.هم خودت زنده گی کن وهم دست یک چار آدم از پا مانده را بگیر . فراموش نکن که آدم یک بار به دنیا می آید، فقط یکبار.»
واسیلوویچ پاها را دراز می کند.سوی کفش های زمخت و بد شکل خود می بیند و تبسم می کند :« اگر می گفتی که واسیلوویچ بیا به مزرعۀ کچالو می رویم، در کار داوطلبانه اشتراک می کنیم .می گفتم، برویم که اگر چیز دیگری به دست نیامد، اقلاً با جیب های پُر از کچالو که به خانه بر می گردیم مگر تو واگون را زهر بار می زنی و به من می گویی که چشم هایم را ببندم. من دختر دارم، نواسه دارم، از کجا معلوم که این زهر نصیب آن ها نشود.
گریگوری با لبخند مرموزی سویش نگاه می کند. واسیلوویچ می خندد:« حتماً می گویی که عجب آدم نادانی استم، نی؟!»
« نمی گویم که آدم نادانی استی، می گویم آدم ترسویی استی .»
« پنهان نمی کنم .قبلاً هم گفتم که می ترسم. من به ولیری گفته بودم که حاضر نیستم این گپ ها را بشنوم .لی باز مرا فریب داد و این جا آورد. از خیر همکاری من بگذرید.»
دست گریگوری به جیب بغل می رود، می گوید:« می دانی که همین لحظه در دستم چی باشد؟»
از خاطر واسیلوویچ می گذرد که شاید تفنگچه باشد اما چیزی نمی گوید، تنها رنگش کمی می پرد. گریگوری دستش را بیرون می کند، کارت هویتش را بر میز می گذارد :« نترس. پولیس و کا. جی. بی، در پشت سرت استند. من حمایتت می کنم. یکی از این کارت ها را هم نصیب می شوی ».
واسیلوویچ نگاهی به کارت روی میز می کند، یک نگاه زودگذر هم سوی گریگوری و باز در دیوار مقابلش به نقطه یی خیره می ماند. سکوت سنگینی بر فضای اتاق چیره می شود. گریگوری دست می برد قوطی سگرتش را از روی میز برمی دارد .واسیلوویچ هم چشم از دیوار برمی گیرد و اشکی را که در چشمانش جمع شده، پیش از فرو ریختن، باکف دست پاک می کند. گریگوری می خندد :« گریه می کنی که چرا کا.جی. بی، سر از یخن مافیا بیرون کرد؟!»
واسیلوویچ از قوطی سگرت روی میز، دودانه سگرت می گیرد، در جیب میگ ذارد و از جا برمی خیزد :ن این دو تا را پیش از خواب می کشم.»
گریگوری دستش را می گیرد و دوباره برجا می نشانش :« بشین. دیگر ازاین حرف ها نمی زنیم.»
می رود، از پشت تلویزیون،ویدیوکمره را می گیرد، در کنار تلویزیون قرارش می دهد و روشنش می کند. خودش در کنار واسیلوویچ می نشیند. دست بر شانه اش می گذارد و با لحن محبت آمیزی می گوید:ن من به تو تبریک می گویم. تو برندۀ مدال صداقت می شوی. ما به تو خیانت به قوانین وطن را پیشنهاد کردیم ولی تو نپذیرفتی.»
واسیلوویچ با تعجب یک بار سوی کوهی و باز سوی گریگوری می بیند، شانه ها را بالا می اندازد:« به گمانم با همین یگ گیلاس مست شدی؟»
گریگوری برمی خیزد، پیشانیش را می بوسد، به آشپزخانه می رود و چون برمی گردد، یک دستش را در پشت سر پنهان کرده است. یک گام دورتر از واسیلوویچ می ایستد:« آمریت محل کارتو، یک جایزه خوب و مناسب برایت تهیه کرده است، اگر گفتی که چیست، یک جایزه هم من می دهمت.»
واسیلوویچ تبسم می کند، دستش را از سر شوخی بر پیشانی می گذارد که چرت بزند اما گریگوری زیاد منتظر نمی شود، دست پنهانش بالا می رود و همراه با یک میلۀ براق آهنی به شدت پایین می اید. یک واخ خفه از گلوی واسیلوویچ بیرون می پرد و سرش به پایین خم می شود. ضربه های بعدی را، خاموشانه و بی صدا تحمل می کند. زنخش بر قفس سینه اش چسپیده است.
کوهی قبض روح شده، نمی داند که خواب است یا بیدار. مرگ و آدمکشی را زیاد دیده اما قساوت قلب و خشونت را به این پیمانه، تازه تجربه می کند .
خون در گریبان واسیلو ویچ گم می شود. گریگوری به رنگ پریدۀ کوهی می بیند و مثل این که صرفاً در درامه یی، نقش بازی کرده باشد، خونسردانه می گوید:« این همان تضمینی است که می خواستیش. همۀ این صحنه بر روی نوار ضبط شده است. می بینی که کمرۀ من قدیمیست، این نوار را مستقیماً در ویدیو دیده می توانی. هر سه ما در نوار استیم، نوار را در اختیارت قرار می دهم. به میل خود مونتاژش کن. هر گاهی که از من غلطی دیدی، در اختیار پولیس قرارش بده.هرجا باشم دستگیرم می کنند ولی باید فهمیده باشی که اگر تو به قولت وفا نکردی…بیشتر چیزی نمی گویم، تنها این قدر بدان، که من دوستان فدایی زیادی دارم.هم در دستگاه پولیس و هم در بین لاشخوران.»
نوار را از کمره بیرون می کند و به دستش می دهد:
« کمرۀ من قدیمی است، مستقیماٌ در کست ویدیویی ضبط می کند .می توانی امتحانش کنی. »
کوهی با چشمان آگنده از ترس و حیرت، نگاهش می کند اما گریگوری بسیار بی اعتنا مثل اینکه گره کوری را بی زحمت دندان، با سرانگشتش باز کرده با شد، با خودستایی جاهلواری، می گوید: « میبینی که کلۀ اوپراتیفی من چی خوب کار می کند ! با یک تیر دو نشان زدم.هم مانع را از سر راه دور کردم و هم برای تو تضمین مطمین به دست آوردم .از این لحظه به بعد من و تو دو برادر و دو همکار صادق استیم. غلطی و خیانت را هیچکدام ما تحمل نمی کنیم، نه؟!»
گیلاس ها را پر می کند، می گوید :« یکی دو تا ضرور است، ترس را زایل می کند.»
کوهی یک کالبد بی روح است. با پاهای لرزان از جا برمی خیزد به مشکل می گوید:« فکر نمیکنی که در محل کار دشواریی ایجاد کند؟»
« بر عکس، وقتی از کشته شدنش خبر شدند، یک کارگر دیگر را به جایش مقرر می کنند تا مقرری کس دیگر، خود ولیری و آن کارگر دیگر،کار را انجام می دهند. ولیری به خاطر گرفتن پول بیشتر، کار را مهم جلوه می دهد و گرنه کاری بسیار مشکل هم نیست.»
نعش را در یک خریطۀ سیاه پلاستیکی پیچ می دهند.در دمدمه های صبح با نوک پنجه از زینه ها پایینش می برند، در تولبکس موتر جایش می دهند و حرکت می کنند.
در جاده های خلوت شهر چندین بار تا و بالا می روند تا محلی مناسب به گیرشان می آید. در گوشۀ یک پارک خلوت، موتر را زیر درختی توقف می دهند. نعش را شتابزده به زیر درختی رها می کنند و می گریزند.
صدای دهها موتر پولیس در گوش کوهی پیچیده است. وارخطا به پشت سر می بیند اما جادۀ پشت سرشان خلوت است و پایه های چراغ برق به سرعت از جلو شان، به عقب می دوند.
در یک خیابان خلوت، کوهی از موتر پیاده می شود. بی هدف به راه می افتد. جیبش را وارسی می کند، پنج صد و پنجا دالردارد. با یک تکسی خود را به خانۀ لاریسه می رساند اما در پتۀ اول زینه از رفتن به خانۀ لاریسه پشیمان می شود، سند اثبات جرم خود را زیر بغل دارد. از رو به رو شدن با آدم ها پرهیز می کند. از نیمه راه خانۀ او بر می گردد.
فاصله یی را بی هدف می پیماید و سر انجام به رستورانتی داخل می شود. در پشت میزی کنار ارسی می نشیند. هنوز درست باور نمی کند که آن خشونت را با چشم سر دیده باشد. فکرش می پرد به دوران حاکمیت پانزده سالۀ خودشان…رویش سرخ می شود، باد می کند، یک آه دراز می کشد و از پس پردۀ جالی، به خیابان خیره می ماند.
صدای پیشخدمت از کنار گوشش برمی خیزد.« صبح به خیر.»
به خود برمیگردد:« صبح به خیر.»
پیشخدمت دختر جوانی است با کومه های سرخِ گل انداخته. کمر بندش را شخ بسته است.کوهی می گوید:« من فقط ماست و لیمو می خواهم. »
پیشخدمت می رود، سپارشش را زود تهیه کرده می آورد و با یک خندۀ وظیفوی می گوید:« حتما شب زیاد نوشیده اید. اگر میل دارید که یک گیلاس آب مالته برایتان بیاورم؟»
« چیزی ننوشیده ام، فقط بی خواب استم .می خواهم بخوابم. ماست خواب را عمیقتر می سازد..
پیشخدمت شوخ است ، تبسم می کند:« همین جا می خوابید؟»
.کوهی هم می خندد:« اگر هوتل پیدا کنم این جا نمی خوابم. در این نزدیکی ها هوتلی پیدا میشود؟»
« در پشت همین پارک، هوتل انتوریست است اما شاید دالری باشد.»
« به گمانم که چند دالر در جیب دارم… یک وقت خوب بود مردم خانه های شان را به کرایه می دادند اما حالا به گمانم که پیدا نمی شوند.»
پیشخدمت آدرس هوتل را روی کاغذی می نویسد و جلوش بر میز می گذارد. دو سه قدم که از میز دور می شود، می ایستد، دوباره به میز نزدیک می شود.آهسته گک چنان که کس نشنود، می گوید: « اگر خانه پیدا شود می روید؟»
کوهی باید بمب زیر بغلش را در جایی دفن کند:«اگر نزدیک باشد، می روم.»
« اگر قصدتان تنها خوابیدن باشد می توانید در خانه من بخوابید . من سه اتاق دارم یکیش را می توانم به شما بدهم. »
« ولی من همین حالا قصد خوابیدن دارم.
« همین حالا هم می توانید.»
« اما شما که مصروف کار استید؟ ».
دختر می خندد :« با من چی کار دارید، من خانه ام را به کرایه می دهم، نه خودم را. »
« یعنی که من تنها به خانۀ تان بروم؟»
« آدرس می دهم، با یک تکسی می روید.اشکالی دارد؟ »
کوهی پرسش آمیز نگاهش می کند:
« خانۀ تان را به من اعتبار می کنید؟»
پیشخدمت می خندد:« کسی که در جیب دالر داشته باشد، شاید تلویزیون سیاه و سپید مرا ندزدد. »
کوهی می گوید:« گرچه بیشتر دالر داران دزد استند اما من چنان خسته استم که حد اقل همین امروز حوصلۀ هیچ کاری را ندارم.یک هزار کیلو متر را در پشت جلو موتر بودم. برای خوردن در یخچال چیزی داری؟ »
ــ « من نانم را همیشه همین جا می خورم»
کوهی دست به جیب می برد:
« چند باید بپردازم؟»
دختر لبخند می زند:
« نیم کرایۀ هوتل برایم بس است. کرایۀ هوتل شاید پنجاه دالرباشد»
کوهی یک قطعه نوت صد دالری را در دستش می گذارد. پیشخدمت نگاهی به پشت سر می اندازد، می گوید:
« چند روز استید؟»
«نمیدانم »
دختر آدرس و کلید اپارتمان را به دستش می دهد.
کوهی از رستورانت می برآید و در تکسی به مغازه یی می رود، شراب و خوردنی میگ یرد و خود را به خانۀ پیشخدمت می رساند.
از زینه ها که بالا می شود سر راخم می اندازد. به دور بین دروازه ها نگاه نمی کند. بی سر وصدا دروازۀ اپارتمان را می گشاید، وارد خانه می شود. سودای دستش را به آشپزخانه می برد. در گوشه یی می گذارد و می رود به سالون و خود را بر کوچ رها می کند. چشم هایش به سقف خیره می مانند. منظرۀ از هم پاشی کلۀ واسیلوویچ از جلو چشمش دور نمی رود.
از جا برمی خیزد، به دهلیز می رود و دروازۀ اتاقی را می گشاید. اتاق خواب است. به آشپزخانه و تشناب می رود ولی جایی برای پنهان کردن ویدیو نمی یابد. . می فهمید که در آخرین منزل هر بلاک، اتاقی برای وسایل کهنه و دور انداختنی ساکنان بلاک وجود می داشته باشد. از اپارتمان بیرون می برآید، وارد لفت می شود و به طبقۀ آخر می رود. چراغ اتاق سوخته است. لایترش را روشن می کند. وسایل کهنۀ دور از هم را، تارهای جولا به هم پیوند زده است. کست را در زیر پا می شکند. نوارش را آتش می زند و در پس یک کوچ کهنه پرتابش می کند. به اپارتمان که برمی گردد اول می رود سودایی را که خریده در یخچال می گذارد و میزنان را با نوشیدنی و خوردنی ها، می پوشاند و بر روی کوچ دراز می افتد. گرچه تمام شب را نخوابیده اما خواب به سراغش نمی آید؟
تلفونش را بیرون می کند و به شمارۀ بنگی زنگ می زند اما پاسخی نمی گیرد. به یغما زنگ می زند. صدای یغما را زود می شنود:
« بلی ».
کوهی می گوید:
« از این سوی در یاسلام می فرستم یغما خانم.»
« سلام آقا کوهی، احوالت خوبست؟»
«بد نیستم .»
« تنها استی یا در پهلوی زنت ؟»
« تنهای تنها. چی خبرهاست؟ همه خوبند؟ »
« چی بگویم آقای کوهی. عمیقاً متاثر استم .همه عزادار شده ایم»
« خیریت است، چی شده؟»
« نه، خیریت نیست. رفیقت متاسفانه زیر ماشین رفت.»
کوهی تکان می خورد، در جایش راست می شود:« کی؟ کدام رفیقم؟ »
« بنگی زیر ماشین رفت .»
« وای! »
جلو چشمش سیاه می شود.یغما می گوید :« می دانستم که برایت دشوار است، ولی چی می شود کرد. قسمتش این بوده.»
« یعنی که بنگی مُرد؟!»
« به خانواده اش پول کافی فرستادم .باعزت دفن شد.»
دیگر صدایی از کوهی برنمی خیز.یغما می گوید:«می فهمم که برایت سخت است،دوستت بود .برایت صبر می خواهم .»
صدای کوهی از میان چاهی بسیار عمیق بالا می آید:« پس این چارمین قتل من بود. او را من کشتم.»
یغما می گوید:
« نه، کسی او را نکشته. تقدیر کار خود را کرد.»
کوهی بی اختیار تیلفونش را خاموش می کند.
نگاهش از فراز بوتل ودکا و گیلاس و ترکاری روی میز عبور می کند، فرسخها راه می پیماید و در خانۀ بنگی از گوشه یی به گریبان پاره و موهای ژولیدۀ مادر بنگی خیره می ماند… پیرزن گریبان رادریده ، موها را کنده و حالا با چشمان سرخ و آماسیده اش، راه خانه تا گورستان را در نظر دارد که جنازۀ خودش را چی کسی تا آن جا برشانه خواهد برد .عصای پیریش شکسته است بنگی را کوهی به چنگال مرگ سپرده؛ بنگی مرده است..
گیلاسی لبالب می ریزد و لاجرعه سرمی کشد .لحظاتی به هیچ چیز نمی تواند بیندیشد .جلو چشمش یک پردۀ سیاه هموار شده، بر این پرده، قاتل پدر خود، حضرت شاه را می بیند که بیل را بالا می برد و برشاهرگ گردن پدرش فرود می آورد. پدرش سنگکش است، برای تهداب قلعۀ نوساخت وکیل اعظم، سنگ آورده و حالا خواهان مزد خود است اما در طلب این حق، به پرۀ بیل رسیده است .باز می بیند که به اتهام ناروای قتل زن حضرت شاه، دروازۀ زندان به رویش باز شده است.صدیق، برادرکلان یوسف را در زندان به یاد می آورد که تهی دستان زندانی را کله به کله کرده، در سایۀ دیوارشاریدۀ مبرزهای محبس، با زبان شوخ، با زبان پر از وجیزه و مَثل، آموزش انقلابی می دهد. در حسرت حتی همان روز های تلخ زندان هم، اشک هایش دانه دانه پایین می ریزند. ناگهان هردو دستش بالا می روند و دو مشت سنگین را بر فرقش حواله می کند، «ترا من کشتم بنگی! نادانسته کشتمت.!. نادانسته!.» .
با صدایی بلند.به گریه می افتد. این بار میان دو گیلاس ودکا می ریزد، گیلاس ها را برمی دارد باهم جنگ می دهد و گریه آلود صدا می کند:
« به یادت می زنم بنگی ی ی!!»
اشک های گرم بر رویش پایین می آیند.همانطور نشسته سرش را بر میز می گذارد. دقایقی پستر خوابش می برد.
زنگ در گوشش صدا میکند؛ یک بار و دو بار و به مشکل چشمها را باز می کند. زنگ باز به صدا درمی آید. برمی خیزد. کج کج سوی دروازه روان می شود. از دوربین نگاه می کند، صاحبخانه است.در را می گشاید .دختر خریطه یی در دست دارد .یک سلام و دو سه کلمه گپ و به آشپزخانه می رود. کوهی هم وارد تشناب می شود. بر سرش آب سرد می ریزد. وقتی بیرون می برآید حالش کمی به جا آمده است.دختر سویش می خندد :
« منِ ساده لوح را ببین که یک ساعت وقتتر از کار برآمدم که تو گشنه نمانی اما در یخچال جای سوزن انداختن نیست. چرا این قدر زیاد آورده ای.»
و شوخی می کند:
« گرچه نمی دانم که این خوردنی ها را با خود می بری یا برای من آورده ای اما ازت تشکر می کنم.من تا هنوز نام ترا هم نمی دانم. نامت چیست؟»
کوهی روی سنگ های سرد آشپزخانه می نشیند، به دیوار تکیه میزند، پاها را دراز می کند و بی اختیار یک آه دراز می کشد:
« نام من یکی دوتا نیست.»
« من به کدام نام صدایت کنم؟»
« مرا می توانی …
گلویش پُر پُر می شود: «نام من سنگ است، یک سنگِ سیاهِ خاره.»
و ناگهان فق می زند.دختر با لحن یک میزبان مهربان، شوخی می کند:« اما سنگ که گریه نمی کند. اگر یک نامت ابر می بود، ابر بهاری، خوبتر نبود؟ »
کوهی را گریه مجال گپ زدن نمی دهد .دختر برمی خیزد، دستش را می گیرد و به سالون می روند. وقتی چشمش بر بوتل خالی روی می ز می افتد، ابروها را بالا می برد :« ها! پس این بوتل ودکاست که گریه می کند، نه آقای سنگ سیاه.»
کوهی روی خود را میان دست ها پنهان می کند، باز به گریه رو کرده است..
دختر میز نان را آماده ساخته است، می گوید:« این که چرا گریه میک نی، به من غرض نیست اما به خاطر من گریه را بس کن. خواهش می کنم. لطفاً دیگر گریه نکن. بیا که نان بخوریم. »
کوهی به تشناب می رود، دست و رویش را اب می زند، می آید پشت میز نان.حالا دیگر اشک هایش خشکیده اند.
یکی دو گیلاسی نوشیده اند که کوهی می گوید:
«مرا ببخش که نامت را نپرسیدم. نامت چیست؟م
« نامم لاریسه.»
کوهی می خندد:
« عجب! هر جا که به یک زن مقبول برمی خورم نامش لاریسه است.»
لاریسه می گوید:« شکر خدا که من خنده ات را دیدم. کاش نامم را از همان لحظۀ اول می گفتم . کس دیگری را هم به این نام می شناسی؟»
«زنم لاریسه نام دارد.»
لاریسه ناگهان چیغ می کشد:« وای خدا!»
شتابزده سوی کنج اتاق می دود .دست می برد، ماهی مرده یی را از روی آب یک اکواریوم می گیرد. خود و زنده گی را نفرین می کند:« مرگ بر این زنده گی سگی! .ببین آقای گریانوک .زنده گی مرا ببین که پری دریاییم را از گشنه گی کشتم. پری دریایی من مُرد….وای! ماهی گک گرسنۀ من»
مست است، به گریه می افتد ولی میان گریه زهرخند می زند، می گوید:« گریۀ تو به من هم سرایت کرد.»
نگاه کوهی به دستش مانده. ماهی، گاه ماهی است، گاهی واسیلوویچ می شود، گاه هم بنگی می شود با اسب و گادی زیر موتر میرود، مغزهای سرش از کف دست لاریسه قطره قطره، پایین می ریزد. روی کوهی ازش دَور می خورد:« دورش کن!»
لاریسه می رود ماهی مرده را در کمود می اندازد و به اتاق برمی گردد، گیلاسی را از ودکا پر می کند:« بیا، دیگر بی دلیل گریه نکن .تو زیاد نوشیده ای، تنها گیلاس خالیت را با من بجنگان .اگرغمی داری به من قصه کن، اگر به گریه می ارزید، هردوی ما گریه می کنیم.»
کوهی مثل این که منتظر همین گپ بوده باشد می گوید:« دیروز یک رفیق بسیار خوب خود را از دست دادم، کشته شد.»
« در کجا؟»
«درافغانستان .»
ابروهای لاریسه بالا می روند:« تو افغان استی؟»
کوهی بسیار نوشیده است. حس می کند که نیاز دارد یک کسی به حالش دل بسوزاند:« بلی، افغان استم.»
لاریسه ذوقزده به زبان شکستۀ پارسی می گوید:« سلامه لیکوم»
« از کی یاد گرفتی ؟.»
« از یک افغان. رفیقم بود.»
رو به روی کوهی در پشت میز نانخوری نشسته است . پیراهن نازک یخن بازی به تن دارد. حالا موج های اشک و اندوه کوهی، فرونشسته اند، نگاهش شوخ و جوان شده میان خط تاریک دو پستان سپید لاریسه تا و بالا می دود.لاریسه می گوید:« تو در تاشکند زنده گی می کنی؟»
« نی، در ماسکو. »
« تجارت میکنی؟»
« کجای من به تاجر می ماند؟»
« درست نمی فهمم .شاید دالرهای جیبت»
« شاید باور نکنی اگر بگویم که من فقط پنجا دالر دیگر در جیب دارم و بس.»
لاریسه می خندد: « یک افغان رفیقم بود که هیچ وقت پول نداشت مگر وقتی که سرش گرم می شد و ضرورت پیش می آمد، یک نوت را از جورابش بیرون می کرد، یکی دیگر را از کلاهش و یکی دیگر را نمی دانم از کجایش.»
« می توانی تلاشیم کنی.»
« چند شب در خانۀ من می مانی؟»
« همین امشب با تو استم، فردا زحمتم را کم می سازم.»
لاریسه در گیلاس خود شراب می ریزد و لاجرعه سرمی کشد. نفس گرمش را با یک کُف بیرون می فرستد، لبخندی زوره کی می زند و می گوید:
« باقیماندۀ صد دالر ترا چگونه بپردازم؟»
کوهی می گوید:« با این همه محبت هایی که در حقم کردی، من قرضدار تو شدم .بار دیگر که به تاشکند آمدم تلافی می کنم.»
لاریسه سرش را اندک پس می برد، از دور نگاهش می کند. از دست و دلبازی افغان ها خاطره های خوبی به یاد دارد. پایش را از زیر میز بر پای کوهی می فشارد:« ماغصه را با شراب فراموش می کنیم ولی تو به اندازۀ شرابی که می خوری، اشک می ریزی.بیا که یکی دو دور باهم برقصیم .»
کوهی مست است، می گوید:« در حالتی که من قرار دارم اگر تو قرار می داشتی شاید شراب هم نمی خوردی.»
لاریسه خیره خیره نگاهش می کند، می گوید:« به نظرم بسیار مرموز می رسی، یک بار مرا نکشی تو!»
کوهی باز به یاد بنگی می افتد، باز اشک هایش سرازیر می شوند، مست است. لاریسه برمی خیزد، می آید از پشت سر دست ها را حلقۀ گردنش می سازد . پستان های نرم و داغش را بر شانه ها و گردنش می مالد:« مرا ببخش، تو مرموز نیستی. تو غمی داری که فهمیده نمی توانمش. گریه نکن، این زنده گی به گریه نمی ارزد. اگر من از غم و غصه هایم برایت قصه کنم، آب می شوی. به جای گریه برقص .بیا یک دور با هم می رقصیم.»
می رود، در ضبط صوت نواری می گذارد و روشنش می کند. دست کوهی را می گیرد و به وسط اتاق می روند. دست های کوهی را حلقۀ کمر خود می سازد و دست های خود را حلقۀ گردن کوهی. کوهی گرمی پستان هایش را بر سینۀ خود حس می کند. لاریسه می گوید:« حالا که مرا در آغوش گرفتی غصه هایت فرار می کنند. حالا به من فکر کن،به سینه های داغم، به ناله هایم که از بالای تختخواب به گوشت خواهند رسید.»
به رقص می افتند. موسیقی مست و ریتمیک است اما در گوش کوهی ناقوس عزا می نوازد. گریگوری دهل نواز است.همه ضربه هایش را بر فرق فرق واسیلوویچ حواله می کند. گریۀ مادر بنگی به گوشش می رسد. گور بنگی دهن باز کرده است. چشم های بنگی فقط او را نگاه می کند. کوهی چشم ها را می بندد اما با چشم های بسته هم بنگی را می بیند که دستش را از قبر بیرون کرده است، از نوک انگشتانش خون می چکد. دستش دراز می شود، امتداد می یابد تا به گریبان کوهی. کوهی دستش را با شدت پس می زند… لاریسه حیران حیران سویش نگاه می کند:« صبح به خیر! خواب استی؟!»
«ببخش!این جا نبودم.»
می رود پشت بالای چوکی قرار می گیرد.
لاریسه تاپایان آهنگ، تنها می رقصد، آهنگ که تمام می شود، پیراهنش را از تن بیرون می کند. عرق کرده است. نیمه برهنه روبه روی کوهی می نشیند، می خندد و با لحنی که معلوم می شود بسیار مست است می گوید :« چرا دستم را عقب زدی؟! »
« ببخش، حال من خوب نیست.»
لاریسه قهقه می زند:ن اگر بار دیگر مرا عقب زدی از خانه می کشمت که در جاده ها دنبال هوتل، سر گردان باشی .»
کوهی احساس می کند که فاصله میان شان لحظه به لحظه بیشتر شده می رود. لاریسه مست است، شوخی هایش دل آزار شده می روند، کوهی می گوید:« دلم می خواهد بخوابم .»
لاریسه باز هم بی دلیل می خندد، سرش به این سو و آن سو می رود:« نه، هنوز وقت است .من فردا رخصتی دارم .»
« تو می توانی تا هر وقتی که دلت خواست بیدار باشی .من می خوابم.»
لاریسه سگرتی روشن می کند اما پس از سه چار دود بر دلش می ریزد، با دلتنگی میان بشقاب سلاد خاموشش می کند. سر را بر میزمی گذارد و بی آن که به کوهی نگاه کند، می گوید:«در اتاق دیگر یک تختخواب است. همان جا بخواب.»
کوهی از اتاق بیرون میرود.
لاریسه سگرت دیگری روشن می کند. دوسه دود می زند و از جا برمی خیزد .یک آهنگ دیگر می گذارد. چند بار کج و راست می شود اما گرم نمی آید. نوار را خاموش می کند و می رود به آشپزخانه. سرش را از ارسی بیرون می کند. نگاه خسته اش با تنبلی تا بلاک های رو به رویش می دود. چراغ های روشن خانه ها، در سکوت فرو رفته اند. سر را پس می کشد. به دور و برآشپزخانه نگاه می کند. می رود دروازۀ یخچال را بی هدف باز می کند، یخچال پر از خوردنی هاست. از خاطرش می گذرد” این مرد خوب پولدار است:. بوتل ودکا را برمی دارد و یخچال را میب ندد. نمی فهمد که چی می خواهد. دلتنگ است. به کفشکن می رود، بی تصمیم قبلی دروازۀ اتاق کوهی را می گشاید. کوهی گرچه بیدار است اما خود را به خواب می زند. روشنی دهلیز به اتاق سر می کشد. لباس های کوهی روی چوکی کنار تخت، بالای هم انبار شده اند. لاریسه قصد آشتی دارد، صدا می کند:« گریانوک ! هی گریانوک! بیا هنوز یک بوتل دیگر داریم. یک گیلاس با هم می خوریم.»
اما کوهی گوییا که خواب است؛ خُرمی زند. لاریسه دروازه را می بندد و به اتاق می آید. سر بوتل را باز می کند. یک گیلاس می ریزد. جرعه یی می نوشد اما بر دلش چنگ نمی زند. در دهلیز به سراغ تیلفون می رود. گوشی را برمی دارد و به شماره یی زنگ می زند:«هی ساشا! چی می کنی؟»
«تلویزیون می بینم .»
«می توانی پیش من بیایی؟ »
« حالش را ندارم.»
« بیا، یک بوتل دارم. گوشت هم زیاد است. فردا هم رخصت استم.«
«اما من خسته استم و فردا هم به کار می روم.»
«هی!! بیا، یک مهمان افغان دارم. خوب چاق است.دالر دارد.
نامهای”دالر” و “افغان” هم مست و بیباک اند از همان درز زیر دروازه خود را به گوش کوهی می رسانند. کوهی راست در جایش می نشیند. گوش فرا می دهد. صدای پای لاریسه را می شنود که از این اتاق به آن اتاق در رفت و آمد است. وقتی صدای ریزش آب از تشناب به گوشش می رسد، او هم از تخت پایین می شود. با نوک پا، به دهلیز می آید. صدای زمزمۀ لاریسه با صدای ریزش آب، آمیخته است. کوهی به اتاق برمی گردد، با عجله، لباس می پوشد، بوت ها را در دست می گیرد و با نوک پنجه از خانه می گریزد.
****
استاد در تیلفون می پرسد:«کجاستی؟»
یغما می گوید:«پیش زن سید کار داشتم، این جا استم، در خانۀ سید .».
«من در خانه منتظرت استم»
استاد پیش روی دروازۀ خانۀ خود قدم می زند. یکی از محافظین دروازه، در دو قدمیش راست ایستاده و با حالتی زار می گوید:«صاحب سه سال است که روی خانه را ندیده ام.دوسال درچیچن بودم. از آن جا به کشمیر رفتم. در کشمیر خبر شدم که برادرم در عراق شهید شده است. بعد از عروسی فقط شش ماه در خانه بودم. کسی گفت که خانواده خبر مرگم را شنیده می خواهم که یک بار به خانه بروم.فقط برای یک ماه.»
دهن استاد مصروف است، عینکش را کُف می کند، با نوک دستار گرد و غبار شیشۀ را می گیرد.محافظ، هنوز فرصت دارد که دلیل خواستش را رنگ و روغن بزند:« مادرم هنوز بر بچه ام نام نمانده، چشم به راه من است. یک بار اگر مرا ببیند عذاب جان کندنش آسان می شود.»
استاد عینکش را بر چشم می گذارد. اول به ساعت خود نگاه می کند و باز سوی او می بیند:«آفرین! تو فهمیده ای که شیطان اولتر از همه، بر سنگر صبر مجاهد حمله می کند. تو صبر کرده ای، خداوند به تو اجر می دهد ولی اگر برای نام ماندن بر بچۀ ات، سنگر صبر را به شیطان باختی، باید بدانی که الله مهربان از این باخت و شکست ناراض می شود.»
«یعنی رفته نمی توانم؟»
«تو این جا زندانی نیستی برادر، حق داری، می توانی بروی مگر من هم وظیفه دارم که از شر وسوسه های شیطان نجاتت بدهم. تو که کمر به جهاد بسته ای، خداوند جایت را در بلندترین طبقۀ جنت از همین حالا معین ساخته است، حالا اگر عشق به خانواده و مادر و فرزند، ترا از نعایم جنتی جدا می سازد، وظیفۀ من است که نگذارم شیطان راضی و الله سبحان تعالی ناراض شود. من هم وظیفه دارم که مانع اشتباه تو شوم. تو اگر بروی ده ها و صدها برادر دیگر هم همین مشکل را دارد، سنگر جهاد در این وطنِ پر از خطر و حادثه، خالی می ماند. می خواهی که بار شانۀ برادرانت سنگینتر از این شود؟»
محافظ گردن را کج می گیرد، حالت تضرع دارد:«اگر یک بار چشم مادرم … بر من …»
«آفرین! فهمیدی که من آخرتت را خوب می خواهم. برو به وظایفت برس. آن هفتاد ودو زیبا روی جنتی را که در انتظارت استند، نا امید نساز »
موتر یغما که از انتهای کوچه نمودار می شود، استاد با قدم های شمرده سویش به راه می افتد. محافظ دوسه قدمی از دنبالش برمی دارد اما لازم نمی بیند که دیگر چیزی بگوید، حالا در ذهنش یک کلمه نقش بسته است«فرار»
موتر یغما پیش پای استاد می ایستد. استاد دروازه را باز می کند و کنار راننده می نشیند:« به حضیره می رویم ».
رویش را به عقب دور می دهد:«چی حال داری دخترم؟ شهزادۀ ما در چی حال است ؟»
«به فضل خداوند خوب است .شما چی حال دارید استاد؟»
«احسان خداست. به طریقی نفس می کشم، شکر خدا را به جا می آورم.»
« قصد زیارت و دعا کرده اید؟»
استاد آه می کشد، چشم به تسبیح سنگی دستش، از نا پایداری دنیا و از غفلت آدمیزاده گان می نالد:«پیریست، دست اجل درقفا. خیال می کنم که در انجام و ظایفم، کوتاهی کرده ام .شب ها زود خوابم نمی برد.یک مرغ بیدارخواب است که در نیمه های هر شب می آید، از سر درخت حویلی، چند صدا می کشد و می رود. مرغ که رفت دیگر خیال می کنم که خواب و آرامِ مرا هم باخود برده است. تا که نخیزم، نفل نخوانم.چشمم پیش نمی رود.»
خاموش می شود اما تا نفس تازه می کند، راننده خود را میان گپ می اندازد:« «صدای مرغ حق است صاحب. من هم صدایش را شنیده ام .»
استاد می گوید:« خواب هم که به سراغم بیاید،همه اش خواب های پریشان. همین دیشب خواب می دیدم که یک برادر شهیدم می گوید «از دیر وقت است که صدای بیل و کلند در این قبرستان شنیده نمی شود. برادران ما را فراموش نکرده باشند» باز میگوید،«اگر به دیدن ما می آمدی دخترت را هم همراهت بیار.زنم می خواهد که صدای دخترت را بشنود.» می گویم، من که دختر ندارم .می گوید «مگر یغما دخترت نیست؟»
راننده صلوات می فرستد. یغما نیمی از گپهای استاد را بی بنیاد می یابد و فکر می کند که برای پَل پُت کردن، آدم هایی در حد استاد هم گهگاهی دروغ می بافند.
موتر از جادۀ خاک آلود کنار مزرعه بیرون می شود و در بلندی تپه به راه می افتد و پس از دو سه بار چرخیدن به چپ و راست، در یک گوشۀ قبرستان از حرکت باز می ماند. راننده تفنگش را از کنار دستش برمی دارد و از موتر بیرون می شود اما دروازه را برای استاد باز نمی کند. این هدایت خود استاد است که نباید دروازه را کسی برایش باز کند. یغما با یک گام فاصله، از دنبال استاد روان است.
قبرستان از دل یک تپۀ خشک و بی آب و علف سر برداشته.تپه زیاد بلند نیست. یگان بار تفبادی از کدام گوشه پیدا می شود، پارچه های سرخ و سبز رنگ باختۀ توغ ها را شور می دهد .
استاد در برابر قبری از رفتن بازمی ماند.دست به دعا برمی دارد، لب هایش تیزتیز شورمی خورند و دستها را بر ریشش می کشد.یغما می گوید:« این کیست استاد؟»
استاد می گوید:« مارا همین برادر امروز به این جا دعوت کرده است. او در واقع دست راست من گفته می شد.در میان مردها به قدر تو همراهش گفت و گو داشتم .به من همیشه می گفت، اگر ما در این مملکت، کنار هم گرد نیاییم و اگر در همین مملکت پاینده نشویم در همه جهان پرا گنده خواهیم بود.»
یغما دعا می کند :« جنت فردوس جایش.»
استاد با شف دستار چشم های خشک خود را پاک می کند. راننده به تن یغما خیره مانده است که یگان بار وزش باد، برجسته گی هایش را نمایان می سازد .استاد می گوید:« دوستانِ خداوند را ببین که چطور به رضای الله، قبرستان را پر کرده اند.خوش به حال شان، دو روز پیشتر از ما رفتند ولی با دستان پُر.»
یغما می گوید :« هویت این همه شهید مجهول مانده. چرا سنگ تراشانی نمی خواهید که برای قبرهای شان لوحه بتراشند؟»
استاد سرش را دو سه بار به تأیید شور می دهد:« به جا می گویی.این کار را باید می کردیم. باید خلاصۀ کارنامۀ هر شهید، بر سنگ گورش حک می بود اما نشده. این کار را می کنیم. باید از این قبرستان مدرسه بسازیم. شیخ می گوید “اگر لوحه سنگِ سینۀ هرشهید، بر ایمان استوارش گواهی داده نتواند، اگر قبرستان شهدا، به زایرین درس شهادت و قربانی داده نتواند، آمدن به قبرستان، یک عمل بت پرستانه است. برای ما لازم نیست که برویم و در یک گوشۀ توحید ابراهیمی، یک بتخانه بسازیم؟”
خاموش می ماند که از یغما بشنود، قصه گرم شود اما یغما توجهی به تبدیل قبرستان به مدرسه ندارد. او به عاقبت کار مونسه می اندیشد می خواهد بفهمد که استاد چی تصمیمی گرفته ولی فرصت نمی یابد. استاد می گوید:« شیخ همین نکته را به جهان اسلام توضیح می کند اما بعضی از برادران هنوز برای درک آن دچار مشکل استند.»
یغما دست می برد، از نهال خشک کنار قبر، شاخه یی را می شکند:« کاش در بهار می گفتید که یک حشر می کردند، دورادور قبرستان را درخت می نشاندند.»
نگاهش اول از لبۀ تپه به پایین میان دهکده می لغزد و باز به بالا می بیند:« در تمام سال فقط دو باران بارید.؛ جر و جوی همه خشک.»
استاد سر می شوراند: « کار می خواهد. اینجا کاریز و چشمه زیاد است مگر ویران شده اند. کاریزِ خانۀ گدامدارچطور است ؟ هنوز آب دارد؟»
« فقط یک انگشت اما به ما هنوز آب می دهند ».
استاد تبسم می کند :« بلی !عیش دنیا را شما کردید که از آب کاریز استفاده می کنید .خیر ببیند این گدامدار. »
ـ گدامدار گفتید یادم آمد.دیشب تشنه بودم . بیدار شدم، رفتم آب خوردم. آب نبود، بلایی بود که آمد و خوابم را دزدید .تا صبح به مونسه فکر کردم. گفتم، خدایا این دخترک عذاب دیده، آب خانه اش را با ما قسمت کرد ولی ما در حقش چی کردیم؟!»
استاد بر ریش دست می کشد:« خط تقدیر را غیر از قلمزن، کسی خوانده نمی تواند . ترا خواستم بگویم که دیشب با برادر امامی تماس گرفتم ،خاطرم را جمع ساخت.»
«چی گفت استاد؟ »
«یک زن به این جا می آید. هیچ کپی نیست. همه چیز درست می شود.»
« این زن چی کاره است؟»
«یک جراح نسایی. بسیار لایق»
« از کجا می آید؟»
« از اسلام آباد.»
« استاد شما فکر کرده اید که اگر این خطا، پرده پوشی نشود عاقبت مونسه چی خواهد شد؟ به شیخ صاحب چی جواب داریم؟»
« من و تو در یک کشتی نشسته ایم یغما .تمام امید ما به یکدیگر ماست. »
حالا دیگر یغما آن زن شوخ و خندان پیشین نیست. وقار و تأثیر معنوی استاد هم در چشمش فروکشیده است. حالا فرصت یافته که اضطرابش را عیان کند:« دختر غفلت کرده، خود را به مرد آیندۀ خود سپرده است مگر ما برنامۀ زنده گیش را عوض کردیم استاد. از سرنوشت خودم هم می ترسم. این داکتر چی وقت می آید؟»
« ان شالله که همین روزها…..اما فکرت باشد که اگر تمام ذهن ما به دور جهات منفی مسأله بچرخد، از همین حالا باید به شکست خود اعتراف کنیم.»
ـ استاد من از شما پنهان کرده نمی توانم. تشویش هیچ رهایم نمی کند.»
استاد با نگاهی مهربان سویش می بیند:من هم در کفاره اش شریک استم. تو بی جهت خود را آزارنده. من هنوز زنده استم، نفس می کشم اما یک کار را از تو می خواهم که با تمام هنرمندی باید مشغولش شوی.»
«چی کار است ؟»
استاد این بار می خندد:« شهزادۀ ما بسیار بی قرار است. عاشق است و تو وظیفه داری که عاشقترش کنی. مرا که تنها گیر می کند غیر از عروسی از چیزی گپ نمی زند. خوب است که پایش همین جا زولانه شود، دیگر نگوید که از افغانستان می روم. برای قاضی ملارزاق هم دیروز قند و دستمال گرفتیم.»
اما قند و دستمال قاضی برای یغما مهم نیست:
«استاد، از بس که تشویش دارم حیا هم از چشمم گریخته است. من تا هنوز نشنیده ام که یک دخترِ غفلت کرده چطور پس دختر شده می تواند؟»
استاد لبخند میزند:« من هم از حیا به تو توضیح کرده نمی توانم. این جنجال ها را اگر بگذاری برای من، بهتر است.»
یغما به دور دست ها خیره می ماند. استاد می گوید:« قرار است که برای شیخ خانه بسازیم.»
«اما خانه که تازه ترمیم شده. »
« بلی، خانه تازه ترمیم شده اما شیخ در نظر دارد که حرمسرای فعلی را به محل بود و باش تو و امل تخصیص بدهد. حالا که ما در این جا ماندنی شده ایم مجبور استیم که خود را از طالب متفاوت ثابت کنیم. جهان، ما را هم به نام وحشیان ضد علم می شناسند. باید مسألۀ تعلیم زنان را جدی بگیریم . قالین بافی،خیاطی، سوادآموزی و مشغولیت های دیگری هم است که باید برای زن ها زمینه سازی شوند. در وقت های بیکاری روی این مسایل فکر کن. یادداشت بگیر، من با شیخ گپ زده ام. حالا از همین جا نگاه کن، نظر بده که چی محلی را برای حرمسرای آیندۀ شیخ مناسب می بینی.برادران دیگر هم نظرهایی داده اند. صاحب ذوق استی، ببین کدام منطقه را مناسب می بینی.»
نگاه یغما از فراز خانه ها و باغستان دهکده عبور می کند و در دامنۀ تپۀ رو به رویش، باساحت گسترده یی گره می خورد:«آفتاب از کدام طرف می برآید؟ »
استاد می خندد:« آفتاب از مشرق می برآید و در مغرب می نشیند. هر وقت که از مغرب برآمد قیامت است.»
یغما با همه اضطرابی که دارد می خندد:« این را می دانم اما نمی دانم که کدام طرف ما آفتاب برآمد است.»
« پشت سر ما مشرق است، روبه روی ما مغرب.»
یغما همان طوری که رو به مغرب دارد می گوید:« به نظر من خوبترین جا باید دامنۀ آن تپه مقابل باشد.دورادور حرمسرا که درخت های سرو باشد و حرمسرا را هم سپید رنگ کنیم، واقعاً عمارتی دیدنی خواهد بود.تپه خوب بلند است .فکر می کنم که با اولین اشعۀ آفتاب، پیشتر از هر جای دیگر روشن می شود. اگر همه جا غرق در سایه و غبارِ باشد ولی حرمسرای شیخ روشن و نورانی، چقدر مقبول به نظر خواهد رسید!.»
ابروهای استاد به نشانۀ تحسین بالا می روند :« عجب نیک گفتی»
ـ« خوشتان آمد؟»
استاد اضطراب یغما را درک می کند، می خواهد در فضای دیگری دور از تشویش قرارش بدهد:« بلی خوشم آمد و اگر اعتراضی نداشته باشی، من این فکرت را می برم و به نام خود به شیخ پیش می کنم.»
می خندد:« اما اگر در بدلش انعامی به دست آوردم با تو نصفش می کنم .»
یغما هم کسی نیست که نداند منظور استاد چیست، لبخند می زند:«اختیار دارید استاد.چندان فکر بکری هم نیست .همین که به فکرهای کودکانه ام نمی خندید، برای من زیاد است »
« مونسه را هم یک روز بیار، که خودش چی می گوید.»
« یعنی از طرف مونسه هیچ تشویش نکنم استاد؟ داکتر می آید؟»
استاد از سر شانه سویش نگاه می کند و فقط می خندد. این خنده از هر اطمینان دیگر به رینب دل می بخشد.
قدم زنان قبرستان را می پیمایند. آفتاب نزدیک به غروب است که استاد می گوید:« برویم که به جماعت برسم، نماز قضا می شود.»
یغما دروازۀ خانه گدامدار را تک تک می زند. مونسه با بی قراری انتظارش را دارد. وقتی یغما گونه ها و چشمان آماسیده و بیخوابش را می بوسد.مونسه، می گوید:« چی خوب شد که آمدید مادر، امروز دلم بسیار می خواست که ببینم تان.»
دست یغما در گردنش حلقه می شو :« من اگر درخانه هم بودم باتو بودم .لحظه یی از پیش چشمانم دور نبودی .دلم تنگ شد، گفتم بیایم ببینمت.. . چرا موهایت پریشان است. با این سر و وضع تو به جهان اعلان می کنی که در آتشی می سوزی. برو رویت را آب بزن، موهایت را شانه کن. برو جان مادر که به این روز دیده نمی توانمت.»
مونسه در کنارش سوی خانه به راه می افتد. گلویش آماسیده است :« راستش را بپرسید، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم اما چون به شما قول داده بودم که دیگر گریه نمی کنم، نکردم… اگر شما را نمی داشتم غم هایم را به کی گریه می کردم مادر؟».
و با کف دست اشک های گرم خود را پاک می کند .
« خودت دختر عاقل و هوشیاری استی.من اگر گپی گفته ام همان گپ های خودت بوده، منتها به یک عبارت دیگر… پدرت که متوجه ناراحتیت نشده؟»
« نی، اما حتماً می داند که ناراحتیم به خاطر یوسف است.گم شدن ناگهانی یوسف او را هم سخت نا آرام ساخته است. هر روز به خانۀ شان می رود. پدر یوسف مثل یک مرده در یک گوشۀ خانه افتاده و با کسی گپ نمی زند. »
وارد مهمانخانه می شوند. مونسه به زمین نگاه می کند:«از برادرم نامه دیگری گرفتم.»
« از کدام برادرت ؟»
« از یوسف »
«چی نوشته ؟»
مونسه می رود، کاغذی را می آورد و به دستش می دهد، خودش می رود که چای بیاورد.
یغما کاغذ چملک شده را باز می کند، «خواهرم مونسه جان.من حالا در یک شهر دور زنده گی می کنم.تو باید زودتر ازدواج کنی. یا با بچۀ مامایت و اگر با او ممکن نباشد، من برایت کسی را پیدا می کنم که حاضر باشد همراهت ازدواج کند . و راز رفتنم را بعد از عروسی تو، برایت می گویم
برادرت .یوسف »
یغما نم چشمان خود را زود زود با نوک چادر پاک می کند. مونسه با پتنوس چای به اتاق برگشته است. یغما می گوید:« از همین لحظه به بعد به فکر آینده ات باش.تو اگر امروز و فردا کنی آبروی پدرت می ریزد .فردا پس فردا، شکمت بالامی آید، فراموش نکنی که در این مملکت، شریعت طالبی حاکم است.».
مونسه پیاله چای را جلوش می گذارد: « بگیرید یک پیاله چای بخورید بی بی حاجی.»
یغما پیاله را به خود نزدیکتر می کند :.« این مرد ترا به چشم یک زن بدکاره می بیند. »
مونسه سر را پایین انداخته، با کف دست اشک هایش را پاک می کند و ناگهان با صدای پر بغضی به گریه می افتد، با موج موج گریه، کنده کنده می گوید :« بسیار دوستم داشت.کاش یکبار.. .می گفت که گناه من… چیست مادر.. .دلم به کفیدن رسیده.. گفته که بعد از عروسی من.. رازش را می گوید..چی رازی؟»…
« گریه کن، خوب گریه کن، تا دلت می خواهد گریه کن.»
مونسه آب چشم و بینی را با دستمال دستش پاک می کند.یغما می گوید :« حالا دیگر بس است.دیگر گریه نکن. من در کنارت استم.
« می دانم که خوشی مرا می خواهی مادر اما از دست خودت چی کاری ساخته است.کاش بچه یی می داشتی که من کنیزیش را می کردم :.
ـ« آن وقت اختیارت را به من می دادی؟ »
ـ« اختیارم حالا هم در دست شماست .من دیگر کی را دارم؟ »
« ببین دخترم، من تمام شب به این مسأله فکر کردم. غیر از یک کار، دیگر هیچ راهی به نظرم نرسید.»
«چی کار مادر؟»
« یک کسی هست که از مدتی به این سو به فکر زن گرفتن افتاده.»
« از عربهای خودتان است؟»
«هان.اگر راستش را بپرسی برادرم است.»
«همین جاست یا کدام جای دور؟»
«همین جاست، در همین گلتیپه.»
ـ« من سیاهروی استم مادر. من می ترسم.»
« نترس دخترم. از اسلام آباد برایت دوکتور می خواهم. همین دیشب که به این فکر افتادم، معطل نکردم تیلفون زدم به یک خویشاوندم. گفت دوکتور هنوز هست. امروز یا فردا با دکتور گپ می زنم.شهرها این گره را باز کرده اند. خدا آن قدر که ما ازش می ترسیم سخت نمی گیرد. اگر در ساختمان وجود بر ما سخت گرفته باز وسایل را برای ما آسان ساخته است.یک بار این دکتور خاطرم را جمع بسازد بگوید که می شود، اگر نمرده بودم در همین گلتیپه حاضرش می کنم.»
«برادرتان هنوز زن نگرفته؟»
یغما می خندد:« جان مادر، شیخ را می گویم، آقایم را. ما همدیگر ما را خواهر و برادر خوانده ایم.»
چشم های مونسه از تعجب فراخ می شوند:« وای مادر، چی می گویید؟!»
«گپ بدی زدم؟»
« او که سه تا زن جوان دارد مادر، خودتان گفتید.»
ـ دخترم، چی بگویم. آقایم حرص فرزند دارد. زنی که برایش فرزند نزاید برای او خواهر گفته می شود. نتایج معاینات امل نشان داده که مادر نمی شود. شب و روز او هم شده آه و گریه. مادر مرده می ترسد که شیخ طلاقش ندهد. خودش به شیخ گفته که برو زن بگیر.شیخ هم تصمیم گرفته که زن بگیرد.»
« شیخ صاحب مرا چی می کند؟! من سیاه روز استم. من زهر می پالم. برایم زهر پیدا کن مادر.»
یغما خاموش مانده، فقط نگاهش می کند. مونسه می گوید:« دیروز پدرم نازم داد، گفت، ناآرام معلوم می شوی بیا که هردوی ما یک چپلی کباب پخته کنیم. او گوشت ماشین می کرد، من پیاز ریزه می کردم.پدرم می فهمد که من نا آرام استم. دور انداخته دور انداخته امیدم می داد، می گفت:” تو این یوسف را ببین که بی اجازۀ حاجی صاحب رفته به کابل.حاجی را گفتم، بچۀ خورد نیست که گپ زدن و راه رفتن خود را نداند. می آید به خیر. حتماً با رفیقای خود بوده، کدام گیلاس زیادتر خورده اند، کدام موتر هم تیار بوده، سر برداشته اند سوی کابل.راه ها هم حالا امن و امنیت است”. پدرم گپ می زد و من می گریستم ولی اشک هایم را همان پیاز پرده پوشی می کرد. ده بار تصمیم گرفتم که شب رگ های دستم را می بُرم، مگر ترسیدم مادر. ترسیدم که برادرم چی می شود، پدرم چی می شود.بی غیرت شدم، نتوانستم. »
فق می زند.یغما می گوید:«جان مادر، پس گپ های من هیچ است دیگر؟ هه؟! ..من جلو پایت راه باز می کنم، تو یک گام هم نرفته برمی گردی. نمی گویم که زهر نخور، نمی گویم که رگ دستت را نزن. اگر روزش آمد این کار را می کنی ولی بیا جان مادر اول ببینیم که غیر از رگ زدن دیگر چی راهی را رفته می توانیم.»
«مادر، شما را به خدا مرا ناحق امیدوار نسازید. می فهمم که این گپ ها را به خاطر خوشی من می گویید.»
ـ قسم می خورم دخترم… من که کودک نیستم! ترا امید واهی نمی دهم!.»
صدا را پخچ تر می سازد :« ببین، من اول با دکتور گپ می زنم، اگر گفت که اشکالی ندارد، باز می روم سراغ برادرم. موضوع را دور انداخته یاد می کنم که از خوشی غش نکند.»
«مادر، به خاطر من به کدام عذاب نیفتی»
« من اگر ببینم که خطری تهدیدم می کند، دیوانه نیستم که برایم خطر بخرم، پایم را پس می کشم. این عرب ها مردمان عجیبی استند؛ در سیاست، زن ستیز اند ولی در بستر خواب غلام و بردۀ زن. باز این عرب ها در شب زفاف معجون مخصوصی می خورند، چون می ترسند که نزد زنان شان شرمنده نشوند .مقدارش اگر دو چندان شود دیگر پاک وحشی می شوند و شیخ هم که یکی از همین عرب هاست باز گفتم که آن پردۀ مصیبت را به تو برمی گرداند. حالا قلب و جگر را پیوند می زنند این که چیزی نیست.»
«ـ من خودم را به تو می سپارم مادر. من غیر از تو کسی را ندارم. »
«حالا که خود را به من سپردی تشویش نکن، من هم ترا به خدا می سپارم. من مطمین استم که برادرم از شادی چیغ می کشد. او به پدرت خیلی احترام می گذارد. بار اولی که ترا در خانۀ سید دیدم و آمدم از تو و ناراحتیی که آن ملا برایت فراهم ساخته بود یاد کردم. البته از زیبایی و خوبی هایت هم گفتم. فردایش برادرم پرسید که تو نامزد داری یا نه.»
«چی بگویم مادر.»
« چیزی نگو، تو فردا بیا به حرمسرا. من و تو روی صفۀ زیر تاک چای می خوریم برادرم شاید ترا از اتاق من ببیند. بعدش را بگذار به من. اما با این چشم های آماسیده و موهای پریشان نیا. شاد و تازه و آراسته بیا. من می روم که به کارهایم برسم.»
فصل نهم
فاطمۀ ده ساله زن قاضی ملارزاق شده است.ملارزاق چون هنوز در همان قلعه با مردان مجرد زنده گی می کند، تا گرفتن یک خانۀ مستقل، هر روز بعد از ختم کارش به خانۀ جلال می آید و شب را در آن جا سپری می کند .
آدمی خیرجو است، مثل یک چراغ پرفیض، بر تاریکی های خانۀ جلال می تابد. از فرش و ظرف و آب و دانه بی غمش ساخته، حتی به صوفی صالح، بچۀ سودایی و نیمه دیوانۀ جلال هم وعده داده که برایش زن می گیرد. در کنار چند تای دیگراو را هم فرستاده به مدرسۀ تربیت فداییان به« مغارۀ مراد» . صالح هم نیم خواب و نیم بیدار، مثل یک چلپاسۀ کوهی، به مغارۀ مراد خزیده و ریاضت می کشد.
در سکوت شامگاهان که دلش تنگ می شود می برآید به دهنۀ مغاره و ستاره های روشنتر نو پیدای آسمان را شمار می کند.
پوست رویش خشک و درشت شده .سرش را که بر دیوار دهنۀ غار تکیه می دهد آدم خیال می کند که یک پارچه سنک دهنۀ غار است که به قدرت خدا، ریش و بروت کشیده، دهن یافته و مشغول ذکر خداست.
سیر آفاقش به پایان رسیده، پیر رزاقو گفته که “حالا دیگر نوبت سیر انفس است،از این به بعد تو باید که سرت را در گریبان هم پایین کنی” و صالح حالا سر در گریبان فروبرده سیر انفُس می کند. پیر رزاقو همان قاضی ملا رزاق است که عنوان کاری و رسمی را از خود دور کرده و نامش را به نیت ایجاد رابطۀ مهرآمیز با فداییان، کوچک ساخته و پیر رزاقو شده است..
به مجردی که آوازۀ آمد آمد شام به مغاره می رسد، در کوهستان گریز گریز شروع می شود.هر چیز دره، اگر پرنده است یا دونده، خزنده است یا پرخچه های تیغه دار سنگ ها، هریک وارخطا به سویی می دود.
صالح این را می فهمد که عالم الغیب حقیقی خداست اما این را هم آموخته که اگر رابطۀ فدایی با بالا محکم شده باشد، او هم یگان وقت غیب می گوید. حالا صالح خوش دارد که فرصتی به چنگ بیاورد، در گوشه یی بنشیند و خود را بیازماید که غیب گفته می تواند یا نه. یگان شام که پلۀ امیدش سنگینتر می باشد، سر بر زانو می گذارد، چشم ها را می بندد و در دل به خود امتحان غیبگویی می دهد، می گوید«اول چلپاسه ها طرف غارهای شان می دوند.باز سنگچل ها از زیر پای شان پایین می ریزند. سنگچل ها که پایین ریختند. سنگهای کلانتر هم از پشت شان پایین می دوند، صداهایی برمی خیزند، این صداها در کوهستان می پیچند: تپ!، تاااپ!!، تق!،تاااق!!.»
چشم بسته، گوش به آواز می نشیند اما بسیار زود دچار اضطراب می شود و به خود هشدار می دهد”احتیااط صالح! بی امر او یک برگ از شاخه پایین نمی افتد..” ولی چند لحظه بعد که چلپاسه ها می دوند، سنگریزه ها از زیر پاهای شان پایین می ریزند و از کوهستان هم صداهایی شنیده می شود، «تپ!،تاااپ!!،تق! تاااق!!.غروری در سرش می پیچد، به خود نوید می دهد،”ان شا الله که رسیده ام!» اما در عین این شادی ناگهان صدای ملارزاق را از اعماق درون خود می شنود،”غرور فریب شیطان است… فدایی باید که شکسته باشد!”وارخطا می شود، بر سر عقل می آید،. خود را لاغرک می گیرد، نیم نگاهی به بالا می کند و چمچۀ دستش را بر شقیقۀ راستش می گذارد، بسیار فقیرانه تمنا می کند، می گوید، “یا کبریا! کبر ندهی، عالم الغیب خودت استی…”
ملارزاق هر شام سری به مغارۀ مراد می زند تا طریقه های گذشتن بی خطر از جر و جوی «مراحل» را، یادشان بدهد. گاهی که شوق یگان جست و خیز عاشقانه خودش را هم بی قرار می سازد، با یک تَلی چرس سیاه میمنه گی رو می کند به کوه، تا می رسد به مغارۀ مراد.
وارد مغاره که می شود با کسی گپ نمی زند. دست به جیب می برد، سنگ سپیدی را که از راه برداشته در یک گوشه می گذارد و فداییان را مخاطب می سازد:
ـ امشب پیش از خواب، این سنگ را در میان بمانید، دورش حلقه بزنید. هرکدام تان با چشم دل آن قدر طرفش خیره شوید تا که خواب تان ببرد اما هر چیزی که در خواب دیدید، به یکدیگرتان نمی گویید. رازهای تان را در دل نگهدارید.چون یک حافظ قرآن گفته،..آن عزیزی که از او گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد.
پیچیده در قطیفۀ سپیدش، پیشانی را بر زمین می گذارد و می رود به مراقبه. دقایقی پستر سر برمی دارد وقتی می بیند که یک فدایی چلم را تازه کرده و فدایی دیگری تلی را میده می کند و یکی هم با آفتابۀ آب بالای سرش به انتظار ایستاده، «یا پیر!»گفته برمی خیزد، آفتابه را می گیرد، یک چار اندام می زند، ایزاربند را شخ می بندد و می پیوندد به جمع مریدان که به دور چلم چنبر زده اند.
. وقتی سینۀ مغاره از غلظت دود، ابری می شود، صدای اخ و توخ شان برمی خیزد. سرخانه ها که «چَت» می شوند، پیر رزاقو به چشم های هر یک نگاه می کند. چشم ها را که سرخ، پژمرده و به تنگی درزِ گندم می یابد، گلو صاف می کند، زیر لب تیز تیز چیزی می خواند و ناگهان با یک تکان، سر را پرتاب می کند به وسط میدان و با ضرب می گوید: «الله هووو! »
مریدان به دنبالش هستند:«الله هووو! »« الله هووو!!»
نام الله، مثل پرخچه های یک راکت از هم پاشیده، بر دیوارهای سنگی برمی خورد و در فضای پُر دود مغاره، مثل روشنی یک الماسک رخشان، خط های شکسته شکسته ترسیم می کند. فداییان سرها را راست می کنند و با شدت خم می شوند،«الله هوو!». راست و خم می شوند:« الله هوو!»
از ضربه های الله هوو! زمین پیش روی هریک شان، صاف و سخت شده می رود. پیر رزاقو گفته، ” به مراد کسی می رسد که از ضربه های الله هو، در پیش رویش، ناف زمین چشم باز کند”
. گلوها می پندند، فداییان مثل مبتلایان به مرض «خروسک» بد آواز شده می روند. به نوبت شیمه می بازند و با دهن های کف کرده، یک پهلو در گوشه یی چملک می افتند اما خود پیر رزاقو رها کردنی نیست. تا وقتی که توان دارد صدایش هم در مغاره می پیچد، وقتی گلویش خوب می پندد و صدایش هم خوب جر می شود، حل و مل در عرق، برمی خیزد، از مغاره بیرون می شود و در تاریکی غلیظ شب، میان صخره های تیغه دار کوهستان، مثل جن خود را گم می کند.
گاهی که صالح در بالا به خیل های گذران زاغ ها نگاه می کند، صدای علمای دین را می شنود” زاغ را خدا لعنت کرده گفته که چون به زنده گی بعد از مرگ ایمان نداری، روی تو همیشه سیاه و خوراکت، نجاست خنزیر و پوچاق های صابون باشد” صالح چشم از خیل زاغ ها برمی گیرد، گوشها را با دست می بندد که قار قار کفرآمیزشان را هم نشود. زاغ ها می روند و می روند اما همه به سوی غروب؛ به همان سویی که در پس کوه هایش، دریای رحمت جاریست. از سفر زاغان به سوی قبله، به یک گوشه از حقیقت دست می یابد، از درون روشن می شود در دل می گوید:«راستی که رب العالمین استی. کافر و مسلمان همه طرف تو می آیند.»
از روزی که دو تا فدایی، یک شب در میان، از آن جا غایب شده اند، آرامش صالح برهم خورده است.اول یکی غایب شده که صالح چندان اعتنایی نکرده است. اما از وقتی که جیلانی گم شده، صالح را تشویش دم به دم، چملک کرده می رود. صالح فقط حالا می فهمد که معنای خنده های پنهانی جیلانی چی بوده است.حالا صالح باور کرده که جیلانی از دیدن آن سنگ سپید، به رازهایی دست یافته است. بر ریش خود چنگ می زند، غرق اندیشه می شود. پیش رویش جیلانی ایستاده است و پیش روی جیلانی هفتاد و دوتا ماه پیکر سرخ و سپیدی که آب از گلوی شان دیده می شود . چشم های شان مثل زغال ارچه سیاه می زند.هفتاد و دوتا! دم دهنۀ غار می ایستد. به خود دلخوشی می دهد، می گوید«نی بابا! نرفته، در همین نزدیکی ها خود را پت کرده که مرا سوز بدهد» با دلتنگی به پایین به میان تاریکی های دره، نظر می اندازد و آهسته صدا می کند:«جیلان»
صدا را آهسته و با ترس می کشد. صدا هم از تاریکی می ترسد، دور نمی رود . صالح به زیر پای خود نظر می کند.مغاره از یک پوزۀ برآمدۀ کوه دهن گشوده است. در جمع فداییان صالح از جیلانی نفرت دارد، جیلانی به نظرش آدمی ناراست می آید .گرچه پیر رزاقو گفته که،«فدایی اگر از برادر فدایی خود نفرت کند، از دیدار جمال خدا محروم می شود »ولی صالح با دل خود بس نمی آید، بلند تر صدا می کند.«جیلانی ی ی !»
گپ های پیر رزاقو به یادش می آید« از شیطان غافل نشوید که شیطان در دل فدایی تخم حسد می کارد. اگر کدام روزی به کسی غبطه خوردید بدانید که سر و کارتان با شیطان رجیم است مگر امانش ندهید، با این دعا بزنید به گردنش»
صالح حالا بیشتر دعاها را از یاد می خواند. پنج بار، ده بار، بیست بار، تا که خوابش می برد.در خواب هم دعا می خواند. در بیداری می بیند که خواب است، در خواب می بیند که بیدار است.خواب و بیداریش باهم گد خورده اند.
در تاریکی سرش را از دهن مغاره بیرون می کند، شب را می بیند که مثل یک حبشی سیاه، میان دره دراز خوابیده و خُر می زند. خود را به داخل مغاره می کشاند. در مغاره چندین صالح دیگر را هم می بیند که در کنج و کنار مغاره نشسته اند. حیرتزده بر سر و سینۀ خود دست می کشد اما خود را می بیند که همان جا در خودش است. گیچ می شود، آهی دراز می کشد و ترسیده در دل می گوید:”خدایا! خودت بهتر میدانی.بنده عاجز است.”
نمی داند که خواب است یا بیدار اما در دهنۀ مغاره ایستاده است. غلظت سیاهی چقوری های دره را اندازه می گیرد. صدای خفاشی از جایی به گوشش می رسد. صدا نزدیک و نزدیکتر می شود. خفاش را می بیند که از رو به رو، سویش در پرواز است؛ یک خفاش بزرک به اندازۀ یک گوسپند. صالح به یاد گوسپند قربانی خود می افتدبه این گوسپند می گوید:” مرا به دریای رحمت خدا برسان” خفاش می گوید:” از بند پاهایم مکحم بگیر”. صالح آویخته از بند پاهایش، ظلمت تیرۀ شب را عبور می کند. باد خنک، سینۀ عرق آلودش را می نوازد. چشم ها را که می گشاید خود را در آن سوی کوه ها، در سرزمینی گرم و آفتابی، در نزدیک ساحل دریای رحمت می یابد.
دریا مست است، کف برلب دارد، غُر می زند. طالبان ژولیده مو را می بیند که هندوان لاغر و سیاه سوخته را پیش انداخته و شلاق زنان از لب دریا دورشان می کنند. هندوها دست ها را سپر سر و روی ساخته پس پس می روند و با حالتی گریان می گویند:« چرا می زنی؟ دریا از توست؟!»
طالبان خشک و کوتاه می گویند:« برای شما بلقطعاً اجازه نیست.»
صالح خود را کلوله کرده می اندازد میان دریا. دریای رحمت برابر با وعده، لبریز شیر و عسل است. مایع چسپناکی تنش را قالب می گیرد. وحشتزده خود را از دریا بیرون می کشد. یک خیل زنبور گرسنه، بر سر و تن شیرینش هجوم می آوردند. صالح زنبور ها را از خود دور می راند اما وقتی می بیند که طالبان شکاکانه نگاهش می کنند، به صدای بلند می گوید،« قربان زنبورهایت شوم خدا!»اما در اعماق دل، نه از دریا خوشش آمده و نه از زنبورهایش . وقتی خود را از دریا گریزان می یابد وارخطا می شود، توبه توبه گویان، به شیطان لعنت می فرستد اما یک صالح دیگر از درونش سر کشیده می گوید،«از این دریا خوشم نیامد»سراسیمه می شود،«قربان دریای رحمتت شوم!» «از دریا خوشم نیامد!» «قربان دریای رحمتت شوم!»«از دریا خوشم نیامد».از دلتنگی چیغ می کشد و ناگهان از خواب بیدار می شود.
بیداری غم نویست که به مبارکبادش آمده است. بسیار زود می فهمد که سر و کارش با شیطان افتاده، آن صالحِ دیگر حتماً شیطان بوده است.در برابرش سنگر می گیرد. سینه را صاف می کند.آیه از پس آیه. سی چهل نام معروف خدا و چندین دعای رد بلا را ضربه می کند به سوی سنگر شیطان.
یک وقت صدای خود را می شنود؛ صدایش مثل یک توپک رابری، از یک دیوار مغاره به دیوار دیگرش خیز می زند. توپک ها زیاد می شوند، خیزک های شان هم فزونی می گیرد، سوی خود صالح می پرند، حوالۀ سر و رویش می شوند. توپک ها چوچه های نوزاد پشک می شوند، با چنگال های تیز و دهن های پُرخنده سوی صالح خیز می زنند، بر رویش چنگ می اندازند، «ونگ» می زنند. صالح سر را به هر سو خم و راست می کند، دست ها را سپر سر و روی می سازد . دهنش کف کرده، سرش به کفیدن رسیده. صدایش که به خُر خُر یک گوسالۀ حلقوم بریده مانند می شود دیگر از خود بی خود می گردد و باز می رود به دنیایی که چندین بار دیگر هم رفته است. صالح را دیگر کسی به طبیب و دوا هم نمی رساند. خودش گفته است که:”درحال مرگ هم اگر باشم، دوای داکتری نمی خورم” صالح با دوای داکتری بد است و به توکُل چنگ زده است. پیر رزاقو هم سر به اطمینان شورانده و گفته که: “حالا که به مرحلۀ یقین رسیده ای دیگر چیزی نمانده است، ان شا الله که بسیار زود به فنا هم می رسی “
آفتاب پس از یک مقاومت بی ثمر، زده و زخمی، خود را به پشت کوه رسانده پنهان شده است اما تاریکی شام، در جستجویش چقر و چقوری ها را گز و پل می کند. چلپاسه ها که بوی جنگ شنیده اند، باز وارخطا به هر سو می دوند. صالح که دیگر خسته شده، خود را به درون مغاره می کشاند. زانو در بغل به دیوار درشت سنگی تکیه می زند. تازه پینکی رفته که دستی شورش می دهد:« ای فدایی سبیل الله، نصیبت را آوردم.»
خادم، مرد کوتاه قدِ سپید پوش، گیلاس شیر و چند تا خرما را پیش رویش می گذارد. صالح بی حال است اما می گوید: «شکرگذار نعمت های خدا استم برادر» .
چند جمله را پیر رزاقو با همان کیفیت پارین یاد شان داده است. صالح گرچه از اشتها مانده اما شیر وچند تا خرما را هر روزه باید بخورد که بیخی از اخ و توخ نیفتد. پیر رزاقو گفته که:”فدایی اگر چیزی نخورد از شیمه می افتد و از ذکر خدا بازمی ماند و فدایی اگر در نیمۀ راه از ذکر خدا باز ماند، حتماً “زده” می شود”
خادم، شیطان چراغک دود زده را از تاقچۀ سنگی می گیرد و روشنش می کند. روشنی چراغک آهسته آهسته بالا می آید و سایۀ کلۀ خادم بر دیوار مغاره، چاق می شود. خادم از چپه یخن واسکت، سوزنی بیرون می کشد، پارا بر پا دور می دهد و مشغول پالیدن خار در کف پای خود می شود.
صالح گیلاس شیرش را سر می کشد. صالح سر بر زانو می گذارد و با نگاه های پژمرده، به تلاش خادم خیره می ماند ولی بسیار زود با موج های خواب، از آن ماحول تیره، کنده می شود.
خادم بالای سرش می آید و آهسته صدا می کند:« برادر!»
برادر اما خواب است. تکانش می دهد ولی خواب است. به رویش سیلی می زند اما خواب است. می رود به دهن مغاره و با چراغ دستیش به پایین علامت می دهد.
دقایقی پستر چار نفر با تسکره وارد می شوند و صالح را مثل نعشی از مغاره بیرون می برند.
باد شوخ، دانه های سرد برف را دامن دامن می گیرد، بر سر و رویش می پاشد؛ صالح با باد رفیق است. دستهای خود را بیشتر میان ران ها فرو می برد:« آزارم نده.»
«صالح!.بخیز»…
«تاکه آفتاب را نبینم، نمی خیزم.»
«صالح بخیز!»
« می افتم، پایان می افتم میان دره.»
« صالح بخیز! »
صالح از این گفتگو در دل بیدار شده اما فکر می کند که هنوز خواب است. این بار که صدا می گوید:«صالح بخیز!»
صالح آهسته.چشم باز می کند. غیر از ابر و غبار، چیزی نیست.چشم هارا دوباره می بندد اما دستمال سرد پُر از جغله های یخ بر پیشانیش هموار می شود. صالح آهسته چشم می گشاید. یک کسی با سیلی نازش می دهد:«صالح بیدار شو، بخیز!»
صالح بیدار است اما باور نمی کند:« خواب استم یا بیدار؟»
صدای زنی از کنار گوشش می گوید:« بیدار استی.. بخیز که رفتنی استیم. »
صدای یک موسیقی آرام بخش به گوشش می رسد؛ کسی یک تاره یک تاره، رباب می نوازد. زن دستمالی پُر از جغله های یخ در دست دارد:« چرا بیدار نمی شوی صالح ؟»
صالح بیدار شده است، چشم ها را گشوده و با تعجب به یک زن نگاه می کند. زن چشمان سیاه دارد. مژه هایش به قدر یک بند انگشت دراز اند. هر باری که زن پلک می زند دل صالح می لرزد که مباد مژه هایش به هم پیچ بخورند و این چشمان سیاه بسته بمانند اما چنین نمی شود، زن پلک می زند و صالح در دل می گوید،”آدمیزاد نیست”سپیدی دست و روی زن به زن های ده، هیچ مانند نیست. یک زن بهشتی است.
چیزی از خاطر صالح می گذرد. در جایش می نشیند،« این جا کجاست؟ »
از مغاره و از بوجی ریگ زیر سرش، خبری نیست بر یک تخت خواب کلان نشسته، بستر خوابش سپید و پاکیزه است. همان زن چشم سیاه می گوید:«بیدار شدی؟»
صالح حیران مانده است:«همشیره این جا کجاست؟»
زن سراسیمه دست خود را بر دهنش می گذارد:« باز مرا همشیره گفتی؟من ثمره استم، زن تو!»
«زن من؟! »
زن با دلتنگی می گوید:« تو یک هفته را همراه من بالای همین تخت خواب بوده ای.یادت نمی آید؟!»
شادی مثل آب جوش آفتابۀ میان تنور، در رگهای صالح به هرسو می دود: «من در کجا استم؟»
ثمره قهقه می زند:«هر روز می پرسی که من کجا ستم. گفتمت که در” ساحل دریای رحمت”.چرا به یادت نمی ماند؟!»
صالح در دل می گوید:«شیطان! چی گپ هایی را دردلم می انداختی. لعنت بر تو شیطان ! »
دستی از میان ابر پیش می آید. یک دانه خرما و یک جام شربت را سویش می گیرد. ثمره می گوید:« بگیر، باز نمی خوری ؟» » چیست؟»
زن با دلتنگی اوف می کشد:« خدا یا باز می گویی که چیست. شراب حوض کوثر است»
صالح جام را سر می کشد.خرما را هم از دنبالش به دهن می اندازد. ثمره می گوید:« باز خسته اش را دور نیندازی که بر رویش نام الله نوشته شده .»
صالح خسته را این سو و آن سو دور می دهد، به خود می قبولاند که نام الله را خوانده است.
از میان غبار، یک مرد سپید پوش با موها و با ریش سپید دراز تا سر ناف، بیرون می برآید. به نظر صالح می آید که خدا این مرد را از یک تکه پنیر بسیار کلان تراشیده ونفس داده و میان ابرهای متراکم، رهایش کرده است. چشم به آن مرد دارد که ناگهانی بر حقیقت دست می یابد،« خضر علیه السلام همین است والله!»
مرد می گوید:« صالح را ببرید.»
ثمره صالح را بر چوکی چرخدار،از میان غبار به راه می اندازد.
چشم صالح از دو قدمیش به آنسوتر راه ندارد. یکبار فکر می کند که ثمره جا به جا قدم برمی دارد و زمین روان است.گیج می شود.
.شادمانیش دم به دم بالا می رود. هر باری سرش که به سویی بی موازنه می شود، خوشش می آید. دلش می خواهد که در یک چمن فراخ روان باشد، از یکسر تا سر دیگر چمن لوت بزند، بخندد برخیزد، لوت بزند، برخیزد…گشنه نیست. تشنه نیست و در سرش جز همخوابه گی با ثمره،هوای دیگری نیست.
وارد اتاقی می شوند. در این جا هم یک مرد سپید پوش پنیری، کنار تختی ایستاده است.صالح در دل می گوید:” مرا ببین که فکر می کردم در دنیا فقط یک تا خضر است” ثمره می گوید:« صالح را برای معاینۀ آخری آورده ام.»
مرد صدا می کند:«ابجد!»
از میان غبار، یک چهرۀ نورانی پدیدار می شود. مرد سپید پوش، به صالح می گوید:« باز مثل دیروز مشت ولگد می زنی، یا آرام میشینی؟»
صالح در دل به خود می گوید:” حتماً بیتابی کرده ام.یک دفعه محکمم نگیرد که چرا لگد زده ام” اما وقتی مرد سپید پوش به ابجد اشاره می کند:« فدایی را آماده کن.» صالح در دل خود را ملامت می کند:” چی خوب آدم است! مرا خدا زده، حق و ناحق به هر چیز شک می کنم”
ابجد پاهای صالح را برهنه می کند و روی یک میز شفاف می گذارد. صالح تازه می فهمد که کفش های شیشه یی به پایش بوده است. مرد سپید پوش باسوزن پاهایش را قت قتک می دهد:« درد یا قت قتک چیزی حس میکنی؟»
«نی خضر صاحب.»
مرد سپید پوش سویش حیران حیران نگاهش می کند، بر سرش دست می کشد:« مرا از کجا شناختی؟ »
« همین طور خدایی در دلم گشت.»
سر مرد با حسرت شور می خورد:« تو نزدیکترین دوست خداستی. دل تو مثل قرص آفتاب روشن است.حتماً تو به یقین رسیده ای.»
گردن را یکبغله می گیرد و به پشت سر صدا می کند:« دوسیۀ صالح را بیارید.»
یک زن خوش اندام سرخ و سپید، که لباس صورتی رنگ چسپان پوشیده یک گیلاس آب را بر سر میز می گذارد. صالح به سراپایش نگاه می کند، لباس زن به نازکی پوست سیر است، تنش نیمه عریان و نوک پستان هایش معلوم می شوند. گلوی صالح کمی خشکی می کند. مرد سپید پوش، انگشتش را میان گیلاس آب فرو می برد و بیرون می کشد. به پشت ناخن انگشت خود نگاه می کند و می خواند:« تو صوفی محمد صالح ولد جلال الدین استی ؟»
ـ «هان، خودم استم.»
ـ «خانه ات راکت خورده، زن و بچه و مادرت شهید شده اند؟»
صالح می گوید: «حقیقت می گویید صاحب»
« می خواهی به همان مغاره برگردی، ریاضت بکشی تا به دیدار خدا برسی یا می خواهی با ثمره ازدواج کنی؟»
مرد سپید پوش، سوال هایی سخت می کند. صالح از این مرد بدش می آید،«یا خدا من چی بگویمش؟»
مرد می گوید:« وقت ما کم است.»
ثمره دستش را می فشارد. صالح به دورادور اتاق با شک نگاه می کند، «یعنی من در جنت استم؟»چرتش خراب می شود خراب می شود، و یک بار ناگهانی با مشت بر بازوی چوکی کوبیدن می گیرد .دیوانه شده .چیغ می زند. محکمش می گیرند. مرد تکانش می دهد:«چرا، چی شد؟ »
صالح کله گک می زند، صدایش گریه آلود است، با مشت بر چوکی می کوبد:« شیطان مرا آرام نمی ماند ..صاحب ! در دلم وسوسه…
مرد صدا می زند:«هله! زود میز را آماده کنید،زود! زود! هله که در دلش وسوسه افتاده.»
به گوش صالح صدای بدو بدو می رسد. هرکسی سراسیمه به اطلاع دیگری می رساند:« دچار وسوسۀ شیطان شده است.شک به دلش راه یافته. هله زود!!.»
صالح یکی دو گام آن سوتر را غبار آلود می بیند. بر تخت هموارش کرده اند. سر و صدا از میان غبار برمی خیزد.یک دست سپید زنانه از میان غبار بیرون می شود، جامی را پیش می آورد. مرد سوی صالح اشاره می کند:« از حوض کوثر است. بگیر».
صالح جام را می گیرد. جام می درخشد، مثل طلا بل می زند.میانش شراب سرخ حوض کوثر است. طبیب می گوید:« این آخرین آزمایش است. اگر ترس شیطان از دلت پرید خوب، اگر نی باید پس بروی به مغاره کوه مراد و باز هم ادامه بدهی.»
صالح جام را برمی دارد و سرمی کشد.شربت گوارا و خوشبویی است.سر را بر متکای تخت می گذارد و با شیطان در جدل می شود،«در دلم شک می اندازی که بگویم در جنت نیستم،هه؟! اما هستم، درجنت هستم! من در جنت هستم!»
در لایه های پایینی خاطرش برقکی بل می زند،«نیستم» سرش داغ می شود. باز به دو صالح تقسیم می شود،«هستم» «نیستم»«هستم » «نیستم» مشتش را محکم بر سینه فرود می آورد، چیغ می کشد:« هستم!! هستم !! در جنت هستم!! »
محکمش می گیرند. مرد سپید پوش پیشانیش را می بوسد:« مبارک باشد! تو به یقین رسیده ای. تو قبول شدی.»
صالح را از میان غبار عبور می دهند. دلش می خواهد از خوشی چیغ بکشد، بدود، با هر کسی که از جلوش می آید، بغلکشی کند اما وقتی ارادۀ برخاستن می کند می بیند که پاهایش دم ندارند.
به اتاق می رسند. روی تخت درازش می کنند.ابرهای متراکم در دور و برش زیاد شده می روند. از میان ابرها یک دست سپید بیرون می شود، یک دسته از لاله های سرخ وزرد را سویش پیش می کند:« مبارک باشد.»
ناگهان صداهایی به گوشش می رسد. مثل این که هزاران حنجره، قبولیش را مبارکباد گفته باشند.
ثمره که در کنارش دراز خوابیده، دست را دور گردنش حلقه می کند و خود را برسینه اش می فشارد، می گوید:« تو قبول شدی. حالا من زن تو می شوم.»
صالح دست ها را دور کمرش حلقه می کند، دهنش را می بوسد، هیجانزده می گوید:« من همین جا در پهلوی تو می مانم؟»
ثمره می گوید:« تو قبول شده ای، فقط یک حمله مانده. پاهای تو هم در قفس تنت بند مانده اند. به محض یک انفجار، پاهایت آزاد می شوند.. و تو بر سر همین تخت در کنار من قرار می گیری.اما باید عجله کنی که این روزها تعداد فداییان زیاد شده اند نشود که مرا به کس دیگری بدهند. یک کس دیگر هم خواستگار من است. اما من از دیر وقت منتظر تو بودم. »
«فدایی است؟»
ـ«هان.»
و صدا می کند:« مروه! عکس بی قرار را بیاور.»
یک زن بهشتیی نیمه گم در غبار، دستش را پیش می آورد، قاب عکسی را به دست ثمره می دهد. ثمره عکس را سوی صالح می گیرد:« ببین اما هوش کن که حسود نشوی که حسادت در ساحل دریای رحمت، گناه است.»
چشمان صالح از حدقه بیرون می برآیند. ثمره می گوید:« چرا؟ چی شد؟»
«این که جیلان است!.»
« شاید اما نام جنتیش بی قرار است. »
صالح می گوید:« این جیلان بر یک طرف روی خود یک چاپ سالدانه داشت.»
«بلی داشت اما خود را در دریای رحمت شست .»
رنگ صالح کمی پریده است. ثمره دست در گردنش حلقه می کند:« صد تای بی قرار را فدای دندان شکسته ات می سازم. هیچ غم نخور، من منتظرت می مانم اما زودتر بیایی.»
آن دست سپید باز جامی از شراب کوثر را سویش پیش می کند. ثمره می گوید:« تا هنوز به هیچ بندۀ جنتی در یک روز سه جام نرسیده، تو محبوبترین بندۀ بهشتی استی. مبارک باشد. اما باید زودتر بیایی.»
« من چی رقم بیایم. مرا که شما این جا آوردید.»
« به مجرد حملۀ انتحاری از قفس تن آزاد می شوی و همین جا بر سر همین تخت در کنار من جای می گیری.».
همدیگر را بغل می کنند. صالح گردن ثمره را می بوسد وثمره لب هایش را. صالح در تمام عمرش آن قدر مشتاق همآغوشی باکسی نبوده. به تن برهنۀ ثمره که می بیند، حیران می ماند “چقدر سپید است”در تابستانهای داغ، از پشت انبوه درختان، جر و جوی ده را دزدانه بسیار نظاره کرده است اما به یادش نمی آید که تن زنی را به آن پیمانه سپید دیده باشد. صالح گپ نمی زند، تنها صدای نفسهای تندش در سکوت اتاق طنین انداخته است. از تن ثمره بوی عطر سنجد برمی خیزد. اتاق پُر از عطر سنجد است. یک بار پلک هایش بهم می آیند، صدای ثمره اما بیدارش می کند:« تا وقتی که آمادۀ آمدن … من هر شب به دیدنت. مرا از بوی عطرم…»
صالح احساس می کند که رخوت نا آشنایی نیرویی از ثمره دورش می سازد. از این صدا کم کمک دور شده می رود. دست می اندازد ولی دستش به ثمره نمی رسد؛ در اعماق یک بی خبری خوابگونه ته نشین می شود.
صالح در کوچه باغی خاک آلود، در زیر درختان سنجد دراز افتاده است. در کوچه فقط عطرسنجد است که این سو و آن سو می رود. یک مار کلان وحشتناک، از بالای دیوار شاریدۀ کوچه، سر را به پایین آویزان کرده،زبانک می زند. از دهنش صدای «غیت غیت غیت» بیرون می شود، مثل صدای پروانه های یک هلیکوپتر در حال پرواز.
کوچه از عطر سنجد پُر است. کوچه را آب گل آلودی پُر کرده .ماهیان شوخ رنگه در همان آب گل آلود از جلو چشمش دسته دسته رد می شوند. با شهپرهای شان، سر و روی صالح را نوازش می دهند.شهپرها سرد اند مثل پارچه های یخ.
بیدار شده است. یک بار چشم ها را باز می کند اما زود بسته می شوند .. بار دیگر که چشم باز می کند خوب بیدار است. سر برمی دارد و در جایش می نشیند..
عرق کرده است.بالشت ریگی زیر سرش، تر است.به چار طرف مغاره نگاه می کند. .خادم، دم دهنۀ غار نشسته خار پایش را می پالد. از خاطر صالح می گذرد “یعنی من یک لحظه خوابیده ام؟!”شیطان چراغک با شعلۀ بی قرارش، همان طور بی حال و کمنور، می سوزد. صالح سر را دوباره بر بوجی می گذارد. در دل می گوید،”یعنی من خواب می دیدم؟” پاسخی ندارد. این بار بلند بر زبانش می آید:«من خواب می دیدم؟»
خادم آهسته سر بلند می کند، می گوید:«تو چرا تا هنوز نخوابیده ای.برادر؟»
اما چشمانش ناگهان از حدقه بیرون می شوند، صدا می کشد:« ریشت کجاست ؟!»
صالح بر روی خود دست می کشد، ریشش نیست. وارخطا به لباس های خود می بیند. لباس نو به تن دارد. بوی عطر سنجد به دورش خرگاه زده است.از جایش خیز می زند، می ایستد اما سرش گیچ است، دوباره می نشیند.خادم شروع کرده به خواندن آیه های قرآنی. فضای ذهن صالح از یاد ثمره پر است .تا دهنۀ مغاره می خزد. آسمان پر از ستاره های درخشان است . خادم با هیجان چیغ می کشد:« صالح! چهرۀ تو نورانی شده، از این جا برو که اسیر شیطان نشوی.»
صالح از مغاره بیرون می رود. تمام خوشی و هیجان متراکمش نعره یی می شود و این نعره مثل یک شهاب تیز بال، به سوی کوهستان پرواز می کند:«پیر جاااان! من در بهشت خدا بودم!!».
صدایش وقتی به تیغه های بُران قله ها برمی خورد، پژواکش را از خم و پیچ دره ها می شنود که پاره پاره، بی معنا و سر بریده دوباره به سویش برمی گردد،«..هشت خدا بودم!!…دااا. بودم !!..آآبودم!!»
حالا صالح در یک اتاق تاریک می خوابد. نه کسی به دیدنش می آید و نه او اذن بیرون شدن از اتاق را دارد. از شر شیطان رجیم دورش نگه می دارند که اغوا نشود. هفت دانه خرما و یک گیلاس شیر شبانه اش همیشه از ساحل دریای رحمت حواله است. صبح ها با صدای ثمره از خواب بیدار می شود ولی چشم که می گشاید ثمره رفته می باشد و صالح تنها عطر تنش را می بوید که در بستر خوابش موج می زند. در خواب که می باشد ثمره برایش یک تاره یک تاره، رباب می نوازد.
در کنار اتاق صالح، اتاق خواب ملارزاق است. ملا رزاق از چندی به این سو به یک انبان هوس و شهوت مبدل گشته است.هر باری که با فاطمه تنها می شود به خود می گوید”امشب زن می سازمش…” ولی همین که لرزش دست و پای فاطمه را می بیند باز دیو شهوت را سرزنش می کند، می گوید،” بمان که یک کمی جان بگیرد، هنوز بسیار خشک و لاغر است.”این قولی است که به جلال هم داده و به آن وفا کرده است. شب را با مشت و مال تن لاغر و بی گوشت فاطمه به سحر می رساند.
امشب نمازش را خوانده، بالای بسترش نشسته است. چشم به دروازه دارد. در پس دروازه، عمۀ فاطمه که زن شوهرداری است و برای کمک، به خانۀ پدر خود جلال آمده ، صراحی و گیلاس آب را در پتنوسی گذاشته به فاطمه می گوید که به داخل اتاق، نزد ملارزاق ببرد اما فاطمه در پشت دروازه ایستاده و جرأت داخل شدن ندارد.آرام آرام اشک می ریزد. سرمۀ چشم هایش در دو خط عمود چرکین، بر رخسارش پایین دویده است. پتنوس در دست هایش می لرزد.عمه اش می گوید:« برو جان عمه، ملاصاحب برایت بیگانه نیست، شویت است.هر دختر باید شوی بگیرد.دختر نمی تواند که تا به آخر عمر در خانه پدرش بی شوی بماند. ملاصاحب برایت هر چیز می خرد. لباس های نو برایت می خرد .بوت های نو می خرد. در موترش ترا به شهر می برد».
اما فاطمه فقط اشک می ریزد.هر باری که به کارهای ملارزاق فکر می کند، می لرزد. در آتش جنگ ها به ده ساله گی رسیده است.هیچ کس حتی یک کلمه هم از مسایل زناشوهری در گوشش نگفته است. در خواب و بیداری به همان راکت هایی فکر کرده که یکیش در خانۀ آنها از هم پاشیده است. شب اول که ملارزاق خواسته برهنه اش کند، چیغی کشیده، گریسته و پا به فرار گذاشته است. شب های دیگر هم با گریه و اشک ریختن،عیش ملا رزاق را تلخ کرده و چون ملارزاق از شرم اهل خانه بر دل خود سنگ کلانی گذاشته است، فاطمه فکر کرده که با گریه و امتناع، می تواند از چنگش رهایی یابد.
عمه هنوز نصیحتش می کند که صدای سرفه های بلند ملارزاق برمی خیزد و به دنبال آن صدا می کند: «فاطمه آب بیار!»
عمه بر سر فاطمه دست می کشد، رویش را می بوسد و نازش می دهد :« برو صدقۀ ات شوم.برو! نازت می دهد، شویت است.»
فا طمه به تضرع می افتد : نی، نی عمه جان…غرضم می گیرد».
عمه چاره یی نمی بیند. دروازه را می گشاید و فاطمه را با صراحی و گیلاس آب، به زور به داخل اتاق تیله می کند.
ملارزاق آرام نشسته است.یک دستش را زیر زنخ گذاشته و نگاه به فاطمه دارد. فاطمه می آید گیلاس و صراحی را در کنار بسترش می گذارد. نشانه های ترس در رنگ پریده و لرزش دست هایش نمایان است. در گوشه یی می نشیند؛ مثل یک پیر زن لاغر میان چادر کلانش گم است. به ملا رزاق نگاه نمی کند. ملا با ابروها به آب اشاره می کند :« یک گیلاس آب بده» .
فاطمه برایش آب می ریزد.ملا رزاق گیلاس را از دستش می گیرد، آبش را می نوشد .کلاه نمازش را در گوشه یی می گذارد. پیراهن خود را می کشد، به زیر لحاف فرو می رود. یک گوشه لحاف را بالا گرفته است :« بیا وقت خواب است .»
فا طمه با همان خیال خام، در همان گوشه نشسته و زمین را نگاه می کند اما ملا دیگر تحمل ندارد.دسش را می گیرد و به زیر لحاف کشش می کند.یک دست را از زیر گردنش می گذراند و دست دیگر را بر سرینش می گذارد: « صبح برایت چی بخرم؟»
لب های فاطمه قفل شده اند.ملا می گوید :صبح می برمت به بازار، برایت چادری می خرم. بوت می خرم. چوری طلا می خرم.شیرینی و میوه می خرم که دهنت شیرین شود. باش ببینم که دهنت شیرین است یا تلخ.»
دهنش را با اشتها می بوسد:« واه! دهنت چقدر شیرین است.»
فاطمه یک کالبد دلتنگ است. ریش دراز و درشت ملا، مثل جاروبی خارین، گردن و سینۀ صافش را می خراشد. ملا آهسته دست می برد، پای جامه اش را پایین می کشد،انگشتان کوچک فاطمه مثل پنجه های یک کبوتر زیر تیغ بردست های پرموی ملارزاق می چسپند اما سیلی آرام ملارزاق که بر صورتش پایین می آید بر جا خشک می شود. ملارزاق برهنه اش می کند. پایجامۀخود را هم پایین می کشد. قصد کرده است که فرصت های از دست رفته را تلافی کند ولی از لرزش تن و اشکهای دمادم فاطمه، ناگهان دلش به رقت می آید،«خدایا مرا ببخش..». چشم ها را می بندد و یک پهلو بر بستر دراز می کشد.
خوابش نمی برد.. لحظه یی بعد دور می خورد، برهنه گی های تنش را می بوسد، فتیلۀ اریکین را پایین می آورد و در حالتی میان خشم و اشتیاقِ همآغوشی، به خواب می رود.
فضا تاریک است اما زری های لباس پنجابی سلطانه، بل می زند. ملارزاق می گوید:”امشب از این جا نمی روم”.سلطانه می گوید،:”تو پول نداری، از این جا برو”
ملارزاق باز نیمه بیدار می شود. در کنار سلطانۀ پیشاوری دراز کشیده است.سلطانه به خواب رفته خُر می زند. سلطانه همان زنی است که سال ها قبل، ملارزاق را به خاطر جیب خالی طالبانه اش، به بستر خود راه نداده بود. ملارزاق تلاش دارد که دستش را حلقۀ گردن سلطانه بسازد اما دست هایش گران شده اند، مثل دو ستون سربی. سلطانه می نالد:” نی! نی! غرض نگیر ” .
ملارزاق بیشتر خواب و کمی بیدار،چیزهایی می گوید :”حالا من پول… گردنبند… می خرم…” .
سلطانه آرام می شود و ملارزاق به مشکل دست گران خود را دور گردنش حلقه می کند، دهنش را می بوسد .سلطانه که با کراهت سرش را این سو آن سو می برد.خشم ملارزاق بی لگام می شود، بر موهایش چنگ می زند.سلطانه پایجامه به تن ندارد. ملارزاق با خشونت رویش خم می شود سلطانه از درد به خود می پیچد، چیغ می کشد اما دستهای کلفت ملارزاق دور گلویش حلقه می شوند . مثل یک خرس پشم آلودی که به کندوی زنبور عسل رسیده باشد، لب های داغش را چوشیدن می گیرد. کیف غریبی تسخیرش کرده، یک بار شروع می کند به جویدن لب هایش. احساس می کند که کباب نیم گرم شورمزه یی را زیر دندان انداخته می جود. سلطانه یک چیغ خفه می کشد اما حلقۀ دستهای ملا به دور گردنش تنگتر می شود.
ملا ذوب شده، خود را گم کرده است، به یک نیروی در حال تراکمی مبدل شده که قصد دارد از یک سوی روزنی بسیار تنگ به سوی دیگرش عبور کند. انگشتانش در یک ستون مقاوم پولادین، به نرمی فرو می روند. مثل پلنگی از بند رسته که گلوی صیادش را به چنگ آورده باشد، از فشار انگشتانش حظی سُکرآور می برد.
کم کمک نفس هایش به شماره می افتند. موج های کمجان لذت حالا نیرو گرفته اند، بلند و بلندتر می شوند و یک بار در نقطه یی به هم می پیوندند… پیچ می خورند و ناگهان مثل بمبی از لذت از هم می پاشند و ملا را با شدت به فضایی پرتاب می کنند که یکسره آرامش و لذت و رضایت است.
گره های دیرینسال روانش از هم باز شده اند.بی غم و بی غصه، مانند جنازه یی غسل کرده در مرداب عرق، خواب آلود بر روی سلطانه هموار شده است.
چند لحظه پستر، مثل اینکه کسی بر رویش آب سرد پاشیده باشد، قلبش«دَک» صدا می کند، چیزی از خاطر نیم خوابش گذشته است، خیز می زند، می نشیند و فتیلۀ اریکین را بالا می برد.
هردو با چشمان از حدقه برآمده به یکدیگرشان نگاه میکند. در بسترش فاطمه خوابیده. لب هایش دو پاره گوشت تفاله شده خونین است. سر ملا می چرخد، عقل و هوش از سرش فراری می شود.
بار دیگر به چشم های فاطمه نگاه می کند. نفسش قید می شود. تکانش می دهد:« بخیز، بیدار شو.» اما از فاطمه صدایی بر نمی آید. با نوک انگشت هردو چشمش را می بندد. نمی فهمد که چی باید بکند. برمی خیزد، به کفشکن می برآید.تا به پشت دروازۀ اتاق جلال هم می رسد اما ترس دو باره برش می گرداند به اتاق. دروازه را محکم می بندد. .
تا به صبح، مانند یک مار زخمی به خود پیچیده است، فکر کرده اما عقلش راه به جایی نبرده است. از پیران و پیشوایان مدد خواسته لیکن راهی جلوپایش باز نکرده اند.از سوی یزدان که نا امید می شود رو به شیطان می کند. کسی در گوش دلش چیزی می گوید، کمی آرام می شود.
صدای اذان نماز صبح بلند می شود .به بیرون گوش می دهد، همین که صدای پایی از کفشکن شنیده می شود، دست می اندازد ، گریبان را تا به دامن می درد. چیغ های پی در پی می کشد. موهای سر و ریشش را پریشان می سازد. در و دیوار خانه را با مشت و لگد کوبیدن می گیرد..آیه های کوتاه کوتاه و پر از سجع های مطنطن قرآنی را نفس سوخته و با لحنی رزمی، برسر و صورت مهاجمین نامریی، تگرگ وار فرود می آورد. شیشۀ ارسی را با لگد می شکند. آنگاه خود را نقش بر زمین می سازد، سیاهی چشم ها را گم می کند و با سپیدیش، به سقف اتاق خیره می ماند.
از بیرون هرچی تک تک می زنند، فریاد می کشند، صدایی از ملارزاق برنمی خیزد . دروازه را می شکنند.اهل خانه به درون می ریزد….
اول برق شان می گیرد برجا خشک می شوند، بعد چیغ می کشند بر فرق فرق خود می زنند.
بر فاطمه رویکش انداخته اند، مرده است. اما قلب ملا هنوز می زند.بر رویش آب می پاشند. دست و پایش را می مالند و به خدا دعا می کنند که زنده بماند. رزقِ ملا هنوز بر خوان قسمت حواله است، حیران حیران همه را نگاه می کند و بعد ناگهان چیغ می کشد. رویکش فاطمه را پس می زند. با مشت بر سر خود کوبیدن می گیرد. پیشانی فاطمه را که می بوسد، دلش غصه می کند، به راستی به گریه افتاده است. وقتی به دیگران دلداری می دهد به راستی لب هایش می لرزند:« گریه نکنید.شکر خدا را به جا بیارید که من بودم اگر نی فاطمه کافر از دنیا می رفت. اصلاً جن های کافر آمده بودند که بر صالح حمله کنند مگر چون اتاق صالح را فرشته ها محافظت می کند، برما حمله کردند. گلوی فاطمه را محکم گرفتند که کلمه نخواند، کافر از دنیا برود مگر حمله کردم دو تای شان به هلاکت رسیدند فقط یکی شان که زخمی هم شده بود فاطمه را به شهادت رسانید، مرده های خود را به شانه انداخت، خود را به شیشه زد و گریخت. اما فاطمه مسلمان از دنیا رفت. از این بابت غم نکنید، من خودم شاهد هستم که جان میداد، کلمۀ محمدی بر زبانش جاری بود»
همه سوی شیشۀ شکسته می بینند و می فهمند که قد جنهای کافر، بلندتر از یک بلست نیست.
ملارزاق هنوز چیزی برای گفتن دارد:« می ترسم که کدام شب برنگردد و بر جمیله حمله نکند »
جمیله که از سر و صدای ناگهانی اهل بیت از خواب برخاسته، با موهای پریشانش، از دم دروازۀ اتاق، چشم به دهن ملا دارد و به تقلید از دیگران گریه می کند.
صوفی صالح با چشمان سرخ بی خوابش، از چوکات دروازۀ کفشکن، به قامت بلند پیرش خیره مانده است. در عمرش جنگاوری به شیردلی او ندیده است.جمیله را از حملۀ احتمالی جنهای کافر، فقط همین پیر می تواند برهاند. شور درون را تاب آورده نمی تواند.به سوی ملا خیز برمی دارد.خم می شود، همچنانی که بر پاهایش بوسه می زند، به تکرار می گوید:« قربان پاهایت شوم پیرجان!.شکر خدا که تو بودی.هزار بار شکر. فاطمه اگر به رضای خدا رفت، جایش جنت است مگر من ترا تنها نمی مانم. من جمیله گکم را به تو دادم.»
…..
****
یمنی و برهان کشمیری هنگام برگشت از خانۀ قاضی ملا رزاق، یکجا با شیخ و استاد به حرمسرا آمده اند. کله های همه انباشته از قصه های جن و پری است. ملارزاق ماجرای زد و خوردش با جن ها را، با جزئیاتش چنان روشن روایت کرده که حاضران مجلس، همه رخداد را از آغاز تا به انجامش بر دیوارهای رو به روی شان مثل یک فلم سینمایی مجسم دیده اند.حالا استاد در مسأله یی با کشمیری گرم جدل و گفت و گوست ولی یمنی در فکرهای خود غرق است و از گپ های آنها چیزی نمی شنود. فقط همین که آن دو یک لحظه از گفتن باز می مانند، او می گوید:« استاد شما گاهی شنیده اید که جن ها دهن کسی را بخورد و باز خفکش کند؟»
استاد می داند که یمنی باز در پوستین ملا رزاق افتاده است، می گوید:« خالق تعالی همه موجودات عالم را فقط برای عبادت خلق کرده است. مگر جن ها هم، مثل انسان ها مسلمان و کافر دارند. آنها هم از فرمان خالق گاهی عدول می کنند، مرتکب قتل می شوند.»
یمنی ابروها را بالا می برد و با پوزخندی نیمه پنهان، سرش را شور می دهد و از بینی می گوید:« هوم! پس آن جن ها کافر بوده اند. آفرین به قاضی صاحب که یک تنه با یک لشکر بغل داده است.»
استاد خاموش می شود و با سکوت خود افاده می دهد که دیگر در این موضوع علاقه مند گفت و شنید نیست. ملا رزاق از جمع شان وداع می کند و می رود.
شیخ در خیالات خود فرو رفته است، به جن های کافر و مسلمان کاری ندارد. حالت سودایی او بر یمنی و برهان پوشیده نیست اما تا هنوز علت اصلی این سکوت و کرختی را در نیافته اند. گمان غالب شان این است که شیخ به امکان ظفر در حمله به برج ها، کم باور شده است و این هم در حالیست که برهان از چند روز به این سو، پیوسته شمارۀ تیلفون عوض می کند. مژده های رمزی می گیرد و کارها بر وفق مراد پیش می روند.
استاد راز شیخ را از این دو یار جوانتر و خون گرم پنهان نگهداشته انتظار می کشد که داکتر نگینه تشویش هایش را رفع کند بعد از آن به یاران بگوید که شیخ قصد ازدواج دارد. یمنی رو به شیخ می کند:« شیخ صاحب،برهان منتظر است که موافقت شما را بگیرد.»
شیخ که دست ها را میان ران های خوابیدۀ خود می فشرد، سوی برهان می بیند:« کارها به کجا رسیده؟»
« فقط چشم به راه فرمان شما نشسته ایم. هر وقت که شما تصمیم تان را اعلان کردید آغاز عملیات را هدایت می دهیم. ان شا الله که بعد از آن،چند روزی بیشتر منتظر نخواهد ماندیم. برادران از نتایج تلاش راضی استند.»
دست به جیب می برد، کاغذی را بیرون می کند:« برادران یک شمارۀ تیلفون فرستاده اند. با این شماره پیامگیر فعال می شود و شما فرمان را صادر می کنید.»
روی زانوها کمی به پیش می خزد و کاغذ را جلوش می گذارد.شیخ کاغذ را برمی دارد، می خواند، سرش را شور می دهد:« ان شاالله ما آماده می شویم. آمادۀ یک کار بسیار بزرگ اما چرا این فرمان را خودت صادر نمی کنی برادر؟ »
برهان می خندد:« شیخ صاحب! برنامه را شما طرح کرده بودید. آغازگر این برنامه شما بودید.»
شیخ کاغذ را بر چشم ها می مالد، می بوسد و سوی استاد می بیند:« من این کاغذ را در دستارم پنهان می کنم. اگر پیش از صدور فرمان، قبض روح شدم این کاغذ را از دستارم بگیرید.»
دست های همه به دعا بلند شده اند که ناگهان شیخ می گوید:« نی، بهتر است که شما رمز و نیمی از اعداد شمارۀ تیلفون را به استاد بسپارید استاد برادر بزرگ ماست.هر گاه میان ما توافق کامل وجود داشت، شماره را تکمیل می کنیم و هدایت می دهیم.»
استاد سر را به چپ و راست شور می دهد:« نی برادر! شما اگر جوانتر از من استید، باز خداوند به شما ایمان محکم داده است. من به کاردانی شما باور کامل دارم. ما محبت خود را به شما تقدیم می کنیم، به حساب برادری، شما حق ندارید که مانع ابراز محبت ما شوید. »
سوی دیگران می بیند:« شما هم همین طور می گویید، نه؟»
شیخ دست بر سینه می گذارد، تبسم بر لب دارد:« محبت شما را قبول دارم استاد، پس اگر مرا پیشگام تان ساخته اید، به حیث پیشگام می خواهم که رمز و نیمی از اعداد پیش شما باشد.»
استاد می خندد، سوی آن دوی دیگر می بیند:« در منطق هم زور برآمد شیخ ما. چاره نداریم.»
یمنی کاغذ را از دست شیخ می گیرد، برابر با هدایتش عمل می کند. نیمی از اعداد باز دست های بلند به دعا را بر ریش ها می کشند و از جا برمی خیزند.
شیخ تا دروازۀ حویلی بیرون، همراهی شان می کند.
موترشان در پایان کوچه ایستاده است آن ها می روند اما استاد و شیخ دم دروازه با هم گپ می زنند.شیخ می گوید:« فکر می کنم حتماً فرمایشی دارید؟»
استاد می گوید:« فقط می خواستم بگویم که اگر عزم را جزم کرده اید ما را وظیفه بدهید که برویم به خواستگاری و بعد از آن عمل کنیم. »
«هرچی شما بگویید استاد، من فرمان می برم.»
« استغفرالله، فقط می خواستم بگویم که علی العجاله ما روی مسالۀ خواستگاری فکر می کنیم. من درک می کنم، بر دل شما نور عشق تابیده، بی قرارِ وصال استید.این وصلت حق مسلم شماست برادر.»
شیخ می گوید:« من به قاضی رزاق گفته ام که نکاح مرد زن دار را بسته نکند، به او چی بگویم؟»
«آن سخن را شما در یک حالت خاص عاطفی گفته بودید، تصامیمی که مبنای صرفاً عاطفی داشته باشند مغلوب احکام شرعی استند. در این باره من با برادران گپ می زنم.»
شیخ دست ها را بلند می گیرد:« من تسلیم استم.»
استاد آغوش باز می کند، همدیگر را به سینه می فشارند، استاد می رود و شیخ به حویلی درونی می آید.
به چار طرف حویلی یک نگاه سرسری می کند، همه چیز همان است که بود؛ مکرر و دلگیر. پیش رویش، مهتاب میان شیشۀ لرزان حوض نشسته و می گوید، “بالا نروی که باز دلتنگ می شوی. بیا قصه می کنیم”
کنار حوض بر لبۀ صفۀ زیر تاک، جای راحتی برای نشستن است، شیخ می آید همان جا می نشیند.
از کنار حوض یک پایۀ فلزی بیرون برآمده، از چراغ مهتابیش بر حوض و چمن، نور می ریزد. قوهای امل، در یک گوشه سر به زیر بال کرده، کنار گلبته یی خوابیده اند.از صدای پای شیخ، تنها ماهی ها بیدار شده اند، لرزشی در آینۀ حوض پدید آمده، ماه میان حوض می لرزد و با تیغ های موج، تکه تکه میان آب پخش می شود. شیخ به آب لرزان حوض خیره خیره نگاه می کند.با هر تکان موج یک تصویر جلو چشمش نمودار می گردد.. یک بار، فضا پر دود و آتش می شود و بار دیگر چمن سبز باغچۀ همسایه.جلو چشمش نمودار می گردد.از این تصویر به آن تصویر می پرد. از پایین به دو برج بسیار بلند، نگاه می کند. این دو برج مثل یک جفت هیولای بیمار، به غثیان افتاده اند. از دهن های شان آدم های آتشگرفته بیرون می پرند. از شگاف های دهن و بینی شان، شعله های آتش و دود زبانه می زند…. ماهی ها می گریزند.. صفحۀ آب باز رنگِ دیگر می گیرد. راکت های کروز می آیند، گلتیپه را می کوبند، خانه ها ویران می شوند، باغ ها آتش می گیرند. شیخ خود را تکان می دهد، نقش های ترس آور ویران می شوند.نگاهش باز می رود بر دایرۀ مهتاب می نشیند. ماه می گوید،”ببین، از همسایه گی تو به ما چی می رسد؟! “خیالش می پرد تا چمن باغچۀ همسایه. مونسه از رو بر چمن خوابیده، می گوید” نمازهایت را باطل می سازم شیخ !”
صدای پایی به خود برش می گرداند. یغما از زینه های صفۀ عمارت، پایین می شود. شیخ به بالا، به ارسی ها نگاه می کند، چراغ اتاق خوابش خاموش است. یغما به کنار حوض می رسد:«سلام برادر.»
«هنوز بیدار استی خواهر؟ »
« چون می بینم که برادرم بیدار است مرا هم خواب نمی برد. اجازه است که بشینم؟»
«بیا، نزدیکم بیا، بیا که خواب از چشمانم فراریست.»
یغما به کنار دیوارۀ صفه تکیه می زند. شیخ می گوید:« امل از بی خوابی من چیزی نفهمیده است؟»
« حتماً فهمیده است مگر صبر می کند. زن صبور است.»
« فکر می کنی من در حق امل جفا می کنم؟»
« خداوند بهتر می فهمد برادر. ما در وضعیتی خاص قرار داریم. بار مسؤولیت های شما گران است، شاید یک کسی را خداوند فرستاده که به شما آرامش ببخشد. »
لب های کلفت شیخ به تبسم می شگوفند:« خواهر من کودک شده ام. همیشه دلم می خواهد که از زبان تو قصه بشنوم.»
یغما لبخند می زند:« این تنها شما نیستید، در آن سوی دیوار هم یک کسی به شنیدن قصه های من عادت کرده است. من قاصد دو دلداده شده ام برادر.»
« اما برایم من کمتر خبر می آوری.»
« وای برادر! صبح یک دامن قصه کردم برای تان.»
« پس تو بگو که این دل بی قرار من چی وقت به قرار و آرام می رسد؟.»
« برادر شما لذت عاشق شدن را تجربه می کنید. بی قراری در عشق، به دل آدم صفا می آورد. به این فکر کنید که یک کسی در آن سوی این دیوار، به یاد شما بی قرار است. شما زنده گی تان را با هم گره می زنید، صاحب فرزندانی می شوید که وارث زیبایی های هردوی تان خواهند بود. دیروز که رفتم، ملکه بلندی قامت تان را ازم پرسید.»
«چرا این را صبح برایم نگفتی؟»
یغما نگاهی به بالا به ارسی اتاق خواب شیخ می کند:« برادر، می ترسم.»
«از چی؟»
« می ترسم نگویید که وقیح شده ام.»
« نمی گویم. تو چی گفتیش؟»
« درخت سرو باغچۀ شان را نشانش دادم، گفتم،”به این رسایی است قامت برادر من.” ملکۀ تان به سرو نگاه کرد، گفت” شانه هایش استوار و مردانه است؟”. گفتم” نیمی از بار رنج های مستضعفین عالم را برشانه دارد.” نگاه ملکه رفت تا بالاترین شاخۀ سرو، با اشتیاق خندید و گفت،:”پس من فاخته می شوم و بر بلندای آن شانه های مردانه لانه می سازم.”. “گفتم، هان، همان جا لانه بساز و در آن لانه برای برادرم فرزندان زیاد بیار.”
نگاه شیخ بر تختۀ پشتِ برهنۀ مونسه نشسته است.
ماهیی به بالا خیز می زند، شیشۀ حوض موج برمی دارد، مهتاب نشسته در آب، تکه تکه از هم پاشان می شود. شیخ از جا برمی خیزد و می رود که نماز خفتن بخواند..
در اتاق خواب بر جاینماز نشسته ولی بسیار غافل از خدا، همه هوشش پیش مونسه است. احساس می کند که هیچ گاه شیطان را تا به این حد بر خود غالب ندیده است. در همه نمازها چشمش بر تن نیم برهنۀ امل بخیه می خورد.هیچ حادثه یی در زنده گی این قدر از خدا دورش نکرده است:” خدایا تو مالک دل هاستی، می بینی که من درمانده شده ام، کمکم کن که از این عذاب رها شوم…شیطان را از دلم بیرون کن..” .
« مرا هم دعا کن شهزاده… من هم در آتش …»
صدای امل است که در بغض گلویش پیچ می خورد و نا تمام می ماند. شیخ گوشۀ جاینماز را قات می کند، برمی خیزد ، می رود به سوی تختخواب.
امل خود را در رویکش پیچانده، شیخ دست می برد گوشۀ رویکش را بلند می گیرد:« مرا در کنارت جا نمی دهی؟»
امل ساکت است. شیخ می گوید:« دعایم را شنیدی؟ »
امل باز هم خاموش است. شیخ در کنارش دراز می افتد. نگاهش به سقف گره بسته اما به چیزی نگاه نمی کند.دستش را آهسته پیش می برد، رویکش را از روی امل پس می زند:« در تمام دنیا دیگر کسی نیست که برایش گریه کنم. امشب برای تو گریه می کنم.»
« گریه از تو دور باشد شهزاده، تو چرا خواب نداری؟ چرا از من پنهان می کنی؟»
« شیطان ! شیطان نه مرا به خواب می ماند نه به عبادت خدا. »
« چی شده است ترا؟»
شیخ دستش را می گیرد، فشارش می دهد، لحنش رنگی از استیصال و تضرع دارد« :کمکم کن امل.»
« چی کنم؟ جانم را می دهم اگر تو بخواهی. چرا با من گپ نمی زنی؟ چرا یک لحظه از چرت و سودا بیرون نیستی؟ مرا فراموش کردیه ای؟!.امل خود رافرامو…»
گلویش می گیرد. شیخ چشمش را می بوسد، انگار بر جامی از نمکآب لب گذاشته باشد. صدای گریۀ فروخوردۀ امل شنیده می شود:« من می دانم که تو …»
شیخ برمی خیزد، چراغ سقف را روشن می کند. روشنایی برق در چشم های اشک الود امل بل می زند. شیخ بر گوشۀ تختخواب می نشیند:« به خدایم رو کردم که از شر شیطان رجیم نجاتم بدهد و این فکر را از سرم دور کند مگر می بینم که حتا در نماز خواندن هم پیش رویم ایستاده است. من نماز خوانده نمی توانم امل، دوزخی شده ام. »
« کی پیش رویت ایستاده می شود؟»
« شیطان …، شیطان در لباس یک زن می آید و مرا نمی ماند که به خدایم سجده کنم. »
امل ناگهان فق می زند:« تو به قاضی گفتی که نکاح مرد زن دار را بسته نکند مگر حالا خودت می خواهی که زن دیگری را به خانه بیاوری، زن چارم را… مرا فراموش می کنی… »
« ببین امل، بر جاینماز که ایستاده می شوم می آید، پیش رویم می نشیند، آیه های قرآن را از ذهنم بیرون می کشد، خودش در کله ام جا می گیرد. تو بگو چی کنم امل ؟ تو بگو که من چی کنم؟ دوزخی شده ام…»
امل رویش را برمی گرداند، در خود فشرده و کوچک می شود:
« تو زن می گیری شهزاده؟ یعنی باور کنم که به جای من، یک کس دیگر این جا در پهلوی تو می خوابد؟!»
شیخ خاموش است. در سکوت اتاق، صدای ضجه های پاره پارۀ امل به گوش می رسند ولی شیخ کمی به آرامش رسیده چون اولین و آخرین مقاومت امل همین گریه می توانست باشد که حالا دیگر گذشته است.
*
..
میان یمنی و قاضی ملا رزاق، بر سر سوق و ادارۀ فداییان اختلاف نظر رخ نموده است. برهان پیوسته سوی یمنی چشمک می زند که کوتاه بیاید ولی چشم یمنی جز پیشانی ملارزاق چیزی را نمی بیند. دلش بسیار می خواهد که تفنگ دم دستش را بردارد و یک شاجور مرمی را در کله اش خالی کند ولی مصلحت ها را هم در نظر دارد چون قاضی ملارزاق فرستادۀ قندهار و نمایندۀ شخص امیرالمؤمنین است.
یمنی راست در جایش می ایستد، چهره اش از قهر پرچین است. نگاه های همه به او بخیه خورده اند اما نگاه او سوی استاد است و می گوید:« مسؤول این کار من استم، قاضی صاحب چرا در این کار مداخله می کند. وظیفۀ تربیت شان به دست او بود، وظیفۀ خود را انجام داده است، باقی کارها بر دوش من است. سوق و ادارۀ شان را من می کنم. خودش گفته بود که یک شخص اهلیت انجام همه کارها را داشته نمی تواند.»
با گفتن این گپ از جا بر می خیزد. لباس سیاه به تن دارد .هنگام جنگ و خطر همیشه لباس سیاه می پوشد.کمربند جمپر کوماندویی خود را شخ بسته است، مثل یک یوز پلنگ کمرچنگ، خشمگین و بدخوی از دروازۀ پخچ اتاق، خمیده بیرون می شود.
مجلسیان یک لحظه ساکت اند. سر ملا رزاق به پایین خم است و به نقطه یی در روی فرش نگاه می کند. استاد می گوید:« قاضی صاحب، شما تشویش نکنید. تندی لحن برادران، یگان وقت بیشتر به دلیل خسته گی و فشار کار است.»
ملارزاق سر برمی دارد. تبسم و سرخی چهرۀ برافروخته اش نشان می دهد که درونش از خشم می جوشد، سرش را شور می دهد:« همین طور است، درک می کنم همین طور است. یمنی زیاد کار می کند، خسته است…»
استاد می گوید:« بیایید که ما و شما هم برویم، با برادران یک وداع کنیم، به سفر دور و درازی می روند. می رویم برایشان دعا می کنیم که الله سرفرازشان داشته باشد.»
ملارزاق دست ها را به دعا بلند می کند:« خداوند قربانی ما را در راه برحقش قبول کند. جای برادران را جنت فردوس بگرداند.»
استاد هم دست به دعا برمی دارد،می گوید:« برای شما هم دعا می کنیم که الله تعالی به شما اجر بیدارخوابی های تان را بدهد. شما مربی باتدبیری استید. زحمات شما را هیچ کس نادیده گرفته نمی تواند.
دست ها بر ریش ها کشیده می شوند. استاد می گوید:« پس می رویم» ملارزاق می گوید:« من یک کمی سر درد استم، شما مهربانی کنید، بروید که شاید دیگران منتظر تان باشند.»
استاد یک مکث کوتاه می کند و می گوید:« اگر سزاوار مهربانی خالق بودیم دعای ما را از همین جا هم اجابت می کند . شما که نمی روید، من هم با شما می مانم.»
ابوتراب و برهان هم در تبعیت از استاد، همان جا می مانند. استاد به کسی می گوید:« برو به یمنی بگو که شما بروید، ما کمی کار داریم.»
یکی از میان جمع برمی خیزد و شتابان نزد یمنی می رود:« استاد گفت، شما بروید.»
یمنی دروازۀ نیمه باز موتر را با شدت می بندد، به راننده می گوید:«حرکت!.»
به دنبال موتر او موتر ترپالی فداییان است و به دنبال آنها، موتر محافظین.
یک گروه پنج نفری فداییان به قصد یک عملیات انتحاری، به بدخشان می رود.
صالح غرق است، یک لحظه هم از گرداب خیالاتش بیرون نمی شود. در کنار ثمره بر روی تختخوابی دراز کشیده است. تخت پیهم تکان می خورد.ثمره دستش را از زیر گردن صالح گذشتانده، بر موهایش نرم نرمک دست می کشد، هوشدارش می دهد:” اگر دیر کردی دستم را به دست جیلان می دهند.. دیر نکنی!”.
محافظی که تفنگش را میان ران هایش گرفته و از تکان های موتر، بالا بالا می پرد، به چهرۀ یک یک شان با دقت نگاه می کند.هر پنج فدایی کلاه های پکول بر سر دارند. لباس های شان به مجاهدین اتحاد شمال می ماند. محافظ، قوطی نسوارش را از جیب می کشد، در آیینه اش به چهرۀ خود نگاه می کند.یک دهن نسوار می زند و قوطی را در کف دست خود بالا می گیرد:«کسی نسوار می زند؟»
نسوار چی که کسی حتی پلک هم نمی زند .هر کس در خلوت ذهنش با نصیب خود دست به گردن است.
در یک میدان کلان خاک الود، موترها از رفتن باز می مانند، صالح تکان می خورد، از ثمره جدا می شود.
از زیر سینۀ موتر گرد و غباری به هوا بلند می شود. در وسط میدان یک بمبیرک پلنگی، به بزرگی یک دینوزاوریا، دست ها را بر زمین چسپانده و به فداییانی که از کنارش می گذرند، نگاه می کند. ساعتی پستر، همین بمبیرک، فداییان را به بدخشان می برد.
صالح به هیچ چیز نظر ندارد.هیچ نمی بیند که دم دروازۀ یک اتاق گلین، یک رفیقش تفنگ در دست ایستاده و به شمار یک یک دانه بادام می خورد. یمنی که دم دروازه ایستاده است پیشاپیش فداییان وارد این اتاق می شود. چند تا عرب و پاکستانی پیشتر از آنها آمده اند.شمار طالبان وطنی میان شان کم است.
فداییان در یک صف کنار هم قطار ایستاده اند. یمنی دست به جیب می برد که به استاد تیلفون بزند اما پشیمان می شود. در برابر صف می ایستد. به چشم های یکایک شان نگاه می کند:« برادران بهشتی من! دروازه های بهشت امروز به روی شما باز شده اند…»
اما هیچ فدایی گپش را نمی فهد چون میان فداییان عرب نیست. یمنی می گوید:«اگر دیدید که ..»
اما صالح دیگر چیزی نمی شنود، در بدخشان است. تصویر بدخشان را همان طوری که برایش وصف کرده بودند، در آیینۀ دل صیقلخوردۀ خود به عیان می بیند. بدخشان سلسله کوه های کنگره داری است با سری افراشته و کمربند لاژوردینی به دور کمر، که یک دریای پُرشکن بی باک، پیوسته پاهایش را شست و شو می دهد…
یمنی به عربی می گوید و مترجم به فارسی:« با انفجار واسکت های شما، جهاد ما قویتر می شود شما به جایی می روید که زنان سیاه چشم بهشتی راه آمدن تان را با مژه های چشم شان جاروب می زنند.»
چشم های صالح تا بستر خواب ثمره راه می کشند… باز از یک کوهستان زنجیری در گذر است. از پس هر صخره سنگ، یک پکولپوش تفنگ در دست، سر بلند می کند. صالح سراسیمه به اطراف خود می بیند. صدای ملارزاق از جایی در گوشش می پیچد«با سه قل هو والله کورشان کن» صالح قل هو والله می خواند اما کسی کور نمی شود. در میان مردان پکولپوش قرار دارد، به دام افتاده است. صدای خنده های کسی در گوشش می پیچد. صدای خنده های جیلان است. صالح فکر می کند:”یک لحظه بعد دست هایم را بسته می کنند .واسکتم را می کشند، بندی می مانم” صداهای دوست و دشمن مثل کلافۀ تارهای جر و بنجر در سرش باز شده است، ثمره تضرع می کند” دیر نکنی !دیر نکنی.. دیر …” به اطراف خود نگاه می کند.دورا دورش را آدم های پکولپوش فراگرفته اما هنوز دست هایش را نبسته اند. یک آدم در وسط ایستاده و گپ می زند، این آدم حتماً قوماندان است ولی یگان بار به نظر صالح می رسد که به یمنی گوش سپرده است.. اسارت در میان این همه پکولپوش ها او را از رسیدن به شهادت و از رسیدن به ثمره باز می دارد.. انگشتش گرم آمده، بیتاب است. صداهایی در گوشش می پیچد. انگشت نشسته بر دگمۀ انفجار را فقط به قصد یک امتحان، آهسته گک می فشارد اما از همین فشار آهسته یک صدای مهیب، یک زمین لرزۀ وحشت آور برمی خیزد بعد انفجارهای پیاپی واسکت های فداییان است که کاسه های سر را به هوا بالا می برند و بر دیوارها می کوبند…،
در و پنجره های پوسیدۀ اتاق با شدت به بیرون پرتاب شده اند .دیوارها مثل یک روی چیچکی شگاف شگاف ،به پاره های گوشت و استخوان هایی خیره مانده که هنوز جان دارند و مثل بقه های خونین، خیزک می زنند.
بعد از یک سکوت کوتاه، زخمی های نیمه جان، مثل کرم هایی که از یک جگر گندیدۀ خونین در حال فرار باشند، سینه کش از اتاق بیرون می خزند. از بیرون مردم می دوند، بر فرق فرق خود می زنند. عزیزان شان در خون تپیده اند.
شام نزدیک است.زاغ های سیاه پوش، دسته دسته از فراز خانۀ جلال می گذرند. بهلول که تمام روز در پشت دروازه، چشم در راه جلال بوده، بادل کوچک پر از غصه، در آغوش جمیله به خواب رفته است. جمیله سرش را از دروازه بیرون می کند، دو طرف کوچه را می بیند .چشم در راه آمدن جلال است اما جلال هم در جمع فداییان رفته است به جنت.
***
زخمی های حادثه را در بیمارستان بی دوا و کم اسباب محل، انبار کرده اند. شیخ در یک سوی تخت ایستاده و استاد در سوی دیگرش. برهان در گوشه یی دست زیر الاشه از ارسی باز اتاق، به فضای بیرون نگاه می کند. دیشب هیچ نخوابیده.تا به صبح در بیخ گوش یمنی از گذشته و آینده گفته است. قصه یی را که پایان داده باز گوشش را بر سینۀ یمنی گذاشته و گفته،”قصه ام را شنیدی؟” یمنی پاسخ نداده، صدای خِرخِر گلویش دل برهان را خراشیده است. صدای برهان بند بند شده، لرزیده:«.تضرع می کنم برادر …مرا تنها نمان ..بی تو من می ترسم. اگر از این دنیای نجس گریزان استی، تنها نرو. من همسفرت بودم و استم. دست در دست همدیگر می رویم …هر دوی ما از میان دریای آتش می گذریم، اما تنها نرو، یک بار چشمت را باز کن ..یمنی!.. یک بار فقط یک بار!»
ولی یمنی چشمش را یک بار هم باز نکرده، پاسخ نداده است.
حالا روز شده، شیخ و استاد چشم به دهن طبیب دارند، طبیب می گوید: « اگر بیرون می بردیمش، به زنده ماندنش امیدوار می شدیم اما در هر حال، از کمر به پایین فلج می ماند. »
شیخ برای آخرین بار اشک های خود را پاک می کند و با اشارۀ سر به استاد می فهماند که می روند. هردو، سوی دروازۀ اتاق روان می شوند. یگان زخمی بیدار و به حال، با سر و دست باند پیچ،برای شان دست بلند می کند.
بیرون از دروازۀ بیمارستان، خانواده های زخمیان ازدحام کرده اند. پنج شش تا عرب مسلح جلوهای اسب در دست منتظر شیخ و استاد اند. شیخ با سر و دست و به پارسی و عربی، به مردم دلداری می دهد و سوی اسب خود می رود. محافظ برایش رکاب می گیرد. شیخ گرچه کسل و بی شیمه است اما دست محافظ را آهسته از رکاب پس می زند،پا را بر اسب دور می دهد، بر خانۀ زین که جا به جا می شود، سوی محافظ تیره رنگ خود نگاه می کند:« بسیار زهیر معلوم می شوم؟»
محافظ در رکابش چند قدم برمی دارد:« صاحب هیچ کسی مثل شما پهلوان نیست.خدا روشنی می کند صاحب.»
استاد سوار بر اسب به کنار شیخ می آید:« کجا می رویم ؟»
« برویم، عیال یمنی را دلداری بدهیم.بعد می رویم به دیدن ملارزاق.»
شمس بلال که به عوض یمنی مسؤول امنیت مقرر شده، با کمی فاصله از دنبال شان روان است. گرچه از ترصد محل لحظه یی چشم بر نمی گیرد اما گوشش به امر و نهی آنها هم است.
در مزرعه به یک خط دنبال هم می رفته اند ؛ خاموش و پُر از بغض بر یک راه باریک اما از مزرعۀ ناهموار که می برآیند زمین زیر پای شان سخت است؛ صدای سم اسب ها، شیخ را به خود می آورد، از استاد می پرسد:« ملارزاق به دیدن یمنی نیامده بود؟»
« از کس نپرسیدم. »
« اگر خبر می بودیم بهتر نبود؟»
« امشب خبر می گیرم.بچه ها را جمع می کنم، چند گفتنی دارم که باید خبر شوند. دیشب جمع شده بودند، گفتند که در شینوار، کشت های نزدیک به سرحد را دوا پاشیده اند.بته ها در یک روز از بیخ خشک شده اند. »
شیخ می گوید:« خبر استم. من فکر می کنم که کار ملا قریب است؟».
« اما می گویند که سمپاشی از بالا بوده. من هم فکر می کنم که شاید از بالا بوده باشد.این کار را با طیاره آسانتر انجام داده می توانند.»
استاد به تپه های دور و بر محل، نگاه می کند:« اگر یمنی زبان باز نکند، معاملۀ ستینگر هم به تعویق می افتد. ستینگر که نداشته باشیم، احتمال حملات هوایی بیشتر می شود.»
«یمنی مطمین بود؟»
« فقط پیش از حادثه به من گفت که نیم ساعت قبل تیلفونی گپ زده است. مطمین معلوم می شد .»
آفتاب نزدیک به غروب است که در حلقۀ محافظین، به پشت خانۀ یمنی می رسند .از اسب ها پایین می شوند. محافظ دروازۀ خانۀ یمنی، بیدارخواب دو شبه، در بیخ دیوار پینکی رفته، از صدای پای اسب ها وارخطا از جا می پرد. بلال دندان ها را بر هم می فشارد، از نوک ریشش می گیرد، تکانش می دهد:« بیدار باش بچۀ سگ! ترا برای خوابیدن اینجا روان کرده ام؟!»
استاد به محافظ می گوید :« برو به خانه خبر بده که شیخ صاحب آمده است ».
محافظ که می رود، استاد به بلال نزدیک می شود، صدایش آهسته و پخچ است:« با الفاظ رکیک، وقار آدمی پایین می آید. کار قوماندانی را با تدبیر پیش ببر. به کسی دشنام نده»
محافظ با همان شتابی که رفته بود برگشته و از چوکات دروازه می گوید:« صاحب بفرمایید .»
شیخ از جلو و استاد از دنبالش، وارد حویلی می شوند. در نیمه راه حویلی، استاد از صدای بوت های میخدار بلال، به پشت سر نگاه می کند:« تو می توانی همان جا در بیرون باشی» .
مرغوبه زن یمنی، چادر سیاه برداری بر سر در کفشکن به انتظار ایستاده است. کودکش را مثل یک شی فراموش شده، بر شانه انداخته است. کودک هم از بس در آن دو شبانه روز، مادرش را کم التفات دیده، دیگر میلی به دیدن رویش ندارد. دو مگس سمج، لحظه یی دست از چشم و بینیش برنمی دارند.
شیخ دست بر سینه می گذارد، سلام می کند و حال مرغوبه را می پرسد. اما او چیزی برای گفتن ندارد .شیخ وارد اتاق می شود. استاد از دنبالش است. مرغوبه کنار دروازه می نشیند، نگاه بر فرش اتاق دوخته. صدای شیخ گرفته و پخچ است:« از شفاخانه آمدیم. طبیبان تلاش می کنند. امید به خدا داریم.»
مرغوبه از همان دو جملۀ کوتاه و صدای بی حال شیخ، به ناامیدیش پی می برد. بر پیشانیش دو چین تیره سایه می اندازند. لب هایش قصد لرزیدن دارند اما نمی خواهد زبون جلوه کند، صدایش را هم محکم گرفته که نلرزد:« مرگ و زنده گی هر دو از جانب خداست ولی اگر یمینی مرا چیزی شد من مرده اش را مسافر نمی سازم، می برمش به لبنان یا به یمن که عاشقش بود.»
استاد با سرفه یی گلو صاف می کند ولی از گفتن گپش منصرف می شود .شیخ می گوید:« ما هنوز به زنده گیش امیدوار استیم خواهر، نا امید نباشیم.ناامید شیطان است.»
مرغوبه، یک ژورنالست لبنانی است؛ سفرکرده به بسیاری از کشورهای غربی که زبان انگلیسی را بهتر از شیخ و استاد گپ می زند. برای نخستین بار در یک هوتل پنج ستاره در بیروت، با یمنی آشنا شده. یمنی در نقش یک تاجر مصری به بیروت آمده است. تا قبل از آمدن به افغانستان، مرغوبه باور داشته که یمنی تاجر سنگ های قیمتی است .از سخا و دست و دلبازی او خوشش آمده.در دیدار چارم یا پنجم است که تصمیم به ازدواج می گیرند. زن باهوش و نکته دانی است. حالا به گپ های شیخ اعتنایی ندارد، در دنبالۀ گپ خود می گوید:« باید قول بدهید شیخ صاحب .من کسی را ندارم که مرا به زیارت خاکش به این وطن شوم بیاورد .من از این وطن بیزار استم .من یمنی را می برم.»
« به هر جایی که خواسته باشید، می بریمش. این وطن هم وطن خودماست. همۀ مسلمانان یک امت است .هر گوشۀ دنیا برای فرد مسلمان وطن شده می تواند.خداوند اگر رحمتش را بر کسی ارزانی کرده باشد و آرامگاهش را در دار اسلام تعیین کرده باشد، شکرش برما واجب است. باز یمنی که شکر زنده است. در بارۀ یک برادر زنده، این طور گپ زدن روانیست خواهر.»
نگاه مرغوبه، مثل دو پیکان استوار، از خشم بر فرش پیش رویش فروشده اند. راست نگاه کردن او در چشم مرد، خلاف عرف اسلامی است، غصه و انزجار فقط در کلامش موج میزند:« مقصود که من گفته باشم و شما هم شنیده باشید.اختیار زنده گیش در دست شما بود، بر شانۀ من فقط که مرده اش را بار کنید راضی استم .پدر این کودک بی کس من است.»
تیلفون استاد زنگ می زند. استاد دست به جیب می برد، تیلفون را باز می کند:«بلی!»
کسی از آن سو می گوید:« یمنی به حق رسید» .
استاد سوی شیخ می بیند، نگاهش زبان یافته، شیخ این زبان را می داند.ومی گوید:« خواهر! تو صبرت را به خدا کن .ما به قندهار اطلاع داده ایم تا یک ساعت دیگر، طیاره می رسد.یمنی را به پاکستان می بریم ان شاالله. ما حالا می رویم، خبرت را باز هم می گیریم .گریه نکن صبرت را به خدا کن. من از یمنی شنیده بودم که تو زن صبوری استی.»
گلوی مرغوبه پُر شده است:« من تنها ..یمنی را.. داشتم..در این دنیای نجس دیگر هیچ…»
شیخ کله می جنباند:« خدا مهربان است .»
مرغوبه نخستین بار است که زهرخند می زند، سخنش سرد و کوتاه است:« مرا باورم نمی شود…هیچ باورم نم شود.»
نگاه شیخ بر زمین است:« مهربان است خالق، مهربان است.» دروازۀ نیمه باز، باز تر می شود و یک زن سیاهپوش عرب، با پتنوس چای، قدم به اتاق می گذارد. شیخ قد راست در جایش می ایستد:«.برادران منتظر استند.»
با عجله از اتاق بیرون می شوند. مرغوبه با قدم های سست و گرفته، تا دروازۀ کفشکن از دنبال شان می رود. آن ها هنوز در حویلی اند که او به اتاق برمی گردد، سر را بر تبنگ ارسی می گذارد. شانه هایش بالا بالا می پرند.بوی مرگ، بوی کافور در دماغش پیچیده است…
شیخ و استاد بر پشت اسب های شان قرار می گیرند .محافظین گوش به فرمان ایستاده اند.استاد رو سوی شیخ می کند:« به دیدن ملارزاق برویم؟»
« نی، می رویم به شفاخانه .ملارزاق را فردا می بینیم .»
استاد سوی بلال می بیند، می گوید :«به شفاخانه می رویم .»
چند گامی را که در خاموشی راه می پیمایند، شیخ سر برمی دارد:« نظر شما چیست استاد، جنازه را دفن کنیم؟»
« این را شما تصمیم می گیرید اما در بارۀ زن یمنی مشورۀ من این است که اگر در همین جا باشد بهتر است. خوبتر از ما کسی خدمتش را هم کرده نمی تواند. یک سیاه سر تنهاست و یک طفل نیمه جان هم بار دوشش. پایش که از این جا بیرون شد به چنگ موساد می افتد، استخدامش می کنند. عصبانی است، نه سود و زیان خود را فهمیده میتواند و نه از ما را. شما خودتان ملتفت گپ زدنش که بودید. »
صدای اذان نماز شام از سویی به گوش می رسد، شیخ می گوید:« جل جلالهُ! شاهدی از حق آمد. درست گفتید، همین جا بماند بهتر است… اذان مبارک را شنیدم به یادم آمد. اگر برای مسجد حرمسرا، یک مؤذن خوشصدا پیدا کنید دعای تان می کنم.از روزی که صدای آن قاری را از کست می شنوم، صدای دیگران خوشم نمی آید.»
استاد از زیر چشم دو طرف خود را می بیند و اسبش را به اسب او نزدیکتر می سازد، آهسته می گوید: «عشق به صدای خوش، عشق به عدالت،عاشق شدن بربندۀ معصوم خدا، اولین گام در راه رسیدن به معشوق حقیقی است.»
شیخ خاموش است. استاد می گوید:« غم و شادی از یکدیگرشان جدایی ندارند. هردو با هم پیچ خورده اند، باهم در جنگ استند منتها هر کدامش که یک لحظه غالب شد، سر بلند می کند و رویش را به ما نشان می دهد. حالا دست غم بلند است.رویش را نشان داده که بترسیم، پژمرده و کم طاقت شویم، از تقدیر بنالیم .»
شیخ سر می شوراند:« همین طور است استاد، همین طور است. حالا غم غالب است. پوشش یمنی را بر چهره کشیده ما را عذاب می دهد.»
استاد می گوید:«ما تسلیمش نمی شویم. خوشی ها را پرورش می دهیم. پاد زهر غم، خوشی است. »
صدایی از شیخ بر نمی اید.استاد خاموش می شود، می گذارد که راه گلوی شیخ باز شود. شیخ لحظاتی خاموش است و باز یک آه سرد و دراز می کشد، لحنش اندوه بار است:« این غم تا دیرگاه با من می ماند استاد. یمنی بی همتا بود.»
« می دانم که تحمل این غصه برای تان گران است مگر من نمی گذارم که بسیار تنها باشید. اگر جسارت نباشد، من می گویم ما را وظیفه بدهید که برویم.»
« کجا؟»
«به خواستگاری؟ »
شیخ از میان دو گوش ایستادۀ اسب به پیش رو نگاه می کند، چیزی نمی گوید. رشتۀ گپ در دست استاد مانده است:« آن خانواده هم در انتظار است.خود بی بی در انتظار است.از تأخیر ما دلشکسته می شود.»
« من در برابر شما چی گفته می توانم استاد. من حقیقت حالم را به شما گفتم، بقیۀ کارها به دست شماست…. یغما اگر با امل گپ بزند شاید رضایت بدهد. من هر باری که یاد کرده ام بسیار به تلخی گریه کرده. دل من به رنجاندنش راضی نمی شود استاد. دوستش دارم .»
« خیر باشد، خداوند همه مشکلات را آسان می سازد.»
ناوقت شب است که استاد دم دروازۀ خانۀ خود از موتر شیخ پایین می شود. از بیمارستان به بعد با موتر آمده اند. دیگر حوصلۀ اسب سواری ندارند. هنگام بستن دروازۀ موتر، سرش را کمی به داخل پیش می برد:« شما راحت بخوابید. من کارها را رو به راه می سازم. اگر هدایت دیگری نداشته باشید، جنازه را همین جا به خاک می سپاریم.»
« همه اختیار با شماست استاد.»
موتر شیخ حرکت می کند.
استاد برای دیدن برهان شتاب دارد. برهان حالا به خانۀ او کوچیده و چشم در راهش لحظه ها را می شمارد که دروازه باز می شود و استاد به داخل می آید.برهان از جا خیز می زند، بغض متراکم گلو را با یک چیغ بلند رها می سازد . دست ها را دور گردن یکدیگر حلقه می کنند. شانه های برهان که می لرزند استاد بر موهای درشتش دست می کشد:« اسیر عواطف نشوی برهان. وظایف ما سنگین است. روح یمنی به کردارما چشم دوخته، روانش را ناراض و نا آرام نکنیم. مرتبتی بالاتر از شهادت کدام است برادر.؟!»..
برهان عینکش را از چشم برداشته و فقط سر را به نشانۀ همدلی با استاد شور می دهد. جویبار اشک تنها از همان چشم سالمش روان است. چشمان استاد هم ناگهانی پر اشک می شوند، لب هایش می لرزند:« فردا در دل خاک سیاه جایش می دهیم…با همان لباس های رنگینش، با همان سر و روی خونچکانش، مثل یک دسته گل سرخ به خاک امانتش می دهیم که در برابر قاضی روز جزا، از دل خاک سرخ روی برخیزد.»
هردو بی طاقت اند. برهان بار دیگر آغوش باز می کند، همدیگر را به سینه می فشرند، گریه می کنند. استاد ناگهان یک گام دور تر می ایستد، سوی برهان خیره خیره نگاه می کند:« یعنی ما بر شهادت یمنی گریه می کنیم؟! مگر خواست یمنی غیر از شهادت چیز دیگری بود؟!»
برهان با کف دست اشک های خود را خشک می کند:« شاید حسودی ما می شود استاد. یمنی بسیار سرخ روی رفت، بسیار سر بلند رفت. چطور باور کنیم که دیگر از این دروازه به درون نمی آید، چطور باور کنیم..».
« گریه بس است برادر، بیشتر از این نارواست.»
با همین فتوا گریه پایان می یابد، روبه روی هم می نشینند. برهان می گوید:« شیخ در چی حال است؟»
« شیخ آمیزه یی از طغیان و آرامش است. گاه به انتقام می اندیشد و گاه به صدای خوش مؤذن. می خواهم رازی را برملا بسازم. »
برهان با نگاهی پرسشگر سویش می بیند. استاد می گوید:« این ضربه شیخ را بسیار شکسته است. می خواهم بگویم که عملیات را باید تا یک وقت معین به تعویق بیندازیم.»
برهان می گوید:« اما خشم شیخ همین حالا طغیانی است. چرا به تعویق بیفتد؟ امکانات موجود شاید فردا در دست ما نباشد.»
استاد پیشانی را می خارد:« شیخ قصد ازدواج دارد.»
دل برهان “دک” صدا می کند، نگاهش در چشم استاد می ماند:« قصد ازدواج دارد؟ با کی؟»
« هنوز معلوم نیست که این قصد عملی خواهد شد یا نه. تا یکطرفه شدن این موضوع باید هیچ اقدامی صورت نگیرد چون شیخ به انجام هیچ عملی اقدام کرده نمی تواند. اصلاً به هیچ عملی دقت کرده نمی تواند»
از نگاه برهان تعجب می بارد:« اگر لازم می دانید مرا هم در جریان قرار بدهید استاد، من از هیچ چیز خبر ندارم.»
« کوتاه سخن این که شیخ به همسایۀ خود دل باخته است، ناآرام است، ما باید به خواستگاری برویم و قضیه را یکطرفه بسازیم.خانوادۀ دختر هم راضی است.»
به دروغ متوسل می شود، می گوید:« همین دیروز موضوع را به یمنی گفتم که به تو هم اطلاع بدهد مگر مصیبت دهنش را بست و تو بیخبر ماندی..»
سر برهان شور می خورد:« پس تردیدهای شیخ از این منبع بود؟!»
«بلی برادر.»
«چی وقت به خواستگاری می رویم؟»
« روی این موضوع فردا گپ می زنیم. شیخ ناراحت است که چرا ملارزاق به وداع فداییان نرفته بود. گمان می برد که انفجار یک دسیسه بوده است. روی این مسایل فردا گپ می زنیم. »
« خوب است، فردا گپ می زنیم.»
استاد می گوید:« گرچه هنوز سر شب است اما امشب می خوابیم که بیدار خوابی های مکرر مجال فکر کردن را از همۀ ما گرفته است. فردا را هم نمی دانیم که دیگر چی پیش خواهد آمد.»
از اتاق که بیرون می شود، برهان می گوید:« استاد شما باید بخوابید ولی مرا دیگر در این جا خواب نمی برد.حضور یمنی را در کنارم حس می کنم، خواب را از چشمانم فراری می سازد.من می روم نزد برادران.»
«کجا می روی؟»
برهان می خواهد بگوید« نزد ابوتراب» اما جلو زبان خود را می گیرد و می گوید:« نمی دانم کجا بروم»
« کوشش کن که همین جا بخوابی. اگر خوابت نمی برد، وضو بگیر به ارواح یمنی نفل بخوان.»
«این بهتر است.»
استاد می گوید:« من به راستی بی خوابم. بیدارخوابی دیگر از پایم می اندازد.»
راه های شان از هم جدا می شوند، استاد به سوی خواب می رود و برهان تازه بیدار شده، می رود که دست به عمل بزند.
از چاه آب می کشد. آفتابه را پر می کند و در پشت بته های آفتاب پرست پنهان می شود، تیلونش را از جیب بیرون می کند، زنگ می زند. ابوتراب می گوید:«بلی.»
برهان آهسته می گوید:« اگر تنها نیستی خود را تنها بساز، چند دقیقه بعد دوباره زنگ می زنم.»
«خوب است. منتظر می باشم.»
برهان وضو می گیرد و به اتاق می آید.او فطرتاً آدمی شکاک است.همیشه به هرکس شک می برد. امکان این که در خانۀ استاد هم گپ هایش شنیده شود بسیار است. سجاده را برمی دارد و به حویلی می برآید.
در زیر درخت پنجه چنار به نماز می ایستد. دو سه بار تا و بالا می شود، نماز نفلش را تمام می کند و بعد به ابوتراب زنگ می زند. ابوتراب زود می گوید:«بلی.»
« تنها استی؟»
«ها، بیرون برآمدم.
«چی می کردی؟ کتاب می خواندی یا مصروف تحقیق در بارۀ انفجار بودی؟»
« راستش را بخواهید مصروف هیچ کدامش نبودم. من هرچی کوشش می کنم که رفتن یمنی را باور کنم، نمی شود.»
« ببین، یک چیزی ازت می پرسم و اگر لازم شد یک چیزی می گویمت اما باید تنها میان ما بماند.»
« بگویید.»
«اما باید میان ما بماند.»
«قول می دهم می ماند.»
«گپ من در خط همان فکرهایی است که بین ما مشترک است.»
«مطمین باشید میان ما می ماند اما من در هر صورت نظر خود را می داشته باشم.»
« طبعاً که نظر خود را بر همدیگر ما تحمیل نمی کنیم.»
«حالا گوش می دهم، بگویید.»
برهان می گوید:« تو خبر داری که شیخ عاشق دختری شده و می خواهد ازدواج کند؟»
«نی.»
« پس بدان که چنین گپی هست اگر ذهن شیخ به طریقی مصروف گپ های اصلی نشود، همین آرامش چند روزۀ امارت و آرامش در کنار زن جدید، دست به دست هم می دهند و قهرمان ما را به عطالت می کشانند. جهاد در لبۀ پرتگاه قرار گرفته است برادر ابو تراب.»
ابوتراب ساکت است. برهان می گوید:
«چرا خاموش ماندی؟»
«منتظر استم که از تو بشنوم.»
برهان می گوید:« تو اول بگو که این امکانات، شیخ ما را به عمل وادار می سازد یا عاطلش خواهد ساخت؟»
« من با تو موافق بودم و این عامل جدید، یقیناً که قهرمان ما را به همین امتیازها دلبسته می سازد. پس عاطل می شود»
« من فکر می کنم که انفجار یک امر تصادفی نبوده است. شاید محل تجمع ماین گذاری شده باشد؟»
ابو تراب می گوید:« اما تا جایی که من تحقیق کردم، انفجار از واسکت یکی از فداییان بوده. سینه های فداییان از هم پاشیده اند ولی پاهای شان نسبتاً سالم مانده اند. در فرش اتاق هم هیچ فرورفته گیی وجود ندارد که ماین گذاری شده باشد.»
برهان می گوید:« منظورم این است که ما باید ذهن شیخ را به حرکت بیندازیم. یک جریان پنهان ضد عرب ها، از میان طالبان سر بلند کرده است. یکی از فداییان خسر ملا رزاق بوده. بخش امریکایی آی اس آی از نزدیکی طالبان با عرب ها راضی نیست.»
« اما تو که می گفتی امریکا به بودن ما در این جا موافق است؟»
« فقط به بودن ما راضی است نه به وحدت و برادری عرب و طالب. اختلاف ها را تشدید می کنند. من فکر می کنم که اگر علت حادثۀ انفجار را کمی پیچیده بسازیم، شیخ خشمگین می شود ذهنش بیشتر به آن مشغول می شود. وقتی ادارۀ منطقه برایش دردسر خلق کند از خیر ساکن شدن در این سرزمین می گذرد و آن وقت ، جز ادامۀ حملات، کار دیگری برایش باقی نمی ماند.»
یک سکوت چند لحظه یی میان شان برقرار می شود و ابوتراب سکوت را می شکند:«چی کنیم؟:»
« ببین، این ملارزاق آدمی مرموز به نظر می رسد. یمنی هم در صداقتش شک می کرد.»
ابوتراب می گوید:« اما زحماتش را برای تربیۀ فداییان نادیده گرفته نمی توانیم.»
برهان زهرخند می زند :« فداییانی که با چرس و تریاک آماده می شوند، به درد ما نمی خورند چون ما با استخبارات امریکا و اسراییل می جنگیم. خودت بهتر می فهمی که آدم های مالیخولیایی فقط در خیالات خود جنگ می کنند. با بودن ملارزاق در این جا، اختیارات ما محدود می شود، ما نزد برادران در درجۀ دومِ اهمیت قرار می گیریم. اتوریتۀ ما پایین می آید.»
« یعنی می گویی که ملارزاق باید از این جا برود؟»
« برود ولی نه به قندهار…»
« پس به کجا؟»
« ما در حال جنگ استیم، ملارزاق هم یک فدایی شده می تواند. ما او را به منظور رسیدن به هدف، فدا می کنیم. آیا این حق را نداریم؟»
ابوتراب این بار زهرخند می زند:« سوال سختی است برادر.»
« ببین، ما حادثه را برای شیخ تحلیل می کنیم، می گوییم که یمنی با دسیسۀ ملارزاق فداشده، این را قبول می کند چون از اختلاف شان همه خبر است. ملارزاق را هم آمر پولیس مذهبی از میان برمی دارد. آمر پولیس مورد شک قرار می گیرد و ما با خاطر آرامتر مصروف کار خود می شویم و اگر همزمان با فدا شدن ملارزاق محافظش هم ناپدید شود و هیچ اثری ازش پیدا نباشد، قضیه پیچیده تر می شود. شیخ حوصلۀ صاف کردن این کلاوۀ سردرگم را ندارد، از خیر امارت می گذرد.»
« به من وقت بده برادر برهان، من باید فکر کنم. اگر عقلم موافقت داشت، صدایش را می شنوی اگر موافق نبود گپ میان ما می ماند. »
فصل دهم
مردم، گردآلود و چسپیده به هم، صف کشیده اند. دهن کورۀ آفتاب باز است، از همان بالا، بر زمین و زمینیان، بی دریغ سرب مذاب می ریزد. زمین از شدت گرما جوش می زند. امروز دو آبلۀ دیگر هم از سینۀ قبرستان سر کشیده و در دل هر کدامش یک ماجراجوی نستوه آرام خوابیده است.یمنی و ملارزاق دو حریف تندخو، دو همسفر ناسازگار با هم، گوش به اندرز پیر اجل داده، آرام و بی جدل در کنار هم، خواب زیبارویان بهشتی می بینند.
ملای مسجد سینه را از گفتنی های همیشه گیش فارغ ساخته، از عذاب قبر و از سوال و جواب نکیر و منکر هم گفته، حالا دیگر وقت رفتن است. شیخ که از چیدن سنگریزه های سپیدی بر گور یمنی فارغ شده، دست های خاک آلودش را به نشانۀ عزا،از دو سو، بر ریش دراز خود می کشد، پشت به قبله، رو به روی دو گور موازی ایستاده است. سینه و شانه هایش را عرق تر کرده، خطابش به همان دو یار نو سفر است:« سفرکرده ها به سرای رحمت جاودان!.. یمنی!.. رزاق! فکر نکنید که بر جلال این مرتبت بلند تان حسودی می کنم. یقین دارم که شُکُوه این هجرت از خانۀ خشت و گِل به سرای پرجلال روحانی، از ازل به نام شما پیوند داشت. نه، حسودی نمی کنم،چرا حسودی کنم؟! مبارک تان باد، هزاران بار مبارک! »
یک موج پر زور اما زودگذر فق فق گریه، شانه های برادران را تکان تکان می دهد. شیخ چهره را میان دست ها پنهان کرده، شانه های او هم می لرزند. آتش درون از زبانش شراره می کشد:«می بینم تان، بر عجب مقامی جا خوش کرده اید! ما امروز در زیر سایۀ پرچم بلند نام تان، حقارتِ حضور و بود خود را در این خاکدان پُر از پلشتی، از یاد می بریم.»
باز گلویش می سوزد. احساس می کند که چیزی در دهنش آماس کرده است. برهان در کنارش ایستاده است، از صراحی پیش پایش گیلاس آبی به دستش می دهد. شیخ به گیلاس نگاه می کند. به نوشیدن این آب نیاز دارد ولی نمی نوشد ،گیلاس را بلند می گیرد. این بار گویی تنها یمنی را در برابر خود ایستاده می بیند؛ با همان سر و سینۀ شگاف شگافِ خونریزش:« می بینی یمنی، در دست من جام آب است. جان من هنوز در کالبد تنم زندانی است. من هنوز به این قدح آب محتاجم؛ من محتاج شیرۀ رگهای این خاک سیاهم ولی تو کالبد تنت را از شیرۀ جان تهی کردی که نیاز سرکش تن ملعون خاکی را، پاسخی بایسته گفته باشی! خدا نصیب کند.ما هم با صبری بزرگ، کاروانی بسته ایم که به سویت بشتابیم. بر جادۀ جهاد، پا بر جای پای تو بگذاریم ولی، به یاد داشته باش که آفتاب شهادت ما وقتی طالع می شود که آفتاب بخت استکبار، به زوال رسیده باشد. ما با دست خالی به سویت نمی آییم.از این به بعد ساز و برگ پیکار بزرگ خود را به نحو دیگری آرایش می دهیم. دیگر میان ما هرگز سخن از خون نخواهد رفت. خون نمی ریزیم که جلال خون ریختۀ تو همیشه بی همتا بماند. تو با خون سرخت به سلسلۀ خون ریختن های ما نقطۀ پایان گذاشتی. تو به ما یاد دادی که راه رسیدن به فتح اعظم، از وادی خون نمی گذرد که اگر با نثار خون به گوهر مطلوب خود می رسیدیم، آن گوهر مراد باید امروز در دست ما می بود، که نیست. کدام خون پاکیزه تر از خون تو خواهد بود که با نثارش بر تخت ظفر فراز آییم؟! »
دست فارغش را به سوی مزرعه و باغستان می گیرد:« دشمن حالا دست های ما را خالی کرده است ولی ما وجب وجب این سرزمین را طلای سرخ و بنفش می کاریم و با شیرۀ تلخ این کشتزار جان های شیرین فرزندان شیطان را خواهیم گرفت. با محصول همین مرزعه، به جنون می کشانیم شان که با دستان خودشان برای خود گور ابدی بسازند. »
به جمعیت نگاه می کند:« برادران، آیا به یمنی وعده می دهید؟»
باز شانه ها می لرزند، صداها گرفته و بغض آلود اند:« وعده می دهیم یمنی! ما به تو وعده می دهیم.»
شیخ خم می شود. مشتی خاک را از زیر پای یمنی برمی دارد:«تو از این خاک برخاسته و به دل همین خاک بر گشتی. به خاستگاهت برگشتی برادر و چی برگشتنی ! »
گیلاس آب را بلند می گیرد:« به این خاک و به این آب قسم، چنان خواهیم کرد که وعده سپردیم یمنی. در گور سردت آرام بخواب، لشکر جهاد را با ساز و برگ دیگری تجهیز می کنیم، به سویت می آییم..»
خاک را بر گور یمنی می پاشد و آب را هم از دنبالش و با سری خمیده به راه می افتد.
آفتاب با همان دیوانه گی بی لگامش همچنان آتش می ریزد اما هیچ دستی سایه بان پیشانیی نیست. سیلاب مردم به دنبال شیخ از تپه سرازیر می شود. استاد و برهان در دو سویش روان اند ولی هردو غرق به فکر دو راه دیگر گونه .
استاد شاد است، حضور مونسه در برنامۀ شیخ، خشونت را عقب زده، شیخ اعلان کرده که دست به حمله نمی زند، همین جا پایا می شود. مشی جدیدش را اعلان کرده است ولی برهان با سر خمیده سوی زمین، تنها یک جمله را پیش قدم های خود بر زمین نوشته می بیند: «شیخ خاتمۀ جهاد را اعلان کرد.»
هوا گرم، لب ها بسته و فضا پر از آهنگ خاموش عزا است. در مذهب این گروه، فاتحه رایج نیست. جنازه را که به خاک سپردند دیگر باب ماتم بسته می شود.
شیخ مثل یک پیرمرد دردمند و شکسته، در آرامچوکی چرمی خود چملک شده به نقطه یی خیره مانده است. یک دستمال پُر از جغله های یخ را در دست دارد و پیوسته لب و دندان های خود را تر می سازد.یگان بار تلاش می کند که در جایش استوار شود، چون به نظرش می رسد که سنگ گرانی را بر سینه اش گذاشته اند. استاد هر بار دست ها را از زیر قولش می گذراند، کمی بلندش می کند و او استوار تکیه می زند. موهای سینه اش مانند موهای درشت یک خارپشتک راست راست ایستاده و از یخن باز پیراهنش بیرون زده اند.یک دستمال پُر از جغله های یخ را دم به دم بر سینه اش می گذارند.
یغما کمی به گوشه خزیده اما جای استاد مقابل شیخ بر توشک است. شیخ خاموش است و پیوسته به دندان هایش دست می برد، به نظرش می رسد که دندان هایش آماس می کنند اما استاد می گوید:«
ما فقط می توانستیم ماتم کنیم که خوب هم کردیم. از دست بنده در عزای یک برادر، غیر از نثار چند قطره اشک و چند سخن برابر با شریعت دیگر هیچ کاری ساخته نیست . الله هم زیادتر از این به آه و فغان ما راضی نمی شود. مرگ چون از سوی او به بنده می رسد ما هم باید آن را رحمت قبول کنیم. مرگ شانه را از زیر بار مسؤولیت رها می سازد، خوشا به حال بنده یی که الله این بار را از دوشش برمی دارد. بنده در امتحان الله تعالی همیشه کم می آورد، امتحان او سخت است.»
سر را خودش به تأیید سخن خود شور می دهد:« سخت است، بسیار سخت است… مگر سخنان امروز شما بر دل های زخمی برادران مرهم گذاشت، آرام شدند. »
شیخ همان طوری که به نقطه های نامعلومی خیره می ماند آرام آرام می گوید:« بلی استاد، همین فرمایش شما تفسیر حقیقی کلام خداست. به ماتم خاتمه می دهیم از این پس باید برای ادارۀ این سرزمین خود را آماده بسازیم. من با نظر شما موافق استم که نباید اعتماد قندهار را بی جواب بمانیم. آنها نمی توانند این مملکت به هم ریخته را به تنهایی اداره کنند.»
استاد سر به موافقت می شوراند:« سخنان امروز شما، برادران را به قبول مسؤولیت های نو شان دعوت می کرد. من می دیدم که از گپ های شما، شانه های افتادۀ برادران چطور بلند و راست می شوند. شما وجیبۀ ایمانی تان را ادا کردید، حالا باید به نظم و نسق حرمسرا هم توجه کنیم. یغما می گوید بی بی امل را اگر چند روزی روان کنیم به دمشق، بهتراست. گفتم نظر شما را بگیریم.»
شیخ نیمُرخ سوی یغما می بیند:« امل چی می گوید؟»
یغما دو سوی چادرنمازش را محکم گرفته و مشتش را در زیر زنخ گذاشته می گوید:« ظاهراً که چیزی نه ولی می دانم که حسادت زنانه آرامش نمی گذارد. »
« خودت کارها را روبه راه کن. برود بهتر است. تحمل دیدن اشک هایش را ندارم. امل برای من همدم بسیار مهربان بود و هست.»
آرامچوکیش یگان بار مثل پاندول ساعت دیواری، به پس و پیش گاز می خورد. یغما می گوید: « روانش می کنیم که دیداری از خانواده بکند. از قضیه که در دمشق خبر شود، خانواده دورش جمع می باشد، دردش کمتر است. خداوند به زن صبر می دهد. »
شیخ سرپوش یکی از بوتل های دوایش را باز می کند، تابلیتی را با تکان به حلق می اندازد و دو قورت آب هم از دنبالش و همان طور افسرده می گوید:« دلم می خواهد چند روزی به یک جایی بروم که صدای هیچ چیزی به گوشم نرسد. یا بروم به قندهار، بگویم مرا از جمع تان بیرون کنید. یا بروم به بغداد… نمی دانم به کجا بروم…هوش و حواس همراهیم نمی کند..»
دل استاد تکان می خورد اما یغما پیشدستی می کند :« شیرینی را بگیرید بعد به هر جایی که خواسته باشید، با خاطر آرامتر رفته می توانید.»
شیخ خود را سویش یکبغله می سازد. تبسم اجباری با لب های خشک و رنگپریده اش همخوانی ندارد. با نوک زبانش، خشکی لبِ های کلفتِش را می گیرد: « نشود که هم امل را روان کنیم و هم از شیرینی خبری نباشد »
یغما نگاه بر زمین دارد:« آن چی را که قلمزن می فهمد ما نمی فهمیم برادر، مگر من تنها این را می فهمم که یک کسی بی صبرانه در انتظار است که صدای قدم های خواستگارانش را از پشت دروازه بشنود. کاش شما اجازه بدهید که این خواستگاران ما باشیم.»
شیخ وارخطا می شود، از خاطرش می گذرد:”راست می گوید، اگر کس دیگری خواستگار شود؟ “. سوی یغما می بیند:« چرا آن جا نشسته ای؟ برو در پهلوی استادت بنشین که رو به رویم باشی.»
و با بی حالی تبسم می کند:« مقابلم بشین که راست و دروغت را بفهمم»
یغما بر توشک کنار استاد می خزد. استاد در حالیکه بر ریش خود دست می کشد، یک بار سوی یغما نگاه می کند و باز سوی شیخ :« شاگرد من به شما دروغ گفته نمی تواند. یغما ولینعمت را همیشه حرمت می گذارد، حتی مرا که برایش هیچ هم نکرده ام. »
از پشت شیشه های کلفت عینکش، سوی یغما می بیند:«درست گفتم؟»
« شما پدر معنوی من استید استاد.»
استاد نگاه به شیخ می دوزد، می کوشد که فضای ماتم را عقب بزند:« پس از شما نوبت من است .اگر به حال من هم دل نسوزاند، پیری زود از پایم می اندازد. »
یغما با رنگ لباسش در عذاب مانده، پاهایش همین که از پایجامۀ سیاه نمودار می شوند مثل مرمر سپید صیقل خورده، بل می زنند و نگاه شیخ ناخواسته بر آن ها گره می خورد. یغما.چادرش را بر پاها می کشد و می گوید:« استاد، اگر آزرده نمی شوید و در حضور برادرم بی ادبی حساب نمی شود، می گویم که شما هم اگر عاشق شوید، وصلت مشروع، حق تان است ولی تا جایی که من می دانم شما متاسفانه جرأتش را ندارید .البته از این به بعدش را نمی دانم ولی تا هنوز که نداشته اید. از بیست و پنج سال به این سو من شاگرد تان استم، اما نه من دیدم و نه از کسی شنیدم که بگوید امروز استاد به بالا نگاه کرد. نمی دانم شما در زمین چی را جستجو می کنید که چشم تان ازش کنده نمی شود؟»
استاد می خندد :« شیخ صاحب ملتفت استید؟.می بینید؟ می خواهد که پیرانه سر، خواب از چشمم فراری شود .»
سرش آهسته سوی یغما دور می خورد:« تو با عاشق شدنم چی کار داری؟! شرط شرعی تعدد زوجات، تأمین نفقه و عدالت است، نگفته که بندۀ من حتماً باید عاشق هم باشد.»
شیخ که گاه آن جاست و گاه در برابر مونسه، با چهرۀ اندک بازتر از قبل، شریک مباحثه می شود، چشمانش به یغما مانده اند:« خواهر اگر لاجواب ماندی از من کمک بخواه. من امروز در کنار تو استم.»
استاد تبسم می کند:« من یقین دارم که اگر حمایت شما را حاصل کرد، همه زنها را علیه ما مردها می شوراند.»
یغما می گوید:« برادر، من و استادم بر سر این گپ ها، بسیار پیچیده ایم. در حضور شما چی پر حرفی کنم. من وقتی از عشق یاد می کنم، منظورم آن حالت عاشقانه است که به دل بنده صفا می آورد، به روحش لطف می بخشد. به عقیدۀ من، عشق هر قدر در دل انبساط کند جا را بر بُخل و کینه تنگ می سازد، خداوند تنها بر دل مملو از عشق، بر دل با صفای عاشق، تجلی می کند. اگر استادم هم با همه وجودشان عاشق شدند، اگر من کفش هایم را به طلبگاری مقصودشان، پوست سیر نسازم خود را گناه کار می دانم. از یک شاگرد، همین قدر انتظار میرود.من از شما آقایانم می پرسم که وقتی کلام الله، چار همدم و مونس را برایتان ضمانت کرده است، چرا بر حق خود چشم می پوشید؟.»
در چشم های شیخ، نشانه هایی از گشایش خاطر، نمودار می شود.یغما دل به دریا می زند، می خندد و از سر حیا یک نگاه گذرا به زمین می کند که با کسی چشم به چشم نباشد:«اگر من مرد می بودم، هر روز یک بار عاشق می شدم.»
مثل این است با گپش آتش درون شیخ را پکه زده باشد، شیخ تبسم می کند:« هر کسی که میل بیدار خوابی دارد، برود عاشق شود »
استاد بهتر می بیند که از آن به بعدش را بگذارد بر دوش یغما. به ساعت بند دستی خود نگاه می کند، می گوید:« من شوخی کردم من واقعاٌ شهامت عاشق شدن ندارم.عاشق شدن نیاز به شور درون دارد، من دیگر یک نهال پیر رو به خشکیدن استم. خوش به حال کسی که عاشق می شود.بلی یغما، تو راست می گویی. سرور کائنات، خلقت عالم را یک انگیزش حُبی خوانده است.حضرت شان می گفتند که اگر این محبت نمی بود، عالم به عین وجود در نمی آمد.»
سوی شیخ می بیند:« اگر اجازه باشد من رخصت می شوم؟»
ـ«اختیار با شماست.»
استاد از جا برمی خیزد.شیخ هم قصد برخاستن دارد اما دست استاد برشانه اش می رسد :« شما حرکت نکنید، راحت باشید.من رفتم اما خواهش من این ست که مطابق به وعده، کمی به خود هم فکر کنید.افکار شما اگر پراگنده بود برادران راه خود را گم می کنند. »
و از اتاق می برآید. یغما تا دم دروازۀ کفشکن پایینی، بدرقه اش می کند. از دم دروازه، استاد می گوید:.« من امل را دیرتر می آورم، شیخ ما دلتنگ است، امیدش بده.»
استاد می رود و یغما شتابان نزد شیخ برمی گردد.شیخ می گوید:« امل زود خواهد آمد؟»
« می آید اما نه به این زودی. زن ها دلتنگ استند. یکبار که رشتۀ گپ به دست شان آمد باز دیگر زود رهایش نمی کنند. زن استاد همیشه پُر از قصه است. شکوه هایش زود تمام نمی شوند.»
« خواهر، یک چیزی می پرسم.»
یغما با نگاه های منتظر سکوت کرده است.
شیخ می گوید:« اگر یک چیزی ازت بپرسم قول می دهی که حقیقت را بگویی؟.»
یغما پاسخ نمی دهد. شیخ می گوید:« جوابم را ندادی؟»
یغما کوتاه می خندد:« چی بگویم برادر؟ سوال بسیار سخت است.اگر قول بدهم که راست می گویم، شما می دانید که من دروغ گفته ام چون در زنده گی هر انسان چیزهایی وجود دارد که گاه گاه حتی از خود هم پنهانش می کند و اگر بگویم که، نی قول نمی دهم، باز هم شما را رنجانده ام. جواب این سوال واقعاً سخت است»
شیخ در چوکی استوار می شود. بی آن که سوی یغما نگاه کند، می گوید: نکتۀ عجیبی را به من درس دادی.»
یغما شتابزده می گوید:« برادر! فقط جسارت مرا ببخشید » .
شیخ به چشم هایش خیره می شود:« من زنی مثل تو ندیده بودم.»
و می خندد:« با عقلت به من نشان دادی که سختگیری های ما سبب شده که هوش و خرد زن ها کمتر شناخته شود.»
یغما پیش پاهای خود را نگاه می کند:« من کمترینِ عالمیان استم برادر. شما امروز در حقم بالاتر از تصور برادری می کنید.زیاد نازم ندهید که خود را گم نکنم، من شبنم بی طاقتم، زود هوا می کنم»
« پس بیا دوستانه باهم گپ بزنیم. چیزهایی بپرسیم که هیچ کدام ما را ناراحت نسازد.»
« هر طوری که امر می کنید.»
«به من از چشم هایش بگو.من چشم هایم را می بندم، تو از چشم هایش به من بگو.
« زبان وصفش را ندارم.»
«ـ فقط از رنگ چشم هایش بگو. »
یغما می خندد:« مرا بر سر گپ می آورید، من هم خود را در حضور برادر می یابم، پر گپ می شوم، وقیح می شوم و بالآخر گناه کار می شوم»
شیخ می گوید:«تو می دانی که من بیشتر از پنجاه خواهر و برادر دارم، با هیچ کدام از خواهرانم به اندازۀ تو راست و نزدیک نبوده ام. تو نزدیکترین خواهر من استی».
یغما با لب های پر خنده می گوید:« رنگ چشمانش سیاه است، مثل سرمۀ سلیمانی.»
می خندد:« دو چشمش دو دریای ظلمت است که اگر کدام تشنه لبِ نابلد با شنا، میانش فروغلتید، ساحل نجات ازش رو می گیرد، خود را نشانش نمی دهد، تشنه لب می رود در سیاهیش گم می شود.»
شیخ دست بر پیشانی می گذارد.چشم ها را می بندد، صدایش انگار از قعر همان در یای ظلمت بر می خیزد:« خواهر، من غرق دو دریای سیاهی استم. من در ظلمات استم.می ترسم در طلبش گم نشوم.»
یغما خودش عاشق است. در آغوش آن سیدزادۀ نوجوان به روزگار جوانی رسیده، زبانش حالا لبریز جوهر شعر است:« گم نمی شوید برادر، جاویدان می شوید، به آب حیوان می رسید.»
شیخ سر برمی دارد. تیز در چشم هایش نگاه می کند؛ مثل یک جوان تازه به بلوغ رسیده می گوید:« تو گاهی عاشق بوده ای خواهر؟»
یغما به زمین نگاه می کند. چی باید بگوید؟.خاموش می ماند ولی شیخ رهایش نمی کند.او به یک همراز، به یک همزبان خوشکلام محتاج است:« خواهرم استی یغما! بگو، تو گاهی عاشق بوده ای؟»
یغما دل به دریا می زند:« بوده ام برادر، بوده ام. بی عشق، آدمی بار گرانی بردوش این کرۀ سرگردان خاک است. راز خلقت عاشقانه است. خداوند در دل خاک از نفس خود دمید که خاک آدم شود، بنده گی کند. خاک آدم شد، آدم بنده گی کرد اما خدا دید که این بنده گی یک افتاده گی محض، یک تسلیم بی شور وبی تپش است؛ نشانی از ذات او را بر خود ندارد؛ نازیباست و چون خوشش نیامد، دست به آفرینش حقیقی زد؛ آتش عشق آفرید و این آفریده را در مجمری پنهان کرد و نام مجمر را« دل» گذاشت. آدم با شلاق شعله های این آتش، به سرزمین های سرکشی و طغیان پا گذاشت. دروازۀ انبار گندم خداوند را شکست. به باغ های حرم سرکشید و از میوه های حرام باغ عدن، دامن دامن چید و با حوا قسمتش کرد و خدا دید که این آدم خاکی، عجب خیره سر است .با خود گفت ” این آدم خاکی می اندیشد و بر هر چی سد و بند است می شورد؛ هوای خلقت به سر دارد ؛ پس به حق که از نفس من حیات یافته است او را بر روی زمین جانشین خود می سازم” و ساخت. بلی برادر! خدا خاک بی مقدار را به پاداش سرکشی های عاشقانه اش، خلیفۀ خود ساخت و حالا تو خلیفۀ خدا شده ای . تو بر روی این زمین پُر از معصیت، خلیفۀ خدا شده ای برادر.»
شیخ با چشمان بسته، می گوید:« این همه شعر را از کجا آموخته ای خواهر، زبانت امشب مرا به کجاها که نمی برد.»
« برادر این نکته ها را از همان کتاب ها به عاریت گرفته ام که خواندنش را شما به من هدایت داده اید. در بینش برخی از عرفا،خلقت همین گونه تعبیر می شود. »
شیخ هوا را بوی بوی می کند:« خواهر! به دماغم بوی خون می رسد. یکبار در غبار حس انتقام، گم نشویم. برادران هر روز در خون خود شنا می کنند. ما ، در دریای خون گم نشویم ».
« راست می ګویید برادر، خون حیات است ، خون اگر بر زمین ریخته شود حیات را بر زمین ریخته زیر پا کرده ایم. حیات در بنی آدم از نفس خدا معنی یافته است؛ نفس خدا را برزمین ریختن، معصیتی عظیم است .»
« خواهر، این عشق مرا به کجا می رساند؟ از قافله یی که بسته ایم دور نیفتم، می ترسم.»
در آن حال جلو چشم یغما، مرتضی نشسته است، یغما بی اختیار، آه می کشد:« از عشق، انسان به کمال می رسد. حالا عصای عشق ید بیضای شماست. در دریای خون گم نمی شوید، به خون رو نمی آورید.»
« تو درست می گویی خواهرم. از عشق آدم به خدا می رسد. همین فردا می گویم که برای یک مسجد بزرگ، تهداب حفر کنند. بر پیشانی دروازه اش نام ترا بنویسند.»
یغما سر را به چپ و راست شور می دهد:« نی برادر، هر بندۀ مؤمن، یک معبد خون آلود در سینۀ خود نهان دارد.خدا در همان معبد از هر جای دیگری به ما نزدیکتر است.خدا را در همان معبد می پرستیم .مسجد هم می سازیم یک مدرسۀ بزرگ هم می سازیم که پرده نشینان قلمرو امارت شما، چشم بر نور خدا باز کنند. ملکۀ ما، مونسۀ زیبا، آموزگارش باشد و من هم خاکروب بی مقدارش.»
شیخ دیگر از گفتن باز مانده، فقط می بیند… روستایان بی کار را می بیند که کمرها را بسته اند، در زیر آفتاب سوزان برای مکتب دخترانه تهداب حفر می کنند. باز می بیند که دخترکان سیاه پوش، از جر و جوی، از میان کرت های لگدمال خشخاش، سوی مدرسه می دوند.
در ادامۀ این خیال، خواب آهسته می آید، سر شیخ را بر متکای آرامچوکی قرار می دهد و چشم هایش را می بندد. یغما نگاهی به ساعت دیواری می کند و آهسته از اتاق بیرون می رود.
***
اول زن ها به خواستگاری رفته اند و روز دیگر مردها و در برگشت به خانه، برای شیخ قند و دستمال آورده اند.امروز شیخ برای نامزد خود، شیربها می برد.
برای مردها صفۀ لب حوض را فرش کرده اند. گلدان های پژمردۀ حویلی را از هر گوشه جمع کرده و دریک خط، برکنارۀ حوض چیده اند .توشک های بلوطی رنگِ مخمل شکاری و قالین های دولت آبادی، دور و بر حوض را خوشنما ساخته اند. حویلی از برگ درخت و خس و خاشاک روفته شده ،همه جا را آبپاشی کرده اند. عطر خاک نمدار و بوی شاخ و برگ درختان باغچه، به دماغ شیخ گوارا می آید.
مهمانخانه از زن های افغان پر است. زنها از هر کوچه و گذر، چار تا و پنج تا خود را به هم رسانده و از بیخ دیوارهای کوچه باغ ها و از سر سر پلوان، به خانۀ گدامدار آمده اند. قصه های شان از همان نخستین لحظۀ دیدار، گل کرده، بی نوبت گپ می زنند.ارسی ها را هم بسته اند که صدای شان به بیرون به گوش مردها نرسد .مهمانخانه مثل کندوی زنبور عسل، از گپ می جوشد صدای خاله نسیمه از همه بلند تر است که به زنی می گوید:« پشیمان استم که چرا از کرت گندنۀ سر راه، یک دو دسته گندنه نکندم.»
مخاطبش که مگس کُش در دست، روی فرش مگس می پالد،می گوید: « گیر می کنند، پدر و پدر کلان آدم را از گور بیرون می کشند .»
« نی بابا صدیقه می گوید، زمین ها از مدیر عارف بود.».
« از مدیر عارف باشد یا از هر کس دیگر، من که دل کرده نمیتوانم .»
کسی از گوشه یی صدا می کند:« شکم بی صاحب را یک مشت بزنید که اگر گیر کنند دست تان را از بند می برند . نسیم یاد تان رفت،حسن یادتان رفت؟!»
یکی از زنان گذر، از چوکات دروازه، جک آب و گیلاس در دست، صدا می کند:« آب یخ آوردم ..».
و بر زنی که کنار دروازه نشسته است صدا می زند :« خاله تیر کن پتنوس را بالا سر، همان جک خالی را هم بده که بُرده پُر کنم.»
یک زن چلمی از گوشه یی صدا می کند :« زور تو به آب رسیده .بیار بابا همان چلم را که سرم به کفیدن رسیده. از صبح تا حالا گفته گفته، بر زبانم موی سبز کرد… تنباکو خودم دارم ».
گره نوک چادرش را باز می کند . مسوول آب و پکه می گوید:« خاله، خیر بیا در کفشکن بکش، خانه از دود پر می شود،گرمی است .یک لشکرهم هنوز در راه» .
زن با دست سوی دو دختر پُر گپ کنارش، اشاره می کند :« یک ذره آهسته که بشنوم چی می گوید ».ولی صدا ها همچنان بلند است
اما همین که صداهای حلقی مهمانان نو رسیدۀ عرب از کفشکن برمی خیزد، غلغلۀ اتاق خود به خود دوسه پته پایین می افتد .ورود مهمانان نو، با لباس های پر زرق و برق و گوش و گردن انباشته از زر و زیور، مثل موج پر زور یک دریای سرکش، زنهای افغان را به کنج و گوشه های اتاق فشرده می سازد.عرب زن ها چندان اعتنایی به آن ها نمی کنند. تنها زن استاد یک سلام می کند و چیزهایی به عربی می گوید که کس نمی فهمد.
عزیزه عمۀ مونسه، پس از خوشآمد گویی به مهمانان، از جا برمی خیزد، رو به یغما کرده می گوید:« می روم که ملکۀ شیخ صاحب را بیاورم.»
یغما هم از جا بلند می شود و به شوخی می گوید :« عروس مرا بدل نکنی .من هم می روم ».
آن ها می روند.
هوای مهمانخانه از اختلاط عطرگلاب و سنجد و صندل و بوی عرق مهمانان، مثل رستۀ عطاری بازار مندوی کابل، کم کمک،غلیظ و هندو بویک شده می رود چنانکه اگر آدم خیالپردازی با چشم های بسته به آن سوی زمان گذر کند، بی گمان خود را در هیاهوی میلۀ ویساک، در چارباغ ننگرهار، میان خیل پسران و دختران مینیاتوری سک و هندو، رها می یابد.
حالا نوبت غلغله به عرب زنها رسیده، مادینه های یک لشکر غالب اند، همۀ شان شاد و سرحال معلوم می شوند .هیچ لبی بسته و بی خنده نیست . جلد تیره و لب های جگری رنگش دختران جوان، دندان های سپیدشان را، سپیدتر جلوه می دهد .یک دختر جوان سرخ و سپید عراقی، که یک «اسم الله» طلایی را به پهنای کف دست، از گردن آویخته و بر سینۀ پُر گوشتش رها کرده است، سر را به گوش زن استاد نزدیک می کند، آهسته می گوید :« شنیده ام که جنی است .تو چیزی نشنیده ای؟»
زن استاد دست بر دهنش می گذارد :«چپ باش سرکل، که آمد می بینیش».
یغما و عزیزه وارد اتاق مونسه می شوند. تا چشم یغما بر صورت مونسه می افتد، از همان دم دروازه چشم ها را با یک دست می پوشاند، دست دیگرش را دراز می کند: « به من کلام الله و یک جام آب بیارید.من از پاکیزه گی ها به ماه نو، نگاه می کنم .زود باشید ».
عزیزه قهقه می زند:« به خدا اگر مرد می بودی بی بی حاجی، نیم زن های عالم را با زبانت جادو می کردی» .
انیسه و ساجده، دو همصنف دوران مکتب مونسه، نقاشی سر و صورت مونسه را پایان داده اند و حالا شوخی می کنند. انیسه که چهرۀ مغولی دارد و از نعمت گوشت خوب بهره مند است، دوسه قدم پس پس می رود، نگاهی خریدارانه به مونسه می کند و خطاب به یغما می گوید :« بی حاجی می بینی؟ عروست را مثل خودم مقبول ساختم. »
یغما می گوید:« دستت درد نکند دخترم .به مراد دلت برسی نو می بینمت، نامت را هم نمی دانم .چی صدایت کنم ؟»
« هر چی صدایم می کنی بکن مگر فراموشم نکن ».
« سرم را ازت دریغ نمی کنم، شاد شوی دخترم .بگو چی می خواهی؟»
صدای عزیزه برمی خیزد:« انیسه دیگر چی می خواهد غیر از شوی؟ برای موتر رانت نکاحش کن که دعایت کند ».
مونسه با بی حوصله گی ملامتبار سوی عزیزه می بیند .انیسه شوخ و بذله گوست، دهنش را سوی مونسه کج می سازد و با پیشانی ترش می گوید :« چرا طرفش بد بد می بینی؟ تو که به مراد دلت رسیدی در حق من چرا چشم تنگی می کنی؟!»
خندۀ یغما مثل گپ هایش، بردل می نشینند « تو هم به مراد دلت می رسی.خدا بزرگ است دخترم»
دستکول سیاه مروارید نشان خود را می گشاید و یک یک قطعه نوت صد دالری را به دست دخترها می دهد :« تحفه های تان قرض باشد ».
ناگهان صدای اعتراض ساجده برمی خیزد :« وای ی! چی کردی مونسه ؟!»
مونسه شانه و سر را به دیوار تکیه داده است .به سقف خانه می بیند. باران اشک های ناگهانیش، سرمه، سرخی و سپیده رویش را بهم آمیخته است. یغما اضطراب درون خود را در زیر یک خندۀ زوره کی پنهان می کند: «خوب کردی دخترم. روی ماهت را در زیر پردۀ سرخاب و سپیداب پنهان کرده بودند. »
با دستمال دستش، سرخی و سپیدۀ غلیظ رویش را پاک می کند.خال های سبز پیشانیش را که دور می کند، می گوید « این خال سیاه گوشۀ لبت، خودش خراج هفت اقلیم است، برای خال های دیگر جای نشستن نیست . هر طوری که خودت می خواهی دخترم…برو رویت را بشوی».
مونسه شتابان از اتاق بیرون می رود. یغما به دنبالش اتاق را ترک می کند .
مونسه در تشناب، مقابل آیینه ایستاده است. می خواهد به چهرۀ خود نگاه کند، می خواهد بداند که آیا او همان مونسه یی است که یوسف گفته بودش ” ترا خدا هم ازم جدا کرده نمی تواند ” اما اشک مجالش نمی دهد .چهرۀ خود را در آینه از پس آب چشمانش، شکسته و موجدار می بیند. یغما در کنارش ایستاده است .بر موهایش نرم نرمک دست می کشد. نفس های خوشبو و گرم یغما، تنها مایۀ گرمی دل مونسه است که بر گردن و شانه هایش میوزند. یغما نصیحت آمیز می گوید :« زنهای عرب حسود و احساساتی هستند .اشک هایت را تعبیر بد می کنند و این تعبیر را تا گوش شیخ می رسانند. آن ها کجا دیده می توانند که سوگلی حرمسرای سلطان شان ماه پارۀ آسمان گلتیپه باشد. هوشت را به کار بینداز دخترم! مادرم!.برای کی گریه می کنی، برای همان کسی که شیره جانت را مکید و رهایت کرد به امان خدا؟! به خود بیا دخترم، فراموش نکن که آدم هستی .زن هستی، درست ولی انسان هم هستی. می دانی چی می گویم؟ انسان هستی، خودت را بیاب .»..
مونسه به هر سو که نگاه می کند، چشمش بر سطر پایانی نامۀ یوسف بخیه می خورد”برادرت یوسف” .دلش چنان فشرده می شود که می پندارد همان دم از چشمش حتماٌ خونابچه زا خواهد زد اما فقط اشک است که می ریزد و این اشک ها پایانی ندارند.
یغما هم گریه می کند .مونسه سر را برسینه اش می گذارد .پنجه های گرم یغما موهایش را شانه می زند.مونسه با چشمان بسته، پر از بغض، شمرده شمرده می گوید :« ببخش مادر ترا نا آرام می سازم … به دست خودم نیست .».
« ملامتت نمی کنم…، نه ملامتت نمی کنم … می دانم چی می کشی دخترم..می دانم .»
مونسه پیش روی آبدان می نشیند، دست و روی خود را با آب سرد می شوید و باز از جا برمی خیزد: « برویم مادر. دیگر گریه نمی کنم.ترا دیگر عذاب نمی دهم. البته که قسمتم همین بوده. برویم مادر. »
« مرا عذاب بده، من برای عذاب کشیدن خلق شده ام اما خودت را؟! …چی بگویم دخترم …به باریکی های گپ فکر کن.»
به اتاق برمی گردند. این بار خود مونسه خودش خود را می آراید. آیینه را در برابر خود می گذارد و به انیسه می گوید:« می فهمی دلم چی می خواهد ؟»
« معلومدار که می فهمم. زن پادشاه استی دیگر…می خواهی که ما تا به صبح دست بر سینه پیش رویت ایستاد باشیم. تو ناز کنی و ما نازت را بکشیم.ما روی بد رنگت را جور می کنیم که پیش داماد نشرمی و تو خرابش می کنی .. گریه می کنی فقط که ترا به کنیزی خانۀ شیخ صاحب روان می کنیم»
مونسه حالا تبسم می کند :» بیا پیش رویم بشین، خود را مثل تو آرایش می کنم.»
انیسه در برابرش چار زانو می زند. با چهرۀ پرگوشت و تبسمی کم پیدا مثل تندیسۀ بودا به نظر می رسد. مونسه با قلم ابرو، خط انجام چشم های خود را اریب به دو سو می کشد مثل دوتا کمان تا به آخر کشیده شده؛ مثل چشم های اریب انیسه.انگشت را بر نوک بینی بلند خود فشار می دهد :« حالا مثل تو شدم، بخیزید، می رویم» .
موج خندۀ ناگهانی از اتاق به بیرون میدود .عزیزه که نزدیک دروازه ایستاده است، پلۀ باز دروازه را می بندد .انیسه دست ها را دورگردن مونسه حلقه می کند، رویش را می بوسد. پیشانی را بر پیشانیش می گذارد، با صدایی که تنها مونسه می شنود، آهسته می گوید:« نمک نان های روغنی من کورت می کند .بگو چی گپ است؟ چرا گریان می کنی؟ ترا به سر من قسم بگو چی گپ است؟ .چیزی را از من پُت می کنی تو.»
مونسه دیگر گریه نمی کند.این که چی می گذرد در دلش، کس نمی فهمد اما آرام شده است و مثل روزهای آغازین مکتب، که در کوچه باغ های شگوفه بار بهاری، از شبهای زمستان و از خاطرات پته های گرم صندلی به یکدیگر قصه می کردند، دست ها را برشانۀ انیسه می گذارد :« او هزاره! اگر گپی می داشتم به تو نمی گفتم؟»
انیسه سر را پیش می برد، رویش را می بوسد:« این قدر که دوستم داری، خیر بمان که هرچی دلم می خواهد بکنم.ترا به سر من قسم.»
بار دیگر سر و صورتش را می آرایند، شال سبزی بر سرش می اندازند و به مهمانخانه می روند.
عرب زن ها گرچه مستوره و پرده نشین اند و به بیشتر از نیم شان خطاب بی بی حاجیه روا است ولی دور از چشم مردان، شوخی های آنان هم گل می کند .میان شان یک زن عزیزه مانند پر گپ و بی پرواست با نام کلثوم که دهنی گشاد و پرخنده دارد. از همان نخستین لحظات آمدنش، یک دم هم دهنش بسته نیست .با دختران جوان از عشق و عاشقی گفته از زر و زیور زن های خانه دار ستایش کرده و پیره زنان را به تهیۀ آب زمزم و کفن های متبرک شهر مکه، ترغیب کرده و همه را خندانده است، به مجردی که مونسه وارد اتاق می شود او از جا برمی خیزد، دو بچۀ شش هفت ساله را که از چوکات دروازه به اتاق خیره مانده اند به کفشکن تیله می کند و دروازه را می بندد.نگاهش سراسر اتاق را می پیماید و می گوید :« اگر کسی به مردها گفته بود، قسم به همین چراغ بالای سرم که موهایش را کل می کنم؛ هم موهای سر و هم از زیرش را »
دامنش را تا چقوری ناف بالا می زند و با لرزاندن شکم نیمه برهنه و سینه های کشال گوشتیش، رقص خنده آوری را آغاز می کند. فضای اتاق برای صدای خندۀ زن ها تنگی می کند. کسی به تقلید از شوی سختگیر خود، ملامتبار صدا می کند :« حرام !حرام!»
زن استاد، دست ها را بر گوش های خود می گذارد :« گوش هایم کر شدند از شنیدن این قدر حلال و حرام. رسول خدا زن ها را در مراسم خوشی از دف زدن منع نکرده بود.»
روی مونسه در زیر شال پنهان است .کلثوم زنی که مشغول رقص شکم است ، پس از دو سه چرخ، دامن خود را رها می کند، با نوک پنجۀ پا، آهسته آهسته پیش می رود، در برابر مونسه می ایستد و ناگهان شال را از رویش بالا می زند .صدایش با هیجان همراه ست :« واه !چراغ خانۀ شیخ ما روشن شد ! گل کنید چراغ سقف را! .گل کنید»
شوهر کلثوم رانندۀ یک موتر باربری کلان است .زن و شوهر هردو به شوخطبعی معروف اند .کلثوم دست به جیب پیراهن خود می برد، سکه ها و نوتهای یک دالریی را که با خود آورده است، بر سر مونسه می پاشد و آتش همچشمی را میان عرب زنها روشن می کند. زنها به نوبت برمی خیزند، مشت پر پول خود را دور سر مونسه می چرخانند و بر سرش می پاشند .روی فرش را نوت و سکه پر کرده است. کلثوم پول ها را با دست جاروب می زند، جمع می کند و به جمعیت نظر می اندازد:. « ببینم که غیر از خودم دیکر کی مستحق است .»
عرب زنها را از نظر می گذراند:« شکرِ خدا، هیچ کدام تان زیر طلا شور خورده نمی توانید .این تحفه را می برم به شویم که اگر خبر شد که برای تان مفت رقصیده ام، به خدا سرم انباق می آورد».
بعد سوی زن های افغان که در کنج و گوشۀ اتاق فشرده شده اند ، می بیند:« شما مثل من مستحق استید.»
به هر کدام چیزی پیش می کند. کسی می گیرد و کسی از شرم همچشمی با دیگران نمی گیرد، کلثوم می رود در گوشه یی می نشیند.
مونسه پیراهن دراز زنگاری رنگ به تن دارد. تنبان پاچه تنگ سپید چیندارش، آدم را به یاد کفترهای کاغذی پَرپای می اندازد..موهای پرشکن بازش در روشنی چراغ سقف، پته پته برق می زند. یغما خم می شود، از گوشۀ یکی ازمجمعه ها، ظرف شیشه یی ظریفی را می گیرد و به دست عزیزه می دهد:« سپند است.آتش بیار، دودش کن که عروسم زخم چشم نبیند.»
اما مونسه ظرف را از دست عزیزه می گیرد و در گوشه یی می گذارد:« مرا نشرمانید بی بی حاجی. من چیزی برای نظر شدن ندارم»
یغما در کنارش ایستاده است، آهسته بازویش را فشار می دهد. گپش را به مهمانان به عربی ترجمه می کند .همان دختر سپید چهرۀ عراقی، باز در بیخ گوش زن استاد آهسته می گوید :«دیدی؟ نگفته بودم که جنی است؟»
اما زن استاد کرشده است. دو چشمش گاه به دست های سپید و ناخن های گلابی رنگ و گاه به چشمان سیاه و روشن مونسه، بخیه می شوند. یغما دستش را دور گردن مونسه حلقه می کند، رویش را می بوسد و می گوید :« این ها که خویش و قوم اند، می دانم که با چشم حسادت به تو نگاه نمی کنند ولی می ترسم چشم مهتاب از جایی بر رخت نیفتد دخترم . تو امروز رشک مهتاب شده ای».
در صدر اتاق برایش جا درست کرده اند. مونسه می نشیند یغما رو سوی عزیزه می کند :« من رسم و رواج تان را خوب نمی دانم، از طرف من تو وکالت داری که رسم را به جا بیاوری. این ها در واقع برگ سبز تحفه درویش است که در بدل شیرینی نامزدی مونسه پیشکش کرده ایم »
عزیزه روپوش یک یک مجمعه ها را برمی دارد، هدیه را در برابر چشم های زنها می گیرد و یغما در مورد اصلیت و بهای زیورات و پارچه های گرانقیمت، چیزی می گوید. مونسه در فرش پیش رویش چشم به نقطه یی دوخته است چنانکه یغما حس می کند روحش در اتاق نیست.
تبصره ها آغازشده اند ولی مونسه چیزی نمی فهمد، آهسته سر بالا می کند، با چهره ها آشنا می شود .دریک زاویۀ اتاق، با سیمین بیوه زن جوانی که روزگاری در مکتب معلمش بود چشم به چشم می شود. سیمین لاغر و استخوانی شده است. از زیر پوست گردن بلندش، رگهای آبی رنگی نمایان است .در پناه دو زن نشسته ، بر روی مونسه می خندد و لبها راغنچه می کند، مثل این که می گوید «مبارک!». مونسه بر خود فشار می آورد که اشک های خیره سرش باز بی مهار نشوند .با اشارۀ چشم و ابرو، سیمین را به کنار خود فرامی خواند اما سیمین تبسم می کند، سر را پا یین می اندازد .مونسه آهسته صدایش می کند :
« معلمه صاحب می آیید یا من بیایم؟ »
سیمین چادر خود را بر سر جا به جا می کند و از میان دو زن پیری که یگان بار باهم دوسه کلمه یی گپ می زنند می گذرد .
در کنار مونسه چارزانو می زند سر را کنار گوشش می برد، رویش را می بوسد و آهسته می گوید:« مبارک باشد .خدا خوشی های عالم را نصیبت کند .خبر شدم گفتم هر رقم که باشد، می روم که یک مبارکی بدهم.»
لبهای مونسه می جنبند:« دخترتان خوب است؟ احوالش را دارید؟راتبه را میگویم ».
« تو با راتبه همصنف بودی یا با جوانمرگ صالحه؟»
« با هیچکدام شان اما من و راتبه یک صنف پس و پیش بودیم. تا نیمۀ راه یکجا می آمدیم.»
.سیمین می گوید:« همان یک دفعه که در مرگ پدرش آمده بود، دیگر خبرش را ندارم .دو سال است که هیچ خبرش را ندارم.»
سیمین سر را خم می اندازد. مونسه از زیر چشم به چهره اش نگاه می کند. موهایش را صاف شانه زده در پشت سر غنچه کرده وچادر را رویش کشیده است. موی شقیقه هایش به سپیدی نشسته اند .مونسه بی اختیار آه سینه را به بیرون رها می کند، موج گریه تا گلویش بالا آمده است، « خدا جان!آن معلم مست و مهربان من چقدر زود پیر شد. »
هنگامی که به خویشاوندان نزدیک مونسه، تحفه می دهند، سیمین رویش را دور داده و به عمد از شیشۀ ارسی، در حویلی به درخت پرشاخ و برگی نگاه می کند .
ساعتی پستر مهمانان آمادۀ رفتن شده اند. به مرد ها هم خبر می دهند که وقت رفتن است. زن ها که به حویلی می برآیند، مونسه دست سیمین را میگیرد:»« معلم صا حب یک دقیقه باشید کارتان دارم» .
دست به یکی از مجمعه ها پیش می کند، قوطی گوشواره یی را می گیرد و در دستش می گذارد و آهسته می گوید:«تحفۀ شما سرم قرض باشد .این را به راتبه روان کنید.»
سیمین مثل این که قوغ آتش را به دستش داده باشند، قوطی را زود میان مجمعه می گذارد و با بغضی فرو خورده می گوید:« »نی گُل مادر!نی! رسم نیست .نی!
برمی خیزد و شتابزده سوی دروازه به راه می افتد. مونسه از دنبالش صدا می کند :« معلم صاحب !.»
اما سیمین رو برنمی گرداند، گلویش می سوزد.
زنان از حویلی بیرون شده اند. مردها دم دروازه خدا حافظی می کنند. عزیزه همان طوری که از یغما هدایت گرفته است، خود را به جمعیت مردان می رساند :« من نمی گذارم که شیخ صاحب با شکم گرسنه از خانۀ ما بیرون شود .نان را با ما بخورد.»
دیگران می روند، شیخ و گدامدار، شانه به شانۀ هم وارد مهمانخانه می شوند.
گدامدار توشک بالاسر اتاق را تعارف می کند:« شیخ صاحب بالا بشینید.»
اما شیخ در وسط اتاق خود را به توشکی برابر می سازد:« نی، صدر برای شما.»
گدامدار می گوید:« شما بشینید، من زود پس می آیم. »
در اتاق دیگر یغما با مونسه تنها شده است.مونسه سر پایین انداخته و به زمین نگاه می کند، یغما می گوید:« جان مادر، فکرت باشد، او عاشق است، شاید شب همین جا بماند، یک بار نشود که دست از پا خطا کند. »
« شب چرا این جا می ماند؟»
« معلوم نیست، شاید نماند اما اگر ماند، احتیاط کنی. از لجاجت هم بدش می آید، فقط گریه.»
مونسه خاموش می ماند اما دلش می لرزد. یغما دستش را می گیرد و به پشت دروازۀ مهمانخانه می ایند. شال را بر روی مونسه پایین می آورد:« تو همین جا باش، اول من می روم که سلطانت در چی حال است. که نشستی چشم هایت را زود نشانش نده، شال را از رویت دور نکن. نه بی اعتنا باش و نه هم تسلیم. آتشش را پکه بزن.»
دروازه را می گشاید و تنها خودش داخل می شود. شیخ تنها و بی صبر، بر توشک زانو خوابانده است. لباس سپید و یک واسکت سیاه به تن دارد. موهای پس گردنش تا سر شانه هایش می رسد. یغما می خندد:« تنها نشسته اید برادر؟»
شیخ محجوبانه تبسم می کند:
« نی تنها نیستم، خیال مونسه در کنارم هست. »
« آن خیال را امشب لباس واقعیت می پوشانم، آمدنش را به کنارت مژده می دهم اما مژده گانی من چیست؟»
شیخ دست های خود را پشت و رو می کند، زهرخند می زند:« گرچه دست هایم را خالی کرده اند اما جانم هست خواهر»
« سر و جانت در امان خدا برادر، گفته بودم که به آرزوهای تان می رسید، اما حالا آرزوی تان خودش به پشت در رسیده است.»
و بیرون می شود.
شیخ چشم به دروازه دوخته. یغما دست در دست مونسه قدم به اتاق می گذارد. رنگ شیخ می پرد، از جا برمی خیزد.گلویش خشکی می کند، هم از هیجان تعبیر رویاهایش و هم از ترس شکستن سنت دیرین سال قبیله؛ در برابر یک زن به پا ایستاده است . یغما می گوید:« اگر از دستش نگیرید، از شادی می پرد. امشب عروسم به معراج می رسد. به شما می سپارمش برادر، من می روم. از این به بعد من نامحرم استم. ».
.
شیخ در برابر مونسه ایستاده است. آهسته دست می برد به شالش اما مونسه شال را محکم گرفته است. شیخ می گوید:« تو چشم مستور می سازی اگر… ولاکن برای چشم تو، انجم حساب کردم. بسیار خواب نمی کنم، شب ها بیداری می کنم من الی صبح.»
مونسه نخستین بار است که با خود شوخی می کند:”اما گپش فهمیده می شود.از شب تا به صبح برای من بیداری می کند” »
.شال را همان طور بر سر خود محکم گرفته است.شیخ به نقش های مینیاتوری حنای دستش نگاه می کند، سر را پایین می آورد و بر ناخن های گلابیرنگش بوسه می زند. مونسه خاموش ایستاده است. شیخ دستش را می گیرد، و در کنار هم بر توشک می نشینند. شیخ شانه را بر شانه اش می فشارد:« من برای چشم تو اگر می بینم، قلب من بسیار خوش است.».
مونسه اما همان طور خاموش نشسته است. شیخ دست نگارینش را می گیرد و بر سینۀ خود می گذارد:« رعشۀ قلب … برای چشم ها.»
مونسه باز خاموش است. شیخ آهسته دست می برد، شال را از رویش بالا می زند. مونسه چشم ها را بسته است. شیخ نزدیک به تضرع است:« من مهمان ولاکن »…
اما دروازه باز می شود، گدامدار پیش و عزیزه و یغما از دنبالش به داخل می آیند. شیخ از جا بلند می شود. گدامدار می خندد:«شیخ صاحب دیگر در برابرم ایستاد نشوید، من هنوز آن قدر پیر نشده ام.»
بر توشک مقابلش می نشیند. یغما و عزیزه در پایین، کنار هم می نشینند. گدامدار رو سوی یغما می کند:«گپهایم را برای شیخ صاحب ترجمه کن.»
شیخ تبسم می کند:« از من فهم است ولاکن تکلم خوب از من نیست.»
عزیزه می گوید:« قسمت کارخود را می کند.اگر نی عربستان کجا و افغانستان کجا؟ اما قلم که زده شده بود شیخ صاحب امشب مهمان ماست. »
یغما سر شور می دهد:« قسمت فاصله ها را نمی شناسد عزیزه.»
عزیزه چادر را دور ګلو پیچ می دهد، می خندد:« از همان روزی که شما لین برق را به این جا تیر کردید، من گفتم که به خدا کدام گپی در دل دارید».
مونسه که از ادامۀ گپ های ناسنجیدۀ عزیزه هراسان است، نگاهی سوی یغما می کند. یغما منظورش را در می یابد، می گوید:« برق ما و آن آبی را که مونسه به ما روادار شد، بدون کدام مقصود خاصی بود اما من آن را به فال نیک می گیرم. وصلتی که با روشنایی و آب شروع شود،عاقبتش مبارک و به خیراست.»
گدامدار می گوید:« جنگ مادر مونسه را از خانۀ ما گرفت مگر خوشحال استم که مونسه مادری مثل شما پیداکرده است. شیخ صاحب همسایۀ نیک ما بود، حالا فرزند خانواده شد. می دانم که در این معاملۀ خیر، شما،هم به شیخ صاحب مشوره داده اید و هم به مونسه. مونسه برای من همیشه یک یاور کمر بسته بوده است. با تمام مشکلات خانوادۀ ما قد به قد جنگ کرده .من مونسه را مثل زنده گیم دوست دارم. خداوند هردوی شان را خوش داشته باشد».
یغما چادر را بر پاها می کشد :« جنگ در این دیار بسیار جفا کرده است.نگذاشت که چشم ما به دیدار مادر مونسه روشن شود ولی ما خوبی او را از حسن اخلاق دخترش اندازه می گیریم. شکر خداوند را به جا می آوریم که اقلاٌ مونسه، پدری مثل شما را در کنار خود داشت . من می دانم که شما با چی خون جگر مواظب بودید که مونسه رنج بی مادری را حس نکند . خداوند همه محبتش را شامل حال مونسه کرده که مردی مثل برادرم، زنده گیش را با زنده گی او پیوند می زند. این خویشاوندی برای همۀ ما مایۀ مباهات است. من به راستی خود را مثل مادر مونسه می دانم» .
عزیزه سر می شوراند :« خدا به شیخ صاحب عمر دراز بدهد.»
یغما دست می برد، پاکتی را که در جیب پیراهنش گذاشته بیرون می کند و پیش روی گدامدار می گذارد:«شیربها است. برادرم می خواهد از خجالت تان بیرون شود. مونسه نخواست که در پتنوس بگذارم»
گدامدار به شتاب برق با خود محاسبه می کند، می داند که فقط همین مورد سبب آرامش خاطر مونسه می شود. مونسه را اگر با پول تعویض نکند، وقارش در نزد شیخ بالاتر می رود.سوی پاکت می بیند و لبخند می زند:« من به مونسه شیر نداده ام بی بی حاجی. شیر بها حق کسی بود که حالا در میان ما نیست.برایش دعا کنید که جایش جنت باشد. پاکت را بردارید بی بی حاجی.ما باهم خویشی کرده ایم .معاملۀ خرید و فروش در میان نیست»
یغما به عربی چیزی به شیخ می گوید، شیخ پیشانی را می خارد، نیم نگاهش به زمین و نیم دیگرش به گدامدار است:« این به رواج است، عرب هم شیربها برای عروس می کند»
« از پدر برایم آن قدر مانده که مصارف گور و کفنم بار دوش کسی نباشد.» .
یغما می گوید:« استغفرالله، این چی حرفی ست برادر. همۀ ما رفتنی استیم، هیچ کس بیشتر از دو متر کفن با خود نمی برد. تصور نکنید که ما قیمت مونسه را می پردازیم. ثروت تمام جهان را اگر در یک پلۀ ترازو بگذاریم و مونسه را در پلۀ دیگرش باز هم وزنۀ دخترم سنگینتر است.»
گدامدار استوار تر به دیوار تکیه می زند:«.قدر محبت شما در دلم بیشتر شد. همین برای من کافیست.»
.عزیزه خاموشانه و بی هدف ناخنش را بر خط قالین تا و با لا میبرد ، ناراحتیش را می کوشد از چشم دیگران پنهان کند، می گوید :« من بروم نان بیارم که شیخ صاحب حتماً گشنه شده باشد ».
گدامدار می گوید:« گرچه خبر دارم که شیخ صاحب از طرف شب نان نمی خورد مگر امشب اختیارش به دست ماست. نان افغانی ما را باید بخورد. برو بیار که با شیخ صاحب نان و نمک شویم.»
شیخ گرچه گپش را خوب نفهمیده مگر یک نکته را دریافته است که از این قدر« شیخ صاحب، شیخ صاحب» گفتن ها در نظر مونسه پیر جلوه می کند. فضای مجلس رسمی و گرفته است. سوی یغما می بیند، لب های کلفتش به تبسم می شگفند، به عربی می گوید:« خواهر، این ها مرا چرا این قدر صاحب صاحب می گویند؟»
یغما رو سوی گدامدار می کند:« برادرم می گوید که وقتی شما مرا صاحب خطاب می کنید، من احساس بیگانه گی میکنم.»
گدامدار سرش را به چپ و راست شور می دهد، رویش سوی شیخ است:« نی، نی، شیخ صاحب شما دیگر بیگانه نیستید. این خانه خانۀ خودتان است. ما کلان های خود را صاحب می گوییم.ما صدراعظم صاحب می گوییم، والی صاحب می گوییم. حاکم صاحب می گوییم. تنها شیخ صدا کردن، به گوش آدم خوش نمی خورد.»
شیخ مقداری از گپ را خودش فهمیده و یک کمی هم از یغما می شنود، خنده اش می گیرد:«برای من اسامه دیگر هم نام است، اسامه اگر شما می گویید خوب است. »
گدامدار کمی سوی دیوار می خزد:« چقدر خوب، پس نام دامادم اسامه است.خوب است هرچی شما بگویید ما هم به همان نام صدا می کنیم. این نام میان ما مردم ما هم رواج دارد، به دل نزدیکتر است.»
به مونسه نگاه می کند، لبخند میزند:« تو چی می گویی، چی صدایش کنیم ؟»
مونسه اما خاموش است.او هم تا هنوز به شیخ خوب نگاه نکرده است.. فکر می کند که اگر یک بار بیرون برود دوباره بیاید و در همین رفت و آمد یک بار باهم چشم به چشم شوند، فضا حتماً عوض می شود. آهسته از جا برمی خیزد و از اتاق بیرون می رود.
در آشپزخانه، عزیزه سر دیگ را باز کرده و ساجده ظرف های چینی را سر به سر می کند . مونسه که وارد آشپزخانه می شود انیسه می گوید:« اگر نمی آمدی خودم پشتت می آمدم . بیا کار کن. شیخ را هیچ ییله دادنی نیستی. ساجده بده همان دسترخوان را به زیر بغلش که ببرد.»
عزیزه عرق پیشانی را با بازوی خود پاک می کند و آهسته با صدای پخچی می گوید:« این پدرت چی وقت قارون شده که من نمی فهمم. پول و پیسه به پشت خانه اش آمده، پدرت با لگد می زند. می گرفتی، تو می گرفتی .»
انیسه می گوید:« کدام پول و پیسه ؟»
عزیزه پیشانی را ترش می کند:« یادش نکن که دل پُردرد خود را سر مونسه خالی می کنم. آفتابه لگن را بدهید به دستش که برود دست ها را بشوید.همان یک نفر پادشاه بس است ما ملکه نمی خواهیم.»
مونسه می رود، یک رخ صورت عزیزه را می بوسد. عزیزه می گوید:« روی عرق پُر مرا چی می بوسی، برو روی شیخ را ببوس که حالا از پشتت به این جا نیاید.»
« عمه جان، دلم به ترکیدن رسید، فقط که در پهلوی عزراییل نشسته باشم. »
انیسه می گوید:« ما را ازش نترسان، عزراییل است یا جبرییل است حالا در چنگ ماست. حالا می آیم، چیزهایی بگویمش، که حیران بمانی.»
ساجده می گوید:« می گویند خوب فارسی هم نمی فهمد، به عربی قربان و صدقه ات شد؟»
ابروهای مونسه بالا می روند:« تو مست استی مست . قربان و صدقه کجاست؟ً فارسی که گپ می زند مرا خنده می گیرد.»
انیسه می گوید:« تو که یاد داری، همراهش عربی گپ بزن، بگو ضَربه َضَربا ضَرَبو.»
عزیزه دلتنگ و قهر است:«گپ را کم کنید، یکی تان آفتابه لگن را ببرید.، دسترخوان را مونسه ببرد که شرمش بپرد.»
انیسه آفتابه لگن را می گیرد و به مونسه می گوید:«تو یک چند دقیقه پستر بیا که من دست بشویم.»
مونسه دسترخوان زیر بغل، در تشناب جلو آینه ایستاده است.از زبان تصویر خود می شنود:”چقدر مقبول شده ای!”. در گوشش صدای یوسف می پیچد:” ترا خدا هم از من گرفته نمیتواند، به خانه می برمت، تاج سرم می سازمت…»”.مونسه از میان ازدحام یادها با شتاب می گذرد.رفتن بی دلیل یوسف حالا یگان بار ذهنش را مشغول می سازد. غبار یک بدگمانی گنگ نسبت به هر کس شکاکش ساخته ولی به پرسش های ذهن خود پاسخی نمی یابد، تنها همین قدر می داند که یوسف زنده است. این خبر را کسی به پدر یوسف آورده است. ». تصویرش از آینه هوشدار می دهد،” گریه نکنی که آرایش چشم هایت ویران می شود!”
گریه نمی کند.جلو چشمش سطر پایانی نامۀ یوسف است”برادرت یوسف”. از تشناب می برآید.
در پشت دروازۀ مهمانخانه آن قدر می ایستد تا انیسه بیرون می برآید. وقتی با دسترخوان وارد اتاق میشود اول یک سلام می کند و باز به نخستین چیزی که نگاهش گره می خورد چهرۀ شیخ است. هردو با هم چشم به چشم می شوند. مونسه زود نگاهش را پایین می اندازد. یغما می گوید:«وای! تو رفته بودی که سفره بیاری دخترم! من کجا بودم؟!»
گدامدار می گوید:«خانۀ خودش است. مونسه از کار شرم ندارد.»
شیخ که گمان برده بود آن شب را بی جنجال در کنار مونسه خواهد ماند و چشم هایش را خواهد بوسید، حالا فهمیده است که در حضور پر از وقار گدامدار، حتی سیر دیدن چشم های مونسه هم دشوار است.
چشمش به دیوار است.جای قابِ عکس جوانی های گدامدار در یک مستطیل پاکتر، بر روی دیوار خالی مانده است.عکس ها را از روی دیوارها دور کرده اند. الماری چوب چارمغزی، اشیای زینتی سال های پیشین را، مثل یادهای عزیزی با احتیاط در آغوش گرفته است. آن سوتر از الماری برروی دیوار، قالینچه یی میخ شده که نقشۀ افغانستان را با رنگ های زنندۀ دور از هم، نشان میدهد. شیخ دقایقی به آن چشم می دوزد و سپس سوی گدامدار می بیند:
«جداً این خریطه عالی؟»
سر گدامدار به سوی دیوار دور می خورد:« اگر خوش تان می آید که یک دانه فرمایش بدهم؟ یا اگر از این خوش تان آمده که برای تان روان کنمش.»
شیخ پرسش آمیز سوی یغما می بیند، دو سه جمله به عربی رد و بدل می کنند و باز یغما می گوید:« برادرم می گوید، نی این همین جا خوب است. برای من یکی دیگرش را فرمایش بدهید اما رنگ های ولایات را من انتخاب می کنم، ولایت ما اگر سبز باشد بهتر است.»
مونسه دسترخوان در دست ایستاده است. گدامدار هوا را بو می کشد، خنده می کند:« عطر زیره می گوید که دستر خوان را هموار کن.»
مونسه دسترخوان را هموار می کند، یغما می گوید:«تو بیا در کنار پدرت بشین من می روم کنار برادرم.»
او فهمیده است که تا شیخ چشم های مونسه را سیر نبیند، لذت نان را در نمی یابد.مونسه کنار گدامدار می نشیند.یغما دست می برد، شالش را می گیرد و بالای متکای پشت سرش می ماند:«که راحتتر نان بخوری دخترم.»
عزیزه با پتنوس وارد می شود. از دنبالش ساجده و انیسه می آیند.نان را که بر سفره می چینند، شوخی های عزیزه گل می کند، سوی انیسه می بیند:« این ها که شکر دو دو نفر جوره شدند ما این جا چی کنیم؟ می رویم در همان آشپزخانه نان می خوریم.»
یغما می گوید:عزیزه خانم چی می گویی؟! تو که نباشی من دست به نان پیش نمی کنم.»
انیسه می خندد:«عمه عزیزه را دلش اما من همین جا می شینم، لقمه های شیخ صاحب را حساب می کنم. اگر نان ما را نخورد، من دق می شوم.شنیده ام که شب نان نمی خورد.»
یغما می گوید:«امشب رژیم را فراموش کرده است.»
گدامدار، طعامبخش را دم دست شیخ می گذارد:«شیخ صاحب چار پنج تا از این آشک آزارتان نمی دهد. زود هضم می شود. »
مونسه یک نگاه گریزان به شیخ می کند و نامش را به یاد پدر می آورد:
«اسامه»
گدامدار می خندد:«دخترم! تا به نامش عادت می کنیم یک چند روز به کار است.»
لب های یغما به خنده می شگفند:«پس من و برادرم هر شب برای نان خوردن همین جا می آییم که با نامش عادت کنید.»
گدامدار می گوید:«ما دیگر از خدا چی می خواهیم؟! از برکت شما من هم یک لقمه نان مزه دارتر می خورم.»
شیخ چند دانه آشک برمی دارد. اولین لقمه را هنوز خوب نجویده که با همان حجب همیشه گی می گوید: «کدام شخص طبخ می کند امروز آشک ؟ »
گدامدار می گوید:«فقط مونسه، همه جنجال خانه به گردن مونسه است.»
انیسه ابروها را بالا می برد، آهسته اما به طوری گدامدار بشنود می گوید:«کاکا گدارم بر روی هر چیز نشان انگشت مونسه را می بیند. از دود ما کور شدیم مگر نام به مونسه رسید.»
شیخ می گوید:« جداً لذیذ، عالی!.»
مونسه با سر خمیده تبسم می کند :«نان امشب را من نپخته ام.»
گدامدار می گوید:« پس از این اگر دل ما آشک خوردن شد به خانۀ بی بی حاجی می رویم. مونسه که رفت ما دیگر آشپز نداریم.
یغما وظیفۀ خود را می فهمد:« میان این دو خانه فاصله یی نیست. چرا سفرۀ ما یکی نباشد؟! وصلت های مسلمانان فاصله های قومی را از میان برمی دارد.عرب و عجم، سید قریشی و بلال حبشی را مگر پیغمبرما بر یکدیگرشان برتری می داد؟! سفرۀ روزانۀ دو خانواده که مشترک شد، خداوند نعمتش را هم زیاد می کند.عروسی هم در این وطن عزادار، یک لحظۀ شاد است که مردم استقبالش می کنند.. حادثۀ انفجار همه را غمگین و عزادار ساخت، ان شاالله بعد از چهل شهدا، ما با اسب سپید می آییم، دست به دامن تان می زنیم که امانت ما را به ما برسانید.»
گدامدار لبخندی تلخ می زند:« یعنی مونسۀ مرا از پیشم می برید.»
« مونسه را هیچ جایی نمی بریم. اگر در این خانه باشد یا در خانۀ ما، به هردو خانه تعلق دارد.باز این حکم خداوند است که مرد و زن وصلت کنند، کثیر شوند، روی زمین را از امت رسول اکرم پر کنند. مونسه که چراغ خانۀ برادرم شد، در خانۀ شما هم یک چراغ روشن می کنیم.»
گدامدار یک تکان می خورد، بیدار می شود،”یعنی مرا می گوید؟”.
از این به بعد همه هوش گدامدار پیش یغما است، وقتی یغما می خندد، نگاه گدامدار بر هر چیزی که نشسته باشد، می پرد و با دندان های سپیدش گره می خورد.
:
نان را همراه با شوخی های مزه دار صرف کرده اند. ظرف های چای را که می آورند گدامدار رو سوی شیخ می کند:« شیخ صاحب.»..
اما خنده اش می گیرد:« اسامه جان، شما چای بخورید من پس می آیم.»
و از اتاق بیرون می شود.
یغما به مونسه می گوید:« بیا این جا پهلوی برادرم بنشین که من بروم پس به جایم بشینم.»
مونسه بر می خیزد کنار شیخ می نشیند
عزیزه و همکارانش در آشپزخانه ظرف می شویند. شیخ به یغما چیزی به عربی می گوید. مونسه دلتنگ است، از گپ های شان چیزی نمی فهمد.صدای یوسف در گوشش طنین انداخته است،”ترا به خانۀ خود می برم، تاج سرم می سازمت…”مونسه می گوید:« مادر، یا مرا عربی یاد بدهید یا به شهزاده فارسی.»
یغما به شیخ می گوید:« شنیدی برادر؟ مونسه می گوید که باید عربی یادش بدهیم.»
شیخ از سر شانه به مونسه نگاه می کند، دستش را آهسته می برد بر شانه اش می گذارد و تختۀ پشتش را می نوازد. این همان تختۀ پشت است که روی چمن باغچه غسل آفتاب می گرفت. سوی یغما می بیند:« بسیار خوب این می شود، تو معلم، مونسه و من تلمیذ برای تو.»
یغما می گوید:« ان شاالله که مدرسۀ آموزش زبان را در خانه دایرمی کنید.خداوند به هردوی تان عمر دراز بدهد .روز نکاح هم زیاد دور نیست.«چهل» شهدا که بگذرد دیگر مانعی وجود ندارد.حالا هم همان قدر زبان یکدیگر را میدانید که گپهای دل تان را به یکدیگر بگویید.»
دست شیخ برشانۀ مونسه تا و بالا می رود. یغما برمی خیزد، می رود که دقایقی با هم تنها باشند.
.مونسه چشم ها را بسته و گرمای دست یوسف را بر کمر خود احساس می کند….در آغوش یوسف افتاده است. این همان لحظاتی است که چشمش جز دریای پر از لذت چشم یوسف، چیزی را نمی بیند. دست یوسف تختۀ پشتش را می نوازد. مونسه در دریایی از لذت غرق است اما همین که لب های داغی دهنش را می بوسد. تکان می خورد، به خود برمی گردد، از آغوش یوسف به دور می افتد. در چشم های شیخ، رگه های سرخ خون دویده است. هوشدار یغما در گوش مونسه می پیچد. وارخطا سوی شیخ می بیند و کمی ازش دور میخزد. شیخ با تعجب نگاهش می کند:«چرا؟»
چشم های مونسه پر اشک می شوند. شیخ سراسیمه است:« برای تو چی می شود؟»..
رنگ مونسه پریده است، با کف دست اشک های خود را پاک می کند: « روح مادرم را می بینم که می سوزد. ما هنوز نکاح نکرده ایم ، این گناه است.»
یک شرمساری سنگین، صورت شیخ را به سرخی می نشاند. گپ هایی در کله اش تا و بالا می روند. مونسه یک اسیر بی پناه است، ترسیده نگاهش می کند ولی خود شیخ فرمانروا است ،سرنوشت سی هزار جنگجوی نترس را با سر انگشت ارادۀ خود رقم می زند. ناگهان از جا بر می خیزد« نی، عذابش نمی دهم.امروز نی، یک هفته بعد…»
در همین دم، یغما با پتنوس میوه به داخل می آید:
« میوه آوردم که دهن تان شیرین شود.»
شیخ می گوید:«من میروم.»
«کجا؟»
« تا نکاح نکرده باشم دیگر به چشم هایش نگاه هم نمی کنم، مونسه از شمارمعصومین است…خداوند فرشتۀ آسمانی را نصیب من کرده است. به روز جمعه نکاح ماست ان شاالله.»
یغما وارخطا به چشمان ترسیدۀ مونسه می بیند: «چی شده دخترم؟»
مونسه پاسخ نمی دهد، شیخ می گوید:« برای مونسه نام یافتم، مریم مقدس.»
و از اتاق می برآید.
فصل یازدهم
شیخ به استاد زنگ می زند .صدای استاد در تیلفون می پیچد:«بلی» .
«از خواب که بیدارتان نکردم؟»
« نه نه، هنوز نخوابیده بودم، کجا هستید؟»
«در خانه» .
و می خندد:« به گمانم که گدامدار شب نگاه تان نکرد؟»
« نخواستم که بمانم .ینگۀ تان می خواهد که بر من حکمروایی کند ».
صدای خندۀ استاد برمی خیزد :« اسیرتان کرده به گمانم؟ا »
« و آن هم چگونه !»
« من دعا می کنم که اسیرتر شوید .اسارت در محبت، راه نزدیک شدن به خدا را کوتاه تر میسازد.»
« از استادم چی پنهان کنم، اسیر استم و از همین سبب مزاحم شدم که بگویم، شب جمعه نکاح می کنم. »
به نظر استاد می رسد که موهای سرش از زیر کلاه بافته گی نمازش راست ایستادند. منگ می ماند …شیخ میگوید :« چرا خاموش شدید استاد ؟»
یک جملۀ ناتراش از گلوی خشکیدۀ استاد به مشکل عبور می کند:« منتظر گذشتن «چهل »نمی شویم؟ »
ــ استاد، موقعیت روانی مرا درک کنید .از وسوسۀ شیطان هم غافل نشویم.مردم قریه های نزدیک را همین جا می خواهیم، در قریه های دور هم محفل می گیریم.مردم یک شکم نان بخورند، دست به دعا بالا کنند،هم به ارواح شهدا و هم به میمنت وصلت ما» .
« می ترسم، برادران دلشکسته نشوند. نزد مردم محل هم خوب نیست.چهل را این مردم آخرین روز عزا می دانند، چهل یمنی هنوز نگذشته است. تبصره خواهند کرد. »
« تفهیم کنید.این وصلت سیاسی است . پیوند عرب و افغان را محکمتر می سازد. ما در حال جنگ استیم .این را به خاطرشان بیاورید.»
« اما تبصره هایی را سبب میشود.»
لحن شیخ خشک و قاطع است: بگویید که من وعده داده ام، روز جمعه نکاح می کنیم.»
دیگر امکان چانه زدن نیست، استاد به ناچار می گوید:« چون هدایت شماست و مغایر طریق رسول مقبول هم نیست … ، خداوند خیر پیش بیاورد اما خواهش من این است که شما آرام بخوابید.شب ناوقت است برادران نگران صحت شما استند . »
« حتما میخوابم.»
مکالمه که قطع می شود موریانۀ اضطراب به زیر پوست استاد رخنه می کند. تیلفونش روشن می شود و به داکتر امامی زنگ می زند ولی کس پاسخی نمی دهد. به نظر می رسد که اصلاً تیلفون منزلش قطع است. به آشپزخانه می رود و یک گیلاس قهوۀ تلخ درست می کند ولی قهوه چی دردی را دوا کرده می تواند.گیلاس دوم را پر میکند و با خود می گیرد و به حویلی می برآید. بر لبۀ حوض خشکیده می نشیند. تیلفونش را بار دیگر روشن می کند و زنگ می زند. ولی پاسخی نمی گیرد. برمی خیزد، عرض و طول حویلی را می پیماید. حویلی دیگر حویلی نیست، یک تنور داغ است و روح استاد درآن بریان می شود. به ساعتش میبیند. صبح هنوز دور است. قدم می زند. فکرهای دل ازاری راحتش نمی گذارند.
در دمدمه های صبح باز زنگ می زند وقتی امامی خواب الود می گوید:« بلی!»
استاد سینه را از تف درون خالی می کند:« چرا تیلفون را برنمی داری. از سر شب تا به همین لحظه زنگ می زنم.»
امامی می خندد:« از دست مزاحمین تیلفونی. یک کسی پیدا شده که در نیمه های شب زنگ می زند،آزار ما می دهد. از طرف شب ساکت را می کشیم. خیریت بود در این وقت صبح؟»
« نی، خیریت نیست. بسیار ناراحت استم. داکتر نگینه کجاست؟»
امامی می خندد:« هنوز وقت است، حتما در کنار شوهرش خوابیده باشد.»
استاد می گوید:«آیا می تواند همین امروز حرکت کند؟»
« به کجا؟»
ـ این جا بیاید، پیش من؟.»
«مگر او فردا به لندن پرواز می کند. گفته بودم که سیمینار دارد.»
« نمی تواند که نرود؟ راضی نگاهش می کنیم.»
«گمان نمی کنم، نی، نخواهد توانست. به اختیار خود نیست. باید برای اشتراک نکردن خود دلیلی موجه داشته باشد.»
ـ«خودت آمده نمی توانی؟»
« می خواستم یک شوخی کنم ولی می بینم که حالش را نداری. من هیچ چیزی کرده نمی توام. من و تو در این کار به یک اندازه بی اطلاع استیم.آمدن من مثل این است که به آهنگر بگویی، بیا برایم طوق طلا بساز »
استاد بی قرار است، وداع می کنند، تیلفون ها خاموش می شوند. استاد به یغما زنگ می زند. همین که یغما « بلی» می گوید، استاد می فهمد که یغما بیدار بوده:«بیدار شدی؟»
« کدام بیداری استاد، من اصلاً نخوابیده ام. دوبار که زنگ زدم تیلفون تان مصروف بود…می »فهمید که چی شده؟
« می فهمم، به همین خاطر تیلفون زدم که ببینمت.»
«داکتر آمده می تواند؟»
« نی. از آن طرف امید ما قطع شد. حتی اگر آمده هم می توانست اقلاً دو روز آمدنش در بر می گرفت و در یک روز، کاری کرده نمی توانست.اقلاً دو یا سه هفته ضرورت بود.»
« کجا ببینیم؟»
« در خانۀ من برهان است، برو به حضیره، من هم می آیم.»
«ساعت چند؟»
« ساعت پنج. نمازت را که خواندی حرکت کن.»
« همین حالا می آیم. از ثواب نماز تیر استم.»
« پس یک سطل آب هم بگیر که بر قبر یمنی بپاشیم که بهانۀ رفتن ما در این وقت صبح به حضیره باشد.»
تیلفون ها خاموش می شوند.
استاد به ساعتش می بیند، یک ربع به چار مانده . برمی خیزد، به اتاق خواب خود می رود. زنش خواب است. کیش و دستار خود را می گیرد و بیرون می شود.
هوا روشنتر شده و حویلی همچنان پر از هراس است. چار شیر بی کلۀ میان حوض، نمی بینند که استاد با چی اضطرابی از کنارشان می گذرد و از دروازۀ حویلی بیرون می رود. محافظ دم دروازه تفنگ در دست، راست می ایستد. استاد می گوید:« راننده را صدا کن.»
استاد فکر می کند که مونسه باید از دسترس شیخ بیرون شود اما چگونه؟. صدای باز شدن دروازه، سلسلۀ فکرش را می برد.راننده است. حرکت می کنند.
به یاد ندارد که چگونه به گورستان رسیده است .در برابر گور یمنی ایستاده و راه های گریز از مصیبت را، بر بلندی سینۀ او جستجو می کند. کسی از کنارش می گوید:«صبح به خیر.»
یغما است. راننده اش سطل آب را بر زمین می گذارد و می رود. استاد به عقب نگاه می کند. رانندۀ خودش در همان مدخل گورستان، کنار موتر ایستاده است. یغما دلتنگ و وحشتزده است:«چی مصیبتی به ما رو کرد استاد؟»
استاد به چار طرف گورستان نگاه می کند:« در حالتی بسیار بد قرار داریم اما اگر راننده ها احساس کردند که دستپاچه استیم، عواقبش ناگوار است. امروز تمام مردم خبر می شوند که شیخ روز جمعه نکاح می کند، حالا اگر کسی ببیند که ما در چنین روز شاد، سراسیمه استیم ظنین می شوند. از مخبران شیخ غافل نمانی؛ آنها همه جا بوده می توانند.به این نکته ها باید توجه کنی. خودی و بیگانه مهم نیست. هرکسی می تواند یک خبر رسان باشد.»
یغما بال چادرش را بر شانه دور می دهد:« اگر شیخ بداند، روزگار ما چی می شود استاد؟.»
«هردو اعدام می شویم.این را باید قبول کنیم که شدیدترین مجازات در انتظار ماست، به همین خاطر می گویم که ما فقط با قدم های سنجیده، از حلقۀ دار فاصله می گیریم.»
« با داکتر امامی گپ زدید؟»
«گپ زدم، نا امیدم ساخت.»
« یعنی که نمی آید؟»
« وقت ضیق است، آمدن طبیب در این فرصت تنگ هیچ سودی ندارد.»
« پس چی می شود؟ چی کرده می توانیم؟ »
چهرۀ رنگ پریدۀ یغما در روشنی تازه دمیدۀ صبح، رنگ پریده تر به چشم می خورد. استاد می گوید:« یک راه این است که مونسه را از دسترس شیخ بیرون کنیم. باید فرار داده شود.»
«به کجا؟»
«به ایران یا به پاکستان.»
« به مونسه هم فکر کرده اید؟ او قبول خواهد کرد؟»
«خوب، حقیقت را می گوییم. طبیب آمده نتوانست.»
« اما منطق این فرار باید چی باشد که شیخ هم باور کرده بتواند. با کی فرار کرده؟ چرا؟»
استاد دُم ریش خود را در مشت محکم گرفته و پیوسته تکانش می دهد که حواسش بیدار باشند. پرسش یغما در کله اش تا وبالا می رود،” با کی فرار کرده است.؟”. می گوید:.« اگر همه خانواده اش فرار کند شاید گفته بتوانیم که از وصلت با یک عرب عار داشتند، فرار کردند.دشمنان تحریک شان کردند »
ولی خودش فکر خود را رد میکند:«اما نی، راه تا ایران و پاکستان بسیار زیاد است، گیر می آیند… ببین یغما، من اگر کدام گپ غیر منطقی می زنم احساساتی نشو!»
« من که چیزی نگفته ام استاد، شما سراسیمه تر از من استید.»
استاد می گوید:«اگر مونسه به یک خواب آرام و ابدی فرو برود آیا جایش جنت نخواهد بود؟»
رنگ یغما سپید می پرد:«یعنی چی؟!»
« یعنی اگر مونسه را قربانی جهاد کنیم آیا جایش جنت نخواهد بود؟ مثل یمنی، مثل صدها خواهر و برادر دیگرما؟ »
درون یغما پر از فریاد است اما موقعیت این مجال را از دستش ربوده است. نگاهش تا دوردست ها راه می کشد، از غبار فراز باغستان ها می گذرد، دوباره برمی گردد و به چشم استاد گره می خورد:« این که جای او کجا خواهد بود من نمی دانم اما این را می دانم که در آن صورت جای ما در قعر جهنم خواهد بود. اگر به من وظیفه بدهید که دستم را به خونش آلوده کنم، زهر بدهمش، ترجیح می دهم که آن زهر را خودم بخورم.»
نگاه استاد بر زمین است. شمرده شمرده به خود می گوید:”بلی، هنوز یوسف زنده است، حیدر کوهی زنده است، پدر یوسف زنده است. نه، نه، این راه عاقلانه نیست”… »
یغما می گوید:« اگر از کوهی کمک بخواهیم؟»
« که چی کند؟»
«که این ها را ببرد به روسیه.»
«به روسیه؟»
« روسیه، نزدیک است، گیر نمی آیند. »
استاد می گوید:«خوب گفتی. اگر کوهی یوسف را پیدا کند و بگوید که همۀ این گپ ها دسیسۀ ملاحقبین بود، شاید بتوانیم که دو خانواده را یکجا با هم فرار بدهیم. به یوسف بگوید که دوستان ملاحقبین با طرح یک دسیسه، حاجی عمر را وادار ساخته بودند که به یوسف دروغ بگوید . این گپ یوسف را قناعت می دهد.،به فرار از این جا راضی می شود. به مونسه هم می گوییم که داکتر نیامد، زنده گی تو در خطر است. دست خانواده و شوهر آینده ات را بگیر و از این جا برو. »
یغما خاموش است ولی استاد پیوسته می سنجد و باز سنجشهای خود را عیب یابی می کند:” اما شیخ چگونه خواهد پذیرفت که این دو خانواده حاضر به فرار شده اند؟ خوب دیگر، تهدید شده اند. دست دشمن هنوز دراز است. هم طالبان می توانند در آن دست داشته باشند و هم امریکا.” »
به یغما نگاه می کند:« برو، با کوهی گپ بزن که یوسف را پیدا کند و همراهش گپ بزند. من فکر می کنم که غیر از همین راه، دیگر هیچ راه حلی وجود ندارد. »
یغما می گوید:« به حاجی عمر بگوید که عکس گرفتن کار بنگی بود.بگوید دوستان ملاحقبین برایش پول داده بودند. به گدامدار هم بگوید که بین مونسه و یوسف چی اتفاق افتاده بود. بگوید که زنده گی مونسه در خطر است. »
استاد سر شور می دهد:« ها، به کوهی هم بگو که همۀ ما در این جرم شریک استیم .»
یغما سطل آب را بر گور یمنی می پاشد. با اشارۀ دست به گورهای دیگر وانمود می کند که در بارۀ مرده ها گپ می زنند. تیلفونش را روشن می کند و زنگ می زند. صدای کوهیست:«بلی» .
« سلام آقا کوهی.»
«سلام بی بی حاجی.»
«کجا استی؟»
«درخانه. »
«جایی که رفتنی نیستی؟»
«نی، امری بود؟»
«اگر باعث زحمت نمی شوم، یک ساعت به دیدن معصومه خانم می آیم؟ دلم بسیار تنگ است.»
ـ خوشحال می شویم بی بی حاجی.خانه و حویلی را هم به خاطرتان جاروب می زنم.»
«بزرگی میکنی آقا کوهی».
یغما همین که تیلفونش را می بندد، خود را سرزنش می کند:تا دو ساعت کجا باشم، رفت و آمد زیادم در این وقت صبح، خوب نیست.»
استاد می گوید:« من می روم خانه، تو یک گشتی میان قبرها بزن ، بعد بیا به خانۀ ما، گوییا که در بارۀ شب نکاح گپ می زنیم. این برهان آدمی بسیار کنجکاو و دقیق است. مسالۀ فرار مشکل اولی ماست اما مسألۀ مشکلتر بعد از فرار پیش می آید.اگر کسی بر ما ظنین شد، دیگر فقط خدا کمک ما کرده می تواند و بس. شیخ این خطاها را نمی بخشد.، باید بیدار باشیم. »
«بروید من می آیم.»
استاد می رود.
برهان دو ساعت تمام است که بر جاینماز نشسته و قُرآن می خواند. استاد که وارد اتاق می شود، برهان قرآن را می بندد، می گوید:« صبحتان به خیر استاد.»
«صبح تو به خیر. عبادت قبول. نماز من قضا شده، نماز بخوانم باز گپ می زنیم.»
برهان از روی جاینماز برمی خیزد. استاد می آید و گوشۀ قات شدۀ جاینماز را هموار می کند، می گوید:« شیخ روز جمعه نکاح می کند.»
و دستها را بر سر ناف حلقه می کند.برهان حیرتزده به نقطه یی چشم می دوزد، از خاطرش می گذرد”حالا دیگر شیخ به آسانی از کنار ینگه جدا نمیشود.”.
نماز استاد پایان یافته، جاینماز را برمی دارد. برهان می گوید:« بسیار وقت بیرون رفته بودید به گمانم؟»
استاد آه می کشد:« شیخ، ما را در موقعیت مشکلی قرار داد. دیشب تیلفون زد که شب جمعه نکاح می کند. هر چی گفتم که منصرف شود قبول نکرد. نیم شب رفتم به چند برادر گفتم که اگر آنها چیزی کرده بتوانند. تا به چهل شهدا اگر صبر می کرد خوب بود.»
برهان سر و ابروها را بالا می برد:«درست می گویید استاد. باید انتظار می کشید.»
ـ استاد به یغما زنگ می زند که بیاید.تیلفونش را که در جیب می گذارد می گوید: « این تیلفون فاصله ها را خوب کوتاه کرده است. اگر نمی بود چی می کردیم؟! »
برهان می گوید:« خوب، حالا ما چی آماده گی بگیریم برای شب جمعه؟»
« هرچی که می کنیم باید مطابق به عنعنات این مردم باشد. شیخ می گفت که در قریه های دور و نزدیک هم یگان گاو و گوسپند می کشیم که همه از موضوع خبر شوند و با ما احساس خویشی و نزدیکی کنند. »
برهان زهر خند میزند:« اما اولین گام ما نشان می دهد که به عنعنات مردم زیاد پابند نیستیم. روز چهل را اینها رعایت می کنند.»
« نمیدانم برادر. کاش تو خودت این موضوع را یادآور شوی.»
نیم ساعت یا سه ربع پستر، دروازه باز می شود و یغما در چوکاتش ظاهر می گردد کاکا حاتم، آشپز خانه، با پتنوس چای از دنبالش است.»
استاد پریده گی رنگ یغما را می بیند، لبخند می زند:«خوشبختی از این بالاتر نمی شود که آدم پیش باشد و رزق از دنبالش. بیا بی بی حاجی، بیا خوش امدی.»
یغما در پایان توشک، مقابل استاد می نشیند. چشمش که بر برهان می افتد، مثل این که تازه متوجه اش شده باشد، یک تبسم رنگپریده بر لبش می نشیند:« برادر سلام. ببخشید که متوجه نبودم.»
دست چار انگشتۀ برهان به نشانۀ احترام بر سینه می چسپد:« سلام به شما بی بی حاجی. »
نگاه یغما از انگشت بریدۀ برهان برمی خیزد و در چشم استاد مین شیند. استاد لبخند زوره کی را از یاد نمی برد:« گرچه از رنگ پریده ات معلوم است که گریه کرده ای. اما تو قصه کن که چرا شیخ ناکهانی چنین تصمیم گرفت؟»
یغما پنجه های پایش را زیر چادر پنهان می کند:« خداوند خودش بهتر می داند اما من فکر می کنم که پدر دختر کدام اشاره یی رسانده است. من میان دو سنگ آرد استم استاد. از یک طرف برادرم به آرزویش می رسد باید خوشی کنم مگر به امل که می بینم اشک هایم را گرفته نمی توانم. به این فکر می کنم که وقتی از این گپ خبر می شود چی حالی خواهد داشت.»
کاکا حاتم سفره را هموار کرده، ظرف های تخم مرغ و کباب بره را رویش می چیند و به یغما نگاه می کند:« کباب امروز را با پودر انجیر اخته کرده ام. مثل پنبه نرم است . نوش جان کنید.»
برهان بسم الله می گوید و یک دانه تخم را در لقمه اش پیچ می دهد.
استاد می گوید:
ـ بی بی حاجی، چیزهایی که ضرورت است باید یادداشت کنی که اگر در این جا یافته نشود از کابل یا قندهار بخواهیم.»
اما یغما لقمه اش را قورت می کند و فقط سر شور می دهد.
نان و چای را خورده اند. استاد می گوید:
ـ بی بی حاجی، می بینم که حال نداری . حتماً تا به صبح نخوابیده ای، برو یک چشم بخواب که حواست جمع باشد و به کارها برسیم. اگر ضرورتی پیش آمد به من تیلفون کن.
یغما از اتاق بیرون می شود.
.
ـ ـ ـ
آفتاب بالا آمده است که یغما دم دروازۀ خانۀ کوهی از موترش پیاده می شود. محافظ دم دروازه کسل و بی حال از جا برمی خیزد کوبۀ دروازه را به صدا درمی آورد، کوهی در چوکاتش نمایان می شود. یغما می گوید:« کمی دیر شد. دعوای حیات خان و زنش را صاف می کردم.»
وارد حویلی می شوند. معصومه با آستین های برزده از آشپزخانه بیرون می شود:بی بی حاجی خوش آمدی.»
«معصومه خانم، خداکند آمدنم در این وقت صبح، بسیار بی وقت نباشد.»
« چی می گویید بی بی حاجی!ما هم از خدا فقط یک مهمان می خواستیم.»
کوهی می گوید :« بی بی حاجی نمی دانم که گاهی بولانی افغانی خورده ای یا نی؟ من امروز مهمان معصومه جان استم .بولانی فرمایش داده ام.»
« چطور نخورده ام. همین جا خورده ام.دستپخت معصومه جان حرف ندارد.»
بوی گندنه و سیرداغ، از دریچۀ آشپزخانه، به حویلی راه گشوده ،یغما دوسه نفس عمیق می کشد:« واه! رستوران های هندی را به یاد می آورد. »
معصومه چند قدم پیشتر از آنها وارد مهمانخانه می شود. نگاهی به چار طرف اتاق می کند. پردۀ دروازه را به یکسو می گیرد. یغما کفش هایش را از پا می کشد، سوی دیوارهای دهلیز می بیند:« به گمانم که خانه را تازه رنگ کرده اید؟»
معصومه می خندد:« بی بی حاجی، همه جای چتلی مگس، یک تکه خون کیک و خسک. در این چند سال، خانه روی مویک رنگمالی را ندیده بود. یک رنگمال سه روز جان کَند تا همین قدر شد…
یغما وارد اتاق می شود.
نزدیک ارسی چارزانو می نشیند. یک متکا پشت سرش است، متکای دیگری را هم می گیرد و بر زانوان خود می گذارد، دست ها را بالایش قرار می دهد. به قالین زیر پایش می بیند:« په! چی قالینی.همه چیز نو است. مبارک باشد.»
کوهی می گوید:« برای بنگی ختم قرآن گرفته بودیم. یک پاک کاری کردیم، گفتیم که روح بنگی شاد باشد.»
یغما کوتاه می خندد:« آقا کوهی، توبه روح عقیده هم داری؟!»
و سوی معصومه چشمک می زند. کوهی پس گردن را می خارد:« بلی، به روح بنگی عقیده دارم. رفیق روزهای بدم بود بی بی حاجی. شاید باور نکنی اگر بگویم که من یک روز و یک شب، برای بنگی گریه کرده ام. »
« چرا باور نکنم آقا کوهی؟ عقل و هوش باشد به جایش که انسان با عاطفۀ خود هم از حیوان تفریق شده میتواند. من یک ماه بیشتر نیست که خانوادۀ کوهی را یافته ام ولی اگر بگویم که از دیدن معصومه مثل یک کودک، ذوقزده می شوم شاید معصومه جان فکر کند که به خاطر چارتا بولانی می گویم.»
اضطراب درونش را با خنده می پوشاند که در چهره اش نمایان نشود. وقتی می خندد لب های گوشتیش خوب می شگفند. جلای دندان های صدفیش باز به چشم معصومه خوش نمی خورد. کوهی می گوید:« اما شما هیچ وقت نان معصومه را با مزه نخورده اید.»
« وای، مزۀ بولانی قبلی هنوز زیر دندانم هست.»
« آن را من پخته بودم. معصومه فقط یگان بار آتش پکه زده بود»
« خوش به حال معصومه خانم که شوهری به دلسوزی شما دارد.»
معصومه آهسته بر پیشانی خود می زند:« وای! بی بی حاجی، می بینید؟! حیدر مهربانی را چی خوب تمثیل می کند. اگر بگویمش یک سطل آب از چاه بکش، نمی کشد، می گوید چاه صندوق ندارد، چشمم سیاهی می کند، پایین می افتم.»
یغما می گوید:« برو که از کار نمانی. اگر به کمک ضرورت داری که من هم بیایم.؟»
« خیر زود می آیم بی بی حاجی»
و از اتاق می برآید.
کوهی رو به روی یغما، به دیوار تکیه می زند. یک متکا را او هم بر زانوها می گذارد. یغما می گوید:« آمدم که بگویم من با استاد حرف زدم، که باید پیشبین مسأله باشیم. اگر برای مونسه کاری کرده نتوانستیم، چی خاکی بر سر خود بریزیم.»
« کدام گپی شده؟»
« آقا کوهی از تو دیگر پنهان نمی کنم . اگر مرا به دار هم بکشند از تو پنهان نمی کنم.»..
« چی را پنهان نمی کنی؟»
یغما نگاهی به دروازه می کند و آهسته می گوید:« نمی گویم که تو غفلت کردی، تو کارت را با خلوص نیت انجام دادی ولی مونسه را نتوانستی به موقع از یوسف جدا کنی.آنها با هم خوابیده بودند. »
نگاه کوهی حیرتزده به چشم یغما خیره می شود. یغما به زمین نگاه می کند. کوهی می گوید:« و شما این را می دانستید؟»
« می دانستیم مگر…»
«مگر چی؟»
ـ استاد گفته بود که یک طبیب می آید، مشکل را حل می کند اما طبیب آمده نتوانست، یعنی وقت کم است ، شیخ روز جمعه نکاح می کند و مونسه سیاه روی است. سهم ما هم معلوم است، حلقۀ دار.»
کوهی چهره را میان دستها پنهان می کند. خاموشیش که دراز می شود. یغما می گوید:« چی کنیم آقا کوهی؟»
کوهی یک نفس سرد و دراز می کشد:«حتماً استاد گفته که برو با کوهی گپ بزن؟»
« کمکم کن آقا کوهی. من به شیخ هیچ جواب ندارم »
«چی کنم بی بی حاجی؟ نظام شمس را برهم بزنم.؟ چی کنم؟.از من چی کمکی ساخته است؟»
«یک کاری باید بکنیم.»
کوهی از درد پوزخند می زند:« شاید این عرب ها، این سروران ما فکر می کنند که ما را کدام کلال از گِل ساخته و در آتش پخته است که نه درد را می فهمیم و نه از مرگ می ترسیم .من دیگر چی کرده می توانم ..گفتید آزاد استی، گفتم ممنون تان. امر کردید که همکاری کن، چیزی که از توانم ساخته بود دریغ نکردم.خونم را در کف دست گرفتم، زن و بچه ام را سپردم به دست قضا و رفتم به خانۀ کسانی که به خاطر همین یک دست لباس هم ممکن بود مرا بکُشند. باز گفتید فلان را فلان کن .کردم. در جریان این کردن ها، چیزی دیدم بی بی حاجی که از گفتن نیست.»
« می دانم آقا کوهی.»
« دیگر به انسانیت بی باور شده ام. به عدالت بی باور شده ام.به خدا و کتاب هایش که از قبل بی باور بودم و از تو پنهان هم نکرده ام. این راستی و یکرنگی من و این هم ثمره یی که به دست آورده ام!»
« می فهمم که در حق من آقایی کرده ای، بزرگی کرده ای، باز هم محتاج بزرگواری تو استم آقا کوهی.»
« از کار شانه خالی نمی کنم اما اقلاً شما هم در یافتن راه کمکم کنید، بگویید که چی کنم. من اصلاً چی کرده می توانم؟!»
از نگاه های یغما التماس می بارد ولی کوهی چیزی برای گفتن ندارد. یغما یک آه کوتاه می کشد:« تو خوبترین آدم روی زمین استی.به خدا، به کلام خدا قسم که از روی ریا نمی گویم. هیچ کس که نداند خدا می داند. می بینمت که چقدر خوب استی.من امروز دانستم که چطور می سوزی. امروز که خود را اسیر می بینم درد اسارت ترا هم حس می کنم. باز می گویم، از دل می گویم که تو خوبترین آدم روی زمین استی.»
کوهی زهرخند می زند:« کجایم به آدم می ماند که باز خوبترین همه آدم ها هم من باشم؟! من به زنم دروغ می گویم. به همکارم دروغ می گویم. به اعتقادم دروغ می گویم و بالآخر به شخص شخیص خودم دروغ می گویم. یگان وقت می بینم که دو پاره شده ام . خود را دو تا می بینم؛ دو تا کوهیی که همیشه در صدد فریب یکدیگرشان استند. با خودم در جنگ استم. دلم خواسته که فرش نو داشته باشم، ختم قرآن و رضایت روح بنگی را بهانه می کنم. می بینم که سر انسان را مثل سر خربوزه از تن جدا می کنند، تنها کاری که می کنم پاهایش را می گیرم و مثل لاشۀ گندیدۀ یک سگ، به یک گوشه می کشانمش که تعفنش اذیتم نکند … من هم حالا دیگر هیچ چیزم را از تو پنهان نمی کنم بی بی حاجی. این را برای شان بگو که برایم دار بزنند که برای همیشه آزاد شوم از این زندان ننگین. »
این نخستین باریست که یغما با لب خاموش اشک می ریزد و کوهی دست بلند دارد.
«چی کنیم آقا کوهی؟»
کوهی می گوید:« من تحلیلگر مسایل استخباراتی و جنایی نیستم بی بی حاجی. یک کارکن سیاسی بودم که حالا در چنگال شما قرار دارم و شما هم ازم معجزه می خواهید. شما بگویید که چی بکنم اما امیدوار استم این بار به من نگویید که برو گنجینۀ برباد رفتۀ مونسه را از دست یوسف بگیر و پس بیار، چون که من از مرده و زندۀ یوسف هم خبر ندارم. یک بار از کسی شنیدم که در خانۀ یک رفیقش است. همه اطلاع من در باره او همین است.»
عصارۀ هراس قطره قطره از چشم های یغما پایین می غلتند:«از دیشب تا همین دم گریه کرده ام. دیگر اشکی در چشمم نمانده که در پای تو بریزمش. شیخ روز جمعه نکاح می کند.سرنوشت تلخی در انتظارم است. »
«چی کنم؟»
« مونسه را به آن سوی مرز ببر.»
«مونسه را؟»
« راه دیگری نیست. زیاد فکر کرده ام، راه دیگری نیست.»
« خانواده اش چی میشود؟ »
« آنها را هم ببر. »
«من کی استم که همه بارهای گران را برشانۀ من می گذارید بی بی حاجی،من کی استم؟!.اگر یوسف را یافتم چگونه او را وادار به رفتن کنم. به پدرش چی بگویم که چی کسی ترا برهنه عکاسی کرد ؟!»
چشم های یغما باز پُر اشک می شوند و اشک ها پایین می ریزند.هنوز گوشۀ چادر را از چشم دور نکرده که معصومه با پتنوس براق نکلی در دست، وارد می شود. پتنوس را جلوش بر زمین می گذارد:« بی بی حاجی، بولانی را که گرم گرم نخورید مزه ندارد.»
ولی همین که نگاهش به چشمان نمدار یغما می افتد، یک نگاه هم به کوهی می کند و زود از اتاق می برآید.
کوهی یک آه عمیق می کشد، غبار بغض را از گلو پس می زند. دقایقی بی گپ زمین را نگاه می کند و باز از جا برمی خیزد و از اتاق بیرون می رود.
از چوکات دروازۀ آشپزخانه سر را پیش کرده است:« او زن، کمی ماست هم می آوردی؟»
معصومه چوب های زیر دیگدان را به هم می زند، آتش را پف می کند. چشم ها را با سر آستین می مالد:« باز چی برنامه دارید شما عاشق و معشوق؟»
دل کوهی می خواهد که یک چیغ بلند بکشد و بگوید”او زن! من با مرگ، فقط یک گام فاصله دارم و تو چی فکرهایی که نمیکنی؟!” اما نمی خواهد که تنها شریک غم های خود را به خوف بیندازد.داخل آشپزخانه می شود، خنده یی می کند و می گوید:« از همان برنامه های هر وقته.»
معصومه تند سویش نگاه می کند:« خیریت بود؟! مثل دخترهای بکارت باختۀ مکتبی گریه می کرد؟»
«نامزدیم را همراهش برهم زده ام. »
«گپ را به مسخره گی تیر نکن. برایش بگو، بی بی حاجی استی، سنگین باش، از خنده و گریه های فلمی، سبک معلوم می شوی.»
« او زن تیرباش از این شیرین زبانی ها، کدام کس می شنود،با دست خود مرا به کشتن نده.»
معصومه بولانیی را در بشقاب می گذارد و سویش می گیرد:« ببین، نان ازبیکی نیست، از پشتش سر طاست معلوم می شود. این را بخور که داغ است، برو که یغما خانم بی سنگ صبور نماند.»
کوهی بولانی را دو لقمه می کند، روی معصومه را می بوسد و به نزد یغما برمی گردد. فرصت تنگ است، یغما می گوید:« نمی فهمی که یوسف کجاست؟»
« گفتم بی بی حاجی که هیچ خبر ندارم اما می روم مثل سگ بوی بوی می کنم شاید پیدایش کنم. تو همین جا باش، معصومه حالا پیشت می آید.»
از خانه بیرون می شود.رانندۀ موتر یغما، با محافظ دم دروازه گپ می زند. کوهی می گوید:« موترت تیل دارد؟»
راننده از جا برمی خیزد:دور می خورد که داخل موتر شود، کوهی می گوید:« موتر را خودم می برم.»
« از بی بی حاجی یک اجازه نگیرم؟.»
کوهی کلید را با کمی خشونت از دستش می گیرد، داخل می شود، دروازه را به شدت می بندد و موتر حرکت می کند.
نگاه راننده چند لحظه به دنبال موتر است، موتر که از خم کوچه دور می زند، راننده می آید بر جایش می نشیند و با خاطری گرفته می گوید:« به من زور نشان می دهد! حالا اگر بی بی حاجی برآید چی بگویم؟»
محافظ می خندد:« تو ساده آدم استی. حتماً بی بی حاجی خبر است. کلان ها با رموز گپ می زنند. همین که دروازۀ موتر را با قهر بسته کرد، به تو فهماند که اجازه گرفته است.»
راننده می گوید:« والله تو هم بد نگفتی،بده همو قوطی نسوارت را.
فتاح می گوید:« آمروز باشد، من یک خبر می دهمش، صبح پیشش می رویم.»
اما کوهی اصرار دارد:« من باید همین امروز ببینمش. من وظیفه دارم که ببینمش. وظیفه را انجام ندهم برایم دار می زنند.زن و اولادم پیش شان گرو است. »
« اختیار داری آمرصاحب، هر رقم که دلت است، مگر من همین قدر می گویم که او به خانه نمی رود. کدام گپی همراه حاجی صاحب دارد.»
« بیا توکُل به خدا.»
فتاح می گوید:« حقیقتش این که مریض هم است.»
« خیر حالا حتماً می رویم. که مریض است دیدنش دو بار واجب می شود.»
از دکان بیرون می شوند. فتاح سر را به دکان همسایه پیش می برد:« خلیفه فکرت باشد، تا خانه می روم.»
دکاندار خیره خیره سوی کوهی نگاه می کند.فتاح می گوید:« آمرصاحب است، حیدر کوهی، نشناختیش؟»
دکاندار خوش و خندان از دکان بیرون می شود، دست ها را سوی کوهی پیش می کند:« آمر صاحب نه تو مرا شناختی نه من ترا. دریشی عروسیت را من دوخته بودم.»..
کوهی آغوشش را باز می کند:« وای ی ی! تو چقدر پیر شدی خلیفه ابراهیم !»
فتاح می گوید:« من زود می آیم . فکرت به دکان باشد»
داخل موتر می شوند.
تا وسط راه هردو خاموش اند. کوهی به احتمالات آینده فکرمی کند و فتاح میان” بگویم یا نگویم” در نوسان است. به نزدیک خانه که می رسند بی طاقت می شود:« آمرصاحب یوسف مریض است.»
« این را گفتی که مریض است اما نگفتی که چی مریضی دارد؟»
« مریض است، حوصلۀ گپ زدن ندارد.»
« زیاد چرت نزن.مریضیش را من می فهمم. فقط که پنج دقیقه مرا همراهش تنها ماندی ،مریضیش خوب می شود.»
باخود می گوید،”چی مریضی باشد؟… سرطان؟ مگر نه داکتر، نه شفاخانه، نه لابراتوار، کی تشخیص کرد؟.همین که راز خود را گفته نمی تواند، دیگران فکر می کنند که کدام مریضی دارد».
به پشت دروازۀ خانه رسیده اند. فتاح می گوید:« بگویمش که تو آمده ای یا همین طور بی خبر می روی؟»
« بی خبر می رویم.»
فتاح پایین می شود، دروازه را تک تک می زند. کوهی موتر را خاموش می کند و پایین می شود. پیره زنی دروازه را باز می کند. فتاح میگوید:« ننه، برای ما نان تیار کن »
کوهی می گوید:« من نان خورده ام.پشت نان نگرد.»
در کفشکن، در پشت دروازه کوهی می گوید:« تو از مریضیش خبر داری مگر نمی گویی. یک رفیقش تو یکیش من. از من چی پُت می کنی. بگو، چی مریضی دارد؟»
فتاح با خلق تنگی زهرخند می زند:« آمرصاحب، یوسف کدام گنج نیست که از تو پُت کنمش، دروازه را باز کن، برو خودت ببینش .»
کوهی داخل می شود.
یوسف در زیر یک رویکش چملک، دراز خوابیده، به سقف نگاه می کند. اتاق بد بوی است.کوهی صدا می کند:« یوسف جان!»
روی یوسف آهسته دور می خورد. نگاه بی فروغش به روی کوهی خیره می ماند. کوهی شتابزده کنارش زانو می زند. روی زردش را می بوسد اما یوسف چشم ها را می بندد.فتاح در آستانۀ در ایستاده است.کوهی می گوید:« دکانت باز مانده، تو برو»
صدای به هم خوردن پله های دروازه که برمی خیزد، یوسف چشم ها را می گشاید اما همان طور که به سقف نگاه می کند، با بی حالی می گوید:« حتماً مادرم مرده است؟»
«نی شکر جور تیار است.»
«زبیده چطور؟»
«همه خوب استند، تو از خود بگو. چرا خوابیده ای؟ مریض استی؟»
فقط سکوت است.کوهی می گوید:« یک خبر برایت آورده ام مگر می ترسم که یک بار از خوشی سکته نکنی.»
« مرا تنها بمان.»
«می مانمت، تنها می مانمت مگر برایت خلاصه کنم که من از همه گپ ها خبر شدم. تمام آن گپ ها غلط بود. مونسه خواهر تو نیست. نامزد توست. عروسی می کنید به خیر. حاجی بی گناه است.برای حاجی سند ساخته بودند. مجبورش کرده بودند که به تو دروغ بگوید. اگر به تو دروغ نمی گفت کشته می شدی.»
یوسف چنان حیرتزده سویش نگاه می کند که کوهی می ترسد مباد چشم های بی حالش از حدقه به بیرون خیز بزنند. یوسف از یک خواب ترس آور بیدار شده است. با انگشتان خشکیده اش بر زانوی کوهی، چنگ می زند. صدایش ناتوان است و میل به گریستن دارد:« ترا به سر بچه ات قسم، به من دروغ نگو. من مریض استم. مرا آرام بمان.»
ـ « مرا به سر بچه ام قسم دروغ نمی گویم. طفل نیستی که بازی بدهمت. بخیز، بشین . ترا چی شده است. چی مریضی داری؟ می برمت به روسیه. بگو چی مریضی داری؟»
یوسف ساکت است، فقط صدای نفس های ناتوانش شنیده می شود.کوهی به پوست خشکیدۀ رویش، به الاشه های فرو رفته اش نگاه می کند. یوسف با بی حالی چیغ می کشد به گریه می افتد، به یخن کوهی چنگ می زند:« مرا ببر آمرصاحب ! مرا تداوی کن.اگر نمی شود یک چیزی بده که خلاص شوم. عذاب می کشم آمر صاحب ! به من کمک کن.»
کوهی دستش را می گیرد، بر روی و بر سرش دست می کشد:« بی غیرتی نکن معلم! آن غم و غصۀ گران را حوصله کردی، حالا که همه گپ ها معلوم شده بی تابی می کنی. می برمت به ازبکستان. چی شده است ترا. »
« مرا همین حالا ببر.»
« می برمت. همین حالا می برمت.به من بگو، چی مریضی داری؟ »
یوسف باز به گریه می افتد، با چشم سوی پایین تنۀ خود اشاره می کند.کوهی می گوید:« پایت افگار شده است؟»
یوسف چیزی نمی گوید، به سقف نگاه می کند و کاسه های چشمش دم به دم پُرآب می شوند. کوهی دست می برد و رویکش را از روی پایش پس می زند. یوسف ایزار به پا ندارد. زخمی است، خود را به قصد اخته کردن زخم زده است.
یک غبار غلیظ و تاریک،از جایی می آید، کوهی را در خود گم می کند. همه جا تاریک و سیاه می شود. کوهی به هیچ چیزی فکر کرده نمی تواند. سر را میان دست ها محکم گرفته است.
دقایقی همان طور خاموش بر جای می ماند اما صدای یوسف از آن تاریکی بیرونش می کند:
« پدرم زنده است؟»
کوهی سر شور میدهد:
« جور تیار است. تو دیگر غصه نخور. می برمت به روسیه…جور می شوی.»
برمی خیزد تیلفونش را بیرون می کند و زنگ می زند. صدای یغما را که می شنود، می گوید:.« بی بی حاجی در خانۀ ما استی؟»
«نی، پیش استاد. »
« یوسف سخت مریض است. باید روانش کنیم به آن سو. با استاد گپ بزن.»
« چی وقت روانش می کنی؟»
« همین امروز یا فردا من در آن سو با دوستان گپ می زنم. اگر روانش نکنیم گرۀ کا رما باز نمی شود» .
« چی مریضی دارد؟»
« از گفتن نیست. که با هم دیدیم باز می گویمت. در بستر افتاده است. توان حرکت کردن ندارد.»
«خوب است، من گپ می زنم اطلاع می دهمت.»
***
حال یوسف رو به بهبود است و حالا خوابش برده. یک نرس سرخ و سپید ترمزی، فشارش را می بیند و با لبخند و اشارۀ چشم به کوهی می فهماند که حالش بهتر است. در زیر پوست زرد و چملک دو روز پیش یوسف، خون دویده است. کوهی خم می شود، پیشانیش را آهسته می بوسد که بیدار نشود ولی به همان آهسته گی، یوسف هم چشم باز می کند، صدایش ضعیف و خواب آلود است:«هنوز نرفته ای آمرصاحب؟»
« منتظر بودم که بیدار شوی، بگویمت که من صبح پیشت نمی آیم. من می روم به تاشکند که کار ها را سر به راه کنم. خاطرت جمع باشد، دوستان من مراقبت استند. ترمز هم شهر کلان است. داکتر و دوا همه چیز دارد. چند روز بعد می برمت به تاشکند.»
« بی غم برو من خوب استم.»
اما صدایش نشان می دهد که هنوز تا خوب شدن فاصله دارد. کوهی می گوید:« تو کاملاً خوب استی. به من اطمینان دادند.»
می خندد:« تا دوسه هفتۀ دیگر می توانی در این شهر خود را امتحان کنی. یگان نرس را از همین حالا گپ بده»..
یوسف اطمینانش را باور می کند، به این اطمینان نیاز دارد، یک لبخند رنگپریده می زند. کوهی هم یک لحظه دلهره را فرموش می کند، از خندۀ یوسف شاد شده و باور می کند که هنوز یک پایش به زنجیر آدمیت بسته است.از اتاق بیرون می شود.
در دهلیزهای بیمارستان بوی بد دوا پیچیده است. کوهی از این بوی، یادهای تلخی دارد. بیمارستان چارسد بستر کابل همیشه با همین بوی بد، استقبالش کرده است . نعش خوبترین یاران خود را آغشته با همین بوی، از سردخانه های بیمارستان به تپۀ شهدا برده است
قدم ها را تند تر می سازد. صدای گام هایش یک یک در دهلیز انعکاس می کند.«تک، توک.،.تک، توک» قدم ها آهنگ نظامی گرفته اند. … حس می کند که لباس نظامی به تن دارد…تمام دوران جنگ، تمام یادهای تلخ و شیرین آن روزگار،غبار آلود از ذهنش می گذرند.
دم دروازۀ خروجی بیمارستان می ایستد. به تاریکی شب نگاه می کند.به رخدادهای تلخ می اندیشد. بی آبرویی حاجی، ستمی که بر یوسف و مونسه رفته است. عاقبت کار بنگی، مغزهای سر واسیلوویچ…می لرزد، تکان می خورد. یک نفس عمیق می کشد به طرف موتر گریگوری روان می شود. صدای گام های خود را استوار می شنود. هنوز خود را در لباس نظامی می بیند.
گریگوری در جایش استوار می شود و سگرتش را به بیرون می اندازد. کوهی دروازۀ عقبی موتر را می گشاید و داخل می شود. گریگوری به پشت سر نگاه می کند:«چرا آن جا نشستی ؟»
«تا به هوتل ازبکستان می خوابم. بی خواب استم.»
« به خانۀ لاریسه نمی روی؟»
«نی.»
موتر به راه می افتد. کوهی چشم ها را بسته اما بیدار است و فکر می کند. به جادۀ عمومی که داخل می شوند، گریگوری به عقب می بیند:
«خواب استی یا بیدار؟»
کوهی خود را به خواب زده است. گریگوری دست می برد، تکانش می دهد:« بیدار شو که گپ بزنیم.»
« اگر مرا راحت بمانی بسیار خوش می شوم. دو شب نخوابیده ام.»
« جواب مرا چی وقت می دهی؟»
گپ مثل چکشی بر فرق کوهی ضربه می نوازد. مانند فنر ناگهان خیز می زند، در جایش می نشیند:«ایستاد کن!»
اما سرعت موتر کم نمی شود. این بار چیغ می کشد:« ایستاد کن!!»
گریگوری کشاله دار می گوید:«چی شد؟ خواب بد دیدی؟!»
کوهی مشتش را پس می برد و با شدت بر دروازۀ موتر می کوبد:« گفتم ایستاد کن اگر نه خود را پایین می اندازم.»
دروازۀ موتر را که باز می کند، صدای دلخراش کشیده شدن ارابه های موتر بر اسفالت جاده، برمی خیزد؛ موتر در گوشه یی می ایستد. گریگوری چراغ بالای سرش را روشن می کند:« مغزت خراب شده ؟!»
«گوش هایت را خوب باز کن که چی می گویم.»
گریگوری تنه را دور می دهد و دست زیر الاشه می گذارد:«گوش می کنم.»
کوهی می گوید:«نام من حیدر کوهی است. از هر مشاور روسی که بپرسی برایت می گوید که کوهی کیست.من نمی توانم که با تو همراه باشم.از تو هیچ ترسی هم ندارم. می دانم و دیدم که بسیار آسان آدم می کشی ولی فکر نکنی که با کدام کودک طرف استی. تو اگر آن پیر مرد را کشتی، می خواستی که مرا بترسانی اما با کشتن من کی را خواهی ترساند؟!. مرا بمان به حال خودم اگر نه به سرگی شکایت می کنم . من از تو نمی ترسم.»
گریگوری قوطی سگرت را سویش پیش می کند:« بگیر یک سگرت بزن که هوش به سرت بیاید.»
این دیگر پیشنهاد آشتی است. کوهی با اکراه دست پیش می برد، سگرتی می گیرد و گریگوری لایترش را روشن می کند. کوهی کله را پیش می آورد اما گریگوری شعله را از زیر ریش کوتاه کوهی عبور می دهد. کوهی خیز می زند، به عقب می پرد و زنخش را در دست محکم می گیرد. چهره اش از شدت خشم سرخ می شود..از بوی پشم سوخته، بوی تحقیر و اهانت به مشامش می رسد. چشم هایش تنگ و پرچین می شوند. گریگوری می خندد:« چی شد؟! گفته بودی که نمی ترسی!»
کوهی گرچه به چشم های گریگوری نگاه می کند ولی در گوشش صدای معصومه پیچیده،«به خاطر بچه ات آرام باش… این آدم ترا می کشد!».
ریش سوختۀ خود را دو سه بار می مالد و به پشت چوکی تکیه می زند. سگرت را با لایتر جیب خود روشن می کند. گریگوری آرام می گوید:« گفتم باش ببینم که به راستی از من نمی ترسی.»
کوهی سر شور می دهد:« حالا باورم شد که صداقت مرا امتحان نمی کنی.»
« آفرین! از چی فهمیدی؟»
« از این که تو به راستی یک جنایتکار بسیار پست استی.»
آماده شده که اگر گریگوری پا از گلمیش بیرون کند، در حد توان پاسخ بگوید اما گریگوری می گوید:«نتیجه؟»
« نتیجه این که من یک گرام پودر هم به تو داده نمی توانم. »
گریگوری می گوید:« من به تصمیم نهایی خود نزدیکتر شده می روم.»
«تصمیم نهایی تو چیست؟ »
« تصمیم نهایی من حالا گفته نمی شود. هر وقتی که عملی شد می بینیش اما همین قدر می گویم که تصمیم نهایی من به ضرر هردوی ماست. ببین، این بار ریشت را نمی سوزانم، زنخت را می گیرم، تضرع می کنم.که مرا کمک کن »
دست به زیر زنخ کوهی می برد، با تضرع می گوید:« ببین، آدمی بسیار هوشیار استی. هردوی ما به نوایی می رسیم.از خر شیطان پایین بیا، مرا درک کن، تضرع می کنم.»
و کوهی این بار به راستی احساس خطر می کند. تضرع یک جانی به معنای لبریز شدن کاسۀ صبرش بوده می تواند. گپ های قاسم جرمن در کله دور می زنند” سلاح را تو پیدا کن، نفر به گردن من.” به چشم های گریگوری نگاه می کند. گریگوری آرام است. کوهی فکر می کند که این آرامش، بی گمان طوفان مدحشی در پی دارد. به پشت چوکی تکیه می زند:خوب، گیرم که با تو موافقت کردم، تو به من چی می دهی؟»
« هرچی که به دست آوردیم نصفش از توست نصفش از من.»
« اما من نه قاچاقبر بودم و نه شده می توانم.»
«خوب است، قاچاقبر نباش، ترا در یک ویلا با دختران قفقازی رها می کنم، خودم کارها را پیش می برم. تو رییس باش و دالر حساب کن.»
«من نه به دختران قفقازی ضرورت دارم، نه به مقام ریاست و نه هم به دالر.»
« پس به چی ضرورت داری؟ به یک تابوت و یک قبر؟!»
« نی، به سلاح. تو برایم سلاح پیدا کن.»
« سلاح؟»
«هان، سلاح پیدا کن.»
« چرا از سرگی نمی خواهی؟ سلاح را همین سرگی آسان پیدا کرده می تواند که نظامی است.»
« آن وقت به تو چی می رسد؟ سلاح را تو برایم پیدا کن که تو صاحب چیزی شوی و دیگر از من چیزی نخواهی.»
«اما سلاح که پیدا کنم باید دالر بدهی.»
«طالب ها دالر ندارند. پول شان پودر است.»
« سلاح را برای کی می خواهی؟»
«برای کی می خواهم؟! برای طالب.»
« اما تو از اتحاد شمال استی. این گپ پنهان نمی ماند، ترا طالب خواهد کشت و مرا سرگی.»
کوهی مثل این که کودکی مخاطبش باشد، پوزخند می زند:.« تو روس استی، عقلت هنوز به این گپ ها نمی رسد. این سلاح می رود به شرق میانه. بازار گرم سلاح آن جاست. میان طالبها هفت هشت باند به قاچاق پودر و سلاح مصروف است. یک بار که پایت به این راه باز شد و مزۀ پولدار شدن را چشیدی دیگر به فکر خیانت به همکارانت نمی افتی. تو حالا گرسنه استی، گناهت نیست اگر به من چسپیده ای راه دیگری نداری ولی من راهی را جلو پایت باز می کنم که از سرگردانی و دهن انداختن به پاچۀ هر کس بی غم شوی.»
« چی رقم سلاح به کار داری؟ تانک ، طیاره، راکت، چی؟»
« نی، نه تانک نه طیاره، فقط کلاشنیکوف. کلاشنیکوف در بدل پودر.»
گریگوری موتر را روشن می کند:« حالا می توانی تا به تاشکند آرام بخوابی، من هم روی پیشنهادت فکر می کنم.»
فصل یازدهم
آفتاب هنوز غروب نکرده که گادیی در برابر دروازۀ خانۀ کوهی می ایستد. یک مرد جوان دهاتی ازش پیاده می شود.اول به دروازۀ خانه نگاه می کند و بعد به محافظ مسلح. محافظ کله را بالا می اندازد :« خیریت بود؟»
« خانۀ حیدر جان را می پالم،… به گمانم که همین جا باشد؟»
نگاه محافظ می رود به میان گادی. یک زن چادری پوش که کودکی خوابیده در آغوش دارد، در عقب گادی نشسته است. محافظ زود ازش رو برمی گرداند و به مرد می گوید :« حیدر کوهی را می گویی؟»
« هه صاحب حیدر کوهی را می گویم.»
« چی کارش داری»؟
«از حبس خلاص شده.به دیدنش آمده ام بچه مامایم است.»
« خانه اش همین جاست مگر خودش نیست ».
« خودش کجاست؟»
«چی می دانم؟ »
مرد خاموش می ماند، به فکر فرو می رود و باز می گوید: «سیاه سرش هست؟»
«سیاه سرش را چی می کنی؟»
مرد گردن را کج می کند، می خندد:« خویش و قوم استیم. سیاه سرم به دیدنش آمده.»
محافظ یک بار دیگر به گادی نگاه می کند و بعد می گوید:«هان، سیاه سرش هست.»
مرد آدمی ساده گک به نظر می رسد:« تو پهره دار استی ؟»
محافظ شانه و ابروها را بالا می برد:« همین طور یک چیزی استم.»
« اجازه می دهی که به داخل برویم؟».
« سلاح نداری؟»
گردن مرد باز سوی شانه اش کج می شود، تملق آمیز می خندد: «سلاح سر شانۀ شما نمود دارد، ما غریب خلق استیم صاحب.»
دست ها را بالا می گیرد:«تلاشی می کنی؟»
محافظ قصد تلاشی ندارد اما دست ها را که بالا می بیند، همان طور نشسته اول زیر بغل هایش را یک دست می زند و بعد دستش را میان ران به جای حساسش پیش می برد. مرد به عقب خیز می زند و می خندد. محافظ دروازه را تک تک می زند. کسی جواب نمی دهد. بار دیگر کمی بلندتر تک تک می زند. صدای معصومه از داخل حویلی برمی خیزد:«کیست؟»
محافظ دهنش را به دروازه نزدیک می کند:« یک مرد و یک زن آمده اند می گویند پیش شما می روند.»
« نامش چیست؟»
محافظ سوی مرد می بیند:
«نامت چی بود؟»
« مادولا. از تنگی شادیان»
« نامش مادولا است از تنگی شادیان. یک زن هم همراهش است.»
« اجازه بده که بیایند.»
مرد دست زن را می گیرد و از گادی پایینش می کند. دو دانه مرغ پا بسته و یک سبد میوه را هم از زیر چوکی گادی بیرون می آورد
دروازه بازمی شود و آن ها به درون می روند. صدای احوالپرسی شان به بیرون می آید.
در مهمانخانه، از زیر چادری، قاسم جرمن می برآید. بقچه یی را که به نام کودک در آغوش گرفته در گوشه یی می گذارد و به معصومه می گوید:« در الماری اتاق خواب تان، در میان چاینک، یک بوتل خورد است. یک قطره اش را میان دو قاشق آب بینداز .آب را نصف کن که دوا قوی است نیمش را به بچه ات بخوران که خوابش ببرد. تا یک ساعت دیگر می رویم».
نیم ساعت بعد مادولا به بیرون می براید و به محافظ می گوید:« اگر کدام گادی تیر می شد از خیرت ایستادش کن.»
« رفتنی شدی؟»
« برویم صاحب که راه ما دوراست.اگر حیدر جان می بود شب می ماندیم،که نیست حالا می رویم باز یگان روز دیگر می آییم که خودش باشد. سیاه سرش هم ناجور است.سرش درد می کند.تو نمی فهمی که حیدرجان چی وقت می آید؟»
« نی من چی می فهمم؟! برو اگر گادی تیر شد ایستادش می کنم» .
مادولا به درون حویلی بر می گردد.کودک معصومه را خواب برده است.معصومه چادری بر سر، مضطرب ایستاده که دروازه تک تک می شود، محافظ صدا می کند:«گادی تیار است ».
مادولا از دروازه بیرون می شود. صدای معصومه از حویلی شنیده می شود که می گوید:« حیدر که آمد، خبرتان می کنم» .
زن چادری پوش هم به دنبال مردش، از دروازه بیرون می شود.کودکش را همان طور خوابیده در بغل دارد.
صدای گریۀ کودک معصومه از داخل حویلی شنیده می شود. صدای معصومه هم شنیده می شود:« بیا یک ساعت خواب کن .»
گادی ران اسبش را قمچی می زند. مادولا برای محافظ دست شور می دهد و گادی از خم کوچه دور می خورد .
قاسم جرمن، تا شام در اتاقی خود را زندانی کرده است .شام که هوا تاریکتر می شود برمی خیزد، با نوک پنجه به پشت دروازه می آید، گوش فرا می دهد.صدای زمزمۀ محافظ شنیده می شود” ای مهتاب! به من بگو که آیا در ارغنداب من، دریا هنوز همان طور مستانه می غرد؟ به من بگو که یارم هنوز هرشب به روی تو نگاه می کند؟”
قاسم به کوچه گوش فرا می دهد اما صدای پایی نیست.شام ها مردم زودتر به خانه های شان می روند. قاسم بمب دستیش را بیرون می کند، قیدش را می کشد و تا قوت دارد به آخر کوچه پرتابش می کند.صدای انفجار مهیبی کوچه را می لرزاند. بمب دوم را هم به همان سو پرتاب می کند، باز هم صدای مدهش یک انفجار دیگر برمی خیزد. قاسم یک لحظه انتظار می کشد.صدای دویدن محافظ دروازه که به سوی محل حادثه برمی خیزد او هم آهسته دروازه را باز می کند و مثل پشک از دروازۀ نیمه باز بیرون می رود.
.
حتی در قریه های دورتر از گلتیپه هم، گاو و گوسپند کشته اند. پوسته های امنیتی بالای تپه ها، احضارات درجه یک دارند البته نه از ترس هجوم کسی بل به توپ و تفنگ ها خوش خبری داده اند که فردا روز شادی است و تا دل شان می خواهد می توانند بغرند و فریاد بکشند؛ فردا شیخ نکاح می کند. .
در حرمسرا هم جنب و جوشی برپاست. در حویلی بیرون، بالای دیگدان های بیخ دیوار، دیگ های کلانی در جوش و خروش اند، برای فردا گوشت یخنی می کنند. گوسپندها را در وسط حویلی سر بریده اند. چیزی از خون را زمین نوشیده و بقیه بر روی زمین دلمه بسته و سگ گوش بریدۀ ناصر لب های خون آلود خود را می لیسد.
یغما دیگر فرق شب و روزش را نمی فهمد. در این یک هفته فقط یک بار به خانۀ سید رفته و ساعتی را در آغوش مرتضی سپری کرده است. ترس لحظه یی دست از دلش بر نمی دارد. در خواب و بیداری از عاقبت کار خود هراسان است. یک وقت تکیه گاه مطمینش استاد بود اما حالا بر او هم چندان باور ندارد
پلۀ الماری را آهسته می گشاید . صندوقچۀ زیوراتش را می گیرد و بر تخت می نشیند. صندوقچۀ چوبی صدف نشانش را باز می کند. خلاف روزهای دیگر، انگشتر و گردنبندهای قیمتیی که از شیخ ویارانش هدیه گرفته، سویش چشمک نمی زنند. بستۀ دالرش را مثل کتاب مندرس یک افسانۀ دلگیر، دو سه بار ورق می زند، به تصویر روی دالر خیره می شود”ترا در کدام بازار با چی متاعی تبدیل کنم هی کاکلی؟!” نیمی از بستۀ دالرش را همراه با سه تا انگشتر و یک دستبند در دستمالی می پیچاند و در جیب کمری پیراهنش می گذارد. صندوقچه را در الماری می گذارد و از اتاق بیرون می شود.
در خانۀ حاجی عمر و گدامدار، جای سوزن انداختن نیست. شب خویشخوری است . مونسه میان دو احساس دور از هم، عذاب می کشد. دل کندن از خانه و دهکده و حتی از شیخ برایش آسان نیست اما به یوسف که می اندیشید دلش بی اختیار به تپش می افتد. برای دیدنش حالا لحظه شماری می کند. به او نگفته اند که بر یوسف چی ماجرایی رفته است.
خاله بلقیس هرچند برخود فشار می آورد که در رو به روشدن با زنان، بخندد ولی نمی شود. دست هراس بر پیشانی و گوشۀ چشم هایش، شیارهای عمیقی نقش می کنند.هرجا کوشۀ.خلوتی گیرش می آید، دست زیر زنخ، به نقطۀ نامعلومی خیره می ماند ولی عزیزه که از تصمیم خانواده ها بی خبر است، ملامتبار سویش می بیند:« خاله جان خیرت را بخواه. یوسف می آید به خیر. همین روزها می بینی که از یک طرف پیدا می شود. شب خوشی مونسه است، خنده کن. مونسه هم مثل دخترت است.»
بلقیس اشک های خود را بانوک چادر خشک می کند:« راست میگویی عزیزه، تو راست می گویی. یوسف من می آید. دلم می گوید که چشمم به دیدنش روشن می شود.»
خود را از چشم عزیزه دور می سازد، از گوشه یی به حویلی خیره می ماند. با چیلۀ تاک سرصفه، با زمزمۀ جویچۀ حویلی، با یادهای شاد و ناشاد خانه وداع می کند.وقتی دیگران مصروف نان خوردن می شوند شتابزده می رود به اتاق صدیق، قاب عکسش را از بالای میز می گیرد، به زیر چادر پنهانش می کند و از اتاق بیرون می شود.
مردها در خانۀ گدامدار جمع شده اند و خانۀ حاجی عمر در اختیار زنهاست. صدای دف زنها بسیار بلند نیست، یگان تایی که دل پر درد و صدایی نیکوتر دارد، یگان آواز خفه هم می کشد. یگان عرب زن بی غم، دست هم می افشاند. سیاهی شب که غلیظتر می شود و دهکده هم قصد خواب می کند، مهمانان دسته دسته برخاسته می روند.
یغما آماده شده که مونسه را به خانۀ گدامدار ببرد. شیخ در مهمانخانه به انتظار نشسته است. مونسه می گوید:«مادر من می ترسم.»
« از چی می ترسی دخترم. »
« اگر کدام گپی شود »
« خدا بزرگ است. ما تکیه به خدا کرده ایم. دیگر چی راهی هست؟!»
« به خاطر تو دلم بسیار می تپد مادر. اگر کدام گپی شود… دلم به شیخ هم می سوزد. او که هیچ گناهی ندارد. »
« ببین دختر جان، برای این گپ ها، هم فکر کرده ایم و هم بسیار گریه، ما به همین فیصله رسیدیم که باید بروی.حالا دیگر نه وقت فکر کردن است و نه گریه کردن. تو امشب نامزد شیخ استی. اگر برای یک لحظه از این قالب بیرون شدی، اگر احساس کرد که ناراحت استی احساس خطر می کند. او بالاتر از تصور تو هوشمند است. کسی که باید خون گریه کند من استم که روزهای بسیار بدش را خواهد دیدم.. او برادر من است، مرا خواهر خوانده است.»..
اشک هایش بی محابا پایین می ریزند. دست مونسه را می گیرد:
« بیا میرویم دخترم.. بیا.خدا پشتیبان ما باشد.»
مونسه را پیراهن سرخ پوشانده،.یک شال سبز بنارسی، از سر و شانه هایش تا به زمین می رسد. این بار که صورتش را آراسته اند گریه نکرده است، دلش به این شاد است که به یوسف می رسد ولی نمی داند که یوسف دیگر به درد او دوا نیست.
در کنار یغما از خانه بیرون می شود. خاله بلقیس و زبیده فقط تا دم دروازۀ خانه همراهیشان می کند. محافظین دروازۀ گدامدار سویشان پشت می کنند و آنها به داخل می روند.
در پشت دروازۀ مهمانخانه می ایستند. موج های پیاپی تشنج، رگ های جان یغما را به لرزه درآورده است. در گوش مونسه می گوید:« تو امشب به یوسف می رسی، خوش باش، فقط خنده کن. ترس را از خود دور کن، چیزی را که گفته ام فراموش نکن. من و تو امشب درامه بازی می کنیم، در هیچ چیز عجله نکن که برادرم کنجکاو است.»
وارد مهمانخانه می شوند. شیخ مثل هر وقت دیگر زانوها را خوابانده و لبخندی بر لب های کلفتش نشسته است. دستارش را از سر دور کرده، موهای درازش در زیر روشنی چراغ، برق می زند.مونسه با دهن پرخنده سلام می کند. یغما به زبان عربی می گوید:« برادر می بینید؟ مونسه همیشه ترشروی نیست.امشب اگر شما در بازوان تان محکمش نگیرید از خوشی پرواز خواهد کرد. امشب دختر من به معراج می رسد.»
شیخ برمی خیزد، آهسته آهسته می آید، در برابر مونسه می ایستد. دست زیر زنخش می گذارد، سرش را کمی بلندتر می گیرد. به چشم هایش نگاه می کند و به عربی چیزهایی می گوید، لحن صدا و دستک زدنش عادی نیست. مونسه به یغما نگاه می کند، یغما می گوید:« به خدا من تا هنوز از زبان برادرم شعر نشنیده بودم. امشب شعر می گوید.»
«چی می گوید مادر؟.»
« می گوید،آهوی فراری من،آخر به دام انداختمت. بسیار شب ها بیدار ماندم، به امید همین لحظه. من به هوای دیدن چشم های تو، چشمک زدن ستاره ها را تماشا کرده ام…»
« وای خدا! اگر مرا عربی یاد ندهید گناه دلتنگیم به گردن تان می شود. برای من سخت است که شما گپ بزنید و من هیچ نفهمم. »
می نشینند.یغما می گوید: برادر، فهمیدی که مونسه چی گفت؟»
« کم کم.»
«می گوید، اگر به من عربی یاد ندهید من گپ های تان را نمی فهمم، دلتنگ می شوم.»
شیخ انگشتانش را زیر زنخ مونسه می برد، رویش را آهسته سوی خود دور می دهد:« یک معلم برای تو… عربی یاد باید می گیری.»
مونسه می گوید: « اقلا همین امشب عربی گپ نزنید.»
شیخ مثل کودکی سر به راه ، دست های درازش را بالا می گیرد :« صحیح، من تسلیم. صحیح.»
یغما می گوید:« شیخ صاحب که تسلیم شد من هم دیگر تسلیم استم. دیگر به عربی گپ نمی زنیم.»
مونسه می خندد، سر به زیر می اندازد. یغما می گوید:« چرا خنده کردی؟»
«هیچ.»
« نی بازهم؟»
« خیر هر کس که عربی گپ زد جریمه شود. »
گپش را یغما به شیخ می فهماند. شیخ می گوید:« صحیح، جریمه می شویم. جریمه تو می گویی.»
« هر کس که عربی گپ زد، برود به باغچه، بالا شود، از درخت آلوبیارد.»
یغما قهقه می زند :« می افتیم دخترم، در این شب خوشی دست و پای ما را گچ نگیر »
شیخ ابروها را بالا می اندازد:«چی گفت؟»
مونسه می گوید:« بی بی حاجی نگویی.»
یغما می گوید:« یک جزای سنگین پیشنهاد کرد مگر من ردش کردم. »
مونسه می گوید: « خیر دو کاسۀ پُر هفتمیوه بخورد» .
شیخ این را نفهمیده است:« چیست ؟»
« ما رواج داریم که در شب خویشخوری، بعد ازنان، عروس و داماد یک یک کاسه هفت میوه می خورند. هفت میوه کشمش است، پسته و بادام است…
یغما می گوید:« حتماً همان “هفت سین “:است»
مونسه با انگشتان خود حساب می دهد،می گوید: « از ما هم “سین دارد ، هم شین و هم جیم”کشمش، پسته، بادام، زردآلوی خشک، سنجد، سیب خشک. »
یغما می گوید :« بس بس که از هشت و نه هم زیاد تر شد»
شیخ به انگشتان حنا بستۀ مونسه خیره مانده است.
یغما می گوید:« باشد، درست است اما باز چی می شود؟»
« باز هر کس که زودتر خورد و تمام کرد شرط را می برد.»..
« شرطش چی است؟»
« باز پادشاه آن شب اوست، هرچی او بگوید دیگران باید قبول کند. »
یغما شرط را به شیخ توضیح می کند. تبسم از لب شیخ جدا نمی شود:« من زود می خورم، دو کاسه من می خورم. زن اگر پادشاه می شود برای مرد بسیار خوب نمی شود»
مونسه دست خود را بر دست پرمویش می گذارد: « یک کاسه را که حتماٌ باید به حساب رسم و رواج بخوری»
« صحیح .جریمه می کنیم. غیر مجاز عربی است »
یغما از اتاق بیرون رفته که تیلفون موبایل شیخ زنگ می زند، شیخ دست به جیب می برد تیلفونش را بیرون می کند:
« بلی. »
استاد است و می گوید: « خواستم اطمینان بدهم که هدایات تان تعمیل شد وضمناٌ بپرسم که فردا ساعت چند باهم ببینیم ؟»
« حدود ساعت ده باهم می بینیم» .
« خوب است .شب تان به خیر .»
«شب به خیر» .
مونسه قهقه می زند، سر را بر شانۀ شیخ می گذارد، دستش را می فشارد :« جریمه شدی .عربی گپ زدی.»
شیخ هم بی اختیار قهقه می زند. صدای قهقه اش هنوز در اتاق طنین دارد که باز صدای تیلفون برمی خیزد. تیلفون را روشن می کند، می خواهد گپ بزند اما زبانش را نگه می دارد و بی اختیار خنده اش می گیرد.. در آن سوی رابطه شمس بلال است که بلی، بلی می گوید ولی شیخ تیلفون را خاموش می کند. مونسه می گوید :«کی بود ؟»
شیخ همچنان که می خندد می گوید :«مسوول امنیت. »
یغما وارد اتاق می شود. شیخ بالبان پرخنده به زبان پارسی می گوید :« خواهر، بلال گپ می زند ولاکن من صامت».
صدای زنگ تیلفون باز برمی خیزد. شیخ تیلفون را از کنارش برمی دارد و به دست یغما می دهد. مونسه آهسته می گوید:
« بی بی حاجی احتیاط، جریمه » !
یغما به پارسی می گوید:« بلی.»
باز هم بلال است. یغما را خنده می گیرد، بلال پارسی نمی فهمد. یغما تیلفون را دوباره به دست شیخ می دهد، شیخ هم خاموشش می کند. سرش به چپ و راست شور می خورد: « بسیار مضطرب برادران ، گپ از من اگر نیست.»
دست مونسه را که هنوز بر شانه اش قرار دارد، با ریش خود نوازش می دهد:« والله شرط جداً ثقیل، جداً !»
غلط هم نگفته است چون چند دقیقه بعد برادر خورد سال مونسه به مهمانخانه می آید و به شیخ خبر می دهد که کسی قصد دیدنش را دارد. شیخ از اتاق بیرون می شود. پشت دروازۀ حویلی شمس بلال مضطرب ایستاده است. در دو سوی دروازه هم دو محافظ تفنگدار. چشم شمس که بر شیخ می افتد، هیجانزده می گوید:«زنگ زدم تیلفون روشن شد اما صدای تان را نشنیدم . نا آرام شدم» .
« خیریت بود ؟»
لحن شمس بلال متملقانه است:« برای کنترول آمده بودم گفتم یک اطمینان بدهم که خاطر تان جمع باشد.»
شیخ سراپایش را برانداز می کند.از خاطرش می گذرد،” تملق می کند که بر جایگاه یمنی نصب شود”. با سردی می گوید« :به کارهایت برس، دیگر به من تیلفون نزن.اگر کاری داشتی به استاد بگو. این جا همین دو نفر محافظ بس است. تو به کارت برس.»
و دروازه را می بندد .
شمس بلال از برخورد سرد شیخ تعجب کرده است. از پشت دروازه دورمی شود و می رود که از محافظین دورادور خانۀ گدامدار، خبر بگیرد..
شیخ که به اتاق برمی گردد، مونسه چار زانو نشسته است. نگاه های شیخ از ران های گوشتیش پایین می لغزند و با دست و پای حناییش گره می خورد .لبخندی بر لبش نشسته است . مونسه از جابر می خیزد.یغما می گوید :« کجا می روی دخترم ؟»
« بروم جوراب بپوشم .به گمانم که اسامۀ من از خینه خوشش نمی آید.»
«چی میگویی جان مادر، بیا بشین، برادرم هم یگان وقت پا هایش را حنا می بندد. »
« شوخی کردم مادر. می روم که خبر عمه ام را بگیرم، تنهاست.»
او که می رود، شیخ می گوید:« خواهر! حس می کنم که بار دیگر به بیست ساله گی هایم برمی گردم. »
ابروهای یغما بالا می روند: « وای! جوانتر از مونسه؟ او بیست و سه ساله است.»
« کجا رفت؟»
« خدا می داند اما هرجایی که هست، امشب در پرواز است.»
ولی مونسه در آشپزخانه، اشک های پنهانی خود را با کف دست پاک می کند.عمه اش عزیزه با قهر می گوید :« حالا زن شیخ استی ! زن پادشاه منطقه .چشم هایت را باز کن چار طرفت را خوب ببین که در چاه نیفتی. می فهمی که در روز خوشی، گریه کردن تو چی معنی دارد؟ اشک هایت را پاک کن. یوسف را از یاد ببر. خدا می داند در خانۀ کدام رفیق خود با خواهرش عشقبازی دارد تو در این جا برایش اشک می ریزی. پاک کن چشم هایت را… ظرف ها را شستم من دیگر می روم که باقر منتظر است.»
مونسه با لب خاموش در درون خود فریاد می کشد” تو نمی دانی عمه جان که از چی دریای آتش گذشتنی استم.”
اشک ها را خشک می کند، بر سر و روی دستی می کشد و به مهمانخانه برمی گردد.
یغما برمی خیزد،چملکی های دامن را با دست صاف می کند، می گوید:« یک ساعت تنها باشید. من یک وضو می گیرم»
و از اتاق بیرون می رود.
ساعت از یازدۀ شب گذشته که موتر تویوتای گزمه در برابر خانۀ کوهی توقف می کند. یک طالب تفنگ بر شانه، از جمع چند تفنگدار دیگر،از پشت موتر به پایین خیز می زند. کشیک دم دروازۀ خانۀ کوهی عوض می شود. محافظ دم دروازه از چوکی بلند می شود و چنان که رسم است، دروازه را تک تک می زند تا از موجودیت معصومه و کودکش به محافظ تازه دم اطمینان بدهد اما کسی به تک تک دروازه پاسخ نمی دهد. باز تک تک می زند ولی خبری نمی شود. دروازه را تیله می کند، باز است. .صدا می کند اما پاسخی نمی گیرد. محافظ تازه دم می گوید:«البت که خواب باشند.»
ولی او باز صدا می کند و داخل حویلی می شود. چراغ دستیش حویلی را روشن کرده است. ناگهان خون در رگهایش می خشکد. کمی دورتر از دروازه، یک ضبط صوت، سینه را از گپ ها خالی کرده و چراغک سرخش چشمک می زند که کسی بیاید و خاموشش کند. در تمام خانه غیر از مرغ های خوابیده زنده جانی نیست.
مونسه از یک کاسۀ کلان شیشه یی میان پتنوس، سه کاسۀ چینی را هفت میوه پر می کند.یکی را جلو شیخ می گذارد. شیخ به کاسه طوری خیره می شود که گلوی مونسه خشک می شود. رنگ چهره را می بازد ولی یغما که همه چیز را زیر نظر دارد می خندد و به شیخ می گوید:« به گمانم که خیلی زیاد است ؟ »
شیخ کاسه را برمی دارد یک قاشق می خورد، دهنش را مزه مزه می کند :« لذیذ، واقعاٌ لذیذ »
مونسه نفسی به راحت می کشد. یغما نیمی از کاسۀ خود را می خورد و روبه شیخ می گوید :« بروم برای وضوی تان آب بیاورم که شما دوتا هم مزۀ هفت میوه را بفهمید»
از اتاق می برآید. خود را به زیر تاریکی درختی می رساند، از قضیه تیلفونی به استاد خبر می دهد. استاد می گوید: «هر وقت که او را خواب برد به محافظین دروازه هم ببر. از خوردن و نخوردنش به من خبر بده… اما می فهمی که کوهی خانواده اش را فرار داده است. »
« چی؟! »
« گپ را که فهمیدی دوباره سوال نکن.خانواده اش را فرار داده است.»
ترس و دلهره مثل یک پوشش سنگین، یغما را در خود می پیچاند.
این بار که وارد اتاق می شود، مونسه در کنار شیخ با رنگ پریده دراز افتاده، دست شیخ مثل یک مار پشم آلود، دور گردنش حلقه شده است. یغما سرفه یی می کند :« برادر اگر خواب تان گرفته که بسترتان را هموار کنم؟»
مونسه رنگ به چهره ندارد.از آمدن یغما دل یافته، دست شیخ را آهسته از گردن خود دور می کند و هراسان می رود کنار یغما می ایستد، رنگش سپید پریده،صدایش لرزان است:« مادر می ترسم.»
یغما هم رنگ بر چهره ندارد اما خود را استوار جلوه می دهد:« نترس ،زود باش که برای محافظین ببریم.»
مونسه میان کاسه ها میوه می ریزد، دست هایش می لرزند . یغما می گوید:« وارخطا نباش که همه را به کشتن می دهی. که بردی بگو شیخ روان کرده، نذر است .»
مونسه کاسه هارا برمی دارد و می رود اما از نیمۀ راه برمی گردد .دستهایش می لرزند:« می ترسم مادر .»
یغما از دنبالش است. تا پشت دروازه همراهیش می کند. حلق و دهن هردو به خشکی نشسته است . دروازه را مونسه باز می کند. محافظین در دو سوی دروازه ایستاده با هم گپ می زنند. مونسه سر را از دروازه اندکی بیرون می کند :« فارسی می فهمید؟»
یکی که تنه یی به استواری ابوالهول دارد، با صدایی بم می گوید« :کم کم.»:
«شیخ صاحب برای تان میوه روان کرده، نذراست. »
محافظین کاسه ها را می گیرند. مونسه در چوکات دروازه ایستاده با اضطراب دو سوی کوچه را نگاه می کند . ابوالهول کمی یکبغله ایستاده است، هر باری که قاشق را به دهن می برد از زیر چشم نگاهی هم به مونسه می کند؛ مثل یک دیو که به پری اسیری نگاه کند هوا تاریک است و رنگ پریدۀ مونسه را نمی بیند. میوه را شتابزده می خورند و کاسه ها را می دهند. مونسه دروازه را می بندد و نیمه جان در کنار یغما به مهمانخانه برمی گردد.
یغما به استاد تیلفون می زند:«خوردند.»
« دروازه را باز بگذارید . دو نفر می آیند .کار تمام است، باید حرکت کنند .تو یک بار زنگ بزن، ببین که کوهی کجاست.»
یغما با انگشتان لرزانش به کوهی زنگ میزند. صدای کوهی را می شنود، می گوید:« چی کردی آقا کوهی، بچه هایت را بردی؟»
کوهی می گوید:« اگر تو به جای من می بودی و این کار را نمی کردی یقیناً که از عقل بیگانه بودی. به استاد بگو که اگر یک موی از سر کسی کم شد صدایم را از رادیوی بی بی سی می شنوی. بگو شیخ را از توطئۀ تان خبر می سازم. جریان توطئه را در یک نوار ضبط کرده ام که اگر به من آسیبی رسید، تمام رادیوهای جهان پخشش می کنند.»
« آقا کوهی به من رحم کن. اگر چیزی بگویی اولین قربانی من استم. من، یغما»
« تا خطا از طرف آن ها نباشد، قول می دهم که چیزی نگویم. اگر بر قول و قرار خود ایستاد بودند، من پس می آیم.»
« می گویم، برای شان، می گویم، مطمین باش که هیچ چیزی نمی شود.»
مکالمه قطع می شود.یغما با مونسه به حویلی می برآید.
فضا تاریک است. از گنبد تیره رنگ شب، دودۀ هراس می ریزد. سکوت بر همه جا غلبه کرده، تنها صدایی که به گوش شان می رسد، صدای دل های تپان شان است.یغما باز به استاد زنگ می زند:« خانواده اش را به آن سوی دریا برده. می گفت که این دو خانواده هم باید سالم به نزدش برسند. در غیر آن با رادیوها مصاحبه می کند.»
« یعنی همکاریش را قطع کرده؟»
« من نمی دانم اما شاید بیاید، می گفت، ناچار شدم که خانواده ام را ببرم چون وقتی زنم خبر می شد که این دو خانواده رفته اند، وحشت می کرد، دیوانه می شد، مرا به کارم نمی گذاشت.»
« اطمینانش بده، بگو ما هنوز همکار استیم. این ها که رسیدند خودت پس بیا. »
« می گویم»
استاد رابطه را زود قطع می کند، به کسی زنگ می زند:« برنامه عوض شد. این ها باید صحیح و سالم تسلیم داده شوند. به من اطمینان بده. می فهمیدم که این آدم یک روز ما را غافل می سازد. کله اش بسیار کار می کرد. حالا او بر ما حاکم است.»
« چی شده؟»
« تهدید کرده که این ها باید سالم برسند در غیر آن با رادیوها مصاحبه می کند… چقدر پول داری؟»
« همان پول یمنی پیشم هست.»
« نیمش را به این دو خانواده بده. همه باید به آرامی و سالم تسلیم داده شوند.»
مکالمه را که قطع می کنند استاد به یغما اطلاع می دهد که پول کافی در اختیارشان قرار می گیرد.
پاهای یغما می لرزند.ترس مثل کودکی آدمخوار، در دلش دم به دم بزرگ و بزرگترمی شود. جا به جا زیر تاریکی درخت می نشیند، به مونسه می گوید :« برو دروازه را باز بمان» .
اما مونسه فکر می کند که به مجرد باز کردن دروازه، دستی از یخنش محکم می گیرد. خود را به یغما می چسپاند:« می ترسم مادر»
یغما به چار طرف حویلی می بیند.سایه های درختان، خوفناک شده اند. بر خود نهیب می زند.«پیش از مردن چرا کفن پاره می کنم.».
می رود، زنجیر دروازه را باز می گذارد و برمی گردد. هردو در تاریکی، زیر درختی چشم به دروازه، منتظر نشسته اند.
در انتظار تلخ آن ها، صدای بازشدن دروازه برمی خیزد. دو نفرِ تازه دم، محافظین خوابیده را کشان کشان به داخل حویلی می آورند. در روشنی چراغ برق دهلیزکه به حویلی ریخته، خواب برده ها مثل دو نعش بی جان وحشت ناک به نظر می رسند یکی از ادم ها می گوید:«عجله کنید» .
یغما مطمین شده که به خانواده های فراریان پول کافی می رسد. دستش را که به جیب برده پس بیرون می کشد. در آن دم خانوادۀ سید را پیش چشم دارد. مونسه را بر سینه می فشارد:« برو خدا پشت و پناهت.چشم هایت را از یاد نمی برم. مرا ببخش اگر در حقت دشمنی کرده باشم. »
ولی مونسه همچنان ایستاده و آشکارا می لرزد. یغما دستش را می گیرد و تا پشت دروازه همراهش می رود. مونسه همین که قدم به کوچه می گذارد دوباره خیز می زند، بر می گردد به داخل حویلی «می ترسم » اما یغما به بیرون تیله اش می کند: « برو ، به خاطر خدا برو! برو خدا پشت و پناهت باشد، از یادم نمی روی گلاب خوشبوی مادر »
و دروازه را از دنبالش می بندد.
شیخ مثل منبع یک وحشت، دراز خوابیده و با هر نفسی که می کشد، هراس در فضای اتاق متراکم تر می شود. یغما به سینه اش می بیند که آرام آرام تا و بالا می رود. از خاطرش می گذرد که اگر به خواب نرفته باشد و یک بار برخیزد و بگوید، من همه چیز را دیدم».
دلش می لرزد، به استاد زنگ می زند:« رفتند… مگر من می ترسم .اگر حادثه یی برای شان پیش بیاید.»..
« اگر ترسیدی به کشتن می رویم .به من اطمینان دادند که همه کارها مطابق برنامه پیش رفته است.آرام بخواب و دیگر تیلفون نکن.»
یغما به گیلاس دستش نگاه می کند:” اگر هیچ خوابم نبرد؟”. یک قطرۀ دیگر هم میان گیلاس می چکاند. به آب درونش خیره می ماند .گیلاس هنوز هم به نظرش کم توام می رسد” اگر خوابم نبرد” قطرۀ دیگری می چکاند و با کراهت می نوشد. دلش می خواهد بالا بیاید. خود را محکم می گیرد و در گوشه یی بی نظم دراز می افتد؛ گوشش به بیرون است.
رخدادها را از برابر چشم خیال خود عبور می دهد … چشم هایش بسته می شوند ولی حالا از خوابیدن هم می ترسد…خود را استوار می گیرد، باز به رخدادها فکر می کند. به آخرین بخش سناریو که می رسد دلش به شدت تکان می خورد. خلاف هدایت استاد که گفته است دروازه را از دنبال مونسه نبندد، دروازه را بسته است. پلک هایش سنگینی می کنند. باید دروازه را باز بگذارد. سرش را از زمین بلند می کند اما دیگر خیلی تنبل شده. اتاق دور سرش می چرخد و می چرخد و از شانه به نرمی بر زمین می افتد .
بلال از موتر پیاده می شود، سری به محافظین اطراف خانۀ شیخ می زند قدم زنان سوی خانۀ گدامدار به راه می افتد. دم دروازۀ گدامدار، کسی دیده نمی شود، تعجب می کند و از سر شانه سوی محافظش می بیند:
« چشم من نمی بیند یا اصلاٌ کسی دم دروازۀ گدامدار نیست ؟»
محافظ می گوید :« نی صاحب شما درست می بینید، کسی دیده نمی شود. »
گام های بلال تند ترمی شوند. می آید، دروازه را تیله می کند، بسته است .کمی آرام می شود. در قرارگاه به معاون خود زنگ می زند:«محافظین دروازۀ گدامدار کجاستند؟ .»
معاونش سراسیمه می شود :« نیستند؟»
بلال،چیغ می کشد: دیوث! از من میپرسی؟!»
بلال وقتی به استاد زنگ می زند، دستش می لرزد. از حادثه خبر می دهد.
دقایقی پستر صدای نزدیک شدن موترهای مسؤولین امنیتی از اطراف محل به گوش می رسد . دورا دور سه خانۀ بهم چسپیده را مسوولین و تفنگداران از خواب پریده، حلقه می کنند. استاد و برهان از میان جمعیت می گذرند.استاد دروازه را تیله می کند، اما بسته است.به بلال می گوید: تک تک زدی ؟»
« نی، گفتم شیخ صاحب از خواب بیدار نشود.».
« تک تک بزن» .
بلال کوبۀ دروازه را به صدا درمی آورد .چشم های نگران همه به دروازه میخکوب شده اند.دست های بلال می لرزند .بار دیگر بلند تر تک تک می زند اما جز سکوت شب، صدایی به گوش نمی رسد.استاد به دیوار بلند و به جمعیتی که چشم به دهنش دوخته نگاه می کند: «زینه بیارید.»
تا زینه می آورند، استاد فرورفته درهاله یی از اضطراب، به عاقبت نامعلوم کار خود می اندیشید” اگر شیخ کشته شده باشد؟”
دونفر زینۀ درازی را برشانه گرفته و می دوند. زینه را به دیوار تکیه می دهند .کسی از بالای دیوار به حویلی پایان می شود .صدای شرنگ زنجیر دروازه برمی خیزد .استاد با حلق و دهن خشک قدم به حویلی می گذارد .بلال از دنبالش روان است و دیگران از دنبال بلال.
همین که چشم شان بر دو محافظ بیهوش در پشت دروازۀ خانه می افتد، سراسیمه سوی مهمانخانه می دوند. چراغ خانه هنوز می سوزد. یغما دم دروازه و شیخ بر توشکی دراز افتاده اند. استاد نفس محبوس سینه را رها می کند.آرام می شود و در کنار شیخ زانو می زند. نبضش را می گیرد. برهان در سوی دیگر شیخ می نشیند و با اضطراب به استاد چشم می دوزد. کسی قطیفۀ سرشانۀ خود را بر سر یغما می کشد. ابوتراب مسؤول امور جنایی خریطۀ پلاستیکی در دست گوشه و کنار اتاق را می پالد .
***
عرب های خشمگین، نرم باد گوارای صبح را در کوچه ها حس نمی کنند.غرق در عرق، به هر سو شتابان اند. هر کدام بهانه می پالد که دل پُر خود را بر کسی خالی کند اما مردم در خانه ها پنهان شده دروازه ها را بسته اند. در صحن حویلی آمریت تحقیق، بیست سی تا مرد و زن و نیمچه جوانان بیخبر از دنیا را آورده، در اتاقی انبار کرده اند.
آمر تحقیق، عاصم قندهاری است؛ یک عرب چهلتاربند عصبی که چون سال هایی را در قندهار سپری کرده، مردم، قندهاری صدایش می کنند. بسیاری از عرب ها خوش دارند که نام خود را با محلات پر حادثۀ جهاد، پیوند بزنند؛ او هم حالا قندهاری شده است. هنر چشمگیرش گرفتن اعتراف از متهمان است. اگر یک بار پوستینش را چپه بپوشد و بگوید که «می گیرم» دیگر از سنگ بیزبان هم اعتراف می گیرد.
. در آن صبح پرماجرا، باز پوستینش را چپه پوشیده .میان انبوه متهمین افتاده است، نه زن دیده و نه کودک؛ مشت ولگد پرانده و بعد عزیزه عمۀ نیمه دیوانۀ مونسه را به اتاق خود آورده ازش تحقیق می کند. پرسش های ابتداییش که نتیجه نداده، خسته و دلتنگ به « جمل » می گوید:«صدا کن صوفی را ».
جمل سر را از چوکات دروازه بیرون می کند و صوفی را صدا می زند. جمل یک عرب قد بلند است که لب پایینش مثل لب یک شتر بر زنخش فرود آمده است. به خاطر همین قیافۀ شترمانند، « جمل » صدایش می کنند.
عزیزه میان چادری خود پیچ خورده و با پشت دست، خون گوشۀ لبش را پاک می کند. موهای عرقکردۀ سرش بر پیشانی و دور گردنش چسپیده است. عاصم از چارپایی بلند می شود. دست زیر دامن می برد، چقوری ناف خود را می کاود، کلولۀ پشم و پنبه اش را میان اتاق رها می کند.، چرتی به عزیزه خیره می ماند.از خاطرش می گذرد، “اگر از این زن گپ کشیدم، باز نر می دانم شمس بلال را که بر سر من امر و نهی کند “
سرش را از ارسی بیرون می کند. ارسی به تازه گی در دیوار اتاق دهن گشوده است؛ چوکاتش هنوز بوی خوش چوب نوتراش میدهد. صوفی وارد اتاق می شود. عاصم با همان زبان شکستۀ پارسی می گوید:«یک چلم و لاکن تلخ.»
صوفی مسلم بعد از بالا گرفتن اختلاف میان رییس پولیس مذهبی و ملا رزاق، از مسؤولیت زندانبانی سبکدوش شده آمده است پیش یار قدیمش همین عاصم قندهاری و برایش چلم های چرس و تنباکو پر می کند. چسپیده به دیوار دامن را بر زانوهای ایستاده اش می کشد و مشغول کفمال کردن تنباکو می شود. چشم عاصم به عزیزه است. عزیزه از ترس می لرزد.عاصم می گوید:« ما می فهمم برای تو گناه نیست. تو باید برای ما کمک می کنی.. یک سیلی که من زدم، نفهمیده ام. تو بگو که کجا رفتند، کمک کی برای فرار کرده است ؟
عزیزه لب ها را می گزد،به گریه می افتد :« دستم را بر سر قرآن می مانم که من از هیچ چیز خبرندارم.از هیچ چیز. »
عاصم از بینی زهرخند می زند:
ــ هوم! زن، زن، ناقص العقل.همین یک گپ تو گفته نمی توانی؟!
صوفی چلم را پُر کرده است.پیش پای عاصم می نشیند و برایش گوگرد می زند. عاصم خم می شود ،دهن بر نی چلم می گذارد. کومه های بی گوشتش از دو سو میان دهنش فرو می روند. از عمق سینه چند سرفه می کند، برمی خیزد،کثافات سینه را از ارسی به بیرون تف می کند، برمی گردد اما دیگر بر چوکی نمی نشیند. سر راخم می اندازد و شمرده شمرده می گوید:« آدم که عاقل است از برادر خود بسیار راز ها می فهمد.تو که خواهرخوانده برای بی بی حاجی می باشی برای من هم می باشی.اگر که دشمن های شیخ صاحب را پیدا می کنی، دامن از طلا پر می کنم . طلا ما زیاد داریم. پول می دهیم، پیسه می دهیم خواهر جان.»
عزیزه غم وغصه را کم ندیده است اما گاهی که از شدت غم و غصه گریبان خود را دریده و چیغ کشیده، سبک شده است ولی حالا مجال گریبان دریدن و فریاد کشیدن ندارد. دلتنگ است:« ببین برادرجان، دلم به ترکیدن رسیده.مرا دین به دنیا برادرم باشی. من هم به قرآن به خدا، به خانۀ خدا قسم می خورم که از هیچ چیز خبرندارم. پاهایت را ماچ می کنم، گپم را باور کن ».
عاصم چهره را میان دست ها پنهان می کند، با خود به مصلحت می نشیند” شاید به راستی خبر نباشد. اگر خبر می بود او هم باید همراه شان می رفت ..اگر خبر می داشت جرأت نمی کرد که بماند. می رفت همراه شان. یک خانواده بودند. خواهرش را برای من رها نمی کرد». باز می گوید،” شاید خبر بوده باشد مگر زن ها با هم جور نیامده باشند”
عاصم با زن ها خوب نیست چون زن ها تعویذ می گیرند، جادو می کنند و شیشک ها هم در قیافۀ همین زنها ظاهر می شوند… با دقت به چشم های عزیزه نگاه می کند:« زن برادر تو خوبش زن بود؟»
«ها خوب بود. نماز خوان بود. راکت مجاهدین کشتیش.»
« برادر تو چند دانه زن می کند ؟
عزیزه بی گپ نگاهش می کند.گپش را نفهمیده است. عاصم
صدایی از ارسی برمی خیزد:« همه منتظر تو استند، مگر ترا ایستاده پای خواب برده است»
شمس بلال است که کله را از ارسی پیش آورده، حریف قدیم خود را نیش می زند.عاصم دست ها را به نشانۀ تندی بالا می اندازد، سرش هم بالا خیز می زند:« چی قالمقال داری تو؟! خواب نیستم من، مثل پلنگ ایستاده استم، تحقیق می کنم.»
« گفتم اگر زورت نمی رسد که به کس دیگری وظیفه بدهم. رویت را با آب سرد بشوی که خوابت بپرد.اُستاد منتظر است.»
و از پشت ارسی دور می شود.
عاصم بر چارپایی می نشیند. تلخی گپ های شمس بلال بر پیشانیش خط انداخته است. سوی عزیزه می بیند اما می کوشد وانمود کند که به گپ های بلال وقعی نگذاشته و هیچ عصبی نشده است: :
« تو خواهر استی برای گدامدار،تو خبر چطور نداری که کجا می روند؟!»
عزیزه به گریه می افتد :« چطور بگویم برادر جان که با ور کنی؟»
گپهای شمس بلال، در کلۀ عاصم تکرار می شوند. ناگهان از جا برمی خیزد، با دوسه گام فراخ در برابر عزیزه قرار می گیرد:« اگر که نمی گویی باز از من بسیار قهر می اید.»
رنگ از روی عزیزه می پرد:«آنها هیچ گپ شان را به من نمی گفتند.می فهمیدند که گپ در دل من طاقت نمی کند.بر من اعتبار نمی کردند. » .
عاصم به جمل اشاره می کند :« شویش را بیاور».
باقر را می آورند. کودک ناآرامش از بس گریسته ، بی شیمه و پرخواب در آغوشش فرو رفته، سر را برشانه اش گذاشته است
. چشم صوفی مسلم که بر باقر می افتد، می شناسدش، آن هم به خاطر تنۀ بردار و قد بلندش. چند ماه پیش، برای مهمان عراقی عاصم، از همین باقر یک باز شکاری را بسیارگران خریده است.
عاصم، سرخانۀ نیم سوختۀ چلم را گوکرد می زند. دو سه دود سینه کش و بعد به باقر می گوید : « حقیقت می گویی اگر، آزاد می کنیم .چرا دیشب در خانۀ گدامدار خواب نمی کنی؟»
« موتر تیار بود، گفتم خانۀ خود آدم از هر جای دیگر بهتر است . بچه ام ناآرام است، تابه صبح کسی را به خواب نمی ماند .زنم گفت که شب می باشیم اما من گفتم نی می رویم .اگر معاملۀ خوشی شیخ صاحب نمی بود من به خانۀ گدامدار نمی رفتم ».
« اما الحال برای بچه گریه نیست»
« صاحب ترسیده است» .
« از چی ؟»
« ازهمین لت و کوب. از چیغ و پیغ مادرش ..».
اما تلخی گپ خود را زود می گیرد :« طفل است دیگر …نمی فهمد.»
« لت و کوب شروع نیست، اگر که نمی گویی باز شروع است»
« از چیزی که خبر نباشم چی بگویم صاحب.من به خدا قسم می خورم که از هیچ چیز خبر ندارم .نه من، نه سیاه سرم. اگر خبر می بود از من پت نمیکرد. گپ در دل زنم طاقت نمی کند.»
کلۀ شمس بلال باز از ارسی پیش می آید:« چی می گوید؟ »
عاصم می گوید:« انکار… قسم می خورد که خبر ندارم.»
شمس بلال از ارسی دور می شود اما از دروازه به داخل می آید. به باقر می گوید:« این حرامی از بغل دور کن!»
« باقر کودکش را بر زمین رها می کند .کودک چنان وحشتزده چیغ می کشد انگار بر تابۀ داغی پا گذاشته باشد .دست ها را دور پاهای باقر حلقه کرده چیغ می زند. صدای بلال از میان دندان های بهم فشرده اش بیرون می شود:«این تخم سک بیرون بکش!»
صوفی مسلم برمی خیزد دست به زیر بغل های کودک می اندازد و از اتاق بیرونش می برد. چیغ های دلخراش کودک، دور و دورتر می شود.
تنۀ بردار باقر و تضرع های گریه آلودش بهم نمی سازند: « بچه ام زهره کفک می شود.به لحاظ قرآن … پرسان کنید همه مردم می فهمند که من همراه گدامدار به ماه ها رو به روی نمی شدم .به کلام خدا سایۀ مرا با تفنگ می زد؛ به خاطر یک دو بلست زمین میراثی .»..
بلال زهرخند می زند :«حالا نشان می دهیم میراث.؟
و به جمل می گوید:« میراث حضرت عمر فاروق بیار» .
جمل می رود و با دُره یی در دست برمی گردد. عاصم دُره را بر لبۀ چارپایی می گذارد:«شروع می کنم من، یا می گویی؟»
« از چیزی که خبر نباشم چی بگویم ؟به لحاظ خدا.!»
بلال آستین های پیراهن خودرا مثل هزار خانۀ گوسپند، لابه لا پیچ می دهد و بالا می برد. دست های لاغر و پرموی سیاهش،نمایانتر می شوند:« دو راه هست، فقط دو راه. حقیقت می گویی خانه می روی، یا جنازه از تو بیرون می کشند .»
« به پروردگار عالم اگر از هیچ چیز خبرباشم ».
دست بلال ناگهان بالا می رود. نخستین ضربۀ آن مارِ پیچ خوردۀ چرمی، بر فرق باقر می نشیند. بعد ضربۀ دیگر …تاهشت و نه ضربه هم، باقر فقط آخ می گوید و پیچ می خورد اما بعد رفته رفته نعره هایش به نعرۀ گاو مانند می شوند:« به لحاظ خدااا !! به لحاظ قرآآآن» …
وقتی باقر از حال می رود، عاصم هم دم می گیرد. لحظاتی پستر به جمل اشاره می کند: « این فاحشه بر چارپایی بسته کن »
باقر به حال آمده، چیغ می کشد:« به لحاظ قرآن،! برادر مسلمانت استم، او از هیچ چیز خبر ندارد .از هیچ چیز» .
عزیزۀ نیمه برهنه را چارپلاق بر چارپایی می بندد. عاصم فقط نگاه می کند. .بلال می گوید:« می گویی یا جمل بالا می کنم بر زن تو؟»
« او بندۀ مسلمان خدا ! خبر که نباشم چی بگویم… خود را به جای من…»..
اما پوزۀ بوت سنگین بلال بقیۀ گپ را پس به دهنش فرو می برد.
باقر چیغ می کشد.
« زنم را ییله کنید. می گویم .از برای خدا یله اش کنید.»
آوازش به صدای یک پیرمرد بی دندان مانند شده است .همراه با لخته های خون چند دندان جلویش را هم بر زمین تُف کرده است
صوفی کودک را در اتاقی خوابانده است و خودش دوباره به کفشکن آمده در گوشه یی چرت می زند.هرچند گوش هایش را با دست محکم می گیرد که صدای عزیزه را نشنود اما صدا با خیره سری از درز انگشتانش عبور می کند .صوفی بی طاقت می شود .آهسته برمی خیزد، به دم دروازه می آید. سرش رابه داخل اتاق پیش می کند. از دیدن تن نیمه برهنۀ عزیزه خود را پس می کشد .پیشانیش پرچین می شود،«خالق تعالی خرابت کند،چرا نمی گویی؟ بگو، گپ بزن،خود را از غم خلاص کن !»
بلال صدا می کند:«صوفی یک چلم!»
صوفی مسلم باز بر دو پا نشسته میان کف دستش تنباکو ریخته کفمالش می کند. از زیر چشم به عزیزه نگاه می کند. عزیزه رویش را از شرم سوی دیوار دور داده است .بلال رو سوی باقر می گوید:« خوب شروع کن»
باقر زبان می گشاید :« رفتند، خانوادۀ گدامدار و حاجی عمر با هم یکجا رفتند »
بلال سوی عاصم زهرخند می زند و باز می گوید:« چطور رفت؟ کی رهنمایی می کند؟ کجا رفت؟»
« یوسف، بچۀ حاجی عمر فرارشان داد.»
« چرا؟»
« یوسف با مونسه جور بود» .
دست و پای بلال به نرمی از حلقه های زنجیر دلتنگی رها می شوند. سر کلافه را یافته است لابد به نتایجی می رسد. دستش به جیب می رود، دستگاه کوچک ضبط صوت را بیرون می آورد، روشنش می کند، می گوید: « اگر مونسه با بچۀ حاجی عمر جور است چرا با شیخ نامزدی می کند؟»
« به پول و پیشۀ شیخ صاحب چشم دوخته بود».
« محافظین بیهوش کی می کند؟»
«کدام محافظین ؟ »
« محافظین دروازۀ گدامدار.».
ـ« یوسف» .
« چی وقت تصمیم فرار می گیرند ؟»
« از یک هفته پیش ».
« تو کدام وقت از پروگرام خبر می شوی؟»
سر باقر فرو می افتد، خاموش می ماند.
«بگو، چُپ نمی شوی.»
« من خبر ندارم .به کلام خدا خبر ندارم»
عاصم را خنده می گیرد.چشم های بلال تنگ می شوند، زهرخند می زند:« شیطان در پوست تو باز می رود، هه؟!»
گردن باقر مثل این که شکسته باشد، روی شانۀ راستش می خمد، به تضرع می افتد: «زیاد تر از این خبر ندارم به آیات قرآن قسم می خورم.».
اما بلال مطمین شده است که باقر از همه گپ ها آگاه است.رگ خوابش را هم یافته است.به صوفی می گوید:« یک چلم !»
صوفی کنار چلم می نشیند، در کف دستش تنباکو می ریزد. و به دهن خون آلود باقر نگاه می کند.با صدای باریکش سرزنشبار میگوید :»«دهن باز کن، گپ بزن بچۀ شغال! خود را به کشتن نده.»
مقدسات از دهن باقر، جوره یی فوران می زنند: « به خدا به قرآن خبر ندارم …به رسول به کتاب.».
بلال بالای سرعزیزه می رود ، رویش سوی باقر است. «اگرکه تو نمی گویی، این شتر بر زنت بالا می کنیم»
گلوی عزیزه آماس کرده، صدایش نشسته ،غور و درشت است :« به لحاظ خدا!! به لحاط قرآن !!»
باقر مشتش را پس می برد و بر فرق خود می کوبد :« خبر ندارد او نا مسلمان! ..».
لگد سنگین بلال بر گرده اش می نشیند.صدای« واخ!» مثل گلولۀ توپ، از گلوی باقر بیرون می پرد.بلال بر جمل صدا می زند :« بکش ایزار این ماچه خر!»
چیغ عزیزه مثل یک تیغ بران، پرده های دل و گوش عاصم را می درد، بی طاقتش می سازد، با لحنی گرفته و خشم آلود می گوید:« وای! وای! تو چی می کنی بلال؟! در شریعت بی ناموسی نیست! »
الاشه های صوفی مسلم هم از خشم تا و بالا می روند. چیزی زیر لب می گوید.
بلال که در عین امیدواری ناگهان از اعتراف باقر نا امید شده است، یک لگد محکم بر کمر باقر حواله می کند، بر عاصم و صوفی چیغ می کشد:« پدر لعنت ها ،از اتاق بیرون شوین!»
رنگ تیرۀ عاصم تیره تر می شود، کمرتفنگش را میان پنجه های استخوانی دستش می فشارد و از اتاق بیرون می رود…
صدای چیغ و فریاد عزیزه بار دیگر به دهلیز سر ریزه می کند.
آفتابِ داغ به وسط آسمان رسیده و جالی یک غبار دلگیر خاکستری رنگ، فضا را فرا گرفته است.
محافظین حرمسرای شیخ، در چرت های دل آزارشان فرو رفته اند که صدای ناگهانی رگبار گلوله ها، تکان شان می دهد. هنوز خوب به خود برنگشته اند که غرش یک انفجار بسیار وحشتناک برمی خیزد.همه از جا بلند می شوند.گرد و خاک غلیظی در هوا تنوره می کشد. یکی از محافظین دستش را سایه بان پیشانی می سازد،می گوید:« تعمیر امنیت است. ». بعد سکوت سنگینی بر فضا چیره می شود.
O ***
چاشتِ روزِ دومِ حادثه است. شیخ دو سه بار چشم ها را گشوده و دوباره بسته است اما این بار جمعیت نشسته در اتاق را از نظر می گذراند. چهره ها به چشمش غبارآلود می آیند. بر خاطرش یک سوال نقش بسته است:” کجاستم؟”
به سقف، به دیوارها و به دو سوی خود نگاه می کند و باز چشم هایش بسته می شوند. استاد کنار گوشش خم شده است:« شیخ صاحب، برادران به دیدن تان آمده اند.»
شیخ به آهسته گی چشم باز می کند.یک کسی به رویش لبخند می زند.به چهره اش خیره می شود؛ استاد است و می گوید:« بیدار شدید؟ خوب طولانی خواب کردید.»
شیخ بار دیگر به دور و برش نگاه می کند:«کجاستم؟»
« در اتاق خواب تان. آرام باشید. راحت بخوابید»
پردۀ نازک ارسی را یگان بار تفباد چاشت، شورک می دهد.یکی از دو طبیب بکسش را می بندد و به استاد می گوید:« فشار خوب است. یکی دو گیلاس شربت یا آب ضرور است. چند ساعتی بهتر است که بخوابد. من بروم که از بی بی حاجی خبر بگیرم.»
به طبیبی که بالای سر شیخ ایستاده است می گوید: «من زود بر می گردم. حتماً باید آب بنوشد.»
استاد سوی جمعیت خاموش، می بیند :« شیخ را تنها می گذاریم که کمی استراحت کنند. تشکر از همه برادران که همدردی کردند.شما با خاطر آرام به کارهای تان برسید. الله تعالی خیر پیش می آورد. شما هم خیر ببینید.»
جمعیت با دعای سلامتی شیخ، اتاق را ترک می گوید . استاد از دنبال شان است. آن ها که از زینه پایین می شوند، استاد تیلفونش را روشن می کند، به ابوتراب زنگ می زند:«تنها ستی ؟»
« برادر برهان هم این جاست.»
« به کدام نتیجۀ روشن رسیدی؟»
او که مکث می کند، استاد می گوید:« به گمانم که چیز نوی دستگیرت شده؟»
« صاحب، هر قدر که پیش می رویم، قضیه غامضتر می شود. عقل من دیگر کار نمی کند. گپ های عجیبی می تواند و جود داشته باشد.»
گوش استاد جرنگ صدا می کند. ابوتراب می گوید:« بهتر است که یک بار پیش تان بیاییم؟»
« من در حرمسرا هستم. تا یک ساعت دیگر به خانه می روم. همان جا می بینیم. به خانۀ من بیا.»
به اتاق برمی گردد و به یکی از طبیبان می گوید:« تو همین جا پیش شیخ صاحب می باشی، من یک بار خبر بی بی حاجی را می گیرم.»
و همراه با طبیب دیگر، از اتاق بیرون می شود.
به حویلی که می برآیند، استاد می گوید:« وضع شیخ صاحب رو به بهبود است ان شاالله، نی؟.»
«به فضل خداوند خطر گذشته است.»
استاد از حال یغما می پرسد.طبیب می گوید:« در اول فشارش بسیار پایین بود اما که می آمدم کمی بالا رفته بود. امید به خداوند داریم، بیدار می شود ان شا الله.»
چند عرب تفنگدار از زیر سایۀ دیوار، وارخطا سوی شان می دوند. قوماندان شان بیشتر سراسیمه است:« صاحب چطور است؟»
استاد رو سوی جمعیت می کند:
« به فضل خداوند خوب است. به همۀ تان سلام گفت. دشمن را می بینید که چقدر بیدار است. شما بیدارتر از دشمن باشید. برای صحت و عمر دراز شیخ دعا کنید.»
در دو سوی یغما، زن ها حلقه زده اند که با ورود استاد و طبیب، چادرها را بر سر می کشند. استاد می گوید:« شما یک طرف شوید. »
یغما را بر توشکی روی فرش خوابانده اند. استاد در یک سویش می نشیند و طبیب در طرف دیگرش. یغما آرام آرام نفس می کشد نگاه استاد به لب های خشکش گره می خورد، باز به خریطۀ سیروم نگاه می کند، در دل می گوید،« اگر دیگر بیدار نشود…».
طبیب، آلۀ فشارسنجش را از بکس بیرون می کشد. دست می برد که آستین یغما را بالا کند، استاد به پشت سر نگاه می کند. زن ها کنارهم، پشت به دیوار قطار ایستاده اند. استاد با زنش خدیجه چشم به چشم می شود:
«بیا، کمک کن.»
طبیب زود دستش را پس می کشد. خدیجه آستین یغما را بالا می زند و آله را به بازویش می بندد . چشم نامحرم طبیب حالا فقط به عقربۀ آله مانده است.
فشار دیده شده، طبیب گوشکی را به گردن می آویزد:« خوب است، بالاتر آمده به هفتاد رسیده است. نبضش هم بهتر می شود. »
استاد دیوانۀ خواب است. سرش گاز می خورد اما دلش از اضطراب می تپد، همه هوشش پیش گپ های ابوتراب است. طبیب می گوید« چی هدایت است، این جا باشم یا بروم به حرمسرا؟ »
ـ خودت چی می گویی؟ »
« شیخ صاحب بیدار شده است. سرگیچه و دلبدیش زیاد نشود.شما این جا استید، اگر اجازه باشد من بروم؟ بکسم را برایتان می مانم »
« بکست را ببر، ضرورت نیست، همه چیر هست. از حال شیخ صاحب به من زود زود خبر بده.»
طبیب بکسش را می گیرد و از اتاق بیرون می شود.
استاد نیم نگاهی سوی زن ها می کند:« خیر ببینید. شما هم بروید که خسته معلوم می شوید. ان شا الله بی بی حاجی بیدار می شود. برایش دعا کنید.»
زن ها هر قدر از اتاق دورتر می شوند، صدای گریۀ شان بلندتر می شود. استاد با قهر از دنبال شان صدا می کند:« از پیش مریض که می روید گریه نکنید. شگون نیک ندارد.»
خدیجه تا دروازۀ دهلیز از دنبال شان می رود و زود برمی گردد به اتاق . استاد به دیوار تکیه می زند:« زن ها چی می گفتند ؟»
« می گفتند که دیروز در تعمیر امنیت جنگ شده. سه نفر افغان بیست نفر عرب را کشته اند »
« بد می کنند، غلط می گویند. از شش یا هفت نفر زیادتر نبودند»
خسته و در حال پینکی رفتن است.خدیجه بالشتی را روی توشک می گذارد:« بیا سرت را بمان، یک چشم خواب کن که رگ های سرت می ترکند.»
«خیر اگر زن ها آمدند بگو یغما را آرام بمانند که بخوابد. یک کسی می آید. مرا اگر خواب برده بود بیدارم کن.»
سر را می گذارد و در دم به خواب می رود..
کسی از دوردست ها به نام صدایش می کند:”استاد!… استاد!”
استاد صدا را می شنود، ولی از بس بیدار خواب است در همان خواب به خود تلقین می کند که صدا را در خواب می بیند اما صدا از نزدیگ گوشش بر می خیزد:« استاد!»
استاد وارخطا سر برمی دارد، ابوتراب کارشناس جنایی و برهان در کنارش نشسته اند. استاد می نشیند. به ساعت خود می بیند، بیشتر از نیم ساعت خوابیده است. دست می برد به تیلفونش و به طبیب زنگ می زند: «چطور است فشارش؟»
« فشار و نبضش خوب بود. خوابیده است.»
« من این جا با کسی گپ می زنم، که خلاص شدم می آیم.»
سوی ابوتراب می بیند:« به چی نتیجه رسیدی؟»
« صاحب، قضیه یک کمی پیچیده است. »
« زودتر بگو که من رفتنی استم.»
« صاحب ما و شما دیدیم که دروازۀ خانۀ گدامدار از داخل بسته بود. به داخل که رفتیم غیر از شیخ صاحب و بی بی حاجی دو نفر محافظ هم بی هوش بودند. گمان من این بود که که کدام کسی در خانه بوده که بعد از بی هوش کردن شیخ صاحب و بی بی حاجی، از بالای دیوار به خانۀ حاجی عمر پایین شده و از آن جا فرار کرده است. من و برادر برهان رفتیم و هردو خانه را پالیدیم اما در هردو خانه زینه نیافتیم.»
استاد پیشانی را می مالد، گیچ و خسته است، می گوید:« چرا باید از دیوار به خانۀ حاجی عمر پایین شده باشد؟ می توانست که از دروازۀ خانۀ گدامدار بیرون شود.»
« بلی می توانست اما از دروازه بیرون نشده است چون ما دیدیم که دروازه از داخل بسته بود. یعنی اگر آن شخص از دروازه رفته باشد، دروازه را کی از دنبالش بسته است؟ شیخ و بی بی حاجی و آن دونفر محافظ که بی هوش بودند. باز به این نتیجه رسیدیم که اگر زینه نیست حتماً کسی از خانۀ حاجی عمر ریسمان انداخته و این شخص را از بالای دیوار به خانۀ حاجی عمر پایین کرده است. من و برهان روی همین احتمال زیاد تکیه کردیم اما صبح که در روشنی دیدیم هیچ جای دیوار این احتمال را تأیید نمی کرد. هیچ اثری از خراشیده گی بر دیوار وجود نداشت.»
استاد پرسش آمیز نگاهش می کند:« از ریسمان چی اثری بر دیوار مانده می تواند؟»
« صاحب دیوار کاه گلی و پشت ماهی است. اگر یک آدم را با وزن هفتاد یا هشتاد کیلوگرام، با یک ریسمان از بالای یک دیوار کاه گلی پوده و فرسوده پایین کنیم دیوار بسیار هم پوده است، خراشیده می شود. مگر ما با تمام دقت، از هردو طرف، دیوار را دیدیم هیچ اثری از خراشیده گی ریسمان نیافتم.»
سوی برهان می بیند:
«خراشیده گی نداشت، نی؟»
برهان با زبان خاموش فقط سر را به تأیید می شوراند. ابوتراب می گوید:« حتی در هردو خانه چنین ریسمانی را هم نیافتم. دیوار چار متر و بیست سانتی بلندی دارد، بدون زینه یا ریسمان، امکان پایین و بالا شدن وجود ندارد.»
استاد، هم بی خواب است وهم سراسیمه، گپ های ابوتراب در ذهنش با هم گد می خورند:« چرا باید یک کسی پایین می شد؟»
« صاحب، هم به خاطر بستن دروازه و هم به خاطر آوردن دو محافظ بی هوش از کوچه به داخل خانه.»
استاد سرش را تکان می دهد:« من گیچ شده ام ! چند نفر آمده اند و محافظین بی هوش را به داخل برده اند و رفته اند، حالا چرا کسی باید از دیوار پایین می شد؟»
« صاحب، یک کسی که باید دروازه را از دنبالشان بسته می کرد. یکی از محافظین ابو مختار بود که یک صد و سی کیلو گرام وزن دارد. او می گوید که مونسه آمد و به ما نذر آورد و ما هم خوردیم و دیگر نفهمیده ایم. »
خواب از سر استاد پریده است. گیلاس آبی را که میان پتنوس آمادۀ نوشیدن یغما است برمی دارد و تا به آخر می نوشد. لب ها را با پشت دست پاک می کند:« گیچ بودم گیچ ترم ساختی. حالا بگو که به چی نتیجه رسیده ای؟»
« حالا دوباره برمی گردیم به خانۀ گدامدار. در خانۀ گدامدار شیخ صاحب بود و بی بی حاجی. مونسه که رفته پس یا باید شیخ صاحب دروازه را بسته باشد یا بی بی حاجی»
استاد چشم ها را تنگ می سازد:« تو چی می گویی؟! »
« بلی صاحب، من هم همین را می گویم که این ها خودشان هدف توطئه بوده اند و از سوی دیگر این ها بی هوش بوده اند، پس دروازه را کی بسته است؟.»
استاد با بی حالی سوی برهان نگاه می کند:« قضیه بسیار پیچیده است. حالا باید انتظار بکشیم که یغما بیدار شود. شاید او این معما را حل کرده بتواند».
ابوتراب بکس پیش رویش را باز می کند، دستمال گره خورده یی را ازش بیرون می کشد و پیش روی استاد می گذارد:« این را هم یافتم.
«چیست ؟»
«پول است، طلاست. دو هزار و هفتصد و بیست دالر و چار دانه انگشتر و یک گردنبند. »
استاد دستمال را می گشاید. انگشترها را تا و بالا می کند. انگشترها را دوباره میان دستمال می گذارد، می گوید:«این را مونسه از وارخطایی فراموش کرده است.»
ابوتراب می گوید:« پیچیده گی قضیه هم در این است که این دستمال در جیب بی بی حاجی بود.»
دل استاد «گروپ!»صدا می کند و چنان بلند که گمان می برد شاید صدا به گوش کارشناس هم رسیده باشد. از این کارشناس مصری ترسیده است . ترسش از این است که مباد تصویرهای رازگوی این حادثه را یکا یک در آینۀ چشم های او بخواند. سر را زود خم می اندازد و چهره را میان دست ها پنهان می کند… چند لحظه همان طور خاموش با درونش خلوت می کند. سر را که بلند می کند، می گوید:« این پول و انگشتر ها را بی بی حاجی باید برایش هدیۀ عروسی برده باشد. »
کارشناس گیلاسی آب می نوشد. لحظه یی به زمین نگاه می کند و بعد سوی استاد:« به نظر من چند احتمال می تواند وجود داشته باشد.»
« چی احتمالاتی؟»
« ببینید استاد، اگر هدیه می بود باید یک انگشتر یا دوتا می بود و آن هم در یک قوطی مخصوص زیورات برای تحفه؛ چون بی بی حاجی یک زن درسخوانده و خانه دار و با سلیقه است و باز مونسه به عقد شیخ در می آمد، به پول چی نیازی داشت؟! »
استاد می گوید:« کلۀ من کار نمی کند. یعنی تو می گویی که این پول و انگشترها را مونسه به بی بی حاجی داده باشد؟»
« نی، من به این عقیده نیستم.»
« پس کی داده باشد؟»
ابوتراب لحظه یی مکث می کند و باز می گوید:« شاید این دستمال از سوی بی بی حاجی یک رهتوشه بوده باشد. مناسبات آن ها بسیار دوستانه بود،مونسه هم در حال فرار.»
وقتی استاد می گوید،«پس چرا برایش نداده است؟» گلویش آشکارا خشکی می کند.ابوتراب می گوید:« اینش را دیگر حدس زده نمی توانم. گیچ شده ام.»
استاد بیدار شده است، می گوید:« یعنی باید به همه کس شک ببریم؟»
ابو تراب زهرخند می زند:« من در کارم هیچگاه بی دلیل بر کسی شک نمی برم . اگر پَلِ پای حادثه به خانۀ خودم برسد از تحقیق در بارۀ خود هم منصرف نمی شوم. یا باید پل را از خانۀ خود رد کنم و یا باید به جرمم اعتراف کنم. اصول کار همین طور است.»
استاد خنک می خورد، رگ های جانش می لرزند، به خود هوشدار می دهد،” اگر این تحلیل به گوش شیخ برسد؟!”:
« گپ های تو مرا گیچ ساخت. قهوه بیارم که سرهای همه به ترکیدن رسیده اند، یک بار منفجر نشویم.»
برمی خیزد، می رود به آشپزخانه. آب ترموس هنوز داغ است. میان سه گیلاس قهوه می ریزد و تیلفونش را از جیب واسکتش بیرون می آورد. سر را آهسته از دروازۀ آشپزخانه بیرون می کند. در کفشکن کسی نیست. زنگ می زند:« ابوتراب را زیر نظر داشته باش، شاید مهمان شود. حالا در خانۀ من است. تا شب خبرت می دهم.»
با سه گیلاس قهوه به اتاق برمی گردد. ابوتراب می گوید:« صاحب،خودتان آوردید؟»
« بچه ها خوابند. در این دو سه شب هیچ کدام ما و شما نخوابیده ایم. هنوز معلوم هم نیست که دیگر چقدر باید بیدارخوابی بکشیم.»
یغما هذیانی می گوید و به پهلو دور می خورد. برهان می گوید:
« ان شا الله بیدار می شود.»
استاد بند دست یغما را می گیرد، ضربان نبضش را می شمارد.
ابوتراب از بکسش بوتل کوچکی را بیرون کشیده و منتظر است. استاد دست یغما را رها می کند، می گوید:« خوبتر معلوم می شود.»
ابوتراب بوتل را سوی استاد می گیرد:« این را بخوانید استاد، دوای روسی است «کوالیفیلین». اصلاً دوای چشم است اما تأثیر قوی خواب آور هم دارد. احتمالاً کهً با همین دوا بی هوش شده باشند. من که تحقیق کردم ظاهراً تنها کسی که می توانست به این دوا دسترسی داشته باشد حیدر کوهی بود چون تنها او به روسیه رفت و آمد داشت. »
استاد بوتل را می گیرد:« من روسی خوانده نمی توانم. اما بسیاری از مردم این جا به روسیه زیاد رفت و آمد داشتند، شاید در خانۀ هرکدام شان دواهای روسی پیدا شود. یا شاید به راستی هم کار کوهی بوده باشد، الله بهتر می داند.»
ابوتراب می گوید:« تاریخ دوا نو است. در این چند ماه تنها کوهی به آن طرف رفت و آمد داشت.خانوادۀ خود را هم فرار داده. حالا اگر حدس من درست بوده باشد، باید پای او در این قضیه دخیل باشد. به این حساب مونسه هم باید به طرف روسیه رفته باشد. نمی دانم تا هنوز چی اجراآت شده است؟»
« استاد دیگر خطر را مثل اجل معلق بالای سر خود می بیند. به فکر فرو شده است. ابوتراب می گوید:« بی بی حاجی که بیدار شود شاید بر بسیاری از ابهامات روشنی بیندازد. گفتند که این حیدر کوهی تنها با بی بی حاجی در تماس می بود.؟»
رایحۀ یک رسوایی مرگبار، به مشام استاد رسیده است. ابوتراب کارشناسی خبره به نظر می رسد. به قول خودش، پل پای را آورده است تا دم دروازۀ یغما و حالا استاد باید این پل را رد کند. دست زیر الاشه به زمین خیره شده و می گوید:« این را درست گفته اند. یغما تنها کسی بود که با کوهی تماس می گرفت.چند برادری هستند که کمی زبان فارسی می فهمند مگر سواد ندارند. به بی بی حاجی وظیفه داده بودم که وقتی با کوهی گپ می زنم، ترجمانی کند. کارش را بسیار خوب پیش می بُرد. خداوند بر حالش رحم کند. غمخور خانوادۀ شیخ است. شیخ او را خواهر خوانده است. من بیشتر از بیست سال است که می شناسمش. شاگردم بود.یک پارچه هوش و نجابت است. اگر شیخ خبر شود که او تا هنوز بیدار نشده، خود را همین جا می رساند.»
ابوتراب خاموش است، استاد می گوید:«وضعیت شیخ روبه بهبود است، همراهش گپ می زنم مسؤولیت های یمنی را باید تو بر دوش بگیری. خودت می دانی که مسؤولیت های ما بیشتر می شوند.برایت یک تیم خوب کاری تشکیل بده. آدم های هوشمند و کاری را جمع کن که کار کنند. می بینی که دشمن چقدر حیله گر و غدار است.»
برهان از پشت عینک سیاهش به چهره و حرکات استاد خیره مانده است اما این توجه را استاد نمی بیند. ابوتراب می گوید:« خواهش من این است که تا بیداری بی بی حاجی از حدس و گمان من به کسی چیزی نمی گویید. فقط بین ما سه نفر بماند.»
استاد می گوید:« با همکارانت در این خصوص مشورت نکرده ای؟»
« نی استاد.با هیچ کس.ضرورتش پیش نیامد. »
« حالا باید چی کنیم؟»
«علی العجاله چیزی کرده نمی توانیم، وقتی که بی بی حاجی به هوش آمد. پیشش می آیم . شاید گپ های او مفید واقع شوند. تا حال ما به حدس و گمان تکیه داریم، البته چارۀ دیگری نیست.»
استاد به ساعت خود می بیند:
«باید خبر شیخ را بگیرم.»
به طبیب تیلفون می زند، احوال شیخ را می پرسد. طبیب می گوید:« آب نوشید و باز پس خوابید اما از درد دندان هایش شکوه داشت.
ـ از قضیه چقدر میداند؟»
« تا هنوز که چیزی نگفته است.»
« من پیش بی بی حاجی استم، می آیم »
ابوتراب می گوید:« استاد، اگر امری نباشد من می روم.»
« برو به کارهایت برس.فقط کوشش کنیم که مردم آزار نبینند. حادثۀ ادارۀ تحقیق را کی گمان برده می توانست؟! جبر و اکراه در تحقیق، همیشه نتایج مطلوب به بار نمی آورد، چون با عدل الهی مطابق نیست. مسؤولیت زنده گی مردم وظیفۀ اولی ماست. این را نباید فراموش کنیم که ما یک نظام نمونه می سازیم. عدالت عمر فاروق نصب العین ماست.»
ابوتراب می گوید:« باید تقسیم وظایف کنیم استاد، اگر من صلاحیت می داشتم، آن وظیفه را به شمس بلال نمی دادم. »
استاد سر شور می دهد:« به هر حال مردم آرامش می خواهند.»
برهان می گوید:« استاد شما یک چشم خواب بگیرید، من می روم پیش شیخ.»
استاد می گوید:« خیر ببینی، من یک چشم خواب بگیرم می آیم. »
هنگام بیرون شدن از حویلی ، برهان می گوید:« چی فکر می کنی، با اینهمه اسنادی که ارایه کردی چرا استاد به یغما هیچ گونه شکی نبرد؟»
« نمی دانم، یعنی باید شک می برد؟»
« خودت گفتی که در چنین قضایایی هیچ کس از دایرۀ شک بیرون بوده نمی تواند. تو این گپ را در تیوری قبول کرده ای اما می بینم که در عمل تجربه نمی شود. تا هنوز همه شواهد علیه یغما گواهی می دهند. مونسه را کوهی فرار داده، در این هیچ شکی نیست و یغما تنها کسی بود که از یک سو با کوهی ارتباط داشت و از سوی دیگر با استاد. گپهای عجیبی در کله ام دور می زند.»
«چی گپ هایی؟»
حالا هردو از کنار مجسمۀ چار شیر سر بریده می گذرند، برهان می گوید:« حالا گفته نمی توانم اما احتیاط کن که کله ات مثل کلۀ این مجسمه از تن جدا نشود. خود را آن چنانی که هستی نشان نده، کمی اگر نادانتر جلوه کنی، برای مصونیتت خوب است.»
ابوتراب به فکر فرو می رود و می گوید:« پس من خیلی احمقم، چرا همه شواهد جرمی را آن جا ماندم؟! اگر می گویی که بروم، بگیرم شان؟»
« بیا، این ها همه حدس و گمان است. اگر حالا بروی استاد ناراحت می شود، خود را خوب حس نخواهد کرد.»
***
چشم های شیخ که بار دیگر بسته می شوند، استاد وظیفۀ هر کسی را مشخص می سازد و اشاره می کند که بروند. برادران هم برمی خیزند و می روند.استاد رو سوی برهان می کند:« تو هم برو سرت را بمان، یک ساعت خواب کن که به کارها رسیده بتوانیم.»
برهان سر به اطاعت می شوراند:اگر ضرورت بود می خوابم. من خوابم را کرده ام، شما بروید بخوابید. »
رویکش سپید روی تخت، چملک و عرق آلود است. شیخ با چشمان بسته، با صدایی که انگار از میان چاه می برآید، آهسته می گوید :« در کنارم هستید استاد؟»
« هستم، برهان هم هست. برادران هم بودند رفتند که شما آرامتر خواب کنید. همه هستیم. »
« چی گپ شده است ؟»
« عجالتاً صحت شما مهمتر از هر چیز دیگر است. آرام باشید.»
شیخ چشم باز می کند. به طبیب و به برهان و باز به استاد می بیند.:« شما چیزی را از من پنهان می کنید. بگویید چی شده است؟ چرا بیدار نمی شوم. به من دوای خواب داده اید؟»
« چیزی را از شما پنهان نمی کنیم. حکم قضا بود، عملی شد. به رضای الله راضی استیم.»
و سوی طبیب اشاره می کند:
« تو برو در مهمانخانه آرام بخواب. دو شب بیدار خوابی کشیده ای.برو، ما هستیم.»
طبیب می رود . شیخ می گوید:« زودتر بگویید استاد! چی گپ شده؟ مونسه کجاست؟»
« هنوز معلوم نیست. »
« چی معلوم نیست؟»
استاد بر گوشۀ تخت کنارش می نشیند، شانه هایش را مالیدن می گیرد و در همان حال می گوید: « دشمن ما جنگ روانی را آغاز کرده، خوشی ها را از ما می گیرد که به زانو در بیاییم.»
شیخ با بیحالی می گوید:« دلم را تنگ می سازید استاد، چرا نمی گویید که چی شده؟ »
«علی العجاله مراسم خوشی ما را به تعویق انداخته اند. »
«کسی مرده؟ چی گپ شده؟»
« خانوادۀ گدامدار را فرار داده اند. به هر طرف خبر داده ایم، راه فرارشان را بسته ایم. امید به الله داریم که خبرهای خوش بشنویم.»
«مونسه کجاست؟»
« همه رفته اند.»
«مونسه هم رفته است؟ »
« هدف شان همین بوده، خواسته اند که بر سنگر صبر ما حمله کنند.»
سر شیخ پایین می افتد، ریشش بر تخت سینه اش می چسپد.
استاد می گوید:« مقربترین بندۀ الله، بندۀ صبور است. ایوب را به خاطر بیاوریم. او با صبر جمیل خود همه باخته های زنده گی را دوباره به دست آورد. الله با صابرین است.»
شیخ دیگر بیدار شده است:« فرارشان دادند، چرا؟ به کجا؟»
« برادران مشغول تحقیق استند.»
شیخ کف دست ها را بر دو سوی تخت تکیه می دهد، خود را بالا می کشد، کمی استوار می نشیند. لحظاتی فقط به پنجه های پای خود نگاه می کند ولی بی طاقت است، پاها را دور می دهد و از بالای تخت بر زمین می گذارد؛ قصد برخاستن دارد. برهان از شانه هایش می گیرد:« پایین می شوید؟»
شیخ بی گپ از جا برمی خیزد. دست برهان را از شانۀ خود دور می کند:«من خوب استم.»
یکی دو قدم که برمی دارد به چپ و راست کج می شود.سرش گیچ می رود، دست بردیوار، دوباره بر بستر می نشیند.استاد می گوید:« طبیب رامی خواهم .شما دراز بکشید» .
اما شیخ برمی خیزد، دست بر شانۀ استاد به تشناب می رود. برهان در کفشکن ایستاده است و به گپ های ابوتراب می اندیشد.
شیخ دو سه بار عُق می زند.موهای عرق آلود سرش، بینظم بر شانه هایش افتاده است.استاد می گوید:« یک غسل آب گرم مفید است. کمک کنم یا بیرون باشم؟»
«بیرون باشید.»
استاد در دهلیز، چشم در چشم برهان به فکرهای دل آزاری فرو می شود. شیخ که از تشناب می برآید، حالش کمی بهتر است. دست برشانۀ استاد، سوی اتاق کارش روان می شود. استاد می گوید:«از این طرف می رویم. بخوابید بهتر است.
ولی شیخ وارد اتاق کار خود می شود و بر راحتچوکی دراز می افتد. برهان و استاد مقابلش بر توشک می نشینند. شیخ قرار نمی شناسد: « خودشان فرار کرده باشند یا فرارشان دادند؟»
استاد خاموشانه بر ریش خود دست می کشد:« برادران تحقیق می کنند.»
« شما دو نفر چی می گویید؟»
برهان می گوید:« هیچ گپی را از شما پنهان نمی کنیم ولی شما زیاد خوابیده اید. کمی نان بخورید. یگان گیلاس شربت بنوشید که حال تان بهتر شود. ما باید گزارش همه رخدادها را به شما بدهیم.
شیخ باز چشم ها را می بندد. دو خط شفاف اشک از گوشه های چشمش پایین می آیند. استاد در دل می گوید،”خدایا! مرا به این گناه نگیر…من خوشی و سعادتش را می خواستم…”
. سکوت که دراز می شود، شیخ ناگهان چهره را میان دست ها پنهان می کند. همه می دانند که گریه می کند.استاد می گوید:« چشم امید برادران به سوی شماست. شما سر و مال در کف، به میدان آمده اید.ما استقامت را از شما آموختیم برادر! استوار باشید که برادران کمدل نشوند.»
نصایح استاد ادامه دارد و شیخ خاموش است اما اندرزگونه هایش بر دوش حوصلۀ شیخ سنگینی می کنند، دلتنگ می شود و می نالد:« مرا یک ساعت تنها بمانید. »
استاد و برهان سوی یکدیگر می بینند و از اتاق بیرون می شوند، می روند به اتاق خواب شیخ. استاد ناگهان به گریه می افتد. برهان می گوید:« به شیخ نصیحت کردید که صبور باشد اما شما خودتان هم گریه می کنید، این گریه برای چیست؟»
استاد چشم ها را با کف دست خشک می کند: «شهزادۀ ما خیلی دلشکسته است.»
برهان برمی خیزد، دروازۀ نیمه باز اتاق را می بندد، در کنارش می نشیند:« استوار باشید. جهان اسلام از شنیدن نام شما نیرو می گیرد ولی شما گریه می کنید.»
« کشمیری، من این بزرگمرد را هیچ گاه با چشم گریان ندیده بودم. می بینم که روانش شعله می کشد.»
« استاد او آمادۀ وقف در راه خداست. باید کمکش کنیم که هدیه اش را پیشکش کند. اگر کمکش نکنیم پیش خداوند گناهکار استیم.»
« چی کنیم برهان؟ چی کرده می توانیم؟»
« باید بیشتر از این خشمگینش بسازیم.»
استاد در چشمش خیره می ماند:« آهسته آهسته به سوی دشمنی با شیخ پیش می رویم به گمانم؟! از خشمگین شدن آیا تسکین می یابد؟»
« بلی، از خشمگین شدن تسکین می یابد. وقتی دردش از تحمل بیرون شد، به فکر تلافی می افتد. وقتی شعله های آتش برج ها را ببیند، آتش درونش فروکش می کند. انسان اگر با دلشکسته گی به درون خود فرو رفت، از خود بیرون کردنش دیگر کار آسانی نیست. شیخ اگر همگام ما نشود، ما سخت پراگنده می شویم. باز این فرصت به دست ما نمی رسد. شیخ را باید از گرداب رکود نجات ببخشیم.»
« ببین برهان، تو به کاری بسیار بزرگ چشم دوخته . به این هم فکر کرده ای که اگر کامیاب نشدیم چی خواهد شد؟»
« هیچ نمی شود، می رویم به دنبال یک هدف دیگر. این ساکن شدن ، شیخ ما را به عطالت می کشاند. باید از این دایرۀ تنگ نجاتش بدهیم.هر قدر که شیخ بی مکانتر باشد، هر قدر که بی نشانتر باشد، حضورش را بیشتر حس می کنیم.هر کسی برابر با آرزوهای خود برایش تصویر خواهد ساخت. هر جهادگرای اسلامی باید حضور روحش را در کنار خود حس کند. این حس، به ایمان برادران نیروی بیشتر می بخشد.»
استاد شکسته و چملک شده است. لحظاتی به دیوار خیره می ماند اما دلش ناآرام است، چشم از دیوار برمی گیرد:« برویم، تنها ماندنش خوب نیست.»
می روند به نزدشیخ. شیخ از جا برخاسته ،از پشت ارسی به افق نگاه می کند. استاد و برهان دم دروازه ایستاده اند. استاد می گوید:« اجازه می دهید که بیاییم یا می خوابید؟»
شیخ بی گپ از ارسی دور می شود و بر چوکی می افتد. سوی آن ها می بیند:« چرا نمی نشینید؟»
استاد و برهان رو به رویش می نشینند. شیخ حالا بیدار شده است. دست ها را زیر بغل می زند:« چی فکر می کنید، خودشان فرار کردند یا فرارشان دادند؟»
استاد خاموش می ماند. شیخ می گوید:« چرا جواب نمی دهید استاد؟»
استاد می گوید:« خداوند بر چیز عالم است. برادران تحقیق می کنند.»
این بار شیخ سوی برهان می بیند:« تو چی فکر میکنی؟»
برهان هم همان پاسخ استاد را تکرار می کند. شیخ هردو مشتش را بلند می برد و باشدت بر میز کنار دستش می کوبد:« در حد یک حدس و یک گمان هم چیزی گفته نمی توانید؟!»
برهان زانوی ایستادۀ خود را می خواباند:« فرارشان دادند. نظر من این ست که تهدید شان کرده اند.من برای فرارِ به میل و رغبت شان دلیلی نمی بینم. وصلت با شما، آن هم در اوضاع فعلی این وطن، برای یک دختر افغان چی که برای یک فرشته آسمانی هم یک آرزو و یک رویاست. تهدید شده اند. گیرم که گدامدار به میل خود رفته باشد، خانوادۀ حاجی عمر به کدام علت فرار کرده است؟ دشمن زرنگ است، نبض کار را در دست دارد. دو خانوادۀ همسایه را مجبور به فرار کردند تا هم به ما مستقیماً ضربه بزند و هم به مردم نشان بدهد که دایرۀ نارضایتی مردم وسیعتر شده می رود».
« فکر می کنید قندهار هم در این توطئه ها دست داشته باشد؟
« از هر جایی که امکان تیراندازی میسر باشد، سنگر دشمن شده می تواند.دشمن ما زرنگ است، ملا رزاق را به شهادت رسانید که قندهار را بر ما بد گمان بسازد، این حادثه را سازمان داد که ما نسبت به آنها بدگمان شویم.»
موج گریه می خواهد شیخ را بار دیگر بلرزاند اما خود را محکم می گیرد، برمی خیزد، سرش را از ارسی بیرون می کند.هرچند می کوشد که نگاهش را بر چیزی می خکوب کند، میسرش نمی شود، فقط چهرۀ مونسه است که بر هر چیزی نقش می بندد.سرخی غروب از پشت پردۀ اشک هایش، مثل تالاب خون، در افق پیش رو موج می زند. دلش می خواهد که این سرخی آماس کند، بزرگ شود، دامن خونینش را برجهان بگستراند.جهان رنگ خون و آتش بگیرد، همه چیز در خون غرق شود اما می بیند که چنان نمی شود. دلتنگ از چوکات ارسی دورمی شود، باز بر جایش می نشیند. استاد چارزانو زده است، چشمش برنقش قالین میخکوب است. شیخ می گوید :« نتیجۀ تحقیق چرا تا هنوز معلوم نیست؟»
« تحقیق خوب پیش رفته بود. خواهر و شوهرِ خواهر گدامدار را به تحقیق آورده بودند، می گویند که اعترافاتی هم کرده بودند اما یک طالب حمله کرد و نتیجۀ تحقیق گنگ ماند.»
« در حمله کسی کشته شده؟»
« از تفنگ دیگر چی انتظار می رود .»
شیخ دلتنگ است، سخنان کنده کنده ومبهم استاد را تاب نمی آورد، با عصبیت بی سابقه یی مشتش را بر میز می کوبد :
« می خواهید مرا ذره ذره آب کنید.این چگونه گزارش دادن است؟!»
استاد سر را پا یین می اندازد :
« استغفرالله، قصد آب کردن شما را ندارم.می خواهم راحت باشید. »
شیخ چیغ می کشد:« به خاطر خدا بگویید که چی شده است! از من پنهان نکنید! »
دست می اندازد، یخن پیراهن خود را تا نیمه پاره می کند:«بگویید! بگویید!»
رنگ از روی استاد پریده است، گلویش خشکی می کند:« حمله با راکت انداز بوده، هفت برادر عرب دو پاکستانی و دو طالب کشته شدند ولی حال سه زخمی بسیار وخیم نیست» .
سر شیخ فرو می افتد :« یغما هنوز چیزی نگفته است؟.»
« یغما هنوز به هوش نیامده اما امیدوار استیم که حالش خوب شود. »
« چرا بریده بریده گپ می زنید استاد؟! تا من نپرسم شما هیچ نمی گویید»
« می بینم که هر خبر ناخوش، تکان تان می دهد.از همین سبب می گویم که آگر آرام باشید و استراحت کنید، بهتر است» .
اما شیخ ناگهان چیغ می کشد:« برای من دلسوزی نکنید استاد .بهتراست بروید به کارها نظم ببخشید شاید شما هنوز نمی دانید که دیگر چی اتفاقی افتاده است»
لحن شیخ تند و زننده است. پس از یک خاموشی کوتاه استاد از جا برمی خیزد، قطیفۀ اش را بر شانه اندازد: « درست گفتید، باید بروم وبه کار ها نظم ببخشم. »
از اتاق بیرون می شود. شیخ از دنبالش صدا نمی کند، تصورش این است که شاید از نیمۀ راه برگردد ولی وقتی صدای گام هایش را از زینه ها می شنود، می فهمد که تنهایش گذاشته است .
استاد بی آن که به پشت سر نگاه کند، به حویلی می برآید. تفنگداران و محافظانی که در سایه های بیخ دیوار قطار نشسته اند از جا برمی خیزند و سویش هجوم میبرند. استاد برای شان دست بلند می کند اما شتابزده از میان شان میگذرد. موتر سپید تویوتایش در زیر سایۀ درختی ایستاده است. همین که دروازۀ موتر را می گشاید، تیلفونش زنگ می زند. حدس می زد که باید شیخ باشد. همین که می گوید:« بلی».می داند که گمانش به خطا نبوده.
صدای شکستۀ شیخ را می شنود:« خیلی تنها استم استاد ».
استاد پاسخ نمی دهد .شیخ هم گپش را تکرار نمی کند اما تیلفون ها همچنان روشن می مانند. سر انجام استاد تیلفونش را خاموش می کند، دروازۀ نیمه گشادۀ موترش را می بندد و از راه آمده دو باره برمی گردد.
وارد دهلیز که می شود صدای شیخ را از بالا می شنود:« اگر می رفتید خونم به گردن تان می شد استاد» .
استاد که به دهلیز بالا می رسد، شیخ آغوشش را باز می کند:« اگر تیلفون نمی کردم تنهایم می گذاشتید؟»
صدای استاد مطمین و پر صلابت است.« نی، گور ما هم یکی خواهد بود.»
همدیگر را در آغوش می گیرند.شیخ مثل کودک پربغضی که به آغوش پدر پناه برده باشد، سرش را بر شانۀ استاد گذاشته، شانه هایش تکان تکان می خورند:« زبونم کردند…چطور باور کنم استاد.. ناموسم را فرار دادند…ناموسم را »
استاد شانه اش را نوازش می دهد:« ارادۀ خداوند همین طور بوده .بی ارادۀ او یک برگ از درخت نمی افتد.»
وارد اتاق می شوند. استاد دستش را می گیرد، بر آرام چوکی جایش می دهد:« اگر می خوابید که ما برویم؟»
« از لحن تندم عذر می خواهم.حالم را که خودتان می بینید. چی پیش خواهد آمد استاد؟»
استاد در حالیکه دانه های سبحۀ دستش را با وسواس از قید مشتش عبور می دهد، فکر می کند که برهان کشمیری بر حق است. اگر شیخ بی هیچ واکنشی دیگر، فقط با داستان همین شکست مشغول باشد، در نظر یاران ارجش را می بازد، نیروی جهاد کاستی می گیرد و شاید هم امکانی را که برهان فراهم آورده از دست شان بیرون شود.از تۀ دل و با تمام هوش خود با نظر برهان پیوند می خورد…
شیخ می گوید:« چرا جوابم را نمی دهید استاد؟ تنهایم گذاشته اید؟»
لبخند استاد تلخ است، مثل زهر:« ما مردان عمل استیم. خیالبافی و گمانه زنی های بی بنیاد، از حقیقت دورما می سازد. من فکر می کنم که چند روز بعد اول تبصره ها آغاز می شوند و بعد تر خبرنگاران را می فرستند به سراغ فراریان یا شاید هم هیچ گپی نشود.خدا بهتر می داند»
شیخ سرش را بر تیغۀ تکیه گاه چوکی می گذارد، نگاهش به سقف گره می خورد، در واقع آنچی را استاد می گوید او بر سقف اتاق نقاشی می کند. استاد می گوید:« شما سراسیمه نمی شوید، این را می دانم، من هم چیزی را از شما پنهان نمی کنم. اعتراض مسلحانۀ طالبان صورت گرفت. کوهی را هم از چنگ ما فرار دادند.»
مثل این که گردن شیخ را گژدمی نیش زده باشد، خیز می زند و در جایش راست می نشیند: «کوهی فرار کرد؟»
« برادران متوحش شده بودند، غافل شدند، کوهی خانوادۀ خود را فرار داد.»
شیخ دست بر پیشانی گذاشته است، با چشم های بسته گپ می زند:« یعنی که این همکار را از دست دادیم.»
برهان گلوی خشک خود را با سرفه یی تر می کند:« حالا چون ما آدرس مشخص و افتابی داریم، خوب نشانه گرفته می شویم.»
شیخ مثل این که به خواب رفته باشد، صدایش بر نمی آمد. دقایقی هر سه آرام اند، سکوت شیخ که به درازا می کشد، استاد آهسته به برهان می گوید:« برویم که ساعتی بخوابد.»
اما شیخ با چشمان بسته بیدار است، می گوید:« به جای دوای خواب، می توانستند به ما زهر بدهند. چرا این کار را نکردند؟»
برهان تازه در می یابد که شیخ را بی جهت قاعد اعظم نگفته اند. از دقتش حیرت می کند. یک خاموشی سنگین بر فضا مستولی شده است. شیخ باز می گوید:« چی فکر می کنید استاد، چرا به من زهر ندادند؟.»
استاد یک آه دراز می کشد:« این شیوۀ همیشه گی کارشان است. جنگ روانی را به راه انداخته اند. آنها خوب می فهمند که با نابودی شما، خشم برادران علیه شان بیشتر برانگیخته می شود، از همین سبب با فشار دادن روان تان، می خواهد شما را به عقب نشینی وابدارند. می خواهند روحیۀ شما را تضعیف کنند چون آن ها می دانند که اگر روحیۀ شما ضعیف شد، نیروی رزمی سازمان، خود به خود به تحلیل می رود. آنها بُرد شان را در برپایی یک جنگ دامنه دار روانی جستجو می کنند ولی به این نکته های ظریف ما هم متوجه استیم.»
« پس چی کنیم؟ »
« اگر قوت کافی می داشتیم من ترجیح می دادم که بر بدخشان یک عملیات کنیم. شاید توجه جهان به آن سو معطوف می شد و این گپ در حاشیه قرار می گرفت» .
شیخ باز در جایش استوار می شود:
« اما بُرد نداریم. شکست می خوریم تبصره ها…
تیلفون استاد زنگ می زند، بقیۀ گپ شیخ را نمی شنود. همسر استاد است و می گوید:« یک بار زود بیا »
« چی گپ است؟»
« بیدار شده،.. دیوانه گی می کند.»
«می آیم.»
و برمی خیزد.:« اگر اجازۀ شیخ صاحب باشد من یک بار تا خانه می روم»
وشتابان از اتاق بیرون می رود.
موترش در زیر آفتاب، مثل تنور داغ شده است. گرچه راه خامه و خاک آلود است ولی شیشه های دو طرفش را باز گذاشته که هوا بگیرد، نفسش تنگی می کند. از دیوانه گی یغما هراسان شده است؛ صدای زنش هراس آلود بود. تیلفونش را بیرون می کند و به خانه زنگ می زند. زنش زود پاسخ می دهد:«بلی!»
« در خانه کی هست؟»
« زن عبدالرحمان آمده بود، رفت.»
«یغما خواب است؟»
« هان خواب است مگر تو بیا که این زن چی می گوید.»
« می آیم، در راه استم. هیچ کس را پیشش نمان. تنها باشد بهتر است.»
به خانه می رسد، به پرسش محافظ دم دروازه جواب نمی گوید، شتابان وارد خانه می شود. زنش از چاه آب می کشد. او وارد کفشکن می شود و دروازۀ اتاق یغما را می گشاید.اتاق ساکت است.سر یغما را با پارچه یی محکم بسته اند. استاد در کنارش زانو می زند. دستش را می گیرد. نبضش بهتر به نظر می رسد. فشارش را می بیند. بهتر شده است. آهسته آهسته به رویش می زند:« یغما ! یغما!»
خدیجه وارد اتاق می شود. از همان دم دروازه می گوید:« یک دفعه بیدار شد. من از گپ هایش ترسیدم.»
«چرا؟»
« نام مونسه را می گرفت، نام ترا می گرفت. چیزهایی می گفت که من بیخی ترسیدم.»
استاد میان گیلاس آب می ریزد، می گوید:« آب نخورده ؟»
« نی بیخی یادم رفت که آب بدهمش، ترسیدم؛ می گفت،«استاد تو شیخ را می کشی.».
استاد می گوید:« تأثیر این دوا همین طور است،چشم آدم باز می باشد اما خودش خواب می بیند. »
یغما آهسته چشم می گشاید. استاد می گوید:« الهی شکر، بیدار شد».
خدیجه می گوید :« شربت برایش بیارم؟»
« بیار. یک کمی یخنی هم پخته کن. حاتم کجاست؟»
« بازار رفته، خودم پخته می کنم.»
و می رود.
یغما بیدار شده، استاد گیلاس آب را به دهنش نزدیک می کند:« بیدار استی؟ بگیر کمی آب بخور.مرا می شناسی؟»
یغما نگاهش را از فضای خالی می گیرد و سوی استاد می بیند:« خنک می خورم.»
استاد رویکش را تا شانه هایش بالا می کشد. :مرا می شناسی؟»
یغما اول دور و بر اتاق را نگاه می کند و باز به استاد خیره می شود:«کوهی!»
استاد می گوید:« تو هیچ خبر نداری، کوهی فرار کرد. مرا نمی شناسی؟ من استادت استم.»
یغما بی حال و خواب آلود می گوید:« استاد من کجا استم؟»
« تو در خانۀ من استی. چیزی به یادت می آید؟ مونسه فرار کرده است، می فهمی؟»
یغما خود را بالا می کشید. می خواهد بنشیند. استاد بالشت دیگری را هم متکای تختۀ پشتش می سازد. یغما با تعجب سویش می بیند. استاد می پرسد:« چیزی به یادت می آید؟»
یغما می گوید:« آفتاب را کمی این سو بیاور، من خنک می خورم. این جا دود است»…
« نی دود نیست. مونسه به تو و به شیخ دوای خواب خورانده بود. چیزی به یاد داری؟»
یغما با نگاه های ناآشنا به هر چیز نگاه می کند. استاد می گوید:« مونسه فرار کرد.»
ابروهای یغما چین می خورند، به گریه می افتد:« مونسه را.. تیله کردم، از دروازه کشیدمش.»
استاد دست بر دهنش می گذارد:« چپ باش، چی می گویی یغما، بیدار شو، خود را به کشتن می دهی؟!سرت را بمان، بخواب . اگر خواب هم نباشی چشم هایت را بسته کن. خوب که بیدار شدی، هوش که به سرت آمد باز بخیز. تو چی می گویی؟!»
یغما می گوید:« من می روم.
«کجا می روی؟»
« مرتضی کجا رفت …می روم. پیش مرتضی»..
«نام مرتضی را نگیر که شیخ ترا می کُشد»
« تو استادم استی، نی؟»
« نمی شناسی مرا؟»
« می شناسم ترا، شیخ را هم می شناسم، شیخ مرده است؟»
استاد تکانش می دهد:
«تو چی می گویی یغما بیدار شو.»
یغما یک بغله می شود که برخیزد، استاد می گوید:«کجا می روی، بیدار شو. خود را تکان بده بیدار شو. مرتضی کیست؟ اگر شیخ بشنود کشته می شوی. بیدار شو.»
یغما اما بیدار است و می گوید:« من می روم..به تشناب می روم.»
استاد شتابان به آشپزخانه می رود. خدیجه مشغول پیاز پوست کردن است. استاد می گوید:« بیا، یغما را ببر به تشناب. بیدار شده است.»
خدیجه دست ها را با صافی و آب چشمانش را با گوشۀ چادرش پاک می کند و از آشپزخانه می برآید. استاد از دنبالش صدا می کند:« همراهش هیچ گپ نزن که هنوز خوب بیدار نیست، سرش باز گیچ می شود، شطحیات می گوید.»
خدیجه دست یغما را بر شانه انداخته و آهسته از اتاق می برآید. تیلفون استاد زنگ می زند. ابوتراب است:« سلام، می گویند یغما بیدار شده است؟»
« یک بار چشم باز کرده بود مگر حالا بسیار عمیق خوابیده. تو حالا کجا استی؟»
ـ دو نفر مظنون را آورده اند.می خواستم یک بار پیش تان بیایم. شما در خانه هستید؟»
« چی وقت می آیی؟»
« تا یک ساعت خود را می رسانم.»
«بیا.»
خدیجه و یغما که وارد اتاق می شوند، استاد میان گیلاس آب می ریزد و بالشت ها را روی هم جا به جا می کند. خدیجه می گوید:« دلبد است.»
یغما را در بسترش می خوابانند. چشم هایش زود بسته می شوند. خدیجه رویکش را بر رویش می کشد و به استاد می گوید:تو هستی، من زود پس می آیم.»
استاد دهنش بر گوش یغما می گذارد:«یغما بیدار شو!»
اما یغما باز به خواب رفته است. استاد با دست آهسته آهسته از چپ و راست بر صورتش می زند:« بخیز، کمی آب بخور. چشم هایت را باز کن.»
یغما آهسته چشم باز می کند. استاد می گوید:« آب می خوری؟»
و گیلاس آب را به دهنش نزدیک می برد:« این آب را بخور، بیدار می شوی.»..
یغما کمی آب می خورد. استاد می گوید:« خوب، تو بگو که چی به یادت می آید؟ »
یغما فقط به چشم هایش نگاه می کند. استاد می گوید:« مرا می شناسی؟»
یغما چشم ها را می بندد و می گوید:« من مونسه را از دروازه بیرون کردم. شیخ مرده بود… »
روح از کالبد استاد در حال فرار است. نقش های خوف آوری در کله اش جان می گیرند. یک بار به فکر فرو می رود، می بیند که یغما با موهای آشفته و چشم های گریان در برابر شیخ نشسته، گزارش می دهد:” استاد فرارشان داد، من گناهی ندارم.”. شیخ از خشم می خندد از چشم هایش خون می ریزد، از گوش هایش هم خون می ریزد. گریه می کند، سوی استاد می بیند،” پس این مار آستین تو بودی. تو استادم بودی، به من درس وقف و جهاد دادی اما خودت چی کردی.؟”…میلۀ سیاه تفنگچۀ شیخ پیشانیش را نشانه می گیرد آتش می کند…استاد تکان می خورد، از پیشانی و گردنش دانه های عرق نیش زده اند. به چشم های پندیدۀ یغما می بیند. در دل می گوید،« خدایا، در آزمون بسیار سخت قرارم داده ای، به تو پناه می آورم، مدد برسان.این زن در برابر سوال های آن مرد کارکُشته، تاب مقاومت ندارد»..
دست هراس از جا بلندش می کند، می رود به اتاق کار خود. بوتل را از خریطه یی که ابوتراب نزدش به امانت گذاشته است می گیرد و از اتاق بیرون می شود. سرپوش بوتل را باز می کند. وارخطا به پشت سر می بیند.کنار یغما می نشیند. نیمی از بوتل را میان گیلاس می ریزد و بوتل را به جیب می زند. دست زیر سر یغما می گذارد. می خواهد بلندش کند اما موج گریه شانه هایش را تکان می دهد. به روی رنگپریدۀ یغما خیره مانده که مثل ماه روشن شده است. دستش را در دست می گیرد. بر پنجه هایش بوسه می زند. باز شانه هایش می لرزند اما فرصتش تنگ است، از رسیدن ابوتراب واهمه دارد،«خدا یا! من خواب او را طولانی می سازم، تو با کرم خود مرا ببخش» سر یغما را بلند می کند: «بنوش.»
زهر گرچه از گلوی یغما، آهسته آهسته پایین می رود اما از چشم های استاد، اشک ها سیلابوار فرو می ریزند. سر یغما را که بر بالشت می گذارد، پیشانیش را می بوسد. چشم هایش را می بوسد.دلش فشرده می شود و با سر آستین اشک های خود را خشک می کند. تیلفونش را از جیب بیرون می کشد و به برهان زنگ می زند، از حال شیخ می پرسد. برهان می گوید: « خوب است ولی اگر می توانید بیایید.»
استاد می گوید:« یکی از طبیب ها را این جا روان کن. یغما هنوز بیدار نشده. فشارش بسیار پایین است.»
« روان می کنم اما شما بیایید.»
«همین حالا حرکت می کنم.»
می رود به آشپزخانه و به خدیجه می گوید:« من می روم که حال شیخ خوب نیست. یغما را خواب برده، تا خودش بیدار نشده بیدارش نکن. داکتر می آید. به داکتر نگو که بیدار شده بود. بگو از همان وقت تا به حالا خواب است. خوب است که یک داکتر این جا مراقبش باشد. من باید پیش شیخ بروم.»
فاصله تا خانۀ شیخ زیاد نیست اما همین فاصلۀ کم هیچ کوتاه نمی شود. یغما جلو چشمش قرار دارد. در مدرسه یی که درس می خواند، در دیدارهایی که به سوالاتش پاسخ می گفت، در آخرین دیدارش در همین گلتیپه که از عاشق شدنِ شیخ خبرش می داد…از آسمان خاطر متلاطمش باران می آید. پردۀ آب، جلو دیدش را می گیرد. با سر آستین اشک ها را پاک می کند اما طوفان درونش مهار نمی شود، موج موج گریه تکانش می دهد. موتر در گوشه یی از رفتن بازمی ماند،” خدایا تو بر حال دلم آگاه استی. من در راه تو عزیزانم را قربانی می کنم. پاره های دلم را با دست خود از سینه جدا میکنم. نیازمند مدد و محبت بیشتر تو استم خدا!”.سرش را چندین بار بر فرمان موتر می کوبد…
باز فکر می کند که هنوز ماجرا پایان نیافته، ابوتراب کارشناس خبرۀ جنایی همه شواهد جرمی را علیه یغما در دست دارد. او گفته است که هیچ کس از دایرۀ شکش بیرون بوده نمی تواند…اگر به او شک ببرد؟! دلش می لرزد . چشم ها را پاک می کند. دستش می رود به جیب واسکتش، تیلفونش را بیرون می کند و به کسی زنگ می زند همین که صدای طرف را می شنود، گلو را صاف می کند که چیزی بگوید ولی پشیمان می شود و تیلفون را قطع می کند.
در آینۀ بالای سرش به چهرۀ خود نگاه می کند. چشم هایش دو قوغ آتش اند. بر ریش خود دست می کشد. تارهای ریشش مثل موهای درشت یال اسب، راست راست ایستاده اند. به نظرش می رسد که تارهای ریشش آماده اند که بر کردار او گواهی بدهند. با ریشش احساس بیگانه گی می کند. رویش را میان دست ها می پوشاند و چیغ می کشد” خدایا! من به طریق تو روان استم.مرا از شر شیطان رجیم در پناه خود نگهدار!”.
موتر را روشن می کند و باز به راه می افتد.
هنگامی به اتاق شیخ وارد می شود که شیخ به برهان می گوید:« سرگی حالا با حیدرکوهی و آن مقدار پودر در هر جایی که هست بر ریش ما می خندد.»
استاد سلام می کند، شیخ می گوید:« ما را تنها ماندی استاد، یغما چطور بود؟»
استاد سکوت می کند.شیخ می گوید:« چرا چیزی نمی گویی، خوب نبود؟»
« خود را به خدا سپرده ایم. هرچی قسمت بود می رسد.»
شیخ می گوید:« ما دو نفر نانخور را در اختیار داریم که نمی دانم گروگان استند یا مهمان .از وعدۀ سرگی یک ماه سپری شد. نباید بیشتر از این انتظار بکشیم…چی می گویید؟« یعنی می گویید چی کنیم؟»
« مترجم را بخواهید،با سرگی گپ می زنم» .
استاد از تیلفون خود به عاصم قندهاری هدایتی می دهد و به انتظار می نشینند.
شیخ می گوید:«چی کنیم با این آدم؟»
استاد یک نفس دراز می کشد:« باید تأکید کنیم اما از حادثه طبعاً که چیزی نمی کوییم. شاید او از این کار بی خبر باشد. نباید که بر نقطۀ ضعف ما دست بیابد.»
صدای پاهایی در کفشکن می پیچد و بعد عاصم با مترجم وارد اتاق می شود.. شیخ سوی مترجم می بیند:« سرگی را پیدا کن .می خواهم همراهش گپ بزنم.»
مترجم کتابچۀ یادداشتش را از جیب بیرون می کند و شمارۀ تیلفون سرگی را می گیرد .صدای سرگی خیلی زود شنیده می شود:
« بلی .»
« شیخ صاحب می خواهد همراه تان گپ بزند.»
«به شیخ صاحب سلامم را برسان ».
اما شیخ، برای سلام متقابل حالی ندارد، با سردی دیکته می کند:« از وعده ات بیشتر از یک ماه تیر شد .چند روز دیگر باید انتظار بکشم؟ دقیق بگو.»
صدای خندۀ سرگی برمی خیزد :« از من معجزه نخواهید. ارزش افسران من بالاتر از مواد شماست. تشویش هم نکنید اما.پول من رو به تمام شدن است.برایم پول بفرستید، انتظار بکشید، حتماٌ خبرهای خوشی می شنوید اما کار ما و شما حوصله می خواهد» .
شیخ گپ های مترجم را می شنود، اشاره می کند که تیلفون را خاموش کند. بعد به عاصم می گوید:« روس ها را ببر به پیش روی مسجد.»
استاد تکان می خورد. کشتن روس ها حتماً حیدر کوهی را بسیار خشمگین می سازد. تیلفونش را از جیب بیرون می کند و به بهانۀ تیلفون زدن به کفشکن می برآید عاصم که از اتاق بیرون می شود، استاد از شانه اش می گیرد، می گوید:« دو دانه گاو را فوراً پیدا می کنی و می بری به پیش روی مسجد. پاهای شان را بسته می کنی که آمادۀ ذبح باشند. بعد از کشتن گاوها اگر من گفتم باز روس ها را ببر.»
دوباره به اتاق نزد شیخ برمی گردد.
شیخ دست ها را با بی صبری و اضطراب به هم می مالد. زمین برایش خیلی تنگ شده است. استاد به گریبان نیمه پاره اش می بیند، می رود کنارش و دست ها را بر شانه هایش می گذارد:« دشمن از شنیدن نام تان می لرزد. برخیزید، به برادران مژده بدهید که روحیۀ شما قویتر از پیش است.لباس های تان را تبدیل کنید. اگر لازم می دانید یکبار پایین می رفتیم که برادران از صحت شما اطمینان می یافتند.عصبانی استند .حادثه یی پیش نیاید.هواهم خوب است حال تان بهتر می شود» .
«می رویم» .
استاد دستش را می گیرد، تا پشت دروازۀ اتاق خواب همراهیش می کند و خود برمی گردد نزد برهان. در همین دم تیلفونش زنگ می زند. طبیب است و می گوید:« استاد متأسف استم.»
«چرا؟ چی شده؟»
« یغما خانم.. .»
« چی شده بگو!»
« نفس نمی کشد.»
دست استاد پس می رود، سیلی محکمی بر پیشانی خود می نوازد. برهان می گوید:« چرا؟ چی شد؟»
«یغما هم رفت.»
نگاه برهان پایین می افتد، سرش را میان دست ها محکم می گیرد:« از رفتن نبود، خدایا چی مصیبتی! »
استاد چهره را میان دست ها پنهان کرده، از تۀ دل گریه می کند.. برهان دست بر شانه اش می گذارد:« صبر! راه دیگری نیست.»
« روح و روانم می سوزد برادر. وقت مردنش نبود.»
« به شیخ نمی گویید؟»
استاد یک نگاه سوی دروازه می کند:« بلی باید بگویم اما فکرت باشد برادر که فریب ظاهر سادۀ شیخ را نخوری. او خیلی هوشمند و خیلی هم شکاک است. اگر احساس کند که قصد برانگیختنش را داریم کارها مطابق به خواست تو انجام نخواهد یافت. از یک سو باید خشمگین شود و از سوی دیگر باید در برابرش مقاومت صورت بگیرد.شیخ سمبول سرکشی و مقاومت است. وقتی ببیند که کسی در برابر نظر و تمایلش سد شده، بیشتر نیرو می گیرد، عصیان می کند. من شیخ را زیاد شناخته ام. بیا برویم، ببینیم که در چی حال است.»
شیخ الماری را گشوده و لباس سپیدی بر تن کرده است. چشم استاد در پلۀ باز الماری بر تفنگچه یی می افتد که در پوش چرمی از میخی بر دروازه آویزان است. تفنگچه را می گیرد و می گوید:« این را هم اگر بر شانه بیندازید حال تان را بهتر نشان می دهد. برادران را خوش می سازد.»
شیخ به تفنگچه نگاه می کند. هدیۀ سرگی است . پیشانی گروگان ها پیش چشمش قرار می گیرند. دو قطار گلوله را مثل علامت ضرب، بر سینه می آویزد و تفنگچه را بر پهلوی چپ خود رها می کند. استاد به سراپایش می بیند:« حالا برادران باور می کنند که پشت شان به کوه است. حالا درس می گیرند که سختی ها را چگونه باید تحمل کنند.»
در حویلی بیرون، تفنگداران خشمگین با یکدیگر سرگوشی گپ می زنند، همین که چشم شان بر شیخ می افتد، زمزمه ها را فرو می خورند و به نظم می ایستند. به مجردی که شیخ برای شان دست بلند می کند،غریو شادمانی شان با آتش و صدای صد ها گلولۀ تفنگ درمی آمیزد . فضا از بوی و دود باروت پرمی شود. از پوسته های امنیتی فراز تپه ها چند توپ هم می غرند. بوی باروت و صدای گلوله ها، شیخ را به روزگار جنگ و گریزش در سلسله کوه های آفتاب برآمد افغانستان پرتاب می کند. یک نفس عمیق می کشد، به چهره های آفتاب سوختۀ برادران می بیند، باز دستش را بلند می کند و با صدای بلند فریاد می زند:« بی ایمان نشوید برادران!. خدا با ماست. ظفر هم از ماست.»
رگبار گلوله ها به صدایش لبیک می گویند. برادران قد کشیده اند؛ شانه های افتادۀ شان استوار شده اند.
شیخ در حلقۀ یاران از حویلی بیرون می شود.
تا رسیدن به مسجد، غیر از راهی که پیش پای شان دراز کشیده است به چیزی نگاه نمی کند. در به پاسخ سلام رهگذران، به جای شیخ، استاد دست بر سینه می گذارد. تفنگداران در طول راه به پاسداری ایستاده اند.
به میدانی پیش روی مسجد می رسند. دو نرگاو قلبه یی همسایه را، با پاهای بسته در میدان انداخته اند.
ملا رو به استاد می کند که اجازه بگیرد.استاد می گوید:« یک دعا می کنیم.»
ملا جبار سوره یی از قرآن می خواند و باز گردنش را کج می گیرد، یکبغله سوی آسمان می بیند:« خدایا ! خون این دو حیوان جنتی را به دربار خود قبول کن. شیخ صاحب را از همه آفات و بلیات ارضی و سماوی، در پناه حمایت خود نگاه دار. لوای اسلام را بر شانۀ مبارک شیخ صاحب، تا به عرش عظیم بلند داشته باش.»
« آمین!»
دست ها بر ریش ها کشیده می شوند.
ملا با کارد براقی در دست، به شیخ نزدیک می شود:« یکی را شما با دستهای مبارک خود ذبح کنید» .
پنجه های بی حال شیخ بر دستۀ کارد فشرده می شوند. در برابر گاو سپید می نشیند. تصویرهای گریزانی در ذهنش نقش می شوند. گاو، یک بانگ می زند. شاید می خواهد بگوید، «می بینی؟ در قلمرو قدرت تو پاهایم را بسته اند؟!» شیخ در وحشت چشم های گاو فرو شده و گمان می برد که هیچ وقت در چشم کسی وحشت را این چنین متراکم ندیده است.از همان روزی که حریف قصر نشینش، جوهر ترس را به سرزمین های عرب هدیه داده بود، شیخ خود را به آب و آتش می زد که ترس را به همین پیمانه در چشم های حریف خود هم نشسته ببیند. حریف شیخ، روزگاری شریک تجاری خانوادۀ او بود ولی میانۀ شان بر هم خورد. شیخ گفته بود،”سربازان تان را از سرزمین پاکیزۀ ما دور کنید. ما به وجود پر از فتنۀ شما نیازی نداریم.” اما حریفش در حالی که لب پایینی را به دهن فرو برده می چوشید، با تمسخر گفته بود،” ما که نباشیم، عراق در یک شب شما را می بلعد.». شیخ با خانوادۀ سلطنتی عربستان و با پنجاه خواهر و برادر خود رابطه را برهم زده بود و لباس جنگ بر تن، در سنگرهای جهاد، مثل پلنگ تا و بالا می رفت. او آوارۀ کوهپایه ها و صحاری سوزان سرزمین های گرم عرب و عجم بود اما حریفش بر جایگاه برتر سیاسی فراز آمده بود؛ در یک دستش کلید گنج یک قصر سپید با شکوه بود و در دست دیگرش حکم مرگ شیخ.
شیخ حالا در آن قصر سپید، به چشم های هراسان حریف خود خیره مانده است، حریفش تضرع می کند،”مرا نکش، تو در همین وطن مصون استی..”
الاشه های شیخ غرچ غرچ می کنند. دانه های عرق از سر و گردنش جوش می زنند. حریفش می نالد” مرا نکش” اما شیخ با دندان های به هم فشرده، ناگهان یک چیغ وحشتناک می کشد، دستش بالا می رود، پایین می آید و کارد تا دسته در پهنای گردن حریفش گم می شود. خون گرم، شاه رگش، یک شاخۀ قوسی پُر از دانه های یاقوت را بر صورت و یخن پیراهن شیخ نقش می کند. صدای استاد بلند می شود:« مبارک است. سرخ رویی نصیب تان شد. الله تعالی نذر ما را به درگاهش قبول کرد!»
از صدای استاد شیخ به خود بر می گردد،چشمانش از حدقه بیرون می شوند.به جای حریفش یک گاو با گردن شگافته روی زمین دراز کشیده است . گاو سرش را پیوسته بلند می کند و بر زمین می زند. جمعیت با چشمان دریده از حیرت به گردن شگافتۀ گاو خیره مانده است. آن چهرۀ آرام، آن حجب دلنشین همیشه گی شیخ و این قساوت؟! استاد کارد را از دستش می گیرد و به ملا اشاره می کند:« خلاصش کن، حیوانی جنتی است که عذاب نکشد.»
دست ملا با کارد، چندین بار در شیارهای خونین گردن گاو، به پس و پیش میخزد.الله اکبرگویان شاهرگ های گاو را می برد.
شیخ به مردم نگاه می کند. نگاه های شان را سرزنشبار می یابد ملا به گاو دومی نزدیک می شود شیخ می گوید:« پاهایش را باز کن که برود.»
ملا ریسمان پاهای گاو را می برد . گاو بر پا می ایستد، وحشتزده به مردم نگاه می کند و ناگهان خیز می زند به سوی مزرعه. نگاه های حسرتبار مردمی که برای گرفتن خیرات ازدحام کرده اند، تا فاصله های زیادی به دنبال گاو می دوند.
نگاه شیخ، دورا دور خونِ ریخته بر زمین را حلقه می زند. به نقشۀ خونین شهر منهتن خیره مانده است. جاده های پر سر و صدا و عمارات سر به فلک کشیدۀ شهر، دم به دم در کله اش آباد و ویران می شوند. از میان آسمانخراش های مغرور شهر، دوتایش خیلی سربلند به نظر می رسند. دو افعی اند و با نیش های خود روان شیخ را می خراشند. چهرۀ شیخ به تشنج می افتد. رویش را میان دست ها می پوشاند. استاد دست بر شانه اش می گذارد:« استوار باشید، نذرما قبول شده، سرخ رویی نصیب تان می شود. به خانه اگر برویم که وقت نماز است.»
به خانه برگشته اند. شیخ از پشت ارسی اتاق کارش، چشم انداز بیرون را نگاه می کند.آفتاب با تیغ غروب، زخم خورده، بی حال و نزار، دم به دم در تالاب خون فرو می رود سراسر شهر منهتن را کشتزارهای خشخاش فرا گرفته است.در کشتزارها دریای خون موج می زند. مردم، سراسیمه به هر سو می دوند. سینۀ شیخ مثل دمِ کورۀ آهنگری، از تف درونش پُر و خالی می شود. از میانِ جماعتِ پا به فرار، صدای مونسه را می شنود، ” صدایم را می شنوی شیخ! مریم مقدسِ ترا فرار دادند”.
میان سینۀ شیخ بمبی از هم می پاشد ولی صدایش به گوش کسی نمی رسد اما همین که شرنگ جغله های شیشۀ ارسی برمی خیزد استاد یک قد از جا بالا می پرد، خیز می زند، بند دست شیخ را محکم می گیرد.خون دست شیخ از نوک انگشتان استاد پایین می ریزد. برهان می دود، طبیب را خبر می دهد. استاد می نالد:«دست و شیشه برابر نیست، صبر شما چی شد برادر؟!. کلام الله در سینۀ تان … همان کلام ما را به صبر دعوت می کند.»
بینی شیخ تیغه زده است. لب هایش آماس کرده اند. چنان به نظر می رسد که لب هایش را چیزی از درون فشار داده باشد.رنگپریده به استاد نگاه می کند، می گوید:« به عمر انسان باوری نیست.من منتظر شمارۀ تیلفون استم.»
« خوب است، حالا بگذارید که دست تان را ببندد.»
شیخ دست خونین خود را به طبیب سپرده و با دست سالمش قطار وزمۀ تفنگچه را از گردن می گیرد و بالای میز می گذارد. سوی برهان زهرخند می زند:« این سلاح دیگر به کار نیست. حالا گریبان من در دست دوست است. حالا باید تضرع کنم، باید زنخ استادم را بگیرم که شمارۀ مرا تکمیل کند.»
نگاه استاد به زمین است. شیخ می گوید:« به عمر فداییان چی باور است؟! .امروز این امکان را داریم اما فردایش را کی ضمانت می کند؟».
سکوت استاد شیخ را بی طاقت ساخته است:« من همین حالا صدای خنده های شان را می شنوم .گوش کنید!.»
هر سه خاموشانه به صداهایی که نیست،گوش می دهند.شیخ می گوید :« می شنوید استاد؟می گویند، خوار و ذلیلت می کنیم . ناموست را فرار دادیم فدایانت را هم می گیریم.»
استاد خاموشانه سر به زیر دارد. شیخ می گوید:« یغما بیدار نشده است؟»
استاد سر برمی دارد، چشم هایش را پردۀ اشک می پوشاند :«یغما به مقام شهادت رسید.»
همان دست زخمی و خونچکان شیخ از دست طبیب رها می شود، به تفنگچه می رسد. صدای آتش گلوله با صدای شکستن شیشۀ ارسی، همه را تکان می دهد. بعد شیشۀ دیگری شرنگس کنان پایین می ریزد. تفنگچه اش دیوانه شده ،گلولۀ سومش شیشۀ دیگری را می پاشاند و بعد پیشانی خود شیخ را نشانه می گیرد، صدایش مصمم است:« انتخاب با شماست استاد . یا شماره را تکمیل می کنید یا فردا در کنار یمنی به خاکم می سپارید!»
رنگ استاد مثل لباس های سپید شیخ، سپید پریده است، دست هایش به نشانۀ تسلیم بالا می روند:«شما برحق استید. تسلیم استم، سلاح را بگذارید.»
و از جیبش شماره را بیرون می کند. شیخ کاغذ را می گیرد، تیلفونش را می بوسد . رو به قبله می ایستد و سوی استاد نگاه می کند، انگار برای آخرین بار نظرش را می خواهد .استاد رو به بالا، سوی خدا می بیند و شیخ هم سرش را بالا می گیرد .به نظرش می رسد که درآن لحظه، پیامبر مرسل خداست؛ پیامبری که بی واسطۀ جبرییل از بالا فرمان گرفته است. زنگ می زند. صدای پیامگیر برمی خیزد. شیخ راست و استوارمی ایستد . لب هایش را تر می کند:« من پیام آور حقیقت استم، رستاخیز چاریار را به شما مژده می دهم. ظفر نصیب تان باد!»
از چشم هایش نور شادی می تراود. هر چیز در زیر نگاهش نورانی می شود. استاد می گوید: برویم طهارت کنیم، وقت راز و نیاز است.نماز قربانی بخوانیم.»
***
از صدور فرمان حمله بر برج ها، پنج روز سپری شده است. برادران شب و روز را در کنار هم بوده اند. اضطراب شان به حدی است که دیگر حتی از رفته گان شان هم یادی به عمل نمی آورند. حرمسرای شیخ، حالا به یک مردسرای خاموش و پر از دلهره مبدل شده است. جز زن پیر آشپز دیگر زنی در خانه نیست امل به صنعا رفته، الماری کتاب های یغما را هم دیگر کسی باز نمی کند. جای یمنی هم در کنار برهان خالیست. جایش را در کنار سه یار، ابوتراب پرکرده است.حالا چار یار انتظار می کشند که «عجمی »آغاز عملیات را مژده بدهد اما انتظار یاران هیچ به پایان نمی رسد..استاد غبار هراس را می بیند که در فضای اتاق دم به دم انبساط می کند. چند بار اراده کرده که گپ دلش را بگوید اما تا خواسته زبان بگشاید، کسی از درونش صدا زده« شاید تو عجله می کنی !» ولی این بار زبانش باز می شود:« اگر برنامه افشا شده باشد، به سراغ ما می آیند.ما باید همه احتمالات را در نظر بگیریم. شاید باز آوارۀ کوهپایه ها شویم.»
با این هوشدار، قامت در هم فشردۀ شیخ از هم باز می شود، از جا برمی خیزد، می رود به پشت ارسی. یک نگاه به چشم انداز بیرون می کند. مزرعۀ خشخاش پر از گل های سرخ و بنفش است.حالا که دستش را از رسیدن به بانک ها کوتاه کرده اند، همین گل های رنگین به او وعدۀ ثروت داده اند ولی حالا که لحظۀ جدا شدن از این گنج هم فرا رسیده، دلش در چنگال حسرتی درد انگیز فشرده می شود. تصویر آواره گی مونسه جلو چشمش قرار می گیرد، جنازۀ یغما را می بیند که در یک صبحگاه نیمه روشن، رفته رفته در زیر خاک از دیدش پنهان می شود…کوهستان را می بیند …یک کوهستان خشک و یک سنگر تفتیده …غلغلۀ جهادگرایان نترس ..نعرۀ تکبیر … غرش طیاره های خشمگین…از چارچوبۀ ارسی دور می شود.
استاد می گوید:« چی کنیم؟ به زیر زمینی اگر برویم بهتر نیست؟.این جا دیگر مصونیت ندارد.»
زنگ تیلفون برهان، همه را تکان می دهد. برهان تیلفون را برمی دارد، می گوید:«بگو!.»
«…»
برهان چیغ می کشد:« تلویزیون! تلویزیون، زدند! . »…
تلویزیون را روشن می کنند. یک کانال روسی خبر پخش می کند. شیخ دست می اندازد به گریبان خود و از شدت شادی تا به دامن پاره اش می کند. دود و شعله های آتش، بر صفحۀ سبز آسمان منهتن، به نقاشی دوزخ نشسته اند. صدای فریادهای شادی شیخ، طبیب و آشپز و محافظین خانه را به آستانۀ دروازه کشانده اند.چشم های همه از حدقه بیرون و زبان ها از حیرت خاموش اند، تنها شیخ است که پیوسته گاه استاد و گاه برهان را بر سینه می فشارد و صدا می زند:« از گمنامی بدر آمدیم… جهانی شدیم استاد!»
یک برج مثل هیولای هیبتناکی که درونش آتش گرفته باشد، شعله و دود قی می کند.شیخ باز دست می اندازد به گریبان خود اما گریبانش از قبل پاره است. دستار سپیدش را از سرمی گیرد و با شدت بر زمین می کوبد.صدای پر از هیجانش مهار نمی شود:« جهانی شدیم استاد!… من مقتدی مادام العمر تو می مانم برهان! به انگشت شهیدت می نازم!..»
تلویزیون تصویرها را به تکرار نشان می دهد. شیخ هیولای افسانویی را می بیند که سرش تا چتر ابرها می رسد و طیاره ها را با کشیدن نفس، به دهن فرو می برد و باز دود و آتش قی می کند.
چشم کمره می آید، خیره می ماند به پایین برج ها. به شهر و بازار نگاه می کند.مردمی بی خبر از عالم سیاست، دسته دسته به گرداب خشم چار یار فرومی غلتند. راه فرار در طوفان خاگ از جلو چشم شان گم شده، تنها پاهای شان بیدار اند و می دوند اما به کجا؟ معلوم نیست.
دست خیال شیخ، از آستینِ ابداع، بدر شده و در میان دود و آتش و در طوفانی از خاک و آهنپاره های پران و افتان، تصویر خشمش را نقاشی می کند.
شیخ به آسمان پر از دود خیره مانده است. از میان دود تیره و شعله های زبانه کش آتش، چهرۀ خودش نمودارشده است؛ با قامتی بلند تر از آن آسمانخراش پرآوازه، با ریشی فروافتاده تابه زمین، با دندان های سرکشیده از دهنش مثل دو عاجِ سپیدِ یک پیل بد مست. شیخ از فرط شادی، گاه دستش را در گردن استاد حلقه می کند و گاه برهان را بر سینه می فشارد و چیغ می زند:« دیگر طیاره های شان پرواز نمی کنند !.می بینید، دستم به هرسو می رسد .»
روحش نرم نرمک، در اشیای پیرا مون حلول می کند . برسنگ و سمنت و آهنپاره های در حال پرواز، حکم می راند:«بر فرق فرق شان بزنید، که مبادا چشم شان بر آفتاب فردا بیفتد! به زنان مجال نفس کشیدن ندهید! این روسپیان بیشرم را در دل تیرۀ تان مدفون کنید!» پاره های سمنت و آهن می پرند و بر فرق زنان فرود می آیند. باز فرمان می دهد«کودکان را سنگینتر بکوبید که جانشینان حرامزادۀ شیطان بزرگ اند! شهر را به گورستان رنگینی مبدل کنید!»
فرمانش مو به مو اجابت می یابد .شهر منهتن به گورستان رنگینی مبدل می شود؛ سیاه و سپید و سرخ و زرد، دست تلاش در دست یکدیگر، تا دیرگاه می جنبند که لحاف سنگین سنگ و آهنپاره ها را به یکسو بزنند ولی دست زمخت اجل، چشم های شان را یکی پی دیگر، برای ابد فرو می بندد..
از فراز تپه ها، صدها گلولۀ سنگین توپ،هزاران میلۀ سرد تفنگ، سرود پیروزی سر می دهند و هزاران گلولۀ آتشین بر صفحۀ صاف آسمان می نگارند«امروز یازدهم سپتمبر، آغاز عید قربان است».
سر انجام هردو برج مثل دو هیولایی که از فرط مستی در حال از پا نشستن باشند، کژ و مژ بر زمین می نشینند…
دیگر چیزی به نام مرکز تجارت جهانی سینۀ آسمان را نمی خراشد.
شیخ می بیند که از میان انبار سنگ و سمنت و آهنپاره های فرو افتادۀ آن دو برج، قامت خودش مثل یک سپیدار رویایی، قد می کشد. بلند و بلند تر می شود. سرش به ابرها می رسد. .حالا او فرمانروای بی انباز این کرۀ خاکی است. از بالا،از ورای ابرها به پایین نظر می کند. دوشیزه گان سرخ و بنفش افیون، سرمست از بهای بلند خود، بر دامنه های آفتابی تپه ها دراز کشیده اند و از نطفۀ بالندۀ خورشید، با اشتیاق تمام بار می گیرند .خندۀ شادمانی شیخ، در گنبد نیلگون آسمان می پیچد. بار دیگر به پایین نظر می کند.خود را می بیند که در قلمرو فرمانروایی خویش، نشسته بر اسب سپید مراد، به هر سو جولان می کند. موهای دراز افشانش را باد به بازی گرفته، چوگانی در دست دارد. کرۀ خاکی زمین، مثل توپی کوچک، پیشاپیش سم اسب اقبالش، لولان است ..
در میان شادمانی شیخ، تیلفون برهان باز زنگ می زند. باز عجمی است و با شادی می گوید:« من دیگر گم می شوم، تماس گرفته نمی توانم. به شیخ صاحب از طرف من مبارک باد بگو »
برهان می گوید:« کار عجیبی کردی، مسألۀ ماین گذاری را از ما پنهان نگاه داشته بودی. اگر تنها با طیاره می زدیم از پا نمی افتادند . رحمت خدا بر تو باد برادر!»
عجمی یک لحظه مکث می کند و می گوید:« نی! چطور می توانستم از شما پنهان کنم.این کار ما نیست، معجزۀ شیخ است. ما فقط با طیاره به کلۀ های شان زدیم اما دیدی که هردو از پا افتادند. این را من از کرامات شیخ می دانم.»
یک جریان شدید برق تمام رشته های عصبی برهان را می لرزاند.چشمش بر صفحۀ تلویزیون گره می خورد، از آن دو اژدهای سرکش دیگر خبری نیست، هردو از پا نشسته اند. ناگهان بر زوایای تاریک ذهنش، یک نور شدید تابیدن می گیرد. عملیات هایی را که در چند سال گذشته با موفقیت باورنکردنی انجام داده است، یک یک از جلو چشمش می گذرند. دایرۀ شک در کله اش فراختر می شود. دست عقل اوپراتیفیش می آید و بر صفحۀ خاطر پر آشوبش یک سطر کوتاه می نویسد. موهای سرش از فرط وحشت، راست راست می ایستند. به تلخی ،مثل مادری فرزند مرده زوزه می کشد، بر ران های خود سلی می زند:« برادرن! ما در این سوی پرده فقط نقش بازی کرده ایم. برج ها را ماین گذاری کرده بودند. شک ندارم که در پس این عملیات، برنامۀ پنتاگون و موساد پنهان است، ما باختیم. »
این صدا چندین بار در اتاق دور می زند، بر در و دیوارها برمی خورد و آهنگ نفرت باری را در گوش برادران زمزمه می کند.
نفس از دست و پاهای شان می گریزد.شیخ و استاد با دهن های نیمه باز، به نقطه های نا معلومی خیره می مانند.
سرهای همه فرو افتاده، زمین را نگاه می کنند.هیچ کس نمی بیند که پیشانی شیخ چگونه آماس می کند، چشم هایش تنگ تنگ و کوچک می شوند . کس نمی بیند که موهای سر و ریشش چگونه راست ایستاده اند و سینۀ بالا برآمده اش چگونه دکمه های گریبانش را کنده و دم به دم بالاتر می برآید. نفس هایش تند و تندتر شده می روند انگار از بلندی نفسگیری در حال بالا شدن باشد
همین که نگاه استاد بر چهره اش می افتد،.یک چیغ وحشتناک می کشد و از اتاق به بیرون خیز می زند. دیگران هم به دنبالش می دوند. همه دیده اند که کلۀ یک ببر پیر، بر شانه های شیخ نشسته است.
شیخ در اتاق تنها مانده، هیچ کس در کنارش نیست، هیچ کس نمی بیند که گوشت های ساعدش را چگونه می جود. هیچ کس نمی بیند که بلندی سینۀ پُر التهابش چگونه از هم پاشیده و به جای خون، زردآبی غلیظ ازش سر ریزه کرده است.
بر پردۀ تلویزیون هنوز همان بازی است که دم به دم تکرار می شود، برج ها بار بار برمی خیزند و از پا می نشینند اما معلوم نیست که شیخ هنوز هم این بازی را دیده می تواند یا نه چون چشم هایش مثل دو توپ سپید پینگ پانگ،از حدقه بیرون افتاده اند.
پایان جلد اول
18 سپتمبر سال 2014
هایلبرون، جرمنی