دو نامه از پسر وعروس زنده یاد احمد الدین شهید

“حقیقت انقلاب ثور” – ارگان کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان (شماره ۲۵۳ سال پنجم، شنبه ۸ سرطان ۱۳۶۴/ بیست‌ونهم جون 1985) میخوانیم:

«شهادت قهرمانانه: رفیق بریدجنرال احمدالدین رییس ارکان قول اردوی نمبر یک اردوی جمهوری دموکراتیک افغانستان در جریان یک نبرد قهرمانانه و رویارویی با ضد انقلاب مسلح صادر شده از پاکستان که به وسیله امپریالیزم جنایتکار امریکا و دستیاران آن تجهیز و تسلیح میگردند، با دلاوری، ایمان به راه حزب و انقلاب، وفاداری به خلق و منافع والای وطن، جان پاک خود را فدا کرد. (انّا لله وانّا اليهِ رَاجِعُون). رفیق شهید برید جنرال احمدالدین در صف مقدم نبرد تا آخرین لحظه زندگی شجاعانه مقاومت نمود، مرگ قهرمانانه را بر تسلیم ننگین به دشمن ترجیح داد و به جاودانگان پیوست.

رفیق قهرمان برید جنرال احمدالدین فرزند راستین خلق بود، از میان توده‌های مردم برخاست و در راه آرمانهای مقدس خلق زحمتکش کشور ما تا آخر تا پای جان رزمید.

رفیق بریدجنرال احمدالدین در ۱۳۱۹ خورشیدی [1940] در یک خانواده زحمتکش شهر کابل دیده به جهان کشود. در ۱۳۳۹ [1960] پس از فراغت از لیسه حبیبیه شامل حربی پوهنتون و در ۱۳۴۲ [1963] از آن فارغ گردید. تحصیلات عالی نظامی را در اکادمی نظامی Frunze اتحاد شوروی و اکادمی Voroshilov به درجه ارکان حربی به پایان رساند.

رفیق برید جنرال احمدالدین در ۱۳۴۴ [1965] عضویت پرافتخار حزب دموکراتیک خلق افغانستان را کسب نمود و در طی تمام این سالها به مثابه فرزند اصولی و وفادار حزب خود از شرف و افتخار آن با مردانگی و دلاوری دفاع کرد و جان خود را در راه آرمانهای سترگ حزب قهرمان خود ایثار کرد.

وی طی سالهای مبارزه علیه ضدانقلاب وحشی و جنایتکار این اجیران خودفروخته امپریالیزم، هژمونیزم و ارتجاع بارها به مصاف دشمن شتافت و در حصول پیروزیها نقش قهرمانانه و شجاعانه خویش را ایفا کرد.

کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان در حالیکه شهادت رفیق برید جنرال احمدالدین را ضایعه بزرگی برای صفوف رزمندگان راه انقلاب رهایبخش ما میداند، مراتب تسلیت عمیق خویش را به همه اعضای حزب، منسوبین قوای مسلح، بازماندگان و خانواده آن رفیق شهید ابراز میدارد.

رفیق برید جنرال احمدالدین متواضع، با تقوا، صمیمی و دارای دانش و استعداد عالی سیاسی و نظامی بود. سیمای انقلابی رفیق احمدالدین قهرمان برای همه روندگان راه انقلاب، برای همه وطنپرستان، برای خلق رزمنده ما، نمونه الهامبخش پایمردی، فداکاری و ایثار وطنپرستی و وفاداری به آرمانهای خلق و وطن خواهد بود.

بگذار حماسه درخشان و قهرمانانه رفیق احمدالدین شهید الهامبخش مبارزه همه وطنپرستان در راه دفاع از وطن، انقلاب و خلق کشور ما باشد. روانش شاد باد!»

نامه از پسر وعروس زنده یاد احمد الدین شهید:
ياد ما را زنده داريد اى رفيقان
كه ما در ظلمت شب
زير بال وحشى خفاش خون ‌آشام
نشانديم اين نگين صبح روشن را
به روى پايه ‌ى انگشتر فردا
و خون ما
به سرخى گل لاله
به گرمى لب تبدار عاشق
به پاكى تنِ بيرنگ ژاله
ريخت بر ديوار هر كوچه
و رنگى زد به خاك تشنه هر كوه
و نقشى شد به فرش سنگى ميدان هر شهرى‌
…..
سترجنرال محمد نبی عظیمی
روز های دشوار (بخش دوازدهم)
 
دو نامه از پسر وعروس زنده یاد احمد الدین شهید:
دیروز وامروز دونامه گرفتم . دونامه سرتا پا لبریز از درد و آگنده از احساس. نامه یی از فروغ جان کوروش پسر زنده یاد احمد الدین ونامهء دیگر از نامزدش فرشته جان. فروغ جان را هنگامی که در اکادمی درس می خواندیم ، دیده بودم. پسرک نازنین و شاد وشنگولی بود و همبازی آرزو و امید و ماری دخترک مرحوم نظرمحمد خان . درهمان کودکی آثار ذکاوت و هوشیاری و استعداد از ناصیه اش پیدا بود و سیما واندام واندازش هم کاپی پدر. حال من نمی دانم که درکدام رشته درس خوانده و چه تخصصی دارد؛ اما این را به خوبی می شود فهمید که درنوشتن به زبان شیرین فاارسی دست بلند دارد:
نامه فروغ :
قهرمان گمنام.و شب تاریک بود. من در صحن حویلی، روی چمن، پهلوی درخت بادام ایستاده بودم. آن شب، برخلاف شبهای دیگر، همه خاموش بودند. با تعجب، آهسته به آسمان نگاه کردم. آسمان نیز چشم بسته و در رکود سرد خویش خفته بود، گویا دیگر هرگز چشم نمیگشاید. ستارگان همه ساکت بودند. مهتاب حال تابیدن نداشت و گاهی از پشت این ابر و گاهی از پشت آن، سری بیرون می کرد و چشمان مرا به خود خیره میساخت. آن شب آسمان و ستارگانش، مهتاب را برگزیده بودند تا به من پیامی رساند. ولی، مهتاب توان گفتن نداشت و دوباره پشت ابری پنهان میشد و با بی میلی تمام، راهی را می پیمود که باید. خاموشانه به آسمان مینگریستم. ناگهان فریاد بلندی مرا تکان داد و به خود آورد. عقب نگاه کردم، فریاد از خانه کوچک ما بیرون می آمد. شتابزنان سوی خانه دویدم. در را باز کرده داخل دهلیز شدم. اندکی مکث کردم. قلبم به شدت می زد و دستانم سرد شده بودند. دهلیز را به سرعت گذشته، داخل اتاقی که از آن فریاد بیرون می آمد شدم. مادر جوانی را دیدم که با موهای ژولیده و پیرهن پاره، روی قالین کهنه ای نشسته، چیغ میکشد و دستانش را بر زمین میکوبد. کودکان وی، که هر کدام، پنج، هفت و سیزده سال داشتند، او را هرگز چنین ندیده بودند. آنها، با قلب های پاک و کوچک شان، پهلوی مادر نشسته، هراسان فریاد می کشیدند. ایشان، کوچکتر از آن بودند که بدانند بالای مادر چه آمده است. با دیدن من همه بلند تر چیغ کشیدند. مادر دستانش را بلند و به من اشاره کرد و گفت: بی پدر شدی ! گوشهایم را باور نکردم. جلو رفتم، پیش مادر زانو زدم و دستهای مهربان و زیبایش را در دستهایم گرفتم. مادر جان! چه شده ؟ مادر در حالیکه دنیای غم در سینه اش خانه کرده بود و سیاهی جهانش را گرفته بود، دستهایش را از دستانم رهانید و از گریبانم گرفت و تکان داده فریاد زد: “آن مهربان ما، آن مهربان ما دیگر بر نمی گردد. تو بی پدر شدی!” چرخش خون در وجودم شدت پیدا کرد. جبینم را عرق گرفت. سراپایم به لرزه درامد. جسمم سرد و گلویم تنگ شد و چشمانم آب زد. ناگهان تصویر پدرم که با لباس ماشی و بوتهای سیاه بزرگ عسکری، خاک آلود، مو های ژولیده و چشمان خسته از صفه حویلی میگذشت و داخل دهلیز می شد، در ذهنم زنده شد. از جا پریدهِ، بی خود، به بیرون شتافتم. از دهلیز گذشتم و دروازه را باز کرده روی صفه برامدم. به آسمان نگاه کرده فریاد کشیدم: پدر! پدر، تو که آبی هستی، به اندازه ای آسمان بزرگی، آسمان را که نتوان کشت؛ بگو اینهمه دروغ است. پدر! بگو که بر میگردی و به وعده ات وفا میکنی. آنگاه، مهتاب از پس ابری، لرزان بیرون شد. آنچه را که نمیخواستم باور کنم برایم گفت و پیامی را که پدرم در پای مرگ در میدان نبرد به ما فرستاده بود، به من داد و از زبان او قصه کرد: “من شما را دوست دارم، از برای شما زندگی را دوست دارم و آرزو دارم با شما بمانم.” او با هر یک ما از عشق، صداقت، وطنپرستی و آرمان هایش گفته بود. او گفته بود: “با مادر تان باشید، او را دوست داشته و پاسدار صادقش باشید.”
 
سپس، مهتاب، از آنچه که آن روز آسمان و ستارگان دیده بودند برایم گفت؛ از دقایق اخیر زندگی پدرم در میدان نبرد، از شهامت، دلیری، پایمردی و از قهرمانی های وی، یکایک قصه کرد: “پدرت را تنها گذاشته بودند. او که بازی دست نامرد ها، دسیسه ها و خیانتها شده بود، گاهی به فکر فرو میرفت، و به سنگها و کوهها خیره می شد. او باری سر خود را به شکل منفی تکان داده، به زمین گفت: “مادر! فرزندانت با من خیانت کردند و من و سربازانت را در میدان نبرد، تنها گذاشتند. ولی، غم مخور مادر، هراسان مباش، من با تو می مانم. در آغوش تو می خوابم و تو را تنها نمی گذارم.” سپس، در جایش ایستاد. خشم سراپایشرا گرفت و پیشانی اش چین آورد. چشمانش درون رفتند. دندانهایش را به هم فشرد و کلید بم دستی را بیرون کشیده و در سینه اش منفجر ساخت. پیکر خم نخورده آن مرد – الگوی صداقت، پاکی، پایمردی و وقار – نقش زمین گردید و در خون غلتید و تا ابد در آغوش پاک مادر خوابید . او، از برای میهن و مردمش، با خون خویش روی آرزوهایش خط بطلان کشید و با جاودانگان پیوست.”
و فردای آنشب،
چشمان آسمان هنوز هم بسته بود،
و در سوگ مرگ آفتابش خفته بود،
کودکی رسم کرد روی خاک
حلقه ای آفتاب،
پهلوی جسد پدر،
تا باشد از آن خون دمد در حلقه
و
آفتاب مرده یی او
باز یابد تولد،
آفتاب پدر و زمین مادرم است
 
،پدر، فدایت
فروغ احمد
 
نامه بانو فرشته ، عروس زنده یاد جنرال احمد الدین شهید قهرمان ج. افغانستان :
khosh amaden da FB’km. Man, Fereshta, arose Shahid Ahmaddean, Raayees e Arkon e Qulurdoye Markaz wa Qahramon e Jamhuri Democratic e Afghanistan, astm wa namzade Ferough Ahmad. Da rue safe shuma khondam ke darbareshan naweshta karden, chi bahese aloqamandim shod ke shumara da FB’km ezafa kardm. Bad az khwandan e in, bare ma -mnaise 1 ensan wa jurist/wakil- sawalha khalq shoda wa umedwor astm dar ayanda wakht doshta bashed ke rue in masohel bo ham betawanem sohbat knem. Ma shakhsan hamroe Khosorem (rohe shan shad) ashenai nadoshtem, hamo dar zebane mardom qsahoeshan zenda ast. Boz ham spas azin ke az Unah yad karden wa khaterateshana zenda sakhten. Ba umede sohbatoe ayanda. Ba ehteram, Fereshta
 
(BTW: chun man az tefliyat da khorej bozorg shodem, agar az negoe adabiyat kodam eshtebahe shoda bashad , mazaerat mekhwahm.
Fereshta
همین نامه با حروف فارسی :
خوش آمدین درفیسبوک..من فرشته. عروس شهید احمد الدین، رییس ارکان قول اردوی مرکز وقهرمان جمهوری دیموکراتیک افغانستان هستم ونامزاد فروغ احمد. درصفحه شما خواندم که درباره شان نوشته کرده اید. چی باعث شد که شما را درفیسبوک اضافه کردم. بعد از خواندن این برای من منحیث یک انسان ویوریست – وکیل سوالی خلق شده وامیدوارم درآینده وقت داشته باشید که روی این مسایل با هم بتوانیم صحبت کنیم. من شخصاً همرای خسرم ( روح شان شاد ) آشنایی نداشتم. اما درزبان مردم قصه های شان زنده است. بازهم سپاس از این که از آیشان یاد کردید و خاطرات شان را زنده ساختید. به امید صحبت های آینده با احترام فرشته.
نوت : چون من از طفولیت در خارج بزرگ شده ام اگر از نگاه ادبیات کدام اشتباه شده باشد معذرت می خواهم
فرشته
سپاسگذارم راه پرچم گرامی به گلگشت جوانان
یاد بود از جانباخته گان ِ جنبش چپ کشور
 

دو